بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


بـالجـمـله پـس از خـتـام جشن و تشكرات از حضرت بارى به خلاصى از آن بليه و بلاىبزرگ رفاقت با يزديها كه موجب بسى بلاها شده بود رفتيم و چون عادت به راه رفتندر شب و روز نموده بوديم بعد از نماز مغرب و صرف خوراكى حركت نموديم مى خواستمتـا صـبـح بـرويـم سـاعـت چـهـار از شـب رسـيـديـم بـه دهنه تنگى و كوه بلندى ، ما بهخـيـال آن كـه اين دره تنگ كه راه از ميان اوست مستطيل و كشش دارد و البته اين طور كوههاىسـنـگـى خـالى از جـانـوران نـخـواهـد بـود در هـمـان نـزديـك دربـنـدرحل اقامت انداختيم .
شـب مـاهـتـاب سـاكـنى بود. رفيق على الرسم خوابيده و من على الرسم بيدار بودم ، ديدمگـزنـده اى بـه طـرف مـا مـى دود و از گـنـجـشـك بـزرگـتـر اسـت كـهگال و رتيل گويند. من چوب را برداشتم و حمله نمودم ، گريخت تعاقب نمودم ، مفقود كردماو را. آمدم نشستم متوجه اطراف بودم كه شايد باز از طرفى بيايد كه صدمه به رفيق ويـا خـودم بـزنـد. تـا بـه حـال از خـيـال خـالى خـواب نـمـى رفـتـم ،حـال ايـن مـوجـود خارجى سرباز شد، ناگهان پيدا شد و به سرعت مى آيد برخاستم چندقدمى او را تعاقب نمودم باز مفقود گرديد.
آمـدم نـشـسـتم و بيشتر مضطرب شدم چون عزم او بر صدمه ما محرز شد، از اين رو مترصداطـراف ، بـيـش از پـيـش شـدم . بعد از برهه اى باز به سرعت آمد، برخاستم چشم بر اودوخـتـم و تعاقب نمودم و چون ديد من از او سريع ترم به طور مارپيچ و كج و چوله حركتنـمود من هم نظر را مارپيچ نمودم و نيز كج و چوله حركت كردم هر وقت به بيخ بوته اىمـى رسـيـد مـحـض احتياط آن كه در آنجا نايستد چوبى بر او مى انداختم و چند دفعه ديگربه قصد كشتن ، چوب زدم . چوب را از خود دور كردم و نخورد.
على الجمله مجد در تعقيب شدم ديدم اين دفعه غير از دفعه هاى سابق است و اين تو بميرىغير از آن تو بميرى هاست لذا در دويست قدمى خود را مفقود نمودم و ماءيوس از دستبرد برمـا گـرديـد و بـرنـگـشـت ، ولكن من به مقتضاى حزم و احتياط آسوده نبودم و مترصد عود اوبودم تا صبح طالع شد.
رفيق را بيدار كرده نماز خوانديم و حركت كرديم و از آن شكاف تنگ گذشتيم . كم كم بهرمـلهـاى اطـراف شـهـر يـزد رسيديم ، باغات و سبزه در اطراف شهر نديديم ، الا در همانكوچه بيگ بقيه اطراف مثل وادى برهوت خشك و بى آب و سبزه بود، لابارد و لاكريم .
بـادگـيـرهـاى آب انـبـارهـا و حـوضـخـانـه هـا به حدى كثرت داشت كه از شهر، از بيرونمـثـل بـاغ مـشـجـرى نـمـايـش داشـت . داخـل شـهـر نـشـديـم در كوچه بيگ كه خارج شهر استمـنـزل خـاله و پـسـر عـمـوى رفـيـق مـنـزل گـزيـديـم . تـا سـه روزمـشـغـول استراحت و حمام و ديد و بازديد مختصر اقرباء رفيق بوديم ، بعد از آن چون هواگـرم بـود مـا را بـردند ميان باغى كه در روى سقف حوض ساخته بودند و در آنجا روزهامـنـزل نـموديم و گاهى در پائين و گاهى در گردش به سر مى برديم ، ميوه سردرختىمـثـل گـوجـه و غـيره تازه رسيده بود. فقط چايى و توتون از كيسه خودمان خرج مى شد،نـاهـار و شـام بـا آن بـيـچـاره ها بود. اول صبح به باغ مى آمديم ، نهار را در همانجا مىخـورديـم ، بـوديـم تـا غـروب و يـك سـاعـت از شـب گـذشـتـه ، بـعـد بـهمـنـزل مـى رفـتـيـم و چايى ما، فقط چايى پر سفيد با قند يزدى بود و بسيار قند يزدىخـوش طـعـم بـود خـصـوص بـا آن چـايـى پـر سـفـيـدى كـه در هـوامـثل يزد كه خشك و صاف است ، تربيت شود. چون عموم چايى و توتون ، تنباكو در بلادمـرطـوبـى از طعم خود بر مى گردد و بد مى شود و بالعكس در هواى حار و خشك ولو بدباشد مدتى كه بماند خوب و خوش طعم مى شود.
چـون از مـسافرت به آن سختى آسوده و مزاجها صاف و بى غش شده بود، چايى زياد مىخورديم . سه ـ چهار تومان كه ته كيسه مانده بود به قند و چايى داده شد و بنا بود دهروز بـمـانـيـم و رو بـه اصـفـهـان بـرويـم ، مـقـدر شـده بـود كـهچهل روز بمانيم . چون روزى من در آن باغ سر تراشيده بودم و فى الجمله خون شده بودهـوا گـرم رفـتـم به ميان حوض تطهير نموده خود را شستشو داده بيرون شدم هنوز كه درلب حـوض بـودم كـه رفـيـق از بـيـرون آمـد گـفـت مـى تـوانـىمـثـل آب بـازهـا يـك مـعـلق بـزنـى با آن كه هيچ ياد نداشتم گفتم : كارى ندارد، جستم ميانحـوض ، نـمى دانم در ته حوض شيشه يا كاردى بود به كف پا اصابه نمود آخ گفتم وبـيـرون آمـدم كه از پاشنه پا دريده تا اصل پنجه ها به هر نحوى بود با پنبه و كهنهبستيم . فرستادند عقب پيره زن مجوسيه و او روزها مى آمد به همان باغ جراحت را مدارا مىكرد و من صبح و شام به توسط الاغى رفت و آمد به باغ مى كردم و الاغ خود را فروختهبوديم و در منزل چند روزى با دست سر زانوها خود را به اين طرف و آن طرف مى كشيديمو ايـن جـراحـت تـا چـهـل روز طـول كـشـيد و يك دو مرتبه هم سواره به دكترهاى شهر رجوعنـمـوديـم ، تـا بـالاخـره چـند قدمى با عصا مى توانستم حركت كنم . رو به خوبى بود ومـجـوسـهـا خيلى از ما احترام مى نمودند، به طورى كه گاه در رهگذر ما جمعى لميده بودندسرپا بر مى خاستند و سلام مى كردند و احوال مى پرسيدند و الاغ من كه مى گذشت بازمى لميدند. همان زن مجوسيه هم خيلى رئوف و دلسوزى مى نمود.
شـهـر يـزد بـسـيـار كـم آب اسـت . عمق چاههاى آب آنجا هفتاد هشتاد ذرع است و اهالى آنجا بافـكـرهـاى عـمـيـق و سـريـع الانـتقال و زحمتكش ، چشمهاى درشت و خوب و غذا را بى نمك مىخـوردنـد و اگـر گرم باشد مى گذارند سرد شود و سنگين تر از جاهاى ديگرند و تانفندارند از كاسبى ، ولو پست باشد و با بيلهاى نيم ذرع بلكه بيشتر زراعت مى كنند، مىگـويـنـد بـه خـيـش ‍ زدن بـا گـاو، زمـيـن آبـاد نـمـى شـود و كـمحـاصـل مـى شـود و آب كـمى كه به شهر مى آيد از قنات چند فرسخى است ، از آن حوضانبارهاى محله ها را در زمستان پر مى كنند و به ته هر حوض ده ـ پانزده من نمك مى ريزندكـه كرم نيفتد و آن حوضها چهار ـ پنج باد دارد. و لذا در تابستان خيلى سرد و خوشگواركـه از سـردى نـمـى شـود سـيـر خـورد و آب خـوردن اهـالى در تـمـامسال منحصر به همان حوض انبارها است . محبوس ها در سر كوهى كه چهار فرسخ از شهرمـسافت دارد دخمه اى ساختند كه مرده هاى خود به آنجا مى بردند، تابوت را به دوش مىكشند و تا دخمه به زمين بگذارند.
مـتـولى دخـمـه پـول مـى گـيـرد و آنـهـا را اهـل بـهـشـت مـى كـنـد، و بـعـضـى كـهپـول درسـتـى نـمـى دهـنـد و فـقـيـرنـد كـلاغ آنـهـا را يـااهـل بـهـشـت مـى كـنـد، اگـر چـشـم راسـت را مـنـقـار زنـد و يـااهـل جـهـنـم ، اگـر چـپ را مـنـقـار زند. و اهالى يزد اغلب پرمدعا و لجوج و خودپسند هستند ومستقل در راءى هستند.
و همين پاى من تا به حال سه مرتبه جراحت منكرى يافته و در هر دفعه مصالحى داشته ،يـك دفـعـه در اول و زمان بچگى بود خوش است كه به همان عبارت آن وقف قصه كنيم كهفيل ياد هندوستان نمود.
يك بشيله رقر شما را تزه دندون كرده بين اور بچينگ پابستم رفتم بالاى درخت بد، كهبـرى پـروريـامان شوله بشكنم كين يا را بتنه درخت بند كردم ميستيم بالاى تيرچه برميـكـدفعه كين يا خلاص رف بشيله ازم بالا امد بهم بخ پنج پينجه پام خار بهمنجى بندرف پـا بـمـين هوا دلنگون رف هنگو داشت پاى بر او برباد مخارد دندناى بشيله گوشتپـوسـت پـنـجـه هـا را خـوب جـيـنـد تـا بـهـم اسـتـخـون رسـى مو دس بچه رفتم اميم بتهاول يـكـده سـيـر سـنـگ پـيدا كردم بدندناش كشم خوب صاف كردم بعد گرختم بخنه مانچل روز بمين جا خسبيم .(65)
و قصه يزد سيم مرتببه بود و در دومى كه گذشت ، ما را از زلزله قوچان خلاص نمود ودر آن دو دفعه ديگر لابد مصالحى داشته و لااقل از كفاره گناهان بودن .
بـه هـر حـال مـتـشـكـريـم از رب العـالمـين . و از يزد كاغذ به پدر نوشتم متضمن حالات وچـگـونـگـى جراحت پا و مجوسيه بودن جراح از اول تا آخر اشعار ببود كه اين چند بيت ازآنهاست .

جبرئيل من بود اين پاى من
امر و نهئى دارد او از ذوالمن
وقت امرش ميخ فولادى شود
در سفر چون اشتر بادى شود
وقت نهيش زخمها بر خود زند
عنكبوتانه بدورم مى تند
كـتـابـهـا را كه از مشهد به يزد فرستاده بوديم ، از آنجا به اصفهان قبلا فرستاديم .خودمان با همان اثاثيه مختصرى كه داشتيم با الاغى كه از خويشان رفيق بود بار نمودهحركت نموديم ، لكن به واسطه جراحت پا كه هنوز خوب نشده بود گاهى سوار آن الاغ مىشـد. دهـى بـود در چهار فرسخى شهر، قريب ظهر به آنجا رسيديم بار انداخته ، من بهحـمـام آن ده رفـتـم و بـه آن خـوبـى شايد در دنيا وجود نداشته باشد، تمام صحن حمام وديـوارهـاى او تـا يـك ذرع بـيشتر از سنگ مرمر سبز شفاف ساخته بودند و در وسط صحنحـوض آبـى كـه تـه آن حـوض و ديـوار و لبـهـاى او تماما از سنگ مرمر ساخته شده و درصـفه ها، علاوه بر آن حوضهاى كوچك و لب و پاشوره هاى آنها را تراشيده به نقش هاىدلپـذيـرى مـنـقـش بـود. و پـله هـاى خـزيـنـه و تـه خزينه و ديوار و لب خزينه تماما ازسـنـگـهاى مرمر صاف و مواج به تركيب خوبى ساخته بودند. و آبهاى خزينه و حوضهاچنان صاف بود كه ته خزينه و حوضها ديده مى شد و شيشه هاى بام حمام از همين سنگهامرمر زرد و سرخ تراشيده بودند و عوض شيشه گذارده بودند، افتاب به آن شيشه هاىكذايى تابيده و از آنها نفوذ كرده و به الوان خوشى به صحن حمام افتاده و از آنجا بهديوارها و از ديوار به صفه ها و زاويه ها منعكس شده تمام حمام از آفتاب كانه حمام نيست ،زير آسمان است و يا آن كه خورشيد پرنور و خوش ‍ رنگ ترى در حمام طلوع نموده .
چـه حـمـامـى كـه بـود يـك دسـتـه گـل
نـه خـارى انـد او نـى نـوكبلبل
مه تابان بدى رو را نهان داشت
رقابت گوئيا با آسمان داشت
شدم حيران در آن زير زمينى
كه اين گر جنت است كو حور عينى
مع التاءسف داخل آب شدم و با افسوس و تحسر خارج شدم و تسلية للنفس ‍ خواندم :
بهار گل عذاران هفته اى بى
بنفشه جوكنار آن هفته يى بى
به رفيق گفتم : خوب حمامى بود.
حيف از اين حمام اين سامان بود
يوسفى ماند كه در زندان بود
حقيقتا من حيفم آمد كه داخل خزينه شوم و آب او را مگر چركن كنم فقط شايسته نظر كردن وتمتع روحى برداشتن است . يعنى اين محل تطهير روحى است نه جاى چرك بدن شووى است.
الغـرض حـركـت نـمـوديـم و از مـيـبـد گـذشـته بوديم ، شب شد و ما در اين سفر با قافلهنـبـوديـم ، دو نـفـر تـنـهـا بـوديـم و در هـمـان بـيـابـان ، دزدان قـافـله را در شـبقـبـل زده بـودنـد و قريب ساعت چهار از شب بود كه ما از آنجا عبور كرديم . فضا از مهتابمـنـور و روشـن اسـت و از قـضـا راه گـم كـرديم ، يعنى از شاهراه منحرف شده بوديم ، دراواسـط شـب بـه دهـى رسـيـديـم ، صـبح از اهالى آنجا پرسيديم كه راه اصفهان به كدامطرف است .
گـفـتـنـد: شـمـا از شـاهـراه كـج شـده ايـد، ولكـن هـمـيـن كـوره راه بـعـد از دو سـهمنزل به آن راه داخل مى شويد. حركت نموديم ، ظهر رسيديم به دره وسيعى كه سه ـ چهارمـزرعـه در مـيان آن بود. به يكى از آن مزارع در سر حوضى و آب روانى پائين آمديم درسايه درختها، چايى گذارديم و غذا خورديم در آن طرف بسيار درختان بزرگ داشت و تمامشاه توت سياه بود و همه ميوه دار و رسيده و سياه شده بود.
يـكـى از رعايا پيدا شد، گفت اگر ميل داريد برويد روى اين درختها هرچه مى توانيد شاهتوت بخوريد.
مـن و رفـيـق هر دو رفتيم روى درختان تا توانستيم خورديم و ميوه اى كه از درخت خورده مىشود لذيذتر است . و لباسها همه رنگين شد به رنگ ثابت و از انكاره راه پرسيديم .
رفـتـيـم تـا از آن دره كـه قـريب دو فرسخ طول و عرض داشت بيرون شديم و به تختهبـيـابـان بـر آمـديـم . شـب شـد تـاريـك شـد در آن دشـت پـهـنـاور ايـن قـدرشغال و جانوران ديگر به صدا آمده بودند كه گوش فلك كر مى شد و از آهنگهاى مختلفو كيفيات زير و بم و انحاء اختلافات ديگر كانه رستخيز كبرى است و گيرودارى بزرگدر آنها روى داده .
رفيق نشست ادرار كند، گفت صبر كن كه من مى ترسم .
گفتم : انسان اشرف از حيوان است ، چرا مى ترسى .
گـفـت : عـاقـل تـرسـو اسـت ، چـون فـكـر عـاقـبـت و انـديـشـه آيـنـده كـنـد واحـتـمـال مـغـلوبـيـت او را بـتـرسـانـد و لذا شـيـخ الرئيـس فـرمـوده شـجـاعـت بـاعاقل جمع نشده الا فى على ببن ابى طالب صلوات الله و سلامه عليه .
گـفـتـم : اولا شـيـخ چـنين كلامى سخيفى نخواهد گفت ، با آن جلالت قدرى كه دارد و ثانيااگـر هـم گـفـتـه اسـت بـايـد تـوجـهـى داشـتـه بـاشـد و الااصـل شـجـاعـت مـال عـقـل اسـت و اگـر در حـيـوانـات درنـدهمثل پلنگ و شير و ببر ديده شود كه بى محابا خود را به هر مهالكى اندازد آن تهور استكه در علم اخلاق را ديوانگى و از رذايل دانند و شجاعت را از اخلاق حميده شمارند پس مشتبهنـشـود تـهـور بـه شـجـاعـت و كـلام شـيـخ هـم اگـر آن نـسـبـت صـدق بـاشـد بـايـدمـحـمـول بـر تـهـور بـاشـد چـون تـهـور اسـت كـه بـاعـقـل جـمـع نـشـود چـون او را يـك چـون عـلى جـمـع نـكـرده بـود بـيـن تـهـور وعقل و الا جمع بين متناقضين لازم آيد مگر آن كه استثناء منقطع باشد و آن هم بى مناسبت است.
رفيق از ادرار خود فارغ گرديد و در حال رفتن گفت :
تـو گـفـتـى انـسـان كـه اشـرف از حـيـوان اسـت تـرسـو نـيـسـت و شـجـاع اسـت ،قـبول دارم و امام كلام در صغرى و موضوع اين كلام است كه من اشرف از حيوان نيستم چونهـنـوز صـورت انـسان هستم ، نه حقيقتا، بلكه حيوان هستم چون تا پانزده سالگى تكليفكـه دائر مـدار عـقـل اسـت نـمـى آيـد و تـا هـيـجـده سـالگـى زمـانسـهـل انـگـارى و مـسـامـحـه و مـهـلت اسـت ، مـعـلوم مـى شـود كـه شـعـاعـى ازعقل بر اين هيجده سال پرتوافكن شده و هنوز استحكام نيافته و من هيجده ساله ام پس هنوزحيوانيت و اخلاق حيوانيت در من مستحكم است و بديهى است كه حيوانات بعضى از بعضى مىترسند و من هم نه از آن ترسوهاى مشهور باشم ، بلكه همين صاحبان صداها يكى و دو تادر روز باشند من از آنها نترسم ، الان آن كه در اين شب تاريك كه خود طبيعت شب وحشت آوراست ، اين رستخيز عظيم كه تا به حال ديده نشده ، البته مايه خوف غالب ناس است ، اينچه سرزنشى است كه به من مى كنى !
گـفـتـم : عـمـده غـرض مـن مـشـغـولى خـود و تـو بـود كـه ايـن راه مـوحش بريده شود و بهمنزل برسيم و الحمد لله كه رسيديم .
امـامـزاده اى بود در وسط اين بيابان ، فقط بقعه كوچكى و آبى در آنجا پيدا مى شد، درايوان آن بقعه رحل اقامت انداختيم . در ساعت چهار از شب چايى و غذا خورده خوابيديم يعنىاو نـه مـن ! صـبـح حـركـت نـمـوديـم تـا قـريب ظهر به كاروانسرايى رسيديم ، ايوانهاىپـاكـيـزه داشت و خوب نظيف بود. چايى خورديم و غذا خورديم و چپق كشيديم و هنوز سماوردر ناله بود و ناله هاى سوزناكى و آه آتشينى مى كشيد كانه عاشق دلسوخته و يا مجنونعـامـرى اسـت ، كـه بـه فـراق مـبـتـلا شـده . نـشـئه مـا تـخـت گـرديـد، مـنمشغول شدم به خواندن يادگارهايى كه به ديوار آن ايوان نوشته بودند آنها هم غالباشـعـر بـود و بعضى از آنها مضحك بود و بلند مى خواندم كه رفيق هم بشنود و غالب رااول مـطـالعـه مـى كـردم و يك شعر يادگارى را چون خط جلى داشت بى مطالعه خواندم درفـرد دوم فحش به خواننده داده بود، من ، ولو در ظاهر خنديدم و رفيق هم خنديد، لكن سينهام پـر غـيـظ شـد از نـويـسـنـده ، قـلم و داد را برداشتم شعرى در زير او نوشتم ، از فرداول تـا دوم سـه فـحـش به آن نويسنده اول دادم و امضاء هم نمودم كه تا بفهمد كه از كجاخورده ، باز دلم خنك نشد.
به رفيق گفتم : همين كسانى كه يادگارى مى نويسند در كاروانسراها و خيراتها و مقابرو مـشـاهـد و مـسـاجـد كـه در ايـران مـرسـوم اسـت بـد مـى كـنـنـد وفـعـل حـرام اسـت كـه تصرف در اوقاف و خرابى آن ها و اذيت خواننده و تضييع عمر خود وخـوانـنـده اسـت ، بـدون فـايـده و غـرض عـقـلايى اين عادت زشت را از كه آموخته و به چهانـديـشـه پيشه گرفته اند. كاش ايران را مربى مقتدرى بود كه در سايه تربيت او ازايـن لغـويات اعراض داشتند و به امور عقلايى مى پرداختند كه در او خير آخرت و گرنهخير دنيا مترتب بود.
رفيق گفت : اين عمورات عادى لابد بى حكمت و داعى نيست ، نه آن كه پيغمبر فرمود و هميـد على من سواهم .(66) و خدا مى فرمايد لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بينقلوبهم .
پـر واضـح است كه از سر و ته ديانت اسلام ، بلكه از هر قانونى از قوانين او غرض ومـقـصـود شـارع آن اتفاق و اتحاد بين مسلمين است ، بلكه از آيه شريفه معلوم مى شود كهاگـر فـرضـا الفـت حاصل مى شد، به اتفاق ما فى الارض غبنى در اين معامله نبود، چونبـه قـيـمـت عـادلانـه خـريـدارى شـده ، بـلكـه ارزان تـر، بـكـله سـر تـوحـيـدى كـهاصـل اصـيـل ديـانـت اسـلامـيـه است توحيد دلهاست . گذشته از جمعه و جماعات و اجتماع درمجامع خيريه و در منا و عرفات و قد ورد عنهم الكتابة نصف الملاقات و همه هم ديگررا نـمـى شـنـاسـنـد كـه مـراسـلات بـيـن آنـهـا دايـر بـاشـد ولااقـل بـه ايـن نـحـو يـادگـارهـا در مـجـامـع عمومى بيگانه ها به ياد يكديگر مى افتند واول مـلاقـات و اول شـناسايى است كه به منزله تخم معرفت و اتحاد است ، بلكه خدا بهباران رحمت خود اين تخم را بروياند و يكدانه بشود.
سـبـع سـنـابل و فى كل سنبله ماءة حبه . پس داعى و حكمت اين يادگار نوشتن حقيقت وروح ديـانـت اسـلام اسـت كه اتحاد و الفت بين مسلمين باشد و ساختمان اين مجامع و مساجد ومشاهد و وقف نمودن اينها ولو دواعى خيلى در نظر است بهتر فايده اينها همان الفت و اتحادقـوافـل و زوارهـاسـت كـه بـه مـلاقـاتـهـاى حـقـيقى حاصل مى شود و به اين يادگار نصفالمـلاقـات حـاصـل مـى شـود. پـس مـى تـوان گفت كسى كه يادگار نوشته به قدر نصفثـواب بـانـى ايـن كاروانسرا ثواب دارد، در اين صورت سياه شدن ديوار و تراشيدن آنكـه ضـرر بـه وقـف ، نـمـايش مى كند در جنب آن ثواب بزرگ چه مقام دارد كه عرض اندامنمايد.
و مـا اذيـت شدن امثال تو از خواننده ها، بديهى است كه او غرضى با خواننده هاى ناشناسنـدارد، فـقط غرض شوخى و طيبت است كه تفريحى كرده باشد و البته تفريح و مسرورنـمودن مؤ منين ثوابهايى را متضمن است و اگر هم مشكوك باشد، به اصالة الصحة بايدحـمـل بـر غـرض صـحـيـح نـمـود تـا نقار و كدورت بين مسلمانان واقع نشود، حتى حضرتصـادق عـليـه السـلام مـى فـرمـايـد كـذب سـمـعـك و بـصـرك عـن اخـيـك كـه اگـرعـمـل بـدى ديـدى يـا شـنـيدى از برادرت ، چشم و گوش را تكذيب كن كه خطا كرده اند درادراك خـود و رنـجـش پـيـدا نـكـن از بـرادرت و اگر به دقت در اين احكام شريعت نظر شودمعلوم مى شود كه در نظر صاحب شريعت اتحاد و اخوت بين مسلمين بسيار اهميت دارد كه امرفـرمـوده در امـثـال اين موارد به خلاف واقع كه تخطئه چشم و گوش اهون است از ارتكاببغض و عداوت ورزى و خلاف اتحاد رفتار نمودن با مسلمانان .
گـفـتـم : السـنـة اذا قـيـسـت مـحـق الديـن (67) وعـقـول رجال قاصر است از فهم مصالح احكام . تو الآن به فهم قاصر خود مى خواهى اينجـزيـى ضـررى كـه از سـيـاه شـدن و تـراش خـوردن بـنـاهـاى وقـفـىحـاصـل مـى شـود كـه صـريـحـا حـرام اسـت ، حـلال بـنـمـائى ، از روى مـلاكـاتـى كه بهعـقـل خـود آنـهـا را مـى تـراشـى و ايـن از شـما جراءت بزرگى است بر شارع مقدس داده ،صريحا فرموده : المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه .(68) و الان من از دست ولسـان ايـن كاتب به حكم ان القلم احد اللسانين (69) سالم نمانده ام پيغمبرت مىگويد اين شخص مسلمان نيست ، تو مى گويى بهترين مسلمانان است كه سرور در قلب مؤمـن داخـل نـمـوده ، اگـر بـه قـلب تـو سـرور داخـل كـرده ، بـه قـلب مـن آتـشداخـل كـرده ايـن خـانه سوخته (اگر دستم فتد خونش بريزم ) كه هم بر وقف ضررزده و هم مسلمان را اذيت نموده ، بلكه مسلمانان كثيرى را و هم تفرقه بين برادرها انداخته وهـم در مركب اسراف نموده و هم يك - دو دقيقه از عمر شريف خود را به بطالت گذرانده وهـم اعـراض از لغـويـات نـنموده و تمام اين عناوين از وجوه محرمه است و تو مى خواهى همهاينها را حلال نمايى باصالة الصحه و حال آن كه :
اذا غـلب الفـسـاد عـلى الزمـان فـالحـمـل عـلى الصـحـة عـجـز و تـحـلم كـتـحـلم المعاويه.(70)
و به خود بندى حلم را. در مورد غضب كسى پيشه گيرد كه آرزوى رياست داشته باشد.
و دربـاره تـو من فعلا بدگمانم كه شايد پيروى استاد بزرگ جناب آقاى معاويه را مىنمايى ، با اين كوچكى و صغر سن و قلت علم زود از پله در رفته اى ، اين باد نخوت علمو اقتضاء تخمه يزدى است كه ترا مهار نموده به اين آرزوهاى دور و دراز مى كشاند خوباست يك خورده خجالت بكشى .
مكن ترك تاز و مكن ترك تاز
به حد گليمت بكن پا دراز
مـا مـتـخـصـصـيـن بـه مـذهـب جـعـفـرى بـايـد فـقـط بـه ظـواهـر و نـصـوص الفـاظعـمـل نـمـايـيـم كـه آنـهـا حـجـت مـاهـاسـت و مـا نـمـى تـوانـيـم نـظـيـراهل سنت به حكم و مصالحى كه مى فهميم احكام خدا را تغيير بدهيم به نظرهاى قاصر خودكـه بـر فـرض آن حـكـم و مـصـالح را درسـت فـهـمـيـده بـاشـيـم بـازمـحتمل است در نظر شارع خصوصيات ديگرى منظور شده است كه هنوز بزرگترها از ما همپـى نـبـرده انـد و نـخـواهند برد. ما احاطه به واقعيات كه نداريم بايد ما سر تسليم دراوامر و نواهى او پيش داشته باشيم ، شيطان صفت نبايد به واسطه چهار كلمه يادگرفتنگردن فرازى كنيم و بگوييم ، ءاسجد لمن خلقته من طين با اين كه شيطان يقينا از ماملاتر بود، معروف است كه :
ملا شدن چه آسان
آدم شدن چه مشكل
بترس از غرور علم كه ابوحنيفه را غرور علم پرت كرد.
حـركـت نـمـوده بـه مـنـزلى از حـدود اصفهان شب منزل گزيديم و ما هم نفهميديم كه در چهنـقـطـه بـاز داخـل شـاهـراه اصفهان شديم ، همين قدر مى دانيم كه كوپا و نائين كه در بيناصفهان و يزد است و محل بافتن عباهاى خوب ايران است ، در طريق حركت خود نديديم .
بـه عـبـارت اخـرى شـش مـنـزل كـه بـيـن يـزد و اصـفـهـان اسـت ، مـا دومـنـزل در اول مـيـان شـاهـراه بـوديـم و يـك مـنـزل در آخـر و سـهمنزل را از بيراهه رفتيم و در شاهراه نبوديم .
فصل سوم : در اصفهان
صـبـح بـعد از كارهاى هميشگى حركت كرديم . سياهى اصفهان معلوم بود كه در يك جلگاهوسـيـعـى واقـع شـده تـا عـصرى رسيديم به در دروازه اصفهان كه از طرف شرق دروازهوسـور داشـت . و بسم الله گفته وارد دروازه شديم ، در ميان بازار به كاروانسرايى كهمحل غربا و مسافرين بود وارد شديم .
سـه شـبانه روز در آن كاروانسرا منزل نموديم تا آن كه كتابها را معلوم نموديم كه نزدكدام تاجر است و الاغ را هم به يزديها داديم كه به يزد برند.
از ايـن جـهـات كـه آسوده شديم ، يك - دو پاكتى از مشهد به اسم آقا نجفى (71) و اسمبـرادرش ثـقـة الاسـلام داشـتـيـم بـرداشـتـه روانـه مـسـجـد شـاه شـديـم .مـنـزل آقا نجفى را پرسيديم ، رفتيم نزد آقا دست آقا را بوسيديم و پاكت ايشان داديم وعمده ما فى الپاكت تعيين حجره اى در يكى از مدارس ‍ جهت ما بود.
پـاكـت را آقـا مـطالعه نمود و فهميد كه از خراسان جهت درس خواندن آمده ايم ، به ما خيلىاحـتـرام و احوال پرسيد و از احترام آقا و پرسش گرم او حدس زديم كه عمده مطالب ما كهتعيين حجره است رواست ، لكن پس از چند دقيقه پرسيد كه چه مى خوانيد.
مـع الاسـف خفضا للجناح و تواضعا للعلم (72) گفتيم شرح لمعه و قوانين با آنكه غالب آن دو كتاب را خوانده بوديم . آقا كه اين را شنيد چندان به ما توجه نكرد و سؤال نفرمود.
ساعتى به انتظار فرمايش بوديم فايده نداد. به رفيق اشاره كردم و برخاستم و رفتيم.
بـه رفـيـق گـفـتـم : آقـا ماءيوس شد كه ما به درس او حاضر شويم و بچه هم بوديم ،قـياس به طلاب اصفهان كرد كه هنوز سيوطى تمام نكرده به درس آقا حاضر مى شود وحـوزه آقـا را گرم دارد و آقاى بيچاره خبر ندارد كه او هيچ نمى فهمد. اين آقايان در فكرتـربيت شاگرد نيستند كه امتحان نمايند كه قابل درس خارج آمدن هستند يا نه ، بلكه درفكر گرمى حوزه خودشان هستند. چه آن طلبه بدبخت چيزى بفهمد يا نفهمد.
و مـعـلوم اسـت كـه طـلاب هـم طـالب دنـيـا هـسـتـنـد غـالبـا و هـر كـجـا كـهپـول و آقـاشـنـاسـى ثـمـر مـى دهـد آنـجـا مـى رونـد و آقـا هـم فـوايـد خـود را بـهاهـل حـوزه خـود مـى دهـد ديـگران را نمى شناسند و يا به طلبگى مى شناسند. اين است كهرشـتـه عـلم و تـعـليـم و تـعلم باطنا گسيخته است ، فقط صرف صورت مانده ، آن هم درنظر عوام . و بديهى است كه صورت بى روح كسراب بقيعة يحسبه الضلمآن مآء حتىاذا جائه لم يجد شيئا.
زمـانـى نـگـذرد كـه هـمـيـن صـورت هـم بـرود شـاگرد در چه فكر و آقا در چه فكر ضعفالطالب و المطوب . خدا را از اين معما پرده بردار.
رفـتـيـم مـنـزل آقـا شـيخ محمد على معروف به ثقه الاسلام (73) برادر كوچك آقا نجفىپاكت او را داديم و دست او را بوسيديم و نشستيم .
شـيـخـى از تـلامـذه اش در خـدمـتش نشسته بود پاكت را كه خواند از آن شيخ پرسيد فلانحـجـره كه از حجرات مسجد شاه بود خالى است يا نه ، شيخ گفت بلى خالى است . فرمودآقـايـان را فعلا ببر در آنجا منزل نمايند تا در مدارس حجره اى پيدا شود، ما را برد بهسراچه مسجد به حجرات فوقانى مسجد كه ايوانى رو به روى مسجد صحن او داشتند كهخـود آن شـيـخ در يـكـى از آن حـجـرات مـنزل داشت . از سراچه باز به ده - دوازده پله بالارفتيم ديديم يك تك حجره اى در آن بالا است كه واقع شده در جنب مناره غربى در مسجد كهمناره يك - دو قامت بيشتر از حجره ما بلندى نداشت ، ما كليد حجره را گرفتيم و رفتيم بهكـاروانـسـرا، اثـاثـيـه مـخـتـصـر خـود و كـتـابـهـا را حمل نموده و آورديم به حجره . چايىگـذاشـتـيـم هـمـان شـيـخ كـه در سـراچه منزل داشت آمد به حجره چند استكان چايى خورد وتشكرات خود را تقديم نموديم از اسم و رسم او پرسيديم .
گـفـت : شـيـخ عـلى بـابـا فـيـروزكـوهـى و درس خارج مى خواند، گفت اگر شما قوانين ورسائل را بخواهيد من درس مى گويم و نزد من بخوانيد.
گـفـتـم : خـيلى خوب قوانين را كه در مشهد خوانده بوديم نزد او سر گرفتيم تا مگر بههـمين دهن او را ببنديم . به درس آقايان رفتيم و در مدارس جويا شديم ، يك آقا شيخ محمدكـاشى (74) پيرمردى در مدرسه صدر جستيم ، طلاب او را تعريف كردند و خودش مدعىبـود كـه در بـيـسـت و دو علم مجتهد است و با آن پيرى هنوز زن نگرفته و نديده بود، نهدائمى و نه صيغه و مدعى مقام شهود و فنا هم بود و در اين دعواها صادق بود.
منظومه حاج ملاهادى سبزوارى را نزد او درس مى خوانديم ، تحقيقات رشيقه مى نمود.
يك نفر ديگر از علماء متدين در آن مدرسه جستيم جهانگير خان (75) از لرهاى بختيارى ياقـشـقايى ، مكلا بود خانه و زندگى بجز حجره مدرسه نداشت و نماز جماعت هم مى خواند.آن هـم پـيـرمـرد بـود، ولكـن گـاهـى متعه مى گرفت متشرع تر از آن شيخ كاشى در ظاهربود.
يك - دو روز به نزد او به درس اشارت شيخ رفتيم به مذاق نگرفت نرفتيم .
و ديـگـر آقـا شـيـخ عـبـدالكـريـم گـزى (76) كـه از عـلمـاء بـزرگ مـن حـيـث العلم بود،رسـائل شـيـخ را نـزد او مقرر داشتيم ، بسيار پاكيزه و منقح درس مى گفت . از شاگردهاىآخوند خراسانى بود و گاه گاهى به درس آقا نجفى و دو برادرش ثقة الاسلام و حاج آقانـور الله مـى رفـتـيـم كـه از حـمـام زنانه قال و قيل و داد و فرياد بيشتر بود، نه استادچـيـزى مـى گفت و نه شاگردها چيزى مى فهميدند براى تماشا هم خوب بود و آقا نجفىگاه گاهى نان و پولى كه قسمت مى كرد به ما هم هفت - هشت قرانى مى رسيد.
غرض ، صد و پنجاه يا دويست نفر به درس اين آقايان مى رفتند، غير از درس ‍ منظورهاىديگر داشتند مگر آقا سيد محمد باقر درياچه اى (77) كه فقط فضلا آنجا جهت درس مىرفـتـند، منظور دنياوى در اطراف آن آقا پيدا نمى شد و درس او را همه مى نوشتند. بعد ازبرهه اى كه از قوانين فارغ بوديم به اصرار همان شيخ به درس خارج اين آقا رفتيم ويـك درس اصـول و يـك درس فـقـه و (؟) و مـى نـوشـتـيـم ، ولكـن بـسـيـارمـشـكـل بـود چـون از شـاگـردهـاى حـاج مـيـرزا حـبـيـب الله رشـتـى بـود خـيـلىمفصل مى گفت ، از ايراد اشكالات و وجوه عديده بر رد هر يك وان قلت و قلت در بين كه دروقت نوشتن گاهى يك - دو وجه فراموش مى شد و گاهى ترتيب از حيث تقديم و تاءخير ازنـظـر مـى رفت با آن كه هر درسى را طرف صبح دو مرتبه تقرير مى كرد و طرف عصربـاز يـك مـرتـبـه تـقـريـر مى كرد كه نصف شاگردها كه فراموش كرده بودند كه ما همگاهى از آنها بوديم طرف عصر به تقرير سيم مى رفتيم .
به عبارت اخرى روزى سه مرتبه هر درسى را مكرر مى گفت و سه درس هم مى گفت . سهسـه تـا نه تا در واقع درس مى گفت ، جان شاگرد را كه بيرون مى كرد، جان خودش همكنده مى شد، حتى فهرست رئوس مطالب درس را نيز خودش به كاغذ باطله اى مى نوشت ،بـه زير عبا مى گرفت گاهى كه ترتيب سخن از يادش مى رفت نظر به آن فهرست مىنـمـود و بـسـيـار هم زحمت مى كشيد از مطالعه و فكر نمودن شب و روز. در مدرسه نيم آوردمـنـزل داشـت و در چـه پـياز كه قريه اى بود در يك فرسخى شهر ميان باغات آن و زن وبچه اش كه محل تولدش بود و در شهر منزل نداشت پنجشنبه و جمعه ها را به ده مى رفتعـصـر جـمـعـه نان و ماست تا آخر هفته را مى آورد به مدرسه و قند و چايى تا آخر هفته رانـيـز يـك جـا مـى خـريـد و تـا آخـر هـفـتـه در مـدرسـه نـيـم آوردمثل ساير طلبه ها مى گذراند و محتاج به بازار نبود. و اگر دو - سه سير گوشتى مىخـواسـت ، طـلبـه اى بـه جـهـت او مـى خـريـد و فـقـيـرانـه بـه سـر مـى بـرد و چـونمثل طلبه هاى فقير گذرانش بود. دو - سه مرتبه در پنجشنبه و جمعه كه به ده نمى رفتمـهمانى كرديم و در همان حجره ما شب را مى ماند و مى خوابيد و شوخ بود. و همين آقا شيخعـبـدالكريم گزى بسيار فاضل بود، آن هم چون فقير و عبايش كهنه بود چند مرتبه نيزاو را مـهـمـان كـرديـم ، بـا ايـن كـه ايـنـهـا در فـضـل وكـمـال بـهتر از آقا نجفى و برادرانش بودند دولت و رياست با آنها بود و فقر و فلاكتبا اينها، دنيا با صاحبان فضل و كمال آشنايى ندارد، آنها هم با دنيا بيگانه وار رفتارنمايند. بيگانگى از دو سر است كه چنان كه آشنايى نيز از دو سر است يك سر مهربانىدرد سر است .
يكى درد و يكى درمان پسندد
يكى فقر و يكى سامان پسندد
يكى مرگ و يكى زندان پسندد
يكى رخت و يكى عريان پسندد
يكى فضل و يكى احسان پسندد
يكى وصل و يكى هجران پسندد
يكى خشك و يكى باران پسندد
من از اين جمله مرغوبات مردم
(پسندم آنچه را جانان پسندند)
و حيث گذران ما در اوايل خوش نگذشت به قدر يك - دو ماهى هر دو در همان اطاق بلند مسجدكـه كم از على قاپو و سر در او نمى آورد بوديم بعد از آن در مدرسه عربان كه نزديكمـنـزل حـاج آقـا نـورالله بـود و ايشان فى الجمله او را تعمير نموده بودند، يك حجره اىپـيـدا شـد مـا و رفـيـق هـر دو شور كرده كه يك نفر بايد آنجا برود و اين حجره بلند كهنـزديـك اسـت كـه بـه بـيـت المعمور برسد نبايد از دست داد تا آن كه حجره ديگرى در آنمـدرسـه پـيـدا شـود و مـا ولو دو رفيق موافق هستيم و جدايى در هيچ امرى از امور نداشته ونداريم ، ولكن استقبال در هر چيزى ذاتا خوب است خصوصا طلبه كه در خصوص حجره ومـكـان بـايـد مـنـفـرد بـاشـد كه حواسش و فكرش مخصوص به درس و مطالعه باشد، اينپـيـشـنـهـاد كـه تـصـويـب شـد، گـفـتـيم : اگر تو ميل دارى به مدرسه بروى برو كه منميل تو را مقدم مى دارم .
گـفـت : چـون طـلاب جـمعند در آنجا من ميل دارم چه اگر تو رفتى من انيسى در اينجا ندارم وبه من سخت مى گذرد، ولكن تو فقط به من انس گرفته و به كس ديگر انس نمى گيرى، لذا مدرسه و مسجد براى تو فرق نمى كند.
گـفـتـم : چنين است تو برو، حجره مال تو و من در اينجا شبها با خدا مباحثه و مناجات و انسخواهم گرفت .
شـيـخ رفت به مدرسه و روزها مى آمد مباحثه را مى كرديم و ناهار با هم مى خورديم و بهدرسـهـايـى كه داشتيم مى رفتيم ، تا عصرى از هم جدا مى شديم ، او به مدرسه و من بهمسجد مى رفتم .
روز پـنـجـشـنـبـه بـود مـن بـه رفـيـق گـفـتـم مـا از طـرف شـرق اصـفـهـانداخـل شده ايم مقدارى رو به غرب بوديم بعد از آن رو به قبله آمديم تا مسجد شاه ، خوباست امروز كه بيكاريم پاشنه گيوه ها را كشيده به طرف غرب حركت كنيم بدانيم كه اينهـمـه اسـم و آوازه اى كـه در جهان انداخته كه اصفهان نصف جهان است و ميوه فراوان دارد ماكـه در طـرف شـرق بـاغـى نـديـديـم تـا بـه ميوه برسد، راست است يا دروغ است . و لوراستى و دروغى اين حرفها فايده اى ندارد، لكن عمده غرض سياحت است و ان امتى سياحون.(78)
تـصـويـب شـد و حـركـت نـمـوديـم تـا چـهـار سـوى شـيـرازيـهـا، تـقـريـبـا رو بـهشـمـال رفـتـيـم ، بـعـد از آن رو به غرب تا از عمارات خارج شديم به ميان كوچه باغهاافـتـاديـم و رفـتـيم ، تا بعدازظهر نشستيم در لب نهرى نان و ماستى داشتيم ، خورديم وخسته شده بوديم .
بـه رفـيق گفتم : اگر چه آخر شهر را ديديم اما آخر اين باغات معلوم نيست به اين زودىبرسيم .
يـك نـفر را ديدم پرسيديم كه از مسجد شاه تا اينجا چقدر راه است گفت يك فرسخ متجاوزاست .
گـفـتـم : چـقـدر مـانـده كـه بـاغـات تـمـام شـود و بـه بـيـابـانداخل شويم .
گـفـت : اگـر رو بـه غرب برويم نيم فرسخ مانده و اگر به اين طرف برويد بيشتر،بلكه يك فرسخ مانده .
گـفـتـم : اله پـيـس !(79) خـدا رحمت كرده ثلث او از طرف قبله و رود زاينده رود به دستافغان خراب شده ، اين چه شهر ولنگار دور درازى است ، با اين همه هشتاد هزار جمعيت بيشنـداشت و چنان چشم تنگ و ترسو هستند كه يك فوج سرباز، كه شايد پانصد و يا هزاربـيـش وارد اصفهان شد كه يك شب ماند و روز ديگر به طرف شيراز رفت و در اين دو روزنـان و چـيـزهـاى ديـگر گران شد و يك هاى و هويى ميان مردم بود. خدا بركت به شهرهاىديـگر بدهد، خصوص مشاهد مشرهه ، بلكه دهات بين راه مشاهد كه در سه - چهار ماه پاييزدر هر دهى روزانه هزارها بار مى كنند و بار مى اندازند.
و من تا شش ماه ديگر در حجره مسجد بودم تا بالاخره حجره مخروبه اى در مدرسه عربانپـيدا شد و من هم رفتم آنجا و در سال اول بسيار به من و رفيق كه در خورد و خوراك يكىبوديم سخت و تلخ گذشت ، به حدى كه پوست خربزه هايى كه بيرون انداخته بودند،شب ساعت چهار آنها را مخفيانه بر مى داشتيم و معاش مى كرديم . و شد كه سه شبانه روزبـه من و رفيق چيزى نرسيد ناهار روز سيم كه از درس و مباحثه فارغ شديم و از يك - دونـفـر طـلبـه هـم اسـتـقـراض نـمـوديـم ، نداشتند. بنا شد كه هر كس به اطاق خود برود ومثل روزهاى سابق و بخوابد و منتظر امر خدا باشد.
رفـيـق رفـت بـه اطـاق خـودش ، مـن هـم به حجره خودم دراز كشيدم چشمم به طاقچه كتابهاافـتـاد كـه ده - دوازده تـومـان كـتـاب دارم ، الآن كـهاكـل مـيـتـه بـر مـا حـلال شـده فـروش ايـن كـتـابـهـا كـهحـلال تـر اسـت ، چـطـور ما غفلت از فروش اين كتابها نموده بوديم و سه روز است كه ازگـرسنگى مى خواهد جانمان به در رود و يقين خدا مى خواسته ما را امتحان كند و مخصوصامـا را بـه غـفـلت انـداخـتـه ولا اگـر كتابها به يادمان بود يك روز هم صبر نمى كرديم .فـورا بـرخـاسـتـم دسـت بـه هـر كـتـابـى زدم ، يـكـى را مـبـاحـثـه بـيـن اثنين مى كرديم ،مـثـل مـطـول و مـغـنـى و شـرح مـطـالع و شـرح تـجـريـد و مـنـظـومـه ورسـائل و مـكـاسـب و قـوانـيـن ، از كـتـب درس و مـبـاحثه و مطالعه بود و بعضى ديگر را ازقـبـيـل حاشيه آخوند بر مكاسب و بر رسائل و حاشيه شيخ محمد تقى بر معالم نيز از كتبمطالعه مان بود.
بـالاخـره بعد از سير و تقسيم و جرح و تعديل زيادى ، معالمى كه در مشهد خريده بوديمبه چهار قران ، برداشتيم رفتيم به در دكان كتابفروشى كه تا مدرسه قريب هزار قدممـى شـد، گـفـتـم چـند مى خرى ، گفت دو قران . گفتم سه قران . گفت نمى خرم . گفتم دوقـران و نيم . گفت نمى خرم . كتاب برداشتم رفتم به كتابفروشى ديگر كه دويست قدماز ايـن دورى داشـت ، پـنـج - شـش ‍ قدم كه از اين دكان دور شدم كه تا مگر آن مرد مرا آوازنـمـايـد و بـه دو قـران و نـيم راضى شود آن هم آواز نكرد خم گاه زانوها عرق نموده و ازضـعـف سـسـتـى نـمـود بـرگـشـتـيـم ، دو قران را گرفتيم نان و كباب وافرى گرفتيم وسكنجبين و يخ و نعنا ايضا گرفتيم . تمام دو قران را خرج نمودم ، بردم به حجره خودم ،سـفـره را پهن نمودم و سكنجين و يخ را در كاسه آب نمودم . رفتم رفيق را از حجره خودشبيدار نمودم ، خواب آلوده به سر سفره نشست بوى كباب به مشامش رسيده ، چشمش روشنتر شد ديد كه :
فيها ما تشتهيه الانفس و تلذاعين .
گفت : از كجاست .
گفتم : كتاب معالم را فروختم به همين ناهار و به درد هم نمى خورد.
گـفـت : چـرا فـروخـتـى ، مـگـر طـلبـه كـتـاب مـى فـروشـد وحـال آن كـه او كـتـاب از مـن زيـادتر داشت ، گفتم معلوم مى شود كه تو غفلت از كتابهايتنداشته اى و اين همه به گرسنگى صبر نموده اى حقا كه تخم يزدى هستى و من به غفلتبـودم و امـروز كـه بـه پـشـت دراز كـشـيدم و از گرسنگى هم خوابم نمى برد، چشمم بهكـتـابـهـا افـتـاد ديدم من كتاب دارم و از خواب غفلت بيدار شوم مقدارى خود را بر اين غفلتمـلامـت نـمـودم تـا آن كـه بـه دلم افـتـاد كـه اين غفلت از جانب خدا بوده و مى خواسته ما رافشارى بدهد تا مگر تحصيل صبر نماييم و آدمى بشويم .

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation