بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


او خوابيده و من هم به گفته هاى او عمل كردم لكن به احتياط تامى كه مبادا خشى و صدايىبـلنـد شـوم و در غير وقت بيدار شود. سماور كه جوش آمد برخاست چايى دم كرد و سينىاستكان را نزد خودش گذاشت . حوله كه از روى استكانها برداشت چنان برقى داشتند كهكانه تازه خريده شده .
چـايى دم كشيد. دو استكان يكى را به طرف من گذاشت كه بخور و يكى را نزد خودش . منبـه عـجـز تـمـام كه نمى خورم و چون عليلم براى من خوب نيست . و عادى هم نيستم و علاوهپـدرم سـفـارش نـمـوده كـه چـايـى نـخـور. چـيـزى نـگـفـت چـايـى خـود را خـورد ومـال من را برداشت رفت به پيش طره ، چايى و قند او را ريخت ميان مدرسه باز آمد نشست ودو استكان ريخت باز يكى را طرف من گذاشت و يكى را نزد خود و زمخت و ساكت شد در اينمـرتـبـه اسـتـنـبـاط چـنان كردم كه عازم شده كه هر چه بگويم نمى خورم اين مى برد ميانمدرسه مى ريزد باز استكان چايى ديگر پيش خواهيد گذاشت ... تا آب سماور تمام شود.بعد از آن با اين لجاجت و غيظ معلوم نيست چه ها خواهد شد از خوف بابينى به خاك ماليدهشـدگـى اسـتـكـان چـايـى را بـرداشـتـم خـوردم كـه اگـر زهـرقـاتـل را خـورده بـودم گـواتـر بود با خود گفتم اين صورت را از كسى نديده و نشنيدهبودم .
طـرف عـصـر ديدم يك - دو نفر از محترمين شهر و يكى از ميرزاهاى شجاع الدوله آمدند بازدوره قـليـان و چـايـى گـرم شـد ايـنـهـا يـك - دو سـاعـت نـشـسـتـنـد و مـنمتصل در حركت بودم براى زغال و آب سماور و بيرون بردن سماور و جوش آوردن و قليانكذايى را ساختن و بازار رفتن تا نيم به غروب آنها رفتند اجازه مرخصى گرفته آمدم ودر دكان آشنا كه با او به خانه برويم . گفت همان ماده گاو سياه شاخ كوتاه كه دو سهمـرتـبـه صـبح و شام در خانه مى ديدى او را به گوره (23) فرستاده ايم برو زود دردروازه پـائيـن كـه حالا گوره مى آيد او را ببر خانه و اگر نشناختى از گورنچى بپرسوقـتـى كـه بروى ده - پانزده سير آرد جو بگيرد با كاه تريد بساز آخورش را پر كن وصـبـح هـم پيش از مدرسه ببر به در دروازه به گوره سر بده باز نيم به غروب بروبياور تريد كن براى شب و اين قاعده كليه است و كار همه روزه است .
گفتم خوب ، به عجله رفتم گاو را آوردم نيم ساعت از شب از طويله كاهدان بيرون شدم .
آشـنـا گـفـت بيا اين قرآن را بگير، يك شيشيه هم داد كه از دكان عطارى ده سير نفت بگيررفتم عطار گفت به يك قران ده سير نمى دهم ، گفتم ده سير چند مى شود گفت يك قران وپنج شاهى .
گـفتم به قدر يك قران بده داد؛ لكن شيشه پر شد آوردم . آشنا گفت آوردى ، ده سير است، گـفـتـم شـايـد زيـادتـر هـم بـاشـد. شـيـشـه خـيـلى پـر شـده احـمـق هـمخـوشـحـال شـد كـه ارزان خريده ام . گفت من خودم قيمت كرده ام ، ده سير را يك قران و پنجشاهى كمتر نكردند، پس تو هر وقت نفت تمام شد برو از همانجا بگير. گفت حالا برو هفت- هـشـت دلو آب بـكـش . كـوزه هـا و دو ديگ و آفتابه ها پركن براى خوردن و غيره كه زنهانـمـى تـوانـنـد. گـفـتـم خـيـلى خـوب . گـفـت هـر شـب آب كـشـيـدنمـنـزل بـه عـهـده تـو اسـت . گفتم حالا كه برف انبار شده عيب ندارد. ساعت سه از شب غذاخورديم و يك ساعتى هم با بچه هاى كوچك بازى كرديم و خوابيديم با خود گفتم ، چقدرخوب درس ‍ مى خوانم حالا پدر بيچاره خوشحال است كه چند صباح ديگر مجتهد مى شوم .
غـرض بـعـد از پـنـج روز سـيـد اسـتـاد، عـوامـلبـه مـا درس داد بـاز يـك روز دو روز تـرك مـى كـرد و جـراءت نداشتم از جاى ديگر درسبـگـيـرم و يـا اشـتـبـاه بـپـرسـم و خـودش هـم فـهـمـى نـداشـت . ولو مـعـالم ومطول مى خواند لكن همان اسم بود و بواسطه پيوند با بزرگان و رفت و آمد با آنها وتـقـدس ، مـعزز و محترم بود و پول هم به او زياد داده مى شد و در ميان مدرسه خوب خرجمى كرد.
در زمـسـتـان اول پـيـچ يـعـنـى بـخـارى فـرنـگـى گـذاشـت وحـال آن كـه در آن وقـت فـقط شجاع الدوله داشت ساير خانه ها كرسى و اجاق هاى معمولىبـود مـن روزى دو بـار كـنـده بـه انـدازه بـخـارى كـه خيلى كوچك بود كنده خشك و تر مىشـكـسـتـم و شبانه روز متصل اين بخار سرخ بود. حجره را رفقاى خودش ‍ قهوه خانه اسمگـذاشـتـند بودند و من هم قهوه چى و شاگرد قهوه چى و نوكر بازار رو همه چيز بودم ودر خانه هم روز به روز كارها و توقعات زياد. شب تا ساعت پنج چونه ترياك را لوله وبـه كـاغـذ مـى پـيـچـيـدم و پـنـجـشـنـبـه و جـمـعـه كـه بـيـكـار بـودم ازمـنـزل دورى دو - سـه پـشـتـه بـوتـه هـيـمـه بـراى تـنـور هـفـتـگـى بـهمـنـزل آشـنـا مـى بـردم در ايـن اواخـر بـه قـاعـده و مـسـتـقـلا عـلافى مى كردم تا قريب يكسـال رسـيد به شرح قطر و چند ورقى كه گفت و طفره هم خيلى داشت معلوم شد كه درستاز عهده برنمى آيد.
گفت : سيوطى برو نزد فلان طلبه بخوان وقتى كه اين اجازه را داد كانه عالم را به منداد چـه بـسيار وقتها از درس نخواندم در خلوت گريه مى كردم و خيلى قصه مى خوردم ازايـن جـهـت و جهات ديگر تا آن كه يك ثلث از شرح قطر مانده بود كه ترك كرد. گفت درنـزد فـلانى برو و جامى را بخوان . در سيوطى عقالم (24) باز شد و در جامى لجام ازسـرم بـرداشـت ولكـن در حـجـره او بـودم و تـمـام خـدمات را باحسن مايكون انجام مى دادم وخـوشـحـال بـودم بـا آن كه همان آب خوردنى كه از سر طويله شجاع الدوله مى آوردم كهفـقط در همان جا يك ـ دو سوراخ كرده بودند و آب برمى داشتند والا در هيچ منزلى روى آنآب بـاز نـبود معذالك پاكيزگى آقا، گل كرد و مدتى بود كه روز دو مرتبه اى با كوزهدو مـنـى از بيرون دروازه بالا از دهن فره (25) آن قنات آب مى آوردم كه خيلى بكر بود.بعد هم زن گرفت شب و روز غالبا جهت خدمات در خانه او بودم يك كمى به مدرسه بودمو خدمات بيش از مدرسه بود تا ناخوش و به مرض استسقا مبتلا و بالاخره رفت به قلعهبالكليه من آزاد شدم .
حـرص غريبى به درس داشتم چون كه همدوشان من با اين كه من از آنها باهوش تر بودماز مـن گـذشـتـه بـودنـد. جـامـى بـه سـه ماه خوانده شد چون شب به قدر سه ـ چهار ورقمـطـالعـه مـى كـردم فـردا بـه اسـتـاد گـفـتـم تـو فـقـط عـبـارت بـخـوان ومـعـطـل تفسير مباش و من موارد نفهميده خود را نشان كرده ام آنجا تو را اعلام مى كنم و شرحنـظـام را بـه سـه هفته و حاشيه ملاعبدالله را به شرح ايضا از مغنى درس گرفتم چندىگـذشـت وبـا آمـد. اگـر چـه در قوچان سبك بود لكن در مشهد و اطراف شورش داشت . سيداستاد هم در قلعه مرحوم شد و من بالكليه آزاد و آسوده شدم بس كه به درس تشنه بودمبا آن كه طلاب متفرق شدند از ترس وبا من ابدا به ياد وبا نبودم .
شـجـاع الدوله (26) رفـت كـه فـيـروزه را تـسـليـم روس كند.(27) در چهار فرسخىقـوچـان اسـب او را كـشـت و مـا تـا بـيـرون دروازه بـااسـتـقـبـال جـنـازه رفـتيم ، آوردند و بردند به مشهد. از آنجايى كه تقادير خداوند خواهىنـخـواهـى جـريـان مـى كند صبج پنجشنبه طلاب گفتند برويم به روضه ، ما چون بيكاربوديم رفتيم ، ديدم مجلس فاتحه و قرآن خوانى است و من از قديم از غذاى سيم مرده بدممى آمد نشد كه برخيزم سفره را انداختند دورى غذا كه گذاشته اند محض رفع خجالت خودرا مـشـغـول نـمـوديـم . جـاذبـه معده لقمه را جذب نكرد به زور افشره خواستم او را فروبـريـم قـلب بـه تـزلزل افـتـاد از آن مـجـلس بـرخـواسـتـه رو به دكان آشنا كه از اينناخوشى مى ترسم گفت پسر خبرى نيست بى جهت مى ترسى ولكن اگر مى ترسى الاغفلان را سوار شو برو. من هم فورا لحاف مدرسه را روى الاغ فلان انداختم جزيى اسبابديـگـر را تـرك كـردم و رفـتـم ده - بيست روزى به ده ماندم ، كاغذى از هم مباحثه ام آمد كهناخوشى نيست و طلاب جمع شده اند و درسها شروع شده زود بيا.
من هم چون زمستان نزديك بود يك ـ دو بار كنده از سر شاخه هاى درختان فراهم نمودم باربـسـتـم كـه فـردا حـركـت كـنـم عـصـرى بـود مـيـان مـحـوطـه اى كـه نـزديـكمـنـزل بـود و بـه تـازگـى پـدرم او را مـيـم (28) كـاشـت رفـتـم وبـيـل را بـرداشـتـم نعلى به كف پا بستم دو ـ سه كوچه اى كندم كه نمى دانم چطور شدنـعـلى از كـف پـايـش رفـت و گـوش بـيـل از كـف پايم درانيد تا پشت پا و مقدار كبابى ازگوشت و پوست از پشت پا آويخته شد من قبل از همه چيز آن قطعه گوشت را خواستم بكنمكـه آويـخته نباشد هر چه كشيدم مثل پى به قدر وجبى كشش پيدا نمود و كنده نشد بندهاىنعلى را از پا باز كردم و دويدم رو به خانه همان طور سر پا ايستادم تا مادرم كهنه نيمسوخته كرد روى جراحت گذاشت و او را بست به قدر پنج سير خون جريان پيدا كرده بودتـا سـه شـنـبـه روز از درد نخوابيدم بلكه گريه و ناله مى كردم و با سر زانو از اينطرف به آن طرف خود را مى كشيدم .
هـفـته اى نگذشت كه قريب ساعت دو از شب كه من با والده در ميان ايوان مهياى خواب بوديمكـه زلزله آمـد و كـوهـها را خراب كرد من فورا از پا فراموش كرده جستم ميان حياط و چنانگرد خرابى كوهها روى ماه را گرفت كه جهان تاريك شد والده را با هزار تشدد و فحشحـركـت دادم بـه مـيـان حـيـاط بـه نـظـرم ده دقيقه طول كشيد لرزش زمين ، صبح خبر آمد كهقوچان و بعضى از نواحى بكلى خراب و معدوم شده است .
در حـجـره مـن سـه مـرده بودند در حجره هم مباحثه اى من كه مدرس تحتانى بود سه نفر درحالى كه مطالعه مى كرده اند روى كتابهاى باز پهن شده بودند.
دوازده هزار به شمار آن زلزله تلف شده بودند و از ده ما يك ديوار پوسيده هم نيفتاد باآن شـدت لرزش كـه زنـجـيـر در حـجـره اى داشتيم كه من نمى توانستم باز كنم او را بازنموده و كوههاى بلند خيلى خراب نمود.
و من شكر جراحت پا بلكه ترسيدن من از ناخوشى كه سبب نجات من شد گفتم .
يـك مـاهـى در قـلعـه ماندم كه جراحت پا التيام پيدا نمود هر روز بلكه هر ساعت تا يك ماهزمين مى لرزيد و من زلزله هوايى را هم در آن ميان ديدم كه فقط صداى باد تندى شنيدم وحـال آن كـه هـوا سـاكـن بـود، مـلاحـظـه كـردم كـه از طـرف قـبـله مـتـدرجا مى آيد به طرفشـمـال ، ديوارها و خانه هاى قبلى مى لرزيد بعد درختان وسط حياط لرزيدن گرفت بعدسـقـف و ديـوار كـه ما در زير او بوديم به لرزه در آمد و من متوجه زمين بودم كه هيچ تكاننخورد و اين طور لرزه به هيچ قواعدى مطابق نيست .
ان الله فعال لما يشاء و يفعل ما يريد.(29)
پدرم گفت : سبزوار نزديك است برو آنجا به مدرسه .
گـفـتـم : چون آنجا آشنايى نيست و قيودات مانعه نيست مى روم و الا اگر نظير قوچان بودكـه مرا به آشنايان خود مى سپردى به خدا اگر مى رفتم ، نمى دانى چه كردند. آشناىمـنـزل دار را مـن خـانـه شـاگـرد بـودم ، بلكه نوكر در خانه او، بلكه شاگرد علاف او،بلكه لله بچه هاى او، بلكه زن خانه او! كه كارهاى خانه او را از جاروب كردن و تنورگـرم نـمـودن و خـمـيـر بـه سـر تـنور بردن بلكه گاهى نان از تنور باز نمودن و غذاسـاخـتـن و مـاده گـاو بـه بيرون دروازه بردن و آوردن براى او تريد نمودن و آب دادن ازبـاغ ، روز يـك سـبـدچـه انـگـور از بـاغ پهلوى فيلاب (30) آوردن و ترياك ماليدن وچـونه ها را لوله ساختن و به كاغذ پيچيدن و شب جايى كه مى رفت فانوس كشيدن و بهنيابت او يك ماه دو ماه در آستانه خدمت نمودن و چيزهايى كه تو به او مى دادى مگر او خرجمن مى كرد.
اما پول صابون كه مى گرفت به خدا اگر به پيراهن من صابون و يا قرايح مى زدندبلكه اگر به آب قراح (31) مى شستند باز خوب بود نمى دانم به چه نظر به همانآبـهـاى چـرك لباسهاى خودشان يك دست مى ماليدند، شايد جهت آنكه دروغ نباشد كه آبصـابـون بـه ايـن خـورده كـه از شـدت چـرك ، آن آب سـيـاه بـود بدون اينكه ذره كفى ازصـابـون در او بـاشـد وقـتـى كـه پـيـراهـن مـن خـشـك مـى شـد ازاول سـيـاه تـر و چركين تر بود در آن وقت حساب تو مى گفتى يك تومان براى صابونبس است او مى گفت دو تومان بايد حساب شود من مى شنيدم و چيزى نمى گفتم . و يا آنكهسـال صـد مـن آرديمه مى آوردى من در سه ماه سه من و نيم نان از بازار خوردم كه در تمامسـال پـانـزده مـن نـان روزانـه مـى شـود لابـد وعـده شـب هـم در تـمـامسـال پـانـزده مـن مـى شود احتياط كنيم بيست من نان مى شود آن وقت صد من آرد ديمه كه دوخـروار نـان مـى شـود بـه او مـى دادى و هـكـذا سـايـر چـيـزهـاى ديگر، لكن معذلك در خانهخـوشـتـرم بـود تـا در حـجـره مـدرسـه چون در خانه آزاد بودم روحا چون علاوه بر زحماتبـدنـى كـه حـقـيـقت يك قهوه چى ظريف و نظيف كه دو ساعت وسط روز از امر چايى و قليانفـارغ بـودم و آن هـم بـى شـاگـرد و مـعـيـن خـيلى روحا در عذاب بودم از بد حرفى و بداخـلاقـى و درس ، دو ـ سـه روز بـلكه گاهى الى يك هفته درس نمى داد و نمى گذاشت ازجـاى ديـگـر درس بـگـيـرم بـلكه نمى گذاشت اشتباه خود را بپرسم و از اين رو نفهم هاىمـدهـوش از مـن گـذشـتـنـد و بـسـيـار وقـتـهـا در خـلوت بـهحال خود گريه مى كردم .
پـدرم گـفـت : چـرا بـه مـن نـمـى گـفـتـى مـگـر مـن تـو را بـه اسـيـرى داده بـودم . گـفـتمميل نداشتم و تو لج كردى و فرستادى و حال به سبزوار مى روم .

من از بيگانگان هرگز ننالم
كه هر چه كرد بر من آن آشنا كرد
و شيرينى علم را نيز چشيده ام ولكن دلم به حال تو مى سوزد كه معاش خود را به ليت ولعـل اداره مـى كـنـى و مـن هـم مـخـارج زيـاد دارم آن هـم فـقـط بـايـدپـول بـاشد و پول هم در دست شما عزيز الوجود است نمى توانى جور مرا بكشى و اقلاماهى پانزده قران بايد به من برسد، سالى هيجده تومان و اين در قوه تو نيست .
گـفـت : مـن خـيـلى عـشـق دارم بـه مـدرسه رفتن تو، حتى راضيم گدايى كنم به هر طورىخرجى تو را بفرستم .
گـفـتـم : حـال كـه چنين است خدا هم كارساز است نمى گذارد تو به گدايى بيفتى . معاملهگـرهـاى ده مـان كـه بـه سـبزوار مى رفتند من هم مقدارى اثاثيه ميان خورجين گذارم و بهالاغى سوار شدم در همان آخر پاييز به سبزوار رفتم .
ورود به سبزوار
بـعـد هـم دو ـ سه نفر از طلاب قوچان آنجا آمدند و ما دو نفر كه با هم ماءنوس ‍ بوديم درمدرسه حاج ملا هادى در حجره نبيره حاجى آقا شيخ شهاب بوديم . يك ـ دو نفر ديگر هم درحـجـره هـاى ديـگـر بـودند و يك پسر مرحوم حاجى آقا عبدالقيوم نيز زنده بود پير مرد ومتولى مدرسه بود.
در آن مـدرسـه فـقـه و اصـول خـوانـده نـمـى شـد فـقـط مـنـطـق ومعقول مى خواندند لهذا مقلب به شريعتمدار بود.
سبزوار هواى بسيار خوشى داشت خصوصا فصل بهار بسيار مفرح و طرب انگيز بود.
روزى خـادم مدرسه سيد پيرمردى بود در بيرون مدرسه از فراش حكومت سيلى خورد و آمدو از طـلاب اسـتنصار نمود طلاب قوچانى پيشقدم شدند فراش را كشيدند به ميان مدرسهبـعـد از مـقـدارى كـتـك زدن فـراش گـفـت الآن مـى روم بـه حكومت عارض مى شوم پدر شماآخـونـدها را در بياورد. قوچانيها خيلى جرى بودند گرفتند فراش را بعد از مدتى كتك ،بـيـچـاره را انـداختند ميان حوض و از هر طرف مى خواست بيرون رود مى زدند، بالاخره رهانمودند آن هم با همان لباسهاى تر و گل آلود و سر و پاى برهنه به حاكم عارض شد.حـاكـم حـكـم كـرد از مـيان بازار خادم را گرفتند بردند حبس ‍ نمودند خبر به طلاب رسيدقريب ده نفر رفتند به دارالحكومه جهت استخلاص خادم .
فراش حكومت آمد به بيرون گفت حاكم مى فرمايد دو نفر از بزرگان آقايان بيايند بهانـدرون كـه مـعلوم شود مقصود چيست . دو نفر قوچانى كه بزرگ و ريش دار بودند رفتندحـاكـم گـفته بود مطلب چيست يكى از آن دو نفر گفته بود عرض داشتيم گفته بود عرضداشـتـن و ازدحام و هجوم با هم نمى سازد بزنيد پشت گردن اين آخوند و چند پشت گردنىبه آن آخوند زده بودند. بعد از آن خادم را چوب مفصلى زده بود.
مـا در بـيـرون مـنـتـظر نشسته بوديم كه خادم را يكى از آن دو پشت گرفته بيرون آمدند،رفـتـيـم بـه مـدرسه خادم را گذاشتيم قريب بيست و پنج نفر رفتيم به تلگرافخانه .پدر حاكم ، حاكم نيشابور بود اولا تلگراف به نيشابور كرديم كه اين كره خر خود رااز سبزوار منفصل مى كنى و يا آنكه به تهران شكايت مى كنيم ، آن هم تلگراف كرد حاكمسبزوار معزول و به طرف نيشابور حركت نمود و ما هم از تلگرافخانه بيرون رفتيم .
واقـعـا دوره تـوحـش بـود و ايـن وحـشـيـگـرى از مـثـلاهل علم و روحانيين خيلى ناسزا بود اگر همان متولى مدرسه عريضه اى به حكومت نوشتهبـود كـه اسـتـمـاله اى از سـيـد خـادم كـه ذريـه رسـول اسـت و مـظلوم واقع شده بنمايند وعـريـضـه را بـه تـوسـط خـود خـادم مى فرستاد بهتر از اين اثر داشت نه آن آخوند پشتگردنى مى خورد و نه سيد چوب مى خورد بلكه علاوه چيزى هم از حاكم به او مى رسيد وبه شرافتمندى مى گذشت .
غرض آن روز روزى بود و حالا هم روز ديگر است . بعد از اين را خدا بهتر داند.
و در آن چـهـار ـ پـنـج مـاه درسـى كـه خـوانـديـم شـش ـ هـفـت ورق ازمـطـول و هـمـيـن مـقـدار از كـتـب شـرايـع و نـصـف شـمـسـيـه را خـوانـديـم و در بـهـار هـمـانسـال مـا سـه نـفر طلاب قوچانى و سه نفر متفرقه پياده عازم مشهد شديم . رفتيم در دو ـسـه فـرسـخـى نيشابور باد تندى حركت نمود، از گرد و خاك هوا تاريك شد به طورىكـه يـكديگر را نمى ديديم و باد از عقب سر بود، چنان ريگها را از عقب به ساقهاى پاىمـا مـى زد كـه مـجروح گرديد و واجب بود كه همان طور به راه برويم و الا اگر به زمينسـاكـن مـى نـشـسـتـيـم در نـيـم سـاعـت مـدفـون بـه زيـر خـاك ورمـل مـى شـديـم و بـه هـر قـدمـى كـه بـر مـى داشـتـيـم پـنـج سـيـررمـل و خـاك از روى مـا بـه زمـيـن مى ريخت . ما دو نفر كه آن ديگرى هم از ده ما بود پهلوىيـكـديـگـر عـبـاهـا را بـر سـر كـشـيـده راه مـى رفـتـيـم و اگـر تـفـرقـه اىحاصل مى شد به آواز يكديگر را پيدا مى كرديم بقيه را گم كرديم .
آمديم ما دو نفر به نيشابور رسيديم ديگران ترسيدند معلوم نشد به كجا افتاده اند.
شـب در مـدرسـه حجره طلبه مانديم . صبح آمديم به قدمگاه يا جاى ديگر شب را به قهوهخـانـه خـوابـيـديم . من بيدار شدم هنوز شب بود صداى زنگ قطار شتران را شنيدم كه بهطـرف مـشـهـد مـى رفـتـنـد، خيال كردم سحر است . رفيقم را بيدار كردم كه برخيز با همينشـتـران بـرويـم كـه راه گـم نكنيم ، برخاستم و رفتم مدتى با شتران رفتيم ديدم آنهاديـر راه مى روند جلو افتاديم و چشم به افق شرق داشتيم منتظر طلوع صبح و طالع نمىشد، به چوپانى برخورديم پرسيديم چه وقت شب است گفت نصف شب است معلوم شد كهسر شب بوده ما به راه افتاده ايم .
و بـالجمله تند رفتيم تا وقتى كه فجر تازه طلوع شد رسيديم به رودخانه عظيمى كهپر آب سيلاب بود و هوا به غايت سرد شد و آب زياد است كه جراءت نداريم عبور نماييمچـنـد قدمى به طرف پايين رفتيم رودخانه وسيع بود و آب در آنجا پهن شده در يك مجمعجمع نيستند رختها را بالا زديم دست يكديگر را گرفته آنچه آب متفرق شد ما به يكديگرمنظم شديم كه غلبه با ما باشد.
بـه آب زديم با هزار ترس و مشقت از آن طرف بيرون شديم نصف بدن و لباس تر شدهوضـو گـرفـتـيم . شمال سردى كه به ما مى خورد در روى نماز بى اختيار مى لرزيديمكـه اگـر آن لرزه از خـوف خـدا بـود نـمـازمـان خـيـلىكمال داشت .
بعد از نماز به راه افتاديم يك ساعتى از آفتاب گذشته بود كه به فخر داود رسيديمدر بـيـرون كـاروانسرا دم آفتاب خوابيديم ظهر از خواب بيدار شديم كه خستگى و بيدارخـوابـى و سرماى شب همگى رفع شده حركت كرديم براى شريف آباد در آنجا شب مانديمصبح حركت كرديم براى مشهد به يك بلندى كوهى رسيديم كه راه ما مقوس است به قدرسـه فـرسـخ بـه قـدر نصف دايره نمايش دارد، ولكن خط وتر آن كه از بيراهه است و درزمـين مسطح نموده مى شود فقط در اول وتر دره اى است كه سراشيبى و سربالايى دارد وآن وتر يك فرسخ به نظر بيش نيست .
بـه رفـيق گفتم : قوافل جهت همين دره اين همه راه را طولانى و قوس رفته اند ما كه پيادهايم از اين وتر برويم راه نزديك و آسان تر است ، گفت عيب ندارد از آن دره پايين رفتيمو بـالا آمـديم مقدارى رفتيم ، دره ديگرى پيدا شد عميق تر و سخت تر ما از آن هم به هزارزحمت پائين رفتيم و بالا شديم باز دره ديگرى پيدا شد و هلم جرا.(32)
پنج ـ شش دره در اين وتر پيدا شد كه راه دورتر از آن قوس گرديد علاوه خار و سنگلاخزياد داشت معلوم مى شد كه حيوانات و گله هاى گوسفند از آنجا هيچوقت عبور و مرور نكردهبـه حـدى هـوا گـرم و زمـيـن هـا خـشـن و خـستگى و عرق عارض و تشنگى و وحشت از درنده وگزنده طارى شده بود كه ماءيوس ‍ از حيات شديم و رفيق يك ـ دو مرتبه سرزنش نمود ماهـم از خـوف و خجالت مجد بوديم به راه رفتن و ملاحظه نداشتيم كه پاها به روى خار وسنگلاخ افتاده مى شود و يا به زمين صاف گذاشته مى شود و لذا پاهاى من تا ساق پرخـون شـد بـعـد از دو ـ سـه سـاعتى پس از زحمت و وحشت زيادى اين وتر را بريده به راهشاهراه داخل شديم .
گفتم : راست گفته و در سفته كه ره همان رو كه رهروان رفتند.
نـيـم سـاعـتـى نـشـسـتـيـم زحـمـت بـه راحـت و وحـشـت بـه امـنـيـت و انـدوه بـه فـرحـتمبدل گرديد.
رفـيـق گـفـت : ايـن علم هندسه تو نزديك بود ما را تلف كند من هم از اين گوش ‍ به حرفتو نمى دهم .
گفتم من هم اظهار راءى نمى كنم .
يك فرسخ پيش نرفته بوديم من ديدم گرگى در دويست قدمى راه پشت به راه نموده بهطرف بيابان سر را پايين انداخته و دم را آويخته و تاءنى و آهستگى مى رود.
بـه رفـيـق گـفـتـم : آن گـرگ را مـى بـيـنـى كـه بـر خـلاف طـبيعت خود چقدر آهسته و بىحـال راه مـى رود، معلوم مى شود ناخوش است علاوه بر آن در هواى گرم اينها حالى ندارندبلكه در تابستان گرم مى شوند و خود را به بيغوله ها مى كشند فقط در چله است و نهبـرف اسـت و چـون خـيلى موذى است در آن وقت خوب است كه نه حربه اى و نه چوبى بهدسـت داريـم ، لكـن ممكن است كه هر كدام ممكن است كه سنگى به طرف او بپرانيم و صداىخـشـنـى از خود در آوريم كه او بترسد و فرار كند و ما هم تماشا كنيم و همين اندازه كه ازدستمان بر مى آيد نبايد دريغ داشت . رفيق گفت چه عجب دارد. هر كدام يك سنگ كوچكى برداشـتـيـم و پنج ـ شش قدمى هم به طرف گرگ دويديم و سنگها را پرانديم و يك صداىخـشـنـى هـم بـلند نموديم سنگهاى ما در پنج ـ شش قدمى او به زمين خورد گرگ در عوضگريختن و ترسيدن برگشت و به آرامى تمام پنج ـ شش قدمى به طرف ما آمد و ايستاد وبـه مـا نـگـاه مـى كـرد بـه آن صـورت مـوحـشـى كـهدل شـيـر مـى لرزيـد تـا چه رسد به مثل ما دو بچه شانزده ساله كه نيم ذرع چوب و قلمتراشى هم در دست نداريم .
ما هم در جاى خود خشكيديم و رو به روى او بى حس و حركت ايستاديم قريب نيم ساعت ما ازتـرس ايـسـتـاده بـه او نـظـر مى كنيم و او هم ايستاده نمى دانيم چه خيالات و افكار در كلهنحسش جولان دارد در كيفيت حمله كردن به ما، تا بالاخره به يك آرامى و بى اعتنايى فوقالعـاده پشت به ما كرد و به همان وضع اول بناى رفتن گذاشت و به مجرد پشت كردن اومـا چـون آهـوى رمـيـده و يـا چـون بـاز صـيـد ديـده پـريـدن گـرفـتـيـم نـيـم فـرسـخ رامثل برق به يك دم طى كرديم بعد از آن يك به پشت سر نگاه كرديم آرام و آسوده گشتيم.
من به رفيق گفتم خوب ما را سوخت ، ديدى با آن توقعات ما چطور ما را ترسانيد و چطوركون خود را با بى اعتنايى به ما گردانيد. رفيق گفت باز خدا پدرش را بيامرزد كه بههـمـيـن قـدر قناعت نمود و جلوتر نيامد و الا اگر چند قدمى به نزديك ما مى آمد غش كرده مىافتادم .
گفتم : يقينا درد دلى يا ناخوشى ديگرى داشت كه نيامد و حمله نكرد و الا فهميد كه كار ازدست ما نمى آيد.
گفت : هر چه بود كه خدا جان تازه اى به ما داد ولكن تو امروز دو مرتبه ما را به نزديكمرگ بردى و خدا نگهدارى نمود من بعد از اين به حرف شما نخواهم كرد.
گـفـتـم : مـن هـم بـعـد از ايـن اظـهـار راءيـى نـمـى كـنـم ، آمـديـم تـا نـزديـكـى آن آبـادىقـبـل از طـرق كـه درخـتـهـاى او ديـده مـى شـد در مـيـان آن دره واقـع شـديم من ديدم چوبهاىتـلگـراف كـه در پـشـت راه در دامـنـه آن كـوه زده بـودنـد يـك گـدارى بـلنـد از كـوه درطـول سيم تلگراف واقع شده به طول سه ـ چهار ستون و سيم روى همان گدار به قدريك وجب فاصله بود.
بـه رفـيـق گـفتم تو برو روى گدار پهلوى آن ستون آخر و به سيم گوش بده و من ازايـنـجـا سـنـگـى مـى زنـم تـا مـعـلوم شـود كه صداى سنگ را به اين كه سه ـ چهار ستونفـاصـله اسـت مى شنوى چون من هنوز نمى فهمم كه چطور مى شود صداى تلگراف را دربلاد بعيده مى شنوند، چون شنيده ام كه وقتى در تهران سيم هايى كه به طرف غرب مىرفته همه را به هم وصل نموده و غرب اروپا به آمريكا به شرق هند و هند را به شيرازو آنـجـا را بـاز بـه تـهـران بـه هـمـان اطـاق تـلگـرافـخـانـهوصـل نـمـوده بـودنـد و كلماتى تلگرافچى به سيم غرب تلگراف نموده بود. بعد ازهـشـت ثـانيه از سيم شيراز همان كلمات را گرفته و دور زمين را شنيده ام هشت هزار فرسخاسـت و مـن در صـدق ايـن شـك دارم و به درجه اى امتحان مى شود چون همچو موقعى كه سيمتـلگـراف نـزديـك زمـيـن بـاشـد كـه مـا بـر او مـسـلط بـاشـيـم و جـاى خـلوتـى هـم باشدمـثـل ايـنـجـا نـادرالوقـوع اسـت و غـرض از ايـن زحـمـات مـاتـقـليـل جـهـل و تـكـثـيـر عـلم اسـت بـه عـبـارت ديـگـرتبديل مجهولاتمان به معلومات است چه مدرسه باشد چه بيابان چه از استاد و مشاهدات وچه از تجربيات ، فرق ندارد.
گـفـت : چـه عـيـب دارد، بـا خـود گـفـتـم ايـن دفـعـه سـيـم اسـت كـه مى گويد چه عيب دارد وحال آنكه عيب كلى داشته . غرض ، او رفت بالاى گدار پهلوى سيم نشست ما هم بعد از سهـ چهار ستون روى گدار پهلوى سيم نشستيم آواز كردم گوش بده با سنگى به سيم زدمگـفت : هاى شنيدم دست ديگر را حايل كردم كه او نبيند و آهسته سنگ به سيم زدم گفت : هاىشنيدم .
گـفـتـم : گـوش بـده مى خواهم تلگراف مفصلى بزنم چند دقيقه سنگ به سيم به انحاءمـخـتـلف داد هـمـه را مـى شـنـيـد گـفـت تـو گـوش بـده نـوبـت مـن اسـت ، اومـشـغـول بـود بـه سـيـم تـلگراف زدن و من گوش مى دادم ديدم ساكت شد نگاه كردم ديدممـتـوجـه اسـت بـه پـايين دره من هم متوجه شدم ، ديدم شش ـ هفت نفر سوار، چهار نفر تفنگ واسـلحـه دارنـد و دو ـ سـه نـفر بى اسلحه و در ميان راه به طرف ما مى آيند و ما سابقا ازبـزرگان شنيده بوديم كه اين سيم هاى تلگراف مستحفظ دارند و اگر چوبى يا سنگىبـه سـيـم تلگراف بخورد فورا به تلگرافخانه مى رسد مستحفظين مى آيند مرتكب رامـجـازات مـى كـنـنـد و مـا تـا اين سوارها را ديديم يقين كرديم كه اينها همين مستحفظين هستندنـهـايـت آمـدنـشـان از مشهد بواسطه دورى ، بعيد باشد يا از طريق و يا از همين آبادى جهتگرفتن ما آمده اند. نظر به اين سابقه رفيق در جاى خود خشكيد و من هم در جاى خودم و جاىفـرار و انـكـار هـم نـمـانـده بود فقط احتمال ضعيفى بود كه شايد جهت ما نيامده باشند وفعلا به طرف ما مى آيند تا از محاذى نگذرند، مطلب معلوم نمى شود.
ما هر دو نفر ساكت و بى حركت چشمها را به سوارها دوخته ايم تا چه حادث شود تا آن كهآمـدنـد از مـحـاذى مـا گـذشـتـنـد آن وقـت مـا هـر دو بـرخـاسـتـيـم و از گـدار پـايـيـن آمـديـمداخل راه شديم و قسم خورديم كه تا خود مشهد غير از راه رفتن كارى ديگر از لهو و لعب ازما سر نزند چون سه مرتبه به هوسناكى به دهان مرگ افتاديم باز خدا رحم كرد، رفيقگفت چنانچه طورى شده بود خون من به گردن تو بود.
گفتم : انما دعوتك فاجبت فلم نفسك و لا تلمنى .(33)
گـفـت : بـه لحـاظ آن كـه من يك سال از تو كوچكترم ديه بر عاقله بود، گفتم جواب هماناسـت كـه بـه عـربـى گفتم اگر روز قيامت گناه هاى بندگان به گردن شيطان شد توراست مگويى و الا فلا.
عـمـده ايـن اسـت كـه مـشـهـد نزديك است و حالا وارد مى شويم و از خوشحالى بعضى از اينشـوخـى هـا صـادر شـد و مـن مـتـوقـع ثـواب هـم هـسـتـم ودليـل بـر ايـن فقط حفظ خدا و الا همان گرگ حرام رفته كه از همه درندگان درنده تر وبـى حـياتر بود چه سر و خيال او را از ما منصرف كرد همين را اگر فكر كنى يك كرامتىبود از ما.
گفت : حالا دلت را به همين خوش كن .
گفتم : على ايحال دل به خوش است و ظن نيكى هم به خداى خود دارم و خودش فرمود: اناعند ظن عبدى المؤ من .(34)
به همين حرفها بعد از ظهرى بود وارد شديم همچو بى معطلى رفتيم به حمام نزديك بنبـسـت پـايين خيابان ، تنظيف و غسل زيارت نموديم وارد صحن كهنه شديم يكى از آقايانطـلاب ده مـان را ديـديـم كـه مـى خـواسـت بـه ده بـرود گـفتيم ما را سالما مى بينى كه ازسبزوار الآن وارد مشهد شديم .
ديگر مجال نوشتن نيست زبان و سينه تو نوشته ماست به پدرهاى ما مى گويى كه بهقـصـد مـانـدن مـشـهـد آمـده ايـم اگـر راضـى انـد بـمـانـيـمپول يكى ـ دو تومان بفرستند و اگر مى خواهند برگرديم سبزوار، بنويسند.
بر گشتيم رفتيم به حرم زيارت نموديم ، رفتيم به مدرسه دو در به حجره يكى از همولايـتـى ، سـه ـ چـهـار روزى مـانـديم تا يك اطاق كثيف تحتانى جهت من پيدا شد و طلاب آنمدرسه وظيفه از موقوفات مدرسه نداشتند. متولى مى خورد ولكن نظر به اين طور چيزهانداشتيم هم خود را به درس خواندن و مباحثه بين اثنين مصروف داشتيم .
مـطـول را نـزد فـاضـل طـهـرانـى از اول كتاب معانى يك درس و از كتاب بيان يك درس بااخوى كوچكى داشت هم مباحثه شديم در مطول ، و شمسيه به شش ماه تمام شد و شرح لمعهو قـوانـيـن و مـعـالم و مـغـنـى و شرح مطالع و شرح تجريد قوشچى را نيز خوانديم لكنشـرح مـطـالع و شـرح تـجريد را در پنهانى خوانديم يعنى پيش از اذان صبح مى رفتيمبـه مـدرسـه نـو كـه پـشـت گـوهـرشاد است درس مى گرفتيم و هنوز تاريك بود بر مىگشتيم كه علماء و طلاب مشهد غالبا مقدس بودند.
كـتـب معقول را مطلقا كتب ظلال مى دانستند و اگر كتاب مثنوى را در حجره كسى مى ديدند بااو رفـت و آمـد نـمـى كـردند كه كافر است و خود كتابها را نجس مى دانستند و با دست ، مسبـه جـلد او نـمى كردند ولو خشك بود كه از جلد سگ و خوك نجس تر مى دانستند چون آنهاخـود نـخـوانـده بـودنـد و نـمـى دانـستند و از طرف ديگر خود را اعلم نمايش مى دادند. لابدبـودنـد كـه عـذرى بـراى نـدانـسـتـن خـود بـتـراشـنـد و بـهـتـر از اين نبود كه آنها را كتبضـلال دانـنـد كـه اگـر كـسـى از مـعـانـى و يـا مـسـئله اى ازمسايل آنها را سؤ ال مى كرد قبل از آن كه چيزى در جواب بگويد مى گفت از اين كفريات وضـلالت خـود را و زبان خود را مصون داريد، چون گفتگوى در اين مطالب حرام و بالاخرهبـه كـفـر مـنجر مى شود و از اين جهت از جواب آسوده مى شدند يعنى جواب را نمى دانست ونـمـى دانـم دربـاره آنـهـا غـلط و چـون كـوه ابـوقـبـيـس سنگين بود. اين بود كه فرارا اينافـتـراآت را اشـاعـه مـى دادنـد كـه النـاس اعـداء مـا جـهـلوا.(35) وحـال آن كـه لب لبـاب مـعـقـول ، تـوحـيـد ذات و صـفـات وافـعـال حـق اسـت و ايـن اصـل ديـانـت اسـت . فـرمـوده انـداول الدين معرفة الله و اگر اين كفر باشد دين كدام است .
و در ايـن كـتـب مذكوره با يك نفر كه در سن شايد از من كوچكتر بود ولكن خوب زرنگ بوداصلا يزدى ولكن مولدا و مسكنا مشهدى بود همدرس و هم مباحثه بوديم و با ماهى يك تومانبه خوشى گذران مى نموديم .
وقـتـى بـسـيـار سـخـت شـد كـه يـك شـب نـان نـداشـتـيـم ، چـهـارپـول كـه پـول نـان ما بود به قرض هم پيدا نشد. با خود گفتيم به يك شب بى غذا آدمنمى ميرد و بيش از اين را هم بايد طلبه منتظر باشد، رفتيم به آسودگى كه (و فىاليـاءس ‍ راحـة )(36) كـتـابـهـا را بـاز كـرديـممـشـغـول مـطالعه شديم ساعت سه از شب گذشته ، آخوندى با يك نفر سرباز وارد حجرهشـدنـد آن آخـونـد گفت اين شخص مى خواهد متعه (37) كند و من از طرف زن وكالت دارم وتـو هـم از طرف اين مرد وكيل باش كه صيغه را اجرا كنيم . بعد از اجراء صيغه آن مرد يكقـران نـيـم نـزد آخـونـد گـذاشت و ايشان هم نيم قران را به ما دادند و بيرون رفتند من همرفتم نان و خورش گرفتم آوردم ، به حضرت رضا عرض كردم كه بگردم غيرتت را كهيك شب را هم نگذاشتى كه در جوار تو گرسنه باشيم .
گفتم : اگر طلبه اى و كلاش نيستى بيا كار طلاب قديم را بكنيم .
گفت : چكار كنيم .
گفتم : برويم به عملگى و ترياك زنى و من خوب ياد دارم .
گفت : من ياد ندارم .
گـفـتـم : بيا برويم من با تو مى سازيم ، هر كدام سه قران قرض كرديم كارد و تيغىگـرفـتـيـم رفتيم به يك دهى در طرف خواجه ربيع با صاحبان ترياك آنچه كرديم كهراضى شوند كه شش يك و هفت يك از ترياك براى ما مزد قرار دهند راضى نشدند. گفتندفقط ما روزى به هر كدام يك قران و نيم با مخارج مى دهيم .
ما خواهى نخواهى راضى شديم . روز دوم غروبى ديديم يكى از طلاب هم ولايتى از صبحدر جـسـتـجـوى مـا بوده حسب الامر يكى از پيشنمازهاى قوچانى كه خسته و هلاك شده بعد ازخطاب و عتاب زياد.
گفت : من ماءمورم كه شما را ببرم اين ننگ و عار است كه طلبه فعلگى كند.
گـفـتـم : نـخـيـر نـنـگ نـيـسـت كـه بـه بـعـضـى حـيـله هـا و تـدليـسـهـاپـول مـردم را گـرفـتـن و خـوردن و ايـن كار پيغمبران و پيشوايان كه مايه سرفرازى وافـتـخار است ننگ شده ، عجب ملاها عقيده ها و روشهايى دارند خوب شده كه كتب درس ما اينهانيست و مصنفين آنها از قديم اند، مثل شهيد كه در آداب المتعلمين مى گويد:
اگـر مـمـكـن اسـت طـلبـه نـصـف روز را درس بـخـوانـد و نـصـف روز مـعـاش يـومـيـه خود راتـحـصـيـل كـنـد، از زكـوة نـگـيـرد و الا اگـر تـصـنـيف اين علماء بود مطالبشان مشوب بهبـاطـل بـود. چـون اكـل آنـهـا مـشـوب بـه حـرام و مـكـروه اسـت و خـون ازماءكول پيدا شود پس چركين خواهد بود و بخار آن نيز چركين است و صور فكريه او نيزچركين و تيرگى دارد (لا يسمه الا المطهرون .)
و چون نزديك غروب بود شب را ماند در نزد ما، صبح جد نمود كه بايد برويم ما هم لابدقـول داديـم كه مى آييم لكن آنچه در ديروز از ترياك تيغ زده ايم ما مكلفيم كه شيره اورا جـمـع نـمـايـيـم بـعـد از ظـهـر از ايـنـجـا حـركـت مـى كـنـيـم وقبل از ظهر نمى توانيم ، ايشان برگشتند به شهر، ما هم بعد از ظهر حركت نموديم و هركـدام سـه قـران داشتيم كارد و تيغ را فروختيم به نيم قران كسر. و بالجمله دو قران ونـيـم دارا شديم هر كدام خرجى سه ـ چهار روزمان گرديد كه بعد از آن هم همان آقايى كهعقب ما فرستاده بود و ما را به شهر عودت داد يكى شبى من را دعوت كرد به منزلش چهارتـومـان پـول بـه مـا داد و گـفـت هـر وقت بى پول شدى به من بگو و به مزدورى نرو والحـمـد لله كـه بـى پـول آن طـور نـشـديـم كـه كـارد به استخوان برسد و به بيرونبـرويـم يـا كـه بـه آن آقـا اظـهـار نـمـايـيـم . هـمـان رفـيـق راه سـبـزوار روزىقـبـل از عـيـد نـوروز گـفـت امـسـال يـك سـال و نـيـم بـلكـه قـريـب دوسال است كه به ولايت نرفته ايم خوب است شب عيد را برويم قلعه .
گفتم : من حالا شيرينى درس خواندن را چشيده ام نمى آيم .
گفت : جهت شما لازم است رفتن به قلعه .
گفتم : مگر مادرم مرده است .
گفت : بلى .
گفتم : مرده ، مرده ! رفتم به مباحثه هايى كه داشتم تا شب آنچه درس و مباحثه بين اثنينداشتم نمودم و شب هم تا ساعت چهار ـ پنج مطالعه هايى كه داشتيم نمودم و در زير لحافيـادم از مـادرم آمـد مـقـدارى گـريه كردم و به خواب رفتم باز صبح فراموش كردم ، علىالرسـم مشغول درس و مباحثه بودم و بسيار زحمت مى كشيدم و يك ساعت آرام نداشتم و سه ـچـهار نفر هم مباحثه داشتم و زرنگ تر و با دوام تر و با محبت تر از همه همان رفيق يزدىالاصل (38) بود.
بـعـد از دو سـال در آن حـجـره مـخـروبـه مـانـدن يـك نفر قوچانى رفت به قوچان و حجرهفوقانى داشت ، از موقع استحقاق حجره وقت گذشت و خبر رسيد كه نمى آيد و از آن حجرهاعراض دارد.
مـن آن حـجـره را تـصرف نمودم سه ـ چهار ماهى گذشت ، آمد و رفت جاى ديگر پيغام داد كهاگر حجره را فلان كس به خودم رد كند زهى سعادت .
گفتم : چون بى جايى خيلى كشيده ام دلم يارى نمى دهد و در آن هنگام مدرسه و امورات كهبه يكى پيش نماز رشتى متعلق بود يعنى از متصدى اولى گرفته شده بود كه چيزى ازموقوفات آن به طلاب نمى داد و آقاى رشتى ماهى پنج قران به هر طلبه مى داد، غرضآقـاى رشتى را برانگيخت به شفاعت آن هم به آن چاپلوسى و تدليسانى كه ياد داشت ووعده اين كه اول حجره كه خالى شود مال شماست و دست به ريش انداختن و غير ذلك .
مـا راضـى شـديـم بـه حـجـره ديـگـر انـتـقـال داديـم . بـعـد از يـكسال حجره خالى شد، همان طلبه با ما معارض شد و آن پيشنماز هم قسم و وعده اى كه دادهبـود پـشـت سـر انـداخـت و مـن طـورى عـصـبـانى شدم كه از درس و بحث و مدرسه به كلىمـنـصـرف شـدم ، چـون عـلماء و خصوص پيشنماز و مقدسين و عبا به سر اندازها را عقيده مندبـودم كه اينها معصوم از همه چيزند و خلف وعده و حنث قسم (39) را از نتايج علم و قدسايـن عـلمـا (ى مـتظاهر) دانستم . با خود گفتم هزار رحمت به آن وحشى هاى كوهستان كه اگروقـتى هم مكروه و قبيحى مرتكب شوند از جهالت و نادانى است و اينها دانسته و فهميده اينكار كنند كه عذاب آن بالمضاعف است من با همان وحشى ها باشم باز راه نجاتى دارم و حيفاز اين زحمتهايى كه كشيدم در عوض اين كه اين خانه خرابها يك نفر را هدايت كنند چهار تاچهار تا به راه سقر مى رانند.

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation