بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دوره کامل قصه های قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبیاء(ع ), سید محمد صوفى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HGESEH01 -
     HGESEH02 -
     HGESEH03 -
     HGESEH04 -
     HGESEH05 -
     HGESEH06 -
     HGESEH07 -
     HGESEH08 -
     HGESEH09 -
     HGESEH10 -
     HGESEH11 -
     HGESEH12 -
     HGESEH13 -
     HGESEH14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نتايج اين داستان
از تاريخ داود نتايجى بزرگ مى توان بدست آورد كه ما به بعضى از آنها اشاره مىكنيم :
اول - آنكه خداوند داود را از ميان بنى اسرائيل انتخاب كرد و به دست او كارهاى بزرگىانجام داد كه بر حسب ظاهر چنان كارهاى بزرگى از او ساخته نبود، او كودكى بود كهشبانى مى كرد. خداوند جالوت را بدست او هلاك كرد، در حالى كه شجاعان از مبارزه با اوبه خود مى لرزيدند. داود خردسال او راكشت نه با شمشير و سلاح جنگى ، بلكه باقطعه سنگ گوچگى كه از فلاخن خود رها نمود. از اينجا استفاده مى شود كه خداوند هر كسرا كه بخواهد انتخاب مى كند و به هر كس بخواهد مزاياى غظيم مى بخشد، و ديگر آنكهبه گردنكشان مى فهماند كه خدا آنچنان قادرى است كه مى تواند كه دست ضعيف ترينافراد و بوسيله كوچكترين اشياء از پاى درآورد.
دوم - آنكه اششخاص ضعيف نبايد از پيروزى ونيل به مقامات ارجمند ماءيوس باشند، بلكه بايد باتوكل و توجه به خداوند فعاليت كنند و براى رسيدن به هدف بكوشند.
سوم - آنكه غلبه داود بر جالوت ، او را تغيير نداد و خودپسندى و كبر، در حريمدل او راه نيافت ، بلكه اين پيروزى بر تواضع داود و بيشتر به شكر گزارى پرداخت.
چهارم - آنكه اطاعت خداوند و شكر گزارى نعمتهاى او موجب ازدياد نعمتها مى شود زيرا بهواسطه اطاعت و مقام شكر داود بود كه خداوند نعمتهاى ديگرى به او عنايت كرد. آهن را دردست او نرم قرار داد و صنعت زره سازى به او آموخت و فرزندى مانند سليمان به او عطاكرد كه وارث علم و دانش و تخت و تاج او شود.
سليمان
و لقد اتينا داود و سليمان علما و قال الحمدالله الذى فضلنا على كثير من عبادهالمومنين .
(سوره نمل : 16)
پيامبرى و سلطنت داود، به اراده خداوند، به سليمانانتقال يافت ، در حاليكه او از تمام فرزندان داودخردسال تر بود.
پادشاهى سليمان از پدرش هم عظيم تر بود، زيرا خداوندمتعال ، باد را مسخر خود گردانيد تا بساط او را به هر جا بخواهدحمل كند. شياطين را تحت فرمان او قرار داد كه خدمتگذار او باشند. پرندگان را مطيع اوفرمود كه با پر و بال خود بر او سايه افكنند. منطق پرندگان را هم به وى آموخت وفهم و ذكاوت خارق العاده اى نيز به او عطا كرد و اين مزايا موجب شد كه سلطنت سليمانبه صورت بى نظيرى درآيد و تمام قدرتها متمركز در او گردد. از خصوصيات بساطسليمان اطلاعات دقيق و قطعى در دست نيست و نمى توان گفت آن بساط به چه صورتبوده و چه اندازه گنجايش و ظرفيت داشته . آيا مانند تختى بوده كه سليمان با چند نفراز نزديكان خاص ‍ او بر آن مى نشستند. يا بساطى بوده كه فرسنگها عرض وطول آن و هزاران نفر از سپاهيان و وزراء و ساير مردم بر آن مى نشسته اند. ولى آنچهمسلم است چنين بساطى وجود داشته و با نيروى باد به حركت در مى آمده و سليمان را هرمقصدى كه داشته مى رسانده است . شياطين هم در پيشگاه سليمان مانند غلامان زر خريدبه خدمتگزارى مى پرداختند. براى او ساختمانهاىمجلل ، حوضها و استخرهاى بزرگ مى ساختند، از قعر درياها و اقيانوسها جواهراتگرانبها بيرون مى آورند، كه در موارد لازم به كار برده مى شد.
وادى مورچگان
و حشر لسيلمان جنوده من الجن و الانس و الطير فهم يوزعون .
(سوره نمل : 18)
در يكى از مسافرتهاى تارييخى سليمان كه سپاهيان او از جن و انس و پرندذگان با اوهمواره بودند و با عظمت تمام بسوى مقصد، راه مى پيمودند. عبورشان به وادى مورچگانافتاد. يكى از مورچه ها كه سمت بزرگى آنها را داشت ، اعلام خطر كرد و فرياد زد: اىگروه مورچگان ! به خانه ها و پناهگاههاى خود بگريزيد، تا سليمان و سپاه او شما رازير پاى خود لگد كوب نكنند.
باد، صداى آن مورچه را به گوش سليمان رسانيد، سليمان دستور داد او را حاضركردند. پرسيد مگر نمى دانى من پيامبر خدا هستم ، و ظلم و ستم ، در حريم انبياء راهندارد؟ گفت چرا. پرسيد: پس چرا اين سخن گفتى و مورچه ها را از ما ترساندى ؟!
گفت : من ديدم اگر مورچه ها اين تشكيلات عظيم و سلطنت تو را ببينند، نعمتهائى كه خدابه آنها داده كوچك مى شمارند و ناسپاسى ميكنند. خواستم آنها را از چنين خطرى حفظ كنم .
سليمان جواب او را عاقلانه ديد و ساكت شد، آنگاه مورچه پرسيد: اى سليمان ! هيچ مىدانى چرا بساط تو روى باد حركت مى كند؟ و چرا از ميان تمام قدرتها، قدرت باد ماءمورحمل و نقل بساط تو شده است ؟! گفت : نمى دانم . مورچه گفت : براى آن است كه به تواعلام كند اين بساط و اين سلطنت دوام و بقائى ندارد و بر باد است .

بساط و و تخت سليمان بباد گردش داشت
كه آگهيت دهد كاين بساط بر باد است
سليمان و بلقيس
و تفقد الطير فقال ما لى ارى الهدهد ام كان من الغائبين .
(سوره نمل : 23)
پرندگان به فرمان خداوند مسخر سليمان بودند و در مواقع احتياج ، پر وبال خود را بر سر او مى گسترانيدند و در برابر آفتاب براى او سايبانىتشكيل مى دادند.
يكى از روزها سليمان متوجه شد كه آفتاب بر صورت او مى تابد. چون بسوى بالانظر كرد، هدهد را نديد. از غيبت ناگهانى و بى موقع او، خشمگين شد و گفت : او را بهعذاب سختى معذب ، يا ذبحش مى كنم ، مگر اينكه براى غيبت خود عذر موجهى بياورد.
طولى نكشيد كه هدهد پديدار شد و عذر غياب خود را به عرض رسانيد و گفت من ازكشورى ديدن كردم و اطلاع يافتم كه تو از آن اطلاع ندارى و از مملكت سبا اخبار تازه اىبه پيشگاه تو آورده ام . در آن مملكت عظيم ، ملتى را ديدم كه زنى فرمانرواى آنها بود وتمام شرايط سلطنت براى او جمع شده و تخت سلطنت او بس بزرگ وقابل توجه بود.
اما آنچه موجب تاءسف گرديد آن است كه اهالى آن سرزمين و پادشاهشان ، همه درمقابل خورشيد سجده مى كردند و چنان جهل و نادانى بر آنها چيره شده كه خداى بزرگ رااز ياد برده و در برابر موجودى بى اراده سر تسليم فرود آوردند.
سليمان كه اين خبر جالب را شنيد، گفت : ما در اين مورد رسيدگى مى كنيم ، تا صدق ياكذب سخن تو بر ما آشكار شود. اينك تو نامه ما را بگير و به آنها برسان و ببين چهعكس العملى نشان مى دهند.
هدهد نامه سليمان را گرفت و به سوى كشور سبا پرواز كرد و پس از رسيدن به مقصد،آن را در مقابل ملكه سبا بر زمين گذارد. ملكه رو كرد به اطرافيان خود و گفت : همانا نامهاى بزرگ و محترم به من رسيده و آن نامه از سليمان است و مضمونش اين است :
به نام خداوند بخشاينده مهربان . بر من سركشى نكنيد و همه اسلام اختيار كنيد و درحال مسلمانى بر نزد من آئيد. اينك نظر و عقيده شما در مورد من چيست ؟ وزيران و درباريانگفتند: ما داراى نيروى قابل توجهى هستيم و در روز جنگ هم ، مرد ميدان واهل رزم و مبارزه ايم ولى امر، امر تو است . هر چه خواهى فرمان ده اجرا كنيم .
ملكه از سخن آنها استشمام كرد كه آنان متمايل به جنگ و لشكر كشى هستند. اين نظريه رانپسنديد و به كنايه به آنها فهمانيد كه تا ممكن است كارى را به صلح و خوبى تمامكرد، نبايد به جنگ اقدام نمود.
زيرا پادشاهان ، وقتى بر كشورى دست يابند، رشته هاى آنها را در هم مى ريزند واوضاع آن را دگرگون مى سازند و عزيزان آن كشور راذليل و خوار مى گردانند. من در اين مورد هديه اى براى سليمان مى فرستم ، تا روش اورا ببينم و بفهمم پيامبران خدا چگونه رفتار مى كنند؟!
ملكه طبق نظريه خودش ، هداياى گرانبهائى تهيه ديد و به همراه جمعى از خردمندان قوم، به حضور سليمان فرستاد. سليمان كه از جريان آگاه شده بود دستور داد يكى ازكاخ ‌هاى مجلل سلطنتى را به بهترين طرز آراستند و قصر عظيم او را براى ورودنماينگان بلقيس مهيا نمودند.
فرستادگان بلقيس وقتى به حضور سليمان شرفياب شدند، از مشاهده تشكيلات عظيم وكاخهاى مجلل او مبهوت ماندند و در دل ، از ارائه هداياى خود،خجل و شرمنده گشتند.
سليمان با روى گشاده به آنها خوش آمد گفت و مقصودشان را جويا شد و پرسيد دربارهنامه من چه تصميم گرفته ايد؟!
نمايندگان ، هداياى ملكه را به حضور سليمان تقديم داشتندولى او با نظر بىاعتنائى به آنها نگريست و گفت : اين هدايا را به صاحبش برگردانيد زيرا خداوند آنقدرنعمت به من عطا فرموده كه به هيچكس نداده است و در اين صورت چگونه ممكن است من بهواسطه اين هداياى ناقابل شما از تبليغ رسالت خود، دست بردارم و فريفته تحفه هاىشما شوم ؟!
نه . اين هدايا براى من ارزشى ندارد بلكه شما به اين هدايا دلخوشيد. اينك برگرديد ومن سپاهى به سوى قوم سبا مى فرستم كه آنان را نيروى مقاومت آن نباشد و سپس ايشانرا از آن مرز و بوم با ذلت و خوارى پراكنده و در بدرخواهم كرد.
نمايندگان بلقيس بازگشتند و سرگذشت خود را شرح دادند. بلقيس پس از لحظه اىانديشيد و گفت : من چاره اى جز تسليم در مقابل سليمان نمى بينم و صلاح در اين است كههر چه زودتر دعوت او را اجابت كنيم و به وى ايمان آوريم . آنگاه روى همين نظريهتصميم گرفتند و ملكه به اتفاق بزرگان قوم به سوى سليمان رهسپار شدند.
پيش از آنكه ملكه و همراهانش به حضور سليمان برسند، سليمان به حاضرين مجلسخود كه جمعى از بزرگان جن و انس و همه تحت فرمان او بودند اظهار كرد: كدام يك ازشما مى توانيد پيش از رسيدن بلقيس ، تخت او را نزد من حاضر كنيد؟ يكى از جنيان گفت :من قدرت درارم پيش از آنكه از جاى خود برخيزى آن را نزد تو حاضر نمايم ، ولى يكىاز رجال دربار كه داراى علوم الهى بود، گفت : من پيش از آنكه چشم بر هم بزنى تخت اورا نزد تو حاضر مى كنم .
سليمان چون نگريست ، تخت را نزد خود ديد و گفت : اين از نعمتهاى خداوند است تا ما راآزمايش كند كه سپاس گذاريم يا كفران كننده ، و هر كس شكرانه نعمتهاى الهى را به جاآورد به خودش احسان كرده و آن كس ‍ كه كفران نعمت كند، پروردگار بى نياز و بزرگاست .
آنگاه فرمان داد كه وضع تخت را تغيير دهيد تا ببينم بلقيس آن را مى شناسد يا نه وچون ملكه سبا و همراهانش بر سليمان وارد شدند، سليمان از او پرسيد: آيا تخت تواينگونه است ؟! بلقيس با حيرت و بهت ، نظرى بر تخت افكند و گفت : گويا همان تختاست ولى متحير بود كه اگر تخت من است به چه وسيله به اينجا آمده است ؟! پيش از ورودملكه ، سليمان دستور داده بود قصرى مجلل از بلور بسازند و آن را براى پذيرائىآماده كنند. در آن حال بلقيس را به كاخ بلور راهنمائى كرد، چون زمين كاخ هم از شيشه وبلوربود، بلقيس گمان كرد، سطح زمين از آن پوشيده شده . لباس خود را بالا گرفت وساق پاى خود را برهنه كرد تا از آن بگذرد. سليمان گفت اينجا آب نيست . بلكه آبگينهو بلور است ، در آن حال بلقيس به اشتباه خود پى برد و گفت : پروردگارا؛ من به خودمستم كردم كه خدائى جز تو را تا كنون پرستيدم ولى اكنون با سليمان اسلام آوردم وروى دل به درگاه تو متوجه ساختم .
وفات سليمان
ساليان درازى ، سليمان در ميان مردم به عدل و داد سلطنت كرد مردم از روش عادلانه او درمهد آسايش و خوشى بودند و به بهترين وجه از مزاياى زندگى برخوردار مى شدند تاآنگاه كه آفتاب عمر سليمان بر لب بام رسيد.
يكى از روزهاى سليمان در كاخ بلور خود تنها ايستاده و تكيه بر عصاى خود داده و بهتماشاى مناظر و عمارتهاى كشور پهناور خودمشغول بود كه ناگاه جوانى ناشناس را در كاخ خود مشاهده كرد. از آن جوان پرسيد توكيستى و چرا بدون اجازه قدم در قصر من گذاشتى ؟! گفت من آن كسى هستم كه براى ورودبه خانه ها و كاخ ‌ها، از كيستى اجازه نمى گيرم ، من ملوك الموت و فرشته مرگم كهبراى قبض روح تو آمده ام .
سليمان از شنيدن نام او و احساس ماءموريت خطرناكش ، بر خود لرزيد و گفت : ممكن استمهلتى بدهى تا به كار خود رسيدگى كنم ؟ گفت : نه و در همانحال بدون اينكه حتى اجازه نشستن به او بدهد جانش را گرفت .
جسد بى جان سليمان مدتها، به همان حال كه ايستاده و تگيه به عصا داده بود باقىماند. سپاهيانش از ديوارهاى بلورى قصر، او را مى ديدند و گمان مى كردند كه سليمانزنده است و به آنها مى نگرد. از بيم سطوت او كسى جراءت وارد شدن به قصر رانداشت تا آنكه خداوند موريانه ها را فرستاد عصاى سليمان را خوردند و سليمان روىزمين افتاد.
در آن حال مردم فهميدند كه از مرگ سليمان مدتها گذشت و آنها بى خبر بوده اند.
يونس
و ان يونس لمن المرسلين . اذ ابق الى الفلك المشحون . فساهم فكان من المدحضين.
(سوره صافات : 145)
به امر پروردگار عالم ، يونس بن متى ، بار نبوت و پيامبرى را به دوش گرفت و بهراهنمائى مردم نينوا مشغول شد و آن قوم بت پرست را به سوى خداوند دعوت كرد.
چون روح آن قوم با بت پرستى خو گدفته بود، دعوت يونس رارد كردند و گفتند: اينچه سخنى است كه مى گوئى ؟! و اين چه دروغى است كه براى ما آوردى ؟ اين بتها هستندكه پدران و مادران ما آنها را مى پرستيدند و در برابر آنها خضوع و خشوع مى نمودند. ماهم به پيروى از آنها، از پرستش بتها رو نمى گردانيم و خدايان خود را رها نمى كنيم .
يونس آنان را از تقليد كور كورانه و پيروى از روش غلط پدران توبيخ كرد و گفتبيائيد به عقل و خرد خود رجوع كنيد و پرده اوهام را ازمقابل ديده دل برداريد و ببينيد اين بتها لياقت و شايستگى پرستش را دارند؟! او آيا اينموجودات بى جان ، قادر بر نفع و ضررى هستند؟! اين روش ناپسند شما، موجب خشم وغضب پروردگار مى شود و آخر الامر عذاب دردناك خداى آسمان و زمين شما را فرا مىگيرد. اينك پيش از آنكه گرفتار عذاب خدا شويد، به فكر نجات خود باشيد.
قوم به سرسختى و لجاج خود ادامه دادند و گفتند: اى يونس بى جهت اين همه زحمت بههخودت مده و ما را به سوى خدايت خودت دعوت نكن . ما نه از عذاب خداى تو مى ترسيم ونه به خداى تو ايمان مى آوريم ، تو هر چه مى خواهى بكن .
يونس از سرسختى قوم خود خسته و دلگير شد و از سخنان نابخردانه آنان غضبناكگرديد و با حال خشم و غضب سر به بيابان گذاشت و از ميان قوم بيرون رفت .
يونس به گمان اينكه وظيفه خود را انجام داده و ديگر دعوت اثرى ندارد، پيش از اينكه ازطرف خدا ماءمور به رفتن شود از ميان قوم خارج شد و راه بيابان را در پيش گرفت .
با رفتن يونس ، آثار عذاب خدا در ميان آن قوم پديدار گرديد و هوا به شدت منقلب وتاريك شد، از اين رو قوم متوجه خطاى خود شدند و پى به اشتباه خود بردند. در ميانآنها مرد عالم و دانشمندى وجود داشت كه نسبت به آن قوم بسى مهربان و خير خواه بود. درآن حال مرد عالم قوم را نزد خود خواند و گفت : اينك آثار عذاب خداوند آشكار شده . بيائيدپيش از نزول عذاب توبه كنيد و از پيشگاه خداوند طلب آمرزش نمائيد.
به راهنمائى آن مرد عالم ، تمام مردم از زن و مرد، پير و جوان در بيابان آمدند، ميان بچهها و مادرها وبين زنها و مردها جدائى انداختند و همه با هم به درگاه خداوند ناليدند.سراسر بيابان پر ازوضجه شد و به دنبال اينعمل ، دريچه رحمت الهى به روى آنان گشايش يافت و عذاب برطرف گرديد.
يونس در دريا
و اذ النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت .
(سوره انبياء: 88)
يونس از ميان قوم خود خشمناك خارج شد و سر به بيابان گذاشت و پس از پيمودن مسافتبسيارى به كناردريا رسيد. در آنجا جمعى را ديد كه در كشتى نشسته و آماده حركت هستند.از آنها درخواست كرد كه مرا با خود، در كشتى بنشانيد. چون آثار بزرگى وجلال از سيماى يونس آشكار بود، مسافرين كشتى ، او را با آغوش باز پذيرفتند و دركشتى جاى دادند.
كشتى در دريا به راه افتاد و كم كم از ساحل دريا دور شد، وسط دريا امواج سخت وهولناك بر كشتى حمله آورد و خطر غرق ، همه مسافرين را تهديد كرد. از اين رو تصميمگرفتند، به قيد قرعه يكى از مسافرين را به دريا افكنند تا دريا ساكت و خطر دريااز كشتى برداشته شود.
قرعه كشيدند و به نام يونس درآمد، ولى مسافرين به احترام يونس قرعه را تجديدكردند. دفعه دوم به نام يونس درآمد. باز هم دلشان راضى نشد آن مرد بزرگوار را بهدريا افكنند. لذا براى سومين بار قرعه كشيدند باز به نام يونس درآمد. در اين موقعچاره اى نديدند جز اينكه يونس را به دريا افكند و يونس متوجه شد كه به واسطهترك اولى و بيرون آمدن از ميان قوم خود بدون فرمان خدا، شايد گرفتار چنين بلائىشده و به هر حال خدا را در اين كار حكمتى است . لذا بدون چون و چرا خود را به درياافكند و در كام دريا فرو رفت .
در آن حال خداوند ماهى عظيمى را ماءمور كرد كه يونس را ببلعد ولى او را در مزاج خودهضم نكند و لطمه اى به او نرساند بلكه دردل خود براى او پناهگاهى قرار دهد تا امر خداوندى اجرا شود.
شبها و روزها مى گذشت و يونس در شكم ماهى و ماهى هم دردل دريا به شكافتن آبها و پيمودن ظلمت هاى قعر دريامشغول بود. در آن زندان عجيب و غم انگير: اندوهى بزرگ بر يونس غالب شد و باحال غم و افسردگى به خداى متعال پناهنده شد و در آن تاريكيها ندا بر آورد: خداوندا جزتو خدائى نيست و تو از هر عيبى منزهى . من از ستمكاران بوده ام . خداوند دعاى او رامستجاب فرمود و به آن ماهى فرمان داد كه يونس را كنار دريا بگذارد. ماهى را بهحال فرسودگى و ناتوانى كنار دريا بر زمين گذاشت و چون پوست و بدن او تابمقاومت در برابر تابش آفتاب را نداشت خداوند كدو بنى را بر او برويانيد تا در سايهبرگهاى آن استراحت كند و از ميوه آن بخورد و نيروى از دست رفته خود را به دست آورد.
چيزى نگذشت كه يونس سلامتى و تندرستى خود را بازيافت و خداوند به او وحىفرستاد كه به سوى قوم خودت برگرد زيرا آنها ايمان آورده و از پرستش بت دورىنموده اند. يونس به ميان قوم خود برگشت و از مشاهده آن وضع متعجب شد كه چگونه آنمردم از بت پرستى دست كشيده اند و نام خداوند را بر زبان مى رانند.
قوم از او استقبال كردند و يونس هم به راهنمائى و رهبرى آنانمشغول شد.
اصحاب رس
كذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس و ثمود. و عاد و فرعون و اخوان لوط.
(سوره ق : 15)
اصحاب رس : گروهى بودند كه (بعد از سيلمان بن داود) در كنار رود بزرگى سكونتداشتند كه نام آن (رس ) بود.
در اطراف آن رود بزرگ كه هموازه آب فراوانى در آن جريان داشت ، آباديها و مزارعىبوجود آورند كه از هر جهت رضايت بخش بود. آب گوارا، درختان پرميوه : نعمت فراوان :هواى مطبوع و مناظر فرح آور: به زندگى آنان جلوه و طراوات خاصى مى بخشيد.
در كنار آن رودخانه : درخت صنوبرى بود كه به واسطه مساعدت آب و هوا: رشد فوقالعاده اى نموده و سر به آسمان كشيده بود. شيطان آن قوم را فريب داد و به پرستش آندرخت دعوت نمود. قوم هم وسوسه او را پذيرفتند و تن به عبادت درخت صنوبر دادند وپس از آن شاخه هائى از آن درخت را به آباديهاى ديگر بردند و پرورش دادند و بهعبادت آنها پرداختند.
رفته رفته : اعتقاد آنان به درخت صنوبر قوت گرفت و يكباره خدا را فراموش ‍ كردند.براى صنوبر قربانى مى كردند و در مقابل آن به خاك مى افتادند.
جهل و نادانى آن قوم از اين درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرامكردند و براى مصرف خودشان از آب چشمه هاى ديگر مصرف مى نمودند. زيرا مى گفتندحيات و زندگى خداى مابسته به اين آب است و جز خدا كسى نبايد از آن مصرف كند. هرانسان و حيوانى از آن آب مى آشاميد بى رحمانه او را مى كشتند.
آن قوم هر سال روز عيدى داشتند كه پاى درخت صنوبر جمع مى شدند و گوسفندانىقربانى مى كردند و سپس آن قربانى ها را با آتش مى سوزاندند. چون شعله و دود آنبه سوى آسمان ميرفت : همه به خاك مى افتادند و درمقابل درخت : به گريه و تضرع وزارى مى پرداختند و شيطان هم به وسائلى ، آنان رادلگرم مى نمود و از پرستش درخت خوشندشان مى ساخت .
سالها به اين ترتيب گذشت و آن قوم در چنين گمراهى و ضلالت عظيمى بسر مىبردند. خداوند براى رهبرى و نجات آنان ، پيامبرى از نواده هاى يعفوب از ميان آنها برانگيخت و او را ماءمور هدايت قوم ساخت . او براى هدايت قومش ، مانند ساير انبياء، شروعبه فعاليت و تبليغ كرد و گاه و بى گاه ، آنان را از پرستش درخت منع كرد و بهعبادت خداى بزرگ ، يعنى آفريننده جهان و جهانيان دعوت كرد.
تبليغات او، در دل آن قوم اثرى بجاى نگذاشت و ذره اى آنان را از پرستش ‍ درخت منصرفننمود. اتفاقا ايام عيد آن قوم فرا رسيد و براى انجام مراسم عيد، هيجان و شورى در ميانآن قوم ديده مى شد. همه در تلاش بودند كه در انجام تشريفات عيد شركت كنند.
آن پيامبر محترم ، وقتى سرسختى قوم را ديد، به درگاه خدا مناجات كرد و از خدا درخواست نمود كه درخت صنوبر را بخشگاند تا اين مردم بفهمود، درختقابل پرستش نيست .
دعاى او مستجات شد و درخت يكباره خشگيد و برگهاى سبز و زيباى آن ، زرد شد و بر زمينفرو ريخت . ولى اين حادثه به جاى اينكه دل مردم را تكان دهد و آنان را از عبادت درخت ،سرد كند، عكس العمل هاى ديگرى داشت .
جمعى از مردم ، خشك شدن درخت را در اثر سحر آن پيامبر دانستند و گروهى آن را اينطورتفسير كردند كه چون اين مرد ادعاى پيغمبرى كرد و به خداى شما به نظر تحقير واستهزاء نگريست و شما هم او را مجازات نكرديد، خداى شما غضب كرد و به اين صورت درآمد. اينك بايد آن مرد را به سخت ترين وجه بكشيد تا خشنودى معبود خود را فراهمسازيد.
به دنبال اين سخنان ، تصميم قطعى براى قتل آن پيامبر گرفته شد. چاهى عميق كندند وآن پيامبر را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بر روى آن گذاشتند.
ساعتها ناله پيامبرشان از ميان چاه شنيده شد و سپس براى هميشه آن صدا خاموش گرديدو آن فرستاده خدا در درون چاه از دنيا رفت .
اين رفتار ظالمانه و وقاحت قوم درياى غضب الهى را متموج ساخت و هنوز ساعتى نگذشتهبود كه آثار عذاب خداوند آشكار شد. باد سرخى به شدت وزيد و آنان را بر زمينكوبيد آنگاه ابر سياهى بر آنان سايه افكند و در يك لحظه آن جمعيت تبهكار به آتشعضب پروردگار سوختند و عبرت عالميان شدند.
زكريا و يحيى
بسم الله الرحمن الرحيم
كهيعص . ذكر رحمة ربك عبده زكريا. اذ نادى ربه نداء خفيا
(سوره مريم : 1)
حدود نود سال از عمر زكريا گذشته بود. موهايش سفيد، نيروى بدنش رو به ضعف وفرسودگى گذاشته و كمرش خميده بود ولى هنوز فرزندى نداشت . در عينحال كه زكريا مردى وارسته و بى اعتنا به قيود مادى بود، از نداشتن فرزند غمگين بهنظر مى رسيد. او فكر مى كرد كه آفتاب عمرش بر لب بام رسيده و دفتر زندگانيشنزديك به آخر است . به زودى چشم از اين جهان مى پوشد و پسر عموهاى نالايق او نمىتوانند رهبرى قوم را به عهده بگريند و آنان را به انجام امور مذهبى وادارند و بالنتيجهزحمات او نابود مى شود مردم از راه حق منحرف مى گردند.
اين فكر شب و روز در مغز زكريا بود ولى او خود را تسليم اراده و مشيت خداوند مى دانستو اطمينان داشت كه در اين كار حكمتى نهفته و اسرارى است كه وى از آن بى خبر است .
يكى از روزها وقتى زكريا وارد بيت المقدس شد يكسره به حجره مريم رفت . اوسرپرستى مريم را متعهد شده وبه كارهاى او هم رسيدگى مى كرد.
وقتى قدم به آن حجره گذاشت ديد مريم به نماز و عبادتمشغول است و در كنار حجره او ظرفى پر از ميوه ديده مى شود.
زكريا از ديدن ميوه ها دچار بهت و حيرت شد زيرا اولا در حجره مريم كسى رفت و آمدنداشت و قفل آن حجره را فقط زكريا باز مى كرد و مى بست و ثانيا ميوه ها مربوط بهفصل تابستان بود و او آنها را در فصل زمستان مى ديد، لذا از مريم پرسيد: اين ميوه هااز كجا است ؟! مريم گفت : اينها از پيشگاه خداوند صبح و شام براى من مى رسد و خداوندبه هر كسى خواهد بى حساب روزى مى دهد.
گفتار مريم و مشاهده نعمتهاى خداوند و الطاف و عنايات حضرت احديت زكريا را در وضعجديدى قرار داد و و او را در فكر عميقى فرو برد. خداوندى كه تا اين حد نسبت بهبندگانش مهربان است كه براى آنها روزى بى حساب مى فرستد و آنان را غوطه ور دراحسان خود مى سازد ممكن است به اين پير سالخورده فرتوت هم با همه ضعف و ناتوانى كه دارد نظر لطفى كند و در سنين پيرى او را فرزندى دهد.
آرى : بايد چاره اين كار را از خدا خواست ، وحل اين مشكل را از او تقاضا كرد.
اين افكار مانند برق از مغز زكريا گذشت و در همان شب در محراب عبادت دست به دعابرداشت و گفت : (رب لاتذرنى فردا و انت خير الوارثين ) پروردگارا! مرا تنها مگذارو فرزندى به من عنايت كن كه جانشين و وارث من باشد
مقام و منزلت زكريا، اقتضا مى كرد كه دعايش به اجابت برسد و درخواستش ‍ پذيرفتهدرگاه خدا شود و به همين جهت هنوز در محراب بود كه فرشتگان به او خبر دادند كهخداوند پسرى به نام يحيى به او عنايت خواهد كرد.
روزها يكى پس از ديگرى گذشت و آثار حمل در همسر زكريا آشكار شد و پس از پاياندوره حمل ، خداوند پسرى زيبا، پاك و خردمند به او عطا فرمود.
پسرى كه در كودكى ، علم و حمكت به او داده شد و بعد هم به مقام شامخ نبوت مفتخرگرديد.
اين پسر، يحيى بود كه در دوران طفوليت ، عاشق عبادت پروردگار شد و از شدت عبادتو گريه از خوف خدا، بدنش ضعيف و لاغر گرديده بود. يحيى به امور دين كاملا آشنا واز اصول و فروع احكام تورات مطلع بود.. مشكلات دينى مردم راحل مى كرد و مسائل دين را به آنان مى آموخت . او در امر دين و رهبرى خلايق ، بسى جدى وكوشا بود.
اگر مى ديد مردم مرتكب گناه مى شوند، سخت ناراحت و غضبناك مى شد و براى جلوگيرىاز آن ، اقدام مى كرد.
روزى به يحيى خبر دادند كه هيرودوس ، پادشاه فلسطين تصميم دارد كه با هيروديادختر برادر (ياربييه ) خود ازدواج كند.
يحيى بر آشفت كه اين ازدواج با مقررات دين سازش ندارد و تورات اجازه چنين ازدواجى رانمى دهد .
نظريه يحيى ، به سرعت برق در شهر منتشر شد و در تماممحافل مورد بحث و گفتگو قرار گرفت و كم كم به گوش هيروديا رسيد.
هيروديا كه خود را ملكه آينده كشور مى دانست و هوس همسرى شاه را در سر مى پروراند،از شنيدن اين مطلب ، دنيا در نظرش تاريك شد و كينه يحيى را دردل گرفت .
در يك موقعيت مناسب ، كه شاه مجلس بزمى داشت هيروديا با آرايش ‍ تمام به بزم او قدمگذاشت و تمام فنون دلربائى و عاشق كشى را بكار بست .
شاه كه دلباخته او بود، بيشتر فريفته او شد و از او پرسيد چه حاجتى دارى بر آورم؟!
هيروديا اظهار داشت : اگر نسبت به من لطفى دارى ، حاجت من كشتن يحيى است . شاه هواپرست ، دين و وجدان را بدست فراموشى سپرد و به كشتن يحيى فرمان داد. هنوز ساعتىنگذشته بود كه سر بريده يحيى را به حضور او آوردند. ولى چون خون يحيى به زمينريخت به جوش آمد. خاك بر آن ريختند، باز مى جوشيد. بارهاى خاك بر روى آن ريختند وبصورت تل بزرگى در آمد اما بر فراز آنتل ، خون جوش مى زد.
خون يحيى از جوش نيافتاد تا (بخت نصر) خروج كرد خروج كرد و هفتاد هزار نفر ازبنى اسرائيل را بالاى آن تل ، كشت تا خون يحيى از جوش ‍ افتاد و انتقام خون او گرفتهشد .
اصحاب سبت
و اسئلهم عن القريه التى كانت حاضرة البحراد يعدون فى السبت اذتاتيهم حيتانهم يوم ستبهم شرعا...
(سوره اعراف : 164)
موسى بن عمران به بنى اسرائيل تعليم فرموده بود كه درايام هفته يك روز را بهعبادت خدا اختصاص دهند و كارهاى دنيائى و خريد و فروش ‍راتعطيل كنند.
روزى كه براى اين كار تعيين شد، روز جمعه بود ولى بنىاسرائيل خواستند كه روز عبادت آنها روز شنبه باشد و به همين جهت روز شنبه روز عبادتبنى اسرائيل و روز تعطيل آنها شد.
روزهاى شنبه ، موسى بن عمران ، در مجمع بنىاسرائيل حاضر مى شد و آنها را موعظه مى كرد و پند مى داد.
سالها به اين ترتيب گذشت و بنى اسرائيل روز شنبه را محترم مى شمردند. و آن رامخصوص عبادت خداوند مى دانستند و در آن روز كسى دست به كارى از كارهاى دنيا نمى زدو فقط به عبادت و ذكر و تسبيح و تقديس ‍ پروردگار مى گذشت .
موسى از دنيا رفت و تغييراتى در زندگى بنىاسرائيل بوجود آمد و تحولاتى ايجاد شد، اما اين روش (احترام از روز شنبه ) در ميان بنىاسرائيل همچنان ادامه داشت .
دوران پيامبرى داود فرا رسيد و در آن زمان جمعى از بنىاسرائيل كه در قريه (ايله ) در كنار دريا سكونت داشتند احترام روز شنبه را از بينبردند و بر خلاف فرمان موسى در آن روز دست به صيد ماهى زدند و آن داستان از اينقرار بود:
روزهاى شنبه كه صيد ماهى بر آنها حرام بود، كنار دريا ماهى بسيار ديده مى شد و درروزهاى ديگر ماهى ها به قعر دريا مى رفتند و بهساحل نزديك نمى شدند.
دنيا پرستان بنى اسرائيل ، دور هم نشستند و با يكديگر گفتند: بايد فكرى كرد و ازاين رنج و زحمت خلاص شد. روز شنبه كنار دريا ماهى فراوان و صيد آسان است و روزهاىديگر ماهى ها در دل دريا مى روند و ما با زحمت بى حساب و رنج طاقت فرسا موفق بهصيد آنها نمى شويم .
در همان مجلس تصميم گرفتند نقشه اى بكار برند و از ماهى ها استفاده كنند و آن نقشهاين بود كه نهرها و جدولهائى از دريا منشعب كنند و ماهى ها را در آن محبوس كنند و در روزيكشنبه اقدام به صيد آنها نمايند.
همين كار را كردند و نهرهائى را از دريا جدا نمودند، روزهاى شنبه ماهيها آزادانه در آننهرها مى آمدند ولى هنگام شب كه ماهيها مى خواستند به دريا بر گردند جلو نهرها را مىبستند و آنها را در نهرها زندانى مى كردند و روز بعد همه آنها را صيد مى نمودند.
خردمندان و متدينين قوم ، آنها را نصيحت كردند و از مخالفت امر خداوند بيم دادند؛ ولىنتيجه نداد و در دل آن گروه دنيا پرست تاءثيرى نكرد. مدتها به اين ترتيب گذشت ومتدينين از پند و نصيحت گنه كاران خود دارى نمى كردند. ولى چون نصايح آنان بىاثر بود، جمعى از آنها دست از موعظه كردن كشيدند و سكوت كردند و حتى به نصيحتكنندگان مى گفتند: چرا اينقدر به خودتان زحمت مى دهيد و چرا موعظه مى كنيد كسانى راكه خدا وند هلاكشان خواهد كرد، يا به عذاب دردناكى گرفتارشان خواهد فرمود.
نصيحت كنندگان مى گفتند مااين قوم را پند مى دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم .
بارى سخن خردمندان اثرى نكرد و آن گروه بكار خود ادامه دادند و به صيد ماهىمشغول بودند و از اين عمل اظهار خوشحال مى كردند و آن را موفقيتى براى خود مىشمردند.
چون به اين منوال روزگارى گذشت و سخن حق در آن مردم گنه كار سودى ننمود، خداوندمتعال آن جمعيت سركش را به صورت حيواناتى مسخ كرد و پس از سه شبانه روز عذابىفرستاد و آنان را هلاك كرد. و تنها كسانى كه نهى از منكر مى كردند از عذاب خدا مصونماندند.
عيسى و مريم
و اذ قالت الملائكة يا مريم ان الله يبشرك بكلمة منه اسمه عيسى ابن مريم و جيهافى دنيا و الاخرة و من المقربين
(سوره آل عمران : 46)
مريم دختر عمران از نسل داود است . مادر مريم زنى پاك و پارسا بود. روزى از خداى جهاندر خواست كرد كه به وى فرزندانى كرامت فرمايد تا او را به خدمت بيت المقدسبگمارد.
خواست او به اجابت رسيد و خداوند مريم را به او اعطا فرمود. او مريم را به بيت المقدسبرد و خداى را بخواند تا مريم و فرزندانش را از شر شيطان نگاهدارى كند. اين دعا همبه اجابت رسيد و چون مريم را به بيت المقدس ‍ آوردند بين متصديان ، در تربيت نمودناو گفتگوها شد و همه خواهان تربيت او شدند و براى رفع نزاع قرعه زدند. قرعه بهنام زكريا در آمد.
زكريا سرپرستى مريم را عهده دار شد. پس از رشد مريم ، زكريا براى او حجره اى دربيت المقدس معين كرد و مريم در آن حجره به عبادت پرداخت . مريم داراى مقام و رتبه عصمتبود و خداوند او را بر زنان زمان ، بزرگى بخشيد و مريم در محراب عبادت بود كهجبرئيل به شكل جوانى پيش او آمد. مريم مضطرب شد.
جرئيل گفت : نترس من فرشته ام و تو را بشارت مى دهم كه خدا بتو پسرى كرامت مىفرمايد كه در دنيا و آخرت محترم باشد و در گهواره سخن بگويد گفت :
چگونه چنين امرى ميسر است با اين كه مردى با من تماس نگرفته است ؟جبرئيل گفت : از قدرت خداى تعالى دور نيست و خدا به همه نوع آفرينش ‍ توانا است و هرچه اراده فرمايد به مجرد اراده او صورت مى گيرد.
در آن حال مريم خود را حامله ديد ولى ترس و اضطراب او را احاطه نمود كه دخترى بدونشوهر ممكن است فرزند آوردو آبستن شود؟! در كار خود انديشه مى كرد و با ناراحتى وپشيمانى سختى مواجه بود، زيرا اگرچه مريم سيده زنان جهان و ايمانش به خداى بهسر حد كمال بود و مى دانست خداوند او را در هرحال يارى خواهد نمود ولى از شر زبان يهوديان نادان و لجوج در انديشه بود كه دربرابر طعن آنان چه كند و چه مدركى براى تبرئه خويش ارائه دهد كه از زبان مخالفينبسته شود و كدام دليلى اقامه كند كه از شر آنان در امان باشد.
در اينجا سخن بسيار است و اخبار و آثار مختلف ، بعضى از نويسندگان كه تاريخ وقصص انبياء را نوشته اند به پيروى از بعض نويسندگان مصرى جريانحمل مريم را عادى شمرده و ماهها مريم را با ناراحتى هاى روحى و تاءثرات درونى دستبه گريبان دانسته اند ولى طبق اخبار و اقوال بزرگان شيعه : شبانگاه مريم در اثرنفخ جبرئيل كه در گريبانش دميد باور شد و صبحگاهان وضعحمل نمود و مدت حمل ، نه ساعت كه به جاى نه ماهحمل زنان متعارفى بوده است .
بارى مريم معصومه ،در برابر قضاى الهى تسليم و امر خود را واگذار به پروردگارجهان نمود تا هنگام وضع حمل فرا رسيد .
درد زائيدن او به سوى درخت خرماى خشگ شده اى كشانيد. در آن بيابان ، بدون قابله ومددكار، رنج وضع حمل را تحمل كرد و كودك زيبايش ولادت يافت . از فشار غم واندوه اينجمله رابر زبان راند: اى كاش پيش از اين ساعت مرده بودم و جزء فراموش شدگانمحسوب مى شدم .
ناگهان مريم افسرده بانگ دلنوازى شنيد كه به او دلدارى مى دهد و مى گويد: غمگينمباش چه آنكه خدايت در زير پايت نهرى روان ساخته است . از آن آب استفاده كن و درخت خرمارا حركت ده . از خرماى تازه آن فرو ريخته سپسميل كن و شاد باش . البته اين بانگ تسلاى خاطره افسرده مريم شد ولى هنوز در بيمزبانهاى گزنده معاندين بود.
از اين جهت نيز راهنمائى شد كه اگر كسى از بشر را ببينى كه در مقام طعن و ايراد بهتو بر آيد بگو من براى خداوند نذر صوم كرده ام از اين رو با كسى سخن نمى گويم .
مريم كودك عزيزش را در آغوش گرفت و به سوى بيت المقدس آمد ولى هنوز چيزىنگذشته بود كه يهوديان او را ديدند و زبان به كلمات ناروا و تهمتهاى ناراحت كنندهگشودند.
يهود با عبارت زشت او را مخاطب نموده گفتند:
اى مريم ! مطلب تازه و امرى عجيب پيش آورده اى ! با آنكه مادرتاهل فساد و آشنايى با بيگانگان نبود و پدرت از منكرات و كارهاى زشت بر كنار بود،تو چگونه روش آنها را از دست دادى و بدون شوهر فرزند آوردى ؟!
مريم بى گناه به طفل نوزادش اشاره كرد كه از او پرسش نماييد. گفتند: چگونه باطفلى سخن گوئيم كه قابليت تكلم ندارد و با بچه اى كه در گهواره است حرف بزنيم ؟
در آن حال به قدرت كامله پروردگار، كودك به سخن در آمد. عظمت و مقام ارجمند خود رااظهار داشت و گفت : من بنده خدايم خدا بمن كتاب(انجيل ) عطا فرموده و مرا پيامبر قرار داده و مرا با بركت و مباركت فرموده و تا زنده هستممرا به نماز و زكات و نيكى به مادرم سفارش نموده است .
با اين بيان ، عيسى خود را معرفى كرد و پاكى مريم را اثبات كرد. زيرا چنين مولودخارق العاده اى خود از معجرات بزرگ الهى بود و جز از مادرى بزرگ و پارسا، بوجودنخواهد آمد و خدايى كه او را در چنين شرايطى به زبان آورده مى تواند بدون پدر نيز اورا ايجاد فرمايد.
ولى با اين شهادت صريح ، يهود، بر عصيان خود باقى ماندند و با اين آيت روشن دستاز گقتار زشت و ناهنجار برنداشتند و در تاريكىجهل و عصبيت خود باقى ماندند.
اما در گوشه و كنار، افرادى پاكى نيز بودند كه با ديدن اين اعجاز بزرگ بدون شكو ترديد داننستند كه اين نوزاد يكى از آيات بزرگ الهى است و مريم پاك و منزه است واز آلودگى برى مى باشد.
منجمين خاورزمين كه از ميلاد مسيح عليه السلام با خبر شدند، براى زيارتش به شهر بيتالمقدس آمدند و براى او تحفه آوردند. همين كه هيرودوس پادشاه يهود خبر عيسى را شنيد،ترسيد كه مبادا به سلطنت او خللى وارد آيد از اين رو قصدقتل عيسى را نمود.
مريم كه احساس خطر كرد، با فرزند عزيزش به مصر عزيمت نمود و در آنجا عيسى رانگهدارى مى كرد تا سى سال از سن شريفش گذشت . خداوندانجيل را بر او نازل نمود. بعد از آن به بيت المقدس آمد و يهوديان را به دين حق دعوتنمود و تا سه سال ايشان را نصيحت كرد و پند داد و احكامانجيل را بر ايشان بيان كرد و چون پيغمبر اولوالعظم بود به اذن خداوند بزرگمعجزات بزرگى براى آنان آورد كه از جمله : زنده كردن مردگان و بينا كردن نابينايانو شفا دادن برص داران بود.
با ديدن معجزات چند تن از يهودبه وى ايمان آوردند و ديگران با او دشمن شدند. حتىخواستند حضرتش را بكشند.
حضرت عيسى از ميان كسانى كه به او گرويده و ايمان آورده بودند، دوازده نفر راانتخاب نمود كه به آنها را حواريون مى نامند. ايشان پيوسته پيرامون مسيح (ع ) بودند.از مكتب وى بهره ور مى شدند و آن پيغمبر بزرگوار، آنها را به نشرانجيل و شريعت خود امر مى نمود و در اين باب تاءكيد مى فرمود.
علماى دنيا پرست بنى اسرائيل و يهود مى پنداشتند كه با ستاره درخشان حق و حقيقت ،بازارشان كساد و رياستشان پايان مى يابد و ديگر صدقات و نذورات از ايشان قطعشده و به فقر و احتياج گرفتار مى شوند. يعنى با آمدن نماينده الهى و آسمانى ديگرنمى توانند از مردم نادان استفاده هاى سرشار سابق را بنمايند.
بر اساس اين پندار شرك آلود، در مقام بر آمدند كه آن چراغ خدائى را خاموش كنند و باخيال راحت در دنيا خوش باشند و معجزات وى را به سحر و شعبده نسبت دادند و در گمراهىخود اصرار ورزيدند.
اما وجود مقدس عيسى ، همچون سدى آهنين در مقابل مخالفين با عزمى راسخ و اراده اى محكمبه نشر حقايق دين اقدام كرد و خدا را براى پشتيبانى و تاءييد و كمك خود كافى مى ديدو از سيل مخالفين نميهراسيد و در مواقع اجتماع به بيان احكامانجيل مى پرداخت و در بيت المقدس كه مجمع زائرين و واردين بود و اجتماعات در آن سرزمينبوجود مى آمد، عيسى هم از اين موقيعت استفاده كرده جمعيتهاى بسيارى را راهنمائى فرمود وعده بيشمارى در سلك انصار و يارانش در آمدند.
اين موضوع گرچه بر عناد يهود مى افزود و بيشتر آنش كينه آنها شعله ور مى نمود امادر برابر تاءييد الهى درخواست خداوند چه مى توان كرد. آنها بسيار كوشا و جدى كهنور خدا را خاموش كنند ولى خداوند، نور خود راكامل تر مى نمايد. گرچه كافران بدشان بيايد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation