بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دوره کامل قصه های قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبیاء(ع ), سید محمد صوفى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HGESEH01 -
     HGESEH02 -
     HGESEH03 -
     HGESEH04 -
     HGESEH05 -
     HGESEH06 -
     HGESEH07 -
     HGESEH08 -
     HGESEH09 -
     HGESEH10 -
     HGESEH11 -
     HGESEH12 -
     HGESEH13 -
     HGESEH14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مائده آسمانى
قال عيسى ابن مريم اللهم ربنا انزل علينا مائده من السماء تكون لنا و آخرنا و آيةمنك ...
(سوره مااژئده : 114)
همانطور كه راه و روش سلسله انبياء بود كه در مكاره و شدايد شكيبا و در نا ملايماتصبور و در برابر انكار و ايذاء معاندين و مسخره مستهزئين پاى بر جا و ثابت قدمبودند و دست از انجام وظيفه بر نمى داشتند و با استقامت خود، بار سنگين رسالت را بهسر منزل مقصود مى رساندند. عيسى (ع ) نيز با كمك حواريون (39) كه در اداء رسالتو نشر انجيل و تحمل شدائد شريك او و در گرسنگى و تشنگى و رنج و تعب و غم و اندوهبا او همراه بودند، در شهرها و آباديها به نشر توحيد خالص و احكامانجيل مشغول شدند.
هر چندى در قريه اى به تعاليم دينى مى پرداختند سپس آنجا را ترك گفته به محلىديگر رهسپار مى شدند و مردم را به نور توحيد و ايمان به خداوند يكتا و اعتقاد به روزپاداش بهشت و دوزخ و دعوت مى نمودند و اخلاق انسانى را در افراد تقويت مى كردند. باپند و اندرز دلهاى جمعيت را از زنگ و گناه پاك مى نمودند.
چون انسان از همنشين صالح و پاك بايستى قدر دانى نموده ، وجودش را مغتنم شمارد و درفرا گرفتن دانستنيها و تقويت فكر از او استمداد جويد مخصوصا انسانى كه سراپاپاكى و طهارت و معنويت و فضيلت است ، همچون عيسى (ع ) پيامبر عزيز كه سرچشمهكمالات و اخلاق صفات حميده بود.
حواريون شايد به همين مناسبت براى تقويت ايمان و يقين خويش و زياد كردن و نور بينشمعنوى از آن منبع حيات و روح سرمدى خواهش نمودند كه با ارائه دادن آيتى از آيات قدرتحضرت احديت ، آنها را از علم اليقين به مرحله عين اليقين و دانش آنها را با ديدن آثارقدرت كامله خداوند، به كمال برساند.
درخواست حواريون ، درخواست درستى بود ولى با لحنى نا مناسب از عيسى اين مطلب رادرخواست كردند و گفتند: (اى عيسى بن مريم ! آيا خداى تو توانائى آن را دارد كه ازآسمان مائده اى براى ما فرو فرستد؟..).
فرمود: از خدا بترسيد اگر ايمان آورده ايد. حواريون در پاسخ گفتند: منظور ما آن استكه از آن مائده آسمانى بخوريم و سبب اطمينان قلوب ما گردد و ما صدق وعده هاى تو رادانسته و گواه بر آن باشيم . در اين موقع عيسى از درگاه خدا مسئلت نمود و عرضه داشت: بارالها! از آسمان براى ما مائده اى بفرست كه براى ما مايه سرور و شادى و عيد بوده، اول و آخر ما خرسند شوند و آيتى باشد از جانب تو و تو بهترين روزى دهندگانى .
خداى متعالدعاى او را مستجاب كرد و فرمود: من مائده مى فرستم ولى بدانيد كه پس از فرستادنمائده و ديدن اين آيه ، هر كس از شما كافر گردد او را معذب به عذابى خواهم كرد كههيچ فردى از جهانيان را به چنين عذابى گرفتار نكرده باشم .
خداوند، از آسمان براى آنان مائده اى فرستاد كه همه از آن نعمت بزرگ بهره مندگرديدند. عيسى به حواريون خطاب نمود و فرمود از اين مائدهميل كنيد و خدا را سپاس گوئيد تا از فضل و احسانش بر شما بيفزايد.
حواريون هم از آن مائده به بهره كاملنائل شدند و بعدا اين داستان زبانزد خاص و عام گرديد و جمعيت بسيارى با ديدن ايناعجاز و آيت بزرگ به عيسى ايمان آوردند و مؤ منين به عيسى نيز ايمانشان تقويت يافت .
حضرت عيسى (ع ) در دعوت يهود، كوتاهى نمى كرد و با سعى و كوشش ‍ فوق العادهآنان را به راه راست و دورى از اخلاق ذميمه و صفات ناهنجار دعوت مى فرمود و لجاجتيهود و دشمنى ها و معاندت آنان ، تزلزلى در اراده نيرومند او نمى انداخت .
دعوت عيسى و كوشش شبانه روزى او متاءسفانه در مغز آن مردم ومغرورو سود پرست ومغرض ، نتيجه بخش واقع نشد و آنها به تكذيب و حق كشى خويش ادامه دادند. آرى حبرياست ، سبب اصلى آن همه آزارها و معاندت ها بود. زيرا مى ديدند كه رياست و سلطنتآنها در خطر و دوران سيادت ايشان در آستانهتحول و انتقال به ديگران است .
يهود از مخالفت با آن مرد الهى كه سراپا قدس و پاكى بود دست برنداشتند.
حتى او را به آشوب طلبى متهم كرده ، مى گفتند: اين مرد نظم و آرامش ‍ مملكت را به هم زدهاست و وجودش مايه فتنه و فساد است . يهود مى پنداشتند مى توانند با اين نقشه هاىشوم از پيشرفت دين حق جلوگيرى به عمل آورند. ولى خير! عيسى (ع ) اتكايش به خداوندبود كه اطمينان داشت كه خداوند بهترين وكيل و پشنيبان اوست و خدا به او وعده داده بودكه او را از كيد و مكر دشمنان در امان خود نگه دارد.
يهود از راه ديگر جلو آمده و براى عقيم نمودن دعوت عيسى ، او را به سحر نسبت دادند اورا به علوم غريبه منتسب نمودند، به علاوه گفتند: او از دين موسى برگشته و شريعت وقوانين او را پشت سر انداخته و روز شنبه را احترام نمى گذارد.
آنها چون در مبارزه با عيسى درمانده شدند، به مشورت پرداختند ومال فكر ناپاكشان منجر به تصميم قطعى دربارهقتل آن پيغمبر بزرگوار گرديد.
ازر اين رو وسائل قتل وى را فراهم ساختند و در مقام ريختن خون شريفش ‍ بر آمده اند و بهجستجوى حضرتش پرداختند. ولى دسترسى به كسى كه جا و مكانش نامعلوم استمشكل بود. ناگزير جاسوسانى به اطراف فرستادند و روحانى نمايان يهود براىنزديكترين راه دستگيرى عيسى به مذاكره پرداختند. يكى از حواريين وى بنام (شمعونالصفا) را يافتند و عيسى را از او خواستند، ولى از وى چيزى نفهميدند. سپس بودا راديدند كه وى نيز از حواريين بود. اما مردى بود خائن و دنيا پرست . از او مسيح راخواستند. بودا جاى مربى و معلم خود را به دشمنان نشان داد.
عيسى (ع ) در غار كوهى با خداى خود به مناجاتمشغول بود كه يهوديان او را گرفته و بسوى دار بردند. به گمان خود شاهد مقصود رادر آغوش گرفته و به مراد دل خود رسيدند و ديگر نگرانيها تمام شد اما قدرتپروردگار توانا فوق قدرت بشر ناتوان است و اراده او وقتى به امرى تعلق گرفت ،همانا انجام شدنى است و مانعى سر راه آن نخواهد بود.
عيسى آيت بزرگ خدا است . ولادتش غير عادى بوده ، زيست او نيز بايد بر خلاف افرادمتعارف باشد در چنان موقعيت بسيار خطرناك كه دشنمنان پيرامون او را احاطه كرده وقصد جانش را داشتند و خونش را ريخته شده مى ديدند، دست حضرت حق براى نجات عيسىدراز شد و او را از دار اعدام خلاصى بخشيده به سوى خود (به آسمان ) بالايش برده وزنده باقى است تا آنگاه كه به اذن خدا دوازدهمين وصى و جانشين پغيمبر اسلام يعنى امامزمان (ع ) براى نجات جهانيان و بسط عدل و داد و نشر قانون مقدس اسلام ، طبق نويدپيغمبر اسلام (ص ) ظاهر گردد.
در آن وقت ، عيسى (ع ) به زمين نزول فرموده و به دوازدهمين پيشواى مسلمين جهان ، امامزمان به جماعت نماز خواهد گزارد.
از آنجا كه دست انتقام در ميان است و دير يازود مجرمين بايستى به كيفرعمل خود برسند، آن مرد خائن كه بجاى تقدير از معلم بزرگ ، براى دريافت پولىاندك يا نويد عطيه اى ، استاد خود و استاد تمامى مردان حقيقت جو را به پاى دار اعدامفرستاد، چون شباهت صورى با آن حضرت داشت ، دست انتقام او را به جاى مسيح (ع )گرفتار پاى دار كرد و در چاهى كه براى عيسى كنده بود خود گرفتار گرديد.
نشر دين عيسى (ع )
مسيحيان ، مبداء تاريخ را از تولد عيسى (ع ) مى گيرند. سى و سهسال از سن شريف آن حضرت گذشته بود به آسمان صعود نمود و پس از آن حواريونبنا به وصيت عيسى ، به اطراف جهان به نشر آئين و اخلاق او پرداختند. بعضى دربيتالمقدس مانده و برخى در روم آسياى صغير و بعضى در هندوستان و اماكن ديگر به نشرآئين عيسى اشتغال داشتند و بعد از حواريون نيز اوصيا آن حضرت به تبليغ آن دينپرداختند.
در آن وقت اكثر اروپا و مقدارى از آفريقا و آسيا در تصرف پادشاهان روم بود و آنان كهمعمولا يهودى بودند، هر يك از پيروان عيسى را مى يافتند، آزار مى كردند. ليكن باشكنجه ها و آزارهايى كه گروندگان به مسيح مى ديدند، دست از آئين خود بر نداشته ،به علاوه در نهانى به دعوت ديگران نيز مى پرداختند.
با اين ترتيب سيصد سال گذشت . در سال 313 ميلادى ، قسطنطين كبير امپراطور رومچون كثرت مسيحيان و شيوع اين دين را دين آئين عيسى را اختيار نمود به نشر دين عيسىموفق گشت . از آن به بعد رفته رفته دين مسيح با سرعت بيشتر انتشار يافت و پس ازامپراطور سلاطين ديگر نيز چنين نمودند و دين عيسى قوت گرفت .
اصحاب كهف
ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا عججا.
(سوره كهف : 12)
پادشاهى رعيت پرور و عدالت گستر، در سرزمين روم زمامدار بود. ساليانى دراز رهبرىمردم را بكف با كفايت خود گرفته و سعادت و ملك و ملت را تاءمين نموده بود.
چون عمر او بسر رسيد و چشم از جهان فرو بست ، در ميان ملت او اختلافى پديد آمد كهموجب بد بختى آنها گشت و پادشاه كشور همسايه (دقيوس ) بر آنها تاخب و زمام آنانرا به دست گرفت و بر تخت سلطنت تكيه زد.
در آن كشور كاخى مجلل بنا نهاد و تشكيلات دامنه دارى را براى خود فراهم نمود.
از ميان آن قوم شش نفر جوان خردمند و شايسته انتخاب كرد و آنان را وزراى خود گردانيدو مردم را به پرستش خود دعوت كرد.
مردم بى خرد و ملت نادان ، طبق الوهيت او را به گردن نهادند و تن به عبوديت او دادند.همه در مقابل او به خاك مى افتادند و او را خداى بزرگ خود مى خواندند.
روزگارى به اين ترتيب گذشت . روز عيد ملى آنها فرا رسيد و تمام طبقات مردم و همچنينشاه و درباريان در مراسم عيد شركت جستند. در آنحال كه شاه و مردم سرگرم عيش و نوش بودند، قاصدى وارد شد و نامه اى به دست شاهداد.
شاه نامه را خواند و رنگش زرد شد. حالش منقلب و آثار اضطراب در او نمايان گشت .زيرا در آن نامه گزارش داده شده بود كه سپاه فارس از مرزهاى كشور گذشته و قدمبه خاك روم گذاشته اند و مرتب مشغول پيشروى هستند.
اين نگرانى و اضطراب شاه ، در دل يكى از وزراء ششگانه اثر عجيبى گذاشت . او نگاهپر معنائى به رفقاى خود كرد و آنها هم با نيروى چشم به او پاسخ گفتند و در همين درهمين نگاهها مطالب مهمى ميان آن شش نفر رد وبدل شد و همين نگاهها مقدمه يك حادثه بزرگ تاريخى گرديد.
مراسم عيد پايان يافت و هر كس به خانه خود بازگشت . وزرا هم كه همه روزه جلساتانسى در خانه هاى خود داشتند همه با هم به خانه رفتند. چون مجلس انستشكيل شد، گفتگوى آنها در اطراف همان نگاهها بود.
يكى از آنها گفت : رفقا! شما امروز حال شاه و اضطراب و نگرانى او را ديديد. او مىگويد من خداى مردمم و مردم بنده منند، اگر او براستى خدا مى بود از يك خبر ناگواراينگونه ناراحت نمى شد و خود را نمى باخت . اين عجز و نا توانى او مرا به شك وترديد انداخته و در وضع عجيبى گرفتارم نموده است .
رفقا! من گاهى فكر مى كنم و از خودم ميپرسم : اين آسمان با عظمت را چه كسى بوجودآورده است ؟! اين خورشيد و ماه درخشان را كدام دست توانائى به گردش واداشته است ؟!
چرا راه دورمى رويم و از آسمان و ماه سخن مى گويم ! نه من با خود مى انديشم كه چهكسى مرا از درون رحم مادرم به اين جهان آوردو روزيم داد و نيرويم بخشيد. من فكر مى كنماين كارها را خدائى انجام داده و آن خداى بزرگ قطعا دقيوس نيست . او خيلى بزرگتر از آناست كه به فكر ما آيد.
رفقا! اين زندگى ما با اين ذلت و ننگ كه بنده دقيوس باشيمقابل دوام نيست . بيائيد از لذتهاى زودگذر دنيا چشم بپوشيم و پشت پا به رياست دنيابزنيم و به درگاه خدا رويم و از لرزشهاى گذشته استغفار كنيم .
اين بيانات ، از زبان آن مرد خردمند چنان با هيجان ادا شد كه رفقا را تحت تاءثير قرارداد و همه تصميم گرفتند از آن كشور بت پرست و از آن وضع ناراحت كننده فرار كنند ودر يكى از دورترين نقاط بيابان ، زندگى ساده و بى آلايشى ترتيب دهند و عمر خود رابه پرستش خداى يگانه بگذرانند.
روز بعد آن شش نفر دوست صميمى ، مخفيانه از شهر خارج شدند و راه بيابان را در پيشگرفتند. چند فرسخى كه از شهر دور شدند چوپانى را ديدند كه گوسفندان خود را دربيابان مى چرانيد.
از آن چوپان آب خواستند. چوپان گفت من در چهره و سيماى شما آثار بزرگىجلال مى بينم شما كيستيد و كجا ميرويد؟
گفتند ما شش نفر از وزرا پادشاهيم كه از رياست و وزارت گذشته ايم و مى رويم درگوشه اى به عبادت خدايكتا مشغول شويم . زيرا پرستش ‍ (دقيوس ) وجدان ماراسرشكسته و ناراحت و در يك عذاب روحى گرفتار ساخته است .
چوپان گفت : اگر موافقت كنيد من هم با شما هم عقيده ام و مايلم در اين سفر با شما شركتكنم .و در عبادت خداوند با شما شركت كنم . رفقا موافقت كردند. چوپان گوسفندان را بهصاحبش رد كرد و با آنان همراه شد و سگ چوپان هم بهدنبال آنها به راه افتاد.
آنان با يكديگر گفتند: اگر سگ همراه ما بيايد، گاه و بى گاه صدا مى كند و مردم را ازجايگاه ما آگاه مى سازد بايد او را از خود برانيم و باخيال آسوده راه خود را تعقيب كنيم . سگ را راندند، نرفت . تهديد كردند، نهراسيد. سنگبه سويش انداختند، حاضر به بازگشت نسد. بالاخره چاره در اين ديدند كه او را هم باخود ببرند.
چوپان رفقاى جديد خود را از كوهى بالا برد و از جانب ديگر كوه به دامنه سبز و خرم وبا طراوتى رسانيد. در آن نقطه درختان ميوه و نهرهاى آب گوارا وجود داشت و نسيم لذتبخشى مى وزيد.
از ميوه ها خوردند و از آب گوارا نوشيدند. آنگاه قدم در شكاف (كهف ) گذاشتند.
آفتاب از شكاف كوه در آن غار تايبده بود. رفقا تصميم گرفتند ساعتى استراحت كنندتا از سختى راه و پياده روى بياسايند و سپس به عبادتمشغول شوند.
خواب طولانى
و لبثوا فى كهفهم ثلثماءة سنين و ازدادوا تسمعا.
(كهف : 19)
لحظه اى از اين تصميم نگذشته بود كه آن مردان با ايمان در كنار يكديگر به خوابعميقى فرو رفتند و سگ چوپان هم در كنار درب ، سر خود را روى دست نهاد و به خوابرفت . نسيم مطبوع همچنان بدنشان را نوازش مى داد و خورشيد هم گاهى از شكاف كوه ،نظرى در آن غار مى افكند ولى آنان بدون توجه به اين مورد در خواب بودند.
خوابى كه بيش از سيصد سال به طولانجاميد و در اين مدت حتى براى يكمتربه هم آنها به هوش نيامدند. ولى پس از گذشتن آنبنابه اراده خداوند، از خواب بيدار شدند و نظرى به اطراف خود افكندند و از يكديگرپرسيدند:
ما چقدر خوابيده ايم ؟ بعضى گفتند يك روز و بعضى اظهار كردند: يك نيمه روز خوابيدهايم . ولى مطلبى كه موجب بهت شديد و حيرت آنها شد خشگ شدن درختها و نابودى آنها وگرسنگى خودشان بود.
هر چه درباره درختها و آبها فكر كردند، فكرشان به جائى نرسيد و سبب اينكه همه دريك روز از بين رفته اند، بر آنها نامعلوم ماند. بارى براى نجات از گرسنگى ، گفتند:يكى از ما بايد محرمانه به شهر برود و با اينپول مختصرى كه داريم غذائى تهيه كند ولى اينكار بايد بى سر و صدا انجام شود وكسى از جريان كار ما اطلاع نيابد و گرنه ما را مى كشند يا به بت پرستى وادار مىسازند.
يكى از آنها كه مردى آزموده و كاردان بود، از جا برخواست . لباسهاى مرد چوپان راگرفت و پوشيد و به سوى شهر رهسپار شد. چون به دروازه شهر رسيد، شهر بهنظرش نا آشنا آمد. قدم در شهر گذاشت . همه چيز را به وضع ديگرى ديد. كوچه ها وعمارتها تغيير كرده ، مغازه ها به صورت ديگرى در آمده ، لباس مردم عوض شده وخصوصيات ديگر شهر نيز تغيير يافته بود. اين مطالب براى او موجب حيرت گرديد.با خود مى گفت خدايا من خواب مى بينم ؟ آيا راه را گم كرده ام و اين شهر، شهر ديگرىاست ؟ چرا همه چيز عوض شده و چرا من اين مردم را نمى شناسم .
به هر حال ، خود را به مغازه نانوائى رسانيد. چند دانه نان برداشت و پولهاى خود رابه صاحب مغازه داد. خباز پولها را گرفت ، نظرى بر آن افكند و گفت اى جوان ! آيا گنجپيدا كرده اى ؟ گفت : نه . اين پول خرمائى است كه من پريروز فروخته ام و از اين شهررفته ام .
اين جواب خباز را قانع نكرد و بالاخره او را نزد شاه برد و گفت : اين جوان گنج پيداكرده و اين پولها نشانه آن است .
شاه گفت : اى جوان ! نترس و حقيقت مطلب را بگو. ما با تو كارى نداريم . پيامبر ما عيسىبن مريم به ما دستور داده كه از پيدا كننده گنج ، خمس آن را دريافت كنيم . اينك تو يكپنجم آن را به ما بده و به سلامت برو.
جوان گفت : اعليحضرتا! به عرض من گوش كنيد من مردى ازاهل اين شهرم و دو روز قبل با چند از رفقاى خود براى عبادت خداوند به غار كوهى رفتيم .روزى كه ما از اين شهر رفتيم پادشاه اين شهر، دقيوس بود و مردم را به پرستش خوددعوت مى كرد. ما از نظر اينكه معتقد به خدائى او نبوديم ، از شهر گريختيم و به غاركوهى پناهنده شديم . رفقاى من هم اكنون در آن غار چشم به راه من هستند.
شاه گفت : ما همراه تو مى آئيم تا رفقاى تو را از نزديك ببينيم و راستگوئى تو بر ماآشكار شود، زيرا مطلبى كه تو اظهار مى كنى بسيار عجيب است و سلطنت دقيوس مربوطبه سيصد سال قبل مى باشد.
شاه با جمعى از درباريان به همراهى آن جوان به راه افتادند. جمعى ازاهل شهر هم كه كم و بيش از جريان با خبر شده بودند بهدنبال آنها از شهر خارج شدند.
چون كناره كوه رسيدند، جوان گفت : اگر شما ناگهان بر رفقاى من وارد شويد، آنهادچار ترس خواهند شد و ممكن است خطرى متوجه آنها شود، شما همين جا توقف كنيد تا من نزدرفقايم بروم و آنها را از چگونگى مطلب مطلع سازم سپس شما وارد شويد.
جوان تنها قدم در درون كهف گذاشت و به رفقاى خود گفت : رفقاى عزيز! خواب شماآنطور كه گمان مى كرديد يك روز و يا نيم روز نبوده بلكه شما چندين قرن در آن غاربوده ايد. من به شهر رفتم . همه چيز را دگرگون ديدم ! و دقيوس جنايت كار حدودسيصد سال است مرده و بساط او بر چيده شده است . پيغمبرى از جانب خداوند به نام عيسىبن مريم برانگيخته شده و مردم پيرو آن پيغمبر عالى مقام اند.
من به شهر رفتم و با وضع عجيبى روبرو شدم پولهاى من در نظر مردم ناشناس بودمرا به يافتن گنج متهم ساختند و به دربار شاه بردند و رفته رفته من اين مطالب رادرك كردم و معلوم شد كه ما به اراده خداوند چند صدسال در اين كهف خوابيده ايم . اكنون هم شاه و هم درباريان و جمعى از اهالى شهر بيرونغار اجازه ورود مى خواهند تا نزد شما آيند.
رفقا باورشان نيامد و گمان كردند كه رفيقشان آنها را گرفتار ساخته است .
گفتند بيائيد به درگاه خداوند دعا كنيم ما را به صورتاول برگرداند. در آن حال دست به دعا برداشتند و از حضرت احديت درخواست كردند كهما را از اين ابتلا نجات بده و به صورت اول برگردان .
درخواست آنان در پيشگاه خداوند پذيرفته شد و ديگر باره خداوند خواب را بر آنانمسلط ساخت . شاه و مردم مدتى انتظار كشيدند و چون از بازگشت جوان خبرى نشد، وارد كهفشدند ولى بنا به اراده الهى ، اصحاب كهف از نظر آنان مستور بودند.
به اشاره شاه در آن مكان مسجدى ساختند و جايگاهى براى عبادت پروردگار بنيان نهادندو اين حادثه آيتى بود از حيات خداوند كه براى توجه مردم به قدرت پروردگار ارائهشد.
اصحاب اخدود
قتل اصحاب الاخدود. النار ذات الوقود. اذ هم عليها قعود...
(سوره بروج : 8)
ذونواس آخرين پادشاهى است كه از طائفه (حمير) به سلطنت رسيد و زمام امور مردم رابدست گرفت .
او دين يهود را پذيرفت و آن را دين رسمى ، اعلام كرد در حاليكه يهوديت با آمدن عيسىبن مريم از بين رفت و خط بطلان بر آن كشيده شد.
ذونواس مبارزه شديدى با دين مسيح ، آغاز كرد و براى از بين بردن آن ، به كوشش وفعاليت دامنه دارى دست زد، يهوديان را محترم ميشمرد و مسيحيان را بيرحمانه گردن مى زدو نابود مى ساخت .
او تصميم قطعى گرفته بود كه دين يهود را در سراسر روى كره زمين ، دين رسمىبشر قرار دهد و ساير اديان را نابود گرداند، و براى انجام اين مقصود، از هيچگونهاقدامى خوددارى نمى كرد، به هر شهر و كشورى كه دينى غير از دين يهود وجود داشت ،لشكر كشى مى كرد و اهالى آن را مجبور به استعفاء از دين خود و پيروى از كيش يهود مىنمود.
روزى به او خبر دادند كه اهالى نجران ، آئين مسيح را پذيرفته اند و جز چند نفر انگشتشمار، همه از يهوديت روى گردانده اند.
اين خبر، چنان ذونواس را ناراحت و غضبناك كرد كه خواب و آسايش بر او حرام شد و درهمان لحظه آماده جنگ با نجرانيان گرديد.
سپاه خود را تجهيز نمود و با ارتش بى شمارى ، به سوى نجران حركت كرد. از حادثهمسيحى شدن نجران ، مى خروشيد و براى آن مردم بينوا تصميم هاى خطرناك مى گرفت .
كم كم سپاهش ، به نجران نزديك شد و بيرون آن منطقهمنزل كردند. ذونواس ماموريتى به نجران فرستاد ورجال و اشراف آن را احضار كرد. چون به حضورش آمدند، آنان را مخاطب قرار داد و چنينگفت :
بمن خبر رسيده كه اهالى نجران به اغواى يك مرد مسيحى به نام (دوس ) از آئينيهوديت دست كشيده اند و كيش نصرانيت را اختيار كرده اند. اينك من با اين سپاه مجهز آمده امتا ديگر باره دين يهود را در اين منطقه برقرار سازم و اساس نصرانيت را از ميانبراندازم . غرض از احضار شما آن است كه ، شما بزرگان و خردمندان نجران برويد دورهم بنشينيد، تبادل نظر كنيد و يكى از اين دو راهى كه من به شما مى گويم براى خودانتخاب نمائيد:
من در درجه اول به شما پيشنهاد مى كنم كه به دين سابق خود يعنى كيش ‍ يهوديتبرگرديد و از اين انحراف توبه كنيد.
اگر حاضر به پذيرفتن اين پيشنهاد نيستيد، بدانيد كه شما را به سخت ترين وجه ،مجازات مى كنم و احدى از منحرفين شما را باقى نمى گزارم .
بزرگان نجران ، با روحيه اى قوى و بيانى محكم كه از يك ايمان راسخ حكايت مى كرددر جواب آن مرد سركش چنين گفتند:
ما را احتياجى به مشورت و تبادل افكار نيست . ما دين حق را يافته ايم و پيروى آن راقبول كرده ايم . در راه دين از هيچ نوع عقوبتى باك نداريم و جانبازى در راه حق و حقيقت رابهترين افتخار مى شماريم .
ذونواس كه انتظار چنين پاسخى نداشت ؛ دستور داد گودالهائى (اخدود) در زمين كندند. درآن گودالها آتش عظيمى افروختند. آنگاه خود و سپاهيانش ‍ در كنار گودالها به تماشاايستادند. سپس دستور داد مؤ منين را حاضر كنند. مامورين او در نجران جستجو مى كردند وهر كس به آئين مسيح ايمان آورده بود، مى آوردند و در ميان آتش مى افكندند.
جمعى را در آتش سوزانيد، گروهى را با شمشير بهقتل رسانيد، عده اى را گوش و دست و پا بريد و نجران را از مومنين به مسيح خالى كرد.
در اين حادثه بيست هزار نفر را ذونواس از بين برد و ديگر باره كيش ‍ يهوديت را درنجران برقرار ساخت .
يكى از مسيحيان نجران وقتى جريان ذونواس وقتل عام مسيحى ها را ديد همان ساعت بر اسب راهوارى نشست و راه روم را در پيش گرفت .
شب و روز راه پيمود. از دشتها و بيابانها گذشت . كوه ها و تپه ها را از زير پاگذرانيد، تا خود را به دربار قيصر، امپراطور روم رسانيد و حادثه دلخراش ‍ نجران رامو به مو براى قيصر نقل كرد و براى سركوبى از او استمداد نمود.
چون قيصر نصرانى بود، از شنيدن حادثه نجران افسرده شد و به آن مرد گفت : كشورشما با ما خيلى فاصله دارد و لشگر كشى خالى ازاشكال نيست ولى من نامه اى به نجاشى پادشاه حبشه مى نويسم و سركوبى ذونواس رابه عهده او مى گذارم . زيرا نجاشى هم تابع كيش مسيح است و هم با يمن و مركزفرمانروائى ذونواس مجاور است و براى او جنگيدن با ذونواس آسان است .
به اين ترتيب قيصر نامه اى به نجاشى نوشت و سركوبى ذونواس و همچنين يارىكردن دين مسيح را از او خواستار شد.
آن مرد نامه قيصر را گرفت و به سوى حبشه عزيمت كرد. چون به دربار نجاشى رسيد،نامه را تقديم كرد و ضمنا از بى رحمى و وحشيگرى ذونواس ‍ و سپاهش شرحى به عرضرسانيد.
نجاشى براى جنگ با يمن آماده شد و با سپاهش از حبشه خيمه بيرون زد، چون به حوالىيمن رسيد ذونواس با لشگر خود آنها را استقبال كرد و جنگ هاى خونينى ميان سپاه يمن وحبشه واقع شد ولى جنگ به نفع نجاشى خاتمه يافت و ذونواس و جمعى از يهوديان را ازدم شمشير گذرانيد و يمن را ضميمه حبشه ساخت .
با كشته شدن ذونواس بازار يهوديت كساد شد و ديگر باره آئين مسيح رواج يافت و دينرسمى اعلام گرديد.
اصحاب فيل
الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل .
الم يجعل كيدهم فى تضليل .
(سوره فيل : 1)
نجاشى پادشاه حبشه در راه تبليغ دين مسيح به فعاليت زد و بهوسائل مختلف كوشيد تا دين مسيح را به صورتاول برگرداند و نيروى از دست رفته اش را تجديد كند.
وقتى ديد از همه كشورها مردم براى حج به سوى مكه مى روند، به انديشه فرو رفتكه كارى كند تا توجه مردم را از مكه و كعبه برگرداند و اين تاج سيادت را از قريش واهل مكه بر بايد و دلهاى مردم را به كشور خود متوجه نمايد.
بدين جهت كليساى مجللى در صنعاء (يكى از شهرهاى يمن ) بنا نهاد و در ساختمان آنمنتهاى دقت را بكار برد و پس از پايان ، آن را به بهترين زينتها تزئين كرد و عالىترين فرشها و پرده ها را در آن فراهم نمود به طوريكه زيبائى آن چشم را خيره وبيننده را مبهوت مى ساخت .
او تصور مى كرد با بودن چنين كليساى معظمى ديگر كسى به سوى مكه نخواهد رفت وهمه مردم حتى قريش و اهل مكه به آن كليسا خواهند آمد.
اما بر خلاف تصور او، نه تنها اهل مكه به آنجا توجه نكردند بلكه اهالى يمن و حبشههم مكه را فراموش نكردند و باز براى حج ، به سوى مكه رفتند.
اينجا ديگر كارى از نجاشى ساخته نبود. زيرا تصرف در دلهاى مردم با زور سر نيزهمحال است و عقيده ، قابل تحميل نيست .
اتفاقا يك كاروان تجارتى از مكه به حبشه آمد، كاروانيان همه عرب و براى تجارت بهآن كشور آمده بودند.
چندين تن از كاروانيان عرب ، در يكى از اطاقهاى آن كليسامنزل كردند و چون هوا سرد بود آتش افروختند. ولى وقت رفتن ، فراموش كردند آتش راخاموش كنند. آتش به آن كليسا رخنه كرد و حريق مدهشى بوجود آورد. وقتى خبر سوختنكليسا و علت پيدايش آن را به اطلاع نجاشى رساندند، سخت غضبناك شد و با خود گفتعربها از راه دشمنى كليساى ما را آتش ‍ زده اند و قسم ياد كرد كه كعبه را ويران كند و آنرا نابود سازد.
بدين جهت فرمانده سپاه خود (ابرهه ) را طلبيد و با لشگرى مجهز به انواعتجهيزات ، از اسب و فيل و سواره و پياده به سوى مكه فرستاد.
ابرهه با آن سپاه عظيم ، مانند سيل بنيان كن بهمحل ماموريت خود رهسپار شد. در بين راه غارتگرى ها كرد و هر كجا گوسفند و گاو و شترديد آن را تصرف نمود. در بيابان حجاز، شبانى را با دويست شتر ملاقات كرد. شترها ازعبدالمطلب و شبان هم شبان او بود، ابرهه شترهاى عبدالمطلب را گرفت و به راه خودادامه داد تا در بيرون شهر مكه منزل نمود.
ابرهه در خيمه خود روى تخت نشسته و سران سپاه در اطرافش ايستاده بودند كه دربان اووارد شد و گفت : اينك عبدالمطلب رئيس مكه و سرور قريش بيرون خيمه است و اذن ورود مىخواهد. ابرهه اجازه داد و پس از لحظه اى عبدالمطلب وارد شد.
آثار بزرگى و عظمت در چهره او نمايان بود. ابرهه وقتى او را ديد بى اختيار از جاپريد و چند قدم او را استقبال كرد و كنار خود روى تخت نشانيد و مراسم احترام را بهعمل آورد. سپس به مترجم خود گفت : از عبدالمطلب بپرس براى چه اينجا آمده اى ؟
گفت : به من خبر رسيده كه سپاهيان تو شتران مرا گرفته اند. آمده ام درخواست كنمشتران مرا به من برگردانيد.
ابرهه گفت : عجبا! من براى خراب كردن كعبه و ويران كردن اساس عظمت اين مرد آمده ام ،او به فكر شتران خويش است . به خدا قسم اگر اين مرد از من درخواست مى كرد از همين جابرگردم و كعبه را خراب نكنم ، من به احترام او بر مى گشتم .
عبدالمطلب گفت : من صاحب شترها هستم و اين خانه هم صاحبى دارد، من بايد شتران خود راحفظ كنم و صاحب اين خانه هم ، خانه خود را.
ابرهه دستور داد شتران عبدالمطلب را رد كردند و آنگاه با سپاه خود به عزم ويرانساختن كعبه به سوى شهر حركت كرد ولى هنوز قدم در شهر مكه نگذاشته بود كهپرندگانى كوچك به نام (ابابيل ) بر فراز آسمان مكه نمايان شدند و كم كم خودرا بالاى سر سپاه ابرهه رساندند. آن پرندگان ،حامل سنگريزه هائى به نام (سجيل ) بودند كه فرق سپاهيان را هدف مى گرفتند وسنگريزه بر سر آنها مى كوبيدند و هر سنگ ريزه اى يك تن از سپاه ابرهه را هلاك كرد.
هنوز چيزى نگذشته بود كه تمام سپاه ابرهه ، به جز يك نفر هلاك شدند و آن يك نفربه شتاب خود را به حبشه رسانيد و به حضور نجاشى آمد و جريان كشته شدن سپاه رابه عرض رسانيد. نجاشى با بهت و حيرت پرسيد: آن پرندگان به چه صورتبودند كه سپاه مرا نابود كردند؟
در آن حال يكى از همان پرندگان در هوا پيدا شد، آن مرد گفت : اعليحضرتا! اين يكى ازهمان پرندگان خطرناك است كه لشكر ما را هلاك كردند.
سخن آن مرد به پايان رسيد و در همان حال ، سنگ ريزه اى بوسيله همان پرنده بر سراو فرود آمد و در حضور نجاشى جان داد.
اين حادثه در سال ولادت خاتم انبياء پيغمبر عالى مقام اسلام (ص ) واقع شد.
محمّد (ص )
بعثت
لقد من الله على المومنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلوا عليهم اياته و يزكيهم ويعلمهم الكتاب و الحكمة .
(سوره آل عمران : 164)
قرنها از زمان عيسى مى گذشت و از طرف خداوندمتعال ديگر پيامبرى مبعوث نشده بود. گروهى از مردم تابع دين مسيح ، جمعى پيروموسى و بيشتر مردم ، اساسا از پرستش خداى يگانه منحرف گشته بودند.
بت پرستى رواج كامل يافته و خصوصا در حجاز و مكه توجه مردم به بت پرستى بيشاز هر چيز بود. دورانى بود تاريك و ظلمانى . روح انسانيت از ميان رفته بود. وحشيگرىو بربريت بر سر مردم سايه افكنده بود. آدم كشى و خونريزى امرى عادى به حسابمى آمد. عواطف مردم كشته شده و چراغهاى هدايت خاموش گرديده بود.
جزيرة العرب در درياى بدبختى غوطه مى خورد. دختر كشى نظام اجتماعى را به خطرانداخته بود. شرابخوارى ، بى عفتى ، قمار، ربا، دزدى و ساير انحرافات كم و بيشرواج داشت .
بازار دين و معنويت و فضايل اخلاقى از رونق افتاده و كسى خريدار آن نبود.
در چنين دوران تاريك و پر خفقان و در چنين پر فتنه و فساد بود كه ناگهان :

ستاره اى بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميده ما را انيس و مونس شد
پروردگار بزرگ ، براى دنياى بشريت ، پيامبر عظيم الشاءن و عالى مقام اسلام ، خاتمانبياء محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را برانگيخت و او را مامور هدايت بشر نمود.
با بعثت رسولاكرم ، نور سعادت در افق زندگانى مردم پديدار و دريچه نيك بختى به روى آنانگشوده شد.
مكتب موسى بن عمران ، دبستان دين و مكتب عيسى بن مريم دبيرستان دين بود كه هر كدامبه مناسبت زمان خود مبعوث شدند و بشر را به طرفكمال ، سوق دادند.
اما مكتب خاتم انبياء دانشگاه عالى دين بود كه نه تنها براى يكنسل بوجود آمد، بلكه خداوند متعال ، او را براى رهبرى و هدايت مردم روى زمين ، تا آخردنيا فرستاد. او خاتم انبياء و آخرين پيغمبرى بود كه به رسالت مبعوث گرديد.
بت پرستان مكه ، به جاى آن كه از اين چراغ نورانى استفاده كنند و در پرتو آن نور،سعادت خود را تاءمين نمايند، علم مخالفت برافراشتند و براى خاموش كردن نور خداشروع به فعاليت نمودند.
گاهى با استهزاء و مسخرگى و زمانى با تهمت هاى ناروا و آزارهاى ناجوانمردانهپيغمبر را جواب مى گفتند.
روزى خاتم انبياء براى اداء رسالت ، به طائف رفته بود. اهالى آن منطقه نه تنهادعوت او را نپذيرفتند، بلكه جمعى را بر سر راه فرستادند و وقتىرسول اكرم به سوى مكه بر مى گشت ، او را سنگباران كردند به طورى كه خود ازپاهاى مقدسش جارى بود.
قريش براى كشتن رسول اكرم (ص ) نقشه ها كشيدند و جديت ها كردند ولى خداوندمتعال به دست جمعى از مردان با حقيقت ، نقشه هاى مخالفين را نقش بر آب كرد.
فداكاريهاى ابوطالب - عموى بزرگوار پيغمبر - در اين مورد براستىقابل تمجيد و ستايش است . كسانى كه با تاريخمفصل اسلام آشنائى دارند مى دانند كه ابوطالب و فرزند عالى مقامش اميرالمومنين على (ع) در پيشرفت اسلام سهم بزرگى دارند.
اول كسى كه به خاتم انبياء (ص ) ايمان آورد و دست ارادت به دست آن حضرت داد، على(ع ) بود. در موارد بى شمارى ، جان خود را در راه يارى پيغمبر به خطر انداخت كهآياتى از قرآن كريم شاهد زنده ما است .
ليلة المبيت شبى است كه حدود شصت نفر از دشمنان سر سخت پيغمبر به قصدقتل او، خانه اش را محاصره كردند. رسول اكرم (ص ) آن شب على را در بستر خودخوابانيد و به راهنمائى خداوند از مكه فرار كرد. آن شب براى على (ع ) شبى خطرناكبود اما او با يك دنيا ايمان حاضر شد در بستررسول اكرم بخوابد و جان خود را فداى او كند.
اين مورد، يكى از صدها موردى است كه على (ع ) در راه اسلام فداكارى كرد و ساير مواردرا به كتب مفصل وا مى گذاريم .
جنگ هاى بدر، احد، احزاب ، خيبر، و ديگر غزوات شاهد و گواه فداكاريها و ازخودگذشتگى هاى پيشواى بزرگ شيعه على (ع ) هستند.
نكته ديگرى كه بايد در پايان اين بحث يادآور شويم خدمات يك شخصيت بزرگ و يكبانوى فداكار است .
خديجه كبرى (ام المومنين ) همسر با وفاى پيغمبر (ص )اول بانوئى است كه دعوت پيغمبر اسلام را اجابت كرد و به او ايمان آورد.
او در راه يارى اسلام ، از جان و مال خود مضايقه نكرد و ازبذل مساعى خوددارى ننمود يك سهم بزرگ ، از پيشرفت اسلام مربوط به خديجه (ع )است .
خديجه موجب سرافرازى و روسفيدى زنان جهان شد و با خدمات گرانبهاى خود در دنيا وآخرت ، ارجمندترين مقام ها را احراز كرد.
اسراء
بسم الله الرحمن الرحيم
سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى ...
(سوره اسراء: 1)
شب به پايان رسيد و سپيده صبح نزديك بود كهرسول اكرم (ص ) از ام هانى - دختر ابوطالب (ع ) - آب وضو خواست ، وضو گرفت وچون سپيده دميد، نماز صبح ادا فرمود سپس ام هانى را طلبيد تا امر مهمى را كه در همانشب واقع شده بود به او خبر دهد.
امرى كه بسيار عجيب و قابل توجه بود و خداوندمتعال پيغمبر عزيزش را به آن اختصاص داد و تشريف خاصى بود كه بهرسول گراميش عطا فرمود.
ام هانى كه از ياران با وفاى انبيا و قلباعلاقه مند و مومن به آن حضرت بود به حضورآمد.
رسول خدا فرمود: اى ام هانى ! همانطورى كه مشاهده كردى من نماز عشاء را در اينجا خواندمسپس خداوند متعال مرا به بيت المقدس برد من در مسجد اقصى نماز خواندم و اينك هم نمازصبح را چنانكه مى بينى در اينجا مى خوانم و تصميم دارم هم اكنون به مجمع قريشبروم تا اين عنايتى را كه خداى بزرگ نسبت به من فرموده به آنها اطلاع دهم و آنها را ازقدرت خداوند با خبر سازم .
ام هانى ، زنى با ايمان و معتقد به پيغمبرىرسول خدا (ص ) بود و شك و ترديدى در راستگويى خاتم انبياء نداشت و لذا صحت اينخبر نيز مانند آفتاب نزد او روشن و آشكار بود اما او قريش را خوب مى شناخت . دشمنى وعدوات آنان را نسبت به پيغمبر مى دانست . آزارها و مسخرگيهاى آنها را ديده بود. بدينجهت از اين تصميم رسول خدا (ص ) ناراضى به نظر مى رسيد و مى ترسيد، كفار قريشپيغمبر را استهزاء كنند و شايد هم دست به آزار او بگشايند.
ام هانى لحظه اى به فكر فرو رفت آنگاه سر برداشت و گفت اىرسول محترم ! و اى پسر عموى عزيز! تو را به خدا نزد اين قوم مشرك مرو و اين حديث رابراى آنها بيان مكن . آنان با تو دشمن هستند و بهانه اى مى خواهند كه تو را آزار كنند.بگذار اين خبر مكتوم بماند و مخالفين دست آويزى پيدا نكنند.
اين سخنان ، اگر چه از روى صميميت و خيرخواهى ادا شد اما براىرسول خدا (ص ) قابل قبول نبود. زيرا لغت ترس براى پيغمبر مفهومى نداشت .
لحظه اى بعد، رسول خدا (ص ) از خانه بيرون آمد و به سوى مسجد الحرام رهسپار شد،در مسجد جمعى از قريش حضور داشتند. ابوجهل كه نظرش ‍ به آن حضرت افتاد، از ميانجمعيت با لحن تمسخرآميز گفت :
از طرف خدا تازه اى براى تو پيش نيامده ؟
فرمود: چرا، شب گذشته خداوند مرا به بيت المقدس برد.ابوجهل گفت : ديشب بيت المقدس رفتى اينك بامداد است اينجا هستى ؟ فرمود:
آرى خداوند مرا شبانه به بيت المقدس برد. در آنجا جمعى از پيامبران گذشته را ديداركردم . از آن جمله ابراهيم ، موسى و عيسى بن مريم بودند، من نماز خواندم آنان به مناقتدا كردند.
مطعم بن عدى گفت : آيا تو دو ماه راه را در يك شب رفتى ؟ من شهادت مى دهم كه تو دروغمى گويى ! قريش گفتند: دليل صدق ادعاى تو كدامست ؟ فرمود ديشب در فلان وادى ،فلان كاروان را ديدم ، شترى از شتران خود را گم كرده و در جستجوى او بودند. در ميانمتاع آنها ظرف آبى بود كه روى آن را پوشانده بودند. من آب آن ظرف را خوردم و سپسروى ظرف را پوشانيدم .
قريش گفتند: اين يك دليل ، دليل ديگرت چيست ؟
فرمود: به فلان كاروان هم برخوردم ، شتر فلان كس رم كرده و دستش ‍ شكسته بود شماپس از رسيدن آن كاروان از آنها بپرسيد تا صدق سخن من بر شما معلوم شود.
گفتند: اين هم يك نشانه ، حالا بگو كاروان تجارتى ما را در كجا ديدى ؟ فرمود كاروانشما را در وادى تنعيم ، چنين و چنان ديدم . پيشاپيش كاروان شما شترى به رنگ سياه وسفيد بود و هنگام طلوع آفتاب ، آن كاروان خواهد رسيد.
قريش كه اين جمله را شنيدند، گفتند: محمد ميان ما و خودش حكم كرد و صدق يا كذب سخناو تا چند لحظه ى بعد كه خورشيد طلوع مى كند آشكار خواهد شد.
اين سخن گفتند و همه به سوى بيابان دويدند و بيرون شهر به انتظار طلوع آفتاب ورسيدن كاروان خود نشستند.
هنوز توقف آنها به طول نيانجاميده بود كه يكى از آنها فرياد زد: اينك خورشيد طلوعكرد... كه ديگرى از جانب ديگر گفت : و اين هم كاروان ما به همان هيئتى كه محمد خبر داد ازدور نمايان شد.
قريش با ديدن اين آيت روشن ، باز هم از عناد خود، دست نكشيدند و به كفر و سرسختىباقى ماندند.
هجرت
و اذ يمكربك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكرو الله والله خير الماكرين .
(سوره انفال : 41)
بت پرستان قريش ، در مقابل تبليغات خاتم انبياء و مشاهده آيات و معجزات ، سرسختىنشان دادند و حاضر به قبول دين حق نشدند. آنها فكر مى كردند كه اگر ايمان بياورندسيادت و سروريشان پايان مى يابد و راه دخلشان بسته مى شود. ولى در عينحال هم باور نمى كردند كه پيغمبر اكرم (ص ) بتواند كارى انجام دهد و موفقيتى پيداكند. لذا مبارزه آنها در ابتداى كار، تنها مسخره كردن و لبخند استهزاءآميز زدن و احياناسنگ بر آن حضرت انداختن بود.
ولى رفته رفته ، ديدند تبليغات پيغمبر، دردل جمعى مؤ ثر افتاده و عده اى به او ايمان آورده اند. بدين جهت بر شدت مبارزه خودافزودند و جدا بناى اذيت را گذاشتند. هم پيغمبر را آزار مى كردند و هم مومنين وگروندگان به او را. اما در برابر سخت گيريها و آزارهاى مشركين ، صبر وتحمل مسلمين نيز بهت آور بود. اين فشارها و اذيت ها هنگامى به منتها درجه رسيد كه قريش، از اسلام آوردن مردم مدينه و بيعت آنها با رسول خدا آگاه شدند و مخصوصا شنيدند كهبعضى از مسلمين به سوى مدينه رفته اند و آنجا را پناهگاه خود گردانيده اند.
خبر اسلام آوردن اوس و خزرج كه دو طايفه بزرگ مدينه بودند آنچنان قريش را مضطربنمود كه بلافاصله در دارالندوه (جايگاه مشورت براى كارهاى مهم ) جمع شدند تادرباره رسول خدا (ص ) تصميم قطعى اتخاذ كنند.رجال و اشراف و سران قريش ، از قبيل : نضر بن حارث ،ابوجهل ، عتبه ، شيبه ، ابوالبخترى بن هشام ، امية خلف و جمعى ديگر دور هم نشستند وبه مشورت پرداختند.
يكى از آنان آغاز سخن كرد و ديگران را مخاطب قرار داد و چنين گفت : همانطورى كه اطلاعداريد، امر محمد (ص ) براى ما مشكل بزرگى بوجود آورده است ؛ روز به روز هم نفوذ اودامنه پيدا مى كند. جمعى در مكه به او گرويده اند و اخيرا مدينه را تحت نفوذ تبليغاتخود درآورده و ممكن است به نقاط ديگر هم سرايت كند و اين را هم بدانيد كه ما او را بهانواع شكنجه ها و آزارها گرفتار نموده ايم و پيروان او را هم بى اندازه اذيت كرده ايم .اما او و پيروانش مانند سد آهنين و دژ پولادين هستند. از روش ‍ خود بر نمى گردند و درعقيده خود ثابت قدم هستند.
آنچه از هميشه بيشتر فكر ما را به خود مشغول داشته ، اسلام آوردناهل مدينه و هجرت مومنين مكه به آن سرزمين است . الاناهل مدينه بهترين پشتيبان و يار و ياور محمد هستند. بدون ترديد در آتيه نزديك محمد همبه مدينه مى رود آنگاه مشكل ما افزون مى گردد و ما ايمن نيستيم از اينكه چند روز بعد اوبا سپاهى مجهز بر ما بتازد و سيادت ما را بر باد دهد و زندگى ما را بر هم زند. شمادر اين مجلس هر تصميمى داريد، بگيريد و هر نظريه اى كه داريد اظهار كنيد.
ابوالبخيرى گفت : محمد را در زنجير آهنين قرار دهيد و زندانش كنيد تا در گوشه زندانو زير زنجير بميرد. گفتند اين نظريه صحيح نيست زيرا طايفه بنى هاشم و يارانفداكار او به هر ترتيبى باشد، او را مى ربايند و ما نتيجه اى نمى گيريم .
ربيعة بن عمرو گفت : او را از مكه اخراج مى كنيم وخيال همه را آسوده مى سازيم . گفتند: اين هم درست نيست زيرا محمد هر جا برود با زبانفصيح و سخنان جذاب خود مردم را مطيع خود مى گرداند.
ابوجهل گفت : عقيده من آن است كه از هر قبيله اى يك نفر را با خود همراه كنيم . آنگاه شبانهبا شمشير بر او بتازيم و همه با هم شمشيرها را بر او فرود آوريم تا خونش ميانقبائل عرب تقسيم شود و كسى را ياراى جنگ با تمام طوايف نباشد.
اين نظريه به اتفاق آراء تصويب شد و براى انجام مقدمات كار، هر كدام به طرفىرفتند.
همان ساعت جبرئيل بر رسول خدا (ص ) نازل شد و او را از تصميم قريش ‍ آگاه نمود وگفت : بايد همين امشب كه قريش خانه ات را محاصره مى كنند، على (ع ) را در بستر خودبخوابانى و شبانه از مكه خارج شوى .
رسول اكرم ، على (ع ) را طلبيد و مطلب را به او اطلاع داد. على با آغوش باز آن پيشنهادرا پذيرفت و حاضر شد براى حفظ جان پيغمبر فداكارى كند و جان خود را در معرضخطر قرار دهد.
شب فرا رسيد و كفار قريش ، خانه پيغمبر را محاصره كردند و منتظر نشستند كه صبحطالع شود و تصميم خود را به مرحله عمل بگذارند. پيغمبر (ص ) با اتكاء به خداوندمتعال از ميان آن جمع خارج شد و خداوند خواب را بر آنها مسلط كرد كهرسول اكرم را نديدند.
چون بامداد شد و هوا روشن گرديد، كفار مشاهده كردند كه على بجاى پيغمبر خوابيده وآنها از اول شب تا صبح نگهبان على بوده اند.
براى پيدا كردن رسول خدا (ص ) كفار قريش كوشش فراوان كردند و تا جلو غار ثوركه رسول خدا (ص ) در آن مخفى بود، آمدند ولى آن حضرت را نديدند و نااميد برگشتند.
رسول خدا سه روز در آن غار بسر برد و سپس به فرمان خداوندمتعال به سوى مدينه رهسپار شد.
اهل مدينه كه مدتها در انتظار تشريف فرمائى پيغمبر اكرم (ص ) روز شمارى مى كردندبه استقبال آمدند. ولى آن حضرت در بيرون شهر مدينهمنزل كرد و فرمود: تا پسر عمويم على (ع ) به ما ملحق نشود، ما وارد مدينه نخواهيم شد.
على (ع ) پس از هجرت رسولخدا طبق دستور آن حضرت ودايع و امانتهاى مردم را رد كرد و سپس با مادرش فاطمه بنتاسد و فاطمه زهرا، دختر رسول خدا، و چند نفر ديگر، بسوى مدينه حركت كرد.
رسول خدا (ص ) از آمدن على (ع ) بى اندازه مسرور شد و آنگاه به اتفاق وارد مدينهشدند و سال هجرت خاتم انبياء (ص ) آغاز تاريخ مسلمين قرار داده شد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation