|
|
|
|
|
|
و هم در كافى شريف از حضرت باقر ـ سلام الله عليه ـ روايت كند كه : فرمود رسولخدا ـ صلى الله عليه و آله ـ كه : خداى ـ تبارك و تعالى ـ فرمود كه : اعتماد نكنند آنهايى كه عمل مى كنند براى من ، بر آن اعمالى كه مى كنند براى ثواب من ، زيرا كه آنها اگر جد و جهد كنند و نفوس خود را به زحمت بيندازند در تمام عمر خود درعبادت من ، آنها مقصرند و نمى رسند در عبادتهاى خود به حقيقت عبادت من ، در آن چيزهايى(كه) طلب مى كنند نزد من ـ از كرامتها و نعيم بهشتى و درجات عاليه در جوار من ـ ولكن به رحمت من وثوق داشته باشند و بهفضل من اميدوار باشند و به حسن ظنّ ، به من مطئن باشند ، زيرا كه رحمت من ، در اين هنگانبه آنها مى رسد و عطاى من مى رساند آنها را به رضاى من ، و مغفرت من مى پوشاند بهآنها لباس بخشش مرا. همانا من خداوند رحمان رحيمم و به اين اسم نامبرده شدم. (222) و احاديث در اين باب بسيار است . (223) اكنون عزيزا! مطالعه احوال نفس خود كن و از مبادى و ثمراتاحوال نفس ، خود را تمييز ده ، ببين ما جزء كدام طايفه هستيم ؟ آيا بزرگى خدا و عظمت رحمت و سعه مغفرت و بسط بساط عفو و غفران ، ما را به آن ذاتمقدس اميدوار نموده ، يا به غرور شيطانى گرفتار شديم ، و از حق و صفاتجمال و جلال او غافليم ، و سهل انگارى در امور آخرت ما را مبتلا نموده ؟ احترام عظيم و منعم ، و احترام محضر هر كس ، فطرى انسان است . ارباب دنيا ، كه ازصاحبان نعيم دنيا يا صاحبان قدرت و عظمت دنيايى ، در محضر آنها احترام كنند ، چونتشخيص داد(ه ا)ند كه آنها عظيم و منعمند. پس فطرت محجوبه ، آنها را دعوت به احترامنموده . تو اگر از عظمت حق و سعه رحمت و بسط نعمت و مغفرت و تعميم عفو و غفران حق در قلبتجلوه اى حاصل است ، فطرت مخموره تو را دعوت به احترام و تعظيم كند ، و در محضر او ـ كه همه عالم است ـ ممكن نيست كه مخالفت او كنى . پس اين مخالفتها ازاحتجاب است ، و اين احتجاب مايه غرور است . هان اى عزيز! از خواب گران برخيز! و از اين غرور شيطانى بپرهيز كه اين غرور انسانرا به هلاكت ابد رساند ، و از قافله سالكان باز دارد ، و از كسب معارف الهيه ـ كهقرة العين اهل الله است ـ محروم كند. و بدان كه با غرور ، مواعظ الهيه و دعوتهاى انبياء و موعظتهاى اولياء اثر نكند ، زيراكه غرور ريشه همه را بنيان كن كند ، و اين از دامهاى بزرگ و نقشه هاى دقيق ابليس و نفساست كه انسان را از فكر خود و فكر مرضهاى خود ببرد ، و موجب نسيان و غفلت شود ، واطباى نفوس از علاج او عاجز شوند ، و يك وقت به خود آيد كه كار از اصلاح گذشته وراه چاره بكلى مسدود شده . قال (الله) ـ تعالى : و انذرهم يوم الحسرة اذ قضىالامر و هم فى غفلة و هم لا يؤ منون (224)
فصل سوم : در فرق ميان خوف كه از جنودعقل و رحمان است و ميان قنوط كه از جنود جهل و شيطان است بدان كه مبادى خوف از حق تعالى و ياس و قنوط از رحمت الله ، مختلف و آثار و ثمراتآنها نيز متفاوت و متمايز است ، زيرا كه خوف يا از تجلىجلال و عظمت و كبرياى حق ـ جل جلاله ـ است ، و يا از تفكر در شدت ياس ودقت حساب و وعيد به عذاب و عقاب است ، و يا از رؤيت نقصان و تقصير خود در قيام امراست و هيچ يك از اين امور ، منافات ندارد با رجاء و وثوق به رحمت . و ثمره و نتيجه آن شدت قيام به امر و كمال مواظبت در اطاعت است ، منتهى آن كه غايتافعال با هر يك از اين مبادى مختلف شود چنانچه آن كس كه رؤيتجلال و عظمت حق ـ جل و علا ـ او را دعوت بهعمل كرده ، غايت عمل او تعظيم عظيم و تجليلجليل است ، و لسانش وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك (225) مى باشد. اينان هم خوفشان غير از خوف ديگران و هم عملشان غير ازعمل سايرين است . اينها را با بهشت و جهنم سر و كار نيست و با جزاىاعمال و سزاى افعال ، نظرى نمى باشد. و آن كس كه خوف عذاب و عقاب و ترس باس و حساب (او را) بهعمل كشانده ، غايت او خلاصى از آن و رسيدن به مقابلات آن است ، و آن كس كه رويت نقصو قصور خود موجب خوف شده و او را به عمل وادار كرده ، غايت او رفع نقص است به اندازهميسور ، و رسيدن به كمال است به مقدار مقدور. و اما قنوط و ياس از رحمت حق ، برگشت كند به تقييد و تحديد رحمت الهى و قصور غفرانو عفو حق از اندام بى اندام خود و اين قنوط ، از اكبر كباير است ، بلكه الحاد به اسماءالهى و باطنش كفر بالله العظيم است و جهل به مقام مقدس حق و حضرات اسماء و صفات وافعال او است . و اثر و نتيجه اين نوميدى و قنوط و حرمان و ياس ، بازماندن ازعمل و دست كشيدن از جديت و بريده شدن رشته بندگى و گسيخته شدن افسار صاحب آناست . و كمتر چيزى بنده بيچاره را از درگاه حق تعالى و مقام مقدسش ، مثل اين حالت دور ، و از رحمتش مهجور كند. و از دامهاى بزرگ ابليس ، آن است كه در ابتداء بنده را به غرور كشاند ، و او را به اينوسيله افسار گسيخته كند ، و از معاصى كوچك به بزرگ و از آن به كبائر و موبقاتكشد. و چون مدتى بدين منوال با او بازى كرد و او را بهخيال رجاء به رحمت ، به وادى غرور كشاند ، در آخر كار ، اگر در او نورانيتى ديد كهاحتمال توبه و رجوع داد ، او را به ياس از رحمت و قنوط كشاند و به او گويد : از توگذشته و كار تو اصلاح شدنى نيست . و اين دام بزرگى است كه بنده را از در خانه خدا روگردان كند ، و دست او را از دامن رحمتالهى كوتاه نمايد. و اين منشا خرابيهاى عجيب و مفاسد بيشمار است ، كه ضرر اين اشخاصبه خود و به ديگران ، از هر كس بيشتر است ، و اين از غايتجهل و نهايت شقاوت است . پس انسان بايد در صدد علاج براى اين كبيره مهلكه برآيد ، و تفكر در رحمتهاى واسعهحق و لطفهاى خفى و جلى آن ذات مقدس كند. خداى تبارك و تعالى درباره انسان ملاطفتها ورحمتهاى خاصه فرموده ، علاوه بر آن رحمتها كه با ساير حيوانات شركت دارد و در حياتحيوانى او يا مقام نباتى او مدخليت دارد ، حتى در اين مقامات نيز انسان را از ساير حيواناتبه كرامتهائى ممتاز فرموده . آب و هوا ـ كه هر يك مدار حيات حيوانى ، بلكه نباتى است ـ از نعمتهائىاست كه ما غافل از آن هستيم . و چون غرق اين دو نعمت بزرگ هستيم ، آن را جزء حساب نمىآوريم . قبل از اين كه انسان متولد شود خداوند براى او غذائى كه مناسبترين غذاهاست براى آنوقت او تهيه فرموده . و انسان را مختص فرموده به اين كه ، محبت او را دردل پدر و مادرش ، بيش از ساير حيوانات قرار داده ، به اين معنا كه انسان از بين سايرحيوانات اولاد دوست تر ، و در جمع و ضبط و حفظ و تربيت اولاد ، بيشتر جديت دارد. و بهواسطه اين علاقه و محبت فوق العاده خدمتهائى كه به اولاد مى كنند از روى دلخواهى ودلچسبى است بدون منت و طمع مزد. مادر شبهائى به سر مى برد كه سختى و تعب آن به شمار نيايد و به هيچ قيمت نتوانكسى را براى آن مسخر كرد ، در عين حال ، آن زحمتها را به جان مى خرد ، و براى استراحتبچه كوشش مى كند ، و بار بى خوابى را در شبهاى طولانى به دوش مى كشد تاطفل عزيز خود را به خواب ناز كند. اينها ، همان عكس محبت الهيه است به فرزند آدم ، كه دردل مادرها بروز كرده . و از كرامتهائى كه مخصوص انسان است آن كه وضعيت پستان مادر را طورى مقرر فرمودهكه طفل را با احترام و اكرام در برگيرد هنگام شير دادن . اينها و صدها هزار امثال آن ، كرامتهاى صورى ايام طفوليت و خردسالى است . و در هر يكاز سنين عمر ، براى او نعمتها و رحمتهائى مقرر فرموده كه بسط آنها موجبطول كلام شود. و از همه نعمتها بزرگتر و از تمام رحمتها كاملتر ، نعمت تربيتهاى معنوىاست كه مخصوص بنى الانسان مى باشد ، ازقبيل فرستادن كتب آسمانى و انبيا و مرسلين ـ عليهم السلام ـ كه تامينسعادت ابدى و راحت هميشگى انسان را فرمايد ، و طرقوصول به سعادت جاودانى و كمالات انسانى را به انسان راهنمائى فرموده . اين نعمتهاى گوناگون و اين لطفهاى پنهان و آشكارا ، همه اش بى سابقه خدمت ياعبادتى است ، همه نعمتهاى ابتدائى است (226) و تماما رحمتهاى اقتراحى است . در هزار و چند صدسال قبل براى ما مثل قرآن شريفى ـ كه حاوى آخرين مراتب معارف الهيه وكفيل عاليترين سعادات دينيه و دنياويه است ـ فرو فرستاده به دست پيغمبرىچون رسول ختمى ، كه اكرم مخلوقات و اعظم و اقرب موجودات است ، به وسيلهجبرئيل امين كه افضل ملائكة الله است ، اينها همه ، كرامت اين انسان است . آيا با كدام سابقه خدمت و مزد و اجر كدام عبادت و اطاعت است اين نعمتها و رحمتها؟ كور بادچشمى و قلبى كه اين همه نعمت را مى يابد و مى بيند و دردل خود ياس و نوميدى راه مى دهد! اى بيچاره انسان ! جهنم و عذابهاى گوناگون عالم ملكوت و قيامت صورتهاىعمل و اخلاق خود تست . تو به دست خود ، خويشتن را دچار ذلت و زحمت كردى و مى كنى توبا پاى خود به جهنم مى روى و به عمل خود ، جهنم درست مى كنى جهنم نيست جز باطنعملهاى ناهنجار تو. ظلمتها و وحشتهاى برزخ و قبر و قيامت نيست جز ظلّ ظلمانى اخلاقفاسده و عقايد باطله بنى الانسان : فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره * و من يعمل مثقال ذرة شرا يره (227) اميرالمؤمنين فرمايد : اين آيه شريفه ، محكمترين آيات است (228) . و ظاهر اين آيه شريفه آن است كه خودعمل خوب و بد را مى بينيم . در آيه 30 آل عمران فرمايد : يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت منسوء (229) اگر اعمال بنى الانسان نبود و صورتهاى غيبى عملهاى زشت ما نبود ، جهنمى نبود و همهعالم غيب بَرد و سلامت بود. و در عين حال ، جهنم ، باطنش صورت لطف و رحمت الهى است كه براى تخليص مؤمنانمعصيت كار و رساندن آنها را به سعادت ابد ، چاره منحصره است ، زيرا كه فطرت مخمورهصافيه انسان ، چون طلائى است كه در ايام عمر ، آن را مغشوش و مخلوط به مس نمودهباشيم . بايد آن طلا را با كوره ها و آتشهاى ذوب كننده خالص نمود و ازغل و غش بيرون آورد : الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة (230) پس جهنم ، براى كسانى كه فطرتشان بكلى محجوب نشده و به كفر و جهود و نفاقنرسيده باشند ، رحمت است در صورت غضب .
فصل چهارم در كيفيت جمع بين خوف و رجا است : و آن به دو نحوه است . كه يكى مختص به كاملين و ارباب معارف است ، و آن جمع بينتجليات لطيفه و رحمانيه ـ كه اسماءجمال است ـ و تجليات قهريه و كبريائيه ـ كه اسماىجلال است ـ يا جمع بين تجلى به رحمت و تجلى به عظمت است . چون قلوب اولياء به حسب فطرت اصليه ، مختلف و متميزند ، يك قسم از قلوب است كهبه افق رحمت نزديكتر و مناسبتر است ، و آن قلوبى است كه از اسماءجمال و رحمت ظاهر شده ، و خود ظهور تجلى رحمت وجمال است ، چون قلب عيسوى (231) ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ . در اين قلوب ، رجاء غلبه بر خوف دارد ، و تجلياتجمال غالب بر تجليات جلال است . و يك طايفه از قلوب است كه به افق جلال و عظمت نزديكترند و آن قلوبى است كه ازتجلى جلال ظاهر شده ، و خود ظهور تجلى جلالند ، چون قلب يحيوى (عليه السلام). دراين قلوب ، خوف غلبه بر رجا و تجليات جلاليه غالب بر تجليات جماليه است . و يك قسم از قلوب ، آنهائى است كه جمع بين هر دو تجلى نموده و اين نحو قلوب ، هر چهبه افق اعتدال نزديكتر باشند ، كاملترند ، تا آن جا رسد كه تجلياتجمال و جلال بر حدّ استواء و اعتدال حقيقى ، بر قلب آنها ظاهر شود. نهجلال را بر جمال غلبه باشد و نه جمال را برجلال . و صاحب اين قلب جمعى احدى احمدى ، خاتم دائرهكمال و جامع ولايت مطلقه و نبوت مطلقه است . و آن ، خاتم نبوات و مرجع و مآب ولاياتاست (232) و اين خوف و رجا كه از تجلات اسمائى است ، منقطع شدنى نيست ، و به انقطاع دار طبيعتو رجوع نفوس شريفه آنان از اين عالم منقطع نشود. بلى ، در هر نشئه به طورى ظاهر وداراى اثرى خاص است . و اين كه در شرح اصول (كافى) ، فيلسوف عظيم الشان اسلامى و حكيم بزرگوارايمانى ـ رضوان الله عليه ـ درذيل اين فقره از حديث شريف فرمودند كه : خوف ، ازكمال باقيه در عالم آخرت نيست ، و منقطع مى شود به انقطاع اين عالم (233) ، مقصود غير اين خوف است كه از تجلياتجلال است ، زيرا كه اين تجليات بعد از رفعاشتغال از طبيعت ، بالاتر و كاملتر است . و هر چه ، ارواح و نفوس در غلاف طبيعت باشنداز اين تجليات محرومترند. و اين خوف ، از سنخ عذاب و جنس عقاب نيست تا با آن عالم منافات داشته باشد ، و شايددر آن عالم نيز نبست به همه نفوس و ارواح كامله ، تجلى لطف و رحمت غلبه بر تجلىجلال و عظمت كند. بنابراين ، خوف منقطع شود. ولى تحقيق آن است كه پيش اصحاب قلوب و ارباب معرفت ثابت است كه هر اسم جمالىرا در باطن ، جلالى و هر جلالى را جمالى است (234) . و چون پس از تجليات جلاليه انسحاصل شد ، خوف حاصل از عظمت ، بدل به طمانينه و سكون شود. پس خوف ـ كهاز تجليات ابتدائيه اسماء جلال است ـ منقطع شود و انس و طمانينه و محبتحاصل شود ، والله العالم . و بايد دانست كه اين كه مذكور شد كه خوف منقطع شود فرق دارد با آن انقطاعىكه فيلسوف سابق الذكر و بعض شراح و محدثينجليل القدر گويند (235) ، زيرا كه آنچه مذكور شد حقيقتا انقطاع نيست ورجوع ظاهر به باطن و صورت به معنا است . وتفصيل اين معنى ، خارج از وظيفه اين اوراق است . و اما آن نحوه ديگر كه در جمع بين خوف و رجاء است ـ و شايد غالبا رواياتشريفه و ادعيه ماثوره نظر به آن داشته باشند ـ آن است كه انسان هميشه بايدجمع كند ما بين دو نظر : يكى نظر به نقص و قصور و فقر و فاقه خود ، و در اين نظر ، بيابد كه ناقص محض و قاصر صرف است ، و از خود (داراى) هيچ قدرت و قوت وكمال و عزتى نيست ، بلكه آنچه كمال و جمال و حسن و بها است از حق است ، و همه محامد واثنيه ، به ذات مقدس او راجع است ، بلكه در آيينه ممكن ، كمال و حسن ازل را قصور و نقص عارض شده ، چونان آيينه محدود با كدورتى كه نورشمس را محدود و مكدر نموده . و بدين رؤيت ، در عبادات و اطاعات نيز ، خوفحاصل شود تا چه رسد به خطاها و معصيتها ، بلكه نزد ارباب معرفت بيشتر عبادات ما ، خودپرستى و شهوت رانى و براى مقاصد نفسانيه است و از آن ، كدورت و ظلمتحاصل شود. پس در اين نظر ، غايت خوف حاصل آيد. و به نظر ديگر ، بايد نظر كند به بسط رحمت حق و سعه نور رحمانيت و رحيميت وتوسعه نعم غير متناهيه و كرامتهاى دائمه . و در اين نظر ، رجاءحاصل آيد. و انسان بايد دائما بين اين دو نظر باشد : نظر به ذلّ و فقر امكانى ، و رحمت و نعمتواجبى ، تا جمع شود بين خوف و رجاء كامل ، چنانچه در حديث شريف كافىنقل فرمايد از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ كه : در وصيت لقمان چيزهاى بسيار عجيب بود ، و عجبتر چيزى كه در آن بود ، آن بود كه بهفرزند خود گفت : از خدا بترس ، ترسى كه اگر در درگاه او بيائى با خوبيهاىثقلين ، عذاب كند تو را. و اميدوار باش به خدا ، اميدى كه اگر بيائى او را به گناهثقلين ، رحمت كند تو را. پس حضرت صادق (عليه السلام) فرمود : هيچ بنده مؤمنى نيست مگر آن كه در قلب او دونور است : نور خوف ، و نور رجا ، كه اگر هر يك را با ديگرى موازنه كنى نچربد برآن . (236) و در ادعيه حضرت زين العابدين ـ سلام الله عليه ـ اشاره به اين امربسيار است چنانچه در دعاى ابوحمزه ثمال ـ كه از بالاترين مظاهر عبوديت است ودعائى بدين مثابه در لسان عبوديت و ادب بين يدى الله در بين بشر نيست ـ عرض كند : ادعوك راهبا راغبا راجيا خائفا اذا رايت مولاى ذنوبى فزعت ، و اذا رايت كرمك طمعت . فانعفوت فخير راحم ، و ان عذبت فغير ظالم (237)
مقصد پنجم : در بيان عدل و ضد آن است كه جور است فصلاول : مقصود از عدالت و جور : بدان كه عدالت عبارت است از : حد وسط بين افراط و تفريط. و آن از امهاتفضايل اخلاقيه است ، بلكه عدالت مطلقه ، تمامفضايل باطنيه و ظاهريه و روحيه و قلبيه و نفسيه و جسميه است ، زيرا كهعدل مطلق ، مستقيم به همه معنى است : چه در مظهريت اسماء و صفات و تحقق به آن ، كه استقامت مطلقه است ، و مختص به انسانكامل است ، و رب آن حضرت اسم اللّه الاعظم است كه بر صراط مستقيم حضرات اسمائىاست ، چنانچه فرمايد : ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم (238) رب انسان كامل ، كه حضرت خاتم رسل ـ صلى اللّه عليه و آله و سلم ـ است ، بر صراط مستقيم و حد اعتدال تام است . و مربوب او نيز بر صراط مستقيم واعتدال تام است ، منتهى رب ـ تعالى شانه ـ برسبيل استقلال ، و مربوب ـ صلى اللّه عليه و آله ـ برسبيل استظلال . و جور در اين مقام ، غلبه قهر بر لطف يا لطف بر قهر است . و به عبارت ديگر ، مظهريتاز اسماء جلال يا مظهريت از اسماء جمال است . ومحتمل است كه كمل اولياء در آيه شريفه اهدنا الصراط المستقيم (239) اين مقام را خواهش كنند. و چه در جلوه معارف الهيّه و جلوات توحيد در قلباهل معرفت ، كه عدالت در آن عبارت است از : عدم احتجاب از حق به خلق ، و از خلق به حق . وبه عبارت اخرى ، رؤيت وحدت در كثرت ، و كثرت در وحدت . و اين مختص بهكمل اهل اللّه است ، و تفريط و افراط در اين مقام ، احتجاب از هر يك از حق و خلق است بهديگرى . و محتمل است منظور اهل اللّه از آيه (240) شريفه ، حصول اين مقام باشد. و چه در عقايد و حقايق ايمانيه باشد ، كه عدالت در آن عبارت است از : ادراك حقايق وجوديهعلى ما هى عليه از غاية القصواى كمال اسمائى تا منتهى النهايه رجوع مظاهر بهظواهر ، كه حقيقت معاد است . و چه در اخلاق نفسانيه ، كه اعتدال قواى ثلاثه است ، يعنى ، قوه شهويه و غضبيه وشيطانيه . و چون منظور از حديث شريف (241) ـ به حسب ظاهر ـ اين قسم اخير است ، و از اين جهت ، آن را ازجنود عقل به شمار آورده ، از اين جهت ، ما نيزتفصيل در اطراف همين قسم مى دهيم . بدان كه انسان را از اول نشو طبيعى پس از قوه عاقله ، سه قوه ملازم است : يكى قوهواهمه كه آن را قوه شيطنت گوئيم ، و اين قوه در بچه كوچك ازاول امر موجود است و به آن دروغ گويد و خدعه كند و مكر و حيلت نمايد. دوم قوه غضبيه كه آن را نفس سبعى گويند ، و آن براى رفع مضار و دفع موانعاز استفادات است . سوم قوه شهويه كه آن را نفس بهيمى گويند و آن مبدا شهوات و جلب منافع ومستلذات در ماكل و مشرب و منكح است . و اين سه قوه به حسب سنين عمر متفاوت شوند ، و هر چه انسان رشد طبيعى كند ، اين سهقوه در او كاملتر گردد و ترقيات روزافزون كند. و ممكن است در انسان هر يك از اين سهقوه در حد كمال رسد بطورى كه هيچ يك بر ديگرى غلبه نكند ، و ممكن است يكى از آنهابر دو ديگر غلبه كند ، و ممكن است دو تاى از آنها بر ديگرى غالب شود. از اين جهت ، اصول ممسوخات ملكوتيه به هفت صورت بالغ شود : يكى صورت بهيمى . اگر صورت باطن نفس متصور به صورت بهيمى باشد ، و نفسبهيمى غالب شود ، پس انسان در صورت ملكوتى غيبى آخرتى بهشكل يكى از بهائم مناسبه درآيد ، چون گاو خر وامثال آن . و چون آخر فعليت انسان سبعى باشد ـ يعنى ، نفس سبعى غالب گردد ـ صورت غيبى ملكوتى به شكل يكى از سباع شود ، چون پلنگ و گرگ وامثال آن . و چون قوه شيطنت بر ساير قوا غلبه كند و فعليت شيطانيه آخرين فعلياتباشد ، باطن ملكوتى به صورت يكى از شياطين باشد. و اين ، اصل اصول مسخ ملكوتى است . و از ازدواج دو از اين سه نيز ، سه صورتحاصل شود : گاو پلنگ ، گاو شيطان و پلنگ شيطان . و از ازدواج هر سه ، يك صورتمخلوطه مزدوجه حاصل آيد ، چون گاو شيطان پلنگ . و به اينمحمول است حديث مروى از حضرت رسول ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ : يحشر بعض الناس على صورة تحسن عندها القردة والخنازير (242) و بدان كه همان طور كه اين قواى ثلاثه ، طرف افراط آنها ، مفسد مقام انسانيت است ، وانسان را گاه از حقيقت انسانيت و گاه از فضيلت انسانيت خارج كند ، همان طور طرف تفريطو قصور آنها نيز ، از مفسدات مقام انسانيت و ازرذايل ملكات به شمار مى رود. و اگر تفريط و قصور ، خلقى و طبيعى باشد بدون اختيار صاحب آن ، نقصان دراصل خلقت است ، و غالبا توان نقصانهاى طبيعى را ، كه بدين مثابه است ، با رياضات ومجاهدات و اعمال قلبى و قالبى تغيير داد ، و كمتر صفت از صفات نفس است كه طبيعى بهمعنى غير متغير باشد ، اگر نگوييم كه هيچ يك نيست كهقابل تغيير نباشد. پس عدالت ، كه عبارت از حد وسط بين افراط و تفريط و غُلو و تقصير است ، ازفضايل بزرگ انسانيت است ، بلكه از فيلسوف عظيم الشان ارسطاطاليس منقول است كه : عدالت جزوى نَبُوَد از فضيلت ، بلكه همه فضيلتها بُوَد ، و جور ـ كه ضد آن است ـ جزوى نَبُوَد از رذيلت ، بلكه همه رذيلتهابُوَد. (243)
فصل دوم : عدالت و جور در كتب اخلاقيه : حكما جميع اجناس فضايل را چهار فضيلت دانند : حكمت ، شجاعت ، عفت ، عدالت. (244) زيرا كه نفس را دو قوه است : قوه ادراك و قوه تحريك . و هر يك از اين دو را به دو شعبهمنقسم فرمودند. اما قوت ادراك منقسم شود به عقل نظرى و عقل عملى ، و اما قوت تحريك نيز منقسم شود بهقوه دفع ـ كه آن شعبه غضب است ـ و قوه جذب ـ كه آن شهوت است ـ . و تعديل هر يك از اين قواى چهارگانه و خارج نمودن آنها را از حد افراط و تفريط ، فضيلتى است . پس حكمت عبارت است از : تعديل قوه نظريه و تهذيب آن . و عدالت عبارت است از :تعديل قوه عمليه و تهذيب آن . و شجاعت عبارت است از :تعديل قوه غضبيه و تهذيب آن . و عفت عبارت است از :تعديل و تهذيب قوه شهويه . و عدالت را اطلاق ديگرى است و آن عبارت است از :تعديل جميع قواى باطنيه و ظاهريه و روحيه و نفسيه . و به اين اطلاق ، فيلسوف متقدمگفته : عدالت ، همه فضيلت است نه جزوى از آن . و به اين مقياس ، جور را نيز دو اطلاق باشد : يكىمقابل عدالت به معنى اخص ، و يكى مقابل عدالت به معنى اعم و آن همان است كه درفرموده فيلسوف مذكور ، تمام رذيلت است . و بايد دانست كه چون عدالت ، حد وسط بين افراط و تفريط است ، اگر از نقطه عبوديتتا مقام قرب ربوبيت تمثيل حسى كنيم ، بر خط مستقيموصل شود. پس طريق سير انسان كامل از نقطه نقص عبوديت تاكمال عزّ ربوبيت ، عدالت است كه خط مستقيم و سيرمعتدل است . و اشارات بسيارى در كتاب و سنت بدين معنى است چنانچه صراط مستقيم ، كهانسان در نماز طالب آن است ، همين سير اعتدالى است . و (اين كه) در احاديث شريفه است كه ، صراط از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است (245) براى همان است كه حد اعتدال وسطيت حقيقيه را دارد ، از اين جهت ، درتمثل در عالم ظهور حقايق ، بايد بدين نحو متمثل شود. و از رسول خدا منقول است كه ، خط مستقيمى در وسط كشيدند و خطهاى ديگرى در اطراف آن ، و فرمودند : اين خط وسط ، خط من است . (246) و اعتدال حقيقى ، جز براى انسان كامل كه از اول سير تا منتهى النهايهوصول هيچ منحرف و معوج نشده است ، براى كسى ديگر مقدر و ميسور نيست ، و آن به تماممعنى خط احمدى و خط محمدى است و ديگران از سايرين ، سير به تبع كنند ، نه بهاصالت . و چون خط مستقيم واصل بين دو نقطه ، بيش از يكى نيست ، از اين جهت ، فضيلتبه قول مطلق و سير بر طريق عدالت و برسبيل اعتدال ، بيش از يكى نيست ، ولى رذايل را انواع بسيار بلكه غير متناهى است . ولىاجناس كليه آن را به هشت قسم تقسيم نموده اند ، زيرا كه براى هر يك از اينفضايل چهارگانه دو طرف است : يكى حد افراط ، و يكى تفريط ، از اين جهت اجناسرذائل هشت است . و اين جمله ، در كتب حكماء و كتب اخلاقيه ، با انواع هر يك كه در تحت اين اجناس است ، مذكور است (247) و صرف عمر در اطراف تعديد و حصر و حساب آنها ، كمكىبه سير انسانى و كمالات آن نمى كند.
فصل سوم : در تحصيل فضيلت عدالت : بدان كه تعديل قواى نفسانيه ، كه غايت كمال انسانى و منتهاى سير كمالى بسته به آناست بلكه به يك معنى خود آن است ، از مهمات امور است كه غفلت از آن ، خسارت عظيم وخسران و شقاوت غير قابل جبران است . و انسان تا در عالم طبيعت است ممكن است قواى سركش خود راتعديل كند و نفس چموش سركش را در مهار عقل و شرع كشد ، و اين دراول جوانى بسيار سهل و آسان است ، زيرا كه نور فطرت مقهور نشده ، و صفاى نفس رااز دست نرفته ، و اخلاق فاسده و صفات ناهنجار در نفس رسوخ ننموده . و نفس كودك در ابتداى امر ، چون صفحه كاغذ بى نقش و نگارى است كه هر نقشى را بهسهولت و آسانى قبول كند ، و چون قبول كرد ، زوال آن به آسانى نشود ، چنانچه مشاهد است كهاطفال را معلومات يا اخلاقى كه در اول صباوتحاصل شده تا آخر كهولت باقى و برقرار است ، و نسيان به معلومات زمان طفوليتكمتر راه پيدا كند. از اين جهت ، تربيت اطفال و ارتياض صبيان از مهماتى است كه عهدهدارى آن ، بر ذمه پدر و مادر است ، و اگر در اين مرحله ، سهل انگارى و فتور و سستى شود ، چه بسا كهطفل بيچاره را كار به رذائل بسيار كشد و منتهى به شقاوت و بدبختى ابدى او شود. و بايد دانست كه تربيت يك طفل را نبايد فقط يكى محسوب داشت ، و همين طور سوءتربيت و سهل انگارى درباره يك طفل را نبايد يكى حساب نمود. چه بسا كه به تربيتيك طفل ، يك جمعيت كثير بلكه يك ملت و يك مملكت اصلاح شود ، و به فساد يك نفر ، يكمملكت و ملت فاسد شود. نورانيت يك نفر مثل فيلسوف بزرگ اسلامى خواجه نصيرالملة والدين ـ رضوانالله عليه ـ و علامه بزرگوار حلى (248) ـ قدس الله نفسه ـ يك مملكت و ملت را نورانى كرده و تا ابدآن نورانيت باقى است ، و ظلمتها و شقاوتهاىمثل معاوية بن ابى سفيان (249) و ائمه جورمثل او ، هزاران سال بذر شقاوت و خسران ملتها و مملكتها است ، چنانچه مى بينيم . و چون اطفال را حشر دائم يا غالب با پدر و مادر است ، تربيتهاى آنها بايد عملى باشد ، يعنى ، اگر فرضا خود پدر و مادر به اخلاق حسنه واعمال صالحه متصف نيستند ، در حضور طفل باتكلف ، خود را به صَلاح نمايش دهند تا آنهاعملا مرتاض و مربى شوند ، و اين خود ، شايد مبدا اصلاح خود پدر و مادر نيز شود ، زيراكه مجاز قنطره حقيقت و تكلف راه تخلق است . و فساد عملى پدر و مادر از هر چيز بيشتر در اطفال سرايت كند. چه بسا كه يكطفل ، كه عملا در خدمت پدر و مادر بد تربيت شد ، تا آخر عمر با مجاهدت و زحمت مربياناصلاح نشود. و حسن تربيت و صَلاح پدر و مادر از توفيقات قهريه و سعادات غير اختياريه اى است كهنصيب طفل گاهى مى شود ، چنانچه فساد و سوء تربيت آنها نيز ، از شقاوات و سوءاتفاقات قهريه اى است كه بى اختيار نصيب انسان شود. چنانچهمراحل سابقى بر اين مرحله نيز است كه ممكن است در آنمراحل ، بذر سعادت انسان و شقاوت آن كشته گردد ، چون اختيار زن صالح خوب خوشاخلاق سعيد ، و اختيار غذاهاى مناسب حلال ، در قبل ازحمل و زمان حمل و ايام رضاع و امثال آن ، كهتفصيل آن محتاج به رساله جداگانه اى است ، كه اميد است به توفيق حق موفق به افرازآن شوم ، و بحث مستقصاى جداگانه در اطراف آن كنم با خواست خداى تعالى . و پس از اين مرحله ، تربيتهاى خارجى از معلمان و مربيان ـ غير پدر و مادر ـ است كه آن را نيز در اول امر ، پدر كفيل است ، و صحت و فساد در اين مرحله بهذمه پدر است . و البته انتخاب معلم متدين خوش عقيده خوش اخلاق ، و مدرسه و معلم خانهمناسب دينى اخلاقى مهذب ، در تربيت ابتدائىطفل دخالت تام تمام دارد. چه بسا باشد كه نقشه سعادت و شقاوتطفل در اين مرحله ، ريخته شود و تزريقات معلمين ، يا شفاى امراض و يا سمّقاتل است كه عهده دار آن پدر است . و از اين مرحله كه گذشت ، كم كم حد رشد و بلوغ پيش مى آيد ، واستقلال فكر و نظر و ايام جوانى مى رسد. و انسان در اين مرحله ، خودكفيل سعادت خود و ضامن شقاوت و بدبختى خود است ، و هر قدم كه به ايام نونهالى وجوانى نزديكتر است ، تحصيل سعادت آسانتر و سهلتر و استقرار آن بيشتر است ، چونصفحه نفس از نقوش خاليتر و به سادگى نزديكتر است . و اگر تا اين مرحله از عمر ، داراى اخلاق زشت يا عادت و عمل ناهنجارى باشد ، چندان محكم و مستحكم نشده و به مقدارىمراقبت و مواظبت مى توان آن را تصفيه و تزكيه نمود ، و ريشه اخلاق زشت را از بن كند ، چون نهال نورسى كه چندان ريشه در زمين ندوانده با مختصر فشار و كمى زحمت مى توانآن را از جاى كند. ولى چون مدتى سهل انگارى شد و انسان در صدد اصلاح و قلع مادهفساد برنيامد كم كم درخت فساد برومند شده و كهن گردد ، و ريشه هاى آن سخت پنجه بهزمين دل ، بند كند كه با روزگارهاى دراز و رياضتهاى بسيار مهلت ندهد كه انساناصلاح خود كند ، چون درخت كهنى كه پنجه و ريشه خود را به زمين ، سخت و محكم بندنموده كه با زحمتهاى بسيار و رنجهاى فراوان نتوان آن را از بيخ و بن درآورد :
درختى كه اكنون گرفت است پاى | | | به نيروى شخصى برآيد زجاى |
ورش همچنان روزگارى هلى | | | به گردونش از بيخ برنگسلى (250) | چه بسا باشد كه يك خُلق زشتى چون بخل يا حسد مثلا ، كه در جوان ، نارس است با كمىمراقبت و زحمت بتوان اصلاح كرد ، بلكه مبدل به اخلاق صالحه مقابله آنها كرد ، و چونمدتى غفلت شد و سهل انگارى شد ، محتاج به رياضات سخت و مجاهدات شديد طولانىباشد كه ممكن است وضعيت روزگار و رسيدناجل به انسان مجاهد نيز ، مهلت اصلاح و تصفيه ندهد و با آن اخلاق ظلمانى و كدورتهاىمعنوى ، كه مبدا و منشا فشارها و ظلمتهاى قبر و برزخ و قيامت است ، انسانمنتقل به آن عالم شود. پس بر جوانها حتم و لازم است كه تا فرصت جوانى و صفاى باطنى و فطرت اصلىباقى و دست نخورده است ، در صدد تصفيه و تزكيه برآيند ، و ريشه هاى اخلاق فاسدهو اوصاف ظلمانيه را از قلوب خود بركنند كه با بودن يكى از اخلاق زشت ناهنجار ، سعادت انسان در خطر عظيم است . و نيز در ايام جوانى اراده و تصميم انسان ، جوان است و محكم . از اين جهت نيز ، اصلاحبراى انسان آسانتر است . ولى در پيرى اراده سست و تصميم ، پير است ، چيره شدن برقوا مشكلتر است . ولى پيران نيز نبايد از اصلاح نفس و تزكيه آن غفلت كنند و مايوسشوند ، زيرا كه باز هرچه هست تا انسان در اين عالم است ـ كه دارتبدل و تغير و منزل هيولى و استعداد است ـ انسان با هر زحمت هم هست خود را مىتواند اصلاح كند ، و امراض مزمنه نفسانيه به هر درجه هم برسد از استحكام ، باز مىتوان قلع ماده نمود. و هيچ مرضى از امراض نفسانيه نيست الا آنكه آن را تا در اين عالماست انسان مى تواند اصلاح كند ، گرچه در نفس ريشه كرده باشد و ملكه شده باشد ومستحكم گرديده باشد. غايت امر آن كه در شدت و كثرت رياضات نفسانيه فرق مى كند ، و هر چه مشكل و سخت و محتاج به مشاقّ بدنى و رياضات روحيه باشد ارزش دارد ، زيراكه باز هر چه هست تا انسان در اين نشئه است در تحت اختيار خود و بااعمال عبادى و امثال آن انجام مى گيرد. ولى خداى نخواسته ، اگر انسان با ملكات فاسده و اوصاف خبيثه به عالم ديگرمنتقل شود ، اگر نور فطرت و ايمان در باطن ذاتش محفوظ باشد نيز ، اصلاح و تزكيه وتصفيه نفس از تحت اختيار او خارج شود ، بلكهقبل از خروج روح از بدن نيز اختيار سلب شود ، و طرق ديگرى براى اصلاح او به كاربرده شود ، مثل سختيها و فشارهاى حال احتضار و قبض روح و وحشتهاى رؤيت ملائكه موكلهبه اين عمل ـ كه مامورين غلاظ و شداد حقند ـ ، ومثل ظلمتها و فشارهاى قبر بلكه عذابهاى گوناگون قبر كه از عوالم غيبيه است ، چنانچهدر روايت است از حضرت رسول ـ صلى الله عليه و آله ـ كه : قبر ياباغى از باغستانهاى بهشت و يا گودالى از گودالهاى جهنم است. (251) و در روايت است از حضرت صادق كه : مسلط مى شود بر كافر در قبرش نود و نهاژدها كه اگر يكى از آنها نفخه كند به زمين ، هرگز درختى از زمين روئيدهنشود. (252) و اهل معرفت گويند كه اين موذيات كه بر انسان در قبر مسلط شود ، ظهور ملكوت اخلاقذميمه است (253) . و اين اخلاق ذميمه هم در اين عالم نيز انسان را فشار دهد واذيت كند ، لكن چون نفس در غلاف طبيعت است به واسطه غلبه خدر طبيعت بر آن ، از ملكوتخود غافل است ، و قدرت تامه ملكوتيه نيز در آن ظاهر نشده است . از اين جهت ، از انواعموذيات موجوده در باطن نفس غافل و احساس آنها را نكند. و چون نشئه ملك به ملكوت عالم قبر و برزختبديل شد ، بساط ظاهر برچيده شود ، و صفحه باطن ظاهر شد ، و غيب نفس شهادت شود ، وملكات باطنه محسوس و ظاهر گردد ، و به صورتهاى مناسبه جلوه كند ، و انسان خود رامبتلا و محصور در انواع بليات و موذيات بيند ، و انواع ظلمتها و كدورتها و وحشتها به اواحاطه كند. و اگر به اين فشارها و زحمت و ذلت و عذابهاى برزخى و قبرى رفع كدورتهاىنفسانى شد و اجانب و غرائب فطرت زايل شد ، در قيامت به سعادت رسد ، و درظل عنايات شافعان ـ عليهم السلام ـ به مقام كريم موعود خود رسد. واگر خداى نخواسته ريشه اخلاق فاسده و ظلمات و كدورتهاى نفسانيه ، بكلىزايل نشد ، در اهوال و عذابهاى روز قيامت و مواقف پنجگانه (254) آن واقع شود ، و در تحت فشارها و عذابهاى بيشترى واقع گردد ، تابلكه امر به عذاب سخت جهنم منتهى نشود. و اگر در اين مواقف هولناك نيز نور فطرتغلبه نكرد ، كار منتهى به جهنم شود ، چنانچه گفته اند : آخر الدواء الكلى (255) ، به آخرين معالجه داغ كردن است . پس در عذابهاى گوناگون جهنم او را در طبقات آن محبوس كنند ، تاغل و غش از باطن نفس و فطرت پاك شود ، و طلاى خالص فطرت الله ـ كه لايقدار كرامت حق است ـ پيدا شود ، و از اجناس غريبه خالص گردد ، و نزعنا ما فىصدورهم من غل اخوانا على سرر متقابلين (256) . و كيفيت اين نزع دراشخاص مختلف است حسب اختلاف كمال و نقص ملكات .
مقصد ششم : در بيان رجاء و ضد آن است كه سخط است فصلاول : مقصود از رضا و سخط: بدان كه رضا عبارت است از : خوشنودى بنده از حق ـ تعالى شانه ـ واراده او و مقدرات او. و مرتبه اعلاى آن ، از اعلا مراتبكمال انسانى و بزرگتر مقامات اهل جذبه و محبت است ، چنانچه اشاره به آن بيايد ـ ان شاء الله ـ . و آن فوق مقام تسليم و دون مقام فناست . و عارف سالك انصارى (257) ـ قدس سره ـ در تعريف آن ، قريب به اين مضمون فرمودهكه : رضا اسم است از براى وقوف صادق بنده با مرادات الهيه ، بطورى كه اراده خودرا به كار نيندازد ، و التماس و خواهش نكند تقدم يا تاخرى را در هيچ امرى از امور ، و نهطلب كند زيادى را يا استبدال حالى را. و به عبارت ديگر ، عبد را از خود اراده اى نباشد واراده او و خواهشهاى او فانى در اراده حق باشد. و از اين جهت ، اين ازاوائل مراتب خواص و اشقّ مراتب است بر عامه (258) ، انتهى كلامه مترجما مع تغيير ما. و اين تعريف به نظر نويسنده درست نيايد ، زيرا كه اگر مقصود از وقوف اراده عبد بامرادات حق ، فناى اراده باشد ، اين از اوراق مقامات فنا است ، و مربوط به مقام رضا نيست .و اگر مقصود عدم اراده عبد باشد در مقابل اراده حق ، اين مقام تسليم است و دون مقام رضااست .
|
|
|
|
|
|
|
|