بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


روز خـود را وعـده بـه شـب دادم و شـب را وعـده بـه روز، تـا يـك هـفـتـه بـر ايـنمـنـوال گـذشـت و نـان خشك هاى بغل (130) زده و سبز شده و گرد و خاك آلود كه لقمهلقـمـه در گـوشـه و كـنـار طـاقـچـه هـا از كـى مـانـده تـمـام شـد و فـرج و گـشـايـشحـاصـل گرديد كه بر من آشكار بود كه اين تضييقات از جانب حق است و از طرف من تسبيتاسـبـاب هـيچ وقت نبوده و من در فكر درس و بحث خود بودم و هيچ به فكر خوراك و لباسنـبـودم خـدا را وكـيـل خـرج خـود قـرار داده بـودم . اگـرشـل مـى كـرد و اگـر سـفـت مـى كـرد و اگـر عـسـر بـود و اگـر يـسـر مـنمـثـل گـاو نـر بـه يـك حـال بـودم و خـوشـحـال بـودم در هـرحـال چـه ضـيـق و چه گشايش ، چون هر دو از جانب او بود و به من مربوط نبود. و اگر درصـدد تـسـبـيت اسباب مى بودم توهم مى شد ولو غلط كه از جانب خود است ، ولكن آن هم درنـاحـيـه مـن نـبـود. پـس واضح و يقين بود كه از اوست نه از من ، و هر بنده اى كه تقلباتدرجـات او فـقـط و فـقـط از نـاحـيـه اوسـت كه صلاح بنده اش را چنين دانسته و ربوبيت اواقتضاء نموده عاشق آن واردات گردد چه در نظرهاى عامه بد باشد و يا خوب .
چنان كه مولوى گويد:

عاشم بر قهر و بر لطفش بجد
اى عجب من عاشق اين هر دو ضد
و حقيقتا لطف در لطف است . قهر نيست در اين مقام و اسم قهر بر يك نمره از الطاف گذاشتنفـقـط بـه اصـطـلاح عـامـه نـاس اسـت . دواى تـلخ و شـور دادن پـدر و مـادر بـهطفل مريض حقيقتا لطف است ولو بچه خيال كند كه قهر است .
بـاز نـوبـتـى ديـگـر چـنـيـن رخ داد، شـب پـنـجـشـنـبـه آمـدم بـه حـجـره بـدون غـذا و بـىپـول شدم و به قدر هفت ـ هشت سير لقمه نان خشكه در كناره هاى طاقچه جمع شده ، گفتمالبـتـه خـدا تـا چـشـمـش به اينهاست كارى نخواهد كرد، چون اينها نگهبان حيات من هستند وايـنـهـا را بـايـد زودتـر مـعـدوم كـرد. چـنـد لقـمـه اى در آن شـب سد رمق نمودم و صبح كهلبـاسـهاى ناشور را بردم به دريا كه بشورم نان خشكها نيز جمع كردم و با خود بردمبـه يـكـى از سـقـاهـا دادم كـه بـه الاغ خـود بـدهـد چـونمـاءكول آدميزاد نبود و لباسها را شستم و آمدم به حجره . به خدا عرض كردم كه در حجرهنان خشكه نيست كه كما فى السابق آسوده باشى حالا يا موت است و يا نان دادن .
چـون بـالسـان انـبـيـاء و اوليـاء خـود فـرموده اى كه روزى بنده با حيات او همدوش و درعرض هم حركت مى كنند هيچكدام بر ديگرى سبقت نگيرند و از يكديگر عقب نيفتند. آن روز ازطرف خدا خبرى نشد و شب را به شرح ايضا. صبح چايى گذاشتم ديدم قوه جاذبه از كارافتاده و ابدا ميل به چايى ندارم و دلم از چايى خوردن آشوب مى كند و جيگاره ايضا كششنـدارد و ايـن دو چـيـز كانه دواى مقيئى شد، هر دو را ترك كردم و هوا گرم مى بود، گاهىكـه آب مـى خـوردم تا زير ناف سردى آب را احساس مى كردم و در آن وقت علفى و پوستخربزه و هندانه اى پيدا نمى شد كه سد رمق نمايم و معذلك قوه و رمق كماكان موجود بود،سـسـتى و كاهلى نگرفته بودم ، بلكه علاوه قلبم خيلى روشن بود. جمادات و در و ديواركـانـه مـى خـواستند با من حرف بزنند، با آنها محرم و آشنا شده بودم و در اخفاى امر خودنـزد رفـقـاى مـنـزل جـديـت داشـتـم ، حـتـى در وقـت نـاهـار و شـام بـهمـنـزل نـمـى آمـدم كـه اگـر بـپـرسـند كجا نان خورده اى بگويم كجا يك وعده بودم و پلوخوبى خوردم و همين گفت و شنودها هم واقع شد.
روز سـيـم بـود كـه غـيـر از آب غـذايـى بـه مـن نـرسـيـده بـودخـيـال آمـد كـه چـون بـاب اسـتـقـراض بـاز اسـت و اگـر بـه هـمـيـنحال بمانى و بميرى و يا مريض گردى معصيت كار خواهى بود و الآن بر من واجب است جهتدفـع ضـرر مـحـتمل كه از رفقا يك قران نيم قران فرض بخواهم ، به فكر اين شدم كهايـن وجـوب را ساقط كنم بدون اينكه پولى به من برسد. به يك ـ دو نفر به طور بىاعتنايى و استغناء گفتم فلان يك ـ دو قران ندارى بدهى كه ما يك تاس ‍ كبابى بسازيمآنـها گفتند نه و من به زودى از نزد آنها رفتم كه تكليف تازه اى رخ ندهد و اولى هم كهوجـوب مـطـالبـه بـود سـاقـط گـرديـد و از طـرف ايـنخيال هم به خيال خود آسوده شدم .
گفتم خدايا حالا چه مى گويى من نان دادن را منحصر به تو كرده ام و حاضرم براى همهقسم پيش آمد. تو فكر خود را داشته باش . ظهر روز چهارم ديد از خودش لجبازتر هم هست. دو تومان پول به توسط كسى فرستاد و شكم را از عزا بيرون نموديم و هيچ مرضىهم الحمد لله به ما نخورد.
و بـا ايـن گـرسـنـگـى هـا و ادبـار دنـيـا و رو آوردن دنـيا به طالبين آن فتورى در عزم وخـطـورى در خـاطـر كـه بـاعـث انـدوه شـود راه نـمـى يـافـت و مـجـدانـهاشـتـغـال بـه درس و بـحـث خـود داشـتـم و اگـرچـه دراوايـل پـنـج ـ شش ماهى به درس آقا سيد محمد كاظم يزدى رفتم و فقه درس مى گفت لكننـپـسـنـديـدم و تـرك كـردم ، روز بـه روز شـوق مـن بـه درس فـقـه واصـول آقـاى آخـونـد مـى افزود و خوب درس مى گفت حتى يك درس او را در كاغذى كه بهرفـيـق يـزدى قـديمى كه اصفهان بود نوشتم ؛ نوشتم كه درس آخوند اين طور مختصر ومفيد است كه از هر كلمه اى هزار كلمه صحت و سقم آن معلوم مى شود و شما ملاحظه كنيد كهايـن سـطـر عـبـارت كـه جـان مـطـلب را بـيـان كـرده آن هـمـهطول و تفضيل قوانين و فصول چه حال دارد كه از اين يك سطر همه آنها معلوم مى شود كهكـدام مـطـلب صـحيح و كدام فاسد است ، نه آنكه خود آخوند در درس به صحت و سقم آنهااشـاره كـنـد. بـلكـه شـاگـرد واضـح و آشـكارا مى فهمد. اگر چنانچه راستى راستى مىخـواهـيـد درس بـخـوانيد و چيز بفهميد بياييد نجف ، آن هم به درس آخوند كه درس خواندنمنحصر به حوزه ايشان است و درس گفتن نيز منحصر به ايشان است .
جـنـاب خـراسـانـى كـه از پـيرمردهاى دوره حاج ميرزا حبيب الله رشتى بود گفت به آخوندبـرخوردم محرمانه گفتم راست بگو از خدا چه مى خواهى ؟ گفت : فقط دو نفر شاگرد مىخـواهـم كـه حـرفـهـاى مـرا بـفـهـمـد، بـعـد از ايـن نـه دولت و نـه ريـاسـت و نـه مـريـد وامثال ذلك هيچيك را نمى خواهم .
يـك نـفـر از فـضـلا مـى گـفـت سـابـقـهـا آخـونـد جـهـتـشپـول گـاهـى مـى آمـد و عـرض ‍ مـى كـرديـم كـه مـيـان شـاگـردهـامـثـل ديـگران تقسيم كن ، مى گفت نمى كنم تا دو ـ سه سالى كه گذشت و طلاب به درسايـشـان هـجوم آوردند فضلاء و مجتهدين از درسهاى ديگران كشيده شدند، يك روز فرمودندالآن مـعـلوم و مـسـلم شـده اسـت كـه بـيـن عـلمـا و فضلا كه مدرسى به اسم من سكه خورده وديـگـرى در قـبـال نـسـيـت . گـفتيم بلى و هم كلهم مسلمون و معترفون بذلك كالنار علىالمنار و الشمس فى رابعة النهار.
فـرمـودنـد: حـال كـه ايـن مـطـلب بـه مـفـت قـبـول و مـسـلم شـده اسـت فـلان مـبـلغپـول نـزد فـلان اسـت به طلاب عموما تقسيم نماييد. و در زمان ما وجوهى چندان به آخوندنـمـى رسـيد و تقسيمى هم نداشت در ميان طلاب مگر به خراسانى و اصفهانى كه افقر ازهـمه بودند كه علاوه بر نان سالى به هر نفر در ماه رجب سه تومان مى داد و همچنين بهخانواده هاى محترم كه دسترسى به جايى نداشتند.
ولكـن بـه مـن نه از پول مى رسيد، يعنى بارها رفقا گفتند يادآورى نماييم ، اجازه ندادمچـون خـود آخـونـد را هـم خيلى دوست داشتم ، چون او را متدين واقعى شناخته بودم ، مدلس وطـالب دنـيـا بـه هـيـچ وجـه نـبـود، فـقـط مـى خـواسـت درس بـگـويـد وتـعـطـيـل هـم كـم داشـت و چـنـانـچـه تـعـطـيـل مـى شـد از هـمـهتـعـطـيـل مى شد، ولو از مقدمات خوانها باشد و روزى كه شروع مى شد از همه شروع مىشـد و تـدريـس او بـه مـنـزله قـطـب تدريس نجف شده بود و من بس كه خوشم مى آمد و مىفـهـمـيـدم مـطـالب او را دلم مـى خـواسـت در مـيـان درس بـرقـصـم و در نوشتن درس فقه واصـول آخـونـد نـيـز عـشـق غـريـبـى داشـتـم بـا فـكـر وتاءمل مى نوشتم .
در تابستان كه شبها كوتاهتر بود به هر دو درس نمى رسيدم بنويسم ، صبح زود بعداز درس يـك ـ دو سـاعـت از آفـتـاب گـذشـتـه اگر نانى داشتم مى خوردم و به سرداب مىخوابيدم تا اول ظهر كه طلاب تازه فرش و دوشك خود را برداشته به سرداب مى رفتندو مـن از سـرداب بـالا مـى آمـدم بـه حـجـره داخـل مـى شـدم ، مـدرسه هم خلوت است چايى مىگـذاشـتـم و نماز مى خواندم و مشغول نوشتن بودم اگر عرق هم اذيت مى كرد پيراهن را مىكندم فقط همان زير جامه به پايم مى ماند و سرم هم برهنه بود تا وقتى كه طلبه ها ازسـرداب سـاعـت نـه و ده (131) بـيرون مى آمدند من از نوشتن و مطالعه و چايى خوردن ونماز خواندن همه فارغ شده بودم .
يـك شـب درس آخوند كه ساعت 2 (از شب گذشته ) تمام مى شد آمدم به حجره ، اجزاى طبخرا بـه تـاس كـبـاب نـمـودم از برنج و آب و نمك و روغن و به دورى كوره آتش گذاردم ومـشـغـول نـوشـتن شدم كه جزوه را روى كتاب مى گذاشتم و دو زانو مى نشستم و بازوها رابـه روى زمـيـن سـتـون مـى كـردم و خـم مـى شـدم و مـى نـوشـتـم و بـه هـمـيـنهـيـكـل مـشـغـول مـى شـدم و گـاهـى كـه فـكـر مـى كـردم جـيـگـاره اى درحال فكر مى كشيدم .
در شـبى از شبها همين طور نوشتم و فكر كردم تا درس را تمام كردم ، سربلند كردم كهطـبـيـخ بـخـورم ديـدم آفـتاب از سوراخ پنجره به حجره افتاده ، آمدم بيرون كه يك ساعتزيـادتـر از آفـتـاب گـذشـتـه طبيخ جوشيده و سرد شده متحير ماندم كه طبيخ بخورم و ياچايى بگذارم على الرسم و يا بخوابم .
حـالا قـواى ادراكيه متوجه نوشتن بوده و خواب نيامده ، زانو چرا به درد نيامده ؟ ادرار چرانيامده با آن كه شبى تا ساعت چهار يك ـ دو مرتبه ادرار مى كردم و سحر هم همين طور.
ميرزاى قمى كه اين همه فكور بوده و يك مرتبه چنين قضيه رخ داده داستانها مى گويند وايـن مـعـجزه ها از روى عشق است كه به درس و فكر در آن و نوشتن او را داشتم و عشق قواىطبيعيه را نيز از كار مى اندازد، مى گويند:
جـذبـة الهـيـه بـل هـو تـجرد النفس و انسلاخها عن المود الظلمانيه و القوى الحيوانيه ودخولها الى عالم النور: الله ولى الذين آمنو يخرجهم من الظلمات الى النور.
فصل پنجم : در محضر آخوند
كـاغـذ مـن كـه بـه اصـفـهـان رسـيـده بـود كـه رفـقـا را بـه نـجـف دعـوت نـمـوده بـودم ،سـال ديگر رفيق يزدى با چهار ـ پنج نفر از رفقاى اصفهان آمدند به نجف . به هر طوربـود رفـيـق يـزدى را در هـمـان مـنـزل وقـفـى حـجـره اى جـهـتـش گـرفـتـم و ازرسـايـل شـيـخ مـبـاحـثـه مـى كـرديـم و بـاقـى اصـفـهـانـى هـا در حـجـرات صـحـنمنزل گرفتند و با رفيق يزدى به درس آخوند مى رفتيم .
آن از درس آخـونـد خـوشـش آمـد و مـى گـفـت مـن ايـن طـور مـدرس تـاحـال نـديـده ام . گـفـتـم ايـن تـعـريـفـى نـشـد كـه تـومـثـل ايـن را نـديـده اى و مـن مـى گـويـم هـمـچـو مـدرسـى بـه ايـن طـور خـوش بـيـان وقـابـل اسـتـفـاده و تـرقـى نـمـودن بـراى شـاگـردهـا بـه زودى تـا بـهحال در اسلام پيدا نشده و تصديق نمود كه همين طور است ، بعد از آن گفت غير از درس آقاسـيـد مـحـمـد كـاظـم مى رفتم به واسطه اى كه مى گفتند فقه او بهتر است ، شش ـ هفت ماهرفـتـم ديـده چـنـگـى بـه دل نزد، رب مشهور لا اصل له ، حالا فعلا به درس آقاى شريعتاصـفـهـانـى مى روم و يك آقا شيخ محمد باقر اصطهباناتى است در منزلش هدايه ميبدى رابه جهت چند نفرى مى گويد به درس او هم مى روم .
گفت : رفتن به غير درس آخوند را بى فايده و حرام مى دانم صرف تضييع عمر است .
گـفـتـم : هـمـيـن طـورهـاسـت ، لكـن بـه درس آقـا شـيـخ مـحـمـد بـاقـر بـيـا كـهمـعـقـول اسـت ولو نـطـق و بـيان ندارد، لكن بى فايده نيست . گفت : من كه نمى آيم تو همنـرو، از او نـه و از ماها. تا چند روزى كه گذشت به آن درس آمد و اصفهانى ها هم آمدند وپنج ـ شش نفر ديگر هم آمدند، دو نفر شاگرد بعد از رفتن ما رسيد به بيست نفر.
وقتى كه من به نجف رفتم سه ـ چهار مدرسه محقر در نجف بيش نبود و غالب طلاب بى زنكـه بـايـسـت در مـدرسـه بـاشند منزل اجاره كرده بودند معذلك بر فقراء طلاب كه تمكناجـاره نـداشـتـنـد از حـيـث مـكـان بـسـيـار ضـيـق و سـخـت بـود. هـنـديـهـااول يـك مـدرسـه اى سـاخـتـنـد كـه هـنـدى و كـشـمـيـرى و بـعـض ديـگـر فـورااشـغال نمودند و دوم مدرسه اى را يك ترك تاجر كه در خراسان متوطن بود و به زيارتآمـده بـود در مـدت دو سـه مـاه بنا نمود و من و دو نفر از رفقاى خراسانى به واسطه فىالجمله سبق آشنايى و خراسانى بودنمان سه حجره معين گرفتيم و هنوز طبله ننشسته بودو بعضى كارهاى جزيى مانده بود، بعد از هفته اى رفتيم ببينيم تمام شده يا نه ، ديديممـدرسـه غلغله روم است تمام حجره ها از طلاب فرش نموده و نشسته و هر كدام به كار خودمشغولند و حجره هاى ما سه نفر را نيز گرفته اند.
در حـجـره مـن سـيـد تركى نشسته بود، گفتم آقا با اجازه كى در اين حجره هستى اين حجرهمـال مـن اسـت . بـا آن حـنـجـره تـركـى مـهـيـب گـفـت مـدرسـه و حـجـره هـمـهمـال خـودمـان است تو چكاره اى . گفتم : معلوم مى شود چكاره هستم ، به حجره يكى از آن دونـفـر خـراسـانى رسيديم ديديم عربى سكنا گرفته و حجره سيم را آخوند تركى ساكنشده ، چيزى نگفتيم از مدرسه بيرون شديم .
پـرسـيـديـم آن تـرك بـانـى كـجا رفت ؟ گفتند مراجعت به ايران نمود. پرسيديم متولىمـدرسـه را بـر كـه مـقـرر داشـت ؟ گـفـتند يكى از خدمه حرم را متولى قرار داد و او هم بهمشايعت آن ترك تا كاظمين رفته و بر مى گردد.
نه تنها طفره و چند منزل يكى كردن محال است ، هر مرحله نيز به نوبه خود بايد به اوجو كـمـال خـود بـرسـد تـا بـه ضـد خـود تـبـديـل گـردد و در نـهـايـت امـرتـكـامل صورت گيرد. مثلا فئوداليسم يا كاپيتاليسم دوره اى دارد كه تدريجا بايد طىشـود تـا در يـك لحـظه خاص تاريخى دگرگون گردد. انتظار رسيدن يك مرحله پيش ازرسـيـدن مـرحـله پـيـشـيـن بـه اوج خـود، مـانـنـد انـتـظـار تـولد نـوزاد اسـتقـبـل از آنـكـه جـنين مراحل جنينى خود را به پايان برساند كه البته نتيجه اش سقط جنيناست نه تولد نوزادى سالم .
ما سه نفر بعد از شور رفتيم به مقسم آخوند كه شيخ شاهرودى عرض ‍ شكايت نموديم وتـقـاضـا نـمـوديـم كه حجره هاى ما را تخليه نموده و به تصرف ما واگذارد، آن هم گفتصبر كنيد تا متولى بيايد فورا به او مى گوييم تخليه خواهد نمود. رفتيم سه ـ چهارروزى صـبـر نـمـوديـم بـاز هـر سـه قـدم زنـان تـا آن مـدرسـه رفـتيم كه بدانيم منولىبـرگـشـتـه يـا نه ، گفتند مشكل است تا يك ـ دو ماه ديگر برگردد و فعلا رفته اند بهسـامـره . مـن بـاز بـه در حـجـره خـود رسـيـدم ديـدم سـيـد تـركمثل پلنگى كه در آغل خود متمكن باشد نشسته .
گـفـتم : آقا سيد به اذن كه در حجره من ساكن شده اى به صداى كلفت گفت بله تو چكارهاى كه حجره را مال خود مى دانى ؟ باز گفتم انشاء الله معلوم مى شود.
رفـتـيـم از مـدرسـه بـيـرون در مـيـان كـوچـه ، گـفـتـم رفـقـا شـمـا چـهخيال داريد اين مرد كه تا دو ماه ديگر هم شايد نيايد، گفتند چاره چيست غير از اينكه صبركـنـيـم تـا مـتولى بيايد. گفتم : بايد برگرديم استنقاذ حق مشروع خود را بنماييم و اينكـمال جبونى و بى غيرتى است كه اين ناكس ها و غاصبين بما بخروشند و صداى خود راكـلفـت كـنـنـد و مـا خاموش بايستيم تا وقتى كه متولى نكره بيايد و حرف ما را بشنود يانـشـنـود و اگـر چـنانچه شما نياييد من بر مى گردم و حجره خود را تخليه مى كنم هر چهباداباد.
آن دو نـفـر بـا خنده و استهزايى گفتند مگر تو ديوانه شده اى ، يك مدرسه اى كه پر ازتـرك مـتـهـور ديـوانه است ما مى توانيم چه كنيم غير از اين كه كتك زيادى بخوريم ما كهعلى ايحال بر نمى گرديم تو هم نبايد بروى و الا دور نيست كه كشته شوى .
گفتم : پس خدا حافظ من كه مى روم هر چه پيش آمد خوش آمد و آن دو رفيق هم به طور خندهبـه سـرعـت رفـتـنـد كـه صـداى داد و بيداد تو را نشنويم گفتم : اذهبا الى جهنم و بئسالمصير.
داخـل مـدرسـه شـدم بـه در حـجره ، گفتم سيد بيا از حجره بيرون شو، باز به طور بىاعـتـنـايـى و تـكـيـه بـه اثـاثـيـه خـود گـفـت : بـله چـكـاره اى ، كـهداخـل حجره شدم به فوريت يك قطعه حصير و فرش و اثاثيه مختصرى كه در حجره بودتـمـام را پـرانـدم ميان مدرسه و تا سيد از جاى خود حركت كرده حجره تخليه شد فقط يكقـطـعـه حـصـيـر و مـتكايى در زير خودش ماند و چون سيد بدنا و ريشا و هيكلا و سنا از منبزرگتر بود ماءيوس بودم از اين كه من بر او غالب شوم ، هم من بر اين شد كه نگذارمكه او بر من چيره شود و كتك بزند وقتى كه به طرف من بى محابا آمد من به جلدى هر دوآسـتين پيراهن او را گرفتم و به هم تابيدم و هر دو آستين او را به دست چپ محكم گرفتمو دسـت راست به همان لحاظ كه من نبايد او را بزنم چون ذولفقار على ، بيكار در پهلوىخـود يـله انـداختم جهت ذخيره روز مبادا و سيد هم آنچه تلاش نمود كه دو دست خود را از دستچـپ مـن كـه بـه مـنـزله غـل جـامـعـه بـود خـلاص ‍ كـنـد نـتـوانـسـت . ديدم سيد قوتى ندارد،مـثـل جـوز پـوچ فـقـط صـداى كـلفـت و هـيكلى دارد و در اين بين دو نفر از تركها كه در آنمـدرسـه ريـاسـت و بـزرگـى داشـتـند، بلكه وزراى دست راست و چپ آقاى شرابيانى حجةالاسـلام بـودنـد كـه حـقـيـقتا آقايى داشت در بين علماى نجف و مظفرالدين شاه هم مقلدى او راداشـت وارد حـجره شدند. على الظاهر براى اصلاح و ما دو سيد را از يكديگر جدا كردن ، وچـون مـيـانـجيگرى نمودن آنها محتمل بود كه صورى باشد ما از ترس كه كتك نخوريم دوآسـتـيـن سـيد را رها نمى كرديم و در ميان مدرسه هم يك آخوند بربرى و يك سيد كشميرىكـه فـى الجـمـله مـعرفت به ما داشتند آنها هم باطنا به حمايت ما بودند ولكن على الظاهربـه بـى طـرفـى ، تـركـهـا را تـهـديد مى كردند، دو نفرى كه يكى در لجاجت و تهور واتـحـاد و حـمايت و مردانگى پدر تركها بود و ديگرى در حيله و شيطنت و آب زيركاه و ارهنرم بر بودن استاد شيطان بود، كمرها را محكم بسته و پاشنه گيوه هاى خود را كشيده وعـبـاهـا را بـه حـجـره هاشان انداخته به هيئت قزاقى دور مدرسه قدم مى زنند و مى گويندآهاى طلبه ها اين يكى از ضعفاى خراسان است كه تنها به اين لشگر سلم و تور زده است، واى بـه حـال ايـن مـدرسه و اهل آن كه اگر بقيه خراسانى ها خبر شوند پاره آجرى بهاين مدرسه هم نخواهند گذاشت و اين حرف را در گوشه مدرسه مى ايستادند و مى گفتند وباز قدم مى زدند و ضمنا هم متوجه حال من بودند كه اگر غير از سيد، ديگرى با من طرفشـود آنـها هم بيايند و الا يك سيد مقابل خودشان از هم ديگر در مى روند و من در ميان حجرهآنـچـه مـصـلحـيـن اصـرار داشـتـنـد كـه سـر بـدهـم احـتـيـاطـا رهـا نـمـى كـردم . و ازهـيـكـل و قـدم زدنـهـاى آن كـشميرى و بربرى در ميان مدرسه و رجز خوانى شان خنده ام مىگرفت . و در اين بين سيد ترك بى شعور كه از دستهاى خود ماءيوس شد سرپايى بهاسـافـل اعـضـاى مـا زد، دست راست كه براى همچو وقتى ذخيره بود بلند نمودم سه ـ چهارمشت به سرش زدم كه عمامه اش پيش چشمهايش را گرفت و در بين اين كه آن دو نفر تركدر تـلاش بـودنـد كـه سـيـد را از دسـت مـن خـلاص كـنـنـد و من هم چند مشتى به او نواختم وبـالاخـره خـلاص هـم نمودند رگهاى گردنشان كلفت شده رو به كردند كه مگر زور استگويا كار زيرين سيد را ملتفت نشده بودند.
گفتم : آخوند مگر تو حالا ملتفت زور شده اى ، البته زور است تا چشمتان كور شود وقتىكـه حـجـره مـردم را زورا مـى گيريد نمى دانيد زور مى بينيد؟ هنوز آخوند كجاش ديده ايد،به خدا كه پدرتان را در مى آورم و همه را از مدرسه جاروب مى كنم .
آن بربرى و كشميرى هم مقابل حجره ايستاده اند و از اين توپهاى عمومى من اظهار تعجب وپـخ پـخ مـى كنند كه ما نگفتيم . يك دفعه سيد ترك از دست آن ترك خود را خلاص نمودهبـادبـزنـى بـه دسـتـش افـتـاد بـه مـا حـمـله نـمـود بـا دم بـادبـزن رامـثـل تـيـر حـرمـله نـواخـت بـه نـافـگـاه و قـلب مـبـارك مـن ، ولكـن خـدا رحـم نـمـود در آنحال او را و مرا عقب كشيدند كه دم بادبزن با ناف عريان شده من فى الجمله تماسى پيدانمود كه اگر من و او را عقب نبرده بودند دم بادبزن تا هم فيها خالدون رفته بود و رگو تـين قطع و مدرسه صحراى كربلا شده بود و من در جوش و خروش كه خود را به سيدبرسانم و قصاص قبل الجنايت را جارى سازم .
تركها ديدند كه رجز خوانى هاى دورادور بربرى و كشميرى و جوش ‍ فحشهاى عمومى منكـه سخت سنبه پر زور است آن كه ريس بر همه بود جدا صلح طلب شد، به من گفت علىذمتى كه پس از سه روز سيد را از حجره بيرون كنم به نصيحت و موعظه يا زورا و قهرا،لكـن در ايـن دم نـقـد مـمـكـن نـمـى شود اسباب خود را كجا ببرد، شما اجازه دهيد كه اثاثيهمختصر او را در يك گوشه حجره بريزيم تا برود جايى پيدا كند و اسباب خود را ببردو قضيه به آسانى بگذرد.
گـفـتـم : ولو مـن بـه حـرف شـمـا تـركـهـا مـطـمـئن نـيـسـتـم ، ولكـن مـحض تجربه از شماقـبـول كـردم و عـمـده اطـمـيـنـان بـه عزم خودم است كه به همان قوه و عزمى كه امروز او رابـيـرون مـى كنم بعد از سه روز هم با من هست و حالا حرف تو را نمى شكنم ، اسباب ها رابيار در آن گوشه به طور عاريه بگذار و فراموش ‍ نشود كه موعد مهلت سه روز است .
نـائره حـرب فـرو نشست . سيد را بردند بيرون كه بر او چه افسون بخوانند، حجره رامـتـصـرف شـدم عـمـده اثـاثـيـه خـود را كـشـيـدم نـزديـك مـغـرب ديـدم تـب كـرده ام در ايـنمـنـزل جـديـد اسـبـاب شوربايى هم ممكن نبود، عبا به سر كشيده با مقدارى اسباب رو بهمـدرسـه و منزل جديد مى رفتم به دلم افتاد پنج ـ شش سير آب كله بى چربى گرفتهبـخورم كه هم دوا و هم غذاى من باشد. گرفتم و خوردم و رفتم چراغ روشن نمودم و حجرهرا فـرش نـمـوده و نـشـسـتـم كه سيد آمد و گفت حالا كه حجره را غصب نموده اى يك طرف راغصب كن .
فـرش خـود را بـه گـوشـه اى پـهـن نـمـوده و نـشـسـت مـرا ازخـل بـودن سـيـد خـنـده گـرفـت ، سر پايين انداخته و با وجود تب ، شخ و پر باد نشستهبودم كه : بتجلدى لشامتين اريهم انى لريب الدهر لا اتضعضع .
مخفى نماند كه در اول ، خيال اين مدرسه آمدن و حجره گرفتن در اينجا استخاره كرده بودمو بسيار بد آمده بود. و آيه استخاره اين بود:
افامنوا ان ياتيهم باسنا بياتا و هم او ياتيهم باسنا ضحى و هم يلعبون .
و مـعـذلك بـس كه حجره مدرسه خصوصا نو عمارت عزيزالوجود بود و من هم اليف مدرسهبـودم و مـنـزل وقـفـى كـثـيـف و پرپشه و سرداب هم نداشت و از آنجا منزجر بودم با بدىاسـتـخـاره آمـديـم و حـجـره را گـرفـتـم و تـا بـه ايـنـجـا كـهنقل شد امر حجره گرفتن منجر گرديد.
شـب بـا حـال تـب و كـسـالت دراز كـشـيدم كه بخوابم و سيد هم نشسته بود از قرارى كهشـنيده بودم هيچ شب قبل بر آن مدرسه نيامده بود روزها نيز كمتر مى آمده و در عقب كلاشىبـوده و درسـخـوان و طـلبـه نـبـود و عـبـا و عـمـامـه و مـدرسـه را دام قـرار داده وحال اكثرى بر اين منوال بود و مرا خواب نبرد.
سـيد بعد از نيم ساعتى رفت به حجره آن تركى كه حجره يكى از رفقاى مرا غصب نمودهبـود كـه در ايـن امـر بـا هم ، هم مسلك بودند و من در بين تب و خيالات آيه استخاره اى بهيـادم آمـد كـه صـريـح در نـزول عـذاب بـود در شـب و حـالت نـوم و يـا در روز و درحال لعب فكر كردم كه در روز الحمد لله به خير گذشته كه اگر خدا يارى نكرده بود،دم بـادبزن كار مرا ساخته بود و همين تب هم شايد از جوش و خروش امروز است كه دست وپـاى مـن بـاز و هـوش ‍ و زور و بـازو بـه جـا بـود و امـا چـه كـنـم ، بـانزول عذاب در شب و من به خواب غفلت باشم .
و البـته آن سيد ترك متهور و ناطلبه كلاش با اين زورى كه امروز ديده و به عقيده خودمـظـلوم شده يقينا رفت به حجره هم مسلك خود كه در كيفيت كشتن من مشورت كنند و البته بهواسطه كوتاهى افكار نوعا و از اين صنف جهال خصوصا راءى خواهند داد كه نيمه هاى شبمـرا بـكـشـنـد و چندى هم در بيرون نجف باشد و بيايد و به قسمى رفع تهمت بشود و آنكـيست كه در اين دار غربت ، ساعى در خونخواهى من باشد. پس مقتضى موجود و مانع مفقود،پـس امـشـب مـن مـظـنـون القتل هستم و در خوابيدن به اين حجره دفع الضرر المظنون واجب .بـرخـاسـتـم و رفـتم به حجره سيد مقدسى از تركها كه سابقه آشنايى داشتم ، بيچارهفـورا بـرخـاسـت دوشـكـى داشت جهت من پهن نمود و سماور را آتش كرد و لوازم احترام بجاآورد.
گـفـتـم : جـنـاب آقا! امشب از اين سيد مى ترسم . گفت : بايد بترسى و بر تو حرام استخـوابـيـدن در آنـجـا و به جدت يقينا امشب كشته مى شوى و امشب به مدرسه نيامده است مگربراى كشتن تو و تو نمى شناسى اين را و شخص ‍ اين سيد در ولايت در سر خرمنها رفتهخـمـس بگيرد چند جهت دو من گندم كشته و يك معنى گريخته و آمده است و امروز دست نيافتهكـه سالم مانده و بعضى از تركها كه او را مى شناسند و تو را امشب آنجا ديده بودند دراول شب ترحما به حال تو مى گفتند بايد سيد بيچاره را به طورى ملتفت نمود كه آنجانخوابد و من على ايحال تو را رها نمى كنم امشب بايد در اينجا بخوابى و حجره هم الحمدلله وسـيـع اسـت و لحـاف و بـالاپـوش هم زياد است . همين جا آسوده و مستريح بخواب تاصبح شود.
گـفتم : امشب اينجا مى خوابم ولى سياست من مقتضى است بروم يك كلمه به سيد بگويم وبرگردم .
آمدم كه سيد از حجره هم مسلك خود آمده و چراغ را خاموش نموده و خوابيده و در حجره را بازگـذاشـتـه ، بـه صـداى كلفت گفتم : آقا سيد من را فلانى به اصرار در حجره خود نگاهداشته ، دور نيست تا صبح نيايم و تو در حجره را باز انداخته اى ، خوب نيست در را ببندو بخواب شايد كسى بيايد و اسباب مرا ببرد.
گفت : برو آسوده باش كدام پدر سوخته اى مى تواند از اين حجره دزدى كند.
گـفـتـم : آقـا سـيـد مـن خوب و بد اهل اين مدرسه را نمى شناسم ، به خدا اگر انبرى از منبرود پوست تو را مى كنم و از تو به اضعاف غرامت مى گيرم .
به خنده گفت : برو و از من غرامت بگير.
بـرگـشـتـم ، شـب را بـه حـجـره سـيـد مـقـدس خـوابـيـدم ، وقـت اذان سـيـد در حـجـره راقـفـل زده بـود بـيـرون رفـتـه بـود، نيم ساعتى همهمه ميان طلاب افتاد كه سيد خراسانىكشته شده تا آن كه مرا ديده همهمه خاموش شد. بعد از سه روز سيد اسباب خود را بيرونبـرد و مـن در حـجـره خـود كه به منزله مملكت سلطانى است دست اجانب را كوتاه نموده سازاسـتـقـلال زدم ، خـوشـحـال و خـرم بـودم ، ولكـن قـطـع عـلاقـه ازمنزل وقفى نكرده بودم ، به سبب ترديدى كه از آن استخاره پيدا كرده بودم .
رفـتـم نـزد آقـاى آخـوند، مدرسه بزرگ كه تازه بنايى مى كردند و خود آقاى آخوند هرروز يك ساعتى به آن مدرسه مى رفت و گوشه اى مى نشست و به كار عمله و بنا تماشامـى كـرد و خـوشـش مـى آمد، بلكه نوعا تماشاى تعميرات خصوصا خيريه كه يك نوع ازصدقات جاريه است خوش آيند است .
و نزديك بود طبقه اول آن مدرسه تمام شود، عرض كردم از اين مدرسه به من حجره اى دادهمـى شود؟ فرمودند پس به جهت كه بنا مى شود؟ ميرزا مهدى (132) هر حجره كه آقا مىخواهد به ايشان بده و به اسم ايشان ثبت كن .
آقا ميرزا مهدى گفت : كدام را مى خواهى و من حجره اى كه در گوشه واقع بود تعيين نمودم، فـرمـودنـد هـمه از اين حجره ها كه فضاى مدرسه در نظراندازشان است تعيين مى كنند وتو خيلى ساده هستى كه گوشه مستور را تعيين مى كنى . گفتم من حجره مى خواهم كه در آندرس بخوانم و افكارم مرتب باشد نه براى تماشا كه خوش منظره باشد و الا اين قدرهاهـم مـن شـعـور دارم كـه آنـهـا بـهـتـر اسـت امـا نـه بـراى طـلبـه ، بـلكـه بـراىمـثـل شـمـا خـوب اسـت . گـفتم كى اثاثيه خود را بكشيم و طلبه نشين مى شود؟ گفت دو ماهديـگـر. گـفـتـم بـدقـول نـبـاشـى و خـلف وعـده نكنى كه فعلا حجره اى كه دارم مى خواهمعروسش كنم و به غير بدهم .
گـفـت : ولو من زياد درس نخواندم و از طلبگى ممنوع شدم ، ولكن باز هم فهميده ام كه خدامى فرمايد:
يـا ايـها الذين آمنو اوفوا بالعقود يا ايها الذين آمنو لم تقولون ملا تفعلون و انه كانصادق الوعد رجال صدقوا ما عاهدو الله عليه .
از ايـنـجـا آسـوده شـديـم رفـتـم نـزد رفـقـا اصـفـهـانـى كـه در حـجـرات صـحـنمـنـزل داشـتـنـد. گـفـتم من حجره مدرسه تركها را مصفى نموده ام و مى خواهم بدهم به شمامـشـروط بـه اين كه تابستانها اگر خواستم ، بيايم كه در سردابهايش كه نظيف و سرداسـت بـخـوابـم . گـفـتـنـد ما قبول داريم ولو همه وقت آنجا باشى و يك هفته با آنها در آنحـجـره رفـت و آمـد داشـتـم و سـال اول بـه سـرداب آنـجـا خـوابـيـدم كـم كـممـنـتـقـل شـدم بـه مـدرسـه آخـونـد و بـه جـديـت تـمـاممشغول به درس و بحث و نوشتن شدم .
و بـه درس مـعـقول آقا شيخ محمد باقر اصطهبانانى چنان كه سابقا ذكر شد مى رفتم وروز بـه روز بـر شاگردان ايشان افزوده مى شد و ايشان از شاگردان مرحوم ميرزا حسنشـيرازى بودند و غالب همدوشهاى ايشان مشهور و مروج بودند الا آن بيچاره كه منزوى ومـقـروض و مـفلوك مانده بود تا همين زمانى كه ما به درس او رفتيم و كم كم هم شاگرد اوزيـاد شـد و هـم اسـم او در ميان طلاب به ملايى بلند شد و مشاراليه عقيده نموده بود كهاين اندازه از زاويه انزوا خارج شدن به سعى و ترويج من بوده ، به من محبت پيدا نمودهو محرم راز شدم .
يـك روز قـريـب بـه مـاه مـبـارك و تـعطيلى بود و من و رفيق يزدى و دو سه نفر از رفقاىاصـفـهـان در خـدمـتـش بـوديـم فـرمـودند خوب است كه در ماه مبارك معاد بگوييم از خارج ومـطالب ملا صدرا(133) يدا به يد من رسيده و مراد آن مرحوم معلوم شود كه حق بوده نهآن طورى است كه از ظاهر كلماتش ‍ توهم رفته و موجب تكفير شده و حق مطالب منحصر استبه من و شما اگر اقدام بنمايد خوب مطالبى است .
گـفتيم : ما براى فهم واقعيات خصوص معادى كه در جلو ما و رهگذر ماست ، تشنه اين و ازتشنه سئوال نمودن كه آب سرد و خوشگوار مى خواهى بيجاست . البته شروع نماييد كهبه جان و دل حاضريم و مايليم كميل المريض الى الشفاء.
گفت : وقتش و مكانش در كجا و كى باشد؟
گفتم : اگر از من مى پرسى غالب اساتيد چون به مسئله اى در اين تعطيلى شروع خواهندنمود، محض آن زمان و مكان را اشغال نكنند يك شب پيش ‍ از ماه در مقبره ميرزا حسن ساعت دو ياسه از شب تشريف ببريد و به منبر شروع بنماييد و ما هم از حالا به رفقا اطلاع و اعلانمـى دهـيـم ، هـمـان قـدر مـكـان و زمـانـش مـعـيـن و حـيـازت شـد بـقـيـهسهل است .
هـمـيـن طـور مـقـرر شـد و مـا بـه طـلاب اشـاعـه داديـم كـه هـر كـس مـعـاد وسرمنزل خود را نمى داند بيايد به درس آقا كه كوركورانه در اين راه قدم زدن موجب هزارخـطـر اسـت . و طـلاب نـجـف هـم از مـعـقـولات و عـقـايـد حـقـه و كـيـفـيـتاستدلال و اقامه برهان موجب كفر و ضلالت است و لذا ما كه در اين مطالب پيشقدم و مروجبوديم از خود گذشته و فدايى محسوب بوديم .
و عـلى الجـمـله آقـاى شـيـخ مـحـمـد بـاقـر كـه در عـمـرشتخيل نكرده بود كه به عرشه تدريس برآيد و حوزه مكملى پيدا كند شبهاى ماه مبارك بهعـرشـه منبر برآمد و چون طلاب بيكار و مسئله وجود و مهية و تشكيك در آن و حركت در جوهر،مـيـوه هـاى نـوبـر و از مسموعات تازه بود هجوم آور شدند. آن مسجد و مقبره و صحن و مسجدمـمـلو و مـطـروس از فـضلاء مى گرديد، تا شبهاى احياء تدريس نمودند و رياست و حوزهگـرم گـرديـد و بـعـد از درس ‍ جـمـعـى از مـا و ديـگـران تـا درمـنزل در پشت سرش مى رفتيم و شبهات پرسيده مى شد و من ملتفت بودم كه پيرمرد خيلىكيف مى كند از همچو رياست و شهرتى كه به خواب هم نديده بود.
بعد از شبهاى احياء گفتيم بفرماييد درس بگوييد. گفت نمى گويم .
گـفتم : اصل نتيجه مانده است و گفتن مقدمات و بيان نكردن نتيجه لغو و بى فايده است وكانه هيچ ، بلكه در گمراهى افتادن است . چون هر كس ‍ طورى حدس مى زند از اين مقدمات، بـلكـه لااقـل از تـحـيـر و رفـتـن همان علم تقليدى پدر و مادر است از دستشان معقولات راخصوصا كه از اصول ديانت است نمى شود ناتمام و ناقص گذاشت .
مسايل فقهيه و اصول علميه نيست كه هر طور شد، شد. اجتهاد نشد تقليد خواهد بود.
گفت : طلبه ها استعداد ندارند.
گـفـتم : عمده استعداد در فهم مقدمات لازم است و تفريع نتيجه استعدادى نمى خواهد و اگرچـنانچه اين طور بود شروع نمى كردى و مقدمات را هم نگفته بودى بهتر بود، با آن كهمـن كـه چـنـدان بـه فـهـم خـود مـغـرور نـيـسـتـم نـتـيـجـه ايـن مـقـدمـات را حـدس زده امقـبـل از بـيـان شما چه جسم معاد تشخص او به روح و فعليات روح است . پس هم عين بدندنـيوى است و هم غير او، عين اوست صورة و فعلية و غير اوست كه ماده هيولوى و لوازم مادهرا ندارد.
بـه عـبـارت اخـرى جسم در دنيا مركب از هيولى و صورت است نه به ماده مبهمه ، پس بدناخروى عين حقيقت بدن دنيوى است نظير صورت مرئيه در نوم و در آيينه كه اگر جوهر حىفرض شود.
گفت : نتيجه همين است كه گفتى .
گـفـتـم : پس يك استعداد زايدى نمى خواهد كه سركار، محض بى استعدادى شاگرد تركدرس مى كنيد.
گـفـت : عـمـده نـظـر مـن بـه ايـن اسـت كـه بـعـد از مـاه مـبـارك شـروع بـه فـقـه واصـول نـمـايـيـم ، مـشـروط بـر ايـنـكـه شـمـا هـمـتـى بـنـمـايـيـد و مـن از ايـنمـعقول گفتن شهرت گرفته ام به حكيم كه تالى مرتبه لاابالى گرى و بى ديانتى وبى علمى است و از اين رو سالها در گوشه انزوا به فقر و فلاكت و قرض دارى مبتلايمو حـال آن كه من در فقه و اصول لااقل از اين كه همدوش اين آقايان هستم اگر بهتر نباشممثل آخوند و آقا سيد محمد كاظم و غير هما كه هر كدام داراى مقاماتى هستند و اين نيست مگر ازتـرك فـقـه و اصـول و چـون مـعـروف بـه حـكـيـم هـسـتـم كـسـى بـه درساصـول مـن حـاضـر نـمـى شـود، مـگـر بـه هـمـت و زحـمـت شـمـا چـنـان كـه در درسمعقول دو نفر را به دويست نفر رسانديد و از شما خواهش دارم كه بعد از ماه مبارك در همانمـقـبـره مـيـرزا مـبـاحـثـه اصـولى فـعـلا داشـتـه بـاشـيـم ، بـلكـه ايـن بـچـه هـاى مـنلااقـل بـعـد از مـن زيـاد بـه خـوارى نـيـفـتـنـد و مـن جـهـتتعطيل وجه الاجاره اثاثيه ام ميان كوچه ريخته نشود.
بزك نمير بهار مياد
دانه دانه انار مياد
گـفـتـم : قـد فـاتـتـك الفـرضـة حـيـن ما اتتك القرضة و فى الصيف ضيعت اللبن و لايصليها الا واحد بعد واحد و لا يردها الا واردها بعد وارد، بعد از پيرى معركه گيرى .
و عـلى الظـاهـر گـفـتـم عـجـب توقعى از ما دارى ، روزگارها و چرخ فلك ها و كواكب منتشرهنـيـريـن مـتـحيره و الارضين الاسبع و السموات السبع و جن و انس و ملك و فلك و خداى ربالعـالمـيـن همت كرده اند تا آنها به نوايى رسيده اند. و ما كه يك نفر خراسانى و يك نفريـزدى و يـك نـفـر اصـفـهـانـى كـه هـر كـدام عـيـبـى هـم داريـم درقـبال اين همه موجودات و علل و مقدمات تازه همت كنيم كه بينوايى به نوايى برسد و ايناز قـوه مـا خـارج ، بـلكـه هـفـت جـد مـا هـم نـمـى تـوانـد و گـرد ايـنخيال نگردد كه همين چند نفرى هم كه مجتمع اند مى پاشند.
گـفـت : ايـن طـور نـيـسـت ، هـيـچ كـارى نـشـد نـدارد و هـر كـار بـزرگـىاول بـه هـمـت نـادرى بـوده . الا و ان هـمـم الرجـال لتـقـلعالجبال ، اگر شما همت كنيد ممكن است .
گـفـتـم : آقـايـان طـلاب حـكـم گـوسـفند را دارند، يكى كه از جوى گذشت بقيه هم خواهىنـخـواهـى مـى گذرند اگر چه چوپان جامه بر تن درد هيچى سد سديدى مانع نگردد الآنسـر وجـهـه ايـن گـله ، سراشيب به طرف آخوند است با آن سحر بيانى كه دارد و ثانىاثـنـيـن دم عـيـسـوى اسـت . از قـوه مـا خـارج اسـت كـه درقـبـال عرض اندام كنيم و اين كه ديدى دو نفر به دويست نفر رسيد، جهات ديگرى هم داشتيـكـى انـحـصـار درس و بـحـث بـود بـه جـنـابـعـالى و ازقبيل ميوه نورس و موجود تازه اى بود درس معقول در نجف و البته مطلوبيت ذاتى دارد.
اذا لكـل جـديـد لذة و ديـگـر آن كـه زمـان بـيـكـارى و رفـعكلال نفس بود.
كـمـا قـيل تكن النفوس كما تكل الابدان فاحملوها بظرائف الحكم و اين هجوم عام محضاراحه بوده و نه براى ازاحه .
فـاقـنـع بـحـدك و لا تـتـعـد طـورك . تـا نـرسـد بـه تـو آنـچـه رسـيـد بـهاهل الطمع .
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
بـاز گـفـت : نـه ايـن طـور نـيـسـت ، گـفتگوى شما مبنى بر ظواهر اسباب است كه خالى ازشائبه شرك نيست .
و الله من ورائهم محيط و هل يياءس من روح الله الا القوم الضالون . قلت نعم ولكن نحنماءمورون فى دارالاسباب و قد ابى الله ان يجرى الامور الا باسبابها.
و هيمنه استادى نگذاشت كه بيش از اين در صدد طرد و منع درآيم .
حـركـت كـرديـم و از خـدمـتـش بـيـرون رفتيم . در بين راه رفقا گفتند در اين پيشنهاد در چهانديشه ايد؟
گفتم : من كه نيستم دور من را خط بگيريد و يا رقم نه بر من كشد.
اصفهانى گفت : من هم به شرح ايضا.
يـزدى گـفـت : مـن بـر خـلاف شـمـايم و كوشش و جديت خود دريغ ندارم . ترويج اين عالمبـزرگ بـى اجر و مزد نخواهد بود، بلكه هم خود به فيض ‍ مى رسيم كه در دانايى بهرويمان گشاده مى شود و هم دستگيرى افتاده اى و نصرت مظلوم بى ناصرى نموده ايم .
چـه خـوش بـود كـه بـرآيـد بـه يـك كـرشمه دو كار
زيارت شه عبدالعظيم و ديدنيار
گـفـتـم : آخـونـد تـو هـمـان نـبـودى كه مى گفتى رفتن به درس غير آخوند حرام و صرفتـضـيـيـع عـمـر اسـت كـه مـن بـه زور و لطـائف الحـيـل تـو را بـه ايـن حـوزهداخـل كـردم ، حالا چطور شده است كه كاسه ، از آش گرمتر شده است ؟ خنديد و گفت كاسهمسى است يعنى يزدى است .
گـفـتـم : مـن بارها از لجاجت كاريهاى تو گفته ام كه تو بايد شكر خدا را كنى كه نطفهتـو بـه تشيع منعقد شد و قهرا شيعه شدى و از هم جدا شديم تا ماه مبارك اخلاص گردد.از حسن اتفاق در بين اين كه ما به فكر اندر بوديم كه بعد از ماه مبارك چه بهانه و عذربياريم كه به درس اصول جناب شيخ نرويم كه در واقع نان جو پر سبوس خوردن استاز سفره اى كه در او پلو مزعفر موجود است .
بـعـد از مـاه مـبـارك مـرا تب عارض شد نه به طورى كه مرا بياندازد، ولكن عمدا من خود راانداختم و از رفيق يزدى پرسيدم كه درس را جناب شيخ شروع نمود، گفت بلى ، ولكن ازشما پرسيد گفتم تب نموده و خيلى دعا نمود كه شما شفا يابيد و دور نيست كه اگر فرداشما حركت نكرديد و به درس نرفتيد به عيادت شما بيايد.

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation