|
|
|
|
|
|
90 - دختر شش ماهه زنده مى ماند و همه مى ميرند و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند كه در كويته بلوچستان (اكنون جزء پاكستان است )تقريبا در سى سال قبل زلزله اى واقع شد و تمام شهر خراب و در حدود 75000 نفرهلاك شدند، دختر شش ماهه ميرزا محمد شريف پسر ميرزا محمد تقى به نام ((حميرا)) هنگامزلزله در گهواره بوده است پس از گذشتن هفت روز، حكومت انگليس حكم كرد تمام اجساد از مسلمانان و هندو و سايرفرقه ها هرچه هست با هم بسوزانند، مادر بچه به نام ((زمرد)) دختر رجبعلى ، بهشوهرش التماس مى كند كه به محل خانه رود و از روى نشانه جنازه بچه اش را بياوردتا با هنود يكجا سوخته نشود، وقتى كه محل راحفر مى كنند مى بينند دو تير آهن بهشكل چليپا بالاى گهواره قرار گرفته و مانع ازريختن سقف بر روى بچه شده و كلوخىميان دهان بچه مى باشد وآن را مى مكد و تنها مقدارى از پيشانى بچه در اثر اصابتكلوخى به آن زخم شده و تا كنون كه زنده است آثار آن زخم در پيشانيش نمودار مىباشد و خانواده مزبور از بستگان ماست . 91 - بيدارعلى باش و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند در قندهار شخصى از نيكان به نام ((محب على ))مشهور بود و محبت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام تمامدل او را احاطه كرده و به درجه عشق به آن بزرگوار رسيده بود به طورى كه هرگاهبه او مى گفتند محب على ((بيدارعلى باش )) ازحال طبيعى خارج مى شد و بى اختيار اشكش جارى مى گرديد و چون از دنيا رفت ، درغسالخانه غسلش مى دادند رفقايش گريه مى كردند، رفيقى در آنحال او را صدا زد و گفت محب على ((بيدارعلى باش )) ناگاه دست راستش بلند شد و آرام ،آرام بر سينه خود گذاشت چون اين موضوع فاش شد شيعيان قندهار دسته ، دسته براىتماشا آمدند و چون آن منظره را مى ديدند همه از روى شوق گريان مى شدند و تا آخرغسل دادن همينطور دستش روى سينه اش بود: شعر : دوستى حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب و ساير اهلبيت عليهم السّلام فريضه مهمالهى بر تمام مسلمانان است و در قرآن مجيد اجر رسالت بيان شده و در اخبار متواترهلازمه ايمان به خدا و رسول بلكه نفس ايمان شمرده شده و از براى آن آثار عظيمه دردنيا و آخرت وعده داده شده است و براى دانستن اين حقايق به كتاب بحارالانوار، جلد 7مراجعه ودر اين مقام تنها حديثى را كه محقق و مفسر بزرگ عامه در تفسير كشافذيل آيه : (قُلْ لااَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً اِلا الْمَوَدّةَ فِى الْقُرْبى )نقل كرده وامام فخر رازى در تفسير كبيرش از اونقل نموده يادآورى مى شود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: هركس با دوستىآل محمد صلّى اللّه عليه و آله بميرد شهيد و آمرزيده شده و با توبه و با ايمانكامل مرده است و ملك الموت و نكير و منكر او را بشارت به بهشت مى دهند و او را با اكرام واحترام به بهشت مى برند مانند بردن عروس به حجله زفاف و در قبرش دو در به سوىبهشت باز مى شود و خداوند قبرش را محل زيارت ملائكه رحمت قرار مى دهد و بر سنترسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و جماعت مسلمين مرده است آگاه باشيد هركس بادشمنىآل محمد صلّى اللّه عليه و آله بميرد كافر مرده است و روز قيامت بر پيشانى اونوشتهشده از رحمت خدا بى بهره است و بوى بهشت به مشام او نخواهد رسيد(46). و بالجمله وجوب محبت خدا و رسول و آل محمد عليهم السّلام و بركات آن بديهى است چيزىكه يادآورى آن لازم است دانستن مراتب محبت است و اينكه مرتبهاول آن واجب است لكن بهره مندى از آثار عظيمه آن به اعتبار قوت و شدت اين محبت است تابرسد به مرتبه عشق . و به عبارت ديگر: اگر كسى يك ذرّه محبت حقيقى دردل داشته باشد و با آن بميرد در هلاكت ابدى و دورى از رحمت الهى نخواهد ماند و عاقبتاهل نجات خواهد بود و با محبوبان خود يعنىآل محمد صلّى اللّه عليه و آله جمع مى شود هرچند پس از سيصد هزارسال در عذاب يا دورى از رحمت باشد چنانچه در حديث به اين مطلب تصريح شده و اگركسى مرتبه كامله محبت نصيبش شود به اينكه دوستى خدا و هرچه راجع به او است (دوستىرسول و آل او و دوستى اهل ايمان و سراى آخرت ) تمامدل او را احاطه كند و ذرّه اى دوستى و علاقه قلبيه به غير خدا در دلش نباشد و اگرباشد براى خدا و به جهت الهى باشد مثل اينكه زن و فرزند را از جهت اينكه امانت و نعمتو عطاى خداست دوست دارد مال را از حيث اينكه وسيله تقرب به خداست به سبب انفاق آن درراه خدا دوست دارد و البته چنين شخصى از ساعت مرگ با محبوب حقيقى خودمتصل و برايش هيچ حجابى نيست و مى توان گفت رواياتى كه در آنها مقامات و درجات وسعادات دوستان و شيعيان اهل بيت عليهم السّلام ذكر شده راجع به كسانى است كه به اينمرتبه از محبت رسيده باشند. مجلسى اول عليه الرحمه در شرح زيارت جامعه نزد جمله :((وبِمُوالاتِكُمْ تُقْبَلُالطّاعَةُ الْمُفْتَرَضَةُ)) فرموده :((وَاْلاَخْبارُ بِوُجُوبِ الْمَوَدَّةِ مُتَواتِرَةٌ وَاَقَلُّ مَراتِبِها اَنْيَكُونُوا اَحَبَّ اِلَيْنا مِنْ اَنْفُسِنا وَاَقْصاهَا اْلعِشْقُ)). يعنى :((روايات داله بر وجوب دوستى آل محمد صلّى اللّه عليه و آله متواتر است ؛ يعنىقطعى است و كمترين مراتب دوستى آن است كهآل محمد صلّى اللّه عليه و آله نزد ما محبوبتر از جان ما باشد(47) و آخرين مرتبه آنعشق است : شعر :
سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
|
عشق محمد(ص )بس است و آل محمد(ص )
| و محدث جزائرى در كتاب انوار نعمانيه در نور حب گويد محبت را مراتب بى شمار استولى در پنج مرتبه مى توان آن را شمرد: اول :((استحسان )) است و آن حاصل مى شود از نظر كردن و شنيدن محاسن و كمالات وصفات جميله محبوب . دوم :((مودت )) و آن ميل دل است به سوى محبوب و الفت وانس روحانى با او. سوم :((خلت )) يعنى جاى گرفتن محبت در دل به طورى كه محبت محبوب همهدل را بگيرد. چهارم :((عشق )) كه زيادى در محبت است به طورى كه يك لحظه ازياد محبوبغافل نشود و دائما محبوب در خاطرش باشد. پنجم :((وله )) است وآن يافت نشدن غير محبوب دردل محب و راضى نشدن او به غير محبوب است ، پس هريك ازاين مراتب را شرح داده وبا محبتحقيقى تطبيق نموده و عجايبى از اهل محبت نقل كرده است . و همچنين در كتاب گلزار اكبرى ، درگلشن 66 داستانهاى شگفت آورى ذكر شده از كسانى كه آثار حياتيه پس از مرگشان ازجسد و قبر آنها ديده شده و نقل آنها منافى با وضع اين كتاب و موجبطول كلام است و غرض از اشاره به اين مطالب دو چيز است يكى آنكه خواننده عزيز در هرحدى از محبت حقيقى است بدان قانع نشود و سعى كند محبتهاى مجازى يعنى دوستى دنيا وشهوات را از دل خارج كند وبر حب حقيقى يعنى دوستى خدا و هرچه به او برمى گردد دردل خود بيفزايد تا از بركات و درجات مقام محبت بهره بيشترى نصيبش بشود. شعر :
اى يكدله صد دله دل يكدله كن
|
مهر دگران را زدل خود يله كن
|
يك لحظه به اخلاص بيا بر در ما
|
گر كام تو برنيايد از ما گله كن
| غرض ديگر آنكه : خواننده عزيز از حركت دست محب على پس از مرگش تعجب نكند و آن رامنكر نشود و بداند اگر محبت شديد شد روح محب با محبوبمتصل مى شود و چون محبوب يعنى على عليه السّلام معدن حيات و قدرت است ، پس اگرچنين آثار حياتى از محب ظهور كند، جاى شگفتى نيست . 92 - داستانى از عظمت شاءن سادات و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند كه روزى نظام (48) حيدرآباد دكن در عمارى مىنشيند و عده اى هنود بت پرست آن عمارى را به دوشحمل مى كنند (طبق مرسوم تشريفات سلطنتى آن زمان ) پس در آن حالت چرت و بى خودىعارضش مى شود و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را مى بيند به او مى فرمايد: نظام! حيا نمى كنى كه به دوش سادات عمارى خود را قرار دادى ؟ چشم باز مى كند و منقلب مىشود مى گويد عمارى را بر زمين گذاريد. مى پرسند مگر از ما تقصيرى واقع شده ؟ مىگويد نه لكن بايد عده ديگرى بيايند و عمارى را بلند كنند، پس جمعى ديگر را مىآورند و عمارى را به دوش مى كشند تا نظام به مقصد خود رفته و برمى گردد بهمنزلش . پس آن عده را كه در مرتبه اول ، عمارى بر دوش آنهابود، در خلوت مى طلبد و دست بهگردن آنها كرده و با ايشان معانقه نموده و رويشان را مى بوسد و مى گويد شما ازكجاييد؟ جواب مى دهند اهل فلان قريه . مى پرسد آيا از سابق اينجا بوديد؟ مى گويندهمينقدر مى دانيم اجداد ما از عربستان اينجا آمده اند و توطن نموده اند. مى گويد بايدفحص كنيد، نوشته جاتى كه از اجدادتان داريد جمع كنيد و نزد من آوريد پس اطاعت كردندو هرچه داشتند آوردند. سلطان در بين آن نوشته شجرنامه و نسب نامه اجدادشان را مىبيند كه نسب آنها به حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام مى رسد و از ساداترضوى هستند، نظام به گريه مى افتد و مى گويد شما چطور هنود شده ايد در حالى كهمسلمان زاده بلكه آقاى مسلمانانيد؟! همه آنها منقلب شده و مسلمان و شيعه اثنى عشرى مىشوند، نظام هم املاك زيادى به آنها عطا مى كند. لزوم اكرام و احترام از سلسله جليله سادات و ذريّه هاىرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از مسلميات مذهب ماست و در جلداول گناهان كبيره در بحث صله رحم به آن اشاره شده است وتفصيل مطلب با ذكر ادله آن در كتاب فضائل السادات است و در كتاب ((كلمه طيبه ))مرحوم نورى چهل روايت و داستان اشخاصى كه به بركت اكرام به ذرّيه طاهره آثارعظيمه مشاهده نمودند نقل كرده است و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده اندكه فرمود:((اَكْرمُوا اَوْلادِىَ الصّالِحُونَ للّهِ وَالطّالِحُونَ لى ))(49) يعنى :((ساداتى كه اهل صلاح و تقوا هستند براى خدا آنها را گرامى داريد و ساداتى كهچنين نيستند براى خاطر من و انتسابشان به من گرامى داريد)). 93 - كرامت ابوالفضل و شفاى مسلول و نيز جناب مولوى مزبور نقل كرد كه برادرم محمد اسحاق در بچگىمسلول شد و از درمان نااميد گرديديم . پدرم او را به كربلا برد و در حرم حضرتاباالفضل عليه السّلام او را به ضريح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست كه ازخداوند شفاء يا مرگ او را بخواهد. بچه را بست و خود در رواقمشغول نماز شد، هنگامى كه برگشت نزد بچه ، گفت بابا گرسنه ام . به صورتشنگاه كرد ديد رخسارش تغيير كرده و شفا يافته است ، او را بيرون آورد و فرداى آن روزانار خواست و هشت دانه انار ويك قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبرى نشد واكنون ساكن نجف و در حضرت حمزه مشغول خبازى است . بنده در سفرى كه براى زيارت حضرت حمزه مشرف شدم به اتفاق جناب مولوى ، محمداسحاق مزبور را ملاقات كردم و آثار ورع و صلاح و سداد از او آشكار بود. 94 - روشنايى شمع دوام مى يابد ونيز نقل فرمود، مادرم به تلاوت قرآن مجيد علاقه زيادى داشت و غالبا در شبانه روزهفت جزو تلاوت مى نمود وشبهاى ماه رمضان را نمى خوابيد ومشغول تلاوت قرآن و دعا و نماز بود. شبى در شمعدان به مقدار يك بند انگشت شمعباقيمانده بود و ما مى توانستيم در خارج از منزل شمع تدارك كنيم ، لكن چون از طرفحكومت قدغن شده بود كه كسى نبايد از خانه اش خارج شود و اگر كسى را در كوچه وبازار مى ديدند او را به زندان مى بردند و جريمه مى كردند، مادرم به روشنائى همانمقدار از شمع مشغول تلاوت قرآن مجيد شد. به خدا سوگند! كه تا آخر شب كه مادرم قرآن و دعا مى خواند شمع تمام نشد و از نمازش كه فارغ شد مشغول سحرى خوردن شديم باز تمام نشد، همينكه صداى اذان صبحبلند گرديد رو به خاموشى رفت و تمام شد و خلاصه يك بند انگشت شمع به مقدار نهساعت براى ما به بركت مادرم روشنايى داد. 95 - گريه شير در عزاى حضرت سيدالشهداء (ع ) و نيز نقل كردنداز عالم بزرگوار جناب حاج سيد محمد رضوى كشميرى فرزند مرحوم آقاسيد مرتضى كشميرى كه فرمود در كشمير به دامنه كوهى حسينيه اى است و اطراف آنطورى است كه مى توان از بيرون داخل آن را ديد و پشت بام آن جهت روشنايى و هوا، مقدارىباز است و هر ساله ايام عاشورا در آن اقامه عزاى حضرت سيدالشهداء عليه السّلام مىشود و جمعى از شيعيان جمع مى شوند و عزادارى مى كنند و ازشباول محرم از بيشه نزديك شيرى مى آيد مى رود پشت بام حسينيه و سرش را از همان روزنهداخل مى كند و عزاداران را مى نگرد و قطرات اشك پشت سر هم مى ريزد تا شب عاشورا هرشب به همين كيفيت ادامه مى دهد و پس از پايان مجلس مى رود. و فرمود در اين قريه ، اول محرم هيچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمى شود و با آمدن شيرمعلوم مى شود شب اول عاشوارى حسينى عليه الصلوة والسلام است . ظهور آثار حزن از بعضى حيوانات در عاشوارى حسينى عليه السّلام مكرر واقع شده و ازموثقين نقل گرديده و در اينجا براى زيادتى بصيرت خواننده عزيز تنها يك داستان عجيباز كتاب كلمه طيبه نورى نقل مى شود: عالم جليل و كامل نبيل صاحب كرامات باهره و مقامات ظاهره ((آخوند ملا زين العابدينسلماسى اعلى اللّه مقامه )) فرمود: چون از سفر زيارت حضرت رضا عليه السّلاممراجعت كرديم ، عبور ما به كوه الوند افتاد كه در نزديكى همدان واقع شده است ، پس درآنجا فرود آمديم و موسم بهار بود پس همراهانمشغول خيمه زدن شدند و من نظر مى كردم به دامنه كوه ناگاه چشمم افتاد به چيز سفيدىچون تاءمل كردم پيرمرد محاسن سفيدى را ديدم كه عمامه كوچكى بر سر داشت و برسكويى نشسته كه قريب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چيدهكه بجز سر چيزى از او نمايان نبود، پس نزديك او رفتم و سلام كردم و مهربانى نمودمپس به من انس گرفت و از جاى خود فرود آمد و مرا ازحال خود خبر داد كه از گروه ضاله نيست كه به جهت بيرون رفتن از عمده تكاليف اسمهاىمختلفه بر خود گذاشته اند و به اشكال عجيبه بيرون مى آيند بلكه براى اواهل و اولاد بوده وپس از تمشيت امور ايشان براى فراغت در عبادت از آنها عزلت اختيار كردهو در نزد او بود رساله هاى عمليه از علماى آن عصر و هيجدهسال است كه در آنجا بود. و از جمله عجايبى كه ديده بود پس از استفسار از آنها گفتاول آمدن من به اينجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چيزى گذشت شبىمشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظيمى آمد و آوازهاى غريبى شنيدم ، پسترسيدم و نماز را تخفيف دادم و نظر نمودم در اين دشت ديدم بيابان پر شده از حيوانات وروى به من مى آيند، اضطراب و خوفم زياد شد واز آن اجتماع تعجب كردم چون ديدم درايشان حيوانات مختلفه و متضاده اند چون شير و آهو و گاو كوهى و پلنگ و گرگ با هممختلطند و به صداهاى غريبى صيحه مى زنند پس در اينمحل دور من جمع شدند و سرهاى خود را به سوى من بلند نموده فرياد مى كردند، با خودگفتم دور است كه سبب اجتماع اين وحوش و درندگان كه با هم دشمنند براى دريدن منباشد در حالى كه خود را نمى درند اين نيست مگر براى امرى بزرگ و حادثه اى عجيب . چونتاءمل كردم به خاطرم آمد كه امشب شب عاشوراست و اين فرياد و فغان و اجتماع و نوحهگرى براى مصيبت حضرت سيدالشهداء است چون مطمئن شدم عمامه از سر برداشتم و برسر خود زدم خود را از اين مكان انداختم و مى گفتم حسين حسين ، شهيد حسينوامثال اين كلمات . پس حيوانات در وسط خود جايى برايم خالى كردند و دور مرا حلقه گرفتند پس بعضى سر بر زمين مى زدند و بعضى خود را در خاك مى انداختند و به همين نحو بوديمتا فجر طالع شد، پس آنها كه وحشى تر از همه بودند رفتند و به همين ترتيب مىرفتند تا همه متفرق شدند واز آن سال تا بهحال كه مدت هيجده سال است اين عادت ايشان است حتى اينكه گاهى عاشورا بر من مشتبه مىشود پس از اجتماع آنها در اين محل بر من ظاهر مى گردد آنگاه عابد برخاست و خميرى كردو آتش افروخت كه دو قرص نان براى افطارى و سحرى خود تدارك كند، از او خواهش كردم فردا ميهمان من باشد كه طبخى كنم و برايش بياورم گفت روزى فردا را دارم اگرفردا را چيزى نرسيد روز بعد مهمان تو مى باشم چون شب شد به همراهان خود گفتمطعامى نيكو بسازيد به جهت مهمان عزيزى كه سالهاست مطبوخى نخورده . پس شب مهيا شدند و صبح از برنج طبخى نمودند و من روى سجاده ام نشستهمشغول تعقيب بودم ، نزديك طلوع آفتاب مردى را ديدم كه به شتاب بر كوه بالا مى رود،ترسيدم و به خادم خود كه ((جعفر)) نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد كهبيايد، گفت تشنه ام آبى به من رسان . چون به نزد عابد رفتم آنگاه مى آيم به نزدشما. چون نزد عابد رفت و چيزى به او داد و عابد از او بگرفت ، برگشت به سوى ما وسلام كرد و نشست . پرسيدم سبب اين شتاب چه بود و چه كار داشتى و به عابد چه دادى و تو كيستى و ازكجا آمدى گفت اصل من از شهر خوى آذربايجان است در كوچكى مرا دزديدند فلان حاجىدباغ همدانى مرا خريد و نزد معلم گذاشت خط نوشتن ومسائل دينى را به من آموخت پس مرا عيال و سرمايه داد ومستقل نمود، شب گذشته در خواب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را ديدم به من فرمودپيش از طلوع آفتاب يك من آرد حلال پاكيزه برسان به عابدى كه در كوه الوند است ،گفتم فدايت شوم ! از كجا بشناسم حليت و پاكيزه بودن آن را فرموده در نزد فلان حاجىدباغ . از خواب بيدار شدم و وقت شب بر من مشتبه شد از خانه بيرون آمدم از بيم آنكهمبادا پيش از طلوع آفتاب به عابد نرسم و خانه دباغ را درست نمى شناختم چون قدرىرفتم شب گردها مراگرفتند ونزد داروغه بردند گفت اى پسر! اين چه وقت بيرون آمدناست گفتم مرا شغلى با فلان حاجى دباغ است با هم معاهده كرديم كه در آخر شب او راملاقات كنم از خواب بيدار شدم وقت را نشناختم از خانه بيرون آمدم از ترس خلف وعده ،شبگردان مرا گرفتند و نزد تو آوردند و آن مرد دباغ معروف بود. داروغه گفت در سيماى اين جوان آثار صدق و صلاح مشاهده مى كنم او را به خانه حاجىدباغ بريد، اگر او را شناخت و به خانه اش برد او را رها كنيد وگرنه او را برگردانيد نزد من ، پس مرا آوردند تا درب خانه حاجى دباغ ، گفتند اين خانه اوست و بهكنارى رفتند، پس درب خانه را كوبيدم خود حاجى بيرون آمد، بر او سلام كردم ، جوابگفت و مرا در بغل گرفت و پيشانيم را بوسيد وداخل خانه كرد، آن جماعت برگشتند. گفتم يك من آردحلال مى خواهم . گفت به چشم و رفت و انبانى آورد سربسته و گفت اين همان مقدار است . گفتم قيمت آن چند است ؟ گفت آنكه تو را امر كرد به اين ، مرا نيز امر كرد كه از تو بهانگيرم ، پس انبان را به دوش كشيده و نماز صبح را هنگام بالا رفتن از كوه بهتعجيل انجام دادم از ترس فوت وقت . و اين فضل خداست كه به هركس خواست مى دهد. جناب آخوند اعلى اللّه مقامه فرمود در نزديكى دامنه آن كوه كه مامنزل كرده بوديم ، جماعتى از صحرانشينان گوسفند داشتند نزد ايشان فرستاديم كهقدرى دوغ و پنير بگيرد آنها از فروختن امتناع كردند و او را از ميان خود بيرون نمودندواو با دست خالى و حالتى پريشان برگشت . ساعتى نگذشت كه جماعتى از ايشان باحالت اضطراب رو به ما كرده و گفتند چون ما از فروختن دوغ و ماست ابا كرديم وفرستاده شما را بيرون نموديم در گوسفندان ما مرضى پيدا شده كه ايستاده به خود مىلرزند تا اينكه افتاده و مى ميرند و گمان داريم اين جزاى كردار ماست . پس به شما پناه آورده ايم كه اين بلا را از ما بگردانيد پس دعايى برايشان نوشتم وگفتم اين را در ميان گوسفندان بر بالاى چوبى نصب كنيد، چون آن را بردند بعدازساعتى تمام مردان ايشان برگشتند و با خود مقدار زيادى دوغ و پنير آوردند كه مانتوانستيم برداريم آنگاه نزد عابد رفتم ، عابد گفت ميان شما و اين جماعت حادثه عجيبىروى داده يك نفر از طايفه جن ساكن اين مكان مرا خبر داد به رفتن بعضى ازشما نزد اينجماعت و امتناع ايشان از فروختن و اذيت كردن و بيرون نمودن او را و تعصب كردن جنيان اينمكان براى شما و غضب آنها برايشان وتلف كردن آنها گوسفندان ايشان را و پناه آوردنايشان به شما و گرفتن دعايى از شما كه مشتمل بود بر تهديد و وعيد بر جنيان و آنهاچون نوشته شما را ديدند به يكديگر گفتندحال كه خودشان از ايشان راضى شدند و ما را تهديد مى كنند دست از گوسفندان ايشانبداريد. پس عابد دست در زير فرش خود كرد و آن دعا را به من داد و نام آن عابد ((حسينزاهد)) بود! 96 - شفاى مريض به وسيله حضرت سيدالشهداء (ع ) و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند: در قندهار حسينيه اى است از اجداد ما براى اقامهعزاى حضرت سيدالشهداء عليه السّلام دختر عموى مادرم به نام ((عالمتاب )) كه عمهمرحوم حاج شيخ محمد طاهر قندهارى بود با اينكه به مكتب نرفته و درس نخوانده و نمىتوانست خط بخواند به واسطه صفاى عقيده اى كه داشت وضو مى گرفت و يك صلواتمى فرستاد و دست روى سطر قرآن مجيد گذارده آن را تلاوت مى كرد و براى هر سطرىصلواتى مى فرستاد و آن را مى خواند و به اين ترتيب قرآن را به خوبى مى خواند والا ن هم چنين است . اين زن پسرى دارد به نام ((عبدالرؤ وف )) در بچگى در سينه و پشت او كاملاً برآمدگى(قوز) داشت و من خود بارها مشاهده كردم . در حسينيه مزبور، شب عاشورا براى عزادارىعالمتاب بچه چهارساله قوزى خودش را همراه مى آورد و پدر و مادرش آرزوى مرگش راداشتند؛ چون هم خودش و هم آنها ناراحت بودند پس از پايان عزادارى گردنش را به منبرمى بندند و مى گويند يا حسين عليه السّلام از خدا بخواه كه اين بچه را تا فردا يا شفادهد يا مرگ ، ما خواب بوديم كه ناگهان از صداى غرش همه بيدار شديم ديديم بدنبچه مى لرزد و بلند مى شود و مى افتد و نعره مى زند، ما پريشان شديم ، مادرم بهعالمتاب گفت بچه را به خانه رسان كه آنجا بميرد تا پدرش ، كه عصبانى استاعتراض نكند. مادر، بچه را در برگرفت از شدت لرزش بچه ، مادر هم مى لرزيد تامنزلش رفتم ، لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت پس از اين لرزشهاى متوالىگوشتهاى زيادتى آب شد و سينه و پشت او صاف گرديد به طورى كه هيچ اثرى ازبرآمدگى نماند و چندى قبل كه براى زيارت به اتفاق مادرش به عراق آمده بود او راملاقات كردم جوانى رشيد و بلند قد و هنوز خودش و مادرش زنده هستند. 97 - كرامت حرّ شهيد و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند بنده 23سال قبل در كربلا بودم و به مرض تب مزمن واختلال حواس مبتلا بودم . رفقا مرا براى تفريح و تغيير هوا به سمت قبر جناب ((حرشهيد)) بردند. در حرم حرّ بودم و قدرت ايستادن نداشتم ، نشسته زيارت مختصرى خواندم، در اين اثناء ديدم زن عربى بيابانى وارد شد و نزديك ضريح نشست و انگست خود رادر حلقه ضريح گذارد و اين دعا را خواند: ((يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَيْنِ عليه السّلام اكْشِفْ لَنَا الْكُرَبَ الْعِظامَ بِحَقِّمَوْلانَا اَلْحُسَيْنِ)). پس انگشت خود را برمى داشت و در حلقه متصل به آن گذاشته و آن ذكر را مى خواند وهمينطور مى خواند و دور مى زد، دور پنجم يا ششم او بود كه من هم آن جمله را حفظ كردم ،چون توانائى ايستادن نداشتم كه از بالا شروع كنم خود را كشان كشان به ضريحرسانده و انگشتم را به حلقه پايين ضريح گذاشتم و همان جمله را خواندم و بعد درحلقه ديگر و چون در حلقه سوم مشغول خواندن شدم ، گرمى مختصرى ازداخل ضريح به انگشتانم رسيد به طورى كه بهداخل بدن و تمام رگهاى بدنم سرايت كرد مانند دواى آمپولى كه تزريق مى كنند، حسكردم مى توانم برخيزم ، پس برخاستم و بقيه حلقه ها را ايستاده خواندم و بكلى آنمرض برطرف گرديد و ديگر اثرى از آن پيدا نشد. چون بعضى در مقام جناب حر بن يزيد رياحى در شك هستند و گويند چون آن جناب كسىبود كه راه را بر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام بست و مانع شد از برگشتن آقا بهمدينه ، براى دفع اين شبهه و دانستن مقام آن جناب تذكر داده مى شود كه جناب حرّ، مردىشريف و بزرگوار و صاحب رياست در كوفه بود و آمدنش جلو حضرت سيدالشهداءبراى حفظ رياستش و به اميد اينكه كار به مسالمت مى گذرد. و اما جنگ با آن حضرت و كشتن امام عليه السّلام چيزى بود كه حر تصور آن را نمى كرد وآن را باور نمى داشت وچنانچه خودش فرمود اگر واقعه عاشورا و اقدام به كشتن امامعليه السّلام را مى دانست هيچگاه اقدام به چنين خطائى نمى كرد و چون روز عاشوراپيشنهادهاى امام عليه السّلام را شنيد كه از آن جمله اين بود بگذارند تا آقا با باقيماندهاهل بيت از عراق خارج شود و ابن سعد هيچيك را نپذيرفت ، جناب حر آمد نزد عمر بن سعد وگفت آيا مى خواهى با حسين جنگ كنى ؟ گفت : آرى جنگى كه آسانتر آن بريدن سرها ازبدن و جدا شدن دستهاست ! حرّ فرمود: آيا اين خواسته هاى حسين را هيچيك نمى پذيرى تااينكه كار به مسالمت و صلح تمام شود. عمر سعد گفت : ابن زياد راضى نمى شود. حرّ با خشم ودل شكسته برگشت پس به بهانه آب دادن به اسب خود از لشكر كناره گرفت و اندكاندك به لشكرگاه حسين عليه السّلام نزديك مى شد. مهاجر بن اوس با وى گفت چه ارادهدارى ، مگر مى خواهى حمله كنى ؟ حر او را پاسخ نداد و لرزش او را گرفت . مهاجر گفت : اى حر! كار تو ما را به شك انداخته به خدا قسم ! در هيچ جنگى ما اينحال را از تو نديديم و اگر از من مى پرسيدند شجاعتريناهل كوفه كيست ، غير تو را نام نمى بردم ، اين لرزيدن تو از چيست ؟ حر گفت : به خدا خود را ميان بهشت و دوزخ مى بينم ! به خدا قسم جز بهشت را اختيارنخواهم كرد اگر چه پاره پاره شوم و به آتش سوخته گردم ، پس اسب خود را به جانبحسين عليه السّلام دوانيد و سپر را واژگون كرد و دو دست بر سر گذاشت و سر بهآسمان گفت : خدايا! به سوى تو توبه مى كنم از كردار ناروايم كهدل اولياى تو و اولاد دختر پيغمبر تو را آزردم و چون با اين حالت عجز به امام عليهالسّلام رسيد سلام كرد و خود را بر خاك اندخت و سر بر قدم نهاد امام عليه السّلامفرمود سر بردار تو كيستى (معلوم مى شود از شدت شرمسارى صورت خود را پوشيدهبود) عرض كرد پدر و مادرم فدايت باد! منم ((حربن يزيد)) من آن كس هستم كه تو را مانعشدم از برگشتن به مدينه و بر تو سخت گرفتم تا در اين مكان هم بر تو تنگگرفتم ، به خدا قسم ! گمان نمى بردم كه خواسته هاى تو را رد مى كنندو آماده كشتنتو مى شوند. آيا توبه من پذيرفته نيست ؟ امام عليه السّلام فرمود: آرى خدا توبه پذير است ،توبه ات را مى پذيرد و مى آمرزدت ، سپس عرض كرد گاهى كه از كوفه خارج شدم ،ناگاه ندايى به گوشم رسيد كه گفت اى حر! بشارت باد تو را به بهشت (البته اينبشارت به اعتبار آخر كار او بوده است ) من با خود گفتم اين هرگز بشارت نخواهد بودمن به جنگ پسر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله مى روم بشارت معنا ندارد، اكنون فهميدمكه آن بشارت صحيح است . امام عليه السّلام فرمود آن بشارت دهنده برادرم خضر عليهالسّلام بود كه تو را بشارت داد، به تحقيق كه اجر و خيررانايل شدى . و بالجمله از امام عليه السّلام اجازه گرفت و به ميدان رفت و هشتاد نفر از آن كفار را بهجهنم فرستاد تا كشته گرديد. اصحاب بدن او را آورده نزد امام عليه السّلام گذاردندحضرت چهره خون آلود او را مسح مى نمود و مى فرمود: ((بَخٍّ بَخٍّ ما اَخْطَاءَتْ اُمُّكَ حَيْنَ سَمَّتْكَ حُرّاً اَنْتَ وَاللّهِ حُرُّ فِى الدُّنْيا وَاْلاخِرَةِ ثُمَّاسْتَغْفَرَ لَهُ)). يعنى :((به به ! مادرت به غلط نام تو را حرّ ننهاد، به خدا قسم ! تو در دنيا وآخرتحرى پس برايش استغفار كرد)). و در بعض مقاتل اشعارى از امام عليه السّلامنقل شده كه در مرثيه حرّ، انشاء فرمود. غرض از آنچه نقل شد دانستن اين است كه جناب حر از خطاى خودتوبه كرده و امام عليهالسّلام توبه اش را پذيرفت و در برابر آن حضرت جهادكرد و امام عليه السّلام رايارى نمود تا كشته شد، پس با ساير شهداى كربلا درفضيلت شهادت يكى است ، بلىساير شهدا را جز فضيلت شهادت ازجهت علم وعمل هريك داراى فضيلتى بودند، گوييمجناب حرّ هم فضيلتى داشت كه به قول مرحوم شيخ جعفر شوشترى نمى توان كمترازفضيلت ساير شهدابوده و آن ((حالت توبه )) است . كسى كه سرهنگ و چهارهزارتابع دارد وتمام وسايل عيش و نوش ، برايش فراهم و اميد رسيدن به هدفهاى بالاترىپس از وقعه كربلا دارد، ناگاه به ياد خدا افتد و از خوف الهى چنان بلرزد و ترسانشود كه مورد حيرت قرار گيرد، آنگاه با يك عالم شرمسارى از گناهش صورت راپوشيده خود را بر خاك اندازد، اين حالت توبه كه عبادت قلبيه است نزد پروردگارخيلى پر ارج است تا جايى كه محبوب حضرت آفريدگار مى شود و بدون شك حالتتوبه او،امام عليه السّلام را دلشاد كرد و در آن لحظه ، همّ و غمهاى امام عليه السّلام رابرطرف ساخت و ازاين بيان دانسته مى شود صحت جمله :((يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَاالْحُسَيْنِ)). يعنى :((اى كسى كه به واسطه توبه ات ، غم راازدل امام عليه السّلام زدودى و آن بزرگوار را شاد ساختى (ضمنا ما هم بايد بدانيماگر از گناهانمان توبه كنيم و همان حالت توبه نصيبمان شود، امام زمان عليه السّلاماز ما راضى و دلشاد خواهد گرديد)). پس دانسته شد كه جناب حرّ با ساير شهدا در ثواب زيارت قبر شريف وتوسل به او در حوايج دنيوى و اخروى مساوى است و جمله :((يا كاشِفَ الْكَرْبِ)) در خطاببه جناب حرّ يا حضرت اباالفضل عليه السّلام يا ديگرى از شهدا هرچند معناى صحيحىدارد چنانچه ذكر شد لكن چون از معصوم نرسيده قصد ورود از شرع نبايد نمود. براى مزيد اطمينان به مقام جناب حر داستانى را كه مرحوم سيد نعمت اللّه جزائرى دركتاب انوار نعمانيه بيان كرده نقل مى شود: چون شاه اسماعيل صفوى بغداد را تصرف نمود وبه كربلا مشرف شد، به زيارت قبرحضرت سيدالشهداء عليه السّلام از بعض مردم شنيد كه به جناب حرّ، طعن مى زند پسخودش نزد قبر حر رفت و امر كرد قبر را نبش كردند، چون به جسد حر رسيدند، ديدندبدن تازه و مانند همان روزى است كه شهيد شده و ديدند كه بر سرش پارچه اى بستهشده و به شاه خبر دادند كه چون روز عاشورا در اثر ضربتى كه بر سر مبارك حررسيده بود، خون جارى مى شد، امام عليه السّلام اين پارچه را بر سر او بستند و بههمان حالت دفن شده ، پس شاه امر كرد كه آن پارچه را باز كنند تا به قصد تبرك آنرا براى خود بردارد، چون آن پارچه را باز كردند خون از همان موضع زخم جارى شد باپارچه ديگرى سر مبارك را بستند فايده نكرد و همينطور خون جارى مى شد، به ناچاربه همان پارچه امام عليه السّلام آن زخم را بستند و خون قطع شد، پس شاه دانست حسنحال و مقام حر را پس قبه و بارگاه بر آن قبر بنا كرد و خادمى بر آن گماشت . بايد دانست اينكه قبر شريف حر در يك فرسخى واقع شده دو وجه گفته شده : يكى آنكهعشيره حرّ آن جسد مطهر را در نزديكى اقامتگاه خود برده و دفن كردند. وجه ديگر آنكه درهنگام نبرد با لشگريان اين محل كه رسيده افتاده و شهيد شده است و وجهاوّل اقرب است . 98 - لاشه مردار و جيفه دنيا و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند از آقا سيد رضا موسوى قندهارى كه سيدىفاضل و متقى بود، فرمود سلطان محمد دائى ايشان شغلش خياطى و تهيدست و پريشانحال بود. روزى او را بشاش و خندان يافتم و پرسيدم چطور است امروز شما را شاد مىبينم ؟ فرمود آرام باش كه مى خواهم از شادى بميرم . ديشب از جهت برهنگى بچه هايم ونزديكى ايام عيد و پريشانى و فلاكت خودم گريه زيادى كردم و به مولا اميرالمؤ منينعليه السّلام خطاب كردم آقا! تو شاه مردانى و سخى روزگارى ، گرفتاريهاى مرا مىبينى ، چون خوابيدم ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم ، باغى بزرگ ديدمكه قلعه اش از طلا و نقره بود، درى داشت كه چندين نفر نزد آن ايستاده بودند نزديك آنهارفتم پرسيدم اين باغ كيست ؟ گفتند از حضرت اميرالمؤ منين است . التماس كردم كهبگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم . گفتند فعلاًرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تشريف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتماول خدمت رسول خدا مى رسم و از ايشان سفارشى مى گيرم . چون به خدمتش رسيدم ازپريشانى خود شكايت كردم . فرمود: پيش آقاى خود اباالحسن عليه السّلام برو، عرض كردم حواله اى مرحمت فرماييد.حضرت خطى به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسنعليه السّلام رسيدم فرمود سلطان محمد كجا بودى ؟ گفتم از پريشانى روزگار بهشما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و بهمن نظر تندى فرمود و بازويم را به فشار گرفت و نزد ديوار باغ آورد. اشاره فرمودشكافته شد، دالانى تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناك شدم . اشاره ديگرى كرد روشنايى ظاهر شد، پس درى نمايان شد و بوى گندى به مشامم رسيدبه شدت به من فرمود داخل شو و هر چه مى خواهى بردار،داخل شدم ديدم خرابه اى است پر از لاشه مردار. حضرت به تندى فرمود زود بردار(لاشه خورهاى زيادى آنجا بود) از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مرده اى بهدستم آمد، برداشتم . فرمود برداشتى ؟ عرض كردم بلى . فرمود بيا، در برگشتن دالانروشن بود در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود، فرمود سلطان محمد!چيزى كه به دست دارى در آب بزن و بيرون آور، چون آن را در آب زدم ديدم طلا شده است. حضرت به من نگريست لكن خشمش اندك بود، فرمود سلطان محمد! براى تو صلاح نيستمحبت مرا مى خواهى يا اين طلا را؟ عرض كردم محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابهانداز، به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم ، بوى خوشى به مشامم رسيد تا صبح ازخوشحالى گريه مى كردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا را پذيرفتم . آقا سيد رضا فرمود پس از اين واقعه ، اضطرار دنيوى سلطان محمد برطرف شد ووضع فرزندانش مرتب گرديد. از اين داستان حقايقى دانسته مى شود كه در اينجا به پاره اى از آنها به طور اختصاراشاره مى شود و تفصيل آنها براى محل ديگر. بر صاحب بصيرت آشكار است كهثروتمندى و فراوانى نعمتهاى دنيوى و كاميابى به تنهايى نزدعقل صحيح براى انسان متصف به خوبى يا بدى نيست هرچند تمام نعمتهاى دنيويهبالذات خوب است لكن بالنسبه به انسان دو جور است : اگر شخص ثروتمند علاقه قلبيش عالم آخرت و ايستگاه ابدى و جوار محمد وآل محمد عليهم السّلام باشد وهرچه در دنيا دارد در دلش نباشد يعنى آنها را بالذات دوستندارد بلكه آنها را وسيله تاءمين حيات ابدى خود شناسد البته چنين ثروتى براى اونعمت حقيقى و مقدمه سعادت ابدى است ونشانه چنين شخصى آن است كه سعى در ازديادثروت مى كند ولى نه با حرص و علاقه قلبى به آن و سعى در نگاهدارى آن مى كندولى نه با بخل در راه حق ، يعنى در راه باطل ازصرف يك درهم خوددارى مى كند ولى درراه خدا از بذل تمام دارائى هم مضايقه ندارد و نيز چنين شخصى هيچگاه به ثروت خودنمى نازد و تكبر نمى نمايد و خود را با تهيدست يكسان مى بيند ونيز هرگاه تمامثروت وساير علاقه هاى مادى او از بين رود، اضطراب درونى و حزن قلبى ندارد. واگر شخص علاقه قلبى او تنها حيات مادى و شهوات دنيوى باشد و ثروتمندى را بالذات دوستدار و آن را وسيله رسيدن به آرزوهاى نفسانى شناخت و حيات پس از مرگ وقرب به پروردگار و جوار آل محمد صلّى اللّه عليه و آله حكايتى پنداشت و آنها را تنهابر زبان داشت گاهى كه مى گفت قيامت حق است ، ميزان و صراط و بهشت و جهنم همه حقاست ، امورى بود كه بر زبان مى گفت ولى علاقه قلبى او تنها دنيا بود. البته زيادتى ثروت و كاميابيهاى دنيوى براى چنين شخصى بلاى حقيقى و موجب شقاوتابدى است و مثل او در عالم حقيقت مثل كسى است كه برايش سلطنت پيش بينى شده و بايدحركت كند و به قصر سلطنتى وارد شود و بر تخت سلطنتى نشيند و از انواع نعمتها بهرهبرد، پس در اثناء راه به خرابه اى كه پر از لاشه مردار و لاش خورهاست برسد پس درآن خرابه منزل كند و در برابر قصر سلطنتى و به مردارخورى قناعت نمايد؛ چنانچه درداستان مزبور به اين حقيقت اشاره شده است و از آنجايى كه ثروتمندى و كاميابى غالبابراى بشر دام مى شود و او را صيد مى كند، يعنى محبت آنها در دلش جاى گرفته و ازعالم اعلا غافل مى گردد و علاقه قلبيه اش از جهان پس از مرگ بريده مى گردد،پروردگار حكيم بعضى از بندگان خود را از خوشيهاى اين عالم محروم مى كند و بهوسيله تيرهاى بلاى فقر و مرض و مصيبت و ظلم اشرار آنها را از دنيادل آزرده مى نمايد تا دل به آن نبندند و از حيات جاودانىغافل نشوند. و به عبارت ديگر: انسان يك دل بيشتر ندارد اگر در آن محبت به دنيا وشهوات نفسانى جاى گرفت به همان اندازه از جاى گرفتن محبت خدا و اولياى او و سراىآخرت كم مى شود و گاه مى شود كه حب دنيا و شهوات تمامدل را احاطه مى كند تا جايى كه براى خدا و اولياى او جايى باقى نمى ماند. و از آنچه گفته شد دانسته گرديد سرّ فرمايش اميرالمؤ منين عليه السّلام كهفرمود:((مال دنيا مى خواهى يا محبت مرا)). و شرح و تفصيل آنچه گفته شد در كتاب ((قلب سليم )) كه ان شاء اللّه بزودى انتشارمى يابد(50)، ذكر گرديده است .
|
|
|
|
|
|
|
|