بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 13, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

راوى مى گويد از على (كرم اللّه وجهه ) روايت شده كه اسماى ايش ان را چنين برشمرده :1 - يمليخا 2 - مكسلينيا 3 - مسلينيا، كه اصحاب دست راست ى پادشاه بوده اند 4 -مرنوش 5 - دبرنوش 6 - شاذنوش كه اصحاب دست چپش بوده اند و همواره با اين ششنفر مشورت مى كرده و هفتمى اصحاب كهف همان چوپانى بوده كه در اين روايت اسمش نيامدهولى در اينجا نيز اسم سگ را قطمير معرفى نموده .
و اما اينكه آيا اين روايت به على نسبت داده اند صحيح است ، يا صحيح نيست گفتار ديگرىاست كه علامه سيوطى در حواشى بيضاوى نوشته كه طبرانى اين روايت را در معجم(اوسط) خود به سند صحيح از ابن عباس آورده . و آنچه كه در الدر المنثور است نيزهمين روايت طبرانى در (اوسط) است كه گفتيم به سند صحيح از ابن عباس روايت كرده.
البته در بعضى روايات ديگرى اسامى ديگرى براى آناننقل كرده اند كه حافظ ابن حجر در شرح بخارى نوشته . گفتگواسامى اصحاب كهفبسيار است كه هيچ يك هم مضبوط و مستند و قابل اعتماد نيست و در كتاب بحر آمده كه اسامىاصحاب كهف عجمى (غير عربى ) بوده كه نهشكل معينى و نه نقطه داشته ، و خلاصه سند در شناختن اسامى آنان ضعيف است .
و روايتى كه به على (عليه السلام ) نسبت داده اند همان است كه ثعلبى هم در كتابعرائس و ديلمى در كتاب خود به طور مرفوع آورده و در آن عجائبى ذكر شده .
اصحاب كهف ياران حضرت مهدى (عج )اند
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: اصحاب كهف ، ياران مهدى اند.
و در برهان از ابن الفارسى آورده كه گفت امام صادق (عليه السلام ) فرموده : قائم(عليه السلام ) از پشت كوفه خروج مى كند، با هفده نفر از قوم موسى كه به حق راهيافته و با حق عدالت مى كردند، و هفت نفر ازاهل كهف و يوشع بن نون و ابو دجانه انصارى و مقداد بن اسود و مالك اشتر كه اينان نزدآن جناب از انصار و حكام او هستند.
و در تف سير عياشى از عبدالله بن ميمون از ابى عبدالله (عليه السلام ) از پدرش ازعلى بن ابى طالب روايت كرده كه فرمود: وقتى كسى به خدا سوگند مى خورد تاچهل روز مهلت ثنيا دارد،
براى اينكه قومى از يهود از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از چيزى پرسشكردند حضرت بدون اينكه بگويد (ان شاء الله ) و استثناء مزبور را به كلام خودملحق سازد گفت فردا بيائيد تا جواب بگويم ، به همين جهتچهل روز خداوند وحى را از آن حضرت قطع كرد، بعد از آنجبرئيل آمد و گفت : (و لا تقولن لشى ء انىفاعل ذلك غدا الا ان يشاء اللّه و اذكر ربّك اذا نسيت ).
مؤ لف : كلمه : (ثنيا) - به ضمه ثاء و سكون نون و در آخرش الف مقصوره - اسماست براى استثناء. و در معناى اين روايت روايات ديگرى نيز از امام صادق و امام باقر(عليه السلام ) رسيده كه از بعضى آنها برمى آيد كه مراد از سوگند وعده قطعى دادن وكلام مؤ كد آوردن است ، همچنان كه استشهاد امام (عليه السلام ) در اين روايت به كلامرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) با اينكه آن جناب سوگندى ياد نكرده بودكاملا دلالت بر اين معنا دارد. و اما اين سؤ ال كه اگر كسى سوگندى ياد كند و ان شاءالله هم بگويد، ولى پس از انعقاد سوگند آن را بشكند آيا حنث شمرده مى شود و كفارهبه عهده اش مى آيد يا نه ، بحثى است فقهى .
گفتارى در چند فصل پيرامون اصحاب كهف و سر گذشت ايشان
1 - داستان اصحاب كهف در تعدادى از روايات :
از صحابه و تابعين و از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) به طورمفصل حكايت شده مانند روايت قمى وابن عباس و عكرمه و مجاهد كه تفسير الدرالمنثور همهآنها را آورده و روايت اسحاق در كتاب عرائس كه آن را تفسير برهاننقل كرده و روايت وهب بن منبه كه الدرالمنثور وكامل آن را بدون نسبت نقل كرده اند، و روايت نعمان بن بشير كه در خصوص اصحاب رقيموارد شده و الدر المنثور آن را آورده .
و اين روايات كه ما در بحث روايتى گذشته مقدارى از آنها رانقل كرديم و به بعضى ديگرش اشاره اى نموديم آنقدر از نظر مطلب و متن با هم اختلافدارند كه حتى در يك جهت هم اتفاق ندارند. و اما اختلاف در روايات وارده در بعضى گوشههاى داستان مانند رواياتى كه متعرض تاريخ قيام آنان است ، و يا متعرض اسم آن پادشاهاست كه معاصر با ايشان بوده يا متعرض نسب و سمت وشغل و اسامى و وجه ناميده شدنشان به اصحاب رقيم و ساير خصوصيات ديگر شدهبسيار شديدتر از روايات اصل داستان است و دست يافتن به يك جهت جامعى كه نفس بداناطمينان داشته باشد دشوارتر است .
1 - دو سبب عمده وجود اختلاف شديد در مضامين روايات راجع به اصحاب كهف
و سبب عمده در اين اختلاف علاوه بر دست بردها و خيانتها كه اجانب در اين گونه رواياتدارند دو چيز است : يكى اينكه اين قصه از امورى بوده كهاهل كتاب نسبت به آن تعصب و عنايت داشته اند، و از روايات داستان هم برمى آيد كهقريش اين قصه را از اهل كتاب شنيده اند و با آنرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را امتحان كردند، بلكه از مجسمه ها نيز مىتوان عنايت اهل كتاب را فهميد به طورى كه اهل تاريخ آن مطالب را از نصارى و از مجسمههاى موجود در غارهاى مختلف كه در عالم هست غارهاى آسيا و اروپا و آفريقا گرفته شده وآن مجسمه ها را بر طبق شهرتى كه از اصحاب كهف به پا خاسته گرفته اند، و پرواضح است كه چنين داستانى كه از قديم الايام زبان زد بشر و مورد علاقه نصارى بودههر قوم و مردمى آن را طورى كه نماياننده افكار و عقايد خود باشد بيان مى كنند، و درنتيجه روايات آن مختلف مى شود.
و از آنجايى كه مسلمانان اهتمام بسيار زيادى به جمع آورى و نوشتن روايات داشتند، وآنچه كه نزد ديگران هم بود جمع مى كردند و مخصوصا بعد از آنكه عده اى از علماىاهل كتاب مسلمان شدند، مانند وهب بن منبه و كعب الاحبار، و آنگاه اصحابرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و تابعين يعنى طبقه دوم مسلمانان همه از ايناناخذ كرده و ضبط نموده اند، و هر خلفى از سلف خود مى گرفته و با آن همان معامله اخبارموقوفه را مى كرده كه با روايات اسلامى مى نمودند و اين سبب بلوا و تشتت شده است .
دوم اينكه داءب و روش كلام خداى تعالى در آنجا كه قصه ها را بيان مى كند بر اين استكه به مختاراتى و نكات برجسته و مهمى كه در ايفاى غرض مؤ ثر است ، اكتفاء مى كند،و به جزئيات داستان نمى پردازد. از اول تا به آخر داستان را حكايت نمى كند، و نيزاوضاع و احوالى را كه مقارن با حدوث حادثه بوده ذكر نمى نمايد جهتش هم خيلى روشناست ، چون قرآن كريم كتاب تاريخ و داستان سرائى نيست بلكه كتاب هدايت است .
اين نكته از واضح ترين نكاتى است كه شخص متدبر در داستانهاى مذكور در كلام خدادرك مى نمايد، مانند آياتى كه داستان اصحاب كهف و رقيم را بيان مى كند، ابتداء محاورهو گفتگوى ايشان را نقل مى كند،
و در آن به معنا و علت قيام آنان اشاره مى نمايد و آن را توحيد و ثبات بر كلمه حقمعرفى مى كند، سپس اعتزال از مردم و دنبال آن وارد شدن به غار را مى آورد كه چگونه درآنجا به خواب رفتند در حالى كه سگشان هم همراهشان بود، و روزگارى بس طولانى درخواب بودند.
آنگاه بيدار شدن و گفتگوى بار دوم آنان را در خصوص اينكه چقدر خوابيده اند بياننموده ، و در آخر نتيجه اى را كه خدا از اين پيش ‍ آورد خواسته است بيان مى كند. و سپساين جهت را خاطر نشان مى سازد كه از چه راهى مردم به وضع آنان خبردار شدند، و چهشد كه دو باره بعد از حصول غرض الهى به خواب رفتند. و اما ساختن مسجد بر بالاىغار ايشان جمله اى است ، كه كلام بدانجا كشيده شده ، و گرنه غرض الهى در آن منظورنبوده .
و اما اينكه اسامى آنان چه بوده و پسران چه كسى و از چه فاميلى بوده اند. و چگونهتربيت و نشو و نما يافته بودند، چه مشاغلى براى خود اختيار كرده بودند، در جامعه چهموقعيتى داشتند، در چه روزى قيام نموده و از مردماعتزال جستند. و اسم آن پادشاهى كه ايشان از ترس او فرار كردند چه بوده ، و نيز اسمآن شهر چه بوده ، و مردم آن شهر از چه قومى بوده اند؟ واسم آن سگ كه همراهى ايشان رااختيار كرد چه بوده ، و اينكه آيا سگ شكارى بوده يا سگ گله ، و چه رنگى ؟ متعرضنشده است ، در حالى كه روايات با كمال خرده بينى متعرض آنها و نيز ساير امورى كهدر غرض خداى تعالى كه همان هدايت است هيچ مدخليتى ندارد شده ، چرا كه اينگونه خردهريزها در غرض تاريخ دخالت دارد و به درد دقت هاى تاريخى مى خورد.
مطلب ديگر اينكه مفسرين گذشته وقتى شروع در بحث از آيات قصص مى كرده اند، درصدد برمى آمده اند كه وجه اتصال آيات داستان را بيان نموده و براى اينكه داستانىتمام عيار و مطابق سليقه خود از آب در آورند از دو رو بر آيات نكات متروكى را استفادهنمايند، و همين جهت باعث اختلاف تفسيرها شده ، چون نظريه و طرز استفاده آنان از دور وبر آيات مختلف بوده است ، و در نتيجه اين اختلاف كار به اينجا كه مى بينيم كشيده شدهاست .
2 - داستان اصحاب كهف از نظر قرآن :
آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مى شود اين است كه پيامبر گرامىخود را مخاطب مى سازد كه (با مردم درباره اين داستان مجادله مكن مگر مجادله اى ظاهرى ويا روشن ) و از احدى از ايشان حقيقت مطلب را مپرس . اصحاب كهف و رقيم
چيزى نمى گذرد كه دين توحيد محرمانه در آن جامعه راه پيدا مى كند، و اين جوانمردانبدان ايمان مى آورند. مردم آنها را به باد انكار و اعتراض مى گيرند، و در مقام تشديد وتضييق بر ايشان و فتنه و عذاب آنان بر مى آيند، و بر عبادت بتها و ترك دين توحيدمجبورشان مى كنند. و هر كه به ملت آنان مى گرويد از او دست بر مى داشتند و هر كهبر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار مى ورزيد او را به بدترين وجهى بهقتل مى رساندند.
قهرمانان اين داستان افرادى بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند، خدا هم هدايتشانرا زيادتر كرد، و معرفت و حكمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نورى كه به ايشانداده بود پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را با دلهاى آنان گره زد، در نتيجه جز ازخدا از هيچ چيز ديگرى باك نداشتند. و از آينده حساب شده اى كه هر كس ديگرى را بهوحشت مى انداخت نهراسيدند، لذا آنچه صلاح خود ديدند بدون هيچ واهمه اى انجام دادند.آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند جز اين چاره اى نخواهند داشت كه با سيرهاهل شهر سلوك نموده حتى يك كلمه از حق به زبان نياورند. و از اينكه مذهب شركباطل است چيزى نگويند، و به شريعت حق نگروند. و تشخيص دادند كه بايد بر دينتوحيد بمانند و عليه شرك قيام نموده از مردم كناره گيرى كنند، زيرا اگر چنين كنند وبه غارى پناهنده شوند بالاخره خدا راه نجاتى پيش پايشان مى گذارد. با چنين يقينىقيام نموده در رد گفته هاى قوم و اقتراح و تحكمشان گفتند: (ربنا رب السموات والارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء قومنا اتخذو امن دونه الهة لو لاياتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممن افترى على اللّه كذبا) آنگاه پيشنهاد پناهبردن به غار را پيش كشيده گفتند: (و اذ اعتزلتموهم و ما يعبدون الا اللّه فاووا الىالكهف ينشر لكم ربكم من رحمتة و يهيى ء لكم من امركم مرفقا).
آنگاه داخل شده ، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى كه سگشان دو دست خود را دمدر غار گسترده بود. و چون به فراست فهميده بودند كه خدا نجاتشان خواهد داد اين چنينعرض كردند: (بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ماوسيله رشد و هدايت كامل مهيا ساز). پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود و سالهايى چندخواب را بر آنها مسلط كرد، در حالى كه سگشان نيز همراهشان بود. (آنها در غار سيصدسال و نه سال زيادتر درنگ كردند. و گردش آفتاب را چنان مشاهده كنى كه هنگام طلوعاز سمت راست غار آنها بر كنار و هنگام غروب نيز از جانب چپ ايشان به دور مى گرديد وآنها كاملا از حرارت خورشيد در آسايش بودند و آنها را بيدار پنداشتى وحال آنكه در خواب بودند و ما آنها را به پهلوى راست و چپ مى گردانيديم و سگ آنها دودست بر در آن غار گسترده داشت و اگر كسى برحال ايشان مطلع مى شد از آنها مى گريخت و از هيبت و عظمت آنان بسيار هراسان مىگرديد.

پس از آن روزگارى طولانى كه سيصد و نهسال باشد دو باره ايشان را سر جاى خودشان در غار زنده كرد تا بفهماند چگونه مىتواند از دشمنان محفوظشان بدارد، لاجرم همگى از خواب برخاسته به محضى كه چشمشانرا باز كردند آفتاب را ديدند كه جايش تغيير كرده بود، مثلا اگر در هنگام خواب ازفلان طرف غار مى تابيد حالا از طرف ديگرش مى تابد، البته اين در نظر ابتدائىبود كه هنوز از خستگى خواب اثرى در بدنها و ديدگان باقى بود. يكى از ايشانپرسيد: رفقا چقدر خواب يديد؟ گفتند: يك روز يا بعضى از يك روز. و اين را از همانعوض شدن جاى خورشيد حدس زدند. ترديدشان هم از اين جهت بود كه از عوض شدنتابش خورشيد نتوانستند يك طرف تعيين كنند. عده اى ديگر گفتند: (ربكم اعلم بمالبثتم ) و سپس اضافه كرد (فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينة فلينظر ايهاازكى طعاما فلياتكم برزق منه ) كه بسيار گرسنه ايد، (و ليتلطف ) رعايت كنيدشخصى كه مى فرستيد در رفتن و برگشتن و خريدن طعامكمال لطف و احتياط را به خرج دهد كه احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد، زيرا (انهمان يظهروا عليكم يرجموكم ) اگر بفهمند كجائيد سنگسارتان مى كنند (او يعيدوكمفى ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا).
اين جريان آغاز صحنه اى است كه بايد به فهميدن مردم از سرنوشت آنان منتهى گردد،زيرا آن مردمى كه اين اصحاب كهف از ميان آنان گريخته به غار پناهنده شدند به كلىمنقرض گشته اند و ديگر اثرى از آنان نيست . خودشان و ملك و ملتشان نابود شده ، والان مردم ديگرى در اين شهر زندگى مى كنند كه دين توحيد دارند و سلطنت و قدرتتوحيد بر قدرت ساير اديان برترى دارد .اهل توحيد و غير اهل توحيد با هم اختلافى به راه انداختند كه چگونه آن را توجيه كنند.اهل توحيد كه معتقد به معاد بودند ايمانشان به معاد محكم تر شد، و مشركين كه منكر معادبودند با ديدن اين صحنه مشكل معاد برايشانحل شد، غرض خداى تعالى از برون انداختن راز اصحاب كهف هم همين بود.
آرى ، وقتى فرستاده اصحاب كهف از ميان رفقايش بيرون آمد وداخل شهر شد تا به خيال خود از همشهرى هاى خود كه ديروز از ميان آنان بيرون شده بودغذائى بخرد شهر ديگرى ديد كه به كلى وضعش با شهر خودش متفاوت بود، و در همهعمرش چنين وضعى نديده بود، علاوه مردمى را هم كه ديد غير همشهرى هايش بودند.اوضاع و احوال نيز غير آن اوضاعى بود كه ديروز ديده بود.
هر لحظه به حيرتش افزوده مى شود، تا آنكه جلو دكانى رفت تا طعامى بخردپول خود را به او داد كه اين را به من طعام بده - و اينپول در اين شهر پول رايج سيصد سال قبل بود - گفتگو و مشاجره بين دكاندار وخريدار در گرفت و مردم جمع شدند، و هر لحظه قضيه ، روشن تر از پرده بيرون مىافتاد، و مى فهميدند كه اين جوان از مردم سيصدسال قبل بوده و يكى از همان گمشده هاى آن عصر است كه مردمى موحد بودند، و در جامعهمشرك زندگى مى كردند، و به خاطر حفظ ايمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خودگوشه گيرى كردند، و در غارى رفته آنجابه خواب فرو رفتند، و گويا در اين روزهاخدا بيدارشان كرده و الان منتظر آن شخصند كه برايشان طعام ببرد.
قضيه در شهر منتشر شد جمعيت انبوهى جمع شده به طرف غار هجوم بردند. جوان را همهمراه خود برده در آنجا بقيه نفرات را به چشم خود ديدند، و فهميدند كه اين شخص راستمى گفته ، و اين قضيه معجزه اى بوده كه از ناحيه خدا صورت گرفته است .
اصحاب كهف پس از بيدار شدنشان زياد زندگى نكردند، بلكه پس از كشف معجزه از دنيارفتند و اينجا بود كه اختلاف بين مردم در گرفت ، موحدين با مشركين شهر بهجدال برخاستند. مشركين گفتند: بايد بالاى غار ايشان بنيانى بسازيم و به اين مساءلهكه چقدر خواب بوده اند كارى نداشته باشيم . و موحدين گفتند بالاى غارشان مسجدى مىسازيم .
3 - داستان از نظر غير مسلمانان
بيشتر روايات و سندهاى تاريخى برآنند كه قصه اصحاب كهف در دوران فترت ما بينعيسى و رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلم ) اتفاق افتاده است ، بهدليل اينكه اگر قبل از عهد مسيح بود قطعا درانجيل مى آمد و اگر قبل از دوران موسى (عليه السلام ) بود در تورات مى آمد، وحال آنكه مى بينيم يهود آن را معتبر نمى دانند. هر چند در تعدادى از روايات دارد كه قريشآن را از يهود تلقى كرده و گرفته اند. و ليكن مى دانيم يهود آن را از نصارى گرفتهچون نصارى به آن اهتمام زيادى داشته آنچه كه از نصارى حكايت شده قريب المضمون باروايتى است كه ثعلبى در عرائس از ابن عباسنقل كرده . چيزى كه هست روايات نصارى در امورى با روايات مسلمين اختلاف دارد:
اول اينكه مصادر سريانى داستان مى گويد: عدد اصحاب كهف هشت نفر بوده اند، وحال آنكه روايات مسلمين و مصادر يونانى و غربى داستان آنان را هفت نفر دانسته اند.
دوم اينكه داستان اصحاب كهف در روايات ايشان از سگ ايشان هيچ اسمى نبرده است .
سوم اينكه مدت مكث اصحاب كهف را در غار دويستسال و يا كمتر دانسته و حال آنكه معظم علماى اسلام آن را سيصد و نهسال يعنى همان رقمى كه از ظاهر قرآن برمى آيد دانسته اند.
و علت اين اختلاف و تحديد مدت مكث آنان به دويستسال اين است كه گفته اند آن پادشاه جبار كه اين عده را مجبور به بت پرستى مى كرده واينان از شر او فرار كرده اند اسمش دقيوس بوده كه در حدود سالهاى 249 - 251 مزندگى مى كرده ، و اين را هم مى دانيم كه اصحاب كهف به طورى كه گفته اند درسال 425 و يا سال 437 و يا 439 از خواب بيدار شده اند پس براى مدت لبث در كهفبيش از دويست سال يا كمتر باقى نمى ماند، و اولين كسى كه از مورخين ايشان اين مطالبرا ذكر كرده به طورى كه گفته است جيمز ساروغى سريانى بوده كه متولد 451 م ومتوفاى 521 م بوده و ديگران همه تاريخ خود را از او گرفته اند، و به زودى تتمه اىبراى اين كلام از نظر خواننده خواهد گذشت .
4 - غار اصحاب كهف كجا است ؟
در نواحى مختلف زمين به تعدادى از غارها برخورد شده كه در ديوارهاى آن تمثالهايىچهار نفرى و پنج نفرى و هفت نفرى كه تمثال سگى هم با ايشان است كشيده اند. و دربعضى از آن غارها تمثال قربانيى هم جلو آن تمثالها هست كه مى خواهند قربانيش كنند.انسان مطلع وقتى اين تصويرها را آن هم در غارى مشاهده مى كند فورا به ياد اصحاب كهفمى افتد، و چنين به نظر مى رسد كه اين نقشه ها و تمثالها اشاره به قصه آنان دارد و آنرا كشيده اند تا رهبانان و آنها كه خود را جهت عبادت متجرد كرده اند و در اين غار براىعبادت منزل مى كنند با ديدن آن به ياد اصحاب كهف بيفتند، پس صرف يادگارى است كهدر اين غارها كشيده شده نه اينكه علامت باشد براى اينكه اينجا غار اصحاب كهف است .
غار اصحاب كهف كه در آنجا پناهنده شدند و اصحاب در آنجا از نظرها غايب گشتند، مورداختلاف شديد است كه چند جا را ادعا كرده اند:
1 - غار (افسوس ) در تركيه
غار اول : كهف افسوس - افسوس - به كسر همزه و نيز كسر فاء و بنا به ضبط كتاب(مراصد الاطلاع ) كه مرتكب اشتباه شده به ضمه همره و سكون فاء - شهر مخروبهاى است در تركيه كه در هفتاد و سه كيلومترى شهر بزرگ ازمير قرار دارد، و اين غار دريك كيلومترى - و يا كمتر - شهر افسوس نزديك قريه اى به نام (اياصولوك ) و دردامنه كوهى به نام (ينايرداغ ) قرار گرفته است .
و اين غار، غار وسيعى است كه در آن به طورى كه مى گويند صدها قبر كه با آجرساخته شده هست . خود اين غار هم در سينه كوه و رو به جهتشمال شرقى است ، و هيچ اثرى از مسجد و يا صومعه و يا كليسا و خلاصه هيچ معبدديگرى بر بالاى آن ديده نمى شود. اين غار در نزد مسيحيان نصارى از هر جاى ديگرىمعروف تر است ، و نامش در بسيارى از روايات مسلمين نيز آمده .
و اين غار على رغم شهرت مهمى كه دارد به هيچ وجه با آن مشخصاتى كه در قرآن كريمراجع به آن غار آمده تطبيق نمى كند.
اولا براى اينكه خداى تعالى درباره اينكه در چه جهت ازشمال و جنوب مشرق و مغرب قرار گرفته مى فرمايد آفتاب وقتى طلوع مى كند از طرفراست غار به درون آن مى تابد و وقتى غروب مى كند از طرف چپ غار، و لازمه اين حرفاين است كه درب غار به طرف جنوب باشد، و غار افسوس به طرفشمال شرقى است (كه اصلا آفتاب گير نيست مگر مختصرى ).
و همين ناجورى مطلب باعث شده كه مراد از راست و چپ را راست و چپ كسى بگيرند كه مىخواهد وارد غار شود نه از طرف دست راست كسى كه مى خواهد از غار بيرون شود، وحال آنكه قبلا هم گفتيم معروف از راست و چپ هر چيزى راست و چپ خود آن چيز است نه كسىكه به طرف آن مى رود. بيضاوى در تفسير خود گفته : در غار درمقابل ستارگان بنات النعش قرار دارد، و نزديك ترين مشرق و مغربى كه محاذى آن استمشرق و مغرب راءس السرطان است و وقتى كه مدار آفتاب با مدار آن يكى باشد آفتاببه طور مائل و مقابل در طرف چپ غار مى تابد و شعاعش به طرف مغرب كشيده مى شود، ودر هنگام غروب از طرف محاذى صبح مى تابد و شعاع طرف عصرش به جاى تابش طرفصبح كشيده مى شود، و عفونت غار را از بين برده هواى آن راتعديل مى كند، و در عين حال بر بدن آنان نمى تابد و با تابش خود اذيتشان نمى كند ولباسهايشان را نمى پوساند. اين بود كلام بيضاوى . غير او نيز نظير اين حرف را زدهاند.
علاوه بر اشكال گذشته مقابله در غار با شمال شرقى بامقابل بودن آن با بنات النعش كه در جهت قطب شمالى قرار دارد سازگار
زيرا بنائى كه در جهت شمال شرقى قرار دارد و در طرف صبح ، آفتاب به جانب غربىاش مى تابد ولى در موقع غروب در ساختمان و حتى پيش خان آن در زير سايه فرو مىرود، نه تنها در هنگام غروب ، بلكه بعد از زوال ظهر آفتاب رفته و سايه گسترده مىشود.
مگر آنكه كسى ادعا كند كه مقصود از جمله (و اذا غربت تقرضهم ذاتالشمال ) اين است كه آفتاب به ايشان نمى تابد، و يا آفتاب در پشت ايشان قرار مىگيرد - دقت فرمائيد.
و اما ثانيا براى اينكه جمله (و هم فى فجوه منه ) مى گويد اصحاب كهف در بلندىغار قرار دارند، و غار افسوس به طورى كه گفته اند بلندى ندارد، البته اين درصورتى است كه (فجوة ) به معناى مكان مرتفع باشد، ولى مسلم نيست ، و قبلاگذشت كه (فجوة ) به معناى ساحت و درگاه است . پس ايناشكال وارد نيست .
و اما ثالثا براى اينكه جمله (قال الّذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا) ظاهردر اين است كه مردم شهر مسجدى بر بالاى آن غار بنا كردند، و در غار افسوس اثرىحتى خرابه اى از آن به چشم نمى خورد، نه اثر مسجد نه اثر صومعه و نه مانند آن . ونزديك ترين بناى دينى كه در آن ديار به چشم مى خورد كليسايى است كه تقريبا درسه كيلومترى غار قرار دارد، و هيچ جهتى به ذهن نمى رسد كه آن را به غار مرتبط سازد.
از اين هم كه بگذريم در غار افسوس اثرى از رقيم و نوشته ديده نشده كه دلالت كند يكيا چند تا از آن قبور، قبور اصحاب كهف است ، و يا شهادت دهد و لو تا حدى كه چند نفراز اين مدفونين مدتى به خواب رفته بودند، پس از سالها خدا بيدارشان كرده و دو بارهقبض روحشان نموده است .
2 - غار (رجيب ) در اردن
غار دوم : دومين غارى كه احتمال داده اند كهف اصحاب كهف باشد غار رجيب است كه در هشتكيلومترى شهر عمان پايتخت اردن هاشمى نزديك دهى به نام (رجيب ) قرار دارد. غارىاست در سينه جنوبى كوهى پوشيده از صخره ، اطراف آن از دو طرف يعنى از طرف مشرقو مغرب باز است كه آفتاب به داخل آن مى تابد، در غار در طرف جنوب قرار دارد، و درداخل غار طاقنمائى كوچك است به مساحت 5 2 3 متر در يك سكوئى به مساحت تقريبا 3 3 ودر اين غار نيز چند قبر هست به شكل قبور باستانى روم و گويا عدد آنها هشت و يا هفت است. بر ديوار اين غار نقشه ها و خطوطى به خط يونانى قديم و به خط ثموديان ديده مىشود كه چون محو شده خوب خوانده نمى شود، البته بر ديوار عكس سگى هم كه با رنگقرمز و زينت هاى ديگرى آراسته شده ديده مى شود.
و بر بالاى غار آثار صومعه (بيزانس ) هست كه از گنجينه ها و آثار ديگرى است كهدر آنجا كشف گرديده است و معلوم مى شود بناى اين صومعه در عهد سلطنت (جوستينوس) اول يعنى در حدود 418 - 427 ساخته شده و آثار ديگرى كه دلالت مى كند كه اينصومعه يك بار ديگر تجديد بنا يافته است و مسلمانان آن را پس از استيلا بر آن ديارمسجدى قرار داده اند. چون مى بينيم كه اين صومعه محراب و ماءذنه و وضوخانه دارد، ودر ساحت و فضاى جلو در اين غار آثار مسجد ديگرى است كه پيداست مسلمين آن را در صدراسلام بنا نهاده و هر چندى يك بار مرمت كرده اند و پيداست كه اين مسجد بر روى خرابههاى كليسايى قديمى از روميان ساخته شده ، و اين غار على رغم اهتمامى كه مردم بدانداشته و عنايتى كه به حفظش نشان مى دادند و آثار موجود در آن از اين اهتمام و عنايت حكايتمى كند غارى متروك و فراموش شده بوده ، و به مرور زمان خراب و ويران گشته تا آنكهاداره باستان شناسى اردن هاشمى اخيرا در صدد برآمده كه در آن حفارى كند و نقب بزند وآن را پس از قرنها خفاء از زير خاك دو باره ظاهر سازد.
ترجمه الميزان ج : 13 ص : 412
در آثارى كه از آنجا استخراج كردند شواهدى يافت شده كه دلالت مى كند كه اين غارهمان غار اصحاب كهف است كه داستانش در قرآن كريم آمده .
در تعدادى از روايات مسلمين همچنانكه بدان اشاره شد نيز همين معنا آمده است كه غاراصحاب كهف در اردن واقع شده . و ياقوت آنها را در معجم البلدان خود آورده است . و رقيمهم اسم دهى است نزديك به شهر عمان كه قصر يزيد بن عبدالملك در آنجا بوده است .البته قصر ديگرى هم در قريه اى ديگر نزديك به آن دارد كه نامش موقر است و شاعركه گفته :

يزرن على تنانيه يزيدا

با كناف الموقر و الرقيم

يعنى آن زمان بر بالاى آن كاخ يزيد را ديدار مى كنند در حالى كه موقر و رقيم در چشمانداز ايشان است . و شهر عمان امروزى هم درجاى شهر فيلادلفيا كه از معروفترين وزيباترين شهرهاى آن عصر بوده ساخته شده است ، و اين شهر تاقبل از ظهور دعوت اسلامى بوده ، و خود آن شهر و پيرامونش ازاوائل قرن دوم ميلادى در تحت استيلاى حكومت روم بود تا آنكه سپاه اسلام سر زمين مقدس رافتح كرد.
و حق مطلب اين است كه مشخصات غار اصحاب كهف با اين غار بهتر انطباق دارد تا غارهاىديگر.
غارهاى ديگر كه اصحاب كهف را به آنها نسبت مى دهند
غار سوم : غارى است كه در كوه قاسيون قرار دارد و اين كوه در نزديكى هاى شهرصالحيه دمشق است كه اصحاب كهف را به آنجا نيز نسبت مى دهند.
غار چهارم : غارى است كه در بتراء يكى از شهرهاى فلسطين است كه اصحاب كهف را بهآنجا نيز نسبت مى دهند.
غار پنجم : غارى است كه به طورى كه گفته اند در شبه جزيره اسكانديناوى درشمال اروپا كشف شده و در آنجا به هفت جسد سالم برخوردند كه در هياءت روميان بودهاحتمال داده اند كه همان اصحاب كهف باشند.
و چه بسا غارهاى ديگرى كه اصحاب كهف را به آنها نيز نسبت مى دهند، همچنانكه مىگويند نزديكيهاى شهر نخجوان يكى از شهرهاى قفقاز غارى است كه اهالى آن نواحىاحتمال داده اند كه غار اصحاب كهف باشد، و مردم به زيارت آنجا مى روند.
و ليكن هيچ شاهدى كه دلالت كند بر اين كه يكى از اين غارها همان غارى باشد كه درقرآن ياد شده در دست نيست ، علاوه بر اينكه مصادر تاريخى اين دو غار آخرى را تكذيبمى كند، چون قصه اصحاب كهف على اى حال قصه اى است رومى و در تحت سلطه و سيطرهروميان اتفاق افتاده ، و روميان حتى در بحبوحه قدرت و مجد و عظمتشان تا حدود قفقاز واسكانديناوى تسلط نيافتند.
سوره كهف آيات 27 - 31


و اتل ما اوحى اليك من كتاب ربّك لا مبدل لكلماته و لن تجد من دونه ملتحدا(27) و اصبرنفسك مع الّذين يدعون ربهم بالغدوة و العشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريدزينة الحيوة الدنيا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هوئه و كان امره فرطا(28)و قل الحق من ربكم فمن شاء فليومن و من شاء فليكفر انا اعتدنا للظلمين نارا احاط بهمسرادقها و ان يستغيثوا يغاثوا بماء كالمهل يشوى الوجوه بئس الشراب و ساءت مرتفقا(29) ان الّذين امنوا و عملوا الصالحات انا لانضيع اجر من احسن عملا (30) اولئك لهم جنتعدن تجرى من تحتهم الانهار يحلون فيها من اساور من ذهب و يلبسون ثيابا خضرا من سندسو استبرق متكين فيها على الارائك نعم الثواب و حسنت مرتفقا(31)



ترجمه آيات
از كتاب پروردگارت آنچه به تو وحى آمده بخوان ، كلمات وى تغيير پذير نيست ، وهرگز جز او پناهى نخواهى يافت (27).
با كسانى كه بامداد و شبانگاه پروردگار خويش را مى خوانند و رضاى او را مى جويندبا شكيبايى قرين باشد و ديدگانت به جستجوى زيور زندگى دنيا از آنها منصرفنشود. اطاعت مكن كسى را كه دلش را از ياد خويشغافل كرده ايم و هوس خود را پيروى كرده و كارش زياده روى است (28)
بگو اين حق از پروردگار شما است هر كه خواهد ايمان بياورد و هر كه خواهد منكر شودكه ما براى ستمكاران آتشى مهيا كرده ايم كه سراپرده هاى آن در ميانشان گيرد، و اگرفرياد رسى خواهند به آبى چون مس گداخته كمكشان دهند، كه چهره ها را بريان مى كند.چه بد شربتى و چه بد جاى آسايشى است (29).
آنانكه (به خدا) ايمان آوردند و نيكوكار شدند ما هم اجر نيكوكاران را ضايع نخواهيمگذاشت (30).
بلكه (اجر عظيم ) بهشت هاى عدن كه نهرها از زير درختانش جارى است خاص آنها است درحالى كه در آن بهشت برين زيورهاى زرين بيارايند و لباسهاى سبز حرير و ديباپوشند و بر تخت ها تكيه زنند (كه آن بهشت ) نيكو اجرى و خوش آرامگاهى است (31).
بيان آيات
مفاد كلى اين آيات و ربط آنها با آيات قبل
در اين آيات رجوع و انعطافى به ما قبل هست به آن جائى كه گفتارقبل از داستان اصحاب كهف بدانجا منتهى گرديد، يعنى به تاءسف خوردن و ناشكيبائىرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از اينكه چرا مردم ايمان نمى آورند و بهكتابى كه برايشان نازل شده نمى گروند. و چرا دعوت حقه او راقبول نمى كنند. آيات مورد بحث عطف بدانجا است كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را تسليت مى داد به اينكه سراى دنيا بلاء وامتحان است ، و آنچه زينت دارد به زودى به صورت خاك خشك در مى آيد، پس ديگرسزاوار نيست به خاطر اين مردم خود را ناراحت كنى و دلتنگ شوى كه چرا دعوتت را نمىپذيرند و به كتاب خدا ايمان نمى آورند.
آنچه بر تو واجب است صبر و حوصله كردن با اين مشت فقرائى است كه ايمان آورده اند ومدام پروردگار خود را مى خوانند، و هيچ توجهى به اين توانگران كافر كيش كه هموارهبه ثروت خود و زينت حيات دنيايشان مى بالند ندارند، چون مى دانند اين زينتها بهزودى به صورت خاكى خشك مبدل مى شود، لذا همواره دنيا داران را به سوىپروردگارشان مى خوانند، و ديگر كارى به كارشان ندارند. هر كه مى خواهد ايمانبياورد و هر كه مى خواهد كفر بورزد، چيزى به عهدهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيست ، آنچه وظيفه او است كه بايد در مواجههبا آنان رعايت كند اين است كه در صورت ايمان آوردن ، با شادمانى ، و در صورتى كهايمان نياورند، با تاءسف با آنان مواجه نشود، بلكه همان ثواب و عقاب خداى را تذكردهد.
وظيفه پيامبر (ص ) تلاوت آيات و تبليغ وحى است و جز خدا مرجعى ندارد


و اتل ما اوحى اليك ...



در مجمع البيان گفته است : جمله (لحداليه ) و همچنين (التحد) از ماده (لحد) بهمعناى ميل كردن است ، يعنى ميل كرد به سوى او.
و بنا به گفته وى كلمه (ملتحد) اسم مكان از (التحاد)(ميل كردن ) است ، يعنى محل ميل كردن . و مراد از (كتاب ربّك ) قرآن و يا لوح محفوظاست . و گويا دومى با جمله (لا مبدل لكلماته ) مناسب تر است . همانطور كه قبلا همگفتيم گفتار در اين آيات معطوف به ما قبل داستان اصحاب كهف است ، به همين جهت مناسبتر اين است كه بگوييم جمله (و اتل ...) عطف است بر جمله (انا جعلنا ما على الارض...) و معنايش اين مى شود كه : تو اى رسول گرامى ام خودت را بر اثر كفر ورزيدنمردم و از تاءسف خوردن بر آنان به هلاكت مينداز،آنچه از كتاب پروردگارت به تووحى مى شود تلاوت كن ، زيرا هيچ چيز كلمات او را تغيير نمى دهد، چون كلمات او حق وثابت است . و نيز براى اينكه تو غير از خدا و كلمات او ديگر جايى ندارى كهدل به سوى آن متمايل سازى .
از اينجا روشن مى شود كه هر يك از دو جمله (لامبدل لكلماته ) و جمله (و لن تجد من دونه ملتحدا) براى تعليلى جداگانه است و درحقيقت دو حجت جداى از همند براى تعليل آن امرى كه در جمله(واتل ) بود و شايد به همين جهت است كه خطاب در جمله (و لن تجد...) مخصوصرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) شده است . با اينكه حكم در آن عمومى است ومخصوص به آن جناب نيست ، چون به غير از خدا هيچ ملتحدى براى احدى نيست نه تنهابراى پيغمبر.
ممكن هم هست كه منظور از جمله (و لن تجد...) اين باشد كه : تو، آرى ، شخص تو، بهخاطر اينكه رسول هستى ، مانند ديگران مراجع متعدد ندارى . تو جز يك نفر كه آن همفرستنده تو است ملتحد ديگرى ندارى . و بنابراين ، مناسبتر اين است كه بگوييم جمله(لا مبدل لكلماته ) يك حجت است و سفارش اين است كه : اين آيات را كهمشتمل بر دستور خدا به تبليغ است براى ايشان بخوان چون كلمه اى است الهى كهتغيير و دگرگونى نمى پذيرد، و تو فرستاده اويى ، و جز اينكه به سوى فرستندهات تمايل نموده رسالت او را اداء كنى وظيفه ديگرى ندارى .
مؤ يد اين معنا كلام ديگر خداى تعالى است كه در جاى ديگر مى فرمايد:(قل انى يجيرنى من اللّه احد و لن اجد من دونه ملتحدا الا بلاغا من اللّه و رسالاته ).


و اصبر نفسك مع الدين يدعون ربهم بالغدوة و العشى يريدون وجهه ...



معناى (صبر) و (وجه ) و مراد از (اراده و طلب وجه خدا)
راغب در مفردات گفته : كلمه (صبر) به معناى امساك و خوددارى در تنگنا است . وقتىكسى مى گويد: (صبرت الدابة ) معنايش ‍ اين است كه من فلان حيوان را در جايىبدون علف حبس كردم . و نيز وقتى كسى مى گويد: (صبرت فلانا) معنايش اين استكه بلائى بر سرش آوردم كه بعدا مى فهمد، بلائى كه از آن خلاصى نخواهد يافت .كلمه (صبر) به طور كلى به معناى حبس و نگهدارى نفس است در برابرعمل به مقرراتى كه عقل و شرع معتبر مى شمارند و يا ترك چيزهايى كهعقل و شرع اقتضاء مى كنند كه نفوس را از ارتكاب آن حبس كرد.
كلمه (وجه ) از هر چيز به معناى آن رويى است كه به طرف ماست ، و ما به سويش مىرويم . و اصل در معناى وجه همان وجه آدمى و صورت او است كه يكى از اعضاى وى است ، ووجه خداى تعالى همان اسماء حسنى و صفات عليائى است كه متوجهين به درگاهش با آنهامتوجه مى شوند، و به وسيله آنها خدا را مى خوانند و عبادت مى كنند، همچنانكه خودشفرمود: (و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها) و اما ذات متعالى خدا به هيچ وجه راهىبدان نيست ، و قاصدين آن درگاه و مريدين اگر قصد او را مى كنند بدين جهت است كه اواله و رب و على و عظيم و رحيم و صاحب رضوان است و صاحب صدها اسماء و صفات ديگر.
كسى كه خدا را مى خواند و وجه او را مى خواهد اگر صفات فعلى او نظير رحمت و رضا وانعام و فضل را منظور دارد آن وقت اراده وجه خدا به معناى اين مى شود كه خدا او را بهلباس مرحوميت و مرضى بودن در آورد. و اگر منظور او صفات غير فعلى خدا مانند علم وقدرت و كبرياء و عظمت او است ، پس منظورش اين است كه با اين صفات عليا به درگاهاو تقرب جويد. و اگر خواستى مى توانى به عبارت ديگرى بگويى : مى خواهد خود رادر جايى قرار دهد كه صفت الهى اقتضاى آن را دارد، مثلا آنقدر خود راذليل جلوه دهد كه عزت و عظمت و كبريائى او اقتضاء آن را دارد، و آنچنان خود را در موقف ،جاهل عاجز ضعيف قرار دهد كه علم و قدرت و قوت خدا آن را اقتضاء مى كند، و همچنين سايرصفات - دقت فرمائيد.
گفتار ديگران در معناى (وجه ) و (دعاى صبح و شام ) در آيه شريف
از اينجا معلوم مى شود عدم صحت قول بعضى كه گفته اند: منظور معناى مجازى وجه خدايعنى رضايت خدا و اطاعت مرضى ، رضاى او است ، چون وقتى كسى از كسى راضى شدبدو روى مى آورد، خدا هم وقتى از ما راضى شد به ما روى مى آورد، همچنانكه وقتى خشمكرد روى مى گرداند. و نيز اينكه بعضى ديگر گفته اند: منظور از وجه ذات است و درحقيقت مضاف آن حذف شده و تقدير (ذات وجه ) بوده ، و معناى آيه اين است كه مىخواهند به ذاتى داراى وجه تقرب جويند. و همچنين اينكه بعضى گفته اند: مراد از آنتوجه است .
و اينكه فرمود: (پروردگارشان را صبح و شام مى خوانند) مقصود از خواندن بهصبح و شام استمرار بر دعا و عادت كردن به آن است به طورى كه دائما به ياد خدايندو او را مى خوانند، چون دوام هر چيزى ، به تكرر صبح بعد از شام و شام بعد از صبح آنچيز است ، پس در حقيقت جمله مورد بحث بر طريق كنايه آمده است .
بعضى گفته اند: مراد از دعاى صبح و شام ، نماز صبح و شام است . و بعضى ديگرگفته اند: فرائض يوميه است ، و ليكن هيچ يك به نظر درست نمى آيد.
و در جمله (و لا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدنيا)اصل معناى (عدو) به طورى كه راغب تصريح كرده تجاوز است . و اين تجاوز معنايىاست كه در تمامى مشتقات و موارد استعمال اين ماده وجود دارد.
در قاموس گفته : (عداالامر) به معناى (از اين امر تجاوز كرد) مى باشد و (عداعن) الامر به معناى (ترك اين امر كرد) است . و بنابراين معناى جمله مورد بحث اين مىشود كه : ديدگانت را از آنان مبر (يعنى رهايشان مكن ) و ديدگانت تركشان نكند، وخلاصه براى خاطر زينت حيات دنيا اينان را رها مكن .
و ليكن بعضى گفته اند: اگر كلمه مزبور يعنى (تعد) به معناى تجاوز بود هرگزبا حرف (عن ) متعدى نمى شد، زيرا تجاوز هيچ وقت با اين حرف متعدى نمى شود، مگرآن كه به معناى عفو باشد، و لذا زمخشرى در كشاف گفته : در جمله (و لا تعد عيناك عنهم)
چون متضمن معناى نباء و علاء است كه وقتى گفته مى شود (نبت عنه عينه و علت عنه عينه) معنايش اين است كه (چشمش ‍ خواست آن را ببيند نتوانست ) لذا به اين مناسبت و براىافاده اين معناى ضمنى با لفظ (عن ) متعدى گرديد، و اگر اين نبود جا داشت بفرمايد:(و لا تعدهم عيناك ).
بيان عدم دلالت جمله : (لا تطع من اغفلنا قلبه ) بر جبر و عدم منافات جبرمجازاتىناشى از اختيار، با اختيار
و در جمله : (و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا) مراد ازاغفال قلب ، مسلط كردن غفلت بر قلب است ، به اينكه ياد خداى سبحان را فراموش كند،كه البته اين اغفال بر سبيل مجازات است ، چون ايشان با حق در افتادند و عناد ورزيدند، ولذا خداى تعالى چنين كيفرشان داد كه ياد خود را از دلشان ببرد. آرى ، زمينه كلام درآيات مورد بحث چنين كسانى هستند، نظير بيانى كه به زودى درذيل آيات مى آيد و مى فرمايد: (انا جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه و فى اذانهم و قراو ان تدعهم الى الهدى فلن يهتدوا اذا ابدا.
بنابراين ، ديگر جايى براى اين حرف نمى ماند كه بعضى گفته اند: آيه شريفه ازادله مساءله جبر است ، و مى فهماند اين خدا است كه بندگان را مجبور به كفر و معصيت مىكند، براى اينكه مجبور كردن به عنوان مجازات اجبار به اختيار است كه با اختيار منافاتندارد، و نظير اجبارى است كه شخص سقوط كننده از هواپيما نسبت به افتادن دارد در آغازبه اختيار خود را انداخت ولى در وسط راه ديگر مجبور به افتادن است ، و اين جبر منافاتبا اين كه ما معتقد به اختيار باشيم ندارد، آن جبرى منافى با اختيار است كه ابتدايىباشد.
و ديگر هيچ حاجتى نيست به اينكه آيه را به خاطر اينكه سر از جبر در نياوردتاءويل كنيم ، و مانند بعضى بگوييم منظور از جمله (اغفلنا قلبه ) (عرضنا قلبهللغفلة ) است ، يعنى قلبش را در معرض غفلت قرار داديم . و يا بگوييم : معناى آن(صادفناه غافلا - به او در حالى كه غافل بود برخورديم ) و يا (نسبناه الى الغفلة- او را به غفلت نسبت داديم ) و يا بگوييم غفلت دادن به معناى اين است كه او راغفل يعنى بى علامت كند. و مراد از اينكه قلب او را بى علامت كرديم اين است كه مانند علامتقلوب مؤ منين آن را علامت نزديم و يا علامت قلوب مؤ منين را در آن نگذاشتيم و به همين جهتملائكه كه همه مؤ منين را با آن علامت مى شناسند او را نمى شناسند، هيچ يك از اين حرفهانه حرف خوبى است و نه لزوم دارد، بلكه اغفال همان معناى خودش را دارد، و با اختيار هممنافات ندارد.
(و اتبع هويه و كان امره فرطا) - در مجمع البيان گفته : كلمه (فرط) به معناىتجاوز از حق و خروج از آن است و از كلام عرب گفته شده كه : (افرط، افراطا) را درمورد اسراف و زياده روى به كار مى برند. و پيروى هوى و افراط، از آثار غفلت قلباست ، و به همين جهت عطف دو جمله بر جمله (اغفلنا) به منزله عطف تفسير است .

اى پيامبر! حق را بگو و از ايمان نياوردن مردم تاءسف مخور كه ظالمان را آتش و مؤمنانصالح العمل را پاداش است


و قل الحق من ربكم فمن شاء فليومن و من شاء فليكفر).



اين جمله عطف بر مطلبى است كه جمله (و اتل ما اوحى اليك ) و جمله (و اصبر نفسك )عطف به آن شده است . پس سياق سياق شمردن وظائفرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در قبال كفر كفار نسبت به قرآن و اصرارشانبر كفر است ، و معنايش ‍ چنين است : بر وضع كفار تاءسف مخور و آنچه كه بر تو وحىشده تلاوت كن و نفس خويش را بردبار ساز تا با اين مؤ منين فقير بسازد و به كفاربگو حق از ناحيه پروردگارتان است و بيش از اين كارى صورت مده ، هر كه خواستايمان آورد بياورد، و هر كس خواست كافر شود بشود. آرى ، ايمان ايشان سودى به مانمى رساند، و كفرشان ضرر نمى زند، بلكه آنچه سود و زيان و ثواب و عذابدنبال كفر و ايمانشان هست ، به خودشان عايد مى گردد. بنابراين بايد هر يك را مىخواهند خودشان انتخاب كنند، براى ظالمين عذابى چنين و چنان ، و براى صالحين و مؤ منينپاداشى چنين و چنان آماده كرده ايم .
از همينجا روشن مى شود كه جمله (فمن شاء فليومن و من شاء فليكفر) تتمه كلام خداىتعالى در خطاب به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است ، نه اينكهداخل در مقول قول باشد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ماءمور باشد اين راهم بگويد، پس ديگر اعتنائى نمى شود نمود به گفته كسى كه گفته است : جمله مذكورتتمه سخنى است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ماءمور به گفتن آن شده .
و نيز روشن مى شود كه جمله (انا اعتدنا للظالمين نارا) در مقامتعليل مختار بودن ايشان در ايمان و كفر است كه قبلا آن را به صورت تهديد بياننمود. و معنايش اين است كه : اگر ما تو را نهى كرديم از اينكه بهحال كفار تاءسف بخورى و به تو دستور داديم كه به تبليغ اكتفاء كن و به همين كهبگوئى (الحق من ربكم ) قناعت كن ، و اصرار و التماس مكن ، براى اين بود كه مابراى دعوت تو پيامد و آثارى تهيه ديده ايم ، آثارى براى كسانى كه دعوتت راقبول كنند، و آثارى براى كسانى كه آن را رد نمايند. و همان آثار كافى است كه آنان رااز كفر باز بدارد، و محرك اينان به سوى ايمانشان باشد، و ديگر بيش از اين هم لازمنيست زيرا كه بيش از اين آنها را از حد*** 421



انا اعتدنا للظالمين نارا...



در مجمع البيان گفته است : كلمه (سرادق ) به معناى فسطاط و خيمه اى است كه نسبتبه آنچه كه در آن است محيط باشد. بعضى ديگر گفته اند: سرادق ، آن پارچه اى استكه دور خيمه از طرف پائين مى كشند كه فاصله خيمه و زمين را بپوشاند. و در باره كلمه(مهل ) گفته است : به معناى خلط و درد زيتون است . بعضى هم گفته اند: به معناى مسمذاب است . و در معناى كلمه (مرتفق ) گفته است ، به معناى متكاء است كه از ماده (مرفق) گرفته شده و در اصل معناى (ارتفق ) اين بوده كه فلانى به مرفق خود تكيه زدهو كلمه (شيى ) به معناى پخته شدن است ، مى گويند: (شوى ، يشوى شيا).
و اگر به جاى (اعتدنا للكافرين ) فرموده : (اعتدنا للظالمين ) براى اين بودهكه بفهماند عذاب مذكوراز تبعات ظلم ظالمين است كه در آيه (الّذين يصدون عنسبيل اللّه و يبغونها عوجا و هم بالاخرة كافرون ) آن را بيان نموده و مى فرمايد:(ظالمين كسانى اند كه از راه خدا جلوگيرى مى كنند، و راه خدا را معوج مى خواهند و نسبتبه زندگى آخرت كافرند). بقيه الفاظ آيه مورد بحث ظاهر است و احتياج به بيانندارد.


ان الذين امنوا و عملوا الصالحات انا لا نضيع اجر من احسن عملا



اين جمله بيان جزاى مؤ منين و مزد ايشان در ازاى ايمان وعمل صالحشان است . و اگر در آخر فرمود: (ما ضايع نمى كنيم ...) و نفرمود: (مابراى اين دسته چنين و چنان تهيه كرده ايم ) براى اين است كه عنايت خداى تعالى وشكر او را نسبت به اين طائفه برساند و گرنه ممكن بود بفرمايد ما چنين و چنان مزد مىدهيم ولى فرمود ما مزد چنين كسانى را ضايع نمى كنيم .
و جمله (انا لانضيع ) در جاى خبر (ان ) قرار گرفته و در حقيقت سبب در جاى مسببنشسته و تقدير آن چنين است : (ان الذين امنوا و عملوا الصالحات سنوفيهم اجرهم فاءنهممحسنون و انا لا نضيع ...) يعنى كسانى كه ايمان آوردهعمل صالح كردند، ما اجرشان را مى دهيم براى اينكه اينان نيكوكارند، و ما هم كسى نيستيمكه اجر نيكوكار را ضايع بگذاريم .
و چون در آيه ، عقاب ، اثر ظلم و در مقابلش ثواب ، اثر ايمان وعمل صالح ناميده شده ما از آن چنين استفاده مى كنيم كه ايمان به تنهايى و بدونعمل صالح ثواب ندارد، بلكه چه بسا آيه اشعار داشته باشد بر اينكه ايمان بدونعمل ظلم هم هست .


اولئك لهم جنات عدن تجرى من تحتهم الانهار...



كلمه (عدن ) به معناى اقامت است ، و جنات عدن يعنى بهشت اقامت و زندگى . بعضىگفته اند: كلمه (اساور) جمع (اسورة ) است و (اسورة ) هم جمع (سوار) - بهكسر سين - است كه دستبند زنان را گويند. ولى راغب گفته اين كلمه فارسى است ، واصل آن دستواره است ، (سندس ) به معناى پارچه ابريشمى نازك است ، و (استبرق) پارچه ابريشمى ضخيم را گويند، و (ارائك ) جمع (اريكه ) به معناى تختاست و معناى آيه روشن است .
بحث روايتى
رواياتى درباره تقاضاى مشركين از پيامبر مبنى بر دور ساختن افراد فقير از خود،ورواياتى ديگر در ذيل آيات گذشته
در الدر المنثور است كه ابن مردويه از طريق جويبر از ضحاك از ابن عباس روايت كرده كهدر ذيل آيه (و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا) گفته است : اين آيه درباره امية بنخلف نازل شده كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مى گفت : بايد فقراءرا از دور خودت برانى تا ما اشراف و صناديد قريش با تو رابطه و آمد و شد برقراركنيم . خداى تعالى اين آيه را فرستاد كه (گوش به حرف كسى كه قلبش را غفلت زدهكرده ايم مده ) يعنى كسى كه مهر بر دلش زده ايم و معناى (ذكرنا) همان توحيد است ،و مقصود از هوى در جمله (و اتبع هواه ) شرك است (و كان امره فرطا) يعنى دستورىكه اين مرد مى دهد نادانى نسبت به خدا است .

next page

fehrest page

back page