بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 13, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

موسى گفت : اين همان است كه ما، در طلبش بوديم و آن تخته سنگ همان نشانى ما است پسبايد بدانجا برگرديم . بى درنگ از همان راه كه رفته بودند برگشتند، و بندهاى ازبندگان خدا را كه خدا رحمتى از ناحيه خودش و علمى لدنى به او داده بود بيافتند.موسى خود را بر او عرضه كرد و درخواست نمود تا او را متابعت كند و او چيزى از علم ورشدى كه خدايش ارزانى داشته به وى تعليم دهد. آن مرد عالم گفت : تو نمى توانى بامن باشى و آنچه از من و كارهايم مشاهده كنىتحمل نمايى ، چون تاويل و حقيقت معناى كارهايم را نمى دانى ، و چگونهتحمل توانى كرد بر چيزى كه احاطه علمى بدان ندارى ؟ موسىقول داد كه هر چه ديد صبر كند و ان شاء الله در هيچ امرى نافرمانيش نكند. عالم بناگذاشت كه خواهش او را بپذيرد، و آنگاه گفت پس اگر مرا پيروى كردى بايد كه از من ازهيچ چيزى سؤ ال نكنى ، تا خودم در باره آنچه مى كنم آغاز به توضيح و تشريح كنم .
موسى و آن عالم حركت كردند تا بر يك كشتى سوار شدند، كه در آن جمعى ديگر نيزسوار بودند موسى نسبت به كارهاى آن عالم خالى الذهن بود، در چنين حالى عالم كشتى راسوراخ كرد، سوراخى كه با وجود آن كشتى ايمن از غرق نبود، موسى آنچنان تعجب كردكه عهدى را كه با او بسته بود فراموش نموده زبان به اعتراض گشود و پرسيد چهمى كنى ؟ مى خواهى اهل كشتى را غرق كنى ؟ عجب كار بزرگ و خطرناكى كردى ؟ عالم باخونسردى جواب داد: نگفتم تو صبر با من بودن را ندارى ؟ موسى به خود آمده از درعذرخواهى گفت من آن وعدهاى را كه به تو داده بودم فراموش كردم ، اينك مرا بدانچه ازدر فراموشى مرتكب شدم مؤ اخذه مفرما، و در باره ام سختگيرى مكن .
سپس از كشتى پياده شده به راه افتادند در بين راه به پسرى برخورد نمودند عالم آنكودك را بكشت . باز هم اختيار از كف موسى برفت و بر او تغير كرد، و از در انكار گفتاين چه كار بود كه كردى ؟ كودك بى گناهى را كه جنايتى مرتكب نشده و خونى نريختهبود بى جهت كشتى ؟ راستى چه كار بدى كردى ! عالم براى بار دوم گفت : نگفتم تونمى توانى در مصاحبت من خود را كنترل كنى ؟ اين بار ديگر موسى عذرى نداشت كهبياورد، تا با آن عذر از مفارقت عالم جلوگيرى كند و از سوى ديگر هيچ دلش رضا نمىداد كه از وى جدا شود، بناچار اجازه خواست تا به طور موقت با او باشد، به اين معنا كهمادامى كه از او سؤ الى نكرده با او باشد، همينكه سؤال سوم را كرد مدت مصاحبتش پايان يافته باشد و درخواست خود را به اين بيان اداءنمود: اگر از اين به بعد از تو سؤ الى كنم ديگر عذرى نداشته باشم .
عالم قبول كرد، و باز به راه خود ادامه دادند تا به قريهاى رسيدند، و چونگرسنگيشان به منتها درجه رسيده بود از اهل قريه طعامى خواستند و آنها از پذيرفتناين دو ميهمان سر باز زدند. در همين اوان ديوار خرابى را ديدند كه در شرف فرو ريختنبود، به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند، پس آن ديوار را به پاكرد. موسى گفت : اينها كه از ما پذيرائى نكردند، و ما الا ن محتاج به آن دستمزد بوديم.
مرد عالم گفت : اينك فراق من و تو فرا رسيده .تاويل آنچه كردم برايت مى گويم و از تو جدا مى شوم ، اما آن كشتى كه ديدى سوراخشكردم مال عدهاى مسكين بود كه با آن در دريا كار مى كردند و هزينه زندگى خود را بهدست مى آوردند و چون پادشاهى از آن سوى دريا كشتيها را غصب مى كرد و براى خود مىگرفت ، من آن را سوراخ كردم تا وقتى او پس از چند لحظه مى رسد كشتى را معيوب ببيندو از گرفتنش صرفنظر كند.
و اما آن پسر كه كشتم خودش كافر و پدر و مادرش مؤ من بودند، اگر او زنده مى ماند باكفر و طغيان خود پدر و مادر را هم منحرف مى كرد، رحمت خداشامل حال آن دو بود، و به همين جهت مرا دستور داد تا او را بكشم ، تا خدا به جاى او بهآن دو فرزند بهترى دهد، فرزندى صالحتر و به خويشان خود مهربانتر و بدين جهت اورا كشتم .
و اما ديوارى كه ساختم ، آن ديوار مال دو فرزند يتيم ازاهل اين شهر بود و در زير آن گنجى نهفته بود، متعلق به آن دو بود، و چون پدر آن دو،مردى صالح بود به خاطر صلاح پدر رحمت خداشامل حال آن دو شد، مرا امر فرمود تا ديوار را بسازم به طورى كه تا دوران بلوغ آن دواستوار بماند، و گنج محفوظ باشد تا آن را استخراج كنند، و اگر اين كار را نمى كردمگنج بيرون مى افتاد و مردم آن را مى بردند.
آنگاه گفت : من آنچه كردم از ناحيه خود نكردم ، بلكه به امر خدا بود و تاويلش هم همانبود كه برايت گفتم : اين بگفت و از موسى جدا شد.
2 - شخصيت خضر
در قرآن كريم درباره حضرت خضر غير از همين داستان رفتن موسى به مجمع البحرينچيزى نيامده و از جوامع اوصافش چيزى ذكر نكرده مگر همينكه فرموده : (فوجدا عبدا منعبادنا اتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما ).
از آنچه از روايات نبوى و يا روايات وارده از طرق ائمهاهل بيت (عليهمالسلام ) در داستان خضر رسيده چه مى توان فهميد ؟
از روايت محمد بن عماره كه از امام صادق (عليهالسلام )نقل شده و در بحث روايتى آينده خواهد آمد، چنين برمى آيد كه آن جناب پيغمبرىمرسل بوده كه خدا به سوى قومش مبعوثش فرموده بود، و او مردم خود را به سوىتوحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاى او دعوت مى كرده و معجزه اش اينبوده كه روى هيچ چوب خشكى نمى نشست مگر آنكه سبز مى شد و بر هيچ زمين بى علفىنمى نشست مگر آنكه سبز و خرم مى گشت ، و اگر او را خضر نامى دند به همين جهت بودهاست و اين كلمه با اختلاف مختصرى در حركاتش در عربى به معناى سبزى است ، و گرنهاسم اصلى اش تالى بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح است ...
مؤ يد اين حديث در وجه ناميدن او به خضر مطلبى است كه در الدر المنثور از عدهاى ازارباب جوامع حديث از ابن عباس و ابى هريره ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل شده كه فرمود: خضر را بدين جهت خضرناميدند كه وقتى روى پوستى سفيد رنگ نماز گزارد، همان پوست هم سبز شد.
و در بعضى از اخبار مانند روايت عياشى از بريد از يكى از دو امام باقر يا صادق(عليهماالسلام ) آمده كه : خضر و ذو القرنين دو مرد عالم بودند نه پيغمبر. و ليكن آياتنازله در داستان خضر و موسى خالى از اين ظهور نيست كه وى نبى بوده ، و چطور ممكناست بگوييم نبوده در حالى كه در آن آيات آمده كه حكم بر اونازل شده است .
و از اخبار متفرقهاى كه از امامان اهل بيت (عليهم السلام )نقل شده برمى آيد كه او تاكنون زنده است و هنوز از دنيا نرفته . و از قدرت خداىسبحان هيچ دور نيست كه بعضى از بندگان خود را عمرى طولانى دهد و تا زمانى طولانىزنده نگهدارد. برهانى عقلى هم بر محال بودن آن نداريم و به همين جهت نمى توانيمانكارش كنيم .
علاوه بر اينكه در بعضى روايات از طرق عامه سبب اينطول عمر هم ذكر شده . در روايتى كه الدر المنثور از دارقطنى و ابن عساكر از ابن عباسنقل كرده اند چنين آمده كه : او فرزند بلا فصل آدم است و خدا بدين جهت زنده اش نگهداشته تا دجال را تكذيب كند. و در بعضى ديگر كه در الدر المنثور از ابن عساكر از ابناسحاق روايت شده نقل گرديده كه آدم براى بقاى او تا روز قيامت دعا كرده است .
و در تعدادى از روايات كه از طرق شيعه و سنى رسيده آمده كه خضر از آب حيات كهواقع در ظلمات است نوشيده ، چون وى در پيشاپيش لشكر ذو القرنين كه در طلب آب حياتبود قرار داشت ، خضر به آن رسيد و ذو القرنين نرسيد. و اين روايات وامثال آن روايات آحادى است كه قطع به صدورش نداريم ، و از قرآن كريم و سنت قطعىو عقل هم دليلى بر توجيه و تصحيح آنها نداريم .
قصه ها و حكايات و همچنين روايات در باره حضرت خضر بسيار است و ليكن چيزهايى استكه هيچ خردمندى به آن اعتماد نمى كند. مانند اينكه در روايت الدر المنثور از ابن شاهين ازخصيف آمده كه : چهار نفر از انبياء تاكنون زنده اند، دو نفر آنها يعنى عيسى و ادريس درآسمانند و دو نفر ديگر يعنى خضر و الياس در زمينند، خضر در دريا و الياس در خشكىاست .
و نيز مانند روايت الدر المنثور از عقيلى از كعب كه گفته : خضر در ميان درياى بالا ودرياى پائين بر روى منبرى قرار دارد، و جنبندگان دريا مامورند كه از او شنوايى داشتهباشند و اطاعتش كنند، و همه روزه صبح و شام ارواح بر وى عرضه مى شوند.
و مانند روايت الدر المنثور از ابى الشيخ در كتاب (العظمة ) و ابى نعيم در حليه ازكعب الاحبار كه گفته : خضر پسر عاميل با چند نفر از رفقاى خود سوار شده به درياى هندرسيد - و درياى هند همان درياى چين است - در آنجا به رفقايش گفت : مرا به دريا آويزانكنيد، چند روز و شب آويزان بوده آنگاه صعود نمود گفتند: اى خضر چه ديدى ؟ خدا عجباكرامى از تو كرد كه در اين مدت در لجه دريا محفوظ ماندى ! گفت : يكى از ملائكه بهاستقبالم آمده گفت : اى آدمى زاده خطاكار از كجا مى آيى و به كجا ميروى ؟ گفتم : مىخواهم ته اين دريا را ببينم . گفت : چگونه مى توانى به ته آن برسى در حالى كه اززمان داود (عليهالسلام ) مردى به طرف قعر آن مى رود و تا به امروز نرسيده . با اينكهاز آن روز تا امروز سيصد سال مى گذرد. و رواياتى ديگر از اينقبيل روايات كه مشتمل بر نوادر داستانها است .
بحث روايتى
در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از جعفر بن محمد بن عماره از پدرش ازجعفر بن محمد (عليهماالسلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: خدا وقتى با موسىتكلم كرد، تكلم كردنى ، و تورات را بر اونازل كرد و در الواح برايش از همه چيز موعظه وتفصيل بنوشت و معجزهاى در دست او و معجزهاى در عصاى او قرار داد، و معجزه هايى درجريان طوفان و ملخ و قورباغه و سوسمار و خون و شكافته شدن دريا و غرق فرعون ولشگرش به دست او جارى ساخت طبع بشرى او بر آنش داشت كه دردل بگويد: گمان نمى كنم خدا خلقى آفريده باشد كه داناتر از من باشد، به محضىكه اين خيال در دلش خطور نمود خداى عز و جل به جبرئيلش وحى كرد، بندهام راقبل از آنكه ( در اثر عجب ) هلاك گردد درياب و به او بگو كه درمحل تلاقى دو دريا مرد عابدى است ، بايد او را پيروى كنى و از او تعليم بگيرى .
جبرئيل بر موسى نازل شد و پيام خداى را به او رسانيد . موسى (عليهالسلام ) فهميدكه اين دستور به خاطر آن خيالى است كه دردل كرده ، لا جرم با همراه خود يوشع بن نون به راه افتاد تا به مجمع البحرينرسيدند. در آنجا به خضر برخوردند كه مشغول عبادت خداى عز وجل بود و قرآن كريم در اين باره فرموده (فوجدا عبدا من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا وعلمناه من لدنا علما...).
مؤ لف : اين حديث داستان را مفصل آورده و جزئيات مصاحبت موسى و خضر را كه قرآن كريمهم بازگو كرده شرح داده است .
و عياشى داستان را در تفسيرش به دو طريق و قمى نيز به دو طريق يكى با سند و يكىبى سند روايت كرده اند. و الدر المنثور آن را به طرق زيادى از ارباب جوامع ازقبيل بخارى ، مسلم ، نسائى ، ترمذى و غير ايشان از ابن عباس و از ابى بن كعب ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده است .
اختلاف فراوان روايات در جهات و جزئيات اين داستان
همه احاديث در آن مضمونى كه ما از حديث محمد بن عماره آورديم متفقند. و نيز در اينكه آنماهى كه با خود داشته اند در روى تخت سنگ زنده شده و راه خود را در دريا گرفته وناپديد شده ، اتفاق دارند. ليكن در بسيارى از جزئيات كه زائد بر آنچه از قصه درقرآن آمده است اختلاف دارند.
يكى آن مطلبى است كه از روايت ابن بابويه و قمى به دست مى آيد كه مجمع البحريندر سرزمين شامات و فلسطين واقع بوده ، به قرينه اينكه در روايت ، اين دو بزرگوارآن قريهاى كه در كنار آن ديوار ساختند ناصره ناميده شده كه نصارى منسوب به آنند وناصره در اين سرزمين است . ولى در بعضى از روايات ، مجمع البحرين را اراضىآذربايجان دانسته . اين معنا را الدر المنثور هم از سدىنقل كرده كه گفته است : آن دو بحر عبارت بوده از (كر) و (رس ) كه در دريا مىريختند و قريه نامبرده در داستان (باجروان ) ناميده مى شد كه مردمش بسيار لئيم وپست بوده اند. و از ابى روايت شده كه آن قريه (افريقيه ) بوده و از قرظىنقل شده كه گفته است (طنجه ) بوده . و از قتادهنقل شده كه مجمع البحرين محل تلاقى درياى روم و درياى فارس است .
اختلاف ديگرى كه وجود دارد در باره آن ماهى است . در بعضى آمده كه ماهى بريان بوده .و در بيشتر روايات آمده كه ماهى شور بوده ، و در مرسله قمى و در روايات مسلم و بخارىو نسائى و ترمذى و ديگران آمده كه نزد تخته سنگ چشمه حيات بوده . حتى در روايت مسلمو غير او آمده كه آن آب ، آب حيات بوده كه هر كس از آن بخورد هميشه زنده مى ماند و هيچمرده بى جانى به آن نزديك نمى شود مگر آنكه زنده مى گردد، به همين جهت بوده كهوقتى موسى و رفيقش نزديك آن آب نشستند ماهى زنده شد... و در غير اين روايت آمده : رفيقموسى از آن آب وضو گرفت ، از آب وضويش يك قطره به آن ماهى چكيد و زنده اش كرد.و در ديگرى آمده كه يوشع از آن آب خورد در حالى كه حق خوردن نداشت پس خضر چون اورا با موسى بديد به جرم اينكه از آن آب نوشيده او را در يك كشتى بست و رهايش كرد اودر نتيجه در ميان امواج دريا سرگردان هست تا قيامت قيام كند.
و در بعضى ديگر آمده : نزديك صخره ، چشمه حيات بوده ، همان چشمهاى كه خود خضر ازآن نوشيد - اين قسمت را ساير روايات ندارند.
و از جمله اختلافاتى كه در اين داستان هست اين است كه در چهار روايت صحيح مسلم ،بخارى ، نسائى ، و ترمذى ، و غير آنها آمده كه : ماهى به دريا افتاد و راه خود را پيشگرفت كه برود، پس خداوند متعال آب را بر آن ماهى از جريان انداخت ، در نتيجه ماهى درقطعهاى از آب كه به صورت اطاقى درآمده بود محبوس شد... و در بعضى ديگر آمده كهموسى بعد از آنكه از سفر با خضر برگشت اثر حركت ماهى را ديد، و آن رادنبال كرد، هر جا كه مى رفت موسى هم روى آب مى رفت تا به جزيرهاى از جزائر عربرسيدند.
و در حديث طبرى از ابن عباس آمده كه : او، يعنى موسى ، برگشت تا نزد تخته سنگرسيد، در آنجا ماهى را ديد، ماهى فرار كرد و در آب به اين سو و آن سو مى رفت و خود رابه دريا مى زد. موسى هم او را دنبال نمود، با عصاى خود به آب مى زد و آب كنار مىرفت تا او را بگيرد، از اين به بعد ماهى هر جا كه از دريا مى گذشت خشك مى شد و مانندتخته سنگ مى گرديد... بعضى از روايات هم اين قسمت را ندارد.
اختلاف ديگر، در محل ملاقات با خضر است ، در بيشتر روايات آمده كه موسى خضر را نزدتخته سنگ ديد. و در بعضى آمده كه ماهى را دنبال كرد تا بگيرد، به جزيرهاى از جزائردريا رسيد، آنجا خضر را ديدار كرد . و در بعضى آمده كه او را ديد كه روى آب نشسته ،و يا تكيه داده است .
اختلاف ديگر در اين است كه آيا رفيق موسى هم با موسى و خضر بود يا آن دو وى را رهانموده پى كار خود رفتند ؟.
اختلاف ديگر در كيفيت سوراخ كردن كشتى و كيفيت كشتن آن كودك و در كيفيت بر پا داشتنديوار و در گنج نهفته در زير آن است ، ليكن اكثر روايات دارد كه گنج مذكور لوحى ازطلا بوده كه در آن مواعظى چند نوشته شده بوده . و در خصوص پدر صالح ظاهر بيشترروايات اين است كه پدر بلافصل آن دو كودك بوده ولى در بعضى ديگر آمده كه جد دهمىو در بعضى هفتمى بوده . و در بعضى آمده كه ميان آن كودك و آن پدر صالح هفتاد پدرفاصله بوده . و در بعضى از روايات آمده كه هفتصدسال فاصله بوده . و اختلافات ديگرى از اينقبيل كه در جهات مختلف اين داستان وجود دارد.
روايات ديگرى درباره داستان موسى و خضر عليهماالسلام
و در تفسير قمى از محمد بن بلال از يونس در نامهاى كه به حضرت رضا (عليهالسلام )نوشته اند از آن جناب پرسيده اند از موسى و آن عالمى كه نزدش رفت كدام عالمتربودند ؟
ديگر اينكه آيا جائز است كه پيغمبرى چون موسى كه خودش حجت خدا بوده حجتى ديگر درزمان خود او بوده باشد ؟ حضرت فرموده است : موسى نزد آن عالم رفت و او را درجزيرهاى از جزاير دريا ديدار نمود كه يا نشسته بود و يا تكيه داده بود، موسى سلامداد، و او معناى سلام را نفهميد، چون در همه روى زمين سلام دادنمعمول نبود.
پرسيد تو كيستى ؟ گفت : من موسى بن عمرانم ، پرسيد تو آن موسى بن عمرانى كهخدا با او تكلم كرده ؟ گفت آرى . پرسيد چه حاجت دارى ؟ گفت : آمده ام تا مرا از آن رشدىكه تعليم داده شده اى تعليمم دهى . گفت : منموكل بر امرى شدهام كه تو طاقت آن را ندارى ، همچنانكه تو موظف به امرى شده اى كه منطاقتش را ندارم ، - تا آخر حديث .
مؤ لف : اين معنا در اخبار ديگرى ، هم از طرق شيعه و هم سنى روايت شده . و در الدرالمنثور است كه حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از ابى روايت كرده كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: وقتى موسى خضر را ديد مرغى آمد ومنقار خود را در آب فرو برد، خضر به موسى گفت : مى بينى كه اين مرغ با اينعمل خود چه مى گويد ؟ گفت : چه مى گويد. گفت مى گويد: علم تو و علم موسى دربرابر علم خدا در مثل مانند آبى مى ماند كه من با منقارم از دريا برمى دارم .
مؤ لف : داستان اين مرغ در اغلب روايات اين داستان آمده .
و در تفسير عياشى از هشام بن سالم از ابو عبد الله (عليهالسلام ) روايت كرده كهفرمود: موسى عالمتر از خضر بود.
و در همان كتاب از ابو حمزه از امام باقر (عليهالسلام ) روايت شده كه فرموده : جانشينموسى يوشع بن نون بوده و مقصود از (فتى ) كه در قرآن كريم آمده همو است .
باز در آن كتاب از عبد الله بن ميمون قداح از امام صادق از پدرش (عليهماالسلام ) روايتآورده كه فرمود: روزى موسى در ميان جمعى از بزرگان بنىاسرائيل نشسته بود، مردى به او گفت : من احدى را سراغ ندارم كه به خدا عالمتر از توباشد. موسى هم گفت : من نيز سراغ ندارم . خدا بدو وحى فرستاد كه چرا، بندهام خضراز تو به من داناتر است .
موسى تقاضا كرد تا بدو راهش بنمايد. قضيه ماهى ، نشانى ميان موسى و خدا بودبراى يافتن خضر كه داستانش را قرآن كريم آورده .
مؤ لف : اين روايت با روايتى كه آن دو را برابر مى دانست مخالف است ، و لذا بايدحمل شود بر اينكه نوع علم آن دو مختلف بوده .
و در همان كتاب از ابى بصير از امام صادق (عليهالسلام ) آمده كه درذيل جمله فخشينا فرموده : ترسيد از اينكه آن پسرك بزرگ شود، و پدر و مادر خود رابه كفر دعوت كند و آن دو به خاطر شدت محبتى كه به وى داشتند دعوتش را بپذيرند.
باز در آن كتاب از عثمان از مردى از امام صادق (عليهالسلام ) روايت كرده كه درذيل جمله (فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما) فرموده : همينطور همشد، زيرا صاحب دخترى شدند كه آن دختر پيغمبرى زائيد.
مؤ لف : در اكثر روايات آمده كه از آن دختر هفتاد پيغمبر - البته با واسطه - به دنيا آمد.
رواياتى درباره اينكه خداوند به خاطر اصلاح مردى مؤ من امر فرزندان او رااصلاحمى كند
و نيز در آن كتاب از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت : من از امام صادق (عليهالسلام )شنيدم كه مى فرمود: خداوند به خاطر صلاح مردى مؤ من فرزند او را هم اصلاح مى كند ،و خاندان خودش و بلكه اطرافيانش را حفظ مى فرمايد . و در سايه كرامت خدا مدام در حفظخدا هستند. آنگاه به عنوان شاهد مثال داستان (غلامين يتيمين ) را ذكر كرد و فرمود: نمىبينى چگونه خدا صلاح پدر و مادر آن دو را با لطف و رحمت نسبت به آن دو شكر گذاشت؟.
و در همان كتاب از مسعدة بن صدقه از جعفر بن محمد از پدرانش (عليهمالسلام ) روايتكرده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: خداوند، بعد از مرگ بندهصالح جانشين او در مال و اولاد او مى شود، هر چند كهاهل و اولاد او اهل و اولاد بدى باشند، آنگاه اين آيه را : (و كان ابوهما صالحا) تا بهآخرش تلاوت فرمود.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: خدا به خاطر صلاح آدمى ، امر اولاد واولاد اولاد و امر اهل خانه هاى پيرامون او را اصلاح مى كند، و مادام كه در ميان آنان استايشان را حفظ مى فرمايد
مؤ لف : روايات در اين معنا بسيار زياد است .
رواياتى درباره گنج مدفون در زير ديواردرذيل (و اما الجدار فكان لغلامين ...)
و در كافى به سند خود از صفوان جمال روايت مى كند كه گفت : از امام صادق(عليهالسلام ) از قول خداى عزو جل پرسيدم كه مى فرمايد: (و اما الجدار فكان لغلامينيتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما) فرمود: اما آن گنج طلا و نقره نبود، بلكهچهار كلمه بود: 1 - لا اله الا الله 2 - كسى كه به مرگ يقين دارد چطور به خود اجازه خندهمى دهد؟ 3 - كسى كه يقين به حساب دارد هرگز قلبشخوشحال نمى گردد. 4 - كسى كه به قدر، يقين دارد جز از خدا نمى هراسد.
مؤ لف : روايات از طرق شيعه و اهل سنت زياد رسيده كه گنجى كه در زير ديوار بودلوحى بوده كه در آن چهار كلمه نقش شده بود. و در بيشتر آن روايات آمده كه لوحى ازطلا بوده ، و اين منافات با روايت صفوان كه داشت : (آن گنج از طلا و نقره نبود)ندارد، چون مقصود امام در روايت مزبور اين است كه آن گنج از سنخپول و درهم و دينار نبوده ، متبادر از عبارت هم همين است .
روايات مختلفى در تعيين كلماتى كه گفتيم بر آن لوح مكتوب بوده وجود دارد، و ليكنبيشتر آنها در كلمه توحيد و دو مساله قدر و مرگ اتفاق دارند. و در بعضى از آنها شهادتبه رسالت خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هم ذكر شده ، مانند روايتى كهالدر المنثور از بيهقى در - كتاب شعب الايمان - از على بن ابيطالبنقل كرده كه در تفسير جمله و (كان تحته كنز لهما) فرمود: لوحى از طلا بوده كه درآن نوشته بوده (لا اله الا الله محمد رسول الله ، عجب است كار كسى كه مى گويد مرگحق است و خوشحالى هم به خود راه مى دهد، عجب است از كسى كه مى گويد آتش حق است وبا اينحال مى خندد، و عجب است از كار كسى كه مى گويد قدر حق است و غمگين مى شود ؟ وعجب است از كار كسى كه مى بيند وضع دنيا و دست به دست شدن و دگرگونى هايش راكه در اهل خود دارد و به آن دل مى بندد و اعتماد مى كند ؟.
سوره كهف ، آيات 83 - 102


و يسلونك عن ذى القرنين قل سأ تلوا عليكم منه ذكرا(83) إ نا مكنا له فى الا رض وءاتينه من كل شى ء سببا(84) فأ تبع سببا(85) حتى إ ذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغربفى عين حمئة و وجد عندها قوما قلنا يذا القرنين إ ما أ ن تعذب و إ ما أ ن تتخذ فيهمحسنا(86) قال أ ما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد إ لى ربه فيعذبه عذابا نكرا(87) و أ مامن ءامن و عمل صلحا فله جزاء الحسنى و سنقول له من أ مرنا يسرا(88) ثم أ تبع سببا(89)حتى إ ذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لمنجعل لهم من دونها سترا(90) كذلك و قد أ حطنا بما لديه خبرا(91) ثم أ تبع سببا(92)حتى إ ذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا(93) قالوا يذاالقرنين إ ن يأ جوج و مأ جوج مفسدون فى الا رضفهل نجعل لك خرجا على أ ن تجعل بيننا و بينهم سدا(94)قال ما مكنى فيه ربى خير فأ عينونى بقوة أجعل بينكم و بينهم ردما(95) ءاتونى زبر الحديد حتى إ ذا ساوى بين الصدفينقال انفخوا حتى إ ذا جعله نارا قال ءاتونى أ فرغ عليه قطرا(96) فما اسطعوا أ نيظهروه و ما استطعوا له نقبا(97) قال هذا رحمة من ربى فإ ذا جاء وعد ربى جعله دكاء وكان وعد ربى حقا(98) و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض و نفخ فى الصورفجمعنهم جمعا(99) و عرضنا جهنم يومئذ للكفرين عرضا(100) الذين كانت أ عينهم فىغطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا(101) افحسب الذين كفروا أ ن يتخذوا عبادى مندونى اولياء انّا اعتدنا جهنم للْكافرين نزولا (102)




ترجمه آيات
از تو از ذو القرنين پرسند. بگو: براى شما از او خبرى خواهم خواند ( 83 ).
ما به او در زمين تمكين داديم و از هر چيز وسيله اى عطا كرديم ( 84 ).
پس راهى را تعقيب كرد ( 85 ).
چون به غروبگاه آفتاب رسيد آن را ديد كه در چشمهاىگل آلود فرو مى رود و نزديك چشمه گروهى را يافت . گفتيم اى ذو القرنين يا عذاب مىكنى يا ميان آن طريقهاى نيكو پيش مى گيرى ( 86 ).
گفت : هر كه ستم كند زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوى پروردگارش برند وسخت عذابش كند (87).
و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند پاداش نيك دارد و او را فرمان خويش كارى آسانگوييم ( 88 ).
و آنگاه راهى را دنبال كرد ( 89 ).
تا به طلوع گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان را درمقابل آفتاب پوششى نداده ايم ( 90 ).
چنين بود و ما از آن چيزها كه نزد وى بود به طوركامل خبر داشتيم ( 91 ).
آنگاه راهى را دنبال كرد ( 92 ).
تا وقتى ميان دو كوه رسيد مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند ( 93 ).
گفتند: اى ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين تباه كارند آيا براى تو خراجىمقرر داريم كه ميان ما و آنها سدى بنا كنى ( 94 ).
گفت : آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده بهتر است مرا به نيرو كمك دهيد تاميان شما و آنها حائلى كنم ( 95 ).
قطعات آهن پيش من آريد تا چون ميان دو ديواره پر شد گفت : بدميد تا آن را بگداخت گفت :روى گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم ( 96 ).
پس نتوانستند بر آن بالا روند، و نتوانستند آن را نقب زنند ( 97 ).
گفت : اين رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد آن را هموارسازد و وعده پروردگارم درست است ( 98 ).
در آن روز بگذاريم شان كه چون موج در هم شوند و در صور دميده شود و جمعشان كنيمجمع كامل ( 99 ).
آن روز جهنم را كاملا به كافران نشان دهيم ( 100 ).
همان كسان كه ديدگانشان از ياد من در پرده بوده و شنيدن نمى توانسته اند ( 101 ).
مگر كسانى كه كافرند پندارند كه سواى من بندگان مرا خدايان توانند گرفت كه ماجهنم را براى كافران محل فرود آمدنى آماده كره ايم ( 102 ).
بيان آيات
مربوط به شرح حال و بيان داستان ذوالقرنين
اين آيات راجع به داستان ذوالقرنين است و درخلال آن پيشگويى هايى از قرآن نيز به چشم مى خورد.


و يسئلونك عن ذى القرنين قل ساتلو عليكم منه ذكرا



يعنى از تو از وضع ذوالقرنين مى پرسند. چون اگر مقصود معرفى شخص او بود جاداشت در جواب اسمش را معرفى كند و به ذكر لقبش كه همان ذو القرنين است اكتفا ننمايد.پس معلوم مى شود سائل از سرگذشت او پرسش نموده . و كلمه (ذكر) در پاسخ(بزودى ذكرى از او را براى شما مى خوانم ) يا مصدر به معناىمفعول است و معنايش اين است كه (بگو به زودى از سرگذشت ذو القرنين مقدارى مذكوررا مى خوانم )، و يا مراد از ذكر قرآن است كه در خود قرآن موارد زيادى به همين معنا آمدهاست ، و در نتيجه معنايش چنين مى شود ( بگو به زودى از او، يعنى از ذو القرنين ، و يااز خداى تعالى قرآنى كه همان آيات بعدى است مى خوانم ). و معناى دومى روشنتر است .


انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا



( تمكين ) به معناى قدرت دادن است . وقتى گفته مى شود (مكنته ) و يا( مكنت له) معنايش اين است كه من او را توانا كردم . پس تمكن در زمين به معناى قدرت تصرف درزمين است ، تصرفى مالكانه و دلخواه ، و چه بسا گفته شود كه مصدرى است ريخته وقالب گرفته شده از ماده (كون ) نه از (مكن ) به توهم اصالت ميم . پس تمكينبه معناى استقرار و ثبات دادن است ثباتى كه باعث شود ديگر از مكانش كنده نشود و هيچمانعى مزاحمتش نتواند كند.

كلمه ( سبب ) به معناى وصله و وسيله است . پس معناى ايتاء سبب از هر چيز اين مى شودكه از هر چيزى كه معمولا مردم به وسيله آن متوسل به مقاصد مهم زندگى خود مى شوند،از قبيل عقل و علم و دين و نيروى جسم و كثرت مال و لشگر و وسعت ملك و حسن تدبير و غيرآن . جمله مورد بحث منتى است از خداى تعالى كه بر ذو القرنين مى گذارد و با بليغترينبيان امر او را بزرگ مى شمارد. نمونه هايى كه خداوند تعالى از سيره وعمل و گفتار او نقل مى كند كه مملو از حكمت و قدرت است شاهد بر همين است كه غرض ‍بزرگ شمردن امر او است .


فاتبع سببا



(اتباع ) به معناى لاحق شدن است ، يعنى ملحق به سببى شد. و به عبارتى ديگروصله و وسيله اى تهيه كرد كه با آن به طرف مغرب آفتاب سير كند و كرد.


حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة و وجد عندها قوما



كلمه (حتى ) دلالت مى كند بر اينكه فعلى در تقدير است و تقدير كلام (فسار حتىاذا بلغ - و سير كرد تا به مغرب آفتاب رسيد) مى باشد. و مراد از مغرب آفتاب ، آخرمعموره آن روز از ناحيه غرب است ، به دليل اينكه مى فرمايد: (نزد آن مردمى را يافت).
معناى (عين حمئة ) و بيان موقعيت جغرافيائى آن
مفسرين گفته اند: منظور از (عين حمئة ) چشمهاى داراىگل سياه يعنى لجن است ، چون حماة به معناى آن است و مقصود از عين دريا است ، چون بسيارمى شود كه اين كلمه به دريا هم اطلاق مى گردد. و مقصود از اينكه فرمود (آفتاب رايافت كه در دريائى لجندار غروب مى كرد) اين است كه بهساحل دريايى رسيد كه ديگر ماوراى آن خشكى اميد نمى رفت ، و چنين به نظر مى رسيدكه آفتاب در دريا غروب مى كند چون انتهاى افق بر دريا منطبق است . بعضى هم گفتهاند: چنين چشمه لجندارى با درياى محيط، يعنى اقيانوس غربى ، كه جزائر خالدات در آناست منطبق است و جزائر مذكور همان جزائرى است كه در هيات و جغرافياى قديم مبدأطول به شمار مى رفت ، و بعدها غرق شده و فعلا اثرى از آنها نمانده است .
جمله (فى عين حمية ) به صورت (عين حامية ) يعنى حاره ( گرم ) نيز قرائت شده واگر اين قرائت صحيح باشد درياى حار با قسمت استوائى اقيانوس كبير كه مجاورآفريقا است منطبق مى گردد، و بعيد نيست كه ذو القرنين در رحلت غربيش بهسواحل آفريقا رسيده باشد.


قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا



قول منسوب به خداى عز و جل در قرآن كريم ، در وحى نبوى و در ابلاغ به وسيله وحىاستعمال مى شود، مانند آيه (و قلنا يا آدم اسكن ) و آيه (و اذ قلنا ادخلوا هذه القرية) و گاهى در الهام هم كه از نبوت نيست به كار مى رود، مانند آيه ( و اوحينا الى امموسى ان ارضعيه ).
و با اين بيان روشن مى شود كه جمله ( قلنا يا ذا القرنين ...) دلالت ندارد بر اينكهذى القرنين پيغمبرى بوده كه به وى وحى مى شد، چون همانطورى كه گفتيمقول خدا اعم از وحى مختص به نبوت است . جمله (ثم يرد الى ربه فيعذبه ...) ازآنجا كه نسبت به خداى تعالى در سياق غيبت آمده خالى از اشعار به اين معنا نيست كهمكالمه خدا با ذو القرنين به توسط پيغمبرى كه همراه وى بوده صورت گرفته ، و درحقيقت سلطنت از او نظير سلطنت طالوت در بنىاسرائيل بوده كه با اشاره پيغمبر معاصرش و هدايت او كار مى كرده .
(اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا) - يعنى يا اين قوم را شكنجه كن و يا در آنانبه رفتار نيكويى سلوك نما. پس كلمه (حسنا) مصدر به معناىفاعل و قائم مقام موصوف خود خواهد بود. ممكن هم هست وصفى باشد كه تنها به منظورمبالغه آورده شده . بعضى گفته اند: مقابله ميان عذاب و اتخاذ حسن (خوشرفتارى ) اشارهدارد بر اينكه اتخاذ حسن بهتر است ، هر چند كه ترديد خبرى اباحه را مى رساند. پسجمله مزبور انشائى است ، در صورت اخبار، و معنايش اين است كه : تو مخيرى كه ياعذابشان كنى و يا مشمول عفو خود قرارشان دهى و ليكن ظاهرا حكم تخييرى نباشد بلكهاستخبارى باشد از اينكه بعدها با ايشان چه معاملهاى كند عذاب يا احسان و اين با سياقجواب يعنى جمله (اما من ظلم فسوف نعذبه ...) كهمشتمل بر تفصيل به تعذيب و احسان است موافقتر و مناسبتر است ، زيرا اگر جمله (اما انتعذب ...) حكم تخييرى بود جمله (اما من ظلم ...) تقريرى براى آن مى بود و معنايشاعلام به قبول بود كه در اين صورت فائده زيادى افاده نمى كند.
و خلاصه معناى آيه اين است كه : ما از او پرسش كرديم كه با اينان چه معامله اى مىخواهى بكنى ، و حال كه برايشان مسلط شده اى از عذاب و احسان كداميك را در باره آناناختيار مى كنى ؟ و او در جواب گفته است ستمكاران ايشان را عذاب مى كنيم ، سپس وقتى كهبه سوى پروردگار خويش بازگردند او عذاب نكر به ايشان مى دهد،
و ما به مؤ من صالح احسان نموده و به آنچه مايه رفاه او است تكليفش مى كنيم .
در جمله (اما ان تعذب ) مفعول را نياورده و در جمله (و اما ان تتخذ فيهم حسنا) آورده واين بدان جهت است كه همه آنان ظالم نبودند و معلوم است كه مردمى كه وضعشان چنين باشدتعميم عذاب در بارهشان صحيح نيست ، بخلاف تعميم احسان كه مى شود هم صالح قومىرا احسان كرد و هم طالحشان را .
ظالمان را عذاب مى كنيم و مؤ منان صالح العمل را جزاى حسنى است


اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا



كلمه : (نكر) به معناى منكر و غير آشنا و غير معهود است ، يعنى خدا ايشان را عذابىبى سابقه كند كه هيچ گمانش را نمى كردند و انتظارش را نداشتند.
مفسرين ، ظلم در اين آيه را به ارتكاب شرك تفسير نموده ، و تعذيب را عبارت از كشتندانسته اند. بنابراين ، معناى جمله چنين مى شود: اما كسى كه ظلم كند، يعنى به خدا شركبورزد، و از شركش توبه نكند به زودى او را مى كشيم . و گويا اين معنا را ازمقابل قرار گرفتن ظلم با ايمان و عمل صالح در جمله ( من آمن وعمل صالحا) استفاده كرده اند، و ليكن ظاهر از اين مقابله اين است كه مراد از ظلم اعم از ايناست كه ايمان به خدا نياورد و شرك بورزد، و يا ايمان بياورد و شرك هم نورزد و ليكنعمل صالح نكند و به جاى آن ، عمل فاسد كند يعنى فساد در زمين كند. و اگرمقابل ، ظلم را مقيد به ايمان نكرده بود آن وقت ظهور در اين داشت كه اصلا مقصود از ظلمفساد انگيزى در زمين باشد بدون اينكه هيچ نظرى به شرك داشته باشد، چون معهود ازسيره پادشاهان اين است كه وقتى دادگسترى كنند سرزمين خود را از فساد مفسدين پاك مىكنند، ( نه از شرك ) اين نظريه ما بود در تفسير ظلم به شرك و عين همين نظريه را درتفسير تعذيب ، به قتل داريم .


و اما من امن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى ...



كلمه ( صالحا) وصفى است كه قائم مقام موصوف خود شده ، و همچنين كلمه حسنى . وكلمه جزاء حال و يا تميز و يا مفعول مطلق است ، و تقدير چنين است : اما كسى كه ايمانآورد و عمل كند عملى صالح ، براى اوست مثوبت (حسنى ) در حالى كه (جزاء) دادهمى شود، و يا از حيث جزاء، و يا جزايش مى دهيم جزاى حسنى .
(و سنقول له من امرنا يسرا) - كلمه (يسر) به معناى ميسور يعنى آسان است ، ووصفى است ، كه در جاى موصوف نشسته ، و ظاهرا منظور از امر در (امرنا) امر تكليفىاست ، و تقدير كلام چنين است : به زودى به او از امر خود سخنى مى گوييم آسان ، يعنىبه او تكليفى مى كنيم آسان كه بر او گران نيايد.


ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ مطلع الشمس ...



يعنى در آنجا وسائلى براى سفر تهيه ديد، و به سوى مشرق حركت كرد تا بهصحرائى از طرف مشرق رسيد، و ديد كه آفتاب بر قومى طلوع مى كند كه براى آنانوسيله پوششى از آن قرار نداديم .
و منظور از (ستر) آن چيزى است كه آدمى با آن خود را از آفتاب مى پوشاند و پنهانمى كند، مانند ساختمان و لباس و يا خصوص ‍ ساختمان ، يعنى مردمى بودند كه روى خاكزندگى مى كردند، و خانه اى كه در آن پناهنده شوند، و خود را از حرارت آفتاب پنهانكنند نداشتند. و نيز عريان بودند و لباسى هم بر تن نداشتند. و اگر لباس و بنا رابه خدا نسبت داد و فرموده :
(ما براى آنان وسيله پوششى از آن قرار نداديم ) اشاره است به اينكه مردم مذكورهنوز به اين حد از تمدن نرسيده بودند كه بفهمند خانه و لباسى هم لازم است و هنوز علمساختمان كردن و خيمه زدن و لباس بافتن و دوختن را نداشتند.


كذلك و قد احطنا بما لديه خبرا



ظاهرا كلمه (كذلك ) اشاره به وضعى باشد كه در كلام ذكر كرد. و اگر چيزى را بهخودش تشبيه كرده به اعتبار مغايرت ادعائى است ، كه وقتى مى خواهند مطلبى را در حقچيزى تاكيد كنند اين تشبيه را به كار مى برند. ديگر مفسرين ، مشار اليه به (كذلك) را چيزهاى ديگرى دانسته اند كه از فهم بعيد است .
ضمير در كلمه (لديه ) به ذو القرنين برمى گردد، و جمله (و قد احطنا بما لديهخبرا) جمله حاليه است ، و معنايش اين است كه : او وسيلهاى براى سير و سفر تهيه ديدهبه راه افتاد، تا به محل طلوع آفتاب رسيد، و در آنجا مردمى چنين و چنان يافت در حالىكه ما احاطه علمى و آگاهى از آنچه نزد او مى شد داشتيم . از عده و عده اش از آنچه جريانمى يافت خبردار بوديم . و ظاهرا احاطه علمى خدا به آنچه نزد وى صورت مى گرفتكنايه باشد از اينكه آنچه كه تصميم مى گرفت و هر راهى را كه مى رفت به هدايت خداو امر او بود، و در هيچ امرى اقدام نمى نمود مگر به هدايتى كه با آن مهتدى شده ، و بهامرى كه به آن مامور گشته بود. همچنانكه جمله (قلنا يا ذا القرنين ...) كه مربوطبه موقع حركتش به طرف مغرب است اشاره به اين معنا دارد.
آيه شريفه (و قد احطنا...) در معناى كنائى اش نظير آيه (و اصنع الفلك باعيننا ووحينا) و آيه (انزله بعلمه ) و آيه (و احاط بما لديهم ) مى باشد، يعنى هر چهمى كرد بدون اطلاع ما نبود.
بعضى از مفسرين گفته اند: آيه مورد بحث در مقام تعظيم امر ذو القرنين است ، مى خواهدبفرمايد جز خدا كسى به دقائق و جزئيات كار او پى نمى برد، و يا در مقام به شگفتىواداشتن شنونده است از زحماتى كه وى در اين سفرتحمل كرده ، و اينكه مصائب و شدائدى كه ديده همه در علم خدا هست و چيزى بر او پوشيدهنيست . و يا در مقام تعظيم آن سببى است كه دنبال كرده . ولى آنچه ما در معنايش گفتيموجيهتر است .


ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ بين السدين ...



كلمه (سد) به معناى كوه و هر چيزى است كه راه را بند آورد، و از عبور جلوگيرى كند.و گويا مراد از (دو سد) در اين آيه دو كوه باشد. و در جمله (وجد من دونهما قوما)مراد از (من دونهما) نقطهاى نزديك به آن دو كوه است . و جمله ( لا يكادون يفقهونقولا) كنايه از سادگى و بساطت فهم آنان است . و چه بسا گفته اند: كنايه از عجيب وغريب بودن لغت و زبان آنان باشد، كه گويا از لغت ذو القرنين و مردمش بيگانه بودهاند ولى اين قول بعيد است .


قالوا يا ذا القرنين ان ياجوج و ماجوج مفسدون ...



ظاهر اين است كه گويندگان اين حرف همان قومى باشند كه ذو القرنين آنان را درنزديكى دو كوه بيافت . و ياجوج و ماجوج دو طائفه از مردم بودند كه از پشت آن كوه بهاين مردم حمله مى كردند، و قتل عام و غارت راه انداخته اسير مى نمودند.دليل بر همه اينها سياق آيه است كه تماما ضميرعاقل به آنان برگردانده شده و ( نيز ) عمل سد كشيدن بين دو كوه ، و غير از اينها.
(فهلنجعل لك خرجا) - كلمه (خرج ) به معناى آن چيزى است كه براى مصرف شدن درحاجتى از حوائج ، از مال انسان خارج مى گردد. قوم مذكور پيشنهاد كردند كه مالى را ازايشان بگيرد و ميان آنان و ياجوج و ماجوج سدى ببندد كه مانع از تجاوز آنان بشود.
ساختن سد به وسيله ذوالقرنين
( قال ما مكنى فيه ربى خير فاعينونى بقوةاجعل بينكم و بينهم ردما ).
اصل كلمه (مكنى )، (مكننى ) بوده و دو نون در هم ادغام شده به اين صورت در آمدهاست . و كلمه : (ردم ) به معناى سد است .
و بعضى گفته اند به معناى سد قوى است . بنابراين ، تعبير به (ردم ) در جوابآنان كه درخواست سدى كرده بودند براى اين بوده كه هم خواهش آنان را اجابت كرده ، وهم وعده مافوق آن را داده باشد.
و اينكه فرمود: (آن مكنتى كه خدا به من داده بهتر است ) براى افاده استغناء ذوالقرنيناز كمك مادى ايشان است كه خود پيشنهادش را كردند. مى خواهد بفرمايد: ذو القرنين گفت آنمكنتى كه خدا به من داده ، و آن وسعت و قدرت كه خدا به من ارزانى داشته ، از مالى كهشما وعده مى دهيد بهتر است ، و من به آن احتياج ندارم .
(فاعينونى بقوة ... )كلمه (قوه ) به معناى هر چيزى است كه به وسيله آن آدمى برچيزى نيرومند مى شود. جمله مزبور تفريع بر مطلبى است كه از پيشنهاد آنان به دستمى آيد، و آن ساختن سد بوده ، و حاصل معنا اين است كه : من از شما خرج نمى خواهم و اماسدى كه خواستيد اگر بخواهيد بسازم بايد كمك انسانيم كنيد، يعنى كارگر و مصالحساختمانى بياوريد، تا آن را بسازم - و از مصالح آن آهن و قطر و نفخ با دميدن را نامبرده است - و به اين معنايى كه كرديم اين مطلب روشن مى گردد كه مراد ايشان ازپيشنهاد خرج دادن اجرت بر سد سازى بوده در حقيقت خواسته اند به ذو القرنين مزدبدهند كه او هم قبول نكرده است .


اتونى زبر الحديد...



بكار بردن قطعه هاى آهن در ساختن سدى محكم توسط ذوالقرنين
كلمه (زبر) - به ضمه زاء و فتحه باء - جمع (زبرة ) است ، همچنانكه (غرف) جمع (غرفة ) است . و (زبره ) به معناى قطعه است . و كلمه (ساوى ) بهطورى كه گفته اند به معناى تسويه است ، و همين عبارت (سوى ) نيز قرائت شده . و(صدفين ) تثنيه (صدف )است كه به معناى يك طرف كوه است . و بعضى گفتهاند اين كلمه جز در كوهى كه در برابرش كوه ديگرى باشداستعمال نمى گردد. و بنابراين كلمه مذكور از كلمات دو طرفى مانند زوج و ضعف و غيرآن دو است . و كلمه (قطر) به معناى مس و يا روى مذاب است ، و (افراغ قطر) بهمعناى ريختن آن به سوراخ و فاصله ها و شكافها است .
(اتونى زبر الحديد...) - يعنى بياوريد برايم قطعه هاى آهن را تا در سد به كارببرم . اين آوردن آهن همان قوتى بود كه از ايشان خواست . و اگر تنها آهن را از ميانمصالح سد سازى ذكر كرده و مثلا اسمى از سنگ نياورده بدين جهت بوده كه ركن سدسازى و استحكام بناى آن موقوف بر آهن است . پس جمله (آتونى زبر الحديد)بدل بعض از كل جمله (فاعينونى بقوة ) است . ممكن هم هست در كلام تقديرى گرفت وگفت تقدير آن : (قال آتونى ...) مى باشد، و تقدير در قرآن بسيار است .
و در جمله ( حتى اذا ساوى بين الصدفين قال انفخوا) اختصار به حذف به كار رفته ،و تقدير آن : (فاعانوه بقوة و آتوه ما طلبه منهم فبنى لهم السد و رفعه حتى اذا سوىبين الصدفين قال انفخوا - او را به قوه و نيرو مدد كرده ، و آنچه خواسته بود برايشآوردند، پس ‍ سد را برايشان بنا كرده بالا برد، تا ميان دو كوه را پر كرد و گفت حالادر آن بدميد).
و ظاهرا جمله (قال انفخوا) از باب اعراض از متعلقفعل به خاطر دلالت بر خود فعل است . و مقصود اين است كه دمهاى آهنگرى را بالاى سدنصب كنند، تا آهنهاى داخل سد را گرم نمايند، و سرب ذوب شده را در لابلاى آن بريزند.
و در جمله (حتى اذا جعله نارا قال ...) حذف و ايجازى به كار رفته ، و تقدير آن ايناست كه : (فنفخ حتى اذا جعله نارا - دميد تا آنكه دميده شده را و يا آهن را آتش كرد)بدين معنى كه : آن را مانند آتش سرخ و داغ كرد. و بنابراين ، عبارت آن را آتش كرد ازباب استعاره است .
( قال اتونى افرغ عليه قطرا) - يعنى براى من (قطر) بياوريد تا ذوب نمودهروى آن بريزم و لابلاى آن را پر كنم ، تا سدى تو پر شود، و چيزى در آن نفوذ نكند.


فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا.



كلمه (اسطاع ) و (استطاع ) به يك معنا است . و (ظهور) به معناى علو و استيلاءاست . و (نقب ) به معناى سوراخ كردن است . راغب در مفردات گفته : نقب در ديوار وپوست به منزله نقب در چوب است ، ( يعنى نقب در سوراخ كردن ديوار و پوست ، و نقب درسوراخ كردن چوب به كار ميرود ). ضميرهاى جمع به ياجوج و ماجوج برمى گردد. دراين جمله نيز حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن : (فبنى السد فما استطاع ياجوجو ماجوج ان يعلوه لارتفاعه و ما استطاعوا ان ينقبوه لاستحكامه ) مى باشد، يعنى بعد ازآنكه سد را ساخت ياجوج و ماجوج نتوانستند به بالاى آن بروند، چون بلند بود، و نيزبه سبب محكمى نتوانستند آن را سوراخ كنند.


قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا



كلمه (دكاء) از (دك ) به معناى شدت كوبيدن است . و در اينجا مصدر و به معناىاسم مفعول است . بعضى گفته اند: مراد (شتر دكاء) يعنى بى كوهان است ، و اگر اينباشد آنوقت به طورى كه گفته شده استعارهاى از خرابى سد خواهد بود.
(قال هذا رحمة من ربى ) - يعنى ذو القرنين - بعد از بناى سد - گفت : اين سد خودرحمتى از پروردگار من بود، يعنى نعمت و سپرى بود كه خداوند با آن اقوامى از مردم رااز شر ياجوج و ماجوج حفظ فرمود.
( فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء) - در اين جمله نيز حذف و ايجاز به كار رفته ، وتقدير آن چنين است : و اين سد و اين رحمت تا آمدن وعده پروردگار من باقى خواهد ماند،وقتى وعده پروردگار من آمد آن را در هم مى كوبد و با زمين يكسان مى كند.
و مقصود از وعده يا وعدهاى است كه خداى تعالى در خصوص آن سد داده بوده كه به زودىيعنى در نزديكيهاى قيامت آن را خرد مى كند، در اين صورت وعده مزبور پيشگويى خدابوده كه ذو القرنين آن را خبر داده . و يا همان وعدهاى است كه خداى تعالى در باره قيامقيامت داده ، و فرموده : كوه ها همه در هم كوبيده گشته دنيا خراب مى شود. هر چه باشدقضيه را با جمله (و كان وعد ربى حقا) تاكيد فرموده است .


و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ...



از ظاهر سياق برمى آيد كه ضمير جمع (هم ) به (ناس ) برگردد، و مؤ يد ايناحتمال اين است كه ضمير در (جمعناهم ) نيز به طور قطع به (ناس ) برمىگردد، و چون همه ضميرها يكى است پس آن نيز بايد به ناس برگردد.
در جمله (بعضهم يومئذ يموج فى بعض ) استعارهاى به كار رفته ، و مراد اين استكه : در آن روز از شدت ترس و اضطراب آنچنان آشفته مى شوند كه دريا در هنگامطوفان آشفته ميشود، و مانند آب دريا به روى هم مى ريزند و يكديگر را از خود مى رانند،در نتيجه نظم و آرامش جاى خود را به هرج و مرج مى دهد، و پروردگارشان از ايشاناعراض نموده رحمتش شامل حالشان نمى شود و ديگر به اصلاح وضعشان عنايتى نمىكند.
پس اين آيه به منزله تفصيل همان اجمالى است كه ذو القرنين در كلام خود اشاره كرده وگفته بود: (فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء) و نظير تفصيلى است كه در جاى ديگر آمدهكه : (حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج و هم من كل حدب ينسلون و اقترب الوعد الحق فاذا هىشاخصة ابصار الذين كفروا يا ويلنا قد كنا فى غفلة من هذابل كنا ظالمين ) و بهر تقدير اين جمله از ملاحم يعنى پيشگوييهاى قرآن است .
از آنچه گفتيم به خوبى روشن گرديد كه (ترك ) در جمله و (تركنا) به همانمعناى متبادر از كلمه است ، كه مقابل گرفتن و اخذ است ، و هيچ جهتى ندارد كه مانند بعضىبگوييم : ترك به معناى جعل و از لغات اضداد است .
و اين آيه از كلام خداى عز و جل است ، نه تتمه كلام ذوالقرنين ، بهدليل اينكه در آن ، سياق از غيبت به تكلم با غير كه سياق كلام سابق بر اين خداىتعالى بود و در آن مى فرمود: (انا مكنا له ) (قلنا يا ذاالقرنين )، تغيير يافته ،و اگر تتمه كلام ذوالقرنين بود جا داشت چنين بيايد: (ترك بعضهم ...) درمقابل جمله ديگر كه فرمود (جعله دكاء).
و مقصود از و (نفخ فى الصور) نفخه دومىقبل از قيامت است كه با آن همه مردگان زنده مى شوند، بهدليل اينكه دنبالش ‍ مى فرمايد: (فجمعنا هم جمعا و عرضنا جهنم يومئذ للكافرينعرضا).


الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا



اين آيه تفسير كافرين است ، و آنان همانهايى هستند كه خداوند ميان آنان و ذكرش سدىقرار داده و پردهاى كشيده - و به همين مناسبت بعد از ذكر سد متعرضحال آنان شده - ديدگان ايشان را در پردهاى از ياد خدا كرده و استطاعت شنيدن را ازگوششان گرفته در نتيجه راهى كه ميان آنان و حق فاصله بود آن راه كه همان ياد خدااست ، بريده شده است .

next page

fehrest page

back page