بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب ولایت فقیه در حکومت اسلام ( 1 ), حاج شیخ محسن سعیدیان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     dars00 -
     dars01 -
     dars02 -
     dars03 -
     dars04 -
     dars05 -
     dars06 -
     dars07 -
     dars08 -
     dars09 -
     dars10 -
     dars11 -
     dars12 -
     fehrest -
     index -
     page1 -
 

 

 
 

درس پنجم : ولايت معصوم ، عين ولايت خداست ؛ و هيچ اختلاف در مصاديقش معقول نيست

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ

بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ

وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ

امروز قصد داشتيم در بحث ولايت فقيه وارد بشويم ؛ أمّا بعضى از آقايان إشكالى نمودند بدينگونه كه :

طبق بياناتى كه در باره ولايت إمام و پيغمبر شد ، وولايت آنها در أمر و نهى بطور إطلاق از آيات قرآن استفاده شد، «اگر إمام إنسان را أمر به معصيت كند ، چه صورت پيدا مى‏كند؟» لذا اينك به حلّ إشكال پرداخته مى‏گوئيم :

اُصولاً بايد اين مسأله را بشكافيم كه : مسير و ممشاى ولايت إمام كجاست ؟ و حقيقتش چيست ؟ و أمر إمام چگونه است ؟ و آيا پيغمبر و إمام أصلاً أمر به معصيت مى‏كنند ، و لو در موارد استثنائى ؟ يا خير ، مسأله غير از اين است ؟ پس از آن إن شآء الله وارد بحث ولايت فقيه خواهيم شد .

بايد بدانيم : هرجا كه ولايت إمام و ولايت معصوم بطور كلّى إطلاق مى‏شود ، همان نفس ولايت خداست ؛ و جدائى و بَيْنونَتى بين آن دو ، معنى ندارد .

ولايتى كه آنها دارند ، خداوند به عنوان تفويض به آنها نداده‏است كه از خود جدا كرده و به آنها داده باشد ؛ و يا اينكه خودش ولايتى داشته‏باشد ، و ولايتى را هم مشابه ولايت خود به آنها داده‏باشد ، به اين صورت كه دو ولايت باشد ؛ غاية الأمر ولايت خدا بالاتر ، و ولايت اينها پائين تر ، يا به يك اندازه ! نه ، اينطور نيست ؛ زيرا كه لازمه‏اش تعدّد است ، و در عالم توحيد تعدّد نيست ؛ إعطاء به معنى جدا كردن نيست ، تفويض نيست ، تسليمِ به معنى واگذارى نيست ، استقلال نيست .

بنابراين ، اين مى‏ماند و بس كه : آن ولايتى كه به اينها داده شده است به عنوان ظهور و تجلّى است . يعنى همان ولايت خداست كه در اينها ظهور و جلوه كرده است . و فرق بين تفويض و تجلّى ، از زمين تا آسمان بيشتر است . چيزى كه در چيزى تجلّى كند ، خودش در او ظهور مى‏كند و نمايان مى‏شود . و بنابراين ، محال است كه چيزى در چيز ديگر تجلّى كند و غير از آن چيزى كه بوده است جلوه كند .

مثلاً شخصى كه در آينه نگاه كند ، سيمايش در آن تجلّى كرده ، خود آن صورت در آينه پيدا مى‏شود . آينه نشان دهنده خود اوست ؛ محال است آن آئينه چيز ديگرى را نشان دهد ؛ يك موجود ديگرى را منعكس كند ؛ چشم ديگرى ، و بينى ديگرى را نشان بدهد ؛ اين محال است. چون تجلّى اوست .

أمّا به خلاف معنى استقلال ، كه در استقلال اينطور نيست . مثلاً آئينه‏اى كه زَنگار گرفته و يا شكستگى دارد ، وقتى إنسان در آن نگاه مى‏كند ، آن آئينه يك شكستگى و يا خالى را نشان مى‏دهد ؛ در حاليكه اين خال يا شكستگى در صورت إنسان نيست ؛ اين عيب از آنِ خود آئينه است كه نتوانسته صورت ما را خوب نشان بدهد . و اين از جهت جنبه استقلالى است كه در اين آئينه بوده است . خورشيد وقتى مى‏درخشد ، لازمه درخشش خورشيد ، نور است ؛ از خورشيد تاريكى بيرون نمى‏آيد . تجلّى خورشيد ، تجلّى نور است ؛ در هر جا باشد رفع ظلمت مى‏كند . تجلّىِ شخصِ عالم ، عِلم است ؛ از عالِم نمى‏شود جهل تراوش كند ، و إلّا خلاف فرض است . از شخص متّقى ـ به عنوان أنّهُ مُتّقٍ ـ نميشود گناه سر بزند ؛ چون اين خلاف فرض است . و بالأخره «از كوزه همان برون تراوَد كه در اوست».

حال اگر پروردگار در موجودى تجلّى كرد ، اين موجود خدا را نشان مى‏دهد به تمام معنى ؛ و نمى‏شود غير خدا را نشان بدهد ؛ چون يك تجلّى و يك ظهور است . نه اينكه آن شى‏ء داراى استقلال و شخصيّت و أنانِيّت و نفسانيّت باشد . و فرض كمال معصومين عليهم السّلام به همين نحو مى‏باشد ، كه داراى مقام هو هويّت‏اند ؛ و در عالم وحدت وِلائى ، يك ولايت بيشتر نيست كه آن هم اختصاص به خدا دارد ، و در اين ظروف تجلّى و ظهور پيدا كرده است . بنابراين ، آنها خدا را نشان مى‏دهند ، و خدا أمر به گناه نمى‏كند . إِنّ اللَه لَا يَأْمُرُ بِالْفَحْشَآء (1) . «خدا أمر به فحشاء نمى‏كند.» وَيَنْهَى‏ عَنِ الْفَحْشَآء وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْىِ (2) . «و از فحشاء و منكرات و بغى و ستم نهى مى‏كند.» قُلْ أَمَرَ رَبِّى بِالْقِسْطِ (3) . «بگو پروردگار من ، أمر به قسط مى‏كند.»

بنابراين ، سازمان وجودى پيغمبر و أئمّه عليهم السّلام ، اينطور است كه از وجود آنها حتماً خير تراوش مى‏كند ؛ نه شرّ . وَالشّرّ لَيْسَ إلَيْكَ (4) ؛ و نيّت سوء در آنها پيدا نمى‏شود . البتّه نمى‏خواهيم بگوئيم كه اين تجلّى به نحوى است كه آنها را مضطرّ و مجبور مى‏كند ؛ أبداً ! بلكه اختيار دارند و با اختيار خود نحوه تجلّى ـ بواسطه كمالشان ـ اينطور خواهد بود .

كما اينكه خود پروردگار هم اختيار دارد و كار قبيح هم از او سر نميزند . و اين منافات با اختيارش ندارد ، مختار است ولى با همين اختيار ، هميشه اختيار خوب مى‏كند .

أئمّه عليهم السّلام هم مختارند ؛ و ليكن با اين اختيار ، كار خوب را برمى‏گزينند . وجود أئمّه ،فكر أئمّه ، خيال آنها ، خواب و بيدارى آنها ، سكون و حركت آنها ، و خلاصه تمام أطوار آنها حقّ است ؛ و نشان دهنده إراده خداست؛ هم در تكوين ، هم در تشريع ، هم در ساختمان وجودىّ ، و هم در إدراكات مغزى و فكرى و انديشه‏اى . آنها هيچگاه خيال باطل نمى‏كنند ، خواب پريشان نمى‏بينند ، چون خير هستند و از خير ، خير زائيده مى‏شود .

شاهد بر اين مطلب بسيار است ؛ و ما اگر در آيات قرآن توجّه كنيم و به خطاباتى كه پروردگار به رسول خود مى‏كند ، و او را تحت أوامرى قرار مى‏دهد دقّت نمائيم ، در مى‏يابيم كه : پيغمبر سخت خود را در قبال آن أوامر ، كوچك و ذليل و خوار و حقير مى‏بيند ، عيناً مانند يك بنده‏اى كه مولاى قادر و قاهر ، بر او مسلّط است . و او گوش به زنگ است كه كوچكترين مخالفتى از او سر نزند ؛ و إلّا مورد مؤاخذه قرار خواهد گرفت . و لذا در طريق و ممشاى خودش بايد چنان دقّتى به عمل آورد كه حتّى در إدراكش ، در خيالش ، در فعلش ، و در تمام شراشر وجودش ، بنده باشد . يعنى نشان دهنده و عَبد و تسليم باشد . و در مقابل ربوبيّت پروردگار إظهارى نكند ؛ مَنيّتى به خرج ندهد ؛ أمر و نهيى كه راجع به خودش باشد ، نكند ؛ چون عبد است .

پس خداوند كه أمر به گناه نمى‏كند ، پيغمبر هم أمر نمى‏كند . خدا نفس ندارد و بر أساس شهوت و غضب و وَهم كارى انجام نمى‏دهد ، پيغمبر هم انجام نخواهد داد . گناه از آنِ شيطان است و خدا از آن نهى كرده است ، پيغمبر هم از گناه نهى فرموده و مى‏گويد : گناه از آنِ شيطان است ؛ يعنى اختصاص به مسيرى دارد ضدّ اين مسيرى كه ما داريم ؛ زيرا شيطان باطل است ؛ موجود مُمَوّه است ؛ حقّ را باطل جلوه مى‏دهد و باطل را به صورت حقّ در مى‏آورد ؛ و اين خلاف تحقّق و واقعيّت حقّ است .

و أمّا خدا حقّ است و به حقّ هدايت مى‏كند . قُلِ اللَهُ يَهْدِى لِلْحَقّ (5) . آيات قرآن كاملاً اين مطلب را روشن مى‏كند و بما نشان مى‏دهد كه : پيغمبر چنان تسليم أوامر پروردگار است كه در درون خويش اگر به اندازه مختصرى در أفكار و نيّت و شخصيّتش مخالفتى ببيند ، همان آن ، خودش را مورد قهر و عذاب پروردگار مشاهده مى‏كند .

و بدون هيچ تعارف ، قرآن براى ما اين مطلب را روشن مى‏كند كه چطور پيغمبر گوش بزنگ و مواظب است كه از طرف پروردگار چه دستورى مى‏رسد ، تا آن را إجرا كند .

يعنى ولايت او ولايت خداست ؛ أمر او ، أمر خداست ؛ نهى او نهى خداست ؛ اختيار او اختيار خداست . و اينطور نيست كه خيال كنيم پيغمبر چون ولايت دارد ، مى‏آيد و دختران مردم را براى خود انتخاب مى‏كند ؛ يا بيايد از أموال مردم ، هرچه خوب و نفيس است براى خود بردارد ؛ و بگوئيم خدا به پيغمبر ولايت داده است كه اين كارها را بكند ، أبداً !

يا بيايد تمام اين دخترانى را كه انتخاب كرده ، چه از ميان مردم و چه از اُسراء ، بين أقوام و نزديكان خود قسمت كند ؛ يا از آن أموال نفيس به دختر خود بدهد ، چون دختر اوست ؛ أبداً و أبداً ! به اندازه‏اى اين معانى دور است كه صد در صد ضدّ مسير خداست .

پيغمبر تمام زنها را دختر خودش مى‏بيند ؛ تمام مردها را فرزند خود مى‏داند ؛ مشركين را فرزند خود مى‏بيند و براى هدايت آنها جهاد مى‏كند ؛ و براى هدايت آنان به هزار مُشكله برخورد مى‏نمايد .

پيامبر چنان نظر وسيعى دارد و چنان فروتنى دارد كه روى خاك مى‏خوابد ، براى اينكه مردم را هدايت كند . سيره پيغمبر خيلى عجيب و دقيق است . و إنسان بايد ملاحظه كند أمر و نهى پيغمبر چه بوده است ؟ كجا أمر و كجا نهى مى‏كرده است ؟

بلى،اگر در جائى پيامبر أمر كند كه : اين كار را انجام بده ، إنسان بايد انجام دهد ؛ زيرا أمر پيغمبر بر أساس همان ضوابط است ؛ و خود پيغمبر مى‏داند كه إراده خداوند در اينجا تعلّق گرفته است كه إنسان اين كار را بكند ؛ و إراده پروردگار از زبان و فكر پيغمبر ، بر إنسان نزول پيدا كرده و تراوش ميكند .

اينك براى آنكه اين مسأله خوب روشن بشود ، ما چند شاهد در اينجا بيان مى‏كنيم :

در روايات عامّه وارد است كه : اُسامة بن زَيد كه خيلى نزد پيغمبر محبوب و مورد احترام آنحضرت بود و همان كسى بود كه وقتى پيغمبر در حِجّةُ الوِدَاع از عرفات به منى مى‏آمدند ، او را تَرك شتر خودشان نشاندند ، يعنى دو نفره رديف هم روى يك شتر آمدند . و پيامبر او را بسيار دوست مى‏داشتند . و او همان شخصى است كه پيغمبر أكرم او را براى لشكرى كه مى‏خواستند بسوى نواحى شام بفرستند ، رَئيس قرار دادند ؛ و بزرگانِ از مهاجرين و أنصار ، همه را در تحت لواى او قرار دادند .

اين اُسامه آمد نزد پيغمبر ، و در باره يك زن شريف و محترمى كه دزدى كرده بود ، شفاعت كرد كه آن حضرت بر او حدّ جارى نكنند ؛ و دستش را نبُرند . زيرا اين زن ، شريف و آبرومند و داراى شخصيّت است و آبرويش مى‏رود .

فَقَالَ صَلَّى اللَهُ عَلَيْهِ و ءَالِهِ وَ سَلّمَ : وَيْحَكَ ! أَتَشْفَعُ فِى حَدّ مِنْ حُدُودِ اللَهِ ؟ وَاللَهِ لَوْ كَانَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمّدٍ سَرَقَتْ لَقَطَعْتُ يَدَهَا ! «حضرت رسول صلّى‏الله‏عليه وآله‏وسلّم فرمودند : واى بر تو ! تو شفاعت و ميانجيگرى مى‏كنى در حدّى از حدود خدا ؟ قسم بخدا اگر فاطمه دختر محمّد دزدى كرده بود ، دستش را مى‏بريدم!» إنّمَا أَهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ إذَا سَرَقَ الشّرِيفُ تَرَكُوهُ ؛ وَ إذَا سَرَقَ الضّعِيفُ أَقَامُوا عَلَيْهِ الْحَدّ (6) . (إنّما براى حصر است) «اين است و جز اين نيست كه آن أفرادى كه قبل از شما هلاك و تباه شدند ، علّتش اين بود كه : زمانى كه فرد شريف و عشيره‏دار و آبرومندى دزدى مى‏كرد ، او را رها مى‏نمودند و حدّ جارى نمى‏كردند ؛ و أمّا اگر فرد ضعيفى دزدى مى‏كرد ، بر او حدّ جارى مى‏كردند.»

روايتى را مرحوم صدوق در كتاب «صفات الشّيعة» بيان مى‏كند كه بسيار روايت عجيبى است ؛ و إنسان بايد هميشه آنرا حفظ داشته باشد. (كتاب «صفات الشّيعة» بسيار كتاب معتبرى است ، و از نفائس كتب شيعه است ؛ و همچنين كتاب «فضآئل الشّيعة» كه هر دو از مرحوم صدوق است ؛ و تا زمان أخير هم أصلاً طبع نشده‏بود . بنده بياد دارم در حدود چهل و پنج سال پيش وقتى كه مرحوم دائىِ پدر ما آيه الله آقاى آقا ميرزا محمّد طهرانىّ قَدّس اللهُ نفسَه ، از سامَرّاء به ايران آمدند ، در سفرى كه در معيّت ايشان به مشهد مقدّس مشرّف شديم ، ايشان كتاب را به بنده دادند تا براى ايشان يك نسخه بردارم ؛ و كتاب هم خيلى مختصر بود ، شايد مجموعاً پانزده صفحه بيشتر نبود . و اين كتاب چاپ نشده‏بود . البتّه در «بحار الأنوار» و كتب ديگر شيعه ، از «صفات الشّيعة» رواياتى نقل شده است ؛ ولى آن كتاب با آن نسخه ، فقط خدمت ايشان بود .

البتّه نسخه‏اش هم منحصر به فرد نبود . بنده يك نسخه براى ايشان برداشتم . تا اينكه تقريباً بيست و هفت سال پيش در سنه هشتاد و سه (1383) آقازاده بزرگ ايشان مرحوم آية الله آقا ميرزا نجم الدّين شريف عسكرى كه مؤلّفى است خبير، و كتابهاى زيادى نوشته‏اند ، كه از جمله كتاب «علىّ والشّيعة» است ، آنرا با همين كتاب و كتاب «فضآئل الشّيعة» در يك مجموعه چاپ كردند؛ و در همان وقت هم براى بنده با خطّ خودشان فرستادند . و اين كتاب را هم ايشان از روى نسخه‏خطّى خودشان كه باز استنساخ كرده بودند طبع نمودند.) و اين حديث در كتاب «صفات الشّيعة» حديث هشتم است ؛ بدينگونه كه :

مرحوم صدوق مى‏فرمايد : حَدّثَنَا مُحَمّدُبْنُ مُوسَى الْمُتَوَكّلِ رَحِمَهُ اللَهُ ، قَالَ : حَدّثَنَا مُحَمّدُبْنُ جَعْفَرٍ الْحِمْيَرِىّ ، عَنْ أَحْمَدَبْنِ مُحَمّدِبْنِ عَلِىّ ، عَنِ الْحَسَنِ‏بْنِ مَحْبُوبٍ ، عَنْ عَلِىّ‏بْنِ رِئَابٍ ، عَنْ أَبِى عُبَيْدَةِ الْحَذّآءِ قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَهِ عَلَيْهِ السّلاَمُ يَقُولُ : لَمّا فَتَحَ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ مَكّةَ ، قَامَ عَلَى الصّفَا فَقَالَ : يَا بَنِى هَاشِمٍ ، يَا بَنِى عَبْدِ الْمُطّلِبِ ! إنّى رَسُولُ اللَهِ إلَيْكُمْ ، وَ إنّى شَفِيقٌ عَلَيْكُمْ ، لَا تَقُولُوا : إنّ مُحَمّدًا مِنّا ! فَوَ اللَهِ مَا أَوْلِيَآئِى مِنْكُمْ وَ لَا مِنْ غَيْرِكُمْ إلّا الْمُتّقُونَ ! أَلَا فَلاَ أَعْرِفُكُمْ تَأْتُونِى يَوْمَ الْقِيَامَةِ تَحْمِلُونَ الدّنْيَا عَلَى رِقَابِكُمْ ، وَ يَأْتِى النّاسُ يَحْمِلُونَ الْأخِرَةَ ، أَلَا وَ إنّى قَدْ أَعْذَرْتُ فِيمَا بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ فِيمَا بَيْنَ اللَهِ عَزّوَجَلّ وَ بَيْنَكُمْ ، وَ إنّ لِى عَمَلِى وَ لَكُمْ عَمَلَكُمْ (7) .

«حضرت صادق عليه السّلام فرمودند : وقتى رسول أكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم مكّه را فتح نمودند ، آمدند بالاى كوه صفا (كه متّصل است به مسجدالحرام) و فرمودند : اى فرزندان هاشم و اى فرزندان عبدالمطّلب ! من فرستاده خدا هستم به سوى شما ، و من نسبت به شما مهربانم ، به طوريكه دلسوز شماهستم ! نگوئيد كه : محمد از ماست ! قسم بخدا نيستند أولياء من و دوستان و نزديكان من ، از شما و نه از غير شما ، مگر پرهيزگاران . آگاه باشيد! من شما را چنين نشناسم كه روز قيامت بيائيد پيش من ، و دنيا را روى پُشتها و گُرده‏ها و شانه‏هاى خود حمل كرده‏باشيد ؛ و مردمِ ديگر بيايند و آخرت را با خودشان حمل كرده باشند . آگاه باشيد كه من حجّت را بر شما تمام كردم و ديگر جاى عذرى براى شما باقى نگذاشتم . در آنچه بين من و بين شماست حجّت را تمام كرده و در آنچه بين خدا و بين شماست عذرى باقى نگذاردم . بدانيد كه عمل من ، مالِ من است و عمل شما ، از آنِ شماست.»

اين روايت را مرحوم مجلسىّ رضوان الله عليه در «بحار الأنوار (8) » از كتاب «صفات الشّيعه» مرحوم صدوق نقل مى‏كند ؛ وليكن در سند مجلسى إشكالى است و آن اينكه نام دو نفر ساقط شده ، يكى محمّدبن موسى‏بن متوكّل ، زيرا سند صدوق از طريق محمّدبن موسى‏بن متوكّل به حِمْيَرىّ متّصل مى‏شود ؛ و ديگرى أحمدبن محمّدبن علىّ كه حميرىّ از او نقل مى‏كند . و على كلّ تقدير اين روايت در كتب عامّه و خاصّه موجود است .

همچنين شيخ مفيد رحمة الله عليه در «إرشاد» مى‏فرمايد : چون رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم إحساس مرگ نمود ، دست علىّ را گرفت و در حاليكه جماعتى از مردم بدنبال او بودند متوجّه بقيع شد ؛ در اين هنگام رسول خدا به همراهانش چنين فرمود : من مأمور شده‏ام براى مردگان بقيع استغفار كنم . مردم با پيغمبر آمدند تا در ميان قبور بقيع رسيدند . پيغمبر فرمود :

السّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَآ أَهْلَ الْقُبُورِ لِيُهَنّئْكُمْ مَآ أَصْبَحْتُمْ فِيهِ مِمّا فِيهِ النّاسُ ، أَقْبَلَتِ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَيْلِ الْمُظْلِمِ ، يَتْبِعُ أَوّلَهَا ءَاخِرُهَا .

«سلام بر شما اى خفتگان در ميان قبرها ، گوارا باد بر شما آن سعادت و نجاتى كه با آن از دنيا رفتيد . و به فساد و فتنه امروز مبتلا نشديد . فتنه‏ها همانند پاره‏هاى سياه شب ظلمانى روى آورده است ، كه آخرين آنها به دنبال و پيرو أوّلين آنهاست.»

پس از آن رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم براى أهل بقيع استغفار و طلب غفرانِ طولانى فرمود و روى به أميرالمؤمنين عليه السّلام كرده و گفت : جبرائيل در هر سال قرآن را يك بار بر من عرضه مى‏داشت ولى امسال دوبار عرضه داشته‏است . و من مَحمِلى براى آن نمى‏يابم مگر رسيدن أجَل و مردنم . سپس فرمود : اى علىّ ! مرا مخيّر گردانيدند ميان خزائن دنيا و جاودان زيستن در آن ، و ميان بهشت ؛ و من لقاء پروردگار و بهشت را اختيار نمودم ، چون مرگ من فرا رسيد ، مرا غسل بده و عورت مرا بپوشان ؛ زيرا اگر كسى چشمش بدان افتد كور مى‏شود !

در اين حال رسول خدا به منزل مراجعت نمود و سه روز را به حالت تب گذراند . سپس در حالى كه سَرِ خود را با دستمالى بسته بود ، با دست راست بر أميرالمؤمنين عليه السّلام و با دست چپ بر فَضْل‏بن عبّاس تكيه كرده ، به سوى مسجد روان شد و بر منبر بالا رفت ، و بر روى آن نشست و فرمود :

مَعَاشِرَ النّاسِ ! قَدْ حَانَ مِنّى خُفُوقٌ مِنْ بَيْنِ أَظْهُرِكُمْ . فَمَنْ كَانَ لَهُ عِنْدِى عِدَةٌ فَلْيَأْتِنِى أُعْطِهِ إيّاهَا ؛ وَ مَنْ كَانَ لَهُ عَلَىّ دَيْنٌ فَلْيُخْبِرْنِى بِهِ .

«اى جماعت مردم ! نزديك است كه من از ميان شما پنهان شوم . به هر كس كه وعده‏اى داده‏ام ، بيايد تا به وعده‏اش وفا كنم ؛ و كسى كه از من طَلَبى دارد ، مرا إعلام نمايد.»

مَعَاشِرَ النّاسِ لَيْسَ بَيْنَ اللَهِ وَ بَيْنَ أَحَدٍ شَىْ‏ءٌ يُعْطِيهِ بِهِ خَيْرًا أَوْ يَصْرِفُ عَنْهُ بِهِ شَرّا إلّا الْعَمَلُ .

«اى جماعت مردم ! ميان خدا و مردم ، واسطه و سببى نيست كه خداوند بدان علّت خيرى را بدو عنايت كند ، يا شرّى را از او برگرداند ، مگر عمل.»

أَيّهَا النّاسُ لَا يَدّعِى مُدّعٍ وَ لَا يَتَمَنّى مُتَمَنّ ، وَالّذِى بَعَثَنِى بِالْحَقّ نَبِيّا لَا يُنْجِى إلّا عَمَلٌ مَعَ رَحْمَةٍ ؛ وَلَوْ عَصَيْتُ لَهَوَيْتُ . اللَهُمّ هَلْ بَلّغْتُ (9) ؟!

«اى جماعت مردم ! بنابراين ، هيچ مُدّعِى نمى‏تواند ادّعا كند ، و هيچ آرزومندى نمى‏تواند آرزو داشته باشد (كه بدون عمل ، بواسطه جهت ديگرى به بهشت رود ، يا از جهنّم بركنار شود). قسم به آن خدائى كه مرا به حقّ برانگيخته است ، چيزى نمى‏تواند إنسان را نجات دهد مگر عملِ توأم با رحمت خداوند . اگر من هم گناه كنم ، سقوط مى‏كنم . بار پروردگارا ، تو گواه باش كه آيا من تبليغ كردم ؛ و آنچه بر عهده داشتم به مردم رساندم؟!»

اين روايت را ابن أبى الحديد نيز در «شرح نهج البلاغة» در شرح خطبه صد و نود و پنج آورده است ، و أوّل خطبه با اين عبارت شروع مى‏شود :

وَلَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفَظُونَ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمّدٍ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءالِهِ ، أَنّى لَمْ أَرُدّ عَلَى اللَهِ وَ لَا عَلَى رَسُولِهِ سَاعَةً قَطّ .

رسول خدا ، أوامر پروردگار را إجرا مى‏كرد ؛ حدّ جارى مى‏نمود ، بدون هيچ ملاحظه . فقط در يكجا نتوانست حدّ جارى كند و آن هم بر عبداللَهِ بن اُبَىّ بود ، كه از سرشناسان و سَرانِ منافقين مدينه بود . و جماعت بسيارى از أنصار مدينه با او بودند . و هزار نفر مسلّح ، يعنى نصف مدينه ، در تحت سيطره او بودند . بسيارى از كارهائى هم كه در زمان رسول خدا ، عليه إسلام مى‏شد ، بواسطه نفاق او بود .

عبدالله بن اُبَىّ ، داستان عجيب و غريبى دارد . او همان كسى بود كه در جنگ اُحُد تا نيمه راه آمد ، سپس به مدينه بر گشت و هفتصد نفر را با خود به مدينه برگرداند ، و گفت : من صلاح نمى‏دانم برويد بيرون از شهر جنگ كنيد . اين جوانها محمّد را بردند بيرون ، و محمّد به حرف جوانها گوش كرد و شكست مى‏خورد . و از اين مَطالب نقاق آميز ، بسيار زياد دارد . تاريخ إسلام از عبدالله‏بن اُبَىّ خيلى شكايت دارد .

او همان شخصى بود كه عائشه را قَذْف كرد ، يعنى نسبت زنا به عائشه داد ، و رسول خدا نتوانست بر او حّد قذف جارى كند . و همين را علماء بزرگ شيعه دليل گرفته‏اند بر كسانى كه به أميرالمؤمنين و شيعه اعتراض مى‏كنند ، كه اگر حقّ با علىّ بود ، چرا بعد از رسول خدا دست به شمشير نزد و قيام نكرد ؟

آنها جواب مى‏دهند : چون نتوانست ! مى‏گويند چطور نتوانست ؟ وقتى كسى حقّ دارد و همه نيز مى‏دانند و در خطبه غدير هم آمده و چنين و چنان ، چطور نمى‏تواند ؟! در جواب مى‏گويند : همان طورى كه رسول خدا نتوانست بر عبدالله‏بن اُبَىّ حدّ جارى كند (10) . يعنى ممكن است موقعيّت يك نفر طورى باشد كه إنسان نتواند كارى بكند . طرف به اندازه‏اى قوىّ است ، و سر و صدا و بازار داغ دارد ، و أفرادى زير دستش هستند كه يك مرتبه أوضاع را منقلب مى‏كنند ؛ مدينه را منقلب مى‏كنند .

اين عبدالله‏بن اُبَىّ ، همان كسى است كه هنگاميكه پيامبر براى جنگ با بنى المصطلق از مدينه بيرون رفته بودند ، چنين گفت : اگر اينها به مدينه برگردند ، لَيُخْرِجَنّ الْأَعَزّ مِنْهَا الْأَذَلّ (11) . «ما كه أفراد عزيز و مقتدرى هستيم ، مسلمانها و رسول خدا را كه مردمان ذليلى هستند و زير دست ما قرار دارند ، از مدينه بيرون مى‏ريزيم.»

عبدالله ابن اُبَىّ چنين منافقى بود كه حتّى پيغمبر در اينجا نمى‏تواند حدّ خدا را بر او جارى كند ؛ گرچه رسول خدا نمى‏خواست حتّى يك حدّ خدا هم تعطيل شود .

پيغمبر در جنگ اُحُد ، آن جنگ عجيب و غريب ، كه براى مسلمين اتّفاق افتاد و در آن ، حضرتِ حمزه را كشتند و مُثلِه كردند ، وقتى آمدند و چشمشان به جَسد حضرت حمزه افتاد ، كه مُثلِه شده بود (شكمش را پاره كرده بودند ، أمعاء و أحشائش را بيرون آورده‏بودند ، گوش وبينى‏اش را بريده بودند ، و در بعضى از روايات عامّه داريم مَذاكيرش را بريده بودند) با آن وضع خيلى عجيب كه در روايت واقِدىّ دارد : وَ رَأَى رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ مَثْلاً شَدِيدًا . «ديدند كه به قِسم خيلى بدى ، حضرت حمزه را مُثله كرده‏اند.» فَأَحْزَنَهُ ذَلِكَ المَثْلُ . «اين منظره پيغمبر را در غم و اندوه عميقى فرو برد.»

ثُمّ قَالَ : لَئِنْ ظَفَرْتُ بِقُرَيْشٍ لَأُمَثّلَنّ بِثَلاَثِينَ مِنْهُمْ . سپس فرمود : «اگر دست من به قريش برسد ، و من ظفر پيدا كنم ، سى نفر از آنها را به جزاى اين كارشان مُثله مى‏كنم.»

فَنَزَلَتْ هَذِهِ الْأيَةُ : وَ إِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ وَ لَنِن صَبَرْتُم لَهُوَ خَيْرٌ لّلصّبِرِينَ (12) . پس اين آيه نازل شد : «اگر كسى شما را عقاب كرد و عذاب داد و لطمه‏اى و جراحتى بر شما وارد كرد ، بايد به همان قِسمى كه بر شما گزند وارد شد ، تلافى كنيد و اگر هم صبر كنيد هر آينه آن ، براى صابرين بهتر است.» فَعَفَى رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ ، فَلَمْ يُمَثّلْ بِأَحَدٍ (13) . «پيغمبر گذشت و عفو كرد ؛ و يك نفر را هم مُثلِه نكرد.»

بايد توجّه نمود كه مطلب از چه قرار است ! پيغمبر مى‏بيند كه مشركين آمدند و چنين جنايتى كردند ؛ و قسم هم مى‏خورد كه اگر ظفر پيدا كند ، در بعضى از روايات دارد : هفتاد نفر ، و در بيشتر روايات وارد است : سى نفر را مُثله مى‏كند . مُثله كردنِ أفراد مشرك كه خون مسلمانان را مى‏ريزند ، چه إشكال دارد ؟ أمّا تا مى‏گويد : من اگر ظَفَر پيدا كنم ... خدا مى‏گويد : بايست ؛ جلو نرو ! اگر به شما گزندى وارد ساختند ، همان را مى‏توانيد تلافى كنيد و اگر هم بگذريد بهتر است .

حال بنگريد كه پيغمبر چه اندازه در مقام عبوديّت پروردگار است ! چه حالى دارد ! آن پيغمبرى كه آمده ، اين وضعيّت را ديده است ـ داستان اُحُدْ واقعاً ديدنى و شنيدنى است ـ كه جَسَد حضرت حمزه را باين كيفيّت تكّه تكّه كرده بودند و مادر معاويه (هند) و زنان ديگر ، از جگر و أمعاء و أحشَاء حضرت حمزه كه با خود به مكّه برده بودند گلوبند درست كردند و براى خود سوغاتى قرار داده و به گردنهاى خود آويزان كردند ؛ خدا به او بگويد : صبر كن ! ببينيد عبوديّت را ! باز هم پيغمبر مى‏گويد : من آن طرف بهترش را انتخاب مى‏كنم . با اينكه خدا إجازه داده يك نفر را مُثله كند ، ولى او مى‏گويد : من صبر مى‏كنم . و صبر مى‏كند و مى‏گذرد و تا آخر عمر هم يكنفر را به جزاى اين عمل مُثله نمى‏كند. اين هم يك قضيه عجيب !

در جنگ اُحُد كه كفّار مسلمانها را شكست دادند ، گر چه در ابتداى جنگ ، فتح با مسلمانها بود ، ولى مخالفت بعضى از مسلمانان با پيغمبر موجب شكست إسلام و مسلمانها شد ؛ همين عبدالله‏بن اُبَىّ و منافقين ، شروع كردند به شَماتت كردن و در دل خوشحالى كردن كه پيغمبر زخم خورده و از مسلمانها هفتاد نفر كشته شده‏اند ، و غلبه با كفّار بوده‏است . و با عبارات بسيار قبيح سخنانى به زبان مى‏آوردند . اين عبدالله‏بن اُبَىّ با عدّه‏اى از همدستانش به جنگ نرفتند و از ميان راه برگشتند ؛ ولى عدّه‏اى هم با پيغمبر رفتند كه با بدنهائى مجروح برگشتند .

يكى از أصحاب رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم ، پسر همين عبدالله‏بن اُبَىّ بود كه مسلمان خوبى بود و با پدرش هم مخالفت مى‏كرد . نام او عبدالله‏بن عبدالله‏بن اُبَىّ است . هم پدر اسمش عبدالله است و هم پسر . او خيلى فداكارى در راه خدا داشته است و هميشه به نفع رسول الله با پدر مبارزه و مخالفت مى‏كرد . و داستانهاى خيلى مفصّلى دارد . و رسول خدا هم به ملاحظه همين پسر ، قدرى با پدر مماشات مى‏كردند . اين پسر هم در اين جنگ زخم خورد و مجروحاً به مدينه برگشت . و آن شب تا به صبح نخوابيد و جراحاتى را كه بر بدنش وارد شده بود كَىّ ميكردند (با آتش مى‏سوزاندند كه عفونت نكند) تا التيام يابد .

عبدالله‏بن اُبَىّ هم كه اين وضع را مى‏ديد دائماً پيغمبر و أصحابش را شماتت مى‏كرد و حرف زشت ميزد و مى‏گفت : اى پسر ! تو إقدام به جنگ نمودى بر رأى اين مرد (محمّد) وَ عَصَانِى مُحَمّدٌ وَ أَطَاعَ الْوِلْدَانَ . محمّد عصيانِ مرا كرد . من گفتم نرو ! صلاح نيست ؛ حرف مرا نشنيد و از بچّه‏ها و جوانهاى مدينه إطاعت كرد ؛ از ما پيرمردها كه أهل خُبره هستيم ، پيراهنى پاره كرده‏ايم حرف گوش نكرد . وَاللَهِ لَكَأَنّى كُنْتُ أَنظُرُ إلَى هَذَا . قسم بخدا مثل اينكه من تمام اين جريانات را كه الآن بر شما واقع شده ، قبل از جنگ مى‏ديدم ، كه مى‏رويد و شكست مى‏خوريد و برمى‏گرديد .

پسرش جواب داد : الّذِى صَنَعَ اللَهُ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُسْلِمِينَ خَيْرٌ (هيچ حرف زشت و ناروائى به پدر نزد ؛ فقط گفت ) : «آنچه را خدا براى رسول خود و مؤمنين پيش آورد ، آن خير است.»

يهود هم شروع كردند به گفتار زشت كه : باز محمّد رفت و شكست خورد و برگشت . وَ مَا مُحَمّدٌ إلّا طَالِبُ مُلْكٍ . اين محمّد پيغمبر نيست ؛ او طالب سلطنت است . اگر او پيغمبر بود شمشير نمى‏كشيد و اينطور خودش را در معركه قتال بدست دشمنان نمى‏سپرد كه او را بدين گونه درهم بكوبند . او پادشاهى مى‏خواهد . پيغمبر بايد برود يك گوشه‏اى زندگى كند . پس اين قِسم دعوت ، دعوتِ نبوّت نيست . مَا أُصِيبَ هَكَذَا نَبِىّ قَطّ . هيچ پيغمبرى اينطور به او زخم و جراحت وارد نشده‏است . أُصِيبَ فِى بَدَنِهِ وَ أُصِيبَ فِى أَصْحَابِهِ . مثل جراحاتى كه بر بدن پيغمبر و أصحابش وارد شده است .

اين حرف يهود بود . أمّا منافقين هم شروع كرده بودند به بدگوئى و خِذلان و إذلال مسلمين ؛ و همچنين از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم نيز بد مى‏گفتند . و مسلمانها را سرزنش مى‏كردند . و أمر مى‏كردند كه : از أطراف محمّد كنار برويد ، اينها چنين كردند ، چنان كردند . و مى‏گفتند : اگر اين أفرادى كه از شما كشته شدند ، پيش ما بودند كشته نمى‏شدند . حرف اين مرد را گوش كردند ، همه رفتند و كشته شدند .

اين حرفها به گوش يكى از أصحاب پيغمبر رسيد ؛ و او آمد نزد آن حضرت و گفت : إجازه بدهيد من بروم و اين أفرادى را از يهود و منافقين ، كه چنين مى‏گويند بكشم . رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم به او فرمود : إنّ اللَه مُظْهِرُ دِينِهِ وَ مُعِزّ نَبِيّهِ ؛ وَ لِلْيَهُودِ ذِمّةٌ فَلاَ أَقْتُلُهُمْ .

«خداوند دين خود را ظاهر مى‏كند ، و پيغمبرِ خود را عزّت مى‏دهد ؛ و من يهود را نمى‏توانم بكشم ، چون آنها در ذمّه من هستند» كفّار حربى نيستند بلكه كفّار ذمّى هستند ؛ و من متعهّد حفظ و نگهدارى آنها هستم . حالا حرف زشتى زدند ، بزنند ؛ من نميتوانم آنها را بواسطه اين حرفها بكشم .

گفت : فَهَؤُلَآء الْمُنَافِقُونَ يَا رَسُولَ اللَهِ ! پس إجازه بده اين منافقينى كه در پشتِ سر تو اين حرفها را مى‏زنند و اين نسبتهاى بد را مى‏دهند ، آنها را بكشم . فَقَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ : أَلَيْسَ يُظْهِرُونَ أَنْ لَا إلَه إلّا اللَهُ وَ أَنّى رَسُولُ اللَهِ ؟

اين منافقين ، مگر با زبان إظهار نمى‏كنند شهادتين را ؟ مگر لَاإلَه إلّا اللَه و مُحَمّدٌ رَسُولُ اللَه نمى‏گويند ؟ قَالَ : بَلَى يَا رَسُولَ اللَهِ . گفت : آرى ، مى‏گويند ؛ وَ إنّمَا يَفْعَلُونَ ذَلِكَ تَعَوّذًا مِنَ السّيْفِ ؛ فَقَدْ بَانَ لَهُمْ أَمْرُهُمْ وَ أَبْدَى اللَهُ أَضْغَانَهُمْ عِنْدَ هَذِهِ النّكْبَةِ . گفت بلى مى‏گويند و ليكن از ترس شمشير مى‏گويند ، و خداوند أمر آنها را ظاهر كرد . و كينه‏هاى ديرينه آنها را از دل هاى آنان بيرون آورد . و در اين جنگ ، آنها بواطن خود را به زبان آوردند و نشان دادند كه منافقند ؛ و واقعاً اينها إيمان به خدا ندارند .

فَقَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ : نُهِيتُ عَنْ قَتْلِ مَنْ قَالَ : لَاإلَه إلّا اللَهُ وَ أَنّ مُحَمّدًا رَسُولُ اللَهِ . «رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلَّم فرمود : من از طرف خدا نهى شده‏ام كه كسى كه لَاإلَه إلّا اللَه و مُحَمّدٌ رَسُولُ اللَه بگويد را بكشم.»

اين روايت را واقدىّ نقل مى‏كند (14) . حال شما ببينيد ، اين پيغمبر چه اندازه در صراط عبوديّت است ؟! و چه اندازه ذليل و عبد مَحض و گوش به فرمان پروردگار است ؟! كه اين همه به او بد ميگويند ؛ و اينها هم با شمشير كشيده آمده‏اند كه انتقام بكشند ؛ ولى پيغمبر مى‏گويد : دست نزنيد ! بگذاريد بگويند . خدا به من گفته است : كسى را كه شهادتين بر زبان جارى مى‏كند ، نكشيد ، حالا در دلش هر چه مى‏خواهد باشد ؛ من مأمور به باطن نيستم ، بلكه مأمور به ظاهرم ؛ و از طرف خدا مأمورم كه جنگ كنم تا بگويند : أَشْهَدُ أَنْ لَا إلَه إلّا اللَهُ وَ أَنّ مُحَمّدًا رَسُولُ اللَهِ . زمانى كه اين شهادت را بر زبان جارى كردند ، عَصَمُوا مِنّى دِمَآئَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ . ديگر خون و مالشان محفوظ است .

چندين بار پيغمبر اين جمله را در مواطن متعدّده فرمودند . اين هم قضّيه بسيار عجيب و غريبى است كه بايد إنسان را متوجّه و بيدار كند كه اين پيغمبر چه قسم بوده و عبوديّتش چگونه بوده است ، كه كوچكترين تعدّى و تجاوزى را از آن مَمْشائى كه خداوند برايش قرار داده است براى خود جائز نمى‏شمرد ! چون او الآن مى‏خواهد كار خير كند ؛ خير اين است كه عبد پروردگار باشد ؛ و ولايتش را در مجراى ولايت خدا قرار بدهد .

اگر بنا شود از خود إظهار نظر نمايد ، بين اين ولايت و بين ولايت خدا ، اختلاف زاويه پيدا مى‏شود ؛ و خودش مسؤول مى‏شود ؛ يعنى كار حسنه‏اش تبديل به سيّئه ميشود . كارى كه نتيجه‏اش شفاعت كبرى است ، كارى كه نتيجه‏اش بدست گرفتن لواء حمد است ، كارى كه نتيجه‏اش بالا رفتنِ بر منبرِ وسيله و شفيع شدن بر أوّلين و آخرين است ، وَ مَآ أَرْسَلْنَكَ إِلّا رَحْمَةً لّلْعَلَمِينَ است (15) . نتيجه اين كار اين خواهد شد كه خدا از او مؤاخذه كند كه چرا چنين عمل كردى ؟ پيغمبر داراى چنين نفسى است !

ببينيد چقدر اين نفس خاضع و خاشع و در مقام عبوديّتِ پروردگار ، ذليل و مسكين و مستكين است ، كه هيچ جنبه أمرى ، نهيى ، شخصيّت‏نمايى ، خودمَنِشى ، خودمِحورى و أنانيّتى ندارد ؛ مگر آنچه را كه خدا به او إذن مى‏دهد !

اين است معنى ولايت ، ولايت أئمّه ، ولايت أميرالمؤمنين ، ولايت إمام زمان عليهم السّلام ؛ تمام اينها بر همين ممشى است . آنها كه ولايت دارند معنيش اين نيست كه با اين ولايت خود ، سوء استفاده كنند ؛ و روز قيامت تمام قوم و خويشهاى خود را به بهشت ببرند ؛ و تمام مخالفين ، نه تنها مخالفين عقيدتى (آنها كه بايد به جهنّم بروند) بلكه مخالفين عشيرتى را هم به جهنّم بريزند . نه ، هرگز چنين نيست . همه اينها بر أساس معنى و حقيقت است . آن كسى كه به بهشت ميرود فردى است كه به آنها ربط داشته باشد ؛ و آن كسى كه به جهنّم مى‏رود فردى است كه از آنها گسسته باشد . ولايت آنها ، ولايت پروردگار است و أمر و نهى ايشان ، أمر و نهى پروردگار است .

اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد

پى‏نوشتها:

1) قسمتى از آيه 28 ، از سوره 7 : الأعراف

2) قسمتى از آيه 90 ، از سوره 16 : النّحل

3) صدر آيه 29 ، از سوره 7 : الأعراف

4) از جمله أدعيه‏اى است كه در بين تكبيرات سبعه افتتاحيّه نمازها وارد است : لَبّيْكَ وَسَعْدَيْكَ وَالْخَيْرُ فِى يَدَيْكَ وَ الشّرّ لَيْسَ إلَيْكَ وَالْمَهْدِىّ مَنْ هَدَيْتَ . «مصباح» كفعمى ، طبع سنگى ، ص .15

5) قسمتى از آيه 35 ، از سوره 10 : يونس

6) ثمّ اهتديت» ص 157

7) ص 165 ، از مجموعه «عَلِىّ و الشّيعَة و فضآئل الشّيعة و صفات الشّيعة»

8) بحار الأنوار» طبع جديد حروفى ، ج 21 ، ص 111

9) إرشاد» شيخ مفيد ، طبع آخوندى ، ص 85 و 86 ؛ و طبع سنگى ، ص 98 ؛ و «شرح نهج البلاغه» ابن أبى الحديد ، طبع بيروت ، ج 2 ، ص 563 ؛ و ما در دوره علوم و معارف إسلام ، قسمت «إمام شناسى» ج 13 ، ص 78 آورده‏ايم .

10) شرح روضه كافى» ملّا صالح مازندرانى ، ج 11 ، ص 281

11) قسمتى از آيه 8 ، از سوره 63 : المنافقون

12) آيه 126 ، از سوره 16 : النّحل

13) مغازى» واقدىّ ، ج 1 ، ص 290

14) المَغازى» ج 1 ، ص 317 ؛ و ما در دوره علوم و معارف إسلام ، قسمت «إمام شناسى» ج 13 ، ص 58 آورده‏ايم .

15) آيه 107 ، از سوره 21 :الأنبيآء

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation