بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


گـفـتـم : مـن نـمـى خواهم به اين زودى شفا يابم و نمى خواهم او به عيادت من بيايد و اينشـرهـا را تـو بـراى مـن فـراهـم مـى نـمـايـى ، آخـونـدول كن درس اصول اين شخص با اين كندى بيانش و لنگش لسانش چه فايده اى دارد.
گفت : تو كه اصولش را نديده اى

اگر ببينى و دست از ترنج بشناسى
روا بود كه ملامت كنى زليخا را
گفتم : سال كه نكوست از بهارش پيداست ، حال كه من بهانه ام درست شده است و نخواهمآمد و صلاح تو را هم نمى دانم خود مى دانى .
فـردا جـناب شيخ را به عيادت من آورد. ساعتى نشست و رفت و شيخ و رفيق هر ساعت كه ازبـيـرون مـى آمد و براى من غذا و دوا مى خريد در جزء حرفهايش اين بود كه آقا شيخ محمدبـاقـر از حـال شـمـا جـويا بود و به من سفارش كرد كه فلان دوا و فلان غذا را به ذكرطبيب بدهيد كه غفلت نداشته باشد، بلكه زودتر به خوب شدن برسد.
گـفـتـم : آخـونـد مـن چـه زود خـوب بـشـوم و چـه ديـر عـلىايـحـال به درس ايشان نمى آيم و او و تو طمع از من ببريد ولكن اين اصرار شما فايدهندارد جز آنكه در هر جا كه جناب شيخ را ببينم از خجالت رو پنهان كنم و آشنايى حاصلهاز بـيـن بـرود، بـلكـه بـيگانگى حاصل شود و همان طور هم شد چون يك هفته ناخوشى منطول كشيد تا به هزار معركه خوب شدم و در هر كوچه كه آقا شيخ محمد باقر را مى ديدماز خجالت به كوچه حسن چپ مى زدم و كم كم از ياد يكديگر بيرون شديم .
آدمـى شد بيگانه و رفيق يزدى بالتبع بيگانه ، و رفت و آمد و صحبتها بالكليه قطعشـد و جـنـاب شـيـخ را بـه مـسـجدى بردند براى تدريس كه در منظر عامه باشد و بهترترويج شود، از قضا منبر آن مسجد چهار پله بود و عرشه آن شايد دو زرع بلندتر بودو گـويـا بـه لحـاظ آن كـه در عرشه نشستن ، نمايشات علميه بيشتر مى شود اين بيچارهعـاشق رياست را به عرشه مى نشانيدند و اگر شاگردها زياد بودند باز پر بد نبود،لكـن شـاگـرد فـقـط مـنحصر بود به رفيق يزدى و يك شيخ جعفر كاشى و اين دو نفر درپـاى مـنـبـر بـه دقـت گـوش ‍ مـى دادنـد كـه صـداى اسـتـاد را بـشـنـونـد و ايـنهـيـكـل تـدريـس مـايـه اضـحوكه بين جوقه هاى صحن شده بود و رفيق يزدى چون از اوجبواجبات مى دانست ترويج او را با همه رفقا و آشنايان خود كه به درس آقا نرفته بودندبـه هـم زده بـود و جنگيده بود. از آنها كه ماءيوس شده بود به بيگانه ها چسبيده بود وتـعـريفات براى درس آقاى شيخ مرتب نموده و پايه مدح او را مذمت درس ‍ آخوند قرار دادهبود و اسم شيخ را آقاى مطلق گذارده بود و چون مسمى منحصر به همان جناب شيخ بود،تـعـيـن را دارا بـود و بعد از دو شبانه روز به زحمت افسون و جادوگرى يكى را مى بردبـه درس آقـا و چـون خـبـر عـيـان مـى شـد فـردا او نـمـى رفـت بـه درس باز رفيق يزدىدنبال كسى ديگر مى رفت تا مگر او را ببرد به درس شيخ و هكذا.
يـكـى از رفـقـاى گـلپـايـگـانـى مـى گـفـت درس آقـا شـيـخ مـحـمـد بـاقـرمثل كاروانسراى شاه عباسى است كه دور از راه زوار است و رفيق يزدى در آنجا دكان بقالىدارد هر روز كنار راه زوار مى نشيند و به محسناتى دسته اى را مى برد و آنها مى بيند كههـمـه تـعـريـفـات دروغ بـود، آنـهـا كـه نـخـواهـنـد رفـت ، بـاز دسـتـه اى ديـگـر راگول بزند و ببرد و اگر عقل مى داشت دكان خود را از آنجا حركت مى داد.
گـفـتـم : او نـه از آن لجـوجـهـايـى اسـت كـه بـه وصـف درآيـد،حال تعجب از خود شيخ است كه به صلاح بينى اين نادان كار مى كند، جناب شيخ ! دو نفرشـاگـرد دارى مـنـبـر رفـتـن يعنى چه ، امر تعبدى كه نيست ، بلكه در صورت جمعيت زيادخـوب اسـت كـه صـورت اسـتـاد را بـبـيـنـنـد و صـدا را بـشـنـونـد،حـال بـه مـنـبـر رفتى چرا در پله چهارم بروى كه صوت به زحمت شنيده شود. دشمن دانابه از نادان دوست !
و چـون شـنـيـدم كـه رفـيـق يـزدى بـه آخـونـد نيز بد مى گويد بسيار بدم آمد و بعضىمـلاحـظـاتـى كـه از ايـشـان در بـعـضـى مـواقـع داشـتـم تـرك كـردم و ازمـنـزل وقـفـى رفـتـم بـه مـدرسه بزرگ آخوند، سكنا گرفتم و بالكليه بين ما و رفيقيزدى متاركه واقع گرديد، با رنجش من از او كه به آخوند بد مى گفت .
شيوع وبا در عتبات
در هـمـيـن اوقات وباى عامى در عتبات افتاد كه قلوب در تب و تاب افتاد و روزى چهارصدنفر از محله نجف سرازير قبر مى شد. در چند موضع از فضوه هاى (134) نجف خيمه هاىمـرده شـورى زدنـد و فـقـط وبـا و مـردن سـاده نـبـود، بـلكـه رعـب و هـيـبـت الهيت ، قلوب رامـتـزلزل سـاخـته بود و به صفت قهاريت ظهور كرده بود. مغربها افق را ابرهاى سرخ وزرد و آتـشـى رنـگ احاطه مى كرد و هوا به شدت گرم بود و حجره من ، در غربى مدرسهوصـل به راه دروازه آب غسالخانه بيرون از آنجا بود و در هر پنج دقيقه از صوت لا الهالا الله مـعـلوم بـود كـه جـنـازه بزرگى مى برند. كه هر يك علامت مردن ده نفر از فقرا واواسـط بـود كـه جـنـازه ها را بى صداى لا اله الا الله مى بردند و من بى نهايت ترسيدهبـودم . يـك - دو نفر از طلاب مدرسه به ديار عدم اخرت تشريف برده بودند و مرا ترسفرا گرفته بود، بلكه شمال وبا به من رسيده .
شـبـى كه سيدى از اصفهان مهمان من بود و در پشت بام خوابيده بوديم در ظرف يك ساعتسـه مرتبع مرا اسهال گرفت كه در دفعه سوم زانوها قوت نداشت به پشت بام بروم ،بـه ايـوان حـجـره روى آجـرها دراز كشيدم مهباى مردن و سيد اصفهانى را خواستم آمد پايينبراى توجه از حال من ، آن هم منتظر بود كه كى صبح شود و فرار نمايد و مردن در وباو بـد مـردنـى است همه غريب وار و بى نزديكى آشنايان و اقربا جان مى دهند. باز طلاببه درد يكديگر بهتر مى رسند و مهربان تر هستند از رفقا و خويشان عامه ناس .
صـبـح سـيـد اصـفـهـانـى از نـزد مـن نـگـريـخـت و مـن هـم بـهحـال ضـعـف هـر چـه مـنـتـظـر مـرگ ايـسـتـادم و دراز كـشـيـده ،عزراييل تشريف نياورد.
برخاستم و رفتم نزد طبيب ، شربتى داد كه از دوافروش گرفتم و در همان در دكان بهسـر كـشـيـدم ، اسهال قطع شد حال تهوع عارض شد و اگر چه قى نبود، لكن آنقدر بودكـه در تـرس انـدر بودم دل در شورش و آشوب بود و من يقين كرده بودم به مردن نهايتامروز يا فردا نبود.
و از مدرسه آخوند رفتم چند صباحى به مدرسه تركها نزد رفقاى اصفهان كه انسم بهآنها بيشتر بود تا مگر ماءنوس و خيال مردن نكنم و قصه و لطيفه گوييهاى آنها نيز مرامنصرف نكرد و طورى شده بودم كه در مجمع آنها گفتگوى آنها را نمى شنيدم ، گاهى كهمـى ديـدم كه خنده مى كنند من هم تبسمى مى كردم ، ولكن نمى دانستم خنده براى چيست و چهقصه اى گفته شده و همه اوقات در فكر مردن بودم و در فكر اينكه جواب چه بگويم .
گاهى اصلديـانـت را بـه عـبـارت مـخـتـصـر و مـفـيـد تـنـظـيـم و تـرتـيـب مـى دادم درخـيـال خود و گاهى خيال مى كردم كه در آنجا ظلم و تعدى كه نيست بعد از جواب از توحيدنـظـيـر شـبـهـه اين كمونه (135) بر نكيرين وارد نمايم و از آنها جواب بخواهم و اگرنـهـيـب كـنند بر من كه جواب ما را بده و فضولى نكن گوش نخواهم داد چون آنها نيز بندهخدا هستند و خدا را نيز مثل ما به وجهى از وجوه شناخته اند ممكن است با آنها مباحثه و مجادلهنمودن و من يقينا اين كار را خواهم كرد.
گاهى به فكر اعمال خود مى افتم صنف به صنف را كنج و كاوش مى كردم از نماز و روزهو درس و مـبـاحـثـه و بـيـدار خـوابـيـهـا واجـبـات و مستحبات و در آنها چيزى كه اطمينان قلبحـاصل باشد كه مقبول افتاده نمى جستم آن وقت به خدا عرض مى كردم كه تو غفلتا ما راگـرفـتـى شـش مـاه ديـگـر مـا را مـهلت بده و ماءمون از اين بلا كن ، يعنى بلا را ببر كهمـثـل سـابـق بـاشـيـم ، بـلكـه خـاكـى بـه سـر كـنـيـم و بـا وجـود ايـن بـلاحال استقرار و جمعيت خاطر نيست كه بتوانيم عبادتى و استغفارى بنماييم . معروف است كهگريه را هم دلخوشى و خاطر جمعى مى خواهد.
و گـاهـى در آن هـواى گـرم و آشـوب داشـتـن دل كه انسان مى خواهد جاى سردى و يا نسيمبـادى بـرود مـثـل سـردابها كه جنازه و گريه و زارى مردم را كمتر ببيند من چون يقين بهمـردن داشتم و مى رفتم به حرم كه هواى حبسى داشت يك زيارت صورى وداعى مى كردم ،بلكه همين باعث نجاتم گردد و بعد از فراغ از زيارت مى گفتم يا على خوب گوش كن ،اين مقدمات يقينيه مرا كه هيچ كدام خدشه ندارد.
اولا بـديـهـى اسـت كـه مـن در نـجـف بـودنـم و مـانـدنـم فـقـط جـهـت درس خـوانـدنـم ازاول نبوده و نيست و هم براى بعضى از خيالات واهيه از شهرت و عزت ميان مردم و رياست وامثال ذلك نيز نيست .
كـمـا تـعـلم انـت مـن سـرى بـل الاصـل الاصـيل والركن الركين فى ذلك انت و الكون فىجـوارك و القـرب مـنـك فـانـت المـحـبـوب فـانـا ضـيـفـك و لقـدقال النبى و هو اخوك العزيز اكرم الضيف و لو كان كافرا و انى لا قطع بالضرورة انكاطـوع الناس لنبيك و كيف و انت وصيه و خليفته و لقد قلت انا عبد من عبيد محمد صلى اللهعـليـه و آله فـافـرض انـى كـافـر و لسـت بـمـسـلم واجـعـل قـراى نـجـاتـى من هذا البلد و اكرمى التخلص من ميتة السوء فلو لم تحفظنى لكنتشاكيا و انت مسئول .
من گفتم و رفتم و تو خود مى دانى .
بـاز بيرون مى آمدم و به فكر بعد مردن مى افتادم و مرا خوف شديد مى گرفت و من يقينكرده بودم كه فقط وبا و مردن نيست چون ناخوشى خصوصى و عمومى زياد ديده بودم ومردن را زياد به نظر آورده بودم ترس و وحشت چنين نداشته بودم ، بلكه غضب خدا و علىبود كه بر دلها احاطه و نافذ شده بود. باز جاى خلوتى گير آوردم و به جد در حسابو تـفـتـيـش اعـمـال خـود بـرآمـدم بـاز ديدم در هيچ عملى مايه اطمينانى نيست كه مرا از عذابخلاص كند تا آنكه مسئله كربلاى حسينى به يادم آمد.
گفتم خوب در اينجا ممكن است سيل بنيان كنى پيدا شود كه كوههاى معاصى را بشويد بهفـكر گريه هاى در مجالس روضه و حرمها و در غير اين مواقع افتادم صد هزار دانه اشكتـخـمـيـن نمودم كه از اول تكليف تا به حال از چشم من ريخته و هر دانه اشكى را به قدربـال مـگـس تـر شـود گـرفتم . از گريه ها يك ميليون ناجى درست كردم رفتم به فكرقدمهايى كه از اصفهان به كربلا آمده ام و از نجف به كربلا رفته ام سالى چهار - پنجمرتبه و قدمهايى از اصفهان عدد آنها از صد و پنجاه فرسخ مسافت است و هر فرسخى دههزار قدم مى شود، جمعا سه كرور قدم مى شود و بين كربلا و نجف كه دوازده فرسخ استو برگشتن تا طويرج سه فرسخ است در اين پانزده فرسخ پياده رفته ام سالى پنجمـرتـبـه و چـهـار سال صد فرسخ مى شود شش كرور قدم و اين با راه اصفهان نه كرورقـدم مـى شـود و صدماتى كه در اين راهها كه غالبا پابرهنه بودم و هواى گرم بوده ازخـار به پا رفتن و پا به سنگ خوردن و به زمين خوردن و دست و پا مجروح شدن و خوفو وحشت يافتن و كف پا از گرمى رملها سوختن و پوست انداختن و باد داغ به سر و صورتخوردن و تشنه شدن كه يك دفعه با يك نفر ديگر از خان شور طرف عصر وقتى كه بادداغ مـى وزيـد بـيـرون شـديـم و يك ابريق خريديم و پر آب نموديم و به راه افتاديم وزوار هم نبود به قدر صد قدم كه رفتيم زمين و آسمان داغ و نسيم داغ و دهان خشكيد، بلكهرطـوبـات بـدن بـالكليه خشكيده و ابريق هم به دست من است . رفيق گفت بده آب بخورمگـفـتـم نـمـى دهـم اصـل وجـود ايـن ولو نـخـوريـم مـايـه زنـدگـانـى مـا اسـت و يـك آبمحتمل در دو فرسخى است هر وقت بريق آب ديده شد اين آب خورده مى شود. رفيق راه چشمهاتيز نموده كه آب را ببيند و صداى ناله و اعطشايش بلند است ، خودم هم از او بدترم و درمـيـان ايـن رمـلهـاى داغ هـى زور آورديـم بـه سـرعـت رفـتن و دويدن ، بلكه زودتر به آببـرسـيـم و راه رفـتـن در رمـل بـسيار سخت است ، تا آن كه بعد از برهه اى و ضيق خناقىرفـيـق كه چشمهايش تيزتر بود آب را ديد و آواز شادمانيش بلند شد و به من هم نشان دادابـريـق را از مـن گـرفـت و بـه سـر كشيد. گفتم بى انصاف همه را نخورى كه من از توتشنه ترم نصف زيادتر را خورد و داد به من و من هم بقيه را خوردم و رفتم تا خود را بهآب رسانديم و تخمين اين صدمات هم يك كرور مى شود، بلكه گاهى از راه آب مى رفتيمو طراده دير حركت مى كرد پياده از كنار شط مى رفتيم و در ره قدمى خار به پا مى رفت .
پـسحـاصـل اشـك بـه قـدر بـال مـگـس 000/000/1 وحـاصـل قـدمها در راه زيارت 000/000/5 و حاصل صدمات وارده در راه زيارت 000/50 واز ايـن سـه جـور مـنـجـى يـكـى از ايـنـهـا يـقـيـنـا مـقـبـول افـتـاده ، عـلىالاجـمـال فـهـو السـد السـديـد من عذاب النار بقيت على تبعات و لطمات و مناقشاتى فىالبـرزخ و كـفالتى و كفايتى عنها فى عهدة حبى لعلى بن ابى طالب و اولاده المعصومينصلوات الله عليهم اجمعين .
و از خوشحالى گفتم :
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى
تا در آغوش بگيرم تنگ تنگ
و از خـلوتـخـانـه ، بـلكـه از عـالم خـلسـه بـيرون شدم ، بلكه از معراج خود برگشتم وسلامتى بشارت آوردم .
جان سفر كرده است و تن اندر قيام
وقت رجعت زين سبب گويد سلام
حـالا كـو كـه نـمـازهـا و روزه هـا فـقـط و فـقـط اسـقاط تكليف باشد نه مفيد فايده فهمصلواتى و صيامى و ركوعى و قيامى و سجودى و سلامى و ميزانى و حسابى و صراطى وكـتـابـى تـرس مـن در آن حـال ولو بالكليه رفت اما از جهت ديگر كه ايمان در بعضىمـسـتـودع اسـت و در آن آخـر كار گرفته مى شود بر خود لرزيدم و به خوف و خشيت اندرشدم .
گـفـتـم : خدايا مگر قسم خورده اى كه در دنيا بنده تو نبايد يك نفس راحت كشد و يك جرعهآب بدون دغدغه از گلوى او پايين رود،هاى هاى چقدر بد دنيايى است .
شـب جـمـعـه اى بـود بـه خـواب ديـدم يـكـى از طـلاب دشـتـى را كـه درمـنـزل وقـفـى در جـوار مـا بود و پانزده روز بود كه به همين مرض رفته بود در فضوهمشراق كه من رو به طرف دروازه كوفه مى رفتم و مشاراليه از بيرون مى آيد يك الاغ راسـوار شـده اسـت و يـكـى را در جـلو انـداخـته ، خورجين هاى نو قالى مانند بافته و پر ازاثـاثـيـه روى الاغـهـا گـذارده و پتوهاى سرخ بغدادى از روى خورجين انداخته با اثاثيهمـكـملى و روى نشسته و لباسهاى تازه از مقابل من درآمد چشم كه به من انداخت ، ايستاد بهخـنـديـدن و من هم با التفات به اينكه تازه مرده است ، گفتم ها آقا شيخ على حالت چطوراست ؟ گفت خيلى خوب است و حالا من را مرخص كرده اند كه روز جمعه است و آمدم به زيارت.
گـفـتـم : چـطـور خوب است ؟ گفت آجيلهاى خوب در و ميوه هاى فرد اعلا از همه جهت ، فلانىكيف كوك است . ولكن بى موى بسيار خوب در اينجا زياد است و من را نمى گذارند كه آنهارا صيغه كنم .
گفتم : هاى نمره در اينجا كه صيغه را مى آورى لابد خلاف كاريهايى كرده اى .
گـفـت : هى چمدونم و از من گذشت رو به طرف صحن و من هم رفتم رو به طرف دروازه تاآن كـه از در دروازه بـيـرون شـدم ، ديـدم والده ام را كـه دوازدهسـال قـبـل مـرده و در قـوچـان مدفون بود به همان وضع دهات آنجا چادر به سر نموده ازطرف دريا به طرف وادى مى رود، رفتم جلو گفتم كه در كجايى ؟ گفت به جهنم .
گـفـتـم : چـرا نـامربوط مى گويى من اين همه قرآن خوانده ام و صدقات براى تو دادام واستغفار نموده ام معذلك تو چنين مى گويى .
گفت : ابدا اثرى ندارد و نكرده .
گـفـتم : هرگز من حرف تو را قبول نمى كنم با آن كه صادق مصدق فرموده كه اين نمرهخيرات براى مردگان فايده كلى دارد و باعث خلاصى و خوشى حالى موتى مى شود حتىآن كه يك زيارتى عرفه سيد الشهداء مخصوصا از نجف به نيت شما حركت كرده ام علاوهبر آن كه در غالب اوقات حرم به قصد شما سلامى و يا زيارت تام تمامى نموده ام و ازائمه معصومين وارد است كه فوايده عظيمه اى بر اينها مترتب است .
و نقل شده كه عذاب مرده اى مشهود اصحاب پيغمبر شد و بعد از آن مرتفع گرديد؛ پيغمبرفرمود كه از خانواده ميت بپرسند كه امروز چه كرده اند از كارهاى خير، گفتند طفلى داشتهبه مكتب فرستاده اند و بسم الله الرحمن الرحيم را ياد گرفته و قرائت نموده و عذاب ازپدرش برخاسته .
در اعـمـال مـن براى تو غرض و مرضى نبوده و دروغ به اين درازى نمى شود و تو دروغمى گويى و من بايد بيايم و جاى تو را ببينم .
گـفـت : بـيـا بـرويـم ، رفـتـيـم از آن بـلنـدى داخـل قـبـرسـتـان شـديـم و وادى را بـههيكل دهات داديم كه كوچه هاى مستطيل داشت به يك كوچه اى كه در بين مقبره هود و صالح وسـور نـجـف واقـع و طـول او از شـرق بـه غـرب بـودداخـل شـديـم و رو بـه طـرف ثـلمـه و غـرب مـى رفـتـيم دوش به دوش يكديگر، تا قريبمـحاذات مقبره هود و صالح رسيديم و درهاى منازل كه عبارت از حجرات بدون حياط بود درميان كوچه در دو طرف آن معلوم بود. به در منزلى رسيديم والده بدست اشاره كرد كه اينجـاى من است و عقب ايستاد من جلو رفتم فقط سر را ميان حجره بردم زمين و سقف و در و ديواراو را به دقت ملاحظه نمودم كه حجره اى تازه ساز نيست ، گچ كارى بوده ولكن كمى چرككـهـنـگى گرفته و فرش ندارد و اثاثيه هيچ ندارد و از اطراف صداى گريه بچه ها وديگران بلند بود.
رو به والده كردم كه تو مى دانى در كجا مرده اى و اينجا كجاست .
اينجا وادى السلام است جايت كه بد نيست ، نهايت چندان هم خوب نيست و خرده خرده خوب مىشود تو زهره ما را آب كردى .
گفت : همين قال و قيل همسايه ها ما را در اذيت دارند.
گـفـتـم : خدا را شكر كن كه فعلا در عذاب نيستى و بعد از اين هم اميد خير داشته باش كهبهتر از اين خواهد شد و او را ترك كردم و آمدم به نجف و از خواب بيدار شدم .
و ايـن نـاخـوشـى از اواخـر بـهـار تـا اواخـر پـايـيـزطـول كـشـيـد و در اوايل خيلى فتاكى نمود بعد از دو سه ماهى سست شد، ولكن آخر هر ماهىشدت داشت .
و مـن از مـردن كـسـى خـوشـحـال نـشـدم مـگـر مـرده شـوى نـجـف كـه دراوايـل از صـبح تا شب صد مرده را مى شست ، يكى در يك تومان بعد از دو سه ماه كه فىالجـمـله سـسـتـى گـرفـتـه بـود و هـشـت ـ نـه هـزار تـومـانمـداخـل نـمـوده بـود خوشحال و خرم شنيده بود كه در كوفه ناخوشى شدت نموده ، روزىدويـسـت نـفر را اقلا در آن فراوانى آب مى توان شست . نجف را ترك نموده پياده دويد بهطـرف كوفه و در بين راه ناخوشى او را گرفته ، در بيابان گرم جان از زير و بالاىاو در آمـد. و هـمـچـو كـسى البته مى خواسته كه وبا در مسلمانان شدت كند پس به سزاىخود رسيد.
كـم كـم بـعـد از ايـن در السـنـه بـعضى لفظ مشروطه جارى مى شد و از گوشهاى ما مىگـذشـت . از آقـايـان عـلمـاء اسـتـفـتـايـى نـمـودنـد كه مجلس مركب از محترمين و عقلاى مملكتتشكيل شود كه رافع ظلم و يا مقلل ظلم گردد چه حكم از احكام الهيه دارد؟
جـواب دادنـد كه از واجبات الهيه است . بتى عقلى بالضروره من غير حاجة الى البيان واقامة البرهان و اجتهاد و استنباط و ترديد و احتياط.
بـعـد از آن قـانـون اسـاسـى را آوردنـد اولا نـزد حـاج مـيـرزا حـسـيـن حـاج مـيـرزاخـليـل كـه از عـلمـاء بزرگ و پيرمردتر از همه بود و در طهران و نواحب مقلد بود و ايشانامـضـاء نـمـودنـد و در آنـجـا بـعـضـى گـفـتـنـد بـبـريـم آقـايـان ديـگـرمـثـل آخوند و آقا سيد محمد كاظم مهر كنند. حاجى فرمود لزومى ندارد ما كه مهر نموديم بهجريان خواهد افتاد، لكن آنها برده بودند نزد آخوند هم مهر كرده بود و نزد آقا سيد محمدكاظم برده بودند چون حرف حاجى را شنيده بود گفت مهر ما لازم نيست حاجى كه مهر كردهاسـت كـافـى اسـت و مـهـر نـكـرد و در عـوض به مهر آقا شيخ عبدالله مازندرانى (136)رسـانـدنـد. مـا گرفتيم يك مطالعه نموديم اصول او را ديديم عجب گلستانى برپا شدهاست . خدا حفظ كند.
پنج سال كه از نجف بودن من گذشت پدرم پنج تومان فرستاد.
گـفـتم : وقتى كه صد من ماليات دولتى او را تخفيف مى گيريم و ختم زيارت عاشورا درچـهـل روز مـى گـيـريـم و هـشـتـاد تـومـان قـرض بـيـجـاى او ادا مـى شـود البـتـهخـيـال مـى كـنـد كـه بـراى او چنين مداخلهايى كه فراهم مى كنيم پس جهت خود چه مى كنيم والبـتـه او طـمـع دارد كه همه ساله من براى او وظيفه بفرستم و اين پنج كه فرستاد يقينطـعـنـه بـه مـن زده كـه امـر مـعـكـوس شـده ، ولكـن مـن بـهخيال آن كه سلطنتى بر من نداشته باشد و زير بار منت آنها نباشم كه روزى نتوانند بهمـن امر كنند كه ما تو را عالم ساختيم براى خودمان ، بيا كه از تو استفاده كنيم و شايد مننـخـواهـم بـروم ، پـس خـوب است كه از تمام قيود و آلايش و ملاحظات خود را آسوده و مجردسـازم و از آنـهـا هيچوقت چيز نخواهم و به همين لحاظ بود كه وقتى كه زوار و حجاج از آننـواحـى مـى آمـدنـد ابـدا مـن جـوياى آنها نبودم و نمى دانستم كه كى آنها مى آيند و كى مىروند.
بـه عـكـس بـعـضـى رفـقـاى ديـگـر كـه زوار هـنـوز خـورجـيـن خـود را از روىمال به روى زمين نگذاشته بودند كه اينها به سر وقت آن بيچاره ها حاضر بودند و بههـر حـيل و تدليس بود پول آنها را ماءخوذ مى داشتند. حتى خوراكى هاى بين راه آنها را مىگـرفـتـنـد بـه اسـم ايـنـكـه از طـرف آخـونـد امـيـن الشـريـعـه و يا موثق الشريعه و ياپـفـيـوزالشـريـعـه مـسما شوند و يا مرحبايى بشوند و چنان رسوايى و افتضاح بار مىآوردنـد كـه زوار بـدبـخـت در اول امـر كه گرم بود ملتفت نمى شده ، بعد كه به فكر وهـوش آمـد كـه ايـن نـوع آخـونـدنـمـاها از هر تركمانى بدتر او را چاپيده از سر تا قدمشسـوزش بـرمـى داشـت ، زبان به بدگويى و شكايت دراز مى ساخت و البته مشت از خرمننشانه و نمونه باقى است .
تـمـام صنف و نوع ضايع و به ضياع اين صنف ديانت نماها، اسلام ضايع مى گشت و عجبايـن بـود كـه همان كلاشها اسم مروج الاسلام بر خود گذاشته بودند كه زوار را امر بهمـعـروف كـرده انـد كـه خـمـس و زكوة مال امام بده ، بلكه تمام مالت شبهه ناك است به منمصالحه كن كه پاك گردد بعد از اين حلال خور بشوى و الا نه زيارت و نه عبادت و نهحـج و طـوافت درست است و مؤ ثر هم شده است كه از خداوند بارى به واسطه آن كه احكاماو را رواج داده انـد تـوقـع درجات عاليه را هم داشتند، بلكه از صحن على بن ابى طالبعـليـه السـلام هـم كـه مـى گـذشـتـنـد در حـالى كـه جـيـبـهـا پـر ازپول زوار بدبخت بود افتخار داشتند كه كارى كه را على با ذوالفقار كج يك زرعى مىكـرده و گـاهـى هـم پـيـش نـمـى بـرد مـا بـا زبـان گـوشـتـى چـهـار انـگـشـتطول مى كنيم و پيش مى بريم .
و بـعـضـى ديـگـر پـست فطرت تر بودند، زوار بيچاره را افسار كرده پيش اين و آن مىبـردنـد نـظـيـر بـردن روبـاه ، خـر را بـه نـزد شـيـرعليل كه او قوتى گيرد و بعد از آن ته بر فريسه او به آنها تعلق داشته باشند.
و بـعـضى تاءنف از تبعيت رييسى يا رفتن به كاروانسرا پى ديدار آشنايان داشتند، چندنـفـرى هـيـئتى تشكيل داده به اسم جندالله و رياضت و پرهيزگارى گاه گاهى در سهله وكوفه كميسيون نموده مقاصد خود را انجام مى دادند.
نـه آنـكـه در صـدد تـعـرف و تـفـتـيـش حـال كـسـى بـودم ، بـلكـه بـستـداول و تـعـارف پـيـدا كـرده بود، قبح آن از نظرها رفته از جمله كارهاى عادى واضح وآشـكـار بـود كـه هـر غـريـبـى دو روز در مـيـان آنـهـا بـود بـه خـوبـى و راسـتـى مـلتـفـتحـال بـود بـدون اينكه جوياى حال باشد و من كه بعد از مدتها فهميدم ، چون غالبا حشرنداشتم و آيه غضوا ابصاركم طبيعى من بود و اصالة الصحه و قولو اللناس حسناطريقه من بود.
گفتم : خداوندا! من كه قدرت ندارم لباس روحانيت را از بر اين ظالمان و مخربان شريعتبـكـنـم ايـن كـار، سليمان بن داود و يا حشمت و شوكت سليمانى لازم دارد و چون اين لباسبـه بـر ايـنـهـا نـنگين شده من زورم به خودم مى رسد محض آن كه من شبيه آنها نباشم كهمشمول بلاى آنها گردم خود را از زى آنها بيرون مى كنم .
كم كم هر دفعه اى كه عمامه را مى پيچيدم به قدر نيم زرع تحت الحنك آن را كه كهنه ترهـم شـده بـود پاره كردم تا آن كه در ظرف دو ماه به قدر دو پيچ در سر من بيش نماند وبـه هـمـان قـدر اكتفا شد و خاچيه كهنه اى كه به دوش ‍ داشتم آستين هاى او را مى كشيدم ودامـنـهـاى او را جـمـع نـمى گرفتم و بله مى انداختم ، به زمين مى خورد يا نمى خورد باكنـداشـتـم مـثـل عـربـهـا كـه عـبـا بـه دوش داشـتـنـد و راه مـى رفـتـنـد. بـه كـلى ازهـيـكـل آخـونـدى و طـلبـگـى بـيـرون رفـتم و خود را آسوده نمودم از خيرشان و شرشان درخراسان بد ديدم ، گفتم اينجا آشنايان زيادند سخت است به رنگ آنها نبودن . به اصفهانو ولايت غربت رفتيم باز ديديم بى ديانتها آنجا هم هستند.
و آن صـاحـب مـسـلك هـايـى كـه شمرده شد غالبا نفهم ها و درس نخوانها بودند. و اما درسخـوانها كه با آنها محشور بودم اغلب اغراض منتشره آنها در تحت قدر مشترك واحد سر بههـم مـى آورنـد كـه دنـيـا بـود و مـن نـديـدم كـسـى را كه لله زحمت بكشد و يا براى آن كهعـمـل كـنـد و يا براى لذت خود علم كه داعى من اين آخرى بود و لذا وقتى يكى از رفقا كهنـوشـتـه مرا ديده بود اصرار نمود مقدارى از نوشته هايت را ببر آخوند ببيند گفتم كسىنـوشـتـه هايش را به مى دهد كه مقصودش پول گرفتن و يا اجازه اجتهاد گرفتن است و منطالب اين دو مقصود نيستم . چون مسئله روزى كه خدا مى فرمايد: و فى السماء رزقكم ومـا تـوعـدون و مـن يـتـق الله يـجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و چنانچه ، اگرروزى من به دست آخوند مقرر شود بر او لازم مى شوم كه به من برساند چنانه وقتى باهم مباحثه مى كرديم نوكر آخوند وارد شد و نشست فورا برخاست كه حجره خيلى گرم استبـه طـرف بـادبـزن كـه در طـاقـچـه ، پـشـت سـرهـم مـبـاحـثـه اى بـود رفـتاول دو مـجـيـدى بـه طـاقـچـه بـالا گـذارد و بادبزن پاره اى بود برداشت باز آمد نشستبـادبـزن بـه خـود زد و بـرخـاسـت و رفـت مـعـلوم بـود كـه سـفـارش ‍ آخـونـد بـوده كـهپول را بده به طورى كه كسى نفهمد.
بـعـد مـن پـرسـيدم از آن آدم كه آخوند تقسيم عمومى داشت ؟ گفت نه ، گفتم كسى براى منتـوسـطـى نـمـوده گـفـت نـه ، گـفـتـم پـس آخـونـد كـف دسـتـش را بـو كـرده بـود كـه مـنپـول نـدارم ؟ گـفت نمى دانم خلوت بود دو مجيدى را گفت ببريد به فلانى ، به طورىكه كسى نفهمد.
و امـا مـسئله اجازه من ، يك ، ـ دو سالى بعد از نجف آمدن فهميدن كه مجتهد شده ام و غالبا درمـسـايـل مـعـنـونـه راءى مـن بـا راءى آخـونـد تـوافـق داشـت ،قـبـل از آن كـه او اظـهـار راءى كـنـد و فـعـلا تـقـليد آخوند نمى كنم الا در موارد نادرى كهنرسيده ام استنباط كنم . گفت مقصود از نشان دادن نوشته ها منحصر به آن دو مقصود نيست ،بلكه اگر خوب باشد تعريف او مشرق مى شود و اگر بد باشد تغيير طريقه مى دهى واگر تو هم خجالت مى كشى بده من مى برم .
يـك ـ دو ـ سـه جزوه از اوايل كفايه كه در معنى حرفى بر آخوند ايراد كرده بودم و گفتمبـبـر و نـگـو از كـيست و فقط صاحبش مى خواهد ببيند خوب است يا بد و اگر جايى ايرادداشته باشد دو كلمه اى در حاشيه اش بنويسد كه باعث تشويق شود، برده بود پرسيدهبود از كيست اين ، نگفته بود بالاخره ديگران كه شناخته بودند اظهار شده بود.
پريرو تاب مستورى ندارد
چه در بندى ز روزن سر برآرد
آخوند همه را به دقت نظر كرده بود و يك حاشيه اى هم بر او زده بود و آخوند فى الجملهفـهـميد كه ما هم در عالم كسى هستيم ، بعد از آن رساله اى در موضوعى نوشته بودم و اورا ديده بود آن وقت ملتفت شده بودم كه خيلى كسى هستيم ، داده بود به كسى خوانده بود وآخـونـد گـوش مـى داده بـود، در بـيـن چـنـد مرتبه پرسيده بودند كه اين از كيست فرمودهبودند از كسى است كه اگر ببينى مى گويى هر را از بر تميز نمى دهد.
چون من غالبا خصوص در نزد بزرگان مثل آخوند محجوب و ساكت بودم ، صحبتهاى من باآخوند در مدت قريب دوازده سال دوازده كلمه نبود، با آن كه از عشاق فدايى آخوند بوده وهستم ، چون او را در اعلاء مراتب علم و ديانت خالصه ادراك كرده بودم .
آقـاى آقـا شـيخ محمد باقر اصطهبانانى كه شرح حالش گذشت بعد از آنكه چند ماهى درآن عـرشـه منبر بلند جهت دو نفر شاگرد بى سياست تدريس ‍ نمود و دو نفر به سه نفرنـرسـيـد، بـلكـه هـيـئت درس ايـشـان مضحكه بين جوقه هاى طلاب صحن گرديده بود بازدوباره ببه شكل بدى در منزل انزوا اختيار نمود و همان دو نفر عاشق خود را كه يكى رفيقيـزدى لجـوج و ديـگـرى شـيـخ كـاشى بود درس مى داد و ماءيوس شد از رياست در نجف ،بـلكـه از زنـدگـانـى در نـجـف و بـا رفـيـق يـزدى هم در سر همين موضوع رنجيده خاطر وبـيـگـانـه وار بـوديـم كـه مدت دو ـ سه سال با هم رفت و آمد و مكالمه نكرده بوديم و ازيـكـديگر خبر نداشتيم ، يعنى من از او رنجيده و بدم مى آمد جهت فحاشى و هتاكى نمودن اوبـه آخـوند كه بلكه مراد خودش ترويج و بزرگ شود كه نتيجه بالعكس داد خود مفتضحتر شدند.
چراغى را كه ايزد بر فروزد
هر آن كس پف كند ريشش بسوزد
و او چون رنجش مرا مى دانست و در آن سبب كدورت من اصرار داشت لذا آن هم از من دورى داشتو الا مـن بـه او و اسـتـاد او كـارى نـداشـتـم و بد نمى گفتم ، بلكه ترحما گاهى دلم بهحالشان مى سوخت .
و چون ديدند در نجف زندگانى بر آنها سخت صعب شد، بناى حركت به ايران نمودند كهآقا شيخ محمدباقر با همان دو نفر شاگرد، رفيق يزدى و شيخ كاش عازم خراسان شدندو گـويـا خـراسان رفتن به صواب ديد رفيق يزدى بود بود كه خود در آنجا نشو و نماداشته بود.
بعد از تصميم عزم بر خروج ، رفيق يزدى آمد به مدرسه آخوند براى خداحافظى و عمدهبـراى اسـتـطـلاع از راءى مـن بـار هـر چـه دشـمـن بـاشـم ، دشـمن دانا به ز نادان دوست ،خـصـوصـا كـه تـجـربه هم كرده بودند وارد حجره شد، سلام عليكم من هم لميده به كتابنـظـر مـى كـردم كـتـاب را بـر هـم گـذاردم و از لمـيـدگـى تـغـيـيـر وضـع نـدادم نـظـيـرحال گرمى رفاقتمان و جواب سلام دادم و وسط حجره روى حصير نشست .
گفت : آقا اراده دارد به خراسان برود.
گـفـتـم : كـدام آقـا؟ ديـدم رنـگ گرفته و تيره گشت و دهان را پر كرد از بزرگى لفظآقـاى آقـا شـيخ محمد باقر و غضب در باطنش موج مى زد كه چرا مطلق را منصرف به فردكـامـل نـگـرفـتـم ، بـلكـه تـوهـيـن وارد آورده كـه او را هـمـدوش ‍ ديگران گرفته ام و سؤال از تـعـيـيـن كـرده ام و مـن ايـنـهـا را از و جنات اين آخوند مفتون قرائت كردم و چيزى ابرازنكردم .
بـاز گـفـتـم به طور بى اعتنايى كه به خراسان نرود كه رياستش نمى گيرند، بلكهمـفـتـضـح تـر از ايـنـجـا مـى شـود كـه يـك مـرتـبـه جـرقـه نـمـود و گـفـت آقـامـثـل ديگران طالب رياست است كه رياستش مى گيرند و يا نمى گيرد؟ و ايشان هيچ نظربه دنيا ندارند. شما عجب ظن سوئى داريد به آقايى كه از همه عيوب منزه است .
بـرخـاستم به دو زانو نشسته با خنده استهزايى مقدماتى ، گفتم براى به اقرار آوردنخـود ايـن آخـونـد احـمـق گـفـتـم عـلى بـن ابـيـطـالب امـاماول تـوست يا نه و همچنين ائمه ديگر را قبول دارى يا نه و براى مظلوميت و منزوى بودنو كناره بودن آنها گريه مى كنى يا نه و خود اينها هم از اين جهت محزون بودند يا نه .
گفت : بلى آنها امام هستند و براى حقوق مغصوبه آنها گريه مى كنم و خود آنها هم محزونبودند، بلكه بعضى شان براى استرداد آن جنگيدند.
گـفـتم : حقوق مغصوبه آنها غير از رياست بود؟ و حتى بر من و تو كه از نفس ‍ خود مطمئنبـاشـيـم واجـب اسـت كـه طـالب ريـاست باشيم ، بلكه در تسبيب اسباب و تمهيد مقدمات آنكوتاهى نورزيم براى آنكه حق مظلومى را از ظالم بگيريم و درمانده اى را دستگيرى كنيمو گرفتارى را نجات دهيم .
آقـاى آقـا شـيـخ مـحمدباقر كه به قول تو منزه از عيوب است البته بايد طالب رياستبـاشـد و جـديـت هم داشته باشد، رياست كه موضوع نشده براى خصوص رياست عمرى وفـرعـونـى ، بـلكـه ريـاسـت عـلوى هـم رياست است و نفوذ كلمه است اما براى احقاق حق نهشهوترانى .
ديـدم مثل گل شكفته شد كه آقا شيخ محمد باقر را تا آن طالب رياست باشد باز هم نايبعلى است .
گفت : پس به كجا برود؟
گـفـتـم : بـگـو كـجا جهت رياست و نفوذ كلمه پيدا نمودن برود و نترس كه من را با اينكهدشـمـن مـى پنداريد و حال اين كه نيستم ، از اهل حالم و آنچه فهميده ام صاف و پوست كندهمى گويم المشار مؤ تمن .
گـفـتـم : امـا ريـاسـت پـيـدا كـردن در ايـنـجـا چـنـان كـه روزاول گفتم از ايشان محال است ، حتى همان رياست باطله كه مقصود به نوايى رسيدن است ،چـنـانـكه خودش صريحا اظهار نموده و من هم اصرار داشتم كه نمى شود و تو هم بودى وشنيدى و گوش نكرديد تا به اينجا كشيد، همانى هم كه بود رفت چون با اين كسانى كهدر عـرشـه ريـاسـت مـتـمـكـن شـده انـد بـا تـوافـق اسـبـاب بـراى آنـان عرض اندام نمودنمـثـل ايـن فـلك زده در قـبـال آنـهـا آهـن سـرد كـوفـتـن و آب بـهغـربال پيمودن است و دندان اژدها خاريدن ، با دم پلنگ بازى كردن است ، علاوه بر آنكهرياست باطله خواهد بود كه مقصود رياست دنياست چون من به الكفايه موجود است .
اگـر بـه خـراسـان رود دو روز نـگـذرد كـه از اينجا بدتر خواهد شد چون خودت بودى وشـنـيـدى كـه شـرح مـطـالعـه را خـوانـديـم مـقـدسـيـن از مـا دورى مـى كـردنـد، كـهمعقول مى خوانند و به ضلالت افتاده اند و حال آن كه شرح مطالع حكمت نبود و منطق بودو شرح تجريد قوچى در سحر خوانديم و هنوز تاريك بود خلاص مى شد و غالبا ملتفتنشدند همه اش از ترس خر مقدسين آنجا بود كه فورا تكفير مى كردند.
حـالا هـم جـنـاب ايشان آدمى هستند حكيم و دانا به مطالب حكمت و بديهى است هركس معلوماتخـود را بـسـيـار دوسـت دارد و عـكـس نـقـيـض النـاس ‍ اعـداء مـا جـهـلو(137) هـمدليل است و هزار كه اين محوب خود را مستور نمايد و فقيه نمايد بروز خواهد نمود.
همين كه حكيم بودن اين شخص در مشهد مقدس ظهور نمود علماء آنجا هم به لحظاتى در كمينهستند، ذلت و توهين و ناشدنى ها به وقوع خواهد گرفت ، اين بود كه گفتم به خراساننرود. و از اين دو جا كه گذشت اگر به تهران برود يك محله تهران به او خواهد رسيد واگـر بـه شـيـراز بـرود نـصـف شـيـراز مـال اوسـت و نـصـفـىمـال آقـا ميرزا ابراهيم كه فعلا در آنجا رييس است و اگر به اصطهبانات برود كه موطناصـلى اوسـت تـمـام قـصـبـه و حوالى آن در تحت بيرق شريعت و سيطره نفوذ كلمه ايشانخواهد شد و من هم از همه استحلال مى كنم ، خدا حافظى و برخاست و رفت .
بعد از چند روزى شنيدم كه آقا شيخ محمد باقر با عائله اش و رفيق يزدى و شيخ كاشىهـم نـوكـروار از طـريـق بـصـره بـه طرف شيراز رهسپار شده اند، همان طور كه حدس زدهبودم نفوذ كلمه پيدا كرده بود و دخترى از تجار را به عقد خود در آورده بود.
پـيـر مـرد هـفتاد ساله به نوايى رسيده بود و حالش خوب و موجه و گفتگوى مشروطه همبلندتر شده بود، شنيدم كه ايشان از سادگى خود با نفوذ استبداد و با شوكت و استعدادبـه مـنبر مى رفته جهت عامه خلق و وجوب مشروطه بودن را به براهين عقلى و نقلى ثابتمى كردند و البته پسرهاى قوام شيرازى مقتول بيدالمشروطين غيظها در دلشان به جوشآمده سر زير نموده از فاتحه كه جانب آقا شيخ محمدباقر برخاسته بودند با سيدى ازعلماء ديگر هر دو به تير بيداد.
پـسـران قـوام مـقـتـول و شـهـيـد گـرديدند و شيخ كاشى داد و بيدادى كرده بود او را كتكمـفـصـلى زده بـودنـد كـه از زبـان افـتـاده بـود، رفـيـق يـزدى كه اين قضيه را ديده بودتجربه حاصل نموده به گوشه اى خود را كشيد رو به يزد رفته بود.
از وقـتـى كـه بـه نـجـف وارد شـديم چون دو چله زيارت عاشورا را در اصفهان جهت مطالبمـشروطه خوانده بودم و منتج و نتيجه و مقضى المرام شدم عقيده مند بودم به آن زيارت لذااز جـمـعـه اول ورود بـه نـجـف مـشـغـول شـدم بـه زيـارت عـاشـورا، فـقـط بـراىتـعـجـيـل ظـهـور دولت مـحـمـديـه و فـرج حـجـت عـصـر كـه اگـرقـبـول آن درگـاه گـردم يـا شهادت و يا رياست نصيبب گردد و هر دو نور على نور است وسـر بـه ايـن كـثـافت كاريهايى كه آقايان مشغول و عاشق هستند، فرود نخواهم آورد، بندهعـشـقـم و از هـر دو جـهـان آزادم ، و در هـر جـمـعـه اين زيارت را مى خواندم چه در نجف چه دركربلا و چه بين راه كه در سالى چهل روز جمعه خوانده مى شد:
اشهد الله على قلبى انى احب حجة العصر حبا شديدا و اظنه سيخرج فى حياتى انشاءالله و اسئل الله ان يوفقنى لخدمته و يرينى العزة الحميده .

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation