بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای شگفت, آیة اللّه سید عبد الحسین دستغیب ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DASTAN01 -
     DASTAN02 -
     DASTAN03 -
     DASTAN04 -
     DASTAN05 -
     DASTAN06 -
     DASTAN07 -
     DASTAN08 -
     DASTAN09 -
     DASTAN10 -
     DASTAN11 -
     DASTAN12 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

31 - داستانى عجيب تر
تقريبا پانزده سال قبل ، از جمعى از علماى اعلام قم و نجف اشرف شنيدم كه پيرمرد هفتادساله اى به نام كربلائى محمد كاظم كريمى ساروقى داستان عجيب
(ساروق از توابع فراهان اراك است ) كه هيچ سوادى نداشته ، تمام قرآن مجيد به اوافاضه شده به طورى كه تمام قرآن را حافظ شده به طرز عجيبى كه ذكر مى شود.
عصر پنجشنبه ، ((كربلائى محمد كاظم )) به زيارت امامزاده اى كه در آنمحل مدفون است مى رود، هنگام ورود، دو نفر سيد بزرگوار را مى بيند و به او مىفرمايند كتيبه اى كه در اطراف حرم نوشته شده بخوان .
مى گويد آقايان ! من سواد ندارم و قرآن را نمى توانم بخوانم . مى فرمايند بلى مىتوانى . پس از التفات و فرمايش آقايان حالت بى خودى عارضش مى گردد و همانجامى افتد تا فردا عصر كه اهالى ده براى زيارت امامزاده مى آيند او را افتاده مى بينند،پس او را بلند كرده به خود مى آورند. به كتيبه مى نگرد مى بيند سوره جمعه است ،تمام آن را مى خواند و بعد خودش را حافظ تمام قرآن مى بيند و هر سوره از قرآن مجيد راكه از او مى خواستند، از حفظ به طور صحيح مى خوانده و از جناب آقاى ميرزا حسن نوادهمرحوم ميرزاى حجة الاسلام شيرازى شنيدم فرمود مكرر او را امتحان كردم هر آيه اى را كهاز او مى پرسيدم فورا مى گفت از فلان سوره است و عجيبتر آنكه هر سوره اى را مىتوانست به قهقرا بخواند؛ يعنى از آخر سوره تااول آن را مى خواند.
و نيز فرمود: كتاب تفسير صافى در دست داشتم برايش باز كرده گفتم اين قرآن است واز روى خط آن بخوان ، كتاب را گرفت چون در آن نظر كرد گفت آقا! تمام اين صفحهقرآن نيست و روى آيه شريفه دست مى گذاشت و مى گفت تنها اين سطر قرآن است يا ايننيم سطر قرآن است و هكذا و مابقى قرآن نيست .
گفتم از كجا مى گويى تو كه سواد عربى و فارسى ندارى ؟ گفت : آقا! كلام خدا نوراست ، اين قسمت نورانى است و قسمت ديگرش تاريك است (نسبت به نورانيت قرآن ) و چندنفر ديگر از علماى اعلام را ملاقات كردم كه مى فرمودند همه ما او را امتحان كرديم و يقينكرديم امر او خارق عادت است و از مبداء فياضجل وعلا به او چنين افاضه شده .
در سالنامه نور دانش ، سال 1335 صفحه 223 عكس كربلائى محمد كاظم مزبور راچاپ كرده و مقاله اى تحت عنوان (نمونه اى از اشراقات ربانى ) نوشته و در آن شهادتعده اى از بزرگان علما را بر خارق العاده بودن امر اونقل نموده است تا اينكه مى نويسد:((از مجموع دستخطهاى فوق ، موهبتى بودن حفظ قرآنكربلائى ساروقى به دو دليل ثابت مى شود.
1 - بى سوادى او كه عموم اهالى ده او شهادت مى دهند و احدى خلاف آن را اظهار ننموده است. نگارنده شخصا از ساروقيهاى ساكن تهران تحقيق نمودم و با اينكه موضوع بىسوادى او در جرايد كثيرالانتشار چاپ و منتشر شده ، معذلك هيچكس ‍ تكذيب نكرده است
2 - بعضى از خصوصيات حفظ قرآن او كه از عهدهتحصيل و درس خواندن خارج است ، به شرح زير:
1 - هرگاه يك كلمه عربى يا غير عربى بر او خوانده شود، فورا مى گويد كه در قرآنهست يا نيست .
2 - اگر يك كلمه قرآنى از او پرسيده شود، فورا مى گويد در چه سوره و كدام جزواست .
3 - هرگاه كلمه اى در چند جاى قرآن مجيد آمده باشد تمام آن موارد را بدون وقفه مىشمارد و دنباله هركدام را مى خواند.
4 - هرگاه در يك آيه يك كلمه يا يك حركت غلط خوانده شود يا زياد و كم كنند بدونانديشه متوجه مى شود و خبر مى دهد.
5 - هرگاه چند كلمه از چند سوره به دنبال هم خوانده شودمحل هر كلمه را بدون اشتباه بيان مى كند.
6 - هر آيه يا كلمه قرآنى را از هر قرآنى كه به او بدهند آنا نشان مى دهد.
7 - هرگاه در يك صفحه عربى يا غير عربى يك آيه مطابق ساير كلمات نوشته شود،آيه را تميز مى دهد كه تشخيص آن براى اهلفضل نيز دشوار است .
اين خصوصيات را خوش حافظه ترين مردم نسبت به يك جزوه بيست صفحه فارسى نمىتوان دارا شود تا چه رسد به 6666 آيه قرآنى )).
و پس از نقل شهادت چند نفر از علما، مى نويسد: موهبت قرآن ((كربلائى كاظم )) براىمردمى كه فكر محدود خود را در چهارديوارى ماديات محدود و منكر ماوراى طبيعت هستند اعجابآور بوده و سبب هدايت عده اى از گمراهان گرديده است ، ولى اين امر با همه اهميتش در نظراهل توحيد يك شعاع كوچك از اشعه بيكران افاضات خداوندى و از كوچكترين مظاهر قدرتحق است ، نه تنها امور خارق العاده به وسيله انبيا و سفراى حق به كرات به ظهور رسيدهو در تواريخ ثبت و ضبط است ، در عصر حاضر نيز كسانى كه به علت ارتباط و پيوندبا مبداء تعالى صاحب كراماتى هستند وجود دارند كه اهميت آن به مراتب از حافظ قرآن مابيشتر مى باشد.
نكته اى كه در پاپان اين مقاله لازمست تذكر دهم اينكه در نتيجه انتشار شرححال حافظ قرآن و معرفى او به مردم تهران از عده اى از متدينين بازار شنيدم كه در چندسال قبل ؛ يعنى در زمان ((مرحوم حاج آقا يحيى )) يك مرد كورى به نام حاجى عبود بهمسجد ((سيد عزيزاللّه )) رفت وآمد داشت كه در عين كورى حافظ قرآن باخصوصياتكربلائى ساروقى بود، او نيز محل آيه را در عين كورى نشان مى داده و براى مردم باقرآن استخاره مى كرده ...
مى گويند روزى كتاب لغت فرانسه به قطر قرآن مجيد به او دادند استخاره كند، فوراآن را پرت كرد و عصبانى شد و گفت اين قرآن نيست .
در مجلسى كه حافظ قرآن حضور داشت ، جناب آقاى ابن الدين استاد محترم دانشگاه ،خصوصيات حاجى عبود را تاءييد و اظهار كردند كه نامبرده را درمنزل آقاى مصباح در قم در حضور مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى ملاقات وآزمايش كرده اند.
اينها از آثار قدرت حق است كه گاهى براى ارشاد مردم و اتمام حجت ظاهرى است :(ذلِكَفَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ وَاللَّهُ ذُواْلفَضْلِ الْعَظيمِ).(17)
32 - معجزه حسينى (ع )
تقى صالح مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيگ كه درتوسل به اهلبيت : و علاقه قلبى به حضرت سيدالشهداء عليه السلام كم نظير و ازاين باب رحمت بركات صورى و معنوى نصيبش شده و در رمضان 87 به رحمت حقواصل شده نقل نمود كه در شش سالگى مبتلا به درد چشم و تا سهسال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم كور گرديد در ماه محرم ايام عاشورا درمنزل دائى بزرگوارش مرحوم حاج محمد تقىاسماعيل بيگ روضه خوانى بود و چون هوا گرم بود شربت خنك به مردم مى دادند گفت ازدائى خود خواهش كردم كه من به مردم شربت دهم ، فرمود تو چشم ندارى و نمى توانى ،گفتم يك نفر چشم دار همراه من كنيد تا مرا يارى دهدقبول فرموده و من با كمك خودش مقدارى به مردم شربت دادم .
در اين اثناء، مرحوم معين الشريعه اصطهباناتى منبر رفته و روضه حضرت زينب 3 رامى خواند و من سخت متاءثر و گريان شدم تا اينكه از خود بى خود شدم ، در آنحال ، مجللّه اى كه دانستم حضرت زينب 3 است دست مبارك بر دو چشم من كشيد و فرمودخوب شدى و ديگر چشم درد نمى گيرى .
پس چشم گشودم اهل مجلس را ديدم ، شاد و فرحناك خدمت دائى خود دويدم تماماهل مجلس منقلب و اطراف مرا گرفتند، به امر دائى ام مرا در اطاقى برده ومردم را متفرقنمودند و نيز نقل نمود كه در چند سال قبل مشغول آزمايش بودم وغافل بودم از اينكه نزديكم ظرف پر از الكل است كبريت را روشن نموده ناگاهالكل مشتعل شد وتمام بدن از سر تا پا را آتش زد مگر چشمانم را.
چند ماه در مريضخانه مشغول معالجه بودم از من مى پرسيدند چه شده كه چشمت سالم مانده، گفتم عطاى حسين عليه السلام است و وعده فرمودند كه تا آخر عمر چشمم درد نگيرد.
33 - نجات از مرگ
صاحب مقام يقين ، مرحوم عباسعلى مشهور به ((حاج مؤ من )) كه داراى مكاشفات و كراماتبسيارى بوده و تقريبا مدت سى سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم در حضر و سفر نصيببنده بود و دو سال است كه به رحمت ايزدى پيوسته است و آن مرحوم را داستانهايى استاز آن جمله وقتى جاسوسهاى دولتى نزد دائى زاده آن مرحوم به نام ((عبدالنبى )) اسلحهپيدا كردند او را گرفتند و زندانش كردند و بالاخره محكوم به اعدام شد، پدرشپريشان ونالان و ماءيوس از چاره جگرديدج
حاجى مؤ من مرحوم به او مى گويد ماءيوس نباش ، امروز تمام امور تحت اراده حضرت ولىعصر عليه السلام امام دوازدهم مى باشد، امشب كه شب جمعه است به آن بزرگوارمتوسل مى شويم ، خدا قادر است كه از بركات آن حضرت ، فرزندت را نجات دهد، پس آنشب را حاجى مؤ من و پدر و مادر آن پسر، احيا مى دارند و به نماز وتوسل به آن حضرت و زيارت آن بزرگوار سرگرم مى شوند و بعدمشغول قرائت آيه شريفه :(اَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ) مى شوند، آخر شببوى مشك عجيبى را هر سه نفر حس مى كنند و جمال نورانى آن بزرگوار را مشاهده كردهمى فرمايد: دعاى شما مستجاب شد، خداوند فرزندت را نجات بخشيد و فردا بهمنزل مى آيد.
حاج مؤ من مرحوم مى گفت پدر و مادر از ديدن جمال آن حضرت بى طاقت شده و تا صبحمدهوش و بى هوش بودند، فردا سراغ فرزند خود رفتند كه قرار بود در آن روز اعدامشود. گفتند اعدامش تاءخير افتاده و بنا شده در كار او تجديد نظر شود و بالجمله پيشاز ظهر او را آزاد كردند و سالما به منزل آمد.
مرحوم حاجى مؤ من را در استجابت دعا در مرضهاى سخت و گرفتاريهاى شديد،داستانهايى است كه آنچه ذكر شد نمونه اى است از آنها، رحمت بى پايان خداوند بهروان پاكش باد.
34 - دادرسى ولى عصر (ع )
و نيز حاجى مؤ من مزبور - عليه الرحمه - نقل كرد كه دراول جوانى شوق زيادى به زيارت و ملاقات حضرت حجت عليه السلام در من پيدا شد كهمرا بى قرار نمود تا اينكه خوردن و آشاميدن را بر خودم حرام كردم تا وقتى كه آقا راببينم (و البته اين عهد از روى نادانى و شدت اشتياق بود) دو شبانه روز هيچ نخوردم ،شب سوم اضطرارا قدرى آب خوردم حالت غشوه عارضم شد، در آنحال حضرت حجت عليه السلام را ديدم و به من تعرض فرمود كه چرا چنين مى كنى وخودت را به هلاكت مى اندازى ، برايت طعام مى فرستم بخور. پس بهحال خود آمدم ثلث از شب گذشته ديدم مسجد (مسجد سردزك ) خاليست وكسى در آن نيست ودرب مسجد را كسى مى كوبد، آمدم در را گشودم ديدم شخصى عبا بر سر دارد به طورىكه شناخته نمى شود، از زير عبا ظرفى پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود بخوروبه كسى نده و ظرف آن را زير منبر بگذار و رفت ،داخل مسجد آمدم ديدم برنج طبخ شده با مرغ بريان است ، از آن خوردم و لذتى چشيدم كهقابل وصف نيست . فردا پيش از غروب آفتاب ، مرحوم ميرزا محمد باقر كه از اخيار وابرار آن زمان بود آمد، اول مطالبه ظرفهارا كرد و بعد مقدارىپول در كيسه كرده بود به من داد و فرمود تو را امر به سفر فرموده اند اينپول را بگير و به اتفاق جناب آقا سيد هاشم (پيشنماز مسجد سردزك ) كه عازم مشهدمقدساست برو و در راه بزرگى را ملاقات مى كنى و از او بهره مى برى .
حاجى مؤ من گفت با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سيد هاشم حركت كرديم تا تهران ،وقتى كه از تهران خارج شديم پيرى روشن ضمير اشاره كرد،اتومبيل ايستاد پس با اجازه مرحوم آقا سيد هاشم (چوناتومبيل دربست به اجاره ايشان بود) سوار شد و پهلوى من نشست .
اخبار از ساعت مرگ
در اثناى راه ، اندرزها و دستورالعملهاى بسيارى به من داد و ضمنا پيش آمد مرا تا آخر عمربه من خبر داد ونيز آنچه خير من در آن بود برايم گذارش مى داد و آنچه خبر داده بود بهتمامش رسيدم و مرا از خوردن طعام قهوه خانه ها نهى مى فرمود و مى فرمود: لقمه شبههناك براى قلب ضرر دارد با او سفره اى بود هروقتميل به طعام مى كرد از آن نان تازه بيرون مى آورد و به من مى داد و گاهى كشمش سبزبيرون مى آورد و به من مى داد تا رسيديم به قدمگاه ، فرموداجل من نزديك و من به مشهدمقدس نمى رسم وچون مرُدم ، كفن من همراهم است و مبلغ دوازدهتومان دارم با آن مبلغ قبرى در گوشه صحن مقدس برايم تدارك كن و امر تجهيزمباجناب آقاسيدهاشم است .
حاجى گفت وحشت كردم ومضطرب شدم ، فرمود آرام بگير و تا مرگم برسد به كسىچيزى مگو و به آنچه خدا خواسته راضى باش .
چون به كوه طرق (سابقا راه زوار از آن بود) رسيديماتومبيل ايستاد، مسافرين پياده شدند و مشغول سلام كردن به حضرت رضا عليه السلامشدند و شاگرد راننده سرگرم مطالبه گنبدنما شد، ديدم آن پير محترم به گوشه اىرفت و متوجه قبر مطهر گرديد، پس از سلام و گريه بسيار گفت ، بيش از اين لياقتنداشتم كه به قبر شريفت برسم ، پس روبقبله خوابيد و عبايش رابر سر كشيد.
پس از لحظه اى به بالينش رفتم ، عبا را پس زدم ديدم از دنيا رفته است از ناله وگريه ام مسافرين جمع شدند، قدرى حالاتش را كه ديده بودم برايشاننقل كردم ، همه منقلب و گريان شدند و جنازه شريفش را با آن ماشين به شهر آورده و درصحن مقدس مدفون گرديد.
35 - اخبار از ساعت مرگ
و نيز حاج مؤ من مزبور - عليه الرحمه - از سيد زاهد عابد، جناب سيد على خراسانى كهچند سال در حجره مسجد سردزك معتكف و مشغول عبادت بود، عجايبىنقل مى كرد از آن جمله گفت يك هفته پيش از مردن سيد مزبور به من فرمود، سحر شب جمعهكه بيايد نزد من بيا كه شب آخر عمر من است .
شب جمعه نزدش حاضر شدم مقدارى شير روى آتش بود و يك استكان آن راميل فرمود و بقيه را به من داد و گفت بخور، پس فرمود امشب من از دنيا مى روم ، امر تجهيزمن با جناب آقا سيد هاشم (امام جماعت مسجد سردزك ) است و فردا عدالت (كه در همسايگىمسجد منزل داشته ) مى آيد و مى خواهد كفن مرا متقبل شود تو مگذار ولى از حاججلال قناد قبول كن كه مرا از مال خودش كفن كند.
پس رو به قبله نشست و قرآن مجيد را تلاوت مى كرد، ناگاه چشمانش خيره متوجه قبله شدو قريب يكصد مرتبه كلمه مباركه (لااِلهَ اِلا اللَّهُ) را مى گفت پس تمام قامت ايستاد و گفت:((السَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدّاهُ)) پس رو به قبله خوابيد و گفت ياعلى !يا مولاى !و به من فرموداى جوان !مترس و نگاه جبه ج من نكن ، من راحت مى شوم و به جوار جدم مى روم پس چشمهاىخود را روى هم گذاشت و خاموش شد و به رحمت حقواصل گرديد.
36 - اخبار از خيال
و نيز حاج مؤ من مزبور - عليه الرحمه - نقل كرد از مرحوم عالمكامل جناب حاج سيدهاشم امام جماعت مسجد سردزك كه روزى پس از نماز جماعت منبر رفتهبود و در مسئله لزوم حضور قلب در نماز و اهميت آن ، مطالبى مى فرمود ضمنا فرمودروزى در اين مسجد پدرم (مرحوم آقاى حاج سيد على اكبر يزدى - اعلى اللّه مقامه ) مىخواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم ، ناگاه مردى در هيئتاهل دهات وارد شد و از صفوف جماعت عبور كرد تا صفاول پشت سر پدرم قرار گرفت . مؤ منين از اينكه يك نفر دهاتى در محلى كه بايد جاىاهل فضل باشد آمده سخت ناراحت شدند او اعتنايى نكرد و در ركعت دوم درحال قنوت ، قصد فرادا نمود و نمازش را تمام كرد، همانجا نشست و سفره اى كه همراهداشت باز نمود و شروع به خوردن نان كرد.چون از نمازفارغ شديم ،مردم از هرطرف بهاو حمله كردندو اعتراض نمودندواوهيچ نمى گفت !پدرم متوجه مردم شدوگفت : چه خبر است ؟گفتند: امروز اين مرد دهاتى جاهل به مسئله آمده صفاول ، پشت سر شما اقتدا كرده ، آنگاه وسط نماز قصد فرادا كرده وبعد نشسته چيز مىخورد.
پدرم به آن شخص گفت چرا چنين كردى ؟ در جواب گفت : سبب آن را آهسته به خودتبگويم يا در اين جمع بگويم ؟ پدرم گفت در حضور همه بگو.
گفت : من وارد اين مسجد شدم به اميد اينكه ازفيض نماز جماعت با شما بهره اى ببرم ، چوناقتدا كردم اواسط حمد ديدم شما از نماز بيرون رفتيد و در اينخيال واقع شديد كه من پير شده ام و از آمدن به مسجد عاجزم ، الاغى لازم دارم كه سوارهحركت كنم ، پس به ميدان الاغ فروشها رفتيد و خرى را انتخاب كرديد ودر ركعت دوم درخيال تدارك خوراك الاغ و تعيين جاى او بوديد كه من عاجز شدم و ديدم بيش از اين سزاوارنيست و نمى توانم با شما باشم نماز خود را تمام كردم .
اين را گفت و سفره را پيچيد و حركت كرد. پدرم بر سر خود زد وناله نمود و گفت : اينمردبزرگى است او را بياوريد كه مرا به او حاجتى است . مردم رفتند كه اورا برگردانندناپديد گرديد و تا اين ساعت ديگر ديده نشد.
پس بايد متوجه بود كه هيچوقت به نظر حقارت به مؤ منى نبايد نگريست ياعمل او را كه محمل صحيح دارد، مورد اعتراض قرار داد؛ زيرا ممكن است همان شخصى كه موردتحقير واقع شده به واسطه نداشتن جهات ظاهريه اى كه خلق آنها را ميزان شرافت ولزوم احترام قرار داده اند، نزد خدا عزيز و گرامى باشد و ندانسته دوست خدا را اهانتكرده و خود را مورد قهر و غضب خداوند قرا دهند.
ونيزممكن است دوست خدا عمل صحيحى بجا آورد و شخص به واسطهحمل به صحت نكردنش او را مورد اعتراض قرار دهد و دلش را بشكند.(18)
37 - تحقير به مؤمن نبايد كرد
عالم متقى جناب حاج شيخ محمد باقر شيخ ‌الاسلام - رحمة اللّه عليه - فرمود من عادتداشتم هميشه پس از فراغت از نماز جماعت با كسى كه طرف راست و چپ من بود، مصافحهمى كردم ، وقتى در نماز جماعت مرحوم ميرزاى شيرازى - اعلى اللّه مقامه - در سامرا پس ازنماز، با طرف راست خود كه يك نفر از اهل علم و بزرگوار بود، مصافحه مى كردم و درطرف چپ ، يك نفر دهاتى بود كه به نظرم كوچك آمد و با او مصافحه نكردم ،بلافاصله از خيال فاسد خود پشيمان شده و به خودم گفتم شايد همين شخصى كه بهنظر تو شاءنى ندارد، نزد خدا محترم و عزيز باشد، فورا باكمال ادب با او مصافحه كردم پس بوى مشكى عجيب كه مانند مشكهاى دنيوى نبود به مشاممرسيد و سخت مبتهج و خوشوقت و دلشاد شدم و احتياطا ازاو پرسيدم با شما مشك است ؟فرمود نه من هيچوقت مشك نداشتم . يقين كردم كه از بوهاى روحانى و معنوى است و نيز يقينكردم كه شخصى است جليل القدر و روحانى .
از آن روز متعهد شدم كه هيچوقت به حقارت به مؤ منى ننگرم .
38 - لطف خدا و ناسپاسى بنده
و نيز مرحوم شيخ ‌الاسلام مزبور - عليه الرحمه - فرمود: شنيدم از عالم بزرگوار وسيدعاليمقدار امام جمعه بهبهانى (اسم شريفش را نيزنقل فرمود ولى بنده فراموش كرده ام ) كه در اوقات تشرف به مكه معظمه روزى بهعزم تشرف به مسجدالحرام و خواندن نماز در آن مكان مقدس از خانه خارج لطف خدا وناسپاسى بنده شدم ، در اثناى راه ، خطرى پيش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و باكمال سلامتى از آن خطر رو به مسجد آمدم ، نزديك در مسجد، خربزه زيادى روى زمينريخته بود و صاحبش مشغول فروش آنها بود، قيمت آن را پرسيدم گفت آن قسمت ، فلانقيمت و قسمت ديگر ارزانتر و فلان قيمت است ، گفتم پس از مراجعت از مسجد مى خرم و بهمنزل مى برم .
پس به مسجدالحرام رفتم و مشغول نماز شدم ،درحال نماز در اين خيال شدم كه از قسمت گران آن خربزه بخرم يا قسمت ارزانترش و چهمقدار بخرم و خلاصه تا آخر نماز در اين خيال بودم و چون از نماز فارغ شده خواستم ازمسجد بيرون روم ، شخصى از در مسجد وارد و نزديك من آمد و در گوشم گفت خدايى كهتو را از خطر مرگ ، امروز نجات بخشيد آيا سزاوار است كه در خانه او نماز خربزه اىبخوانى ؟
فورا متوجه عيب خود شده و بر خود لرزيدم ، خواستم دامنش را بگيرم او را نيافتم ، نظيرداستان 36 و 38 بسيار است از آن جمله در كتاب قصص العلماى مرحوم تنكابنى ، صفحه311 مى گويد: و از جمله كرامت سيد رضى - عليه الرحمه - آن است كه در وقتى از اوقاتسيد رضى نماز خود را به برادرش سيدمرتضى علم الهدى - عليه الرحمه - اقتدا كردچون به ركوع رفتند سيد رضى نمازش را فرادا خواند و اقتدا را منقطع ساخت ، پس ازوى سؤ ال كردند از سبب انفراد، در جواب فرمود كه چون به ركوع رفتم ديدم كه امامجماعت كه برادرم سيد مرتضى باشد در مسئله اى از حيض فكر مى نمايد و خاطرش بدانمتوجه است و در درياى خون غوطه ور است ، پس نماز خود را فرادا كردم .
و در بعضى از كتب است كه جناب سيد مرتضى فرموده بود:((برادرم درست فهميده پيشاز آمدن براى نماز، زنى مسئله اى از حيض از من پرسش نمود و من درخيال جواب آن فرورفته بودم و از اين جهت برادر م مرا در درياى خون غوطه ور ديد)).
حضور قلب در نماز هرچند از شرايط صحت نيست ؛ يعنى نماز بدون حضور هم تكليف راساقط مى كند و قضاء و اعاده نماز واجب نيست لكن بايد دانست كه نماز بى حضور قلب ،مانند بدن بى روح است ؛ يعنى چنانچه بدن بى جان را اثرى و ثمرى نيست ، نماز بىحضور را اجر و ثوابى نيست و موجب قرب به خدا نخواهد شد، مگر همان مقدارى كه باحضور بجا آورده شده و لذا بعضى نصف و بعضى ثلث و بعضى ربع تا اينكه بعضىعشر نمازشان پذيرفته است .(19)
در كتاب كافى از امام صادق عليه السلام مروى است كه ممكن است شخصى پنجاهسال نماز خوانده باشد ولى دو ركعت نمازپذيرفته شده نداشته باشد.((اَللّهُمَّ اِنّىاَعُوذُبِكَ مِنْ صَلوةٍ لا تُرْفَعُ وَعَمَلٌ لا يَنْفَعُ))
39 - فريادرسى فورى
دبير محترم آقاى على اصغر اثناعشرى گفت شبى همسرم به رعاف مبتلا مى شود و از دوطرف بينى ، متصلا خون جريان پيدا مى كند و در آن ساعت دسترسى به دكتر نبود ومتوجه شدم كه دوام اين حالت منتهى به ضعف مفرط و هلاكت خواهد شد، پس اسم مبارك((ياقابِضُ)) بدون سابقه بر زبانم جارى و آن را مكرر مى خواندم ، فورا خون قطعشد به طورى كه يك ذرّه خون ، ديگر جارى نشد.
يك هفته گذشت ، شب خوابيده بودم مرا بيدار كردند و گفتند برخيز كه ايشان باز مبتلابه خون دماغ شده و آنچه را كه آن شب خواندى بخوان . برخاستم و همان اسم مبارك راتكرار كردم و خون منقطع شد.
از شرايط مهم اجابت دعا يقين به قدرت بى پايان خداوندى است كه فوق ماديات واسباب است و جميع وسائل مسخر و مقهور اراده اويند عنايت حسينى و انتقام ازقاتل
وكسى كه با شك و ترديد باشد دعايش از اجابت دور است و به طور كلى هركس ‍ خود رامضطر الى اللّه ديد و يقين كرد كه غير ازخدا فريادرسى نيست پس در آنحال هرچه بخواهد به او داده خواهد شد.
در بعضى كتب معتبره نقل شده كه روزى زنى بچه شيرخوارش را دربغل گرفته از روى پلى كه به روى شط آب بود مى گذشت ناگاه بر اثر ازدحامجمعيت به زمين مى افتد و بچه اش در شط آب مى افتد، فرياد مى زند مسلمانان بهفريادم برسيد و قنداقه بچه به روى آب به حركت آب مى رفته و مادر دنبالش نالهمى كرد و به مردم استغاثه مى نمود تا به جايى رسيد كه مقدارى از آب شط واردقسمتى مى شد كه براى گردش سنگ آسيا تهيه ديده بودند.
تصادفا بچه هم وارد اين قسمت شد، مادر ديد الان بچه اش همراه آب به زير سنگ آسيارفته ومتلاشى مى شود و يقين كرد كه ديگر كسى نمى تواند بچه را نجات دهد، آنلحظه كه نزديك فرو رفتن بچه بود سر به آسمان كرد و گفت (خدا) فورا آب كه بهسرعت مى رفت ، متوقف شد و روى هم متراكم گرديد تا مادر با دست خود بچه اش ‍ رابرداشت و شكر الهى بجا آورد.
(اَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ)(20)
40 - عنايت حسينى و انتقام از قاتل
جناب حاج محمد سوداگر كه چندين سال در هند بوده اخيرا به شيراز مراجعت كرده است ،عجايبى در ايام توقف در هند مشاهده كرده و نقل مى نمايد.
از آن جمله روزى در بمبئى يك نفر هندو (بت پرست ) ملك خود را در دفتر رسمى مىفروشد و تمام پول آن را از مشترى گرفته از دفتر خانه بيرون مى آيد.
دو نفر شياد كه منتسب به مذهب شيعه بودند در كمين او بودند كه پولش را بدزدند، هندومى فهمد جلذاج به سرعت خودش را به خانه مى رساند و فورا از درختى كه وسط خانهبود بالا مى رود و پنهان مى شود.
آن دو نفر شياد وارد خانه مى شوند هرچه مى گردند او را نمى بينند. به زنش عتاب مىكنند مى گويند ما ديديم وارد خانه شد و بايد بگويى كجا است ؟ زن مى گويد نمىدانم پس او را شكنجه و آزار مى نمايند تا مجبور مى شود و مى گويد به حق حسين عليهالسلام خودتان قسم بخوريد كه او را اذيت نكنيد تا بگويم ، آن دو نفر بى حيا به حقآن بزرگوارقسم ياد مى كنند كه كارى به او نداريم جز اينكه بدانيم كجاست .
زن به درخت اشاره مى كند پس آنها از درخت بالا مى روند و هندو را پايين مى آورند وپولها را برمى دارند و از ترس تعقيب و رسوايى ، سرش را مى برند.
زن بيچاره سر به آسمان مى كند و مى گويد اى حسين شيعه ها! من به اطمينان قسم بهتو، شوهرم را نشان دادم . ناگاه آقايى ظاهر مى شود و با انگشت مبارك ، اشاره بهگردن آن دو نفر مى كند، فورا سرهاى آنها از بدن جدا شده مى افتد، بعد سر هندو را بهبدنش متصل مى فرمايد و زنده مى شود و آنگاه از نظر غايب مى گردد.
مقامات دولتى باخبر مى شوند و پس از تحقيق به اعجاز حسينى عليه السلام يقين مىكنند و از طرف حكومت چون ماه محرم بود، اطعام مفصلى مى شود و قطار آهن براى عبورعزاداران مجانى مى شود و آن هندو و جمعى از بستگانش مسلمان و شيعه مى شوند.
41 - انتقام علوى (ع )
عالم زاهد ومحب صادق مرحوم حاج شيخ محمد شفيع محسنى جمى - اعلى اللّه مقامه - كه قريبدوماه است به دار باقى رحلت فرموده ، نقل انتقام علوى (ع )
نمود كه در ((كنكان )) يك نفر فقير در خانه ها مدح حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مىخوانده ومردم به او احسان مى كردند، تصادفا به خانه قاضى سُنى ناصبى مى رسد ومدح زيادى مى خواند، قاضى سخت ناراحت مى شود در را باز مى كند و مى گويد چقدراسم على را مى برى چيزى بتو نمى دهم مگر اينكه مدح عمر كنى ! و من به تو احسان مىكنم ، فقير مى گويداگر در راه عمر چيزى به من بدهى از زهرمار بدتر است و نخواهمگرفت .
قاضى عصبانى مى شود و فقير را به سختى مى زند، زن قاضى واسطه مى شود و بهقاضى مى گويد دست از او بردار؛ زيرا اگر كشته شود تو را خواهند كشت ، بالاخرهقاضى را داخل خانه مى آورد و از فقير كاملا دلجويى مى كند كه فسادى واقع نشود.قاضى به غرفه اش مى رود پس از لحظه اى زن صداى ناله عجيبى از او مى شنود،وقتى كه مى آيد مى بيند قاضى حالت فلج پيدا كرده و گنگ هم شده است .
بستگانش را خبر مى كند از او مى پرسند چه شده ؟ آنچه كه از اشاره خودش فهميده شداين بود كه تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند و بزرگى سيلى به صورتمزد و مرا پرت نمود كه به زمين افتادم .
بالجمله او را به مريضخانه بحرين مى برند و قريب دوماه تحت معالجه واقع مى شود وهيچ فايده نمى بخشد. او را بكويت مى برند، مرحوم حاج شيخ مزبور فرمود، تصادفادر همان كشتى كه من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد كويت شديم .
به من ملتجى شد و التماس دعا مى كرد، من به او فهماندم كه از دست همان كسى كهسيلى خورده اى بايد شفا بيابى و اين حرف به آن بدبخت اثرى نكرد و بالجمله چندىهم به بيمارستان كويت مراجعه كرد فايده نبخشيد و فرمود تاسال گذشته در بحرين او را ديدم به همان حال با فقر و فلاكت در دكانى زندگى مىكرد و گدايى مى نمود.
نظير حال اين قاضى داستان ابوعبداللّه محدث است و خلاصه آن چنين است در مدينةالمعاجز، صفحه 140 از شيخ مفيد - عليه الرحمه -نقل نموده نزد جعفر دقاق رفتم و چهار كتاب در علم تعبير از او خريدم ، هنگامى كه خواستمبلند شوم گفت به جاى خود باش تا قضيه اى كه به دوست من گذشته برايت تعريفكنم كه براى يارى مذهبت نافع است . رفيقى داشتم كه از من مى آموخت و در محله ((بابالبصره )) مردى بود جكه ج حديث مى گفت ومردم از او مى شنيدند به نام ((ابوعبداللّهمحدث )) و من و رفيقم مدتى نزد او مى رفتيم و احاديثى از او مى نوشتيم و هرگاه حديثىدر فضائل اهل بيت : املا مى كرد در آن طعن مى زد تا روزى درفضائل حضرت زهرا3 به ما املا كرد سپس گفت اينها به ما سودى نمى بخشد؛ زيرا علىعليه السلام مسلمين را كشت و نسبت به حضرت زهرا هم جسارتهايى كردجعفر گفت سپس به رفيقم گفتم سزاوار نيست كه از اين مرد چيزى ياد بگيريم چون دينندارد و هميشه به على و زهرا جسارت مى كند واين مذهب مسلمان نيست ، رفيقم سخنانم راتصديق كرد و گفت سزاوار است به سوى ديگرى رويم و با او باز نگرديم .
شب در خواب ديدم مثل اينكه به مسجد جامع مى روم و ابوعبداللّه محدث را ديدم و ديدم كهاميرالمؤ منين عليه السلام بر استر بى زينى سوار است و به مسجد جامع مى رود، با خودگفتم واى اگر گردنش را به شمشيرش بزند پس چون نزديك شد با چوبش به چشمراست او زد و فرمود اى ملعون ! چرا من و فاطمه را دشنام مى دهى ؟ پس محدث دستش را روىچشم راستش نهاد و گفت آخ كورم كردى !
جعفر گفت بيدار شدم و خواستم به سوى رفيقم بروم و به او خوابم را بگويم ناگاهديدم او به سوى من مى آيد در حالى كه رنگش دگرگون شده گفت : آيا مى دانى چه شده؟ گفتم بگو، گفت ديشب خوابى درباره محدث ديدم و خوابش بدون كم و كاست با خواب منيكى بود با او گفتم من هم چنين ديدم و مى خواستم بيايم با تو بگويم بيا تا با قرآنپيش محدث برويم وبرايش سوگند بخوريم كه چنين خوابى ديده ايم و با هم توطئهنكرده ايم و عنايت علوى
او را اندرز دهيم تا از اين اعتقاد برگردد پس بلند شديم به در خانه اش رفتيم ،دربسته بود، كنيزى آمد و گفت نمى شود او را حالا ديد، دو مرتبه در را كوبيديم باز همينجواب را داد، سپس گفت : شيخ دستش را روى چشمش گذاشته و از نيمه شب فرياد مى زند ومى گويد على بن ابى طالب عليه السلام مرا كور كرد و از درد چشم فريادرسى مى كندبه او گفتيم ما براى همين به اينجا آمديم ، پس در را باز كرد وداخل شديم پس او را ديديم به زشت ترين صورتها فريادرسى مى كند و مى گويد مرابا على بن ابيطالب عليه السلام چكار كه ديشب چشم مرا با چوبش زد و كورم كرد.
جعفر گفت آنچه ما در خواب ديديم او برايمان گفت ،به او گفتيم از اعتقادت برگرد وديگر به ساحت مقدسش جسارت نكن ، گفت خدا پاداش خير به شما ندهد اگر على چشمديگرم را كور كند او را بر ابوبكر و عمر مقدم نخواهم داشت ، از نزدش ‍ برخاستيم ، سهروز ديگر به ديدنش رفتيم ديديم چشم ديگرش نيز كور شده و باز از اعتقادش برنگشت، پس از يك هفته سراغش را گرفتيم گفتند به خاكش سپرده اند و پسرش مرتد شده و بهروم رفته از خشم على بن ابيطالب.
42 - عنايت علوى (ع )
فاضل محقق آقاى ميرزا محمود شيرازى - كه داستانهاى 5 تا9 از ايشاننقل گرديد - فرمود: مرحوم شيخ محمد حسين جهرمى از فضلاى نجف اشرف واز شاگردانمرحوم آقا سيد مرتضى كشميرى - اعلى اللّه مقامه - بود و با شخص عطارى در نجف طرفمعامله بود؛ يعنى متدرجا از او قرض الحسنه مى گرفت و هرگاه وجهى به او مى رسيد مىپرداخت .
مدتى طولانى وجهى به او نرسيد كه به عطار بدهد، روزى نزد عطار آمد و مقدارى قرضخواست ، عطار گفت آقاى شيخ ! قرض شما زياد است و من بيش از اين نمى توانم به شماقرض دهم .
شيخ مزبور ناراحت شده به حرم مطهر مى رود و به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلامشكايت مى كند و مى گويد: يا مولاى ! من در جوار شما و پناهنده به شما هستم ، قرض مراادا كنيد.
بعد از چند روز، يك نفر جهرمى مى آيد و كيسه پولى به شيخ مى دهد و مى گويد اين رابه من داده اند كه به شما بدهم و مال شماست ، شيخ كيسه را گرفته فورا نزد عطار مىآيد و چنين قصد مى كند كه تمام قرض خود را بپردازد و بقيه را به مصرف فلان وفلان حاجت خود برساند. به عطار مى گويد: چقدر طلب دارى ؟ مى گويد زياد است ،شيخ گفت هرچه باشد مى خواهم ادا كنم ، پس عطار دفتر حساب را آورده جمع آورى مى كندو مى گويد فلان مقدار (مرحوم ميرزا مبلغ را ذكر نمود و بنده فراموش كرده ام ). پس كيسهپول را مى دهد و مى گويد اين مبلغ را بردار و بقيه را بده .
عطار در حضور شيخ ، پولها را مى شمارد، مى بيند مطابق است با آنچه طلب داشتهبدون يك فلس كم يا زياد. شيخ با دست خالى باكمال ناراحتى به حرم مطهر مى آيد و عرض مى كند يا مولاى ! مفهوم كه حجت نيست (يعنىاينكه عرض كردم قرض ‍ مرا ادا كنيد، مفهوم آن كه چيز ديگر نمى خواهم مراد من نبوده ) يامولاى من ! فلان و فلان حاجت دارم و بالجمله چون از حرم مطهر خارج مى شود، وجهى به اومى رسد مطابق آنچه كه مى خواسته و رفع احتياجش مى گردد.
43 - تمثل شيطان
جناب حاج على آقا سلمان منش (كه داستانهاى 29 و 30 از ايشاننقل گرديد) فرمود شبى هنگام سحر مشغول تهجد بودم براى قنوت وتر، كه سيصدمرتبه ((اَلْعَفْو)) دارد، تسبيح را كه در سجاده ام بود برداشتم تا برخيزم ومشغول شوم ، ديدم گره هاى بسيار خورده به طورى كه باز شدنى نيست و هيچ نمى شوداز آن براى شماره كردن استفاده نمود، دانستم كه اينعمل از شيطان است و مى خواهد مرا امشب محروم سازد. ناگاه جلوم ظاهر شد گفتم ملعون چراچنين كردى ، اعتنايى نكرد. گفتم مگر نمى دانى نظر لطفتمثل شيطان
خدا با من است ، باز اعتنايى نكرد، سر بالا كرده عرض كردم پروردگارا! لطف خود را درباره من ظاهر فرما و روى اين ملعون را سياه نما.
فورا به قلبم الهام شد كه تسبيح خود را بردار كه خدا آن را درست كرد. تا تسبيح رابرداشتم ديدم هيچ گرهى ندارد و آن ملعون هم از نظرم پنهان گرديد.
از جمله مسلميات آن است كه شيطان لعين سد راه خدا و به منزله سگى است در اين درگاه وهرگاه بشرى بخواهد براى قرب به پروردگار خود، عملى را انجام دهد سعى مى كندكه واقع نشود و يگانه راه ظفر بر او التجاء به لطف حضرت آفريدگار و تكيه بهقدرت قاهره اوست و شكى نيست كه هركس از روى اخلاص وتوكل خداى را به عجز بخواند و به او پناهنده شود نهيب قهر الهى ، آن ملعون را از اودور خواهد كرد و اين معنى صريحا در قرآن مجيد وعده داده شده ؛ چنانچه در سوره 16 آيه100 مى فرمايد:((چون بخوانى قرآن را پس پناه بر به خداوند از شرّ شيطان كهرانده شده خداست جز اين نيست كه او را تسلطى نيست بر كسانى كه ايمان به خدا آوردندو بر پروردگارشان توكل مى كنند)).(21)
و نيز بايد دانست كه تمثل شيطان و مزاحمت آن لعين با سلسله جليله انبيا: مانند حضرتيحيى عليه السلام و موسى عليه السلام و ابراهيم عليه السلام در ((منى )) و عيسىعليه السلام با حضرات ائمه : مانند اينكه به صورت اژدهايى شد و انگشت پاىحضرت سجاد عليه السلام را هنگامى كه در نماز بودند در دهان كرد تا نهيب قهر الهى اورا طرد كرد وهمچنين با ساير اهل ايمان داستانهايى است كه در كتب رواياتنقل و ثبت گرديده است و غرضم لزوم استعاذه است ؛ يعنى هرگاه مؤ من بخواهد كار خيرىانجام دهد قبلا به خداوند پناهنده شود از شرّ شيطان به تفصيلى كه در جلد3 دارالسلاممرحوم نورى بيان فرموده و مروى است هرگاه كسى بخواهد در راه خدا صدقه دهد، هفتادشيطان به دستش مى چسبند و او را از فقر مى ترسانند تا از آن خير بزرگ محرومگردد.
44 - آثار سوء بخل
بزرگى از اهل علم نقل فرمود وقتى يكى از تجّار محترم اصفهان كه با مرحوم حاجى محمدجواد بيدآبادى سابق الذكر ارادت داشت ، سخت مريض شد، مرحوم بيدآبادى از او عيادتكردند و او از شدت مرض بيهوش شد و آن مرحوم مريض را در خطر مرگ مشاهده فرمودچون دارائيش زياد بود به فرزندانش فرمود چهارده هزار تومان صدقه دهيد و بين فقراتقسيم نماييد تا من شفايش را به توسط حضرت حجت -عجل اللّه تعالى فرجه - بخواهم - فرزندان مريض نپذيرفتند - مرحوم بيدآبادى باتاءثر از خانه آنها بيرون آمد و با كسى كه مصاحب ايشان بود فرمود اينهابخل كردند و صدقه ندادند ولى چون اين شخص رفيق ماست و بر ما حقى دارد، بايد درباره اش دعا كنيم تا خداوند او را شفا بخشد، پس به اتفاق بهمنزل مى آيند و بعد از نماز مغرب مرحوم بيدآبادى دستها را به دعا بلند مى كند و درعوض اينكه شفايش را بخواهد عرض مى كند خدايا! او را بيامرز.
رفيق آن مرحوم مى گويد چه شد كه شفايش را نخواستيد؟ فرمود چون خواستم دعا كنمصدايى شنيدم ((استغفراللّه ))، دانستم كه مرحوم شده و پس از تحقيق معلوم شد كه درهمان ساعت مرحوم شده بود.
زهى خسران و زيانكارى براى كسى كه حاضر است مبلغ گزافى از دارائى خود را در راههوى و هوس خرج كند ولى حاضر نيست مثل آن بلكه كمتر از آن را در راه خدا صرف نمايدومى بيند در مريضخانه حاضر مى شود و مبلغ زيادى هم مى دهد و تعهد هم مى سپارد كهاگر مرد ضمانى نباشد و گاهى هم شده كه جنازه اش را از مريضخانه بيرون مى آورنددر حالى كه حاضر نيست اين مبلغ بلكه كمتر از آن را در راه خدا صدقه دهد با قطع بهاينكه اگر اجل حتمى نباشد شفا خواهد يافت و اگراجل حتمى باشد آن عزادارى حسينى (ع )
مبلغى كه داده براى عالم آخرتش ذخيره خواهد شد و علتش منحصرا ضعف ايمان به وعده هاىالهى و حب دنياست .
از حضرت صادق عليه السلام چنين رسيده :((داووا مرضاكم بالصدقة ؛ يعنى معالجهكنيد مريضهايتان را به صدقه دادن )).
ناگفته نماند كه مقصود ترك معالجه به وسيله دكتر واستعمال دارو نيست بلكه بايد به وسيله دعا و صدقه معالجه دكتر و دارو را مؤ ثر و مفيدقرار داد. زيرا بديهى است اثر بخشيدن دارو متوقف بر خواست خداوند است و چنانكه بهدكتر و دوا اهميت مى دهيم بايد به صدقه و دعا هم بيشتر اهميت دهيم و اين مطلب در بحثترك گناهان كبيره مفصلا بيان شده است .
45 - اثر عزادارى حسينى (ع )
سيد جليل مرحوم دكتر اسماعيل مجاب (دندانساز) عجايبى از ايام مجاورت در هندوستان كهمشاهده كرده بود نقل مى كرد، از آن جمله مى گفت : عده اى از بازرگانان هندو (بت پرست )به حضرت سيدالشهداء معتقد و علاقه مندند و براى بركت مالشان با آن حضرت شركتمى كنند يعنى در سال مقدارى از سود خود را در راه آن حضرت صرف مى كنند، بعضى ازآنهاروز عاشورا به وسيله شيعيان ، شربت و پالوده و بستنى درست كرده و خود بهحال عزا ايستاده و به عزاداران مى دهند و بعضى آن مبلغى كه راجع به آن حضرت است بهشيعيان مى دهند تا در مراكز عزادارى صرف نمايند.
يكى از آنان را عادت چنين بود كه همراه سينه زنها حركت مى كرد و با آنها به سينه مىزد چون مرُد بنا به مرسوم مذهبى خودشان بدنش را با آتش سوزانيدند تا تمام بدنشخاكستر شد جز دست راست و قطعه اى از سينه اش كه آتش آن دو عضو را نسوزانيده بود.بستگانش آن دو قطعه را آوردند نزد قبرستان شيعيان و گفتند اين دو عضو راجع به حسينشماست )).
جايى كه آتش جهنم كه طرف نسبت و قابل مقايسه با آتش دنيا نيست به وسيله حسين عليهالسلام خاموش و برد و سلام مى گردد پس نسوزانيدن آتش ضعيف دنيوى به وسيله آنبزرگوار جاى تعجب نيست .
و جماعتى از ((هنود)) هر ساله شبهاى عاشورا در آتش مى روند و نمى سوزند و اين مطلبمشهور و مسلم است .
46 - معجزه علوى (ع )
در اوقات مجاورت حقير در نجف اشرف در ماه محرم ، سنه 1358 از طرف حكومت عراق اكيدااز قمه زدن و سينه زدن و بيرون آمدن دستجات منع شده بود، شب عاشورا براى اينكه درحرم مطهر و صحن شريف سينه زنى نشود از طرف حكومتاول شب درهاى حرم و رواق را قفل كردند و همچنين درهاى صحن را و آخرين درى كهمشغول بستن آن شدند در قبله بود و يك لنگه آن را بسته بودند كه ناگاه جمعيت دستهسينه زن هجوم آورده وارد صحن شده و رو به حرم مطهر آوردند درها را بسته ديدند در همانايوان مشغول عزادارى و سنيه زنى شدند ناگاه عده اى شرطى با رئيس آنها آمده و آنرئيس با چكمه اى كه بپا داشت در ايوان آمده و بعضى را مى زد و امر كرد آنها را بگيرند،سينه زنها بر او هجوم آوردند و او را بلند كرده ودر صحن انداختند و سخت او را مجروح وناتوان ساختند و چون ديدند ممكن است قواى دولتى تلافى كنند و بالاخره مزاحمشانشود، با كمال التجا و شكستگى خاطر، همه متوجه در بسته حرم شده و به سينه مى زدندومى گفتند ((يا عَلى فُكّالْبابَ)) ما عزادار فرزندت هستيم .
پس در يك لحظه ، تمام درهاى حرم و رواق و صحن گشوده گرديد و بعضى موثقين كهمشاهده كرده بودند براى حقير نقل كردند كه ميلهاى آهنين كه بين درها و ديوار بود وسطآنها بريده شده بود.
و بالجمله سينه زنان وارد حرم مطهر مى شوند ساير نجفى ها كه با خبر مى شوند همهدر صحن و حرم جمع مى شوند وشرطى ها پنهان مى گردند.
موضوع را به بغداد گزارش مى دهند دستور داده مى شود كه مزاحم آنها نشويد. در آنسال در نجف وكربلا بيش از سالهاى گذشته اقامه عزا شد و اين معجزه باهره را شعرا دراشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند.
از آن جمله يكى از فضلاى عرب اشعار يكى از ايشان را بر لوحى نوشته و به ديوارحرم مطهر چسبانده بود و بنده هم چند شعر آن را همانوقت يادداشت كردم بدين قرار:
مَنْ لَمْ يُقِرَّ بِمُعْجِزاتِ الْمُرْتَضى (ع )
صِنْوِالنَّبِىِّ (ص ) فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ
فَتَحَتْ لَنَا اْلاَبْوابَ راحَةُ كَفِّهِ
اَكْرِمْ بِتِلْكَ الرّاحَتَيْنِ وَاَنْعِمِ
اِذْ قَدْ اَردُوا مَنْعَ اَرْبابِ الْعَزاءِ
بِوُقوُع ما يَجْرِى الدَّمُ بِمُحَرَّمٍ
فاذا الْوَصِىُّ بِراحَتَيْهِ ارْخُوا
اَوْ ماءفَفُكَ الْبابُ حِفْظا لِلدَّمِ
و چنانچه در شعر آخر اشاره شده ، راستى اگر اين عنايت از طرف آن حضرت نشده بود،فتنه عظيمى برپا مى شد و خونها ريخته مى گرديد، صَلَواتُ اللَّهِ وَسَلامُهُ عَلَيْهِ.

next page

fehrest page

back page