بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حقیقت گمشده, شیخ معتصم سید احمد ( )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest - حقيقت گمشده
     hqiqt001 - حقيقت گمشده
     hqiqt002 - حقيقت گمشده
     hqiqt003 - حقيقت گمشده
     hqiqt004 - حقيقت گمشده
     hqiqt005 - حقيقت گمشده
     hqiqt006 - حقيقت گمشده
     hqiqt007 - حقيقت گمشده
     hqiqt008 - حقيقت گمشده
     hqiqt010 - حقيقت گمشده
     hqiqt012 - حقيقت گمشده
     hqiqt013 - حقيقت گمشده
     hqiqt014 - حقيقت گمشده
     hqiqt017 - حقيقت گمشده
     hqiqt018 - حقيقت گمشده
     hqiqt019 - حقيقت گمشده
     hqiqt020 - حقيقت گمشده
     hqiqt021 - حقيقت گمشده
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

فرزندش حسن (ع ) نيز مى فرمايد: اى مردم , هر كه مرا شناخت كه شناخت , وهر كه نشناخت بداند كه من حسن بن على هستم , من فرزند بشارت دهنده بيم دهنده ام , آنكه با اجازه خداوند به سوى اودعوت كرده وچراغى نورانى بوده است , من از اهل بيتى هستم كه در آن بيت جبرئيل فرود آمده وصـعـودمـى كـرد, ومـن از آن اهـل بـيـتـم كـه خداوند پليدى را از آنها دور كرده وآنها را كاملا پاك ساخته است ((103)) .
استدلال ابن كثير به اينكه سياق آيات ايجاب مى كند كه همسران پيامبر(ص ) را نيز بايد داخل اهل بـيـت دانـسـت مـوردى نـدارد, زيراحجيت ظهور بستگى به يكنواخت بودن سخن دارد و واضح اسـت كـه در ايـنـجا خطاب به مونث كه در آيات گذشته است تبديل به مذكرشده است , پس اگر مـنظور در اين آيه همسران ايشان بود بايدخطاب اينگونه باشد انما يريد اللّه ليذهب عنكن الرجس اهـل الـبـيـت ويطهركن تطهيرا زيرا آيات مخصوص زنان است , ولذاخداوند پس از اين آيه دوباره خـطـاب بـه مـؤنـث را از سـر گـرفـتـه ,فـرمـوده اسـت : (واذكـرن ما يتلى في بيوتكن من آيات اللّه والـحـكـمة ) ((104)) .
وهيچ كسى جز عكرمة ومقاتل نگفته است كه آيه تطهير درباره همسران پيامبر(ص ) نازل شده است , عكرمه مى گفت :هر كه بخواهد, من با او مباهله مى كنم به اينكه اين آيه درباره همسران پيامبر(ص ) نازل شده است ((105)) .
واين سخن عكرمه قابل قبول نيست زيرا با روايـتـهـاى صحيح وصريحى كه نقل شد تعارض دارد .
رواياتى كه به صراحت مى گويد: اهل بيت همان اصحاب كساهستند.
وديگر آنكه چه كسى عكرمه را تحريك كرده واو را عصبانى نموده است تا آنكه در بازارها فرياد بزند ومباهله بخواهد ؟
آيا به خاطر محبت همسران پيامبر يا دشمنى با اصحاب كسا ؟! واگرحتمى بود كه اين آيه درباره هـمـسـران پـيامبر(ص ) است پس چه نيازى به مباهله است ؟! شايد به اين خاطر بوده است وحتما چنين است كه عموم مردم آن را درباره على , فاطمه , حسن وحسين مى دانستند ؟! از سـخـن او نـيـز هـمـيـن بر مى آيد: آنگونه نيست كه شما خيال مى كنيد,بلكه درباره همسران پـيـامـبر(ص ) است ((106)) .
بنابراين آيه براى سايرتابعين واضح بوده كه مربوط به على , فاطمه , حسن وحسين :است .
هـمـچنين نمى توان عكرمه را در اين باره , به خاطر دشمنى شديد اوبا اميرالمؤمنين (ع ) به عنوان حكم وشاهد پذيرفت زيرا او ازخوارج است كه با على جنگيدند .
پس او چاره اى نداشته است جزاينكه بـگـويـد آيـه درباره همسران پيامبر(ص ) نازل شده است , زيرااگر اعتراف كند به اينكه آيه درباره عـلـى (ع ) نـازل شـده اسـت در ايـن صـورت مـذهـب خـود را بـه دسـت خـويـش محكوم كرده وپـايـه هـاى عـقيده اى كه او واصحابش را وادار كرد عليه على (ع ) قيام كنند راسست نموده است .
عـلاوه بـر اين عكرمه معروف به دروغگويى عليه ابن عباس است تا جائى كه ابن مسيب به غلامش كه برد نام داشت مى گفت : عليه من دروغ نگو آنگونه كه عكرمه عليه ابن عباس دروغ گفت , ودر ميزان الاعتدال آمده است كه ابن عمر نيزهمين سخن را به غلامش نافع گفته است .
على بن عبداللّه بن عباس سعى مى كرد عكرمه را از اين كار منع كندواز روش هايى كه براى منع او اسـتـفـاده مى كرد اين بود كه او را بر درمستراح مى بست تا از دروغ بستن به پدرش دست بكشد.
عـبـداللّه بن ابى الحرث مى گويد: بر فرزند عبداللّه بن عباس وارد شدم درحالى كه عكرمه بر در مـسـتراح بسته شده بود, گفتم : اين گونه باغلام خود رفتار مى كنيد ؟!, گفت : او بر پدرم دروغ مى بندد ((107)) .
مقاتل نيز در دشمنى با اميرالمؤمنين (ع ) واشتهار به دروغگويى كمتر از عكرمه نيست , تا جائى كه نسائى او را در صف دروغگويانى قرار داد كه معروف به جعل حديث اند ((108)) .
جوزجانى در شرح حال مقاتل در ميزان الذهب مى گويد: مقاتل دروغگويى بى پروا بود ((109)) .
مـقـاتـل بـه مـهـدى عـباسى گفته است : اگر بخواهى احاديثى در شان عباس به خاطر تو جعل مى كنم , ولى مهدى گفت : نيازى به آن ندارم ((110)) .
پس نمى توان سخن امثال اين افراد را پذيرفت , كه پذيرفتن آن فريب خوردگى وجهالت است , زيرا همانگونه كه گفته شداحاديث صحيح ومتواتر عكس آن را مى گويند .
اضافه بر آن ,رواياتى موجود است كه مى گويد بعد از نزول اين آيه رسول اللّه (ص ) به مدت نه ماه هنگام وقت هر نمازى در خانه عـلى بن ابى طالب (ع ) آمده مى فرمود: السلام عليكم ورحمة اللّه وبركاته اهل البيت , (انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت ويطهركم تطهيرا), اين را روزانه پنج بار تكرار مى كرد ((111)) .
در صـحيح ترمذى , مسند احمد, مسند طيالسى , مستدرك حاكم برصحيحين , اسد الغابه , تفسير طـبـرى , ابن كثير وسيوطى آمده است كه : رسول اللّه (ص ) به مدت شش ماه هرگاه كه براى نماز صـبح ازمنزل خارج مى شد, در خانه فاطمه (ع ) آمده مى فرمود: الصلاة يااهل البيت (انما يريد اللّه لـيـذهب عنكم الرجس اهل البيت ويطهركم تطهيرا) ((112)) , [نماز اى اهل بيت (انما يريد اللّه )].
وبسيارى روايات مشابه ديگر كه در اين باره آمده است .
پس كاملا براى ما روشن شد كه اهل بيت عبارتند از: (على , فاطمه ,حسن وحسين ) وهيچ مخالفى نمى تواند آن را انكار كند كه شك درآن مانند شك در وجود خورشيد در روز روشن است .
اهل بيت در آيه مباهله درگـيرى ميان دو جبهه حق وباطل در ميدان جنگ كارى دشواراست , ولى دشوارتر از آن وقتى اسـت كـه در مـيدان محراب باشد,هنگامى كه در پيشگاه خداوند مطلع بر تمام غيب ايستاده واو راقاضى وحكم ميان يكديگر قرار مى دهند .
در اينجا است كه كمترين ترديد وكمترين گناه موجب نـابـودى انـسان خواهد شد واين است حديث مباهله , ولذا رسول اللّه (ص ) براى جنگ با كافرين هر كه راكه توانايى حمل اسلحه دارد دعوت مى كند هر چند منافق باشد,ولى وقتى كه نحوه مبارزه از جـنـگ بـه دعـا ومـباهله بانصارى تبديل شد پيامبر(ص ) براى اين نحوه جديد از مبارزه هيچ يك ازاصـحـاب خـود را نخواند, زيرا در چنين موقعيتى كسى به پيش نمى رود مگر اين كه قلبى سالم وپاك از هر پليدى وگناه داشته باشدوچنين كسانى همان برگزيدگان نخبه اند, ومانند اينها در ميان مردم هميشه كمياب واندك اند, هر چند كه آن مردم بهترين مردم روى زمين باشند.
پس اين نخبه گان برگزيده چه كسانى هستند ؟
وقـتـى كـه پـيـامـبر(ص ) با علماى نصارى به بهترين شيوه بحث ومجادله فرمود, از آنها جز كفر, عصيان وسركشى نديد, وديگرراهى جز مباهله وتوسل به خدا نمانده , بدين صورت كه هر يك افراد خـود را دعـوت نموده وسپس لعنت خدا را براى دروغگويان بخواهند .
در اينجا بود كه فرمان الهى ايـنـگـونـه نـازل شـد : (فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا وابناءكم ونـساءناونساءكم وانفسنا وانفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت اللّه على الكاذبين ) ((113)) , هرگاه بعد از آنـچه از علم به تو رسيد كسانى با توبه محاجه وستيز برخيزند به آنها بگو: بيائيد ما فرزندان خود را دعـوت كرده شما هم فرزندان خود را, ما زنان خويش را دعوت نموده شمانيز زنان خود را, ما از نـفـوس خـود دعـوت مـى كـنيم شما هم از نفوس خود, سپس مباهله نموده ولعنت خداوند را بر دروغگويان قراردهيم .
كـشـيش ها اين پيشنهاد جديد پيامبر را پذيرفتند تا نبرد آنها فيصله يابد, آنگاه كشيش ها نزديكان خـود را بـراى روز مـوعـود جـمـع كـردندوآن روز سر رسيد, جمعيتى زياد در آنجا گرد آمدند, مـسيحيان به پيش آمده خيال مى كردند پيامبر با جمعى از اصحاب وهمسران خويش به سوى آنها خـواهـد آمد, آنگاه رسول اللّه (ص ) ظاهر شد,با گامهايى استوار به پيش مى آمد همراه با گروهى كـوچـك از اهل بيت , حسن در طرف راست ايشان , حسين در طرف چپ , على وزهرا هم پشت سر بـودنـد .
وقـتـى نصرانى ها اين صورت هاى نورانى را ديدند لرزه بر اندام آنها افتاد, روى به اسقف بزرگ خودكرده گفتند: اى ابا حارثه , كار را چگونه مى يابى ؟
اسقف جواب داد: قيافه هايى مى بينم كه اگر كسى با توسل به آنها ازخدا بخواهد كوهى را از جا بر كند, چنين خواهد نمود.
وحشت آنها چند برابر شد, وقتى اسقف اين حالت ايشان را ديدگفت : آيـا نمى بينيد چگونه محمد دو دست خود را بالا برده , منتظر است چه از آنها بر آيد, به حق مسيح سـوگـنـد اگـر كـلـمـه اى از دهـان او خارج شود, ما نه به اهل خويش بر مى گرديم ونه به مال خود ((114)) .
آنـگاه تصميم گرفتند عقب نشينى كرده ومباهله را ترك گويند,وراضى به ذلت وپرداخت جزيه شـدنـد .
آرى تـوسـط ايـن پـنـج تـن پـيامبر(ص ) توانست آن مسيحيان را شكست داده وآنها را با ذلت وخوارى بر گرداند .
ودر اين باره رسول اللّه (ص ) فرمود: سوگند به آن كه جان من در دست او است , عذاب الهى بر اهل نجران در حال فرود آمدن بود واگر بخشش خداوند نبود آنها تبديل به مـيـمـون وخوك شده ودشتى كه در آن بودند پر از آتش مى شد, سپس خداوند نجران واهالى اش حـتـى پـرنده روى درخت را ريشه كن ساخته وسال بر هيچ نصرانى نمى گذشت , [والذى نفسى بيده , ان العذاب تدلى على اهل نجران , ولولا عفوه لمسخوا قردة وخنازير, واضرم عليهم الوادى نارا ولاستاصل اللّه نجران واهله حتى الطير على الشجر وماحال الحول على النصارى كلهم ].
ولى چرا پيامبر(ص ) تنها به اين پنج تن اكتفا كرده واصحاب وهمسران خود را نياورد ؟
جـواب اين سؤال در يك جمله است : اهل بيت موجه ترين مردم پس از پيامبر نزد خدا هستند وپاك وبى آلايش اند .
هيچكس غيرآنها نتوانسته است چنين صفات والايى را كه خداوند براى اهل بيت در آيـه تـطهير ذكر كرده است بدست آورد .
ولذا مى بينيم كه رسول اللّه (ص ) در اجراى دستور اين آيه چـگـونـه تـوجه امت را به سوى مقام ومنزلت اهل بيت جلب نموده , وكلمه ابناءنا: فرزندانمان را درآيـه بـر حـسن وحسين , نساءنا: زنانمان را بر حضرت فاطمه زهرا(ع )وانفسنا: نفوسمان را بر عـلـى (ع ) تطبيق داده است , زيرا امام على (ع )جزء زنان وفرزندان نمى تواند باشد, پس مسلما جزء كلمه نفوسمان بايد باشد, به علاوه اينكه اگر كلمه نفوس مخصوص خود پيامبر به تنهايى بود, در اين صورت دعوت كردن معناى درستى نداشت .
ايـشـان چـگونه خود را دعوت مى كند ؟!.. .
وبراى تاييد اين مطلب اين سخن پيامبر(ص ) را در نظر بـگـيـريم : انا وعلى من شجرة واحدة وسائر الناس من شجر شتى : (من وعلى از يك درخت (يك اصل واساس ) بوده وبقيه مردم از درختان متفرق ديگراند).
پـس اگـر امام على (ع ) نفس پيامبر(ص ) است , بنابراين بايد آنچه پيامبر از حق رهبرى وولايت بر مسلمين دارد او نيز داشته باشدمگر يك مقام , آن هم مقام نبوت است همانگونه كه رسول اللّه (ص ) در حديثى كه بخارى ومسلم نيز آن را آورده اند بيان فرموده است : يا على انت منى بمنزلة هارون مـن مـوسـى الا انـه لا نـبـى بعدى :(اى على , منزلت تو نسبت به من مانند منزلت هارون نسبت به موسى است , جز اينكه پيامبرى پس از من نيست ) ((115)) .
الـبته استدلال ما به اين آيه , در اين باره نبود بلكه در بيان اين بود كه اهل بيت چه كسانى هستند.
خـدا را شـكـر مـى كـنـيـم كـه هـيچ اختلاف نظرى در نزول اين آيه درباره اصحاب كسا نيست .
واخبارواحاديثى نيز در اين زمينه وجود دارد.
مسلم وترمذى هر دو در باب فضائل على (ع ) روايت كرده اند كه :سعد بن ابى وقاص گفت : وقتى كـه اين آيه نازل شد: (فقل تعالواندع ابناءنا وابناءكم ونساءنا...), رسول اللّه (ص ), على , فاطمه ,حسن وحسين را خواست وگفت : اللهم هولاء اهلى [خدايا اهل من اينها هستند] ((116)) .
فرمايش پيامبر مبنى بر اينكه اينها اهل من هستندنشان دهنده اين است كه اهل بيت منحصر به اين چهار نفراند.

فصل پنجم : ولايت على (ع ) در قرآن

تلاش نهائى : در بـحـث اول نياز به تلاش فكرى وروانى زيادى داشتم , از طرفى باوجدان خود درگير بودم واز طرفى ديگر با دوستان واساتيدخويش در دانشگاه , تا آنكه طورى قانع شدم كه ممكن بود دروجود خـورشـيد شك كنم ولى در آن نتيجه گيرى شك نمى كردم ,ونتيجه حاصل همانگونه كه گفته شـد ايـن بـود كـه بـر مـا واجب است از اهل بيت (ع ) پيروى كرده ودين خود را از آنها بگيريم .
اين بوداولين باورهاى من براى مدتى از زمان كه در اين مدت نمى توانستم دقيقا وضع خود را مشخص ومـذهـبـى بـراى خويش انتخاب كنم , هرچند وجدانم به من حكم مى كرد كه پيرو مذهب تشيع شوم ,دوستان , افراد خانواده وهمكلاسيها نيز همگى مرا شيعه بشمارمى آوردند, بسيارى از آنها مرا شيعى يا خمينى ! صدا مى كردند, هرچند من هنوز تصميم خود را نگرفته بودم , شكى در آنچه بـدان رسـيده بودم نداشتم ولى نفس اماره وادار كننده به بدى ها مرا نهى كرده ووسوسه مى كرد كه : چگونه دينى را ترك مى كنى كه پدرانت را بر آن ديده اى ؟! وچـه خواهى كرد با اين جامعه اى كه دور از عقيده تو راست ؟! اصلاتو كه هستى كه به اين حقايق رسـيـده باشى ؟! آيا بزرگان علما از آن غفلت كرده اند ؟! بلكه عموم مسلمين غفلت كرده اند ؟!...
وهـزاران سؤال وتشكيك ديگر كه معمولا بر من غالب شده ومرا به سكوت وا مى داشتند !, وگاهى عقل ووجدانم به ستوه مى آمدند.. .
وبه همين نحو كشمكش وجزر ومد, تنشهاى روحى ودوگانگى فكرى مرارنج مى داد, نه راه فرارى , نه مونسى , نه دوستى ونه يارى .
بـه دنـبـال كـتاب هايى رفتم كه شيعه را رد مى كنند, شايد اينها بتوانندمرا از اين وضعيت نجات دهـنـد, وحـقائقى را براى من روشن سازند كه بر من مخفى بوده است .
جالب اينكه وهابيت مرا از جمع آورى اين كتابها بى نياز كرد, زيرا امام جماعت مسجد روستايمان هر كتابى را كه مى خواستم برايم تهيه مى كرد.
ولـى پـس از بررسى آنها مشكل من پيچيده تر ونا آرامى من بيشترشد, زيرا گم گشته خود را در آنـهـا نـيـافـتـم , آنـهـا از بحث منطقى وبى طرفانه تهى بودند, آنچه در آنها بود سب , لعن وناسزا بـودومـجـموعه اى از تهمت هاى دروغ كه در ابتداى كار حجابى را پيش روى من ايجاد كرد, ولى پـس از بـر طـرف كردن تاثيرات تبليغاتى آنها, براى من روشن شد كه اينها از تارهاى عنكبوت هم سست تراست .
پـس از آن تصميم بر ادامه بحث گرفته , هر چند نسبت به نتيجه اى كه در بحث اول بدان رسيده بـودم بـاور داشـتـم , وبـه امـيـد ديـدن حـقـيـقـت بـه طـورى واضح تر وروشن تر در اين راه با وسوسه هاى نفس خويش مبارزه كردم ودر زمينه دلايل ولايت امام على (ع ) كه صراحت در امامت ايشان دارد شروع به تحقيق نمودم .
خوشبختانه مجموعه اى از دلايل در ذهن خود داشتم كه مرا به ايـن مطلوب مى رسانيد وعلى رغم كافى بودن اين دلايل براى هر انسان دارنده عقل درست وقلب سـالـم , مـى خواستم اين تحقيق , فيصله كار باشدكه آيا سنى بمانم ومعتقد به خلافت ابوبكر, عمر وعثمان باشم وياشيعه شده ومعتقد به امامت على (ع ) باشم ؟
بـعـد از تحقيق به نتيجه اى غير منتظره رسيدم ! من تاكنون نتوانسته ام تعداد دلايلى را كه از راه نقل يا عقل به صراحت وكاملا آشكارامامت اميرالمؤمنين (ع ) را اعلام مى دارد بشمارم , كه بعضى از اين دلايل كاملا واضح است وبعضى ديگر نياز به مقدمات طولانى دارد.
آنـچـه در ايـن فـصل مى آورم گزيده اى است اندك , تا سخن كوتاه شده وجوينده حقيقت تشويق شود, زيرا معتقدم كه اين مختصرپس از شرح وتوضيح كافى باشد: (1) آيه ولايت : آيـه شـريـفـه : (انـمـا ولـيـكـم اللّه ورسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة ويؤتون الزكاة وهم راكـعـون ) ((117)) صـدق اللّه الـعـظـيـم ,سـرپـرسـت ورهـبر شما تنها خدااست وپيامبر او وآنها كه ايمان آورده اند, آنها كه نماز را بر پا مى دارند, ودر حال ركوع زكات مى پردازند.
وجه استدلال به اين آيه : اين آيه به روشنى ولايت وامامت اميرالمؤمنين (ع ) را بيان مى كند به شرط آنكه ثابت شود منظور از (آنـهـا كـه نـمـاز را بـر پـا مى دارند ودرحال ركوع زكات مى پردازند) شخص امام على (ع ) است , همچنين ثابت شود كه كلمه ولى به معناى كسى است كه از خود انسان به اوسزاوارتر است .
مخذى كه ثابت مى كند آيه درباره على (ع ) است : دلايل مختلفى ارائه شده وروايات به طور متواتر از دو طرف شيعه وسنى ـ نقل شده است مبنى بر ايـنـكـه ايـن آيـه هـنگامى كه على انگشترخود را در حال ركوع صدقه داد, در شان امام على (ع ) برپيامبر(ص ) نازل شده است .
اين خبر را جمعى از صحابه نقل كرده اند از جمله : 1 ـ ابوذر غفارى : عده اى از حفاظ از او نقل كرده اند مانند: الف ابو اسحاق احمد بن ابراهيم ثعلبى در تفسير (الكشف والبيان عن تفسير القرآن ).
ب ـ حافظ بزرگ حاكم حسكانى در (شواهد التنزيل ) ج1 ص 177چاپ بيروت .
ج سبط ابن جوزى در (تذكرة ) ص 18.
د حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف ) ج1 ص 649....وديگر محدثين وحفاظ حديث .
2 ـ مـقـداد بـن الاسـود: حـافـظ حسكانى در (شواهد التنزيل ) ج1 ص 177 چاپ بيروت به تحقيق محمودى , آن را از او نقل كرده است .
3 ـ ابو رافع قبطى (غلام رسول اللّه (ص )).
جمعى از بزرگان از او نقل كرده اند از جمله : الف حافظ ابن مردويه در كتاب (الفضائل ).
ب ـ حافظ جلال الدين سيوطى در (الدر المنثور) ج3 ص 104.
ج محدث متقى هندى در (كنز العمال ) ج1 ص 305...وديگران ..
4 ـ عمار بن ياسر: روايت او را اين افراد نقل كرده اند: الف محدث بزرگ طبرانى در (المعجم الوسيط).
ب ـ حافظ ابو بكر بن مردويه در (الفضائل ).
ج ـ حافظ, حاكم حسكانى در (شواهد التنزيل ) ج1 ص 173.
د حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف ) ج1 ص 649 به نقل از طبرانى وابن مردويه .
5 ـ اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (ع ): كه از ايشان نقل كرده است : الف حاكم نيشابورى , حافظ بزرگ در كتاب (معرفة علوم الحديث ) ص 102 چاپ مصر سال 1973.
ب فقيه ابن مغازلى شافعى در (المناقب ) ص 311.
ج حافظ حنفى خوارزمى در (المناقب ) ص 187.
د حافظ ابن عساكر دمشقى در (تاريخ دمشق ) ج2 ص 409 به تحقيق محمودى .
ه ابن كثير دمشقى در (البداية والنهاية ) ج2 ص 357 چاپ بيروت .
و حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف في تخريج احاديث الكشاف ) ج2 ص 649.
ز محدث متقى هندى در (كنز العمال ) ج15 ص 146 در باب فضائل على (ع ).
6 ـ عمرو بن عاص : خطيب خوارزم حافظ ابو بكر مؤيد در(المناقب ) ص 128 از وى نقل كرده است .
7 ـ عـبداللّه بن سلام : محب الدين طبرى در (ذخائر العقبى ) ص 102ودر (الرياض النضره ) ج2 ص 227 از او روايت كرده است .
8 ـ عبداللّه بن عباس : كه اين افراد از او نقل كرده اند: الف احمد بن يحيى بلاذرى در (انساب الاشراف ) ج2 ص 150چاپ بيروت به تحقيق محمودى .
ب واحدى در (اسباب النزول ) ص 133.
ج حاكم حسكانى در (شواهد التنزيل ) ج1 ص 180.
د ابن مغازلى شافعى در (المناقب ) ص 311 به تحقيق بهبودى .
ه حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف في تخريج احاديث الكشاف ) چاپ مصر.
و جلال الدين سيوطى .
9 ـ جابر بن عبداللّه انصارى : كسانى كه از وى نقل كرده اند حاكم حسكانى است در شواهد التنزيل ج1 ص 174.
10 ـ انس بن مالك (خادم رسول اللّه ), كه از او نقل كرده است : الف حافظ حسكانى در (شواهد التنزيل ) ج1 ص 165.
ب محدث بزرگ حموى جوينى خراسانى در (فرائد السمطين )ج1 ص 187 188.
از مـجـمـوع ايـن هـمـه روايت , روايت ابوذر غفارى رضى اللّه عنه راانتخاب مى كنيم , كه روايتى طـولانـى بـوده وحـاكـم حـسكانى به طورمستند در ج1 ص 177 178 چاپ بيروت از ايشان نقل كرده است : ابوذر غفاري رضى اللّه عنه گفت : اى مردم , هر كه مرا شناخت كه شناخت , وهر كه نشناخت بداند كه من جندب بن جناده بدرى ,ابوذر غفارى هستم از پيامبر(ص ) با اين دو گوش شنيدم وگر نه كـرشوند وايشان را با اين دو چشم ديدم وگر نه كور شوند, كه اومى فرمود: على قائد البرره , قاتل الـكفره , منصور من نصره ومخذول من خذله : على رهبر نيكان وقاتل كافران است , يارى شود هر كه اورا يارى كند وذليل شود هر كه او را ترك كند , روزى از روزها نمازظهر را با رسول اللّه (ص ) بجا آوردم , گدايى در مسجد تقاضاى كمك كرد, ولى كسى بدو چيزى نداد, آن بيچاره دست خود را به آسمان بلند كرده , گفت : خدايا تو شاهد باش كه من در مسجدرسول اللّه (ص ) تقاضاى كمك كرد, كسى به من چيزى نداد.على (ع ) در حال ركوع بود, با انگشت كوچك كه انگشترى در آن بود بـه وى اشـاره كـرد, گـدا آمـده وانگشتر را از انگشت ايشان گرفت ,در حالى كه پيامبر(ص ) اين مـنـظـره را مـى ديد .
وقتى پيامبر(ص ) نمازرا تمام كرد روى به آسمان نمود گفت : خدايا برادرم مـوسـى از تـوخـواسـته اى داشت , گفت : پروردگارا سينه مرا گشاده دار, كار مرا برمن آسان گـردان وگـره از زبـانم بگشا تا سخنان مرا بفهمند, وزيرى از خاندانم براى من قرار بده , برادرم هارون به وسيله او پشتم رامحكم كن واو را در كار من شريك گردان , آنگاه قرآنى گويا بر اونازل شـد مـبـنـى بـر ايـنـكه : (بازوى تو را به وسيله برادرت محكم مى كنيم ), خدايا من محمد پيامبر وبـرگـزيـده تو هستم , پروردگاراسينه مرا نيز گشاده دار, كار را بر من آسان گردان , وزيرى از خـاندانم براى من قرار بده , برادرم على را, به وسيله او پشتم را محكم كن .
ابوذر مى گويد: به خدا سـوگند, رسول اللّه (ص ) سخن را تمام نكرده بود كه جبرئيل از سوى خدا بر او نازل شده , گفت : اى مـحـمد, به توتبريك مى گويم براى آنچه درباره برادرت به تو داده شد.پيامبر(ص ) گفت : آن چـيست اى جبرئيل ؟
گفت : خداوند به امت تو دستور فرمود تا روز قيامت از او پيروى كنند واين آيـه را خـداوندبر تو نازل فرمود: (انما وليكم اللّه ورسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة ويؤتون الزكاة وهم راكعون ).
اين روايت باالفاظ گوناگونى آمده است كه ما براى بيان مطلب به اين يكى اكتفا كرده ايم .
ايـن از فـضـائلى است كه اميرالمؤمنين شريكى در آن نداشت .
درتاريخ كسى را نمى يابيم كه ادعا كـرده بـاشـد در حـال ركـوع زكـات داده است واين خود حجتى كافى ودليلى روشن بر اين است كه منظور در اينجا فقط امير المؤمنين (ع ) است .
بعضى سعى كرده اند در اين آيه تشكيك كرده تا نسبت آن را به اميرالمؤمنين زير سؤال ببرند, آنهم به بهانه هايى بسيار واهى وبى معنى .
مثلا آلوسى معناى ركوع را از اين معناى ظاهرى آن تغييرداده مى گويد: منظور از آن خشوع است , كه اين تاويل غير قابل قبول مى باشد,زيرا قرينه اى در آيه نيست كه آن را از مـعـنـاى حـقيقى خود كه در آيه ظاهر است منصرف سازد يعنى همان حركت معروف ركوع به ياددارم روزى در دانشگاه مشغول بحث درباره اين آيه با عده اى ازدوستان بودم , پس از آنكه براى آنها ثابت كردم آيه درباره اميرالمؤمنين (ع ) است , يكى از آنها اينگونه اشكال گرفت : اگر نزول آيه درباره على ثابت شود, در اين صورت نقصى براى ايشان ثابت شده است .
گفتم : چگونه ؟
گفت : اين نشان دهنده عدم خشوع او در نماز است , وگرنه چگونه صداى سائل را شنيد وجواب او را هـم داد ؟
در حـالـيـكـه مـعـروف است كه عبادت گران با تقوى هنگام ايستادن در برابر خدا, متوجه اطراف خود نمى شوند.
گـفـتم : سخن تو به دليل خود آيه موردى ندارد, زيرا نماز براى خدابوده وخضوع وخشوع نيز در بـرابـر او اسـت .
خداوند در اين آيه خبر از قبولى اين نماز داده بلكه امامت وولايتى براى نمازگزار قائل شده است وسياق آيه بوضوح دلالت مى كند كه مولى در مقام مدح بوده , پس صدقه دهنده چه عـلـى باشد چه ديگرى فرقى نمى كند,پس اگر اشكالى بر خشوع على دارى , بهتر است اشكال را متوجه خود قرآن كنى .
در واقـع اين آيه محكم تر از تشكيكات شكاكين است .
آيه به روشنى دلالت بر ولايت اميرالمؤمنين داشته هر چند اثبات ولايت اميرالمؤمنين در قرآن از واضح ترين مسائل است .
من داشتم اين سخن را بـه عده اى از دوستان مى گفتم كه ناگهان يكى از آنها گفت :آيه اى بياور كه ادعاى تو را ثابت كند.
گـفـتم : قبل از آن ببينيم رسول اللّه (ص ) درباره على (ع ) چه گفته است .
بخارى در صحيح خود روايت كرده است كه رسول اللّه (ص ) به على گفت : انـت مـنـى بمنزلة هارون من موسى , الا انه لا نبى بعدى ((118)) : (نسبت تو به من مانند منزلت هارون نسبت به موسى است , جز اينكه پيامبرى پس از من نيست ).
از اين روايت مشخص مى شود كه هر چه هارون داشته على (ع ) نيزدارد, پس على امامت , خلافت , وزارت وغيره را جز نبوت دارد,همچنانكه هارون دارد.
همگى يكباره از جا بر خاسته , گفتند: از كجا اين را مى گوئى ؟! گفتم : عجله نكنيد, موقعيت هارون نسبت به موسى چيست ؟
مگرنه اينكه موسى گفت : (واجعل لـى وزيـرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى واشركه فى امرى ) ((119)) : وزيرى از خاندانم براى من قرار بده ,برادرم هارون را, به وسيله او پشتم را محكم كن واو را در كار من شريك گردان .
گـفـتـند: چنين چيزى نشنيده ايم , شايد آيه طور ديگرى باشد.. .
من متوجه تعصب ولجبازى آنان شدم , با تعجب از برخورد آنها گفتم :اين كه واضح است , كسى در آن شكى ندارد.
يكى از آنها گفت : چرا درگير شويم , اين قرآن موجود است ..
آيه را براى ما پيدا كن اگر راست مى گويى !! قدرى مضطرب شدم ,زيرا كاملا از ياد برده بودم كه در چـه سـوره وچه جزئى است , پس ازلحظه اى درنگ بر خود مسلط شده ودر دل گفتم : اللهم صـل على محمدوآل محمد وقرآن را به طور اتفاقى باز كردم , اولين چيزى كه چشمم بر آن افتاد اين آيه بود: (رب اشرح لى صدرى .. .
واجعل لى وزيرا من اهلى ).
بـغـض گـلـويم را گرفت , اشك بر گونه هايم جارى شد ونتوانستم ازشدت تعجب آيه را بخوانم , قـرآن را هـمـانگونه كه باز بود به دست آنها داده وبه آيه اشاره كردم , از اين تصادف عجيب همگى حيرت زده شدند.
دلالت آيه (انما وليكم اللّه ...) بر ولايت اميرالمؤمنين (ع ): پـس از آنـكـه در بـحث اول ثابت شد كه آيه درباره امام على (ع ) نازل شده است , معناى آن چنين مى شود: انما وليكم اللّه ورسوله وعلى بن ابى طالب : سرپرست ورهبر شما تنها خداست وپيامبر او وعلى بن ابى طالب ).
كسى اشكال نكند كه چرا خداوند يك نفر را به صيغه جمع يادكرده است ؟
زيـرا چنين چيزى در زبان عرب جايز است , وجمع در اين آيه براى بزرگ شمردن بوده , وشواهد بر آن فـراوان اسـت , مانند اين آيه :(الذين قالوا ان اللّه فقير ونحن اغنياء) ((120)) : كسانى كه گفتند خـدا فـقـيـراست وما ثروتمنديم , كه گوينده در اين جا حى بن اخطب است ,وهمچنين اين آيه : (ومـنـهـم الـذين يؤذون النبى ويقولون هو اذن ) ((121)) : از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مـى دهـنـد ومـى گـويند اوخوش باور وگوشى است , اين آيه درباره يكى از منافقين جلاس بن سيويله يا نبتل بن حرث ويا عتاب بن قشيره نازل شده است , (تفسير طبرى ج10 ص 116).
بعد از اين تنها بحث در معناى ولى باقى مى ماند.
شـيعه معتقد است كه ولى در اين آيه به معناى كسى است كه به انسان از خود او سزاوار است , آنها مى گويند: ولى امر مسلمين يعنى آنكه بيش از ديگران حق تصرف در امور آنها دارد.
بر اين اساس شيعه قائل به وجوب پيروى از اميرالمؤمنين على (ع )است چون تنها او حق تصرف در امـور مـسلمين را دارد, به اين دليل كه خداوند با لفظ (انما) هر گونه ولى را براى ما رد كرده جز خـداوپـيـامبرش وآنكه درباره اش گفته است (آنها كه نماز را بر پا مى دارندودر حال ركوع زكات مـى دهند) واگر منظور از كلمه (ولى ) محبت به يكديگر بر اساس دين بود نبايد مخصوص آنهايى بـاشـد كـه نـام بـرده شـدنـد, زيـرا مـحبت در دين براى عموم مؤمنين است , خداوندمى فرمايد: (والمؤمنون والمؤمنات بعضهم اولياء بعض ) ((122)) :مردان وزنان مؤمن يكديگر را دوست دارند, پس تخصيص در آيه نشان مى دهد كه نوع ولايت در آن غير از محبت مؤمنين به يكديگراست ولذا مـراد از (كـسـانـى كه ايمان آورده , نماز بر پا مى دارند...)عموم مؤمنين به طور كلى نيست , بلكه مخصوص على (ع ) است به دليل (انما) كه معناى تخصيص مى دهد وعموم مؤمنين را نفى مى كند, اگـر ايـن مـطلب را به احاديث گذشته اى كه آيه را درباره على بن ابى طالب (ع ) مى دانند اضافه كنيم , نتيجه مى گيريم توصيفى كه در آن آمده است : (در حال ركوع زكات مى دهند) بر هيچ كس مـنـطـبق نشده وهيچ احدى ادعاى آن را ندارد جز اميرالمؤمنين (ع ) زيرا اوبود كه در حال ركوع زكات داد, وجمله (وهم راكعون ) حال است براى (آنها كه زكات مى دهند), وركوع همان حركت مشخص است وتغيير معناى ركوع به غير اين معناى حقيقى خود نوعى تاويل بدون دليل است زيرا آيـه هـيچ قرينه اى ندارد كه ركوع را از معناى حقيقى خود منصرف نمايد وهمچنين (وآنها كه در ركـوع انـد: وهم راكعون ) نمى تواند عطف بر ما سبق باشد زيرا خود نماز قبل از آن گفته شده است ونماز شامل ركوع نيز هست , پس گفتن ركوع بطورجداگانه نوعى تكرار است , بنابراين بايد حال بـاشـد .
عـلاوه بـر آنكه امت اجماع دارند كه على (ع ) در حال ركوع زكات داد, پس آيه مخصوص او اسـت , قـوشجى شارح تجريد از مفسرين نقل كرده است كه آنها اجماع كرده اند بر اينكه آيه درباره على (ع ) نازل شده هنگامى كه در حال ركوع انگشتر خود را صدقه داد, همچنين ابن شهر آشوب در كتاب الفضائل اين مطلب را اينگونه نقل كرده است : امـت اجماع كرده اند بر اينكه اين آيه در حق اميرالمؤمنين (ع ) نازل شده است ((123)) , واحاديث در تـايـيـد ايـن مـطـلب به حد تواتررسيده است , سيدهاشم بحرانى در كتاب غاية المرام بيست وچهارحديث از اهل سنت ونوزده حديث از شيعه مبنى بر نزول آيه درباره على (ع ) نقل كرده است دقت كنيد.
حال كه آيه مخصوص اميرالمؤمنين است پس مراد از ولى نبايدولايت عمومى باشد به معنى يارى كـردن ومـحـبـت , بـلكه ولايتى است از نوعى مخصوص ونزديكتر است به معناى كسى كه اولى به تصرف است .
علامه مظفر در اين باره گفته است : اگر فرض كنيم كه مراد از ولى يارى دهنده باشد, در اين صورت منحصر كردن يارى دهنده به خدا, رسول وعلى درست نيست مگر با ملاحظه يـكـى ازدو جـهـت .
اول آنكه : (يارى رساندن آنها به مؤمنين شامل قيام به امور ولايتى وتصرف در شؤون اجتماعى آنها باشد كه در اين حالت به معناى مورد نظر بر مى گردد), جهت ديگر اين است كه (يارى رساندن ديگران به مؤمنين در مقابل يارى آنها چيزى به شمار نيايد, كه در اين حالت نيز به مطلوب مى رسيم زيرا از لوازم امامت , يارى كامل مؤمنين است ) ((124)) .
پـس ثابت شد كه ولايت خدا ورسول وآنهايى كه ايمان آورده اند(على (ع )) از يك سنخ ولايت بوده وبـمـعـنى حق تصرف است ودليل بر آن اين است كه يك لفظ براى هر سه استفاده شده است ,پس اگـر مـعـنـى يكى نباشد ابهامى عمدى در كار است ولى خداوندبندگان خود را هرگز گمراه نـمـى كـند, بنابراين اگر معناى ديگرى براى ولايت مؤمنين مورد نظر بود, بهتر اين بود كه براى رفـع ابـهـام كـلـمـه ولايـت بـراى مؤمنين تكرار مى شد, همانگونه كه در آيه (اطيعوا اللّه واطيعوا الـرسول ) ((125)) : خدا را اطاعت كنيد وپيامبر رااطاعت كنيد امر به اطاعت تكرار شده است , از اينرو نتيجه مى گيريم كه اميرالمؤمنين تنها كسى است كه امام متقين وولى امر مؤمنين است .
(2) آيه تبليغ ولايت را به صراحت اعلام مى دارد: خـداونـد مـى فرمايد: (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك وان لم تفعل فما بلغت رسالته واللّه يعصمك من الناس ) ((126)) , اى پيامبر, آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است كاملا (به مـردم ) برسان ,واگر نكنى رسالت او را انجام نداده اى , وخداوند تو را از (خطرهاى احتمالى ) مردم نگاه مى دارد.
ايـن آيه در غديرخم براى بيان فضيلت اميرالمؤمنين (ع ) نازل شد.همانگونه كه قبلا در حديث زيد بن ارقم در صحيح مسلم بدان اشاره شد.
ابـتـدا در نـظـر داشـتم تنها اشاره اى به اين حادثه , به خاطر وضوح وبديهى بودن آن براى هر كه كـتـابـهـاى حـديـث وتـاريـخ را دنـبـال مـى كـند داشته باشم , ولى يك نويسنده سودانى به نام (الـمـهـنـدس الصادق الامين ) نظر مرا به خود جلب كرد, او در مجله سودانى (آخر خبر) بر شيعه حمله كرده وآنها را رد مى كند .
از جمله سخنان او چنين است : در واقـع ايـن حـادثـه اى كـه كـتابهاى شيعه درباره غدير خم نقل كرده اند.. .
واين عادت علماى شيعه است كه اين (افسانه ) كه اساس مذهب تشيع است را نقل كنند.
مـن نـمـى دانـم آيـا ايـن سخن نشان دهنده نادانى نسبت به حديث وتاريخ است ! يا نشان دهنده دشـمـنـى بـا امـام عـلـى (ع ) وانـكار فضايل ايشان است ؟
زيرا اين حادثه بسيار روشن بوده وهيچ كتاب تاريخى نيست كه آن را نقل نكرده باشد.
پس چگونه اين مهندس آن را نديده است ؟! واضـح است كه او اين مقدار به خود زحمت نداده است كه چشم خود را ببندد وهر كتاب حديث يا تاريخ از كتابهاى اهل سنت را بردارد, سپس آن را ورق زند, اگر اين روايت را در آن نديد, آنگاه حق دارد روايت را به كتابهاى شيعه نسبت داده وآن را (افسانه )بنامه .

غدير در مخذ اسلامى :

حـديـث غدير از احاديثى است كه بالاترين تواتر را دارد وتعدادصحابه اى كه آن را نقل كرده اند به يـكصد وده نفر مى رسد, علامه امينى در كتاب (الغدير) ج1 ص 14 الى ص 61 اين صحابه را همراه با كـتـابـهايى كه حديث را از آنها نقل كرده اند نام برده است , كه اگربخواهيم نام آنها وكتابهاى اهل سنت كه از آنها روايت كرده اند راذكر كنيم طولانى مى شود.
تعداد راويان حديث غدير از تابعين طبق نقل الغدير ص 62 الى 72, هشتاد وچهار نفراند.
در هـر مـقـطـع زمانى حديث غدير به تواتر نقل شده است , كه تعدادراويان آن از قرن دوم , تا قرن چهاردهم هجرى 360 نفراند به اضافه هزاران كتاب اهل سنت اين حديث را مطرح كرده اند.
پـس چـگونه اين نويسنده به خود اجازه مى دهد كه بگويد اين يك افسانه شيعى است , در حالى كه تعداد راويان غدير از طرق شيعه كمتر از نصف راويان آن از راه اهل سنت است ! ولى اين اشكال كار نيمه با سوادها است , كه بدون آگاهى وتحقيق داد سخن مى دهند, اين علماى اهـل سـنـت ومـوثـقـيـن آنها از قدماومتاخرين هستند كه صحت حديث غدير را اعلام مى دارند, به عنوان مثال چند نمونه نقل مى كنيم : 1 ـ ابـن حـجر عسقلانى شارح صحيح بخارى مى گويد: واما حديث (من كنت مولاه فعلى مولاه ), ايـن حديث را ترمذى ونسائى روايت كرده اند وداراى طرق بسيار زيادى است , كه ابن عقده آنها را دركتاب مستقلى جمع آورى كرده كه بسيارى از آنها صحيح يا حسن مى باشند ((127)) .
كـتـابـى كه ابن حجر به آن اشاره كرده , كتاب (الولاية في طرق حديث الغدير) , تاليف ابى عباس احمد بن محمد بن سعيد همدانى است ,حافظ معروف به ابن عقده , متوفاى سال 333 .
ابن اثير در (اسـدالـغـابـه ) وابـن حـجـر عسقلانى از او بسيار نقل كرده اند .
عسقلانى يك جاى ديگر در كتاب (تـهـذيـب التهذيب ) ج7 ص 337 پس از ذكرحديث غدير از او ياد كرده مى گويد: ابو العباس ابن عـقـده , حديث را تصحيح كرده وسعى در جمع آورى طرق روايات آن نموده است , او توانسته است اين حديث را از زبان هفتاد صحابى يابيشتر بدست آورد.
ابن تيميه نيز در ثبت طرق روايت حديث غدير به اين مصنف اشاره كرده مى گويد: ابو العباس ابن عقده يك كتاب مستقلى درجمع آورى طرق آن نوشته است ((128)) .

back pagefehrest pagenext page