|
|
|
|
|
|
معاويه به عمروعاص گفت : يااباعبدالله ، امروز بايد صبر كنى تا فردا فخر نمائى .عمروعاص گفت : راست مى گويى ، ليكن امروز مرگ حق است و حياتباطل اگر على بن ابى طالب عليه السلام با اصحابش يك بار ديگر حمله كند دمار ازلشكر ما بر آيد و همه جان خود را از دست مى دهند. در اين هنگام مالك اشتر فرزندان قبيله قريش را تحريض كرد و گفت : ياآل مذحج ! مگر سنگ به دندان گرفتيد، خداى تعالى را هنوز خشنود نكرديد در خصم خويشخلل و سستى پديد نياورديد، شما فرزند عرب و يار جنگ و اصحاب غارت و سوارانصباح و دليران جهاد كجاييد، امروز روز مردان است بكوشيد تا خدا را راضى و اميرالمؤمنين على عليه السلام را خشنود كنيد. اين كلمات را گفت و مثل شير غران به لشكر معاويه حمله كرد وقبايل عرب از مذحج به دنبال او حمله كردند، اهل شام متحير و حيران در ميدان ماندند، اشترنخعى بر اسب سياه نشسته و تيغ يمانى به دست گرفته به يمين و يسار حمله مى كردو مردان شام را بر زمين مى انداخت . او چنان رزم كرد كه نيزه اش شكست ، مردى از اصحاب اميرالمومنين گفت : خدايا اگر اينمرد از سر صدق و با نيت خالص و براى رضاى خدا شمشير مى زند، يار و يارو او با#اما گمان مى كنم او اين دلاورى و جنگ را براى خودنمائى و رياكارى انجام مى دهد. مالك اشتر چون كلام او را شنيد دلتنگ شد. آن مرد چون شنيد اشتر نخعى ناراحت شد از گفته خود پشيمان شد و از او عذر خواهى كرد. پس مالك اشتر به صف خويش برگشت ، مردى از سپاه معاويه فرياد زد، اى مردم عراق !آن شخص كه يازده تن از ياران ما را كشت كجا رفت و از جمله برادر و عم وخال من از آن يازده نفرند. مالك اشتر چون سخن او را شنيد بيرون آمد و رجز خواند و از خود تمجيد كرد كه مالكاشتر سخن او را در دهان نيمه تمام گذاشت و با شمشير را از بدن جدا كرد و بازگشت . اين جنگ بر همين حالت تا بعد از ظهر ادامه داشت . اميرالمؤ منين على عليه السلام در حينكار و زار و در اثناى پيكار با آواز بلند مهاجرين و انصار را خطاب كرد و فرمود: اى ياران ! امروز از جنگ فرار كردن و عقب نشستن ، پشت كردن به دين و ارتداد از حق است (( و لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم و الصابرين ونبلوا اخباركم .)) (94)اگر طالب بهشت رضوان هستيد، پس منتظر چيزى هستيد، بتازيد و از خصمنترسيد. نخستين نفر ابو هيثم بن تيهان بود كه پيش تاخت و رجز خواند و پى در پى حمله كرد واز آنان تعدادى را كشت تا شهيد شد. سپس خزيمة بن ثابت معروف به ذوشهادتيين رجز خواند و حمله كرد چند نفر را كشت سپسكشته شد. پس از او دو، فرزند ابو خالد انصارى يكى به نام خالد ديگر خلده هر يك رجز مى خواندو پى در پى حمله مى كردند، تا اين كه چهار نفر اى لشكر معاويه را هلاك كردند و عاقبتشهيد شدند. سپس جندب بن زهر به ميدان آمد و جنگ مردانه كرد تا شهيد شد. مالك اشتر با ديدن اين شهيدان گريست ، اميرالمومنين عليه السلام پرسيد سبب گريهچيست ؟ خداوند تو را هرگز نگرياند. مالك گفت : سبب گريه آن است چون مى بينميارانم به فيض شهادت نايل مى شوند در حالى كه من آرزوى شهادت دارم ولى نصيب امنمى شود. اميرالمومنين او را نوازش كرد و دعاى خير نمود. در همين اثنا جماعتى از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام انبوهى از لشكر معاويه را ديدندكه بر بالاى تپه اى پناه گرفته بودند، بى درنگ بر آنان يورش آورده جمعى راكشته و بقيه را پراكنده كردند. جنگ ليلة الهرير آن روز شدت نبرد از همه روزها بيشتر بود، به طورى كه سواران از اسب پياده شده و ازرو به رو شمشير مى زدند و علم ها بر زمين افتاده ، گرد و غبار عظيمى پديد آمد،نمازظهر و عصر با تكبير بدون سجود و ركوع اقامه شد، تا شب فرا رسيد اما جنگ متوقف نشدو همچنان ادامه داشت ، اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله مى كرد و دقايقى مى ايستاد و سربه آسمان مى آورد مى گفت : اللهم ! اليك نقلت الاقدام وافضت القلوب ورفعت الايدى وامتدت الاعناق و طلبت الحوائج و شخصت الابصار، اللهم ! افتح بيننا و بين قومنا بالحقوانت خير الفاتحين . سپس در سياهى شب چون شير غضبناك با همراهى جمعى از اصحابش به لشكر معاويهحمله كرد. اميرالمومنين عليه السلام با كشتن هر يك از ياران معاويه ، تكبير سر مى داد،روايت مى كنند، كه آن شب از اميرالمومنين عليه السلام پانصد تكبير شنيده شد،كه با هرتكبير مردى از اهل شام را به دست خويش هلاك كرد. بزرگان و مشايخ اهل شام در آن تاريكى شب ناله و ضجه سردادند و گفتند: اىاهل عراق ! از خدا بترسيد، بر اين معدود لشكر معاويه كه باقى مانده اند رحم كنيد و آنانرا به زنان و فرزندانشان ببخشاييد اما اين ناله ها و تضرع هيچ فايده اى نداشت ، جنگتا صبحگاهان بر پا بود و مبارزان على عليه السلام پيوسته و پى در پى حمله مىكردند و مى كشتند، به طورى كه سى و شش هزار نفر از طرفين كشته شدند و جنگ همچنانادامه داشت . جمعى كثير از اصحاب معاويه كشته و زخمى شدند. درماندگى معاويه و حيله عمروعاص قرآن بر سر نيزه شاميان معاويه با مشاهده صحنه جنگ و كشته و مجروح شدن يارانش و شنيدن ضجه شاميان بهفكر چاره افتاد و به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! واى ! تو! همه شاميان از بينرفتند، آن حيله هاى كه ذخيره كردى ، كجاست ؟ عمروعاص گفت : اى معاويه چه مى خواهى ؟ معاويه گفت : حيله اى بينديش تا جنگ متوقف شود و سپاهيان على عليه السلام دست از نبردبردارند. اگر امروز على عليه السلام و يارانش دست از حمله و مبارزه برندارند، احدى ازما جان سالم بدر نخواهد برد و در سرزمين شام كسى باقى نمى ماند تا سلاح شمشير مارا به دست گيرد. عمروعاص گفت : اى معاويه ! دستور فرما تا هر چه قرآن و جلد قرآن در خيمه هاىسربازان هست ، حاضر كنند و بر سر نيزه ها ببندند و در برابر لشكر على عليهالسلام بايستند و با آواز بلند بگويند. اى اصحاب على و اى اهل عراق اگر مسلمانيد، ما به حكم قرآن راضى مى شويم شما هم بهدستورات قرآن راضى باشيد و جنگ را متوقف كنيد تا قرآن بين ما شما حاكم باشد. چون اهل شام اين سخن عمروعاص را شنيدند گفتند: حيله اى نيكوست كه تا بهحال در ميان ما سابقه نداشته است ، پس به فرمان معاويه قرآن ها را بر سر نيزه بستهو در مقابل لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام ايستادند و آواز دادند: يا على ! يا على ! از خدا پروا كن و اين بقيهاهل شام از اصحاب معاويه را باقى بگذار، ما كتاب خدا را بين خود و شما حاكم قرار مىدهيم تا به فرمان قرآن تن دهيم . سپس مصحفى كه معروف به مصحف عثمان بوده ، بر سر چهار نيزه بستند و درمقابل اميرالمؤ منين على عليه السلام آورده ، بانگ برآوردند: اى ابا الحسن ! واى اهل عراق ! واى اهل حجاز! اين كتاب خداست كه ما و شما به آن ايمانداريم ، به اوامر و نواهى آن عمل مى كنيم ، ما مسلمانيم اگر شمااهل ايمانيد و به كلام خدا اقرار داريد و زن و فرزند ما و جماعت باقى مانده ازاهل شام رحم كنيد و دست از جنگ برداريد، براساس دستور و فرمان با ما رفتار كنيد. اين مكر و خدعه در ميان سپاهيان اميرالمومنين عليه السلام مؤ ثر و كارگر افتاد. نخستين كسى كه از اصحاب على عليه السلام دست از جنگ كشيد و بهدنبال على عليه السلام در ميان جنگ آمد اشعث بن قيس بود. على عليه السلام با ياران و فرزندان خويش و جماعت بنى هاشممثل شيران خشم آلود از هر طرف حمله مى كردند، اشعث درمقابل على عليه السلام ايستاد و گفت : يا اميرالمومنين ! دست زا جنگ بردار و دعوت اهل شام كه ما را به كتاب خداى تعالى مىخوانند، اجابت كن ، همه روزه مى گفتى با آنان چندان مى جنگيم تا به كتاب خدا و سنتمحمد مصطفى صلى الله عليه و آله تن در دهند. اكنون ايشان خصومت و جنگ را كنارگذاشته و ما را به كتاب خدا مى خوانند و اين گونه ناله و زارى مى كنند، پس ترحم نماو دست از خونريزى بردار، وگرنه هيچ يك از قبيله من و ديگر يمنى ها تو را حمايتنخواهيم كرد و تير و كمان و شمشير بر ضد معاويه واهل شام به كار نمى بريم . اميرالمومنين عليه السلام فرمود: اى اشعث ! واى بر تو كه اين گونه ناسنجيده سخن مى گوئى ! اين قوم نه از سر صدق و راستى قرآن را به ميان ما آورده اند. بلكه براى دفع شكست ونجات خويش به حيله و فريب متوسل شدند. اى اشعث هرگز به مكر و حيله عمروعاصفريفته نگردى ، در وفادارى خويش استوار باش كه آثار فتح و نسيم پيروزى نزديكاست . اشعث گفت : معاذالله ، هرگز با اينان نخواهيم جنگيد، اگر اجازه فرما تا نزد معاويه رومو از اين قرآن بپرسم تا تكليف بر من روشن شود. على عليه السلام فرمود: آنچه از مكر و حيله معاويه و عمروعاص بود براى تو گفتم ، اماتو خود دانى . اشعث به نزديك لشكر معاويه رفت و پرسيد، معاويه كجاست ، چون معاويه آمد و درمقابل او ايستاد و گفت : اى معاويه ! از اين قرآن ها كه بر سر نيزه ها بستى چه نيتىدارى و چه مى خواهى ؟ معاويه گفت : از آن جهت قرآن را بر سر نيزه كرديم تا ما و شما متفقا بر آنعمل كنيم و جنگ و خونريزى را كنار بگذاريم . اشعث به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و گفت : آنان از گمراهى دور شده و كتابخدا را حكم خود ساخته اند، بايد در برابر كتاب خدا تسليم شويم . سپس مردى از اهل شام بر اسب ابلق نشسته ، قرآنى در دست گرفت و به ميدان آمد او مياندو صف ايستاد و گفت : اى اهل حجاز و اى اهل عراق گوش كنيد تا خداى سبحان در قرآن چهمى فرمايد: الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يدعون الى كتاب الله ليحكم بينهم واذا دعواالى الله و رسوله ليحكم بينهم اذ فريق معرضون . (95)انما كانقول المومنين اذا دعوا الى الله و رسوله ليحكم بينهم ان يقولوا سمعنا و اطعنا و اولئك همالمفلحون . (96) غرض مرد شامى از تلاوت اين آيات اين بود كه بر طبق اين آيات ، شما را به حكم خدامى خوانيم و شما از پذيرش آن امتناع مى كنيد. چون لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام آن فصاحت را بر سر نيزه ها ديدند، گفت وگو در ميان خود را آغاز كرده ، هر كسى سخنى مى گفت ، يكى مى گفت اهلى شام ما را بهكتاب خداى تعالى مى خوانند، بايد اجابت كنيم ، جماعت ديگر مى گفتند، جنگ مبارزان ما راهلاك كرده و طاقت را از ما سلب نموده است . اما طايفه اى از اصحاب صميمى على عليه السلام مى گفتند، اين حيله خدعه معاويه وعمروعاص است . مى دانيم آنان را با كتاب خدا و سنترسول خدا صلى الله عليه و آله كارى نيست ؛ بايد جنگ را ادامه دهيم تا چشم فتنه و فسادرا از حدقه بيرون آوريم . در همين اثناء سفيان بن ثور الكبرى برخاست و گفت : اىاهل عراق ! ما از آن جهت با اهل شام مى جنگيم كه دعوت ما به كتاب خدا و سنت مصطفى صلىالله عليه و آله را نمى پذيرفتند، اما امروز آنان ما را به كتاب خدا مى خوانند، چگونهنداى آنان را اجابت نكنيم اگر به خواست آنان پاسخ مثبت ندهيم و اجابت نكنيم ، بر آنانحلال باشد كه با ما بجنگند؛ همچنان كه ديروز براى ما جنگيدن با آنان براى ما جايزبوده بود، اى اهل عراق !، بدانيد اين سخن على بن ابى طالب عليه السلام اثر نمى كندو او بر قصد و عزم خويش در جنگ با معاويه استوار است . سخن امروز او همان كلام ديروزاست اما، ديگر گوش به فرمان او نمى دهيم و جنگ نمى كنيم ؛ چون بسيارى از مردان ماهلاك شده اند و مصلحت را در سازش و مصالحه بااهل شام مى دانيم . در اين هنگام عده اى از ياران وفادار اميرالمومنين عليه السلام به متابعت و اطاعت آن حضرتسخن گفتند. از جمله گردوس بن هانى سكرى برخاست و گفت : اى ياران ، ما از معاويهتبرا جستيم و به ولايت على بن ابى طالب عليه السلام توفيق يافتم به يقين دانستيم ،كشتگان ما شهيدند و زنده هاى ما از ابرار و اخيار و على بن ابى طالب عليه السلام برصراط حق و متابعت على عليه السلام واجب است ، هر كسى با او مخالفت كند هلاك شود و هركسى اطاعت كند، نجات يابد، پس از فرمان او سرپيچى نكنيد تا مراد معاويهحاصل نشود. سپس خالد بن معمر سدوسى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! اگر سخن نمى گوييم ، دليل بر اين نيست كه ديگران را لايق تر مىدانيم ، يا على عليه السلام راءى راءى توست ، اگر مصلحت مى بينى با اين جماعت قرآنبر نيزه كردند صلح كن ، اگر مى دانى كار آنان بر خدعه و نيرنگ است ، بر جنگاستوار باش ، ما در متابعت و اطاعت تو هيچ ترديدى نداريم و گوش به فرمان هستيم ،چون راءى و نظر شما بهترين آراست . آن گاه حصين بن منذر برخاست و گفت : اى جماعت ! بدانيد، دين ما بر تسليم بنا نهادهشد، قياس را در دين راه ندهيد و اساس دين را با شك و شبهه خراب نكنيد و يقين بدانيداميرالمؤ منين على عليه السلام داناى دين و قرآن است . هر چه بگويد صادق و صائب است، هر جا بگويد نه ، ما هم مى گوييم نه ، اگر بگويد آرى ما نيز مى گوئيم آرى . دركل احوال تابع و مطيع گفتار و كردار مولاى خود اميرالمومنين عليه السلام هستيم . سپس رفاعة بن شداد بجلى از افضلاصحاب على عليه السلام به سخن آمد و گفت : اى مردم ! چيزى از دست ما فوت نشد. اينقوم امروز ما را به كارى مى خوانند كه ما از اول جنگ از آنان مى خواستيم . بنگريد اگرراست مى گويند و قصد فريبكارى و حيله گرى ندارند آنان را اجابت كنيد، اگر غرضديگرى دارند و به خلافت و امامت اميرالمؤ منين على عليه السلام راضى نمى شوند، برسر كار خويش بايستيد با شمشيرهاى كشيده و نيزه هاى آماده از مولاى خود حمايت كنيد تافتنه را خاموش و فتنه جويان را نابود كنيد. هر يك از اعيان لشكر معارف سپاه در حمايت اميرالمومنين عليه السلام سخنى گفتند وبعضى ها گفتند يا على راءى ، راءى توست ، و هر چه صلاح بدانى ما مطيع وفرانبرداريم . در آن هنگام ناگهان بيست هزار مرد جنگى از سربازان على عليه السلام با شمشيرهاىحمايل كرده به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيدند كه آثار سجود در پيشانىآنان هويدا بود و طايفه اى از قراء قرآن كه بعدها به خوارج پيوستند در ميان آنانبودند. يكى از آنان پيش آمد و گفت : يا على ! تو مى دانى كه ما عثمان را بدان جهت كشتيم كه ازپذيرش پيشنهاد ما در عمل كردن به كتاب خدا سر باز، امروز جماعتاهل شام تو را به كتاب خدا دعوت مى كنند، پيشنهاد آنان را اجابت كن ، وگرنه تو را مىگيريم و تحويل آنان مى دهيم يا همچنان كه عثمان را كشتيم تو را نيز مى كشيم و ديگرانهم گفتند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام بايد جنگ را متوقف و به كتاب خدا رفتار كند. اميرالمومنين سخنان متفاوت آنان را مى شنيد و در آنتاءمل و تعجب مى كرد سپس فرمود: اى ياران ! من از اول آنان را به كتاب خدا دعوت كردم و درطول جنگ نيز پيوسته آنان را به كتاب خدا مى خواندم و اكنون نيز سخن من همين است ، بااين فرق كه ديروز من امير شما بودم و امروز ماءمور شما شدم ، ديروز ناهى بودم و امروزمنهى ام ، معاويه با آوردن قرآن در ميان شما مكر و حيله مى كند تا خود را از هلاكت نجات دهدو از شمشير شما خلاص شود، گويا شما از جنگ خسته وملول شده و حيات زندگى خويش را بيشتر دوست داريد، شما را بر آنچه اكراه داريدتكليف نمى كنم اما آنچه سر مسئله و جان مطلب بود به شما گفتم ، فردا پشيمانى سودىنخواهد داشت . آن جماعت گفتند: يا على ! كس بفرست و اشتر نخعى را بخوان كه او شجاعانه مى جنگد ومردان شام را مى كشد. اشتر در آن ساعت با ياران خويش در نزديكى هاى خيمه معاويه مى جنگيد و چيزى نماندهبود تا لشكر شام را منهزم و متلاشى كند. فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد مالك اشتر رفت و گفت : اى مالك ! باز گرد وجنگ را متوقف كن . اشتر گفت : برو به اميرالمومنين عليه السلام بگو كه اين ساعت ، زمان برگشت نيستآثار فتح و پيروزى پيدا شده و تا شكست معاويه اندكى فاصله است . فرستاده به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و جواب اشتر را بيان كرد. در آن موضعكه مالك اشتر مى جنگيد صداى نعره و ناله مردان شام بلند بود كه به ضرب شمشيراشتر نخعى و يارايش جان مى باختند. آن جماعت به على عليه السلام گفتند: ما زا تو خواستيم تا از اشتر نخعى بخواهى كهباز گردد نه اين كه در نبرد جد و جهد بيشترى كند و مردان بيشترى را بكشد. اميرالمومنين عليه السلام فرمود: سبحان الله ، در جلو چشمان شما با فرستاده خويشسخن گفتم كه به مالك بگويد باز گردد. بار ديگر به مالك اشتر نخعى پيغام داد، كه اى مالك ! باز گرد كه فتنه آشكار شد،چون فرستاده به نزد مالك اشتر رسيد. اشتر گفت : شايد اميرالمومنين عليه السلام از جهت اين مصاحف كه بر سر نيزه ها بستندمرا احضار كرده است . فرستاده گفت : آرى . مالك گفت : به خدا سوگند، وقتى اين مصاحف را بالاى نيزه ها ديدم فهميدم اين حيله ونيرنگ از عمروعاص است و اين جنگ به پايان نمى رسد و در ميان لشكر ما اختلاف وتفرقه ايجاد مى شود! سپس به فرستاده على عليه السلام گفت : اگر ساعتى مهلت دهى ، جنگ را به پايان مىرسانم و پيروزمندانه بر مى گردم . گفت : آيا دوست دارى بعد از پيروزى ، اميرالمؤ منين على عليه السلام را زنده نبينى ؟ مالك گفت : سبحان الله ، هرگز چنين نخواهم كه مولايم را زنده نباشد. مالك اشتر با حالت غضبناك به جانب اميرالمومنين عليه السلام روان شد، در بين راه اينچنين سخن مى گفت : اى اهل عراق ! اى اهل ذل و نفاق اى اهل خلاف و شقاق ، اين زمان كه با شمشير و نيزه بر آنانمسلط شديم و پيروزى نزديك شد و معاويه و عمروعاص فهميدند كه به دست ما مقهور ومغلوب مى شوند، اين حيله را در پيش گرفتند و قرآن را بر بالاى نيزه كردند و شما رابه آنان مى خوانند، آيا مكر و حيله عمروعاص است ؟ وقتى مالك خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، اشعث بن قيس گفت : ديروز بامعاويه براى رضاى خدا مى جنگيديم و امروز هم به خاطر خدا ترك جنگ مى گوييم . مالك اشتر گفت : از اين سخن هاى بيهوده دست بردار، اگر ساعتى مهلت دهيد، خيمه معاويهرا از جا كنده با فتح و پيروزى بر مى گرديم . گفتند: اجازه مى دهيم . مالك گفت : پس به اندازه يك ميدان اسب تاختن مهلت دهيد تا پيروزى را ببينيد. گفتند: چون ما را به كتاب خدا خواندند در اين صورت اگر حمله كنى در گناه تو شريكباشيم . مالك گفت : افسوس كه اكابر لشكر كشته شدند واراذل ماندند، شما تا اين ساعت بر حق بوديد، اما بهباطل افتاديد و حق را رها كرديد. قرا و غير قرا از آن جماعت آواز دادند: اى اشتر نخعى ! از اين سخن ها دست بردار تا قرآنها را بر سر نيزه ها مى بينيم از تو امير تو فرمان نمى بريم و اطاعت نمى كنيم . اشتر گفت : افسوس ! شما را فريب دادند و شما فريفته شديد، و معاويه و عمروعاص ازشما ترك جنگ را مى خواستند كه به مقصود خويش رسيدند، سپس رو به قراء آن جماعتكرد و گفت : اى جماعت دنيا دوست ، ما پنداشتيم كه پيشانى سياه شما حكايت از زهد و تقواى شما دارد وبراى رضاى خدا و كسب شرف اخروى نماز مى خوانيد و تلاش مى كنيد؛ اما فهميديم ، كهشما طالبان دنيا هستيد و گرفتار شهوتيد، عقب نشينى شما از جنگ به جهت فرار از مرگو دوستى با دنياست ، لعنت بر شما باد، اى كاشمثل قوم عاد و ثمود به عذاب هلاك مى شديد. پس بين مالك و آنان كار به سب و ناسزاگويى كشيد و نزديك بود فتنه اى ديگر پديدآيد، اميرالمومنين عليه السلام آنان را آرام و غوغا را خاموش كرد. پس يكى از آنان گفت : اى اشتر! اميرالمؤ منين على عليه السلام گفتار آنان راقبول كرد، تو چرا راضى نمى شوى ؟ مالك گفت : به هر چه اميرالمؤ منين على عليه السلام راضى شود، من هم راضى و مطيعهستم . با اختلاف در بين سپاه على عليه السلام و بازگشت مالك اشتر كار به كام معاويه شد،كه بعد از لمس كردن شكست و ديدن مرگ ، جان تازه گرفت و اميد بقا يافت و به زباناقرار كرد و گفت : والله آن زمان كه مالك اشتر مى جنگيد، خواستم از او بخواهم تا از على بن ابى طالبعليه السلام برايم امانى بستاند و در آن ساعت انديشه گريختن داشتم كه مرا به اشعارپسر عمرو بن اطنابه افتادم ، از فرار شرم كردم تا اين كه على عليه السلام اشترنخعى را باز خواند كه نفسم تازه شد و حيله ما كارگر افتاد و كار بر وفق مراد شد. در اردوى اميرالمؤ منين على عليه السلام اميرالمؤ منين على عليه السلام در ميان اصحاب و لشكريان خويش سخن آغاز كرد و فرمود: اى مردم ! هيچ كتابى بالاتر از قرآن و هيچ حكمى بهتر از حكم خداوند تعالى نيست و اينقوم ما را به كتاب خدا مى خوانند، همه مى دانيد من دوست دارم زنده كنم آنچه را قرآن زندهكرده و كنار بگذارم آنچه قرآن گذاشته است . بر شما معلوم است كه در جنگ حديبيه درخدمت رسول خدا بوديم همه طالب جنگ و منكر صلح بوديم ، كه محمد مصطفى صلى اللهعليه و آله از جنگ نهى فرمود، اكنون اهل شام از غايت اضطرار و ترس از شمشير، ما رابه قرآن مى خوانند و ما هم اجابت كرديم پس صبر كنيد و آرام باشيد تا بدانيم آنان چهمى خواهند. پس از سخن على عليه السلام ، حريث بن جابر بكرى برخاست و گفت : اى مردم ! سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام را شنيديد، كلام مرا گوش كنيد؛اميرالمومنين عليه السلام در همه مشكلات پناهگاه ماست ، چون او رهبر و امام ماست ، واللهآنچه امروز از اهل شام پذيرفته ، همانى بود كه روزاول از آنان مى خواست ، اگر كسى بعد از اين اميرالمؤ منين على عليه السلام را در اين كاركه پذيرفته طعن و مذمت كند با شمشير جواب او را مى دهيم . پس از او جماعتى از بنى بكر بن وائلمثل حريث بن جابر و خالد بن معمر و شقيق بن ثور و كردوس بن عبدالله برخاستند و بهنزد اميرالمومنين آمدند و گفتند: فرمان ، فرمان توست ، اگر اهل شام را اجابت كنى ما هم اجابت مى كنيم اگر آنان را انكاركنى ما هم انكار مى كنيم ، ما مطيع تو هستيم و در پيش تو كمر خدمت بسته ايم . على عليه السلام فرمود: من سزاوارترين فرد در اجابت به كتاب الله هستم ، كه حرمت آن را نگه دارم ، اما معاويه ،عمروعاص ، ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه ، ضحاك بن قيس و پسر ابى سرحاهل دين قرآن نيستند. من آنان را بهتر از شما مى شناسم ، از كودكى تا امروز با ايشانمصاحب بودم . در كودكى بدترين كودكان بودند و اكنون شرورترين مردان هستند. به يقين مى دانم بستن مصاحف بر سر نيزه ها خدعه و مكر آنان است ، تا ازقبول فرمان خدا تعالى فرار كنند، اما شما مرا موافقت نكرديد و بر فريب آنان فريفتهشده از اره راست منحرف شديد؛ چون شما با من مخالفت كرديد، به ناچارقبول كردم و شما به زودى ثمره اين كار را خواهيد ديد. جماعتى كه حاضر بودند، بعضى آنان حضرت را تصديق كرده و ثنا گفتند و برخىسر را به زير انداخته و حرفى نگفتند. پيشنهاد حكميت پس از پايان سخنان اميرالمومنين عليه السلام ، ابوالاعور السلمى از جانب معاويه درحالى كه بر اسبى نشسته قرآنى بر سر نهاده بود، به نزديك لشكر على عليهالسلام آمد و گفت : اى اهل عراق و اى على بن ابى طالب عليه السلام ، هيچ يك از ما ازديگرى فرمان نمى برد و اطاعت نمى كند، از هر دو لشكر جمعى كثير كشته شدند، هر يكاز ما دو طرف خويشتن را در مقابل ديگر حق مى داند و آنچه بين طرفين باقى ماندهاستوارتر از گذشته است . همه ما در روز قيامت از اين جنگ و كشتار محاسبه مى شويم و بايد پاسخگو باشيم ، منپيشنهادى دارم كه به صلاح ما و شماست . ديگر خون ها ريخته نمى شود و آتش فتنهخاموش مى گردد. مصلحت آن است كه دو نفر حكم از طرفين انتخاب كنيم تا بر اساس كتاب خداى تعالى بينما و شما حكم كنند. اى على عليه السلام از خدا بترس و آنچه مى گويم راضى باش و به حكم قرآن تنبده . از لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام واز بلند شد، ما به حكم قرآن راضى شديم وبه كتاب خداى تعالى ايمان داريم . ابوالاعور گفت : الحمدالله كه موافق نظر ما شديد، سپس به نزداهل شام بازگشت ، آنچه اتفاق افتاد بيان كرد. اصحاب معاويه شادمان شدند، شمشيرها در نيام كردند، و زره از تن به در آورده و بهنصب حكمين مصمم شدند. عمروعاص به معاويه گفت : تدبير و حيله مرا چگونه ديدى ؟ تو را از درياى خون عراق به كنار ساحل آوردم و از گرداب بلا و گرفتارى نجات دادمو از شمشيرهاى ياران على بن ابى طالب عليه السلام رهانيدم . معاويه گفت : ارست مى گويى . نامه اميرالمومنين به معاويه اما بعد، افضل كارها آن است كه مردم آن را تحسين كنند. اى معاويه ! از دنيا بر حذر باش ، دل بر جهان و حكومت آن نبند، نعمت دنيا را دوام ثابتنيست و فرح و شادى پايان مى يابد. چه بسا افرادى به ناحق حكومتى را صاحب شدند وايام قليل از آن تمتعى يافتند. عاقبت به عذابى غليظ مبتلا شدند، از روزى بر حذر باش كه بر گذشته عمر تاءسفنخورى و از گذشته پشيمان نشوى ، پس پيروى شيطان نكن . تعجب مى كنم ، مرا به حكمقرآن مى خوانى ، در حالى كه از اهل قرآن و حكم آن نيستى . اين پيشنهاد تو خدعه و حيلهاى آشكار است ، ولى ما هميشه تابع حكم قرآن بوديم و هستيم و هر كسى به حكم قرآنراضى نباشد در ضلالت عظيم و گمراهى آشكار باشد. معاويه نامه اميرالمومنين على عليه السلام را خواند و جوابى به اين مضمون نوشت : اما بعد، خداى تعالى ما و شما را عافيت عنايت فرمايد، غرض ما از جنگ ، طلب خون عثمانبود، نمى خواستم خون عثمان آن را فرو گذارم و با تو سازش مداهنه كنم ، اگر در مسيراين جنگ كشته مى شدم ، جاى بسى سعادت بود كه نامى نيكو براى خويشتن به يادگارمى گذاشتم ، چون اين جنگ به درازا كشيد و جمعى انبوه از دو طرف كشته شدند، مصلحتديدم كه قرآن ميان من تو حاكم باشد، لذا تو را به كتاب خدا خواندم تا بين ظالم ومظلوم فرق گذارد و سنت قرآن را احيا كنيم . سپس اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى به عمروعاص نوشت : آرايش دنيا زيباست ، هر كسى اندك چيزى از دنيا به دست آورد، حرص و طمع او زيادتر مىشود و چنان به كسب دنيا پردازد كه هرگز سير نشود. اما سرانجام همه آنچه را كسب كردهبگذارد و برود. عاقل آن است كه دل به مال دنيا نبندد و بر زخارف آن مغرور نشود و ازديگران پند گيرد. اى عمروعاص ! در راه باطلى كه انتخاب كردى اصرار مورز و پاداش اخروى را ضايعنگردان و بيش از اين معاويه را در باطلش حمايت و يارى نكن . والسلام . (97) جواب عمروعاص به اميرالمؤ منين على عليه السلام . مواعظ بليغ و نصايح عميق شما را به سمع طاعت بايد ستود، هر كسى با خصم خود بهحكم قرآن رضايت داده باشد، انصاف كرده ، ما در اين منازعت به حكم قرآن راضى هستيماى ابو الحسن ! تو هم به آن راضى با# بعد از مكاتبات و مقالات ، اشعث بن قيس به نزد على عليه السلام آمد و گفت : يااميرالمومنين ! مى بينم كه لشكر عراق به حكم قرآن راضى شدند و از اين كه معاويهآنان را به كتاب خدا خواند شادمان و مسرورند، اگر اجازه فرمايى به نزد معاويه روم ازاو بپرسم كه در چه فكرى است و چه انديشه اى دارد حضرت فرمود: اختيار با توست . اشعث بن قيس به نزد معاويه رفت و گفت : اى معاويه ! قرآن بر بالاى نيزه كرديد،تقاضاى شما را اجابت كرديم و جنگ را متوقف نموديم ، اكنون مراد تو چيست و چه نقشه اىدارى ؟ معاويه گفت : مى خواهم ما و شما مطيع فرمان خداوند باشيم ، پس دو حكم نصب مى كنيم ،يكى از شما و يكى هم نماينده ما باشد، از آن دو عهد و پيمان مى گيريم و آنان را ملزم مىكنيم تا بر طبق دستور قرآن و كتاب خدا بين ما و شما حكم كنند و در اين باره هر حكمىبكنند راضى باشيم . اشعث گفت : انديشه اى نيكو و حقى است ، سپس به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمدو آنچه گفته و شنيده بود بيان كرد. بازى حكميت پس از پذيرش حكميت ، قاريان قرآن از عراق و لشكر شام در حالى كه مصاحف در دستداشتند بين دو لشكر آمدند، با هم توافق كردند تا سنت هاى حسنه قرآن را احيا كنند وآنچه را قرآن مردود و مطرود كرده كنار بگذارند و قرار گذاشتند دو نفر حكم انتخاب كنندو به مدت يك سال مهلت دهند تا در خير و شر صلاح و فساد تفكر و تدبر كنند و آنچهرا تصميم بگيرند، بدون كم و زياد معاويه و على بن ابى طالب عليه السلام آن رابپذيرند. اهالى شام بلافاصله گفتند، ما از جانب خود عمروعاص را انتخاب مى كنيم . اما در لشكر على بن ابى طالب عليه السلام براى انتخاب حكمقيل و قال بسيار شد، اشعث بن قيس و كسانى كه بعدها خوارج شدند گفتند: ما ابوموسىاشعرى را انتخاب مى كنيم ، چون او اصحابرسول خدا صلى الله عليه و آله و مصاحب ابوبكر وعامل عمر بن خطاب بود. اميرالمومنين عليه السلام فرمود: من ابوموسى را براى اين كار لايق نمى دانم و تصدىاين امر را به او نمى سپارم . اشعث بن قيس ، زيد بن حصين ، عبدالله بن كوا و عده اى از طرفداران آنها گفتند:ابوموسى شايسته اين كار است ، چون او ما را از واقعه و جنگ كه در آن افتاديم برحذر مىداشت . اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : من به حكميت او راضى نيستم ، چون او از من گريزانشده و مردم را از من برحذر مى داشت ، در متابعت و بيعت با من رغبت نداشت . من به او اعتماد ندارم . عبدالله بن عباس را براى نمايندگى خويش انتخاب مى كنم ، كهمردى زيرك و وفادار به من است . آن جماعت گفتند: هرگز به انتخاب عبدالله بن عباس براى حكميت رضايت نمى دهيم ، چونراءى تو و بن عباس در اين كار يكى است ، ابن عباس از توست و تو از او، بايد ديگرىبراى اين كار انتخاب كنى . اميرالمومنين فرمود: اگر عبدالله بن عباس را نمى پسنديد، مالك اشتر را براى حكميتقرار مى دهم . اشعث گفت : آتش فتنه و جنگ را اشتر به پا كرده است ، حكم مالك اشتر اين است كه ماشمشير بزنيم تا مراد تو و او حاصل شود. اشتر گفت : اى اشعث ! اين سخنان را از آن جهت مى گويى كه اميرالمومنين عليه السلام تورا از رياست عزل كرده ، چون تو اهليت آن كار را نداشتى . اشعث گفت : نه والله ، نه از رياست خوشحال بودم و نه ازعزل رياست دلتنگ شدم . اميرالمومنين على عليه السلام فرمود: معاويه ، عمروعاص را بدان جهت انتخاب كرد كه موثق ترين و معتمدترين فرد به راى وانديشه اوست ، عمروعاص قريشى است و فرد بايد درمقابل بايستد، عبدالله بن عباس را انتخاب كنيد كه از قريش است . عمرو هر گرهى رابزند، عبدالله آنرا بگشايد و ره كارى را عمروعاص محكم كند، عبدالله سست گرداند، هرمكر و حيله اى بنمايد، عبدالله آن را آشكار كند. اشعث و همفكران او گفتند: هرگز به حكميت دو نفرى مضرى راضى مى شويم ، بلكه بايديك نفر مضرى و ديگرى از يمن باشد. اميرالمؤ منين گفت : من خوف دارم كه عمروعاص آن فرد يمانى را فريب دهد. چون عمروعاصمكارى ماهر است و ابوموسى اشعرى را از عقل بهره اى نيست او چگونه مى تواند از عهدهعمروعاص برآيد. اشعث و همفكران گفتند: ما غير از ابوموسى اشعرى ، هيچ كسى را به نمايندگى براىحكميت نمى پذيريم . اميرالمؤ منين گفت : چون نظر و انديشه مرا نمى پذيريد، هر كارى مى خواهيد بكنيد، سپسفرمود: خدايا، او گواه باش ، من از آنچه اين قوم مى گويند و مى خواهند انجام دهند بيزارم و بهآن راضى نيستم . پس احنف بن قيس تميمى به خدمت على عليه السلام آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! ابوموسىاز اهل يمن است و پسر عموهايش در خدمت معاويه اند و عمروعاص كه درمقابل اوست مردى مكار و دور انديش است ، ابوموسى براى اين امر مهم صلاحيت ندارد. اگرمى توانى ، مرا بر اين كار ماموريت ده تا آنچه عمروعاص ببندد، بگشايم ، آنچه نقصكند، محكم كنم ،به هر حال به حكميت ابوموسى راضى نشويد. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى احنف ، اين قوم كه با فريب عمروعاص از راه حق منحرف شده و جنگ را متوقف كردند، حالاهم جز به ابوموسى به ديگرى راضى نيستند و من كار آنان را به خداى تعالى واگذاركردم . آن جماعت ابوموسى را كه آن زمان از جنگ كناره گيرى كرده بود، فرا خواندند، چونفرستاده آن طايفه به ابوموسى رسيد گفت : بين طرفين صلح شد. ابوموسى گفت الحمدلله رب العالمين . سپس گفت : تو را براى حكميت انتخاب كردند. گفت : انا لله و انا اليه راجعون . آنگاه ابوموسى را به لشكر گاه اميرالمؤ منين عليه السلام آوردند. در آن ساعت مالكاشتر به خدمت على عليه السلام رسيد و گفت : يا اميرالمؤ منين عليه السلام مرا براىحكميت انتخاب كن به خدا سوگند اگر عمروعاص را ببينم او را از دم شمشير بگذرانم . در همين زمان حارث بن طائى كه مجروح ضعيف بود به خدمت آن حضرت رسيد و گفت : يااميرالمؤ منين مگر بعد از پذيرفتن فرمان خداوند و حكم قرآن بايد حكم ديگرى هم انتخابكرد و آن هم ابوموسى اشعرى بين ما حكم باشد!؟ آن جماعت از سخن حارث به خشم آمده وخاك بر او پاشيدند و قصد جان او را كردند، اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود، از اودست برداريد. پس حارث در غايت ضعف بود و چند روز بعد وفات يافت . رحمة الله پيمان نامه حكميت چون دو لشكر حكومت حكمين را پذيرفتند، سلاح را كنار گذاشتند، اعيان دو لشكر جمعشدند و دبيرى را احضار كردند. عبدالله بن ابى رافع دبير اميرالمؤ منين على عليه السلام حاضر شد و آن حضرتفرمود: بنويس ، بسم الله الرحمن الرحيم ، اين قراردادى است بين اميرالمؤ منين على عليه السلامو معاوية بن ابى سفيان . معاويه گفت : يا على ، اگر تو را اميرالمؤ منين مى دانستم ، با تو جنگ نمى كردم . على عليه السلام فرمود: الله اكبر، صدق رسول خدا صلى الله عليه و آله ، روزى در جنگ حديبيه زمانى كهمشركين سد راه مكه شدند و در پايان به نوشتن صلح نامه انجاميد بودم . رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا خواند و فرمود: بنويس . بسم الله الرحمن الرحيم ،اين صلحى است كه محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله بااهل مكه منعقد مى كند. پدرت ، ابوسفيان گفت : اى محمد صلى الله عليه و آله ، اگر بر رسالت تو اقرار واعتراف داشتم با تو جنگ نمى كردم ، پس بفرما تا نام تو و پدرت و نام من و پدرم رابنويسند. سرانجام من دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله آنچه ابوسفيان گفت نوشتم من از آنكار ناراحت شدم . برادرم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله به من فرمود، يا على !ناراحت نباش ، چنين روزى براى تو هم خواهد بود. من براى پدر مى نويسم و تو براىپسرش مى نگارى و اكنون اى كاتب ! آنچه معاويه مى خواهد بنويس . عمروعاص گفت : يا على ! ما را با مشركين و كافران مقايسه مى كنى ؟ در حالى كه ما ازمؤ منانيم . اميرالمؤ منين على عليه السلام بر او بانگ زد: اى پسر نابغه ! خاموش باش . تو دوستمشركان و دشمن مؤ منان بودى . در ضلالت راءس و رئيس و در اسلام دنباله رو نابكارانبودى ، آيا تو از آن جماعت نيستى كه با محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دشمنى كردو جنگيد؟ بعد از او در امتش فتنه افكندى ، تو ابتر پسر ابتر، دشمن خدا ورسول و اهل بيت رسولى . برخيز و از اين مكان دور شو، كه جاى تو اينجا نيست . عمروعاص ساكت و خاموش از جايگاه خود برخاست و در مكان ديگرى نشست .
|
|
|
|
|
|
|
|