بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاهترین هفته تاریخ, على محدث (بندرریگى ) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     SIA00001 -
     SIA00002 -
     SIA00003 -
     SIA00004 -
     SIA00005 -
     SIA00006 -
     SIA00007 -
     SIA00008 -
     SIA00009 -
     SIA00010 -
     SIA00011 -
     SIA00012 -
     SIA00013 -
     SIA00014 -
     SIA00015 -
     SIA00016 -
     SIA00017 -
     SIA00018 -
     SIA00019 -
     SIA00020 -
     SIA00021 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

3 - 2 - 13: ارتداد عرب  
با مراجعه به كتب تواريخ در مى يابيم كه آشوب و ارتداد فراگير بوده است ، ابناثير مى نويسد:
چون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، و ابوبكر سپاه اسامه رااعزام نمود، عرب مرتد شد، و آتش فتنه و جنگ زمين را فرا گرفت ، و هر قبيله اى بدوناستثناء بجز قريش و ثقيف مرتد شدند، و كار (مسيمله ) و (طليحه ) شدت يافت .
توده مردم قبيله طى و اسد گرد طليحه فراهم آمدند، قبيله غطفان به پيروى از (عيينه )بن حصن ، مرتد شدند، زيرا (عيينه ) گفته بود: پيامبرى از دو قبيله هم پيمان ، يعنىاسد و غطفان بهتر از پيامبرى ، از قريش است ، در حالى كه محمد صلى الله عليه و آله وسلم وفات يافته و طليحه زنده است ، و به همين جهت (عيينه ) از طليحه پيروى كرد وغطفان نيز به دنبال او رفت ، و فرستاده هاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دريمامه و اسد به نزد ابى بكر بازگشتند و او را در جريانمسائل مسيمله و طليحه ، قرار دادند، و از هر گوشه و كنارى ، نمايندگان اعزامىرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از شورش عمومى عربها گزارش دادند.
فرمانداران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در قبيله قضاعه ، و كلب ، امرؤالقيس بن الاصبغ كلبى ، و در قبيله (قين ) عمرو بن الحكم ، و در قبيله سعد هذيم ، معاويهو البى ، قبيله كلب و (قين ) مرتد شدند، و قبيله سعد هذيم به پيروى از معاويه والبىمرتد شدند، ابوبكر به امرؤ القيس ‍ دستور داد سرپرستى (قين ) را به عهده گيرد، وسپاه اسامه در ميان قبيله قضاعه عبور كرد و آنان را تار و مار نموده و سالم به مدينهبازگشتند.(985)
ابوجعفر طبرى مى نويسد: توده مردم قبايل اسد و غطفان و طى ء، گرد طليحه فراهمآمدند، مگر خواص افراد قبايل ياد شده ، قبيله اسد در (سميراء) و فزاره و برخى از قبيلهغطفان در جنوب (طيبه )، و قبيله طى ، در حدود سرزمين هاى خود، و ثعلبه بن سعد، وبرخى از (مره ) و (عبس )، در (ابرق ) و ربذه مستقر شدند؛ و گروهى از بنى كتانه بهآنان ضميمه شدند، اين گروهها به دو گروه تقسيم شدند، يك گروه در (ابرق ) وگروه ديگر در (ذى القصه ) استقرار يافتند، و نمايندگان خود را به نزد ابى بكرفرستاده و پيغام دادند كه ما نماز را بر پا مى داريم ، اما زكوه نمى دهيم ، و ابوبكرپاسخ داد: حتى اگر عقال (بندى كه شتر را با آن مى بندند) زكوه را ندهند با آنانپيكار مى كنم ، و آنان به نزد قوم خود كه در پشت مدينه مستقر بودند بازگشتند، و بهقبايل خود خبر دادند كه در مدينه تعداد اندكى از نيروها وجود دارد (زيرا همگى در سپاهاسامه شركت داشتند) و آنان به مدينه چشم طمع دوختند، و پس از اين كه ابوبكرنمايندگان مرتدين را از مدينه بيرون راند، على عليه السلام و طلحه و زبير و عبداللهبن مسعود را در گذرگاههاى اصلى مدينه مستقر نمود، و اهالى مدينه را در مسجد فراخواند، و به آنان گفت : منطقه كافر شده است ، و نمايندگان آنان ملت شما را مشاهدهنمودند، و شما نمى دانيد كه شبانگاه به شما حمله مى كنند، و يا در روز روشن ، و نزديكترين آنان به شما در يك منزلى شما قرار دارند، و آنان توقع داشتند خواسته هاى آنانرا بپذيريم ، و با آنان پيمان ببنديم ، و ما آنان را نپذيرفتيم و آنان را بيرون رانديم ،پس خود را مهيا كنيد.
سه روز طول نكشيد كه آنان شبانه به مدينه شبيخون زدند، و با رزمندگانى كه درگذرگاههاى مدينه كمين كرده بودند برخورد كردند، نگهبانان (كه على عليه السلامنيز جزء آنان بود) مانع ورود آنان به مدينه شده و آنان را تعقيب نمودند، تا اين كه به(حسى ) كه تعدادى از مرتده در آنجا كمين نموده بودند رسيدند، مشركين شتران مسلمين رارميده و آنان را به مدينه بازگشتند، و آنان خود را به (ذى القصه ) رساندند، و بهدوستان خود خبر دادند كه مسلمين دچار ضعف شده اند، اهالى (ذى القصه ) نيز به آنان ملحقشدند. از آن طرف ابوبكر مشغول تهيه و تنظيم نيروهاى مسلمين گرديد، و فرداى آن روزمشركين و مسلمين در برابر يكديگر قرار گرفته ، طولى نكشيد كه مسلمين با شمشير بهجان آنان افتاده تعدادى از آنان كشته شده و ديگران فرار كردند، مسلمين نيز آنان را تاذى القصه تعقيب نمودند، و به اين كيفيت شورشى را كه از سوى ارتداد تنظيم يافتهفرو نشاندند، و اين اولين پيروزى بود كه بعد از رحلترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نصيب مسلمانان گرديد،(986)
نتيجه اين كه اين گونه رويدادها كه بعد ازرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در محدوده قلمرو اسلامى آن روز رخ داد، در حالىكه نيروهاى اصلى سپاه ، در خارج از مرزهاى اسلام مى جنگيد، باعث گرديد حضرت اقدامبه بيعت نمايد، و جام تلخ ‌تر از حنظل را سركشد و ديده برهم نهد در حالى كه خاشاكدر چشم دارد، و همه اين دردها و آلام را تحمل نمايد، تا اسلام پيروز بماند و پايه هاى خودرا استوار بدارد.
و اگر طبق سفارش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلمعمل مى شد، و به دستوراتش توجه مى نمودند، و طبق نظريات خود رفتار نمى كردند،سپاه اسامه طلق برنامه از پيش تعيين شده اعزام مى داشتند، و سفارش ‍ پيامبر اكرم صلىالله عليه و آله و سلم را در مورد على عليه السلام بكار مى بستند، و سران ، خودسرانهعمل نمى كردند، اولا سپاه اسامه ماءموريت خود را به خوبى انجام داده و هيچ گونهاتفاقى نمى افتد، ديگر اين كه ابهت اسلام ، و هيبتى كه تازه مسلمانان از آن داشتند ازبين نمى رفت ، و شورشيان جراءت اقدام نداشتند چون يك بار در زمانرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ضربه شديدى از اسلام خورده بودند، و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فقط با اعزام ضرار بن الازود به عنوان فرمانداربنى اسد و دستور سركوب شورشيان تمام نيروهاى طليحه را درهم كوبيد،(987) و اماسرپيچى از فرمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ايجاد اختلاف باعث شدبار ديگر ارتداد قوت بگيرد و دردسر جديدى به وجود آورد كه با حزم و دورانديشىاميرالمومنين عليه السلام ، و با دندان روى جگر گذاردن ، باقى مانده از اسلام را تداركنمود.
زهراى مرضيه عليهاالسلام در خطبه معروف به اين نكته اشاره كرده گويد:
( و تاالله لو تكافاوا على زمام نبذه اليهرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم العتقله و ساربهم سيرا سجحا لايكلم خشاشه :) به خدا سوگند اگر همگى از آن كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم زماممركب خلافت را به او سپرده پيروى كرده آنان را به سوى خوشبختى و سعادت مىرساند. و اين مركب را آن چنان سهل و آسان هدايت مى كرد كه كوچكترين صدمه اى به كسىنرسد.(988)
فصل چهاردهم : فاطمه عليهاالسلام در جبهه مخالف 
1 - 14: فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام 
در فصل هاى پيشين دانستيم كه كار بيعت در سايبان بنى ساعده به انجام رسيد، اكنونتنها يك سنگر محكم باقى مانده است ، و آن خانه فاطمه عليهاالسلام كه على عليهالسلام با تعدادى از ياران پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و نيز مردانى ازبنى هاشم ، در آن سنگر پناه گرفته اند.(989)
سنگرى در كنار مسجد، مقر اصلى حكومت ، و نيز در كنار خانهرسول صلى الله عليه و آله و سلم ، خانه اى كه اكنون سكوت كرده ، اما تمام خاطره هاىيك امت بزرگ را در خود به يادگار گذاشته است ، و خانه فاطمه عليهاالسلام ، كه نهتنها در كنار مسجد قرار گرفته ، بلكه ديوار مسجد و بلكه درب آن ، طبق دستور خداوندبه مسجد باز مى شود، و اين خود نه يك تصادف بوده است ، و بلكه طرحى است كه بانقشه الهى و از منبع وحى ، انجام گرفته بود، بايستى خانه فاطمه عليهاالسلام دركنار مسجد، و پيوسته به آن باشد تا به اين آسانى نتوان آن همه خاطره ها را زدود و ازبين برد، و چه مى دانيم اگر خانه فاطمه عليهاالسلام در كنار مسجد، مقر حكومت وپارلمان ملت قرار نداشت ، و جسم پاك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در چندقدمى فاطمه عليهاالسلام به خاك سپرده نمى گشت ، شايد ناله ها، و فريادهاى خشمآگين زهرا عليهاالسلام هرگز به گوش ، جهانيان نمى رسيد؟ فاطمه عليهاالسلام درخانه خود دست به گريبان دو غم بزرگ است : غم از دست دادن پدر كه اندوهى است جانكاه، و غمى ديگر كه از آن نيز گرانتر است ، انزواى على عليه السلام ، و ناديده گرفتنفرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند خود را تسكين دهد، اما فشار غمدوم و بزرگتر از اول ، يك لحظه آرامش را نيز از فاطمه عليهاالسلام سلب مى كند، چراكه فاطمه عليهاالسلام در فكر آينده امت بزرگ است ، و رهبريت صالحى كه امت او را ازدست داده ، و خدا مى داند فردائى نه چندان دور، دچار چه مشكلاتى خواهد گرديد؟(990)
فاطمه عليهاالسلام به گريبان اين اندوه بزرگ است ، كه ناگهان غمى ديگر بهپيشوازش مى شتابد، صداى كوبيدن در و همهمه مردان را مى شنود، آرى فرياد عمر استكه بانگ برآورده : هر كه در خانه است خارج شود، و آنگاه دستور مى دهد هيزم بياورند، وبه جان خود سوگند ياد مى كند، كه بايد از خانه بيرون آيند، و گرنه آن را به آتشخواهد كشيد، تا هر كه در آن جاى گرفته در قهر آتش بسوزد، به او گفتند: اى پدرحفص ، فاطمه عليهاالسلام در اين خانه است ! و او گفت : و گرچه او باشد.... و علىعليه السلام در كنار فاطمه عليهاالسلام مى ماند و از خارج نمى شود،... و ابوبكرگويد: تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام است ، او را به چيزىمجبور نخواهم كرد.(991)
طبرى مى نويسد: تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام بود (زندهبود) مردم توجه خاصى به على عليه السلام داشتند، و چون فاطمه عليهاالسلام وفاتيافت ، چهره هاى سرشناس ‍ مردم از او روى برتافتند.
و فاطمه عليهاالسلام بعد از پدر، شش ماه بزيست ، و على عليه السلام و همه بنى هاشم، در اين مدت بيعت ننمودند....(992)
ابن ابى الحديد مى نويسد: چون خواستند على عليه السلام را به زور از خانه بيرونبكشند، فاطمه عليهاالسلام در خانه ايستاد، و مانع آنان كه خواهان على عليه السلامبودند گرديد، و آنان پراكنده شدند.(993)
2 - 14: تهديد به آتش  
داستان به آتش كشيدن ، و يا تهديد به آن ، مسئله اى است كه از ديرزمان اذهان مسلمين رابه خود مشغول داشته است كه آيا امكان دارد مسلمين صدر اسلام چنين عملى را در مورد دختپيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه اين همه احاديث درفضائل او از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايت نموده اند، به اجرا درآوردند؟ و يا نه حداقل چنين تهديدى را روا دارند، و اينجانب در اين رساله درصدد تحقيق آننيستم ، فقط يكى دو مورد از اقوال علماى اهل سنت را در اين مورد بيان مى دارم ، و از خودهيچ گونه اظهارنظرى نمى نمايم : ابن ابى الحديد، از علماى حنفى مذهباعتزال گويد:
اما داستان به آتش كشيدن (خانه فاطمه عليهاالسلام ) و امور دردناك ديگر، و نيز آنكهگويد: على عليه السلام را دستگير نموده و در حالى كه مردم گردش جمع شده بودند،عمامه به گردنش افكنده و او را كشان كشان مى بردند، بسيار بعيد است كه چنين كارىانجام داده باشند، اينها رواياتى هستند كه فقط شيعه آن را بيان داشته اند، گرچهگروهى از اهل حديث نيز، همانند آن را بيان داشته اند، كه ما آن را بيان مى كنيم .(994)
و در چند صفحه بعد ابن ابى الحديد، از احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب (سقيفه )نقل كرده گويد:
چون با ابوبكر بيعت شد، زبير و مقداد در معيت گروهى ، نزد على عليه السلام رفت وآمد نموده ، (در حالى كه على عليه السلام در خانه فاطمه عليهاالسلام بود) و بايكديگر درباره مسائل روز به مشورت مى نشستند، و يكديگر را در جريان حوادث قرار مىدادند.
عمر به نزد فاطمه عليهاالسلام آمد، و گفت : اى دخترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هيچ يك از مردم را به اندازه پدرت دوست نداريم ،و پس از او هيچ كس را به اندازه تو دوست نداريم ، و به خدا سوگند هيچ يك از اينمسائل مانع نمى شود كه اگر همچنان اين گروه در خانه تو جمع شوند، دستور ندهم كهخانه را بر آنان به آتش نكشم ....(995)
جوهرى گويد: عمر به همراه گروهى از انصار و تعدادى اندكى از مهاجرين به خانهفاطمه عليهاالسلام آمد و گفت :
سوگند به آنكه جان عمر در اختيار اوست ، براى بيعت با ابى بكر از خانه خارجشويد، و يا اينكه خانه را بر شما به آتش خواهم كشيد. زبير با شمشير كشيده از خانهخارج گرديد، زياد بن لبيد انصارى و مرد ديگرى با او گلاويز شد، و شمشير از دستزبير افتاد، عمر شمشير را گرفت و به سنگ كوبيد، و در حالى كه گريبان آنان راگرفته ، به زور آنان را مى برد تا اينكه با ابوبكر بيعت كردند.
و ابوبكر جوهرى در روايت ديگر، داستان را مشروح تر بيان داشته گويد:
ابوبكر به عمر گفت : خالد بن وليد كجاست ؟ عمر گفت : او در اينجاست ، پس ابوبكرگفت : برويد على عليه السلام و زبير را بياوريد، سپس عمر واردمنزل گرديد، و خالد، بيرون در منتظر ماند، عمر به زبير گفت : اين شمشير براى چيست ؟گفت : آن را براى بيعت با على عليه السلام آماده نموده ام ، گويد: و مردم زيادى درونخانه بودند، از آن جمله مقداد بن اسود، و همه بنى هاشم ، پس عمر شمشير را از دستزبير، بيرون كشيد، و آن را به سنگى كه در درون خانه قرار داشت كوبيد و آن را شكست، پس از آن دست زبير را گرفت و او را به پا داشت ، سپس او راهل داد و از خانه بيرون راند و به خالد گفت او را نگه دار، خالد به همراه گروه زيادىكه ابوبكر براى حفاظت فرستاده بود، حضور داشتند، دوباره عمر واردمنزل گرديد و به على عليه السلام گفت : برخيز و بيعت كن و على عليه السلامخوددارى ورزيد، عمر دست او را گرفت ، و گفت : برخيز، و او امتناع ورزيد، و او همانندزبير با على عليه السلام رفتار كرد، و خالد زبير و على عليه السلام را نگه داشت ، وآنگاه عمر و همراهان آنها را به زور(996) بردند، در حالى كه خيابانهاى مدينه مملو ازمردم بود، و همگى تماشا مى كردند، چون فاطمه عليهاالسلام اين منظره را مشاهده نمودفرياد كرد و ناليد، و بسيارى از زنان بنى هاشم ، و زنان ديگر فاطمه عليهاالسلام راگرفته بودند، او به در خانه خود آمد و فرياد برآورد: اى ابوبكر چه زوداهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را مورد هجوم قرار داديد، به خدا سوگندبا عمر سخن نمى گويم تا هنگامى كه با خداى خود ملاقات كنم .(997)
و ابوبكر از اينكه به خانه فاطمه عليهاالسلام هجوم برده است ، اظهار تاءسف كرد ومى گفت : اى كاش به خانه فاطمه عليهاالسلام هجوم نمى بردم گرچه اعلان جنگ مىنمود.(998)
در آخر عمر مى گفت : اى كاش سه چيز را كه انجام دادم ، انجام نمى دادم ، حرمت خانهفاطمه عليهاالسلام را نگه مى داشتم ، گرچه براى جنگ با من آن را بسته بودند و كاش...(999)
و قاضى القضاة معتزلى درصدد دفاع بر آمده گويد:
و اما داستان آتش زدن ، در صورتى كه صحت داشته باشد، هيچ گونه ايراد و اشكالىمتوجه عمر نمى نمايد، زيرا او مى تواند هر كه را از بيعت امتناع ورزد، و بخواهد در ميانمسلمين اختلاف ايجاد كند، تهديد نمايد، اما اين مطلب ثابت نشده است .
پايان سخن قاضى القضاة .(1000)
و قاضى القضاة حديث زدن عمر، فاطمه عليهاالسلام را با تازيانه ، طبقنقل ابوعلى (ره ) تكذيب مى كند، و در واقع خود درصدد تكذيب آن بر آمد، در حاليكه ازتهديد به آتش ، و يا به آتش كشيدن ، دفاع نكرده و آن را امرى جايز مى داند.(1001)
سيد مرتضى (ره ) در اين رابطه گويد:
در مورد حديث سوزاندن ، ما پيش از اين بيان داشتيم كه غير از شيعه نيز آن را روايت نمودهاست . و اين كه قاضى القضاة گويد: (جايز است سوزاندن خانه حضرت فاطمهعليهاالسلام اين سؤ ال مطرح است كه ) چگونه سوزاندن خانه على عليه السلام وفاطمه عليهاالسلام جايز است ؟ و آيا در اين مورد عذرقابل توجيهى وجود دارد؟ و آيا على عليه السلام و اصحابش بر خلاف اجماع و مسلمانانحركت كنند، اگر اجماعى ثابت شده باشد؟ در حاليكه در صورت مخالفت على عليهالسلام به تنهايى هرگز اجماعى صورت نپذيرد، چه رسد به اينكه گروهى موافق وهمراه على عليه السلام باشند، و ديگر اين كه چه فرقى بين تهديد به آتش زدن ، وزدن فاطمه عليهاالسلام به دليل ياد شده دارد؟ زيرا سوزاندنمنازل ، وحشتناك تر از زدن يك و يا دو تازيانه است ، بنابراين دليلى ندارد كه نامبرده، حديث را انكار و احراق را جايز بداند.(1002)
3 - 14: نگرشى كوتاه به فدك  
فدك روستائى است كه در فاصله دو يا سه روز طى مسافت از مدينه قرار دارد، داراىچشمه آب و درختان خرماى فراوانى است ، فدك از آن يهود بود، و خداوند آن را از آنرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرار داد، زيرا سرزمينى كه مردم آن بدون جنگتسليم شوند. اگر اسلام اختيار كنند، زمين هاى آنان به خود آنان تعلق دارد، و اگرمسلمان نشوند، و قرارداد صلح را به امضاء رسانند، همه زمين هاى آنان ، و يا بخشى از آنطبق قرداد از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواهد بود.
ابن اسحق : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از كار جنگ خيبر فراغت يافت ،خداوند در دل هاى مردم فدك ترس و وحشت ايجاد كرد، نمايندگانى نزدرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اعزام داشتند. و نصف سرزمين فدك را بارسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مصالحه نمودند، پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نيز قرداد صلح را پذيرفت ، و به اين گونه فدك بهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم انتقال يافت ، زيرا بدون جنگ و لشكركشى اينپيروزى بدست آمد.(1003)
طبرى مى نويسد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تمامىاموال و دژهاى خيبر را تصرف كرد، دو قلعه بنام هاى (وطيح ) و (سلام )(1004) باقىماند، كه يهود خيبر در آن پناه گرفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هر دو قلعهرا محاصره كرد، يهود دانستند كه همگى نابود خواهند شد، ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواستند، با آنان كارى نداشته باشد و آنان رااخراج كند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز از آنان پذيرفت ، و چون طبق اينقرارداد از قلعه هاى خود بيرون آمدند، پيشنهاد دادند كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اموالشان را به دو نصف تقسيم كند، مشروط براينكه هرگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بخواهد، آنان را براند، و گفتندنظر به اين كه ما به كشاورزى اين سرزمين آگاهى بيشترى داريم ، اين سرزمين به ماواگذار شود تا ما آن را از قرار 50 بكاريم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيزپذيرفت .
مردم فدك نيز چون از اين قرارداد آگاه شدند، ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواستند با آنان نيز همين معامله را انجام دهد، و بهاين گونه خيبر از آن مسلمين و فدك از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرديد،زيرا در مورد فدك جنگ و لشكركشى صورت نگرفته بود.(1005)
ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى گويد:(1006)
باقى مانده اى از اهل خيبر در قلعه خود پناه گرفتند، و ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواستند، به آنان امان دهد و آنان را از آنجا تبعيدنمايد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين درخواست را پذيرفت ، و چون اين خبر بهگوش مردم فدك رسيد، آنان نيز همين پيشنهاد را دادند، و پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم از آنان نيز پذيرفت ، و چون تصرف فدك بدون جنگ و خونريزى انجام شد، بهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تعلق يافت .
ابوبكر جوهرى در روايتى ديگر گويد:
نمايندگان فدك در خيبر، و يا در راه ، و يا در هنگامى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه بازگشت ، پيشنهاد را بهرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم داده و او بر اساس نصف قرارداد صلح را امضاءنمود.
و ابن ابى الحديد گويد: روايت شده است ، قرارداد صلح بر اساس همه سرزمين فدكصورت گرفت ، و خداوند آگاهتر است كه كدام يك از اين دو، صورت گرفته است(1007) ، يعنى آيا مصالحه در مورد نيمى از فدك و يا همه آن انجام پذيرفته است .
و به اين گونه فدك در اختيار رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم قرار گرفت ، و پس ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر به ادعاى اين كه فدك ازاموال صدقه است آن را در اختيار خود قرار داد و گفت : من ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام كه فرمود: هرچه را از خود به جاىگذارده ايم صدقه است و ما چيزى به عنوان ارث به جاى نمى گذاريم ، و من جز آنچه راديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد آن انجام داد، انجام نخواهم داد، و بحثدر اين است كه آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن را به عنوان بيتالمال و صدقه برداشت ، و به اين كيفيت با آنعمل مى كرد، اين موضوعى است كه در سطور آينده متعرض آن مى شويم .
به هر حال ابوبكر فدك را به عنوان اموال صدقه برداشت و پس از او عمر و بعد عثمانو در زمان على عليه السلام نيز به دلائلى كه بعدا روشن مى شود به همان گونهعمل نمود. و در زمان معاويه و پس از شهادت امام حسن عليه السلام ، معاويه فدك را بهسه بخش تقسيم نمود؛ يك سوم را در اختيار مروان ، و يك سوم ديگر را در اختيار عمرو بنعثمان بن عفان ، و يك سوم را در اختيار فرزندش يزيد قرار داد، و همچنان فدك را دستبدست نمودند، تا اين كه همه آن در دوران خلافت مروان ، به مروانانتقال يافت ، و او نيز آن را به فرزندش عبدالعزيز واگذار نمود، و او آن را بهفرزندش عمر بن عبدالعزيز بخشيد. و چون خلافت به عمر عبدالعزيزمنتقل گرديد، اولين ستمى را كه بازداشت ، بازگرداندن فدك بود، و به اين منظور حسنبن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام را فراخواند، و گفته شده : على بن الحسينعليه السلام را فرا خواند، و فدك را به او بازگرداند و در مدت خلافت عمر بنعبدالعزيز در اختيار فرزندان فاطمه عليهاالسلام قرار داشت ، تا اين كه خلافت بهيزيد بن عاتكة رسيد، او فدك را از فرزندان فاطمه عليهاالسلام گرفت ، و در اختياربنى مروان قرار گرفت و همچنان دست به دست مى شد، تا اين كه دولت بنى اميه منقرض‍ گرديد، و چون خلافت به ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى ،انتقال يافت ، فدك را به عبدالله بن الحسن بن حسن ، بازگرداند، و ابوجعفر منصور،مجددا آن را باز پس گرفت ، فرزندش مهدى عباسى دوباره آن را به فرزندان فاطمهعليهاالسلام بازگرداند، پس از او موسى فرزند مهدى عباسى ، و برادرش هارون آن راباز پس گرفت ، تا اين كه خلافت به ماءمون رسيد، روزى ماءمون براى دادخواهىكرسى تشكيل داده بود، اولين نامه اى كه بدستش آمد، در آن نگاه كرد و گريه نمود،سپس به ملازم خود كه بالاى سرش ايستاده بود رو كرد و گفت : ندا دهد،وكيل فاطمه عليهاالسلام كجاست ؟ پيرمردى برخاست و نزد ماءمون آمد، ماءمون با او بهاحتجاج پرداخت ، پس از آن ماءمون فدك را به فرزندان فاطمه عليهاالسلام بازگرداند،دعبل كه در آنجا حضور داشت برخاست و به اين مناسبت قصيده اى سرود كه آغاز آن چنيناست :

( اءصبح وجه الزمان قد ضحكا
برد ماءمون هاشم فدكا:)
چهره روزگار خندان گرديد بر اثر بازگرداندن ماءمون فدك را به هاشم(آل على عليه السلام )
و همچنان در اختيار فرزندان فاطمه عليهاالسلام قرار گرفت ، تا اين كهمتوكل عباسى مجددا آن را از آنان باز پس گرفت و در اختيار عبدالله بن عمر (بازيار)قرار داد.(1008)
4 - 14: باز خواست فدك  
ابن بابويه از ابى سعيد خدرى روايت كرده گويد: چون آيه ( (و آت ذالقربى حقه):) حق خويش و قوم را به او واگذار(1009) ،نازل گرديد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى فاطمه عليهاالسلامفدك از آن تو مى باشد. و در روايت ديگرى از ابى سعيد، همانند آن روايت شده .
و از (عطيه ) است ؛ چون آيه شده نازل گرديد،رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فاطمه عليهاالسلام را فرا خواند و فدك را بهاو داد.
و از على بن الحسين عليه السلام است : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك رابه فاطمه عليهاالسلام واگذار نمود.
و به اين گونه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به فاطمه عليهاالسلامواگذار نمود، و به همين دليل است كه فاطمه عليهاالسلامقبل از ادعاى ارث ، حق خود را مطالبه مى كند، و فدك را بخششى ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و در زمان حيات خود او مى داند،(1010) وابوبكر نيز او را تصديق مى نمايد.(1011)
از ابى سعيد خدرى است : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ،فاطمه عليهاالسلام به نزد ابى بكر آمد و خواستار فدك گرديد، و ابوبكر در پاسخگفت : من مى دانم كه تو انشاءالله ، جز حق نمى گوئى ، وليكن شهود و گواه خود رابياور و او على عليه السلام ، و بعد اءم ايمن را آورد و هر دو شهادت دادند، ابوبكر گفت :زنى ديگر، يا مردى ديگر بايد شهادت دهند، كه من سند آن را براى تو صادر كنم.(1012)
ابوبكر جوهرى گويد: هشام بن محمد، از پدرش روايت كرده گويد: فاطمه عليهاالسلامبه ابى بكر گفت : اءم ايمن ، شهادت مى دهد كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به من واگذار نمود، ابوبكر پاسخ داد؛اى دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خدا سوگند هيچ كسى را به اندازهپدرت دوست ندارم ، و دوست داشتم آن روزى كه پدرت از دنيا رفت ، آسمان بر زمين فرودمى آمد، به خدا سوگند، من فقر و تنگدستى عايشة را بيش از فقر و تنگدستى تو مىپسندم ، تو فكر مى كنى حق سرخ ‌پوست و سفيدپوست را بدهم و تو را از حقت باز دارم؟ در حالى كه تو دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى ؛ اينمال متعلق به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبود، و بلكهاموال مسلمين بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به آنان مى داد، و در راهخداوند انفاق مى كرد، و چون وفات يافت من متصدى آن گشتم چنانچه او بود، فاطمه گفت: به خدا سوگند من هرگز با تو سخن نخواهم گفت ؛ ابوبكر گفت : به خدا سوگند منهرگز تو را رها نخواهم كرد؛ فرمود: به خدا سوگند تو را نفرين مى كنم ، و ابوبكرپاسخ داد: من تو را دعا مى كنم . و چون وفات فاطمه عليهاالسلام فرا رسيد، وصيتنمود ابوبكر بر او نماز مگذارد، پس او را شبانه دفن كردند، و بين وفات فاطمهعليهاالسلام و پدرش هفتاد و دو روز فاصله بود.(1013)
در روايت ديگرى از محمد بن زكريا است ، گويد: چون فاطمه عليهاالسلام با ابوبكرسخن گفت ، ابوبكر گريه كرد و گفت : اى دختررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، به خدا سوگند پدرت درهم و دينارى به ارثنگذارد، و او فرمود: پيامبران ارثى از خود به جاى نمى گذارند، فاطمه عليهاالسلامفرمود: فدك را پدرم به من بخشيد (يعنى كه نه ادعاى ارث است بلكه ادعاى ملك دارم - م-)، ابوبكر گفت : چه كسى در اين مورد گواهى مى دهد؟ على عليه السلام حاضر شد وشهادت داد، و اءم اءيمن آمده و شهادت داد...
و روايت شده : فاطمه عليهاالسلام ، پس از وفاترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نزد ابوبكر آمد و به او گفت : هرگاه توبميرى چه كسى از تو ارث مى برد؟ گفت : خانواده و فرزندانم ، فاطمه فرمود: پسچگونه است كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ارث نمى برم ؟
ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، پيامبر صلى الله عليهو آله و سلم ارثى از خود به جاى نمى گذارد، و آنچه ازرسول خداى بر جاى مانده است ، در آن موردى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرداخت مى كرد، من مى پردازم ، فاطمهعليهاالسلام فرمود: به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده هستم هرگز با تو سخن نخواهمگفت ، و با ابوبكر سخنى نگفت تا اين كه بدرود زندگى گفت .(1014)
و در روايتى ديگر است : فاطمه عليهاالسلام به او فرمود: آيا سليمان از داود ارث نبردهاست ؟ ابوبكر خشمگين شد و گفت : پيامبر از خود ارثى به جاى نمى گذارد؛ فرمود: آيازكريا نمى گويد: ( فهب لى من لدنك وليا يرثنى منآل يعقوب ) (1015) : به من (ولى ) عطا كن كه از من و ازآل يعقوب ارث برد؟ ابوبكر گفت : پيامبر از خود ارثى به جاى نگذارد؛ فرمود: خداوندنفرموده است : ( يوصيكم الله فى اولادكم للذكرمثل حظ الانثيين ) (1016) : خداوند در مورد فرزندانتان وصيت مى كند، كه فرزندذكور معادل دو سهم اناث دارند؟ و ابوبكر گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمارثى از خود به جاى نگذارد.(1017)
از اين دوگونه روايت متوجه مى شويم كه حضرت فاطمه عليهاالسلام به دوگونهادعاى فدك نموده است : ادعاى ملكيت آنكه از سوىرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او واگذار شده ، و ادعاى ارث آن ، زيراترديدى نبوده است كه فدك از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده ، و پس ازاو به فرزندانش منتقل مى شود.
ابن ابى الحديد در اين مورد گويد:
فاطمه عليهاالسلام پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، دو بار فدكرا مطالبه نمود، يك بار به عنوان ارث ، و بار دوم به عنوان ملك كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن را به او واگذار نموده بود.(1018)
و اما اين كه مطالبه ارث پيش از مطالبه و ادعاى واگذارى بوده است ، ابن ابى الحديددر اين رابطه گويد:
اخبار در اين مورد متعارض است ، برخى گويند، ادعاى ميراث بعد از ادعاى واگذارى بودهاست ، و برخى از اين اخبار دلالت دارند كه ادعاى واگذارى پس از ادعاى ارث بوده است ،و من در اين باره نظرى ندارم .(1019)
ابوعلى استاد ابن ابى الحديد، مدعى است كه ادعاى ارثقبل از ادعاى واگذارى بوده است ، در آغاز ادعاى ارث مى كند، و چون ابوبكر آن پاسخ مىدهد، زهرا عليهاالسلام ، ادعاى واگذارى مى كند.
سيد مرتضى از اين ادعاى ابوعلى در شگفت مانده كه چگونه ادعاى ارث راقبل از ادعاى واگذارى دانسته است ، در حالى كه وضعيت ايجاب مى كند، كه اولا ادعاىواگذارى و ملكيت آن نمايد، زيرا ادعاى ملكيت و واگذارى فدك از سوى پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم مقتضى مالكيت منحصر به فرد او خواهد شد، در حالى كه ادعاى ارث ،موجب مشاركت ديگران با او خواهد گرديد، و لذا طبيعت مسئله ايجاب مى كند؛ اولا مطالبهواگذارى نمايد، و چون ممنوع مى شود، ادعاى ارث مى نمايد.(1020)
ابن ابى الحديد ادعاى ابوعلى را توجيه نموده و گويد: ابوعلى بهدليل يك قاعده اصولى ، چنين ادعائى نموده است ، يعنى در واقع اين ادعاى او مدركى ندارد،براى اين كه قاعده اصولى كه (قرآن با خبر واحد تخصيص ‍ مى شود) و اجماع در اين امرقائم است ، ناچار شده اين ادعا را بپذيرد.
و به همين دليل است كه ابن ابى الحديد توجيه سيد مرتضى (ره ) راقابل قبول دانسته است ، و ادعاى واگذارى ، راقبل از ادعاى ارث صحيح مى داند.
شيخ اربلى (ره ) كه با دو گونه پاسخ ابى بكر در مورد ادعاى زهراى مرضيهعليهاالسلام مواجه شده است ، زيرا در يك روايت ابوبكر، از فاطمه عليهاالسلامدرخواست شهود مى كند، و از سوى ديگر اظهار مى دارد: پيامبران ارثى از خود بر جاىنگذارند.
چرا كه فاطمه عليهاالسلام مطالبه ارث نموده است ، نيازى به شهود ندارد، زيرا مستحقارث نيازى به گواه ندارد، مگر در صورتى كه نسب او معلوم نباشد، و ترديدى نيست كههمگان مى دانستند زهرا عليهاالسلام دختر رسول خداست و كسى در اين مورد ترديدى نداشتكه از او گواه بخواهند.
و اگر درخواست نموده است كه ملك واگذارى شده به او را پس دهند. درخواست گواه درستاست ، اما اين سخن ابوبكر ناسازگار است كه حديث (پيامبران ارثى از خود بر جاى نمىگذارند) را بر زبان جارى سازد.(1021)
پر واضح است ، چنانچه از دوگونه مكالمه زهرا عليهاالسلام با ابوبكر روشن شد،زهراى مرضيه عليهاالسلام دو ادعا داشته است ، و به دو گونه فدك را مطالبه نمودهاست ، يعنى دو استحقاق داشته است ، و لذا ابوبكر نيز دو گونه پاسخ مى دهد.

next page

fehrest page

back page