بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 2, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
     hs~ALMIZA01 -
     hs~ALMIZA02 -
     hs~ALMIZA10 -
     hs~ALMIZA12 -
     hs~ALMIZA14 -
     hs~ALMIZA15 -
     hs~ALMIZA16 -
     hs~ALMIZA17 -
     hs~ALMIZA18 -
     hs~ALMIZA19 -
     hs~ALMIZA20 -
     hs~ALMIZA21 -
     hs~ALMIZA22 -
     hs~ALMIZA23 -
     hs~ALMIZA24 -
     hs~ALMIZA25 -
     hs~ALMIZA26 -
     hs~ALMIZA27 -
     hs~ALMIZA28 -
     hs~ALMIZA29 -
     hs~ALMIZA30 -
     hs~ALMIZA31 -
     hs~ALMIZA32 -
     hs~ALMIZA33 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و نيز در همان كتاب آمده : كه ابن جرير، و ابن ابى حاتم ، از سعيد بن جبير روايت كردهاند كه گفت : در حينى كه من و مجاهد نزد ابن عباس نشسته بوديم ، مردى نزد او آمد و گفتآيا مرا از آيه محيض راحت نمى كنى ؟ گفت : بله مى كنم ، بخوان : (و يسئلونك عن المحيض- تا جمله - فاتوهن من حيث امر كم اللّه )، ابن عباس گفت : يعنى با آنان نزديكى كنيد، ازهمانجائى كه خون مى بينند، چون قبلا از جماع در آن نهى شده بودى ، و بعد از قطع خونمامورى كه در همانجا جماع كنى ، سائل پرسيد: با آيه (نساوكم حرث لكم فاتواحرثكم انى شئتم ) چرا استدلال نمى كنى ؟ ابن عباس گفت : واى بر تو آيا عقب زنان همكشتزار است ، اگر اين حرف تو حق باشد بايد آيه محيض نسخ شده باشد، چون هر وقتزن از جلو حيض شود تو مى توانى از عقب جماع كنى ، با اينكه آيه مى فرمايد: بايد (ازآنان كناره گيرى كنيد، پس معناى (انى شئتم ) هر وقت از شب و روز است .
مولف : استدلال ابن عباس همانطور كه ملاحظه مى كنيد مخدوش است ، براى اينكه آيهمحيض بيش از اين دلالت ندارد كه جماع در محل جريان خون درحال حيض حرام است ، پس اگر آيه حرث دلالت كند بر جواز وطى در عقب ، بين دو آيه هيچتعارضى نخواهد بود، تا باعث نسخ آيه اول شود، علاوه بر اينكه توجه فرموديد كهآيه حرث هم دلالت بر مقصد آنان يعنى جواز وطى در عقب ندارد،
بله در بعضى از روايات كه از ابن عباس نقل شده ، ديده مى شود كه كرده به حرمت آنبه امرى كه در جمله : (فاتوهن من حيث امركم اللّه ...)، آمده و شما خواننده محترم در آنچهگذشت توجه فرموديد، كه استدلال مزبور فاسدتريناستدلال است ، و آيه شريفه هيچ دلالتى ندارد بر حكم غير مجراى خون ، تنها حكم مجراىخون را بيان مى كند، كه در حال حيض حرام و درحال طهر حلال است ، و آيه حرث هم هيچ دلالتى بر توسعه از جهت حرث ندارد و نمىخواهد بفرمايد همه جاى زنان كشتزار شما است ، و به هرحال مساله مربوط به تفسير نيست ، مربوط به فقه است ، چيزى كه هست ما اين مقدار همكه بحث كرديم ، از اين نظر بود كه بدانيم دلالت آيات چقدر است .
سوره بقره ، آيات 227 224 


و لا تجعلوا اللّه عرضه لايمنكم ان تبروا و تتقوا و تصلحوا بين الناس و الله سميععليم (224) لا يؤ اخذكم اللّه باللغو فى ايمنكم و لكن يؤ اخذكم بما كسبت قلوبكم واللّه غفور حليم .(225) للّذين يؤ لون من نسائهم تربص اربعة اشهر فان فاؤ ا فانالله غفور رحيم (226) و ان عزموا الطلق فان اللّه سميع عليم (227)


ترجمه آيات
خدا را در معرض سوگندهاى خود قرار ندهيد و سوگند او را مانع از پرهيزكار بودن واصلاح بين مردم نسازيد كه خدا شنوا و دانا است .(224) خدا شما را به سوگندهاىبيهوده تان بازخواست نمى كند ولى به آنچه دلهايتان مرتكب شده مؤ اخذه مى نمايد، وخدا آمرزنده و بردبار است . (225)
آنانكه سوگند ميخورند كه تا ابد از زنان خود دورى كنند،تنها چهار ماه مهلت دارند،اگر برگشتند خدا آمرزنده و رحيم است (226)
و اگر تصميم بر طلاق گرفتند باز هم مجرم شناخته نمى شوند و خدا شنوا و دانا است(و اما اگر نه طلاق دهند و نه حق زنان را كه از آن جمله نزديكى با ايشان است بدهندمجرمند).(227)
بيان آيات 


و لا تجعلوا اللّه عرضه لايمانكم ان تبروا...


معناى كلمات (عرضه ) و (ايمان ) و وجه تسميه كلمه يمين بمعنى سوگند 
كلمه عرضه به ضم عين از ماده عرض است ، كه به معناى عرضه كردن چيزى است بهكسى ، و يا چيزى ، تا ببيند اگر به كارش مى آيد و در تاءمين غرضش دخالت داردبپذيرد، مثل اينكه كالائى را در معرض ‍ فروش قرار دهى ، يا منزلى را به مشترىعرضه كنى ، تا اگر خواست در آنجا اسكان گزيند، يا غذا را براى خوردن عرضه كنى، و به همين جهت مى گويند: فلان هدف در معرض تيراندازى و نشانه گيرى قرار گرفت، و يا درباره دخترى كه شايستگى ازدواج دارد مى گويند: فلان دختر در عرضه (معرض) ازدواج قرار گرفت ، و درباره ماشينى كه صلاحيت براى سفر دارد مى گويند فلانماشين در معرض سفر واقع شد، اين معناى اصل كلمه بود.
اما عرضه به معناى مانعى كه سر راه در مى آيد، و همچنين عرضه اى كه نصب مى كنند،تا مانند هدف تيراندازى معرض توارد واردات پى درپى قرار گيرد.
و در نتيجه از كلمه ، معناى كثرت عوارض استفاده شود،داخل در معناى اصلى كلمه نيست ، بلكه بعدها پيدا شده است .
و اما كلمه (اءيمان )، جمع يمين يعنى سوگند است ، و اين معنا را از كلمه يمين به معناىدست راست گرفته اند، چون در بين عرب مرسوم ومعمول بود كه وقتى سوگندى مى خوردند، و يا عهدى مى بستند، و يا بيعتى مى كردند،و يا مثلا معامله اى انجام مى دادند، براى اينكه بفهمانندعمل نامبرده قطعى شد، به يكديگر دست مى دادند (اين رسم در بين ايرانيان نيزمعمول است )، پس در حقيقت از ابزار عمل ، كه همان دست باشد، نامى براىعمل ، كه عهد و سوگند و امثال آن باشد اسمى مشتق كردند، چون بينعمل و ابزار ملازمه اى بوده ، همچنانكه از عمل سب (انگشت نگارى ) اسمى مشتق كرده اند،براى آن انگشتى كه مهر مى زند، و آنرا انگشت سبابه خوانده اند.
معناى آيه شريفه (و لا تجعلوا الله عرضه لايمانكم ...) 
و معناى آيه شريفه (و خدا داناتر است ) اين است كه خدا را معرضى كه هدفسوگندهايتان شود قرار مدهيد، آن هم سوگند به اينكه ديگر نيكى نكنيد، و تقوا بهخرج ندهيد، و بين مردم اصلاح نكنيد،
براى اينكه خداى سبحان راضى نيست كه نامش را وسيله اى قرار دهيد براى امتناع از آنچهكه بدان امر كرده ، چون خدا به نيكى و تقوا و اصلاح امر فرموده است مؤ يد اين معنارواياتى است كه در شاءن نزول اين آيه وارد شده و به زودى انشاء اللّه از نظر خوانندهخواهد گذشت .
و بنابراين در سه جمله : (ان تبروا)، (و تتقوا)، (و تصلحوا)، حرف لا درتقدير است ، و تقدير كلام (ان لا تبروا و لا تتقوا و لا تصلحوا) مى باشد، و اين قسماستعمال در جائى كه حرف (اءن ) در كلام باشد، شايع است ، مانند آيه شريفه (يبيناللّه لكم ان تضلوا) كه جمله : (ان تضلوا) معناى (ان لا تضلوا) را ميدهد.
البته ممكن هم هست طورى معنا كنيم كه احتياج به تقدير لا نيفتد، و آن اين است كه بگوئيمجمله : (ان تبروا) تا به آخر متعلق است به لازمه معناى (و لا تجعلوا) چون لازمه آناين است كه خداى تعالى از چنين سوگندهائى نهى كرده باشد، و معناى آيه اين باشد كهخدا شما را از اين سوگند نهى نموده و حكم كذائى خود را برايتان بيان مى كند، كه نيكىو تقوا و اصلاح بكنيد.
آثار سوء روانى و اجتماعى سوگند بسيار 
و نيز ممكن است كلمه عرضه به معناى (چيزيكه عرضه بر آن بسيار است بودهباشد)، آن وقت آيه شريفه ، نهى از زياد سوگند خوردن به خداى سبحان خواهد بود،و چنين معنا خواهد داد كه بسيار به خدا سوگند نخوريد، كه اگر چنين كنيد باعث مى شودكه ديگر موفق به نيكى و تقوا و اصلاح بين مردم نشويد، چون كسى كه بسيار به خداسوگند مى خورد نام خدا ديگر در نظرش عظيم نمى ماند و سوگند به او را عملى سبك مىشمارد، چون هر عملى كه تكرار شد از اهميت مى افتد، و چنين كسى از دروغ هم پروا نمىكند، و دروغ هم بسيار خواهد گفت ، تازه اين ضرر روانى سوگند بسيار است ، و اما ضرراجتماعى آن ، اين است كه جامعه ، براى چنين فردى ارزش و منزلتى نمى شناسد، چون همهمى فهمند كه او براى خودش حرمتى در نظر مردمقائل نيست ، و خودش مى داند كه هر چه بگويد، جامعه آن را نمى پذيرد، و تكذيبش مىكند و نيز مى فهمند كه او اينقدر براى نفس خودش احترامقائل نيست كه به آن اعتماد كند، ما چگونه به او اعتماد كنيم ؟ در نتيجه آيه شريفه ، همانرا خواهد گفت كه آيه شريفه : (و لا تطع كل حلاف مهين ) هيچ حلاف بى مقدارى رااطاعت مكن )، آن را افاده مى كند.
بنابراين فرض نيز مناسب تر آن است كه حرف (لا) در تقدير نگيريم ، بلكهبگوئيم كه سه جمله (تبروا - تتقوا - تصلحوا) به خاطر حذف حرف جر منصوبند وتقدير كلام (حتى تبروا...) باشد، و معنا چنين شود كه خدا را در معرض سوگندهاىبسيار خود قرار ندهيد، تا در نتيجه موفق به نيكى و تقوا و اصلاح بشويد، و يابگوئيم سه جمله نامبرده ، مفعول له براى نهى است كه در بالا هم گفتيم جمله : (لاتجعلوا) بر آن دلالت مى كند، و معنا چنين مى شود: نهى (لا تجعلوا) بخاطر اين بودكه نيكى و تقوا و اصلاح بكنيد.
و در اينكه فرمود: (واللّه سميع عليم ،) نوعى تهديد است بر مضمون آيه ، چه اينكهآيه را به معناى اول بگيريم ، يا به معانى ديگر، چيزى كه هست معناىاول همانطور كه بر خواننده نيز پوشيده نيست . روشن تر است .


لا يواخذكم الله باللغو فى ايمانكم ...


معناى كلمه (لغو) و مراد از سوگند لغو در آيه قرآن 
(لغو) از كارهايى است كه اثرى به دنبال نداشته باشد، ومعلوم است كه اثر هرچيزى به خاطر اختلاف متعلقات و جهاتش مختلف مى شود، سوگند هم اثرى از جهت لفظشدارد، و هم اثر ديگرى از اين جهت دارد كه گفتار آدمى را تاءكيد مى كند، و اثر سومش ازاين جهت است كه خود عقد و پيمانى است ، و نيز اثر ديگرى دارد از حيث مخالفت و شكستن آن، و همچنين از جهات ديگر آثار ديگرى دارد، الا اينكه چون در آيه شريفه مقابله شده ميانعدم مؤ اخذه بر سوگند لغو، و مؤ اخذه بر آثار سوئى كه هر گناهى و مخصوصاسوگند لغو، در دلها باقى مى گذارد، لذا به نظر مى رسد كه مراد از سوگند لغو، آنسوگندى باشد كه هيچ اثرى در قصد صاحب سوگند نداشته باشد، سوگندهاى بيهودهاى است كه صاحبش نمى خواهد به وسيله آن عقدى و پيمانى ببندد، و به اصطلاحفارسى زبانها، تكيه كلامى است كه بعضى به آن عادت كرده اند، و مرتب ميگويند،(آره و اللّه )، (نه و اللّه ).
معناى (كسب ) و فرق آن با (اكتساب ) 
و كلمه (كسب ) به معناى جلب منفعت به وسيله سعى وعمل است ، با صنعت و يا حرفه و يا زراعت و امثال آن ، و اين كلمه دراصل به معناى به دست آوردن چيرهائى است كه حوائج مادى زندگى را برآورد، ولىبعدها به عنوان استعاره در مورد تمامى دست آوردهاى انساناستعمال شد، چه دست آوردهاى خير و چه شر، مانند كسب مدح و ثنا، و كسب افتخار، و كسبياد خير و نام نيك از راه حسن خلق و خدمت به مردم ، و مانند كسبفضائل اخلاقى وكسب علم نافع ، و كسب فضيلت از راه اعمالى كه مناسب با آن است .
و مانند كسب ملامت و مذمت ، و كسب لعنت و طعنه ، و كسب گناهان و آثار زشت گناه ،
و امثال آن از راه اعمالى كه چنين آثارى دارد، در ن تيجهاستعمال زياد در اين موارد همه اين موارد معناى كلمه كسب و اكتساب شده است .
بعضى گفته اند: فرق ميان كسب و اكتساب اين است كه ، اكتساب به معناى جلب منفعتبراى خويش است ، و كسب اعم است ، هم شامل كسب منفعت براى خويش مى شود، و همشامل كسب و جلب منفعت براى ديگران ، پس كسب برده براى مولايش ، و كسب ولى براىعبدش كسب هست ، ولى اكتساب نيست و همچنين كسبهاى ديگرى از اينقبيل ، و به هر حال كاسب و مكتسب خود انسان است نه ديگرى .
گفتارى پيرامون معناى قلب در قرآن كريم 
آيه مورد بحث از شواهدى است كه دلالت مى كند بر اينكه مراد از قلب خود آدمى يعنىخويشتن او و نفس و روح او است ، براى اينكه هر چند طبق اعتقاد بسيارى از عوام ممكن استتعقل و تفكر و حب و بغض و خوف و امثال اينها را به قلب نسبت داد، به اين پندار كه درخلقت آدمى ، اين عضو است كه مسؤ ول درك است ، هم چنانكه طبق همين پندار، شنيدن را بهگوش ، و ديدن را به چشم ، و چشيدن را به زبان ، نسبت ميدهيم ، و ليكن مدرك واقعى خودانسان است ، (و اين اعضاء، آلت و ابزار درك هستند) چون درك خود يكى از مصاديق كسب واكتساب است ، كه جز به خود انسان نسبت داده نمى شود.
نظير آيه مورد بحث در شهادت به اين حقيقت آيه (فانه آثم قلبه ) و آيه شريفه :(و جاء بقلب منيب ).
حال ببينيم چه عاملى باعث شده كه ادراكات انسانى را به قلب نسبت مى دهند؟ ظاهرا منشا آن، اين بوده كه انسان وقتى وضع خود و ساير انواع حيوانات را بررسى كرده و مشاهدهنموده كه بسيار اتفاق مى افتد كه يك حيوان در اثر بيهوشى و غش وامثال آن شعور و ادراكش از كار مى افتد، ولى ضربان قلب و نبضش هنوز زنده است ، درصورتيكه اگر قلب ش از كار بيفتد ديگر حياتى برايش باقى نمى ماند.
از تكرار اين تجربه يقين كرد كه مبداء حيات در آدمى ، قلب آدمى است ، به اين معنا كه ،
روحى را كه معتقد است در هر جاندارى هست نخست به قلب جاندار متعلق شده ، هر چند كه ازقلب به تمامى اعضاى زنده نيز سرايت كرده ، و نيز يقين كرد، كه آثار و خواص روحى وروانى چون احساسات وجدانى يعنى شعور و اراده و حب و بغض و رجاء و خوف وامثال اينها، همه مربوط به قلب است ، به همين عنايت كه قلب اولين عضوى است كه روحبدان متعلق شده است .
و اين باعث نميشود كه ما هر يك از اعضا را مبدافعل مخصوص به خودش ندانيم ، چون هيچ منافاتى بين اين و آن نيست ، در عين اينكه قلبرامبداء حيات مى دانيم ، دماغ را هم مبداء فكر، و چشم را وسيله ديدن ، و گوش را ابزارشنيدن ، و شش را آلت تنفس ، و هر عضو ديگر را منشاعمل خاص به خودش مى دانيم ، چون همه اعضا (و حتى خود قلب ) به منزله آلت و ابزارىاست براى انجام كارى كه به وساطت آن آلت محتاج است .
تجربه وجود يك مركز فرماندهى در بدن كه به تمام اعضاء دستور صادر مى كندراثابت كرده است .
و چه بسا كه تجربه هاى مكرر علمى هم اين نظريه را تاءييد كند، چون بارها اين آزمايشرا در مرغان انجام داده اند كه در يك عمل جراحى دماغ (مغز سر) مرغ را بيرون آورده اند، وديده اند كه حيوان همچنان زنده است ليكن ، هيچگونه درك و شعور و تشخيصى ندارد، (حتىنمى فهمد كه گرسنه و يا تشنه است ، و نميداند كه آب رفع تشنگى و دانه رفعگرسنگى مى كند، و اينكه اين دانه و آن سنگ ريزه است )، و چون مواد غذائى به او نمىرسد قلبش از ضربان مى ايستد و مى ميرد و همچنين چه بسا بتوان اين نظريه را از اينراه تاءييد كرد كه تاكنون بحثهاى علمى طبيعى نتوانسته و موفق نشده مركزى را در بدنكشف كند كه تمامى دستوراتى كه در بدن به وسيله اعضا انجام مى شود از آن مركزصادر بشود، و اعضاى مختلف بدن همه مطيع فرمان آن باشند، ولى وجود چنين مصدر ومركزى برايش مسلم شده است ، زيرا مى بينيد كه اعضاى مختلف بدن با اينكه بسيارزياد و بسيار مختلف است ، هم خودشان اختلاف دارند و ساختمانشان متفاوت است ، وهم اثر وكارشان و عملكردشان مختلف است ، در عين حال همه در تحت يك لوا، و مطيع يك مركزفرماندهى ، و داراى وحدتى حقيقى هستند.
و نبايد گمان كرد كه اگر ب شر نتوانسته به وجود چنين مركز فرماندهى اى پىببرد، براى اين بوده كه از اهميت و حساسيت دماغ و ادراكات آنغافل بوده است ، (و تمدن امروز تا حدى به اسرار آن پى برده ، در نتيجه نمى تواندمركز احساسات وجدانى از قبيل شعور و اراده و حب و بغض و خوف و رجا وامثال آن را قلب بداند).
پى بردن بشر به مغز به عنوان راءس البدن از دير باز بوده است 
زيرا بشر همانطور كه به اهميت قلب پى برده بود، به اهميت سر، كه جايگاه دماغ استنيز پى برده بود،
به شهادت اينكه مى بينيم از قديم ترين زمانها امت هاى مختلف و با زبانهاى مختلف مبداءحكم و امر و دستورات جامعه را راءس و رئيس ناميده ، و لغت هاى مختلفى از آن منشعب كردهاست ، نظير راءس ، و رئيس و رئاسه ، و راس الخيط، (سر نخ ) و راس المده (سر رسيد)،و راس المسافه ، و راس الكلام ، و راس الجبل (سر كوه )، و همچنين سر جانداران و چهارپايان را راس خوانده ، و نوك شمشير را راس ‍ السيف ناميده است ، (پس بشر از همانديرباز به اهميت دماغ پى برده بود، و ليكن به خاطر همان شواهدى كه گفتيم ، نمىتوانست بپذيرد كه دماغ مركز فرماندهى بدن باشد).
و ظاهرا همين مسئله باعث شد كه ادراك و شعور و هر چه كه بوئى از شعور در آن باشد، ازقبيل : حب و بغض و رجاء و خوف و قصد و حسد و عفت و شجاعت و جرات وامثال آنرا به قلب نسبت دهند، و منظورشان از قلب ، همان روحى است كه به بدن وابستهاست ، و يا به وسيله قلب ، در بدن جريان مى يابد، و لذا ادراكات نامبرده را، هم بهقلب نسبت مى دهند، و هم به روح ، و هم به نفس ، گاهى مى گويند: فلانى را دوست دارم، و گاهى مى گويند روحم او را دوست مى دارد، و نيز مى گويند قلبم او را دوست مىدارد، و گاهى هم مى گويند نفسم او را دوست مى دارد، آنگاه اين مجاز گوئى آنقدر ادامه مىيابد كه لفظ قلب را بر نفس اطلاق مى كنند، همچنانكه بسيار اتفاق افتاده كه از اين همتجاوز نموده كلمه صدر را بر قلب اطلاق مى كنند چون قلب در سينه قرار دارد انحاءادراكات و افعال و صفات روحى را به سينه نسبت مى دهند.
و در قرآن كريم از اين قسم نسبت ها در مو ارد بسيارى آمده ، از آن جمله فرموده : (يشرحصدره للاسلام ) و نيز فرموده : (انك يضيق صدرك ) و نيز فرموده : (و بلغتالقلوب الحناجر) كه در اين آيه هم رسيدن دلها به گلوگاه كنايه است از تنگى سينهو نيز فرموده : (ان اللّه عليم بذات الصدور) و بعيد نيست كه اينگونه موارد در كلامخداى تعالى اشاره باشد به تحقيق اين نظريه ، چيزى كه هست متاءسفانه تاكنون ايننظريه آنطور كه بايد و شايد روشن نشده است .
نظر ابوعلى سينا درباره مركز ادراكات نفسانى در انسان 
شيخ ابو على ابن سينا، در اين مسئله كه مركز ادراكات و صفات نفسانى در ساختمان بدنانسانى چيست ؟)
اين احتمال را ترجيح داده است كه همان قلب باشد، به اين معنا كه قلب مركز همه ادراكاتو شعور باشد و دماغ تنها جنبه ابزار را داشته باشد، (همانطور كه چشم آلت بينائى وگوش آلت شنوائى است ولى آن عضوى كه مى بيند و مى شنود قلب است )، پس همهادراكات از قلب است و دماغ واسطه درك است .
اشاره به كراهت سوگندهاى لغو و بيهوده 
در اينجا به تفسير آيه مورد بحث برگشته و مى گوئيم : جمله (و لكن يواخذكم بماكسبت قلوبكم ) خالى از مجاز عقلى نيست ، براى اينكه ظاهر كلمه لكن كه اعراض از مؤاخذه در بعضى از اقسام سوگند يعنى از سوگند به لغو به بعضى ديگر است ، ايناست كه خود آن بعض ديگر را ذكر كند و نكرده ، بلكه اثر شكستن آن سوگند را كه هماناثم (گناه ) باشد ذكر نمود، و اين خود مجاز عقلى و اعراض در اعراض است و اشاره استبه اينكه خداى سبحان تنها با قلب انسانها كار دارد، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (وان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله ) و نيز فرموده : (و لكن ينالهالتقوى منكم ).
و در جمله : (و اللّه غفور حليم ) اشاره اى است به اينكه قسماول سوگند هم كه همان سوگندهاى لغو بود، كراهت دارد و سزاوار نيست از مؤ من سربزند همچنانكه در جاى ديگر نيز از مطلق لغو نهى كرده و فرموده (قد افلح المؤ منونالذين هم فى صلوتهم خاشعون ، و الذين هم عن اللغو معرضون .


للذين يولون من نسائهم ...


كلمه (يولون ) مضارع از مصدر ايلاء بابافعال است ، كه ثلاثى آن ، يعنى ماده اصليش (اليه ) است كه به معناى سوگند است، چيزى كه هست در زبان شرع بيشتر در يك قسم سوگنداستعمال مى شود، و آن اين است كه شوهرى از در خشم و به منظور ضرر رساندن بههمسرش سوگند بخورد كه ديگر نزد او نرود، و منظور از ايلاء در آيه نيز همين سوگنداست ، و كلمه (تربص ) به معناى انتظار، و كلمه فى ء كه مصدرفعل (فاؤ ا) است به معناى برگشتن است .
تفسير آيه (للذين يؤ لون من نسائهم ) با توجه به مفردات آن 
و ظاهرا متعدى كردن كلمه (يولون ) با حرف (من ) به خاطر اين بوده است كه كلمهنامبرده علاوه بر معناى خودش متضمن و در بر دارنده معنائى چون دورى گزيدن و مانند آناست ، پس خود اين كلمه مى فهماند كه منظور از سوگند اين است كه از مباشرت با زناندورى كنند، و اين هم كه در آيه شريفه تربص را محدود به چهار ماه كرده است اشعارىبه اين دورى دارد، چون حد چهار ماه همان حدى است كه شارع و قانونگذار اسلام براىترك مباشرت با همسران معين كرده ، و فرموده كه بيش از آن نمى توانند مباشرت راترك كنند، و از همين اشارات فهميده مى شود كه مراد از عزم بر طلاق عزم به خود طلاقاست ، نه صرف تصميم بر آن ، همچنانكه دنباله آيه نيز كه مى فرمايد: (فان اللهسميع عليم ) به اين معنا اشعار دارد، براى اينكه شنوائى به اطلاقى كه واقع شدهارتباط دارد، نه با تصميم قلبى بر آن .
و اينكه فرمود: (فان اللّه غفور رحيم ) دلالت دارد بر اينكه شكستن سوگند ايلاء وبرگشتن به سوى همسر گناه ندارد، و اگر شرع براى شكستن آن كفاره اى معين كردهدلالت ندارد بر اينكه شكستن آن گناه است همچنانكه جمله مورد بحث دلالت ندارد بر اينكهمى شود آن كفاره را ترك كرد، چون كفاره مغفرت پذير و بخشيدنى نيست ، و كفاره شكستنسوگند در آيه زير آمده ، كه مى فرمايد: (لا يواخذكم اللّه باللغو فى ايمانكم و لكنيواخذكم بما عقدتم الايمان فكفارته اطعام عشره مساكين ).
بنابراين معناى آيه اين است كه ، هر كس سوگند بخورد كه ديگر به همسرش نزديكنشود، حاكم شرع چهار ماه صبر مى كند، اگر برگشت و حق همسرش را ادا كرد، يعنى بااو هم بسترى نمود، و كفاره شكستن قسم خود را داد، كه او راعقاب نمى كند، و اگر تصميمگرفت طلاقش دهد و طلاقش داد كه باز عقابى ندارد چون طلاق هم گريزگاه ديگرى استاز عقاب ، و خداى شنواى دانا است .
بحث روايتى 
(شامل رواياتى راجع به قسم خوردن وايلاء) 
در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايتى آورده كه درذيل آيه (و لا تجعلوا الله عرضه لايمانكم ...)، فرمود: منظور، گفتن (نه بخدا) و(آرى بخدا) است .
و نيز در همان كتاب از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) در تفسير همان آيه روايتآورده كه فرمودند: منظور اين است كه كسى مثلا سوگند بخورد كه ديگر با برادرش همصحبت و هم كلام نشود، و يا كار ديگرى نظير سخن گفتن انجام ندهد و يا سوگند بخوردكه ديگر با مادرش سخن نگويد.
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير آيه نامبرده فرموده :اگر تو را خواستند تا ميان دو نفر اصلاح دهى نگو كه من قبلا سوگند خورده ام كه چنينكارى نكنم .
مولف : روايت اولى همانطور كه ملاحظه كرديد آيه را به يكى از دو معنا تفسير كرده ، ودومى و سومى به معناى دوم معنا كرده ، و قريب به دو روايت اخير روايتى است كه باز درتفسير عياشى از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) آمده ، كه فرمودند: آيه شريفه ،در باره مردى است كه بين دو نفر اصلاح مى كند، و در بين ، گرفتار پاره اى از گناهان(از دروغ و غيبت و امثال آن ) مى شود، و از اين بابت ناراحت مى گردد آيه شريفه مىفرمايد خدا او را مى آمرزد. پس چنين كسى هم از مصاديقعامل به آيه است .
و در كتاب اصول كافى از مسعدة از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسيرآيه شريفه : (لا يواخذكم اللّه باللغو فى ايمانكم ...)، فرمود: (سوگند لغو)اين است كه كسى بگويد: (نه بخدا) و (بله بخدا) بدون اينكه بخواهد عهدىببندد، و يا پيمانى محكم كند.
مولف : و اين معنا در كافى بدون ذكر سند نيز از آنجناب روايت شده ، و در تفسير مجمعالبيان نيز از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) آمده است .
رواياتى از صادقين (ع ) درباره ايلاء 
و نيز در كتاب اصول كافى از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كهفرمودند: اگر مردى سوگند بخورد كه ديگر با همسرش نزديكى نكند، زن نمى تواندتا چهار ماه اعتراضى بكند، و در اين مدت هيچ حقى ندارد، شوهر هم در خوددارى از زنشگناهى نكرده تا مدت چهار ماه بسر آيد،
اگر در خلال اين مدت با او هم بستر شد كه شده است و اگر نشد و زن نيز سكوت كرد وراضى بود و شكايتى نكرد باز هم هيچ حرفى نيست ، و مرد در حليت و وسعت است ، و امااگر بعد از تمام شدن چهار ماه ، زن شكايت كرد، حاكم شرع به شوهرش اخطار مى كندكه : يا از سوگندش برگردد، و با همسرش تماس برقرار كند، و يا طلاقش دهد،حال اگر عزم بر طلاق داشتند بايد مرد از او كناره گيرى كند، تا زن يك حيض ببيند، واز آن پاك شود و آنگاه شوهر او را طلاق دهد، و بعد از طلاق هم تا مدت سه حيض ، خود اوسزاوارتر از ديگران به همسر خويش است ، و در اين مدت مى تواند رجوع كند، و اين همانايلائى است كه خداى تعالى در كتابش نازل كرده ، ورسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن را سنت خويش قرار داده ، و بر طبق آنعمل كرده است .
و نيز در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام ) آمده كه در ضمن حديثى فرمود: ايلاءعبارت از اين است كه مردى به همسرش بگويد: (و اللّه ديگر با تو جماع چنين و چنانىنمى كنم )، و يا بگويد (واللّه تو را به خشم مى آورم ) و در اين مقام نيز بر آيد...
مولف : و در خصوصيات ايلاء و مسائلمربوط به آن بين شيعه و سنى اختلاف هائى وجود دارد و چون بحث فقهى است بايد بهآنجا مراجعه كرد.
سوره بقره ، آيات 242 228 


و المطلقات يتربصن بانفسهن ثلثة قروء و لايحل لهن ان يكتمن ما خلق اللّه فى ارحامهن ان كن يومن باللّه و اليوم الاخر و بعولتهن احقبردهن فى ذلك ان ارادوا اصلحا و لهن مثل الّذى عليهن بالمعروف وللرجال عليهن درجه و اللّه عزيز حكيم (228) الطلق مرتان فامساك بمعروف او تسريحباحسن و لا يحل لكم ان تاخذوا مماء اتيتموهن شيا الا ان يخافا الا يقيما حدود اللّه فان خفتمالا يقيما حدود اللّه فلا جناح عليهما فيما افتدت به تلك حدود اللّه فلا تعتدوها و من يتعدحدود اللّه فاولئك هم الظلمون (229) فان طلقها فلاتحل له من بعد حتى تنكح زوجا غيره فان طلقها فلا جناح عليهما ان يتراجعا ان ظنا ان يقيماحدود اللّه و تلك حدود اللّه يبينها لقوم يعلمون .(230) و اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهنفامسكوهن بمعروف او سرحوهن بمعروف و لا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا و منيفعل ذلك فقد ظلم نفسه و لا تتخذوا آيات اللّه هزوا و اذكروا نعمت اللّه عليكم و ماانزل عليكم من الكتب و الحكمه يعظكم به و اتقوا اللّه و اعلموا ان اللّهبكل شى ء عليم (231) واذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن فلا تعضلوهن ان ينكحن ازواجهن اذاتراضوا بينهم بالمعروف ذلك يوعظ به من كان منكم يؤ من باللّه و اليوم الاخر ذلكمازكى لكم و اطهر و اللّه يعلم و انتم لا تعلمون (232)
والولدت يرضعن اولدهن حولين كاملين لمن اراد ان يتم الرضاعة و على المولود له رزقهنو كسوتهن بالمعروف لا تكلف نفس الا وسعها لاتضار ولده بولدها و لامولود له بولده وعلى الوارث مثل ذلك فان ارادا فصالا عن تراض منهما و تشاور فلا جناح عليهما و اناردتم ان تسترضعوا اولدكم فلا جناح عليكم اذا سلمتم ما آتيتم بالمعروف و اتقوا اللّه واعلموا ان اللّه بما تعملون بصير (233) و الذين يتوفون منكم و يذرون ازوجا يتربصنبانفسهن اربعه اشهر و عشرا فاذا بلغن اجلهن فلا جناح عليكم فيما فعلن فى انفسهنبالمعروف و اللّه بما تعملون خبير (234) و لا جناح عليكم فيما عرضتم به من خطبهالنساء او اكننتم فى انفسكم علم اللّه انكم ستذكرو نهن و لكن لا تواعدوهن سرا الا انتقولوا قولا معروفا و لا تعزموا عقده النكاح حتى يبلغ الكتب اجله و اعلموا ان اللّه يعلم مافى انفسكم فاحذروه و اعلموا ان اللّه غفور حليم (235) لا جناح عليكم ان طلقتم النساء مالم تمسوهن او تفرضوا لهن فريضه و متعوهن على الموسع قدره و على المقتر قدره متاعابالمعروف حقا على المحسنين . (236) و ان طلقتموهن منقبل ان تمسوهن و قد فرضتم لهن فريضه فنصف ما فرضتم الا ان يعفون او يعفوا الّذىبيده عقده النكاح و ان تعفوا اقرب للتقوى و لا تنسواالفضل بينكم ان اللّه بما تعملون بصير (237) حفظوا على الصلوات و الصلوةالوسطى و قوموا لله قنتين (238) فان خفتم فرجلا او ركبانا فاذا امنتم فاذكروا اللّه كماعلمكم ما لم تكونوا تعلمون . (239) والذين يتوفون منكم و يذرون ازوجا وصية لازوجهممتاعا الى الحول غير اخراج فان خرجن فلا جناح عليكم فى ما فعلن فى انفسهن من معروفو اللّه عزيز حكيم . (240) و للمطلقات متاع بالمعروف حقا على المتقين .(241) كذالكيبين الله لكم آياته لعلكم تعقلون .(242)



ترجمه آيات
زنان طلاق گرفته ، تا سه پاكى منتظر بمانند و اگر به خدا و روز جزا ايمان دارندروا نيست چيزى را كه خدا در رحم هايشان خلق كرده ،
نهان دارند، و اما شوهرانشان اگر سر اصلاح دارند در رجوع به ايشان در عده طلاقسزاوارترند زنان را نيز مانند وظائفشان حقوق شايسته است و مردان را بر آنان مرتبتىو برترى هست و خدا عزيز و حكيم است .(228)
طلاق دو بار است و پس از دو بار يا نگهدارى به شايستگى و يا رها كردن با احسان وشما را نرسد كه چيزى از آنچه به زنان داده ايد بگيريد، مگر آنكه بدانيد كه حدود خدارا بپا نمى دارند، كه در اين صورت در آنچه زن به عوض خويش دهد گناهى بر آناننيست ، اين حدود خدا است ، از آن تجاوز نكنيد و كسانى كه از حدود خدا تجاوز كنند،ستمكارانند.(229)
و اگر بار ديگر زن را طلاق داد، ديگر بر اوحلال نيست تا با شوهرى غير او نكاح كند اگر طلاقش داد و شوهر قبلى و زن تشخيصدادند كه حدود خدا را بپا ميدارند، باكى بر آنان نيست كه به يكديگر باز گردند، اينحدود خداست كه براى گروهى كه دانا هستند بيان مى كند.(230)
و چون زنان را طلاق داديد و بسر آمد مدت خويش رسيدند به شايستگى نگاهشان داريد، ويا به شايستگى رها كنيد، و زنها را براى ضرر زدن نگاهشان نداريد كه ستم كنيد، هركس چنين كند به خويش ستم كرده است ، آيت هاى خدا را به مسخره نگيريد نعمت خدا را برخويشتن با اين كتاب و حكمت كه بر شما نازل كرده و به وسيله آن پندتان مى دهد و ازخدا بترسيد و بدانيد كه خدا به هر چيز دانا است .(231)
و چون زنان را طلاق داديد و به مدت خويش رسيدند، منعشان نكنيد كه با شوهران خود بهشايستگى به همديگر رضايت داده اند زناشوئى كنند، هر كه از شما به خدا و روز جزاايمان دارد از اين اندرز مى گيرد، اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است خدا مى داند وشما نمى دانيد.(232)
مادران ، فرزندان خويش را دو سال تمام شير دهند، براى كسى كه مى خواهد شير دادن راكامل كند و صاحب فرزند خوراك و پوشاك آنها را به شايستگى عهده دار است هيچكس بيشاز توانش مكلف نمى شود، هيچ مادرى به سبب طفلش زيان نبيند و نه صاحب فرزند، بهسبب فرزندش ، وارث نيز مانند اين را بر عهده دارد اگر پدر و مادر به رضايت ومشورت هم خواستند طفل را از شير بگيرند گناهى بر آنان نيست و اگر خواستيد براىفرزندان خود دايه بگيريد، اگر فردى را كه در نظر مى گيريد به شايستگى به اوحقى بدهيد گناهى بر شما نيست ، از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا بيناىاعمال شما است .(233)
كسانى از شما كه بميرند و همسرانى به جا گذارند، زنان چهار ماه و ده روز، به انتظاربمانند و چون به مدت خويش رسيدند آنچه به شايستگى درباره خويش كنند، گناهى برشما نيست كه خدا از آن چه مى كنيد آگاه است . (234)
آنچه درباره خواستگارى زنان به اشاره مى گوئيد يا دردل خويش نهان مى كنيد، گناهى بر شما نيست ، خدا مى داند كه شما يادشان خواهيد كردولى با آنها قرار آميزش سرى نبنديد، مگر آنكه سخنى شايسته گوئيد، و نيز قصدبستن عقد زناشوئى نكنيد تا از عده در آيند و بدانيد كه خدا بر آنچه در دلهاى شما استآگاه است ، از او بترسيد و بدانيد كه خدا آمرزنده و بردبار است .(235)
اگر زنان را طلاق داديد قبل از اينكه به آنان دست زده باشيد و مهرى هم برايشان معيننكرده ايد گناهى بر شما نيست ولى بايد از بهره اى شايسته ، كه در خور نيكوكاراناست بهره ورشان كنيد، توانگر به اندازه خويش و تنگدست به اندازه خودش .(236)
و اگر پيش از آنكه به زنان دست بزنيد طلاقشان داديد و مهرى براى آنها مقرر داشتهايد، نصف آنچه مقرر داشته ايد بايد بدهيد مگر آنكه گذشت كنند يا آنكه گره زناشوئىبه دست او است گذشت كند و گذشت كردن شما به پرهيزكارى نزديكتر است ،بزرگوارى را ميان خودتان فراموش نكنيد كه خدا به آنچه مى كنيد بينا است .(237)
همه نمازها و نماز ميانه را مواظبت كنيد و براى خدا مطيعانه بپاى خيزيد. (238)
و اگر در حال ترس بوديد مى توانيد پياده و سواره نماز گزاريد و چون ايمن شديد خدارا ياد كنيد چنانكه به شما چيزهائى را كه نمى دانسته ايد تعليم داده است .(239)
كسانى از شما كه مرگشان فرا رسد و همسرانى بجا گذارند، براى همسران خويشمعاشى تا يك سال بدون بيرون كردن وصيت كنند، اگر خود بيرون رفتند درباره خويشكارى كه شايسته باشد، هر چه كنند گناهى برشما نيست و خدا عزيز و حكيم است .(240)
زنان طلاق گرفته بهره اى به شايستگى در خور پرهيزكاران دارند. (241)
بدينسان خدا آيه هاى خويش را براى شما بيان مى كند شايدتعقل كنيد. (242)
بيان آيات 
اين آيات در باره احكام طلاق و عده و شيردادن زن مطلقه به فرزند خود و در خلالشبعضى از احكام نماز است .


و المطلقات يتربصن بانفسهن ثلثه قروء...


اصل در معناى (طلاق ) آزاد شدن از قيد و بند است ولى به عنوان استعاره در رها كردنزن از قيد ازدواج استعمال شده ، و در آخر به خاطر كثرتاستعمال ، حقيقت در همين معنا گشته است .
كلمه (تربص ) هم به معناى (انتظار) مى آ يد و هم به معناى (حبس )، و اگر درآيه مورد بحث ، آنرا مقيد كرد به قيد (بانفسهن ) براى اين بوده كه بر معناى تمكينبه مردان دلالت كند، و بفهماند كه عده طلاق چيست ، و براى چيست ، عده طلاق اين است كه :زن مطلقه در مدت عده به هيچ مردى تمكين نكند، و پذيراى ازدواج با كسى نشود،
اشاره به حكمت تشريع عده براى زن مطلقه 
و اما اينكه عده براى چيست ، و چه حكمتى در تشريع آن هست ؟ مى فهماند براى اين است كهآب و نطفه مردان به يكديگر مخلوط نشود، و نسب ها فاسد نگردد، (و اگر زن مطلقه حاملهاست معلوم باشد كه از شوهر اولش حمل برداشته نه دوم ، و اگر عده واجب نمى شد معلومنمى شد چنين فرزندى ، فرزند كدام يك از دو شوهر است )، البته اين حكمت لازم نيست كهدر تمامى موارد موجود باشد، چون قوانين و احكام هميشه دائر مدار مصالح و حكمت هاىغالبى است ،
نه حكمت هاى عمومى (در نتيجه اگر زن عقيم هم مطلقه شد، بايد عده را نگه بدارد).
پس اينكه فرمود: (يتربصن بانفسهن ) به منزله اين است كه فرموده باشد زنانمطلقه به خاطر احتراز از اختلاط نطفه ها و فسادنسل ، عده نگه مى دارند، و با هيچ مردى تمكين نمى كنند و اين جمله هر چند جمله اى خبرىاست ليكن منظور از آن انشاء است ، و خلاصه به جاى اينكه بفرمايد: (بايد عده نگهدارند) به منظور تاءكيد فرموده : (عده نگه ميدارند).
توضيحى مبسوط پيرامون واژه (قرء) و معناى آن 
و كلمه (قروء) جمع (قرء) است ، و قرءلفظى است كه هم معناى حيض را مى دهد، وهم معناى پاكى از آنرا، بطورى كه گفته اند، از واژه هائى است كه دو معناى ضد هم دارد،چيزى كه هست معناى اصلى آن جمع است ، اما نه هر جمعى ، بلكه جمعى كه دگرگونگى وتفرقه به دنبال داشته باشد، و بنابراين بهتر اين است كه بگوئيم معنايش دراصل پاكى بوده است ، چون در حال پاكى رحم ، خون درحال جمع شدن در رحم است ، و سپس در حيض هماستعمال شده ، چون حيض حالت بيرون ريختن خون بعد از جمع شدن آن است ، و به همينعنايت جمع كردن حروف ، و سپس بيرون ريختن آن براى خواندن را هم قرائت ناميده اند،اهل لغت هم تصريح كرده اند به اينكه معناى قرائت جمع كردن است ، و نيز از جمله شواهدىكه اشعار و بيان مى دارد كه اصل در ماده ( ق - ر - ء) جمع است ، آيه شريفه : (لاتحرك به لسانك لتعجل به ، ان علينا جمعه و قرآنه ، فاذا قراناه فاتبع قرآنه )است كه مى فرمايد: زبانت را به انگيره عجله در خواندن قرآن حركت مده ، جمع آن وقرآنش به عهده ما است ، هر وقت آن را قرائت كرديم خواندنش را به دنبالش قرار بده ، وهمچنين آيه شريفه : (و قرانا فرقناه لتقراه على الناس على مكث ) و مجموعه اى كه ماآنرا جزء جزء كرديم تا آنرا به تدريج بخوانى ) كه خداى تعالى در آن و در آيه قبلىاز كلام خود تعبير به قرآن كرد، نه به كتاب ، و نه به فرقان و نظائر آن و اصلابه همين جهت بود كه گفتيم كلام خدايتعالى قرآن ناميده شده است .
راغب در مفردات خود مى گويد: كلمه قرء در حقيقت نامى است براىداخل شدن از پاكى به حيض ، واز آن جائيكه اسم جامعى است براى دو چيز، طهر و حيضبعد از طهر، لذا بر هر دو اطلاق مى شود، هم طهر يعنى پاكى از حيض را قرء مىگويند، و هم خود حيض را، چون اين قاعده كلى است كه وقتى كلمه اى نام براى دو چيز شدبر تك تك آنها اطلاق ميشود.
مانند كلمه مائده كه چون به معناى سفره طعام است ، هم بر سفره به تنهايى اطلاق مىشود، و هم بر طعام به تنهائى ، و كلمه (قرء) نام طهر به تنهائى نيست ، همچنان كهنام حيض به تنهائى نيز نيست ، به دليل اينكه به زن طاهرى كه اثرى از خون حيضنمى بيند نمى گويند فلانى داراى قرء است ، همچنانكه به زنى هم كه دائما حيض استنمى گويند فلانى دائم القرء است ، اين بود گفتار راغب .


و لا يحل لهن ان يكتمن ما خلق اللّه فى ارحامهن ان كن يؤ من باللّه و اليوم الاخر...


آيه شريفه مى خواهد زنان مطلقه را از اين عملنهى كند كه به خاطر زودتر از عده در آمدن ، حيض يا آبستن بودن خود را كتمان كنند، ويا بخواهند با كتمان خود، در كار رجوع شوهران خللى وارد آورند، و يا غرض ديگرىامثال اين داشته باشند و اگر خداى تعالى مساءله كتمان را در اين آيه مقيد كرد به قيد:(اگر زنان ايمان به خدا و روز جزاء دارند) ولىاصل حكم عده را مقيد به اين قيد نكرد، براى اين است كه زنان را به نوعى تشويق كند،تا حكم او را اطاعت كنند، و بر عمل به آن ثبات قدم به خرج دهند، چون اين تقيد بطوراشاره مى فهماند كه اين حكم از لوازم ايمان به خدا و روز جزائى است كه پايه و اساس ‍شريعت اسلام است ، پس هيچ مسلمانى بى نياز از اين حكم نيست ، و اين تعبيرمثل اين است كه به شخصى بگوئيم اگر خير و خوبى مى خواهى با مردم نيكو معاشرتكن ، و يا به مريض بگوئيم : اگر طالب شف ا و بهبودى هستى بايد پرهيز كنى .


وبعولتهن احق بردهن فى ذلك ان ارادوااصلاحا


معناى كلمه (بعل ) و توضيح مرجع ضمير كلمه بعولتهن در آيه ت (و بعولتهناحقبردهن ...)
كلمه (بعولة ) جمع (بعل ) است ، و بعل به معناى نر از هر جفتى است ، البته مادامكه جفت هستند، و علاوه بر دلالتى كه بر مفهوم خود دارد، اشعارى و بوئى هم از تفوق ونيرومندى و ثبات در شدائد دارد، واقعيت خارجى هم همين طور است ، چون مى بينيم : در هرحيوانى نر از ماده در شدائد نيرومندتر است ، و بر ماده خود نوعى برترى دارد، و درانسان نيز، شوهر نسبت به همسرش همينطور است و نيز به همين جهت زمين بلندتر اززمينهاى اطرافش را بعل مى گويند، بت بزرگ و نخلى كه بزرگتر از همه نخلها باشد،و هر چيز بزرگى از اين قبيل را بعل مى گويند.
ضمير در كلمه (بعولتهن ) به مطلقات بر مى گردد، ليكن ، منظور از مطلقات همهزنان مطلقه نيست ، بلكه حكم در اين آيه يعنى رجوع شوهر به همسرش در ايام عده ،مخصوص طلاق رجعى است ، و شامل طلاقهاى بائن نمى شود، و مشاراليه به اشاره(ذلك ) همان تربص ، يعنى عده است ، و اگر مطلب را مقيد كرد به قيد (ان ارادوااصلاحا - اگر در صدد اصلاحند)، براى اين بود كه بفهماند رجوع بايد به منظوراصلاح باشد،
نه به منظور اضرار، كه در جمله : (و لا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا) در سه آيه بعدصريحا از آن نهى شده است .
سزاوارتر بودن شوهران به مردان مطلقه نسبت به مردان ديگر در صلاق رجعى 
و كلمه احق اسم تفضيل است ، و حق اسم تفضيل اين است كه معنايش بامفضل عليه باشد، (وقتى مى گوئيم زيد شجاعتر از عمرو است ، بايد عمرو هم شجاعباشد، و گرنه سخن غلطى گفته ايم )، و در آيه دارد كه بايد هم شوهر در زن مطلقه حقداشته باشد، و هم هر خواستگار ديگر، چيزى كه هست ، شوهر احق از ديگران باشد، يعنىحق او بيشتر باشد، ليكن از آنجا كه در آيه ، كلمه رد - برگشت آمده ، به معناى برگشتنجز با همان شوهر اول محقق نمى شود، زيرا ديگران اگر با آن زن ازدواج كنند با عقدىجداگانه ازدواج مى كنند، ولى تنها شوهر است كه مى تواند بدون عقد جديد به عقداولش برگردد و آن زن را دوباره همسر خود كند.
از همين جا روشن مى شود كه در آيه شريفه به حسب معنا تقديرى لطيف به كار رفته ، ومعناى آيه اين است كه : شوهران زنان مطلقه به طلاق رجعى ، سزاوارترند به آن زنانازديگران ، و اين سزاوارى به اين است كه شوهران مى توانند در ايام عده برگردند:والبته اين برگشتن تنها در طلاقهاى رجعى است ، نه طلاقهاى بائن ، و همين سزاوارىقرينه است بر اينكه منظور از مطلقات ، مطلقات به طلاق رجعى است ، نه اينكه ضميردر (بعولتهن ) از باب استخدام و شبيه آن به بعضى از مطلقات برگردد، البتهاين راهم بگوئيم كه آيه شريفه ، مخصوص زنانى است كه همخواب شده باشند، و حيضهم ببينند، و حامله هم نباشند، و اما آن زنانى كه شوهران آنها با ايشان نزديكى نكرده اند،و يا در سن حيض ديدن نيستند، يا نابالغند، و يا به حد يائسگى رسيده اند و نيززنانيكه حامله هستند، حكمى ديگر دارند كه آيات ديگرى متعرض حكم آنها است .


و لهن مثل الّذى عليهن بالمعروف ، و للرجال عليهن درجه ).


تكرار كلمه (معروف ) در آيات طلاق نشانه اهتمام شارع مقدس نسبت به انجاماينعمل به وجه سالم است
(معروف ) به معناى هر عملى است كه افكار عمومى آن را عملى شناخته شده بداند، و باآن ماءنوس باشد، وبا ذائقه اى كه اهل هر اجتماعى از نوع زندگى اجتماعى خود به دستمى آورد سازگار باشد، و به ذوق نزند.
و كلمه (معروف ) در آيات مورد بحث تكرار شده ، يعنى در دوازده مورد آمده است و اينبدان جهت است كه خداى تعالى اهتمام دارد به اينكهعمل طلاق و ملحقات آن بر وفق سنن فطرى انجام شود، و عملى سالم باشد، بنابر اينكلمه معروف هم متضمن هدايت عقل است ، و هم حكم شرع ، و هم فضيلت اخلاقى ، و هم سنت هاىادبى و انسانى ، (آن عملى معروف است كه هم طبق هدايتعقل صورت گرفته باشد، و هم با حكم شرع و يا قانون جارى در جامعه مطابق باشد، وهم با فضائل اخلاقى منافى نباشد، و هم سنت هاى ادبى آنرا خلاف ادب نداند).
(معروف ) از نظر اسلام و روش صحيح رعايت تساوى در قانوگذارى اسلام 
چون اسلام شريعت خود را بر اساس فطرت و خلقت بنا كرده ، معروف از نظر اسلام همانچيزى است كه مردم آن را معروف بدانند، البته مردمى كه از راه فطرت به يك سو نشده ،و از حد نظام خلقت منحرف نگرديده باشند، و يكى از احكام چنين اجتماعى اين است كه تمامىافراد و اجزاى اجتماع در هر حكمى برابر و مساوى باشند و در نتيجه احكامى كه عليهآنان است برابر باشد با احكامى كه به نفع ايشان است ، البته اين تساوى را بايد باحفظ وزنى كه افراد در اجتماع دارند رعايت كرد، آن فردى كه تاءثر دركمال و رشد اجتماع در شؤ ون مختلف حيات اجتماع دارد، بايد با فردى كه آن مقدار تاءثررا ندارد، فرق داشته باشد، مثلا بايد براى شخصى كه حاكم بر اجتماع است حكومتشمحفوظ شود، و براى عالم ، علمش و براى جاهل جهلش ، و براى كارگر نيرومند، نيرومندىاش ، و براى ضعيف ، ضعفش در نظر گرفته شود، آنگاه تساوى را در بين آناناعمال كرد، و حق هر صاحب حقى را به او داد، و اسلام بنابر همين اساس احكام له و عليه زنرا جعل كرده ، آنچه از احكام كه له و به نفع او است با آنچه كه عليه و بر ضد او استمساوى ساخته ، و در عين حال وزنى را هم كه زن در زندگى اجتماعى دارد، و تاءثرى كهدر زندگى زناشوئى و بقاى نسل دارد در نظر گرفته است ، و معتقد است كه مردان دراين زندگى زناشوئى يك درجه عالى بر زنان برترى دارند و منظور از درجه ، همانبرترى و منزلت است .
از اينجا روشن مى گردد كه جمله (وللرجال عليهن درجه ...)، قيدى است كه متمم جملهسابق است و با جمله قبلى روى هم يك معنا را نتيجه مى دهد و آن اين است كه خداى تعالىميان زنان مطلقه با مردانشان رعايت مساوات را كرده ، در عينحال درجه و منزلتى راهم كه مردان بر زنان دارند، منظور داشته است ، پس آن مقدار كه لهزنان حكم كرده ، همان مقدار عليه آنان حكم نموده نه بيشتر، و ما انشاء اللّه به زودى دريك بحث علمى جداگانه به تحقيق اين مساءله بر مى گرديم .


الطلاق مرتان ، فامساك بمعروف ، او تسريح باحسان


كلمه (مره ) به معناى يك دفعه است ، پس كلمه (مرتان ) به معناى دو دفعه است ، واز ماده مرور گرفته شده ، تا دلالت كند بر يكعمل ، همچنانكه كلمات (دفعه ) و (كره ) و (نزله ) هم معناى آنرا مى دهند، و بروزن آن نيز هستند و هم از نظر اعتبار نظير آن مى باشند.
معناى كلمه (تسريح ) و مراد از (تسريح زن بر احسان ) در آيه شريفه 
و كلمه (تسريح ) در اصل به معناى رها كردن در چريدن است ، از اصطلاح (سرحتالابل شتر را رها كردم ، تا برود و از ميوه درخت سرخ بخورد)
گرفته شده ، و درخت سرخ داراى بارى است كه تنها شتران آن را مى خورند، و در آيهشريفه ، به عنوان استعاره در رها شدن زن مطلقهاستعمال شده ، البته رها شدنى كه شوهر نتواند رجوع كند، بلكه او را ترك بگويد،تا عده اش سر آيد كه به زودى جزئياتش مى آيد و مراد از طلاق در جمله : (الطلاقمرتان ...)، طلاق رجعى است كه شوهر مى تواند در بين عده برگردد، و لذا آيهشريفه ، شوهر را مخير كرده بين دو چيز، يكى امساك ، يعنى نگه داشتن همسرش كه همانرجوع در عده است و ديگرى رها كردن او، تا از عده خارج شود، و اما طلاق سوم همان استكه جمله : (فان طلقها فلا تحل له من بعد حتى تنكح زوجا غيره ...)، حكمش را بيان مىكند.
و ظاهرا مراد از تسريح زن به احسان اين است كه او را در جدا شدن و نشدن آزادبگذارد،به اين معنا كه زن بعد از دو نوبت مطلقه شدن ، ديگر محكوم به اين نباشد كه اگرهمسرش خواست در عده رجوع كند، دست او به جائى بند نباشد، بلكه شوهر در مدت عده ،رجوع نكند، تا عده سر آيد، لكن از اين واضح تر اين است كه مراد، طلاق سوم باشد،چون تفريع جمله (فامساك ...) را مطلق آورده و بنابر اين جمله (فان طلقها...)بيانى تفصيلى بعد از بيانى اجمالى براى تسريح خواهد بود.
مراد از نگهدارى زن به وجه معروف يا طلاق دادن به او وجه نيكو 
و در اينكه (امساك ) را مقيد به قيد (معروف ) و (تسريح ) را مقيد به قيد(احسان ) كرده ، عنايت لطيفى است كه بر خواننده پوشيده نيست ، براى اينكه چه بسامى شود كه امساك همسر و نگهدارى او در حباله زوجيت (پيوند زن و شوهرى ) به منظوراذيت و اضرار او باشد، و معلوم است كه چنين نگهدارى ، نگهدارى منكر و زشتى است ، نهمعروف و پسنديده ، آرى كسى كه همسرش را طلاق مى دهد و همچنان تنهايش مى گذارد تانزديك تمام شدن عده اش شود و آنگاه به او رجوع نموده بار ديگر طلاقش مى دهد و بهمنظور اذيت و اضرار به او اين عمل را تكرار مى كند چنين كسى امساك و زن دارى او منكر وناپسند است ، و از چنين زن دارى در اسلام نهى شده است ، آن زن دارى در شرع جائز ومشروع است كه اگر بعد از طلاق به او رجوع مى كند به نوعى از انواع التيام و آشتىرجوع كند، طورى رجوع كند كه آن غرضى كه خداى تعالى در خلقت زن و مرد داشته ،يعنى سكون نفس و انس بين اين دو حاصل گردد.
اين درباره امساك بود كه گفتيم دو جور است ، واسلام امساك به معروف را جائز دانسته وآن نوع ديگر را جائز ندانسته است و اما (تسريح ) يعنى رها كردن زن ، آن نيز دوگونه تصور مى شود، يكى اينكه انسان همسر خود را به منظوراعمال غضب و داغ دل گرفتن طلاق دهد، كه چنين طلاقى منكر و غير معروف است و يكى بهصورتيكه شرع آن را تجويز كرده ، (به هميندليل كه احكامى براى طلاق آورده )، و آن طلاقى است كه در عرف مردم متعارف است و شرعمنكرش نمى داند،
همچنانكه در آيات بعدى مى فرمايد: (فامسكوهن بمعروف او سرحوهن بمعروف )،اصل در تعبير هم همين است كه در دو آيه بعد كرده ، واگر در آيه مورد بحث اينطور تعبيرنكرد بلكه امساك را مقيد به معروف و تسريح را مقيد به احسان كرد، به خاطر اين بودكه آيه ، با مطالب آيه بعدش كه مى فرمايد: (و لايحل لكم ان تاخذوا مما آتيتموهن شيئا...)، تناسب و ارتباط بيشترى داشته باشد.
وجه اينكه (امساك ) و (تسريح ) در آيه شريفه هم به قيد معروف و هم به قيد احسانمقيدشده اند

next page

fehrest page

back page