بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب جنگ های امام علی (ع) در پنج سال حکومت, ابن اعثم کوفى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     IMAM0001 -
     IMAM0002 -
     IMAM0003 -
     IMAM0004 -
     IMAM0005 -
     IMAM0006 -
     IMAM0007 -
     IMAM0008 -
     IMAM0009 -
     IMAM0010 -
     IMAM0011 -
     IMAM0012 -
     IMAM0013 -
     IMAM0014 -
     IMAM0015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

شما بنى هاشم در حق عثمان و خويشاوندان و متعلقان او از همه اعراب توهين بيشترى رواداشتيد و اين جنگ كه بين ما و شما واقع شد و همچنان ادامه دارد، اگر شدايدى براى ماباشد براى شما نيز هست ، همان خوف و رجا كه براى شماست براى ما نيز هست ، تا كىبايد در اين حالت باشيم و مبارزان و شجاعان ما و شما كشته شوند مخاصمه و جنگ راخاتمه دهيد، تا بيش از اين خون ريخته نشود و مردان قريش كشته نشوند. چون نگاه مىكنم از قريش شش تن بيشتر باقى نماندند.
در عراق ، تو و على بن ابى طالب عليه السلام ، در حجاز سعد وقاص و عبدالله بنعمر، در شام من و عمروعاص ، از اين عده سعد و عبدالله بن عمر از بيعت با على بن ابىطالب عليه السلام دست نگه داشتند من و عمروعاص مخالف شما هستيم ، تو مهتر و سرورما بعد از پسر عمت على بن ابى طالب عليه السلام هستى ، اگر مردم بعد از عثمان باتو بيعت مى كردند كارها سهل تر صورت مى گرفت و ما در اطاعت و متابعت تو مطيع تربوديم تا على بن ابى طالب عليه السلام پس در اين امر تفكرى كن تا راءى تو رابدانيم . والسلام
عبدالله بن عباس نامه معاويه را خواند و خنديد و گفت : معاويه تا كى گمان بى عقلى وبى خردى درباره من مى كند، طمع بيجا و خيالباطل در مغز مى پروراند. پس جوابى سخت برايش بنويسم تا بداند كه دردل چه دارم .
جواب نامه معاويه را چنين نوشت : (83)
بسم الله الرحمن الرحيم . اى معاويه ! نامه ات را خواندم ، سخنان بىحاصل تو را شنيدم آنچه از بدى ما در حق عثمان نوشتى فهميدم . تو اى معاويه ! بديهاىخويش را درباره عثمان فراموش كردى ، آن زمان كه به كمك تو محتاج بود و از، يارىخواست ، او را مساعدت نكردى تا ديدى چه بر سرش آوردند و تو به خويش كه هلاكت اوبود رسيدى و امروز ما را متهم مى كنى كه به عثمان بدى روا داشتيم . اما درباره ابوبكرو عمر سخن گفتى و ما را به آن اغرار و تحريك مى كنى ، بدان كه عمر و ابوبكر ازعثمان بهتر بودند، چنان كه عثمان هم از تو بهتر بود.
اين كه گفتى از رجال قريش جز شش نفر كسى باقى نمانده است ، اين خود دروغى خالصو كذبى محض است و مردان قريش بسيارى در ركاب اميرالمومنين على عليه السلام و عدهاندكى در لشكر تو هستند و آنان كه در خانه نشستند بيشترند.
اما تضرع مى كنى كه جنگ را ترك كنيم تا خونها ريخته نشود و هر روز مصيبت بيشترنگردد، بدان آنچه در پيكار و نبرد تا كنون از ما ديدى اندك بود و منتظر جنگ عظيم وقتال مخوف با.
اما كلام آخرت كه گفتى ، اگر مردمان با من بيعت مى كردند، تو واهل شام در بيعت و متابعت بر ديگران سبقت مى گرفتيد، زهى شرم و حيا! مهاجر و انصار وعموم مردم يك دل و يك زبان با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند، او برداررسول خدا صلى الله عليه و آله ، وصى ، وزير و وارث علم اوست ، او از من و جميع مهاجرو انصار و اصحاب رسول صلى الله عليه و آله بهتر و براى خلافت شايسته تر است ،چرا با او بيعت نمى كنى !
و بدان كه هيچ كسى تو را براى خلافت شايسته و لايق نمى داند تو را طليق پسر طليقو سركرده احزاب و ابن آكلة الاكباد مى گويند. والسلام .
وقتى نامه عبدالله بن عباس به معاويه رسيد، خود را ملامت كرده و گفت : هرگز براى اونامه نمى نويسم .
معاويه بعد از ماءيوس شدن از فريب عبدالله بن عباس ، نامه اى به اميرالمؤ منين علىعليه السلام با اين مضمون نوشت : (84)
اما بعد، اين جنگ طولانى شده است و از هر دو لشكر خون هاى بسيارى ريخته و هر دو طرفرنج و مشقت زيادى متحمل شده ايم و بزرگان كثيرى كشته شدند.
آماده صلح باش تا براى آينده با هم مخاصمه و منازعه نكنيم ، در گذشته از توالتماس كرده و ولايت شام را خواسته بودم با اين شرط كه از من بيعت نخواهى و توقعمتابعت و اطاعت نداشته باشى ، امروز هم مثل ديروز همين تقاضا را دارم .
تا اين جنگ به پايان برسد، بلا و محنت رفع شود، در اين پيكار اخيار كشته و اشرارباقى ماندند و ما همه از يك شجره ايم و همگى پسران عبد مناف و ما را بر يكديگر رجحانفضيلتى نيست . والسلام
اميرالمومنين جواب نامه معاويه را بدين مضمون نوشت : (85)
اى معاويه ! نامه تو رسيد و آنچه نوشتى معلوم شد؛ از طولانى شدن جنگ و كشته شدناخيار، نزول بلا و رنج هر دو لشكر يادآور شدى . بدان آنچه بعد از اين مانده است ، بهغايت عظيم تر و سخت تر خواهد بود و آنچه تاكنون ديدى از دريا قطره اى و از دوزخشعله اى بود اما ولايت شام بدون اين كه در بيعت و اطاعت من باشى از من خواستى ، اينمحال است ، آنچه را ديروز نپذيرفتم امروز هرگز به تو نخواهم داد.
آنچه گفتى كه ما هر دو فرزندان عبد منافيم ، اين سخن راست است وليكن هرگز اميهمثل هاشم و حرب مانند عبدالمطلب نبودند و ابوسفيان ابوطالبقابل مقايسه نيست . مبطل با محق و طليق با مهاجر هرگز برابر نيستند اگر چه تو ازپسران عبد منافى مرا فضل نبوت است كه به واسطه اينذليل عزيز مى شود.
چون نامه اميرالمومنين عليه السلام به معاويه رسيده آن را مطالعه كرد، ولى از نوشتننامه سخت پشيمان شد و خود را ملامت كرد.
عمروعاص گفت : بارها گفتم از نوشتن نامه به على بن ابى طالب عليه السلام دستنگه دار وليكن نصيحت قبول نكردى .
معاويه به خشم آمد و گفت : تو پيوسته به تعليم وتجليل على بن ابى طالب عليه السلام مى پردازى و او را بر منتفضيل مى دهى مثل اين كه او نبود تا را به فضاحت و رسوايى انداخت ، باسن برهنه وعورت هويدا از جلو گريختى تا جان سالم بدر بردى .
عمرو خنديد و گفت : من افتخار مى كنم كه در مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلامتوانستم با هر حيله و رسوايى بود خلاص شوم ، اگر تو به قوت ، شجاعت و دليرىفخر مى كنى ، خود را بيازماى و قدم در ميدان مبارزه با على عليه السلام بگذار تاببينيم چگونه از شمشير او رهايى مى يابى .
لشكر اميرالمومنين عليه السلام آماده حمله
چون از نامه نوشتن نتيجه اى حاصل نشد، لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام بار ديگرآماده جنگ شد، على عليه السلام بعد از نماز صبح ، لشكر خويش را منظم و آماده كار زاركرد، فرماندهان و مبارزان علم ها پيش ‍ آوردند، معاويه هم لشكر خويش را مرتب كرد.
سوارى از عراق به ميدان آمد از سر تا پا سلاح پوشيده بود به گونه اى فقط چشمهاى او پيدا بود، نيزه اى در دست گرفته از جلو اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلامعبور كرد. كسى او را نمى شناخت ، مى گفت : صف ها را محكم كنيد.
سپس در مقابلاهل عراق ايستاد و گفت :
اى بندگان خدا، خداى تعالى را حمد و سپاس گوييد كه پسر عم محمد مصطفى صلى اللهعليه و آله ، را وصى و وزير در ميان ما قرار داد، مردى كه محبوترين خلق خدا، در ايمانسبقت گرفته و در هجرت قدمت يافته ، او سيف الله شمشير برنده خدا بر سر دشمناناست ، اى ياران چون تنور جنگ داغ شود و غبار برخيزد و نيزه ها بشكند و شمشيرها از كاربيفتد، مردان كار و دليران روزگار جولان دهند؛ در آن ساعت سخن نگوييد،دل بر قضاى الهى محكم داريد كه بى اجل كسى نمى ميرد.
سپس بر لشكر معاويه حمله كرد و آن قدر مردان شام را به خاك بينداخت تا اين كه نيزهاش شكست ، چون بازگشت ، معلوم شد او اشتر نخعى است . (86)
سخن مرد شامى با اميرالمؤ منين على عليه السلام
مردى از اهل شام بيرون آمد و در بين دو لشكر ايستاد و به آواز بلند گفت :
اى ابا الحسن !، لطف فرما و نزديك بيا با تو سخنى دارم .
اميرالمومنين عليه السلام نزديك آمد.
مرد شامى گفت ، يا على عليه السلام فضل و سابقه اى كه تو در اسلام دارى ، هجرت ،قرابت و اخوتى كه با رسول خدا دارى بر همه عالميان معلوم است ، هيچ كسى با توبرابرى نمى كند هيچ آفريده اى به بزرگوارى وكمال و علم و شجاعت و مروت و فتوت تو نمى رسد، اما اگر اجازه فرمايى مطلبى دارمولى مى خواهم به عرض برسانم تا شايد خون مسلمانان ريخته نشود.
آن حضرت فرمود: هر انديشه اى دارى بيان كن .
گفت : پيش نهاد مى كنم شما به جانب عراق بگرديد و ما به سوى شام ؛ شما به شام واهل شام كارى نداشته باش ، ما هم به تو اهل عراق صدمه اى نرسانيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت :
مى دانم سخن تو از روى نصيحت و دلسوزى است . اما من شبها و روزها در اين كارتاءمل و تفكر كردم ، راهى جز قتال و نبرد را سزاوار نديدم ، چون اگر اين جمعيت شام رابه راه راست دعوت نكنم و اين كار را همچنان مبهم ومعطل و مشوش بگذارم و به ضلالت و گمراهى آنان راضى شوم ، به خداى تعالىكافر شده ، احكام خدا و رسول را مهمل گذاشته باشم ؛ پس امروز جنگ مى كنم و اين جماعتشامى را به راه راست مى خوانم تا در روز قيامت به آتش دوزخ گرفتار نشوم . (87) مرد شامى به موضع خويش ‍ برگشت در حالى مى گفت ، انا الله و انااليه راجعون .
شهادت عمار ياسر
دو لشكر جنگ را شروع كرده ، با نيزه و شمشير بهقتال پرداختند، جز صداى چكاچك شمشير و نيزه صداى ديگرى شنيده نمى شد، در اينگير و دار عمار ياسر سر به آسمان بلند كرد و گفت :
اللهم انك تعلم انى لو كنت اعلم ان رضاك فى ان اقذف نفسى فى هذا الفراتفاغرقها لفعلت .
خدايا! اگر مى دانستم رضاى تو در آن است كه خويشتن را در اين آب فرات غرق كنم ،همين كار را مى كردم .
و ادامه داد: خدايا اگر مى دانستم رضايت تو آن است كه شمشير در سينه خود فرو كنم ،حتما همين كار را مى كردم . سپس گفت : خدايا، مى دانم هيچ كارى نيكوتر از جهاد با اينقوم ستمكار و گمراه نيست . پس از دعا، به مردم گفت : اى مسلمانان ! با اين پرچم ها و علمها كه همراه معاويه است سه نوبت در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله جنگ كرديمو اين چهارمين بار است ، من امروز در راه مولايم على عليه السلام شهيد مى شوم ، چون مرابكشند شما دوستان ، سلاح مرا برگيريد، مرا با خونم در همان لباس رزم بعد ازخواندن نماز در قبرم دفن كنيد. آن گاه مرا با خدايم تنها بگذاريد؛ اميرالمؤ منين على 7امام و مقتداى ماست و در قيامت از نيكان شفاعت مى كند.
بعد گفت : اى ياران ! هر كسى طالب بهشت است به نزد من آيد تا به كمك شمشير و نيزهخود را به جنت رضوان برسانيم ، امروز روز ملاقات و ديدار با محبوبم محمد مصطفىصلى الله عليه و آله و پيروانش مثل جعفر طيار و حمزه سيدالشهدا است . (88)
آن گاه مقابل لشكر معاويه آمد، رجز مى خواند و پى در پى حمله مى كرد و مى گفت : اىاهل شام ! ما شما را بر باطن و خويشتن را بر حق مى دانيم او چون جان خود را در كفگرفته بود بى محابا حمله مى كرد، در آن هنگام گروهى ازاهل بغى او را محاصره كرده تا اين كه پسر جون سكونى نيزه اى بر پهلوى عمار زد،عمار از آن ضربه زخمى شد به زمين افتاد؛ اما به موضع خود برگشت و آب خواست ،غلامى به نام راشد داشت ، برايش شير آورد و گفت : اى خواجه اين شير را به جاى آببنوش .
چون عمار چشمش به شير افتاد تكبير سر داد و گفت : (89)صدقرسول الله ، حبيب من رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا خبر داد، آخرين روزى من در دنيا،شير خواهد بود. بعد از نوشيدن شير، كلمه شهادتين را بر زبان راند و سپس جان داد.رحمة الله عليه به ديدار محبوب و لقاء پروردگار شتافت .
وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلام از واقعه عمار خبر يافت بر بالين وى آمد و سر اورا بر زانو گرفت و گفت :
هر كس از وفات عمار دلتنگ نشود از اسلام و مسلمانى بويى نبرده است ، خدا عمار را درروز قيامت رحمت كند، هر وقت در خدمت مصطفى صلى الله عليه و آله سه نفر را مى ديدمعمار چهارمين آنان بود و هر وقت چهار نفر را ديدم عمار پنجمين آنان بود. نه يك نوبتبلكه دو نوبت و سه نوبت ، بهشت بر عمار ياسر واجب است ، بر او گوارا باشد، او راكشتند در حالى كه او با حق و حق با او بود و محمد مصطفى صلى الله عليه و آله فرمود:
يدور الحق مع عمار حيثما دار. قاتلعمار و دشنام دهنده او را بهره اى از آتش دوزخ است .
سپس به اتفاق افراد بر او نماز گزارد و او را دفن كرد.
خبر شهادت عمار ياسر
در همان هنگام عمروعاص خبر كشته شدن عمار را به معاويه داد: عمار ياسر كشته شد.
معاويه گفت : چه زيانى براى ما دارد؟
عمروعاص گفت : آيا نشنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره عمار گفت ؛
اى عمار! تقتلك الفئة الباغية و ان آخر زادك من الدنيا اللبن .
اى عمار! فرقه گمراه و طغيان گر تو را مى كشند و آخرين روزى تو از دنيا شير خواهدبود. (90)
معاويه گفت : على بن ابى طالب عليه السلام كه او را به ميدان فرستاد كشنده اوست .عمروعاص گفت : پس كشنده حمزه سيدالشهداء همرسول الله صلى الله عليه و آله است چون او را با خود به جنگ آورد و وحشىقاتل او نيست .
معاويه گفت : اى عمروعاص ، از من دور شو كه نمى دانى چه مى گويى .
خشم ياران على عليه السلام
اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام كه از وفات عمار ياسر به خشم آمده بودند برلشكر شام حمله كردند، مالك اشتر و قيس به سعد بن عباده باقبايل خود همچون شير خشمگين حمله هاى پى در پى و بى امان مى كردند.
مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب سوار بر اسب در پيش روى دلاوراناهل عراق ايستاد و آنان را به دلاورى تحريض و ترغيب مى كرد.
در اين روز از اهل شام عده زيادى كشته شدند و بسيارى زخمى و مجروح به خيمه خود بازگشتند.
فرا رسيدن شب پناهگاه امنى براى لشكر معاويه شد تا از شمشير ياران اميرالمؤ منينعلى عليه السلام براى ساعاتى در امان باشند.
اعتراض در لشكر معاويه
آن شب اهل شام بر كشتگان خود بسيار بى تابى مى كردند و بى اندازه ناراحت بودندبعضى نيز غصه مى خوردند و اشك مى ريختند.
معاوية بن خديج كندى گفت : اى اهل شام ، لعنت بر اين زندگانى ! بعد از حوشب و ذىالكلاع حميرى كه در اين جنگ كشته شدند و بعضى ديگر هم كه از جنگ خسته شده بودندسخن از نارضايتى از اين جنگ طولانى گفتند.
چون اين كلمات به گوش معاويه رسيد، سرانقبايل و امراى لشكر را فرا خواند و گفت : اىاهل شام ! در جنگ كشته شدن و مجروح شدن هست . اگر چه مردانى از ما در اين جنگ كشتهشدند. اهل عراق هم كشته دادند. ما از اهل عراق سزاوارتر به گريه نيستيم .
اگر ذى الكلاع حميرى از لشكر ما كشته شد عمار ياسر هم از لشكر على عليه السلام همبه قتل رسيد.
اگر حوشب ذوالعظيم و عبيدالله بن عمر در لشكر ما كشته شدند. هاشم بن عتبة و عبداللهبن بديل بن ورقاء از ياران على عليه السلام هم كشته شدند. كه كشتگان ما از مقتولينعراق عزيزتر و شريف تر نبودند.
اى اهل شام ! بشارت بر شما باد كه سه تن از نامداران بى همتا كه در ميان عرب نظيرنداشتند و على عليه السلام را در هر كارى يارى مى دادند و چون صاعقه بر لشكر ما مىتاختند، بدست لشكر ما به قتل رسيدند؛ اول آنان عمار ياسر. دوم هاشم بن عتبه و سومعبدالله بن بديل بن ورقاء كه او را فاعل والافاعل مى گفتند كه در راءى ، تدبير، بصيرت ، شجاعت و فرزانگى انگشت نماى عرببود.
سه شخص ديگر هم مانده اند؛ يعنى مالك اشتر، اشعث بن قيس و عدى بن حاتم كه هر يكاز اينها در شجاعت ، مردانگى و مروت ، قطب لشكر على عليه السلام هستند، اگر اين سهتن را بكشيم ، على عليه السلام را قوت چندانى نمى ماند.
دسيسه هاى پنهانى معاويه براى توقف جنگ
معاويه يكى از سران قبيله كندى به نام معاوية بن خديج كندى را به حضور خواند و گفت: اشعث بن قيس مردى از قبيله كنده و پسر عم شماست و از معارف لشكر على بن ابى طالبعليه السلام است و بسيارى از مبارزان من با شمشيراو هلاك شدند، دوست دارم نامه اىبراى او بنويسى تا كشندگان عثمان را كه در كنار على عليه السلام جمع شده اند به ماتحويل دهند تا قصاص كنيم اگر چنين كنند، دست از جنگ مى كشيم و در خانه خويش ‍ مىنشينيم چون اين جنگ مردان بسيارى از ما را هلاك كرده است و طاقت مقاومت بيشتر را نداريم .
معاوية بن خديج كندى نامه اى به اين مضمون براى اشعث بن قيس ‍ نوشت :
اما بعد، كلامى دارم كه به صلاح امت اسلام است و لشكر ما و شماست ، رتبه و علوشاءن وكمال و منصب تو در نزد على عليه السلام بر همگان معلوم است . از ملوك جاهليت غير از توو ذوالكلاع حميرى كسى اسلام را نپذيرفت و به خدمت آن در نيامد، تو به خدمت على بنابى طالب عليه السلام و ذوالكلاع به خدمت معاويهمتصل شد، هر دو از سادات و سروران قوم بوديد تا اين جنگ كه بلاى جان مسلمانان استپيش آمد.
ذوالكلاع با فرا رسيدن عجلش از ميان ما رفت و مى دانيم كه تو هرگز از عمثان نرنجيدهو خلاف راءى او كار نكردى و از على بن ابى طالب عليه السلام هم امروز راضى ودل خوش نيستى . من از تو التماس نمى كنم على را ترك كن و به سوى معاويه بيا؛ نمىگويم عراق را بگذار و شام را انتخاب كن ، بلكه از تو درخواست مى كنم از اميرت ، علىبن ابى طالب عليه السلام بخواهى كشندگان عثمان را بگيرد و نزد ما بفرستد تا ماجنگ را متوقف كنيم والا جنگ را ادامه مى دهيم .
چون نامه معاوية بن خديج به اشعث بن قيس رسيد، جواب آن را به اين مضمون نوشت :
نامه تو رسيد، لطف كردى و انواع نعمت هاى بارى تعالى را در حق من شرح دادى ، شكر وسپاس خداى را كه شكرش مزيد نعمت است . من نيز الطاف ربانى را ذكر مى كنم تاشامل حال تو شود. اى برادر! آسان تر از آن چيزى كه از من خواستى از تو مى خواهم تااگر به كار بندى سعادت دنيا و آخرت تو را تضمين مى كند.
چنانچه نوشتى من از سادات اهل عراق هستم ، تو هم يكى از سروراناهل شام هستى ، برخيز بر اسب خويش سوار سو و به نزد جماعتى از مهاجر و انصار كهنه در خدمت اميرالمومنين اند و نه در موافقت معاويه برو، تحقيق كن تا بدانى كدام يكبراى خلافت اولى ترند. على بن ابى طالب عليه السلام سزاوارتر است يا معاويه ؟
اگر گفتند على عليه السلام بر اين كار از معاويه شايسته تر است ، ما و شما على بنابى طالب عليه السلام را مدد مى كنيم و دست به دامن او مى زنيم و از او متابعت مى كنيم .اگر گفتند معاويه براى خلافت از على بن ابى طالب عليه السلام اولى تر است ، ماعلى عليه السلام را ترك كرده به خدمت معاويه مى آييم و او را حمايت مى كنيم . اما سخنتو كه گفتى از عثمان نرنجيده باشم و از على عليه السلام راضى نباشم ، بايدبدانى من از اميرالمؤ منين على عليه السلام به غايت القصوى راضى ام و از عثمان بىنياز و جنگى كه داريم به فرمان امامى هادى و مرشد كه مهاجر و انصار او را با بيعت بهخلافت و امامت برگزيدند. انجام مى دهيم و جنگى كه شما با ما داريد به دستور مردىاست كه اهالى شام او را پيشواى خود كردند، او را نصيبى در خلافت و حظى رد شوراىخلافت نيست والسلام
سپس نامه را همراه چند بيت شعر برايش فرستاد، چون نامه اشعث بن قيس به معاويه بنخديج رسيد، با خواندن نامه به خشم آمد و گفت ، (91)اى معاويه ! اين غصه ازجانب تو به من رسيد و تو باعث شدى كه او چنين جوابى سخت بر: بنويسد.
عتبة بن ابى سفيان گفت : اشعث بن قيس مرد زيركى است و او را با نامه نمى توانفريفت ، بلكه بايد از نزديك با او مناظره كرد، اگر معاويه اجازه فرمايد با اوحضورى سخن بگويم .
معاويه گفت : مانعى ندارد.
عتبة بن ابى سفيان سوار بر اسب به نزديك لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد وايستاد و آواز داد؛ اشعث بن قيس كجاست .؟
اشعث با شنيدن صداى او گفت : عتبه مردى است دانا، بايد سخن او را شنيد تا چه مىگويد.
اشعث بلافاصله در مقابل عتبه ايستاد گفت : بگو چه كار دارى و از ما چه مى خواهى ؟ عتبهزبان تملق پيش كشيد و گفت : تو سرور اهل عراق و سيد و سالار قبيله كنده هستى و عثمانرا در حق تو سوابق و اكرام است و تو از كسانى نيستى كه در كشتن عثمان مساعدت و معاونتكرده باشد اما مالك اشتر از جمله كشندگان عثمان است ، عدى بن حاتم از جمله كسانى استكه مردم را به كشتن عثمان تحريك و ترغيب مى كرد اما سعيد بن قيس غلام حلقه به گوشو نوكر بى اراده على بن ابى طالب عليه السلام است و شريح بن هانى و زحر بن قيستابع نفس هواى خويش اند.
اما تو با آنان فرق دارى ، از اخلاق كريمه محاسن حسنه كه در تو سراغ دارم در هيچكسى نيست و امروز اگر معاويه مى خواست با يكى از مبارزان على عليه السلام ملاقاتكند فقط با تو ملاقات گفت و گو مى كرد، از تو توقع دارم از حامياناهل عراق نباشى و با ما جنگ نكنى و از راه حميت و جاهليت و با مسلمانان شام جنگ نكنى . ازتو نمى خواهم على بن ابى طالب را ترك كنى و به اطاعت و نصرت معاويه درآيى ،بلكه درخواست مى كنم صلاح ما و خويش را نگه دارى و جنگ را متوقف كنى تا خونمسلمانان ريخته نشود.
اشعث بن قيس گفت :
آنچه گفتى شنيدم ، از اين كه از بذل و محبت معاويه در ملاقات با من سخن گفتى ، ملاقاتبا معاويه نه منزلت و عظمت مرا زياد مى كند نه چيزى از شاءن من كم مى شود. اما آنچهگفتى من سيد و سرور اهل عراق و مقتدا و رئيس قبيله كنده هستم ، بدان كه سيادت و سرورىو مهترى از آن مولاى ما اميرالمؤ منين على عليه السلام است با بودن او هيچ كسى را دعوىسيادت و سرورى نيست . اما احسان عثمان را ياد آور شدى ، ما را از خشم عثمان غم و اندوه واز احسان او شرف و عزتى حاصل نشد.
اين كه دوستان و همرزمان ما عيب گرفتى و هر يك را به گونه اى مذمت كردى از قدر ومنزلت تو چيزى نزد من نيفزود.
از حمايت اهل عراق سخن به ميان آوردى ، چون آنان همسايگان و هموطنان من هستند و حمايت ازهموطن از غيرت و حميت ماست . اما از ترك جنگ و پايان خون ريزى گفتى ، شما به تركآن محتاج تر هستيد تا ما، در عين حال در آن ، مل مى كنيم و مى انديشيم تا تصميم بگيريم .
عتبه چون جوابى بدين فصاحت و شيوايى شنيد بدون دريافت فايده اى به نزد معاويهبرگشت .
معاويه نعمان بن بشير را احضار كرد و گفت :
مى دانم تو به خاطر انصار و مخصوصا كشته شدن عمار ياسر ناراحت هستى ، اما مصلحتمى دانم ، با اصحاب على بن ابى طالب عليه السلام رو به رو شوى و تقاضا كنى ،ترك جنگ كنند شايد تو را اجابت كنند.
نعمان بن بشير بر اسب نشست و به لشكرگاه على بن ابى طالب عليه السلام آمد صدازد، قيس بن سعد بن عباده را بگوييد تا نزد من آيد، با او سخنى دارم . قيس بن سعد بىدرنگ در مقابل او ايستاد و گفت : يابن بشير! هر سخنى دارى بگو؟
گفت : اى قيس ! هر كسى جماعتى را به حق بخواند و از ضلالت برهاند تا به هدايتبرسند. انصاف كرده است .
اى جماعت انصار! شما در خذلان و خوارى عثمان خطا و اشتباه كرديد و او را كشتيد، خطاىديگر شما اين كه ياران او را در جنگ جمل كشتيد، اگر عثمان را نكشته بوديد، على بن ابىطالب عليه السلام خليفه نمى شد، اما حق را خوار كرديد وباطل را يارى و نصرت داديد، به اين هم راضى نشديد، بلكه براهل شام طغيان كرده شمشير كشيديد، مردان و مبارزان آنان را هلاك كرديد، هرگاه يكى ازنامداران على عليه السلام كشته مى شد نزد او مى رفتيد و او را تعزيت و دلدارى مى داديداكنون كه جنگ ، مردان ما و مبارزان شما را در كام مرگ كشيده است و كارد به استخوانرسيده از خدا بترسيد و از ادامه جنگ دست برداريد تا بيش از اين خون مسلمانان ريختهنشود، والسلام .
قيس بن سعد بعد از سخنرانى نعمان خنديد و گفت :
گمان نمى كردم كلام بر اين منوال بگويى و در اين مكان بايستى و دليرى و جسارتكنى ! وليكن عثمان را كسانى مخذول و مقتول كردند كه از تو و پدرت بهتر بودند، امااصحاب جمل بعد از پيمان بيعت با اميرالمؤ منين على مخالفت كردند، عهد را شكستند و جنگرا آغاز كردند. لذا جنگ با آنان واجب شد ما هم آنان را تنبيه كرديم ، اما معاويه ! اگر همهاعراب با او بيعت كنند، هرگز انصار خلافت او را نمى پذيرد و با او جنگ مى كند. اما ازجنگ بين ما و شما ياد كردى ، ما در ركاب اميرالمومنين همچنان مى جنگيم كه در خدمت محمدمصطفى صلى الله عليه و آله شمشير مى زديم و صورت را درمقابل شمشير و سينه را در برابر نيزه سپر مى كرديم تا حق پيروز شود وباطل زايل گرديد.
اى نعمان ! بنگر آيا با معاويه غير از طليق و احزاب كى ديگرى هست ، بنگر ببين مهاجر وانصار كجا هستند و در خدمت چه كسى شمشير مى زنند؟ نگاه كن آيا غير از تو و مسلمة بنمخلد هيچ كس از مهاجر و انصار با معاويه هست . شما دو نفر نيز از بدرييون و عقبيون و ازمسلمانان سابقه دار در اسلام نيستيد. امروز آمده اى بر ما دليرى و هرزه گويى و ياوهسرايى مى كنى ، پدر تو هم پيش از اين در سقيفه بنى ساعده از اين مهملات گفته بود.از من دور شو؛ لعنت خدا بر تو و آنچه براى ما گفتى باد.
نعمان بن بشير بعد از شنيدن سخنان قيس بن سعد بن عباده با شرمندگى به سوىمعاويه بازگشت .
چاره جويى ديگر معاويه
نعمان بن بشير آنچه شنيده بود براى معاويه بيان كرد، معاويه فهميد با اين حيله كاربه ترك جنگ و پايان نبرد نخواهد انجاميد. لذا جماعتى از سران قريشمثل عمروعاص ، عتبه بن ابى سفيان ، عبدالرحمان بن خالد بن وليد، حبيب بن مسلمة وضحاك بن قيس و جمعى از اعيان شام را به نزد اميرالمؤ منين على فرستاد.
چون آنان نزديك لشكر على عليه السلام رسيدند اجازه خواستند، آن اجازه فرمود. آنجماعت به خيمه اميرالمؤ منين عليه السلام آمدند، سلام كردند و جواب سلام شنيدند درمجلس اميرالمؤ منين على عليه السلام مهاجر و انصار نشسته بودند، على عليه السلام روبه آنان كرد و گفت : هر سخنى داريد بگوييد؟ عمروعاص گفت : يا ابا الحسن ! شايستهاست شما به جهت قرابت به رسول الله صلى الله عليه و آله و سابقه در دين و منزلتعند الله سخن آغاز كنى . اميرالمؤ منين على عليه السلام بعد از حمد و ثناى الهى فرمود:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له ، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله ، بعثه اللهرحمة للعالمين و خاتما للنبيين ، فادى عن الله ما امره ، وعبد ربه حتى اتاه اليقين .
امروز به جنگ با شما گرفتار شديم ، كه در مخالفت و محاربه جد و جهدى وافر داريد،بعد از كشتن عثمان ، به خدا سوگند از پذيرفتن خلافت و حكومت بر امت محمد صلى اللهعليه و آله اكراه داشتم ، اما جماعتى بر عثمان خشم گرفته او را محاصره كرده و كشتند،در آن زمان من در منزل خويش نشسته بودم و كارى به امر خلافت نداشتم ، بعد از كشتن اومهاجر و انصار اتفاق كردند و مرا به اجبار اكراه از خانه بيرون كشيدند و باميل و رغبت بيعت كردند و من شرط كردم كه به سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله وكتاب خداى تعالى عمل مى كنم ، جمعى بى جهت بيعت را شكستند و مخالفت كردند و جنگجمل را راه انداختند.
امروز فتنه ديگرى پديد آمده و قاسطين بى منطق جنگ صفين را تدارك ديدند و خونعزيزان مرا بى جهت مى ريزند. همان گونه كه در ابتداى بيعت با مهاجر و انصار بهمتاب خدا و سنت محمدى صلى الله عليه و آله شرط كردم با شما نيز مى گويم شما رابه بيعت كتاب خدا و سنت رسول الله صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم ، اگربپذيريد به انواع سعادت مى رسيد، اگر سر باز زنيد و به عصيان طغيان اصرارورزيدند، در ضلالت و جهالت باقى مى مانيد.
پس از پايان بيانات اميرالمومنين عليه السلام عمروعاص لب به سخن گشود و گفت :
عثمان رضى الله عنه از اصحاب فاضلمحمد مصطفى صلى الله عليه و آله بود. داراى حسب و نسب بود، قدمت مسلمانى و شرفدامادى مصطفى صلى الله عليه و آله را داشت يا على عليه السلام به خدا سوگند، ماسوابق قديمه و اخلاص حميده و فضايل كريمه تو را منكر نيستيم و بر همه عالميان ، علم، شرف ، مروت و مردانگى تو روشن معلوم است .
ليكن غرض ما از نشستن و سخن گفتن آن است ، كه فتنه جنگ تسكين يابد و خون مسلمانانريخته نشود و بين دو طرف اصلاح شود و هم اكنون اعيان شام و بزرگان و اشراف عراقدر حضور شما جمع اند تا راه حلى براى جنگ بيابيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: انديشه و راءى خويش را روشن بيان كنيد تا بدانمچيست ؟
شرحبيل بن السمط گفت : اى بزرگان عراق ! خداى تعالى ميان ما از جهت انساب و ارحام ،حقوق بسيارى قرار داد كه رعايت آن حقوق از واجبات است .
يا ابا الحسن ! تو را با رسول الله صلى الله عليه و آله سابقه قرابت و شرافت ودامادى است ، خداى تعالى علم و فضيلت و فقاهت و شجاعت و حلم وكمال تجربه ، بزرگى و عزت را به تو عنايت فرمود.
تو مى دانى ما اين جنگ را به شيوه جاهليت انجام مى دهيم ، اگر اين جنگ ادامه پيدا كند،چندين هزار نفر كشته مى شوند، انديشه ما اين است كه شما و لشكريانت به سوى عراقبازگردى و ما به جانب شام ، دست از اين محاربه بى فايده برداريم ، عراق و حجاز دردست شما و شام در كنترل ما باشد و خون عثمان هم حفظ مى شود. خداى بزرگ شاهد استكه اين سخن را از روى صدق و نصيحت مى گويم . و ما توفيقى الا بالله .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اى شرحبيل ! در اين كار بسيار تاءمل و تفكر كردم . شب ها و روزها مطالعه نمودم . در آخربه نتيجه رسيدم يا با معاويه جنگ كنم يا به آنچه محمد مصطفى صلى الله عليه و آلهرسول خدا آورده است كافر شوم به خدا سوگند، دوست داشتم خون مسلمانان ريخته نشودو جان من فداى جان هاى مسلمانان شود.
و لكن به معاويه بگوييد، يا از عناد لجاجت و مخالفت با مهاجر و انصار دست بردارد وبه خدمت آنان رضايت دهد و تابع راءى و نظر اكثر مسلمانان شود يا براى مبارزه و نبردتن به تن با من حاضر شود تا هر كدام بر حق باشد برباطل غلبه كند و خون مسلمانان ريخته نشود. به خدا سوگند هر كسى معاويه را در اينجنگ يارى دهد همراه او رد آتش دوزخ افكنده شود.
شرحبيل چون اين سخنان را شنيد، از جا برخاست و ياران خود را گفت : چرا نشسته ايدبرخيزيد، على عليه السلام جز به شمشير بران جواب معاويه را نمى دهد.
آن جماعت بر خاستند و مى گفتند: به خداى محمد صلى الله عليه و آله سوگند، عرب هادر اين جنگ هلاك مى شوند.
و جملگى به نزد معاويه رفتند و آنچه شنيده بودند به او گفتند. معاويه دانستاميرالمومنين عليه السلام خواسته او را كه امارت شام است تامين نخواهد كرد. معاويه آن شبرا آسوده نخوابيد.
نبرد سنگين يا جنگ ليلة الهرير
آن شب لشكر دو طرف در اضطراب و نگرانى بودند، اميرالمؤ منين على عليه السلام بعداز نماز عشاء در حضور اصحاب و ياران اين خطبه را ايراد فرمود: (92)
حمد و سپاس خداى را كه قضا و قدر الهى را بر عالم حاكم گردانيد. هيچ آفريده اى راقدرت نقض قضاى الهى نيست اگر خداوند بخواهد هيچ دو نفرى با هم مخالفت نمى كنند وهيچ مبطل ، حق را انكار نمى كرد و مفضول حقفاضل را منع نمى نمود.
و لو شاء الله ما اقتلوا ولكن الله يفعل ما يريد.
ما را تقدير سابق و قضاى الهى به اين مكان آورده است و در منظر او هستيم . ما را مى بيندو كلام ما را مى شنود، اگر بخواهد انتقام ما را مى ستاند و سزاى بدكاران را مى دهد.
ليكن دنيا را سراى اعمال و آخرت را سراى پاداش و جزا قرار داده است .
ليجزى الذين اساؤ ا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى .
بدانيد شما فردا با دشمنان خويش مى جنگيد، شايد در ميدان حرب به فيض شهادتنايل شويد. پس امشب بيدار باشيد، ذكر خدا گوييد، نماز بگزاريد، قرآن تلاوت كنيد،از خداى تعالى نصرت و پيروزى بخواهيد، چون در ميدان جنگ واريد شويد با صبر وثبات مقاومت كنيد تا به سبب صبر و استقامت به رستگارى و نجات برسيد، هر رنج ومشقتى به ما رسيده به دشمن ما نيز بيش از آن رسيده است . از دشمن رمقى بيش نماده وآخرين نفس ها را مى كشد و بدانيد اعتبار كارها به پايان آن است ، سعى كنيد در پايان جنگ، پيروزى از آن شما باشد.
ياران من ! شما بر حقيد و دشمن بر باطل فردا صبح روى به جنگ مى آوريم تا آتش فتنهرا خاموش كنيم و هو خير الحاكمين .
بعد از خطبه اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكريان با رغبت تماممشغول به كار شده ، به اصلاح شمشير و نيزه پرداختند و سپس به راز و نياز و نمازپرداختند.
ترغيب ياران به قتال
آن شب رد لشكر معاويه ، خوف و ترس بر دلها مستولى شده بود، معاويه خطاب بهاصحاب خود گفت :
اى اهل شام ! كارى خطرناك در پيش داريم ، فردا با برادران عرب خود بايد جنگ كنيد وبه ناچار بايد يكى از سه كار را انتخاب كنيد؛ چنان باشيد كه براى رضاى خدا باجماعتى كه بر شما ستم كرده اند جنگ مى كنيد، پس ‍ رضاى خداى تعالى را طلب كنيد.
يا چنان تصور كنيد كه براى خون خواهى خليفه مظلوم ، عثمان كه داماد نبى صلى اللهعليه و آله بود جنگيد يا چنان در نظر بگيريد كه با قومى بيگانه كه به خانه وكاشانه شما حمله كردند و مى خواهند ناموس و عرض ومال شما را نابود كنند مى جنگيد پس براى حفظ ناموس خود بكوشيد و جانانه بجنگيد.
يكى از مبارزان شام به نام معاوية بن ضحاك كه دردل اميرالمؤ منين على عليه السلام را دوست داشت شبانه سخنان معاويه را در جند بيت شعرفصيح براى على عليه السلام فرستاد، چون اين اشعار به گوش معاويه رسيد، خشمناكشد و قصد كرد تا او را بكشد اما معاوية بن ضحاك شب به لشكر اميرالمومنين عليهالسلام گريخت و در حمايت آن حضرت قرار گرفت .
نبردى سنگين شكست معاويه
در صبحگاه با طلوع خورشيد؛ طرف صف لشكر را مرتب و منظم كرده ، آماده كار و زارشدند، اميرالمومنين حيدر كرار عليه السلام زره محمد مصطفى صلى الله عليه و آله راپوشيد، شمشير آن حضرت را حمايل كرده ، دستار محمدى صلى الله عليه و آله برپيشانى بست پس بر اسب رسول الله صلى الله عليه و آله نشست در ميدان ايستاد و بهآواز بلند فرمود:
اى مردم ! هر كسى امروز با خدا معامله كند سود مى برد و بر بهشت جاويدان دست مى يابد،امروز روز يادگارى خواهد شد. به خدا سوگند احكام دينمعطل نمى شد و حقوق مردم باطل نمى گرديد و ظالمان جولان نمى يافتند و حزب شيطانپيروز نمى شد. هرگز در اين ميدان قدم نمى گذاشتم و جنگ وجدال و قتال را بر عيش و آسايش خويش اختيار نمى كردم . اى ياران بدانيد، خضاب زنان وزينت بانوان با حناست و خضاب مردان با خون سرخ آنان است .
هيچ چيزى بهتر از صبر و بردبارى نيست ، مخصوصا در ميدان جنگ و مبارزات ، آگاهباشيد كه معاويه كينه هاى جنگ بدر و احد و دشمنى هاى جاهليت را در سينه ذخيره كرده وامروز قصد تلافى كينه هاى ديرين را دارد پس فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهملعلهم ينتهون . (93)
مهاجر و انصار و معارف عراق گفتند: يا اميرالمومنين ! ما براى رضاى خدا و از سر صدق ،يقين و بصيرت تا روز قيامت در جوار شما با دشمنان مى جنگيم . وقتى عمار ياسر بهدست معاويه كشته شد، به يقين دانستيم كه آناناهل بغى و عصيانند و ما بر حق طريق خدايت هستيم . پس شما در پيش و ما همه بهدنبال شما در متابعت و موافقت ، هر فرمانى را صادر كنى اطاعت مى كنيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام با شنيدن آن سخنان به پيش راند و ده هزار نفر از سوارانقبيله بنى مذحج و قبايل ديگر با شمشيرهاى كشيده و مسلح به آهن و فولاد بهدنبال حضرت حركت كردند، عدى بن حاتم با خواندن رجز در عقب آنان و مالك اشتر هم درپى عدى به راه افتاد؛
اميرالمومنين حيدر كرار با ده هزار سوار از جان گذشته با تكبير واحد بر لشكر معاويههجوم آوردند، تمامى صفوف لشكر معاويه را در هم شكستند و چنان ياران معاويه را بهخاك خون انداختند كه دست و پاى تمام اسبان از خون آنان سرخ شد.
لشكر معاويه به كلى متلاشى شده و قوت از كف دادند.

next page

fehrest page

back page