بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاهترین هفته تاریخ, على محدث (بندرریگى ) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     SIA00001 -
     SIA00002 -
     SIA00003 -
     SIA00004 -
     SIA00005 -
     SIA00006 -
     SIA00007 -
     SIA00008 -
     SIA00009 -
     SIA00010 -
     SIA00011 -
     SIA00012 -
     SIA00013 -
     SIA00014 -
     SIA00015 -
     SIA00016 -
     SIA00017 -
     SIA00018 -
     SIA00019 -
     SIA00020 -
     SIA00021 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

11- 2 - 4؛ احتجاج به وصيت  
آيا عوامل ياد شده كافى است كه دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وسفارشات مكرر او درباره خلافت بعد از خود بكلى فراموش ‍ شود؟ آرى اگر بگوئيمزمان اجراى وصيت منقضى شده است ، و ديگر كاربردى ندارد، انگيزه اى براى طرح مجددآن وجود ندارد اما نه چنين است ، و بلكه زمان اجراى وصيت در تنگناى محدوده زمان منحصرنمى شود زيرا سفارش به امامت على عليه السلام نه براى دست يابى به حكومت شخصعلى عليه السلام ، يك اصل است ، على عليه السلام در حكومت خود شيوه اى دارد، و برنامهاى ، خلفاى گذشته نيز برنامه و شيوه اى داشتند، اگر يكى از اين شيوه ها توسطپيامبر صلى الله عليه و آله وسلم تاءييد شود، مجالى براى شيوه ديگر كه دراصل با يكديگر تفاوت انتخابى عمر، اعلام مى دارد، در آنجا كه عبدالرحمن بن عوف بهعلى عليه السلام پيشنهاد مى دهد، بر اساس شيوه خلفاى گذشتهعمل كند. پاسخ مى دهد، اما شيوه گذشتگان هرگز، طبق قرآن و سنت و اجتهاد خودعمل مى كنم .(292)
و اگر به دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم احتجاج نشود، و كتمان گردد،طبيعى است ، دو شيوه حكومت را، اختلاف دو سليقه شخصى ، مانند اختلاف در ديگر احكامشرعى كه در ميان علماء وجود دارد تلقى مى كنند، آنگاه براى هميشه تئورى حكومت اسلامىاز ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم محو و نابود مى گردد، و همين ترس ‍ باعثمى شود كه على عليه السلام ، در دوران خلافت خلفاء سكوت مطلق اختيار كند، تا جو آرامشود وگرنه اصل آن را نيز از بين خواهند برد، و اكنون همين ترس ، على عليه السلام راوادار به استدلال به آن مى نمايد، گر چه زمان استفاده شخصى على از اين دستوراتمنقضى شده ، اما شيوه و مكتب على در دوران كوتاه زمامدارى او مشخص شده است ، اكنونبايد تاءييد اين شيوه از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، به مردميادآورى شود، تا در آينده ، گر چه بسيار دور باشد، مورد استفاده عملى مسلمين قرارگيرد، لذا در فرصت هاى مناسب ، توسط امير المومنين واهل بيت او، و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اين دسته از سفارشانپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم احتجاج مى شود:
1- در (رحبه )، حضرت از آنان كه در جريان غدير خم حضور داشته اند، مى خواهد كهبرخيزند و شهادت خود را در آنچه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده اندابراز دارند(293)
2- خطبه شقشقيه :
حضرت در اين خطبه مفصل از جريان غصب خلافت سخن بميان مى آورد(294)
و بحث در اين رابطه كه خطبه شقشقيه از سخنان سيد رضى (ره ) است ، و از كلمات اميرالمومنين عليه السلام نمى باشد بى مورد است و ما به گونه اى مختصر از آن در كتابزندگى نامه امير المومنين عليه السلام سخن گفته ايم (295)
3- و هنگامى كه بعضى از ياران حضرت از اوسوال مى كنند: چه گونه شد كه قومت تو را از اين مقام كنار زدند، در حالى كه شمابراى اين مقام شايسته تر از ديگران بوديد؟ و امام عليه السلام در حالى كه از اينپرسش ‍ بى موقع ناراحت شده بود، (به اين جهت كه پاسخ آن براى همگان و يابررسى آن در اين موقع و در حالت جنگ صفين به صلاح و مصلحت نبوده ) با تندى و بهطور اجمال به او پاسخ مى دهد:اى برادر بنى اسد، مردى هستى كه تنگ اسب سوارى توشل شده وزين اسبت ، مضطرب گشته و تكان مى خورد، زمام مركب خود را رها نمده اى (درجائى كه مقتضى نيست و با دشمن مشغول نبرد و پيكار هستيم سؤال مى كنى )، وليكن به احترام پيوستگى و خويشى تو با پيامبر صلى الله عليه و آلهو سلم (چون زينب جحش زوجه رسول خدا از قبيله بنى اسد بود) و نيز به اين جهت كه حقپرسش جهت آگاهى به جا آورده شود، به تو پاسخ مى دهم ، بدان كه تسلط سه خليفهدر امر خلافت با اين كه از جهت نسب برتر از ديگران بوديم (چون كسانى كه به خلافتدست يافته بودند، به خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استنادنمودند) و به رسول خدا نزديك تر بوديم (به اين جهت مرا كنار زدند) چون خلافت ،امرى است مرغوب ، گروهى بخل ورزيدند، و گروه ديگر (به خاطر اسلام ) بخششنمودند و از آن صرفنظر كردند، و داور در ميان ما و ايشان خداوند است .(296) ابن ابى الحديد گويد: به ابو جعفر نقيب بصره گفتم : اين كه حضرت فرمود: (ما ازنظر خويشى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ديگران نزديكتر هستيم ) دلالتدارد كه در اين زمينه دستورى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر نشد، وگرنهدستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ذكر مى كرد؟ نقيب گفت : پاسخ حضرت بهسوال مرد بنى اسد بود، كه سؤ ال كرد: به چهدليل و چگونه آنان شما را كنار زدند، در حالى كه تو از آنان شايسته تر بودى ، وحضرت به اين گونه پاسخ مى دهد اگر در مورد دستور پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم سؤ ال كرده بود كه آيا دستورى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينهبود، و حضرت به اين گونه پاسخ مى داد، جاى حرف وجود داشت .(297)
واگذارى مسئله به داورى خداوند، خودگواه است كه آنان را از دستور و فرمان سرپيچىنمودند كه موجب گناه ، و شايسته داورى پروردگار است ، و اين كه حضرت مسئلهخويشاوندى را مطرح مى كند، فقط به اين جهت است كه پوچىاستدلال آنان را براى دست يابى به خلافت اعلام دارد. چنانچه هميناستدلال را پس از بيعت ابى بكر و آنگاه كه او را به زور نزد ابوبكر مى برند، اظهارمى دارد.(298)
4- حضرت در ضمن دفاع از حق خود به يك استدلال ديگر دست اندركاران سقيفه اشارهكرده گويد:
كجا هستند آنان كه گمان داشتند در علم و دانش پرمايگانند؟ بر ما دروغ بستند و ظلمنمودند، خداوند ما را بالا برد و آنان را فرود آورد، به ما لطف و عنايت نمود، و آنان رامحروم ساخت ، هدايت به وسيله ما داده مى شود، ما هدايت مى كنيم و گمراهى به وسيله ماآشكار مى گردد. پيشوايان از قريش ، بنى هاشم هستند، و براى هيچ كس جز آنان سزاوارنمى باشد، و جز اين گروه كس ديگر صلاحيت رهبرى را ندارد.(299)
حضرت در اين قسمت هم حق خلافت را براى خود ثابت و لازم دانسته ، و هم به آنان كهشعار مى دادند: (الائمه من قريش ): زمامداران از قبيله و تبار قريش هستند، استناد نموده وخلافت را از آن خود دانستند پاسخ داده است : اگر چنين دستورى چنانچه در سقيفه اظهارداشتند از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر شده باشد كه زمامداران فقطاز قريش هستند، هاشم و فرزندان او نيز از قريش هستند.
5- حضرت بارها مى فرمود:
پروردگارا من از تو مى خواهم ، مرا در پيروزى بر قريش و كسانى كه آنان را يارىنمودند، مدد نمائى ، زيرا آنان حق خويشانودى را ناديده گرفتند، قطع رحم نمودند، ومقام و منزلت بزرگ مرا تحقير نمودند، و همگى هم پيمان شدند، تا در حقى كه به منتعلق دارد، با من درگير شوند، سپس ‍ گفتند: بعضى از حق ها را بايد گرفت ، و برخىرا بايد رها نمود.(300)
6- وقتى گوينده اى به او مى گويد:اى پسر ابى طالب ؛ تو در اين امر حريص مىباشى ؟
حضرت در پاسخ گويد:
بلكه شما به خدا سوگند حريص تر، و (از نقطه نظر قرابت ، و يا شايستگى خلافت )دورتر مى باشيد، و من به خلافت سزاوارتر، و (از نظر خويشاوندى ) بهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نزديك تر مى باشم ، من حق خود را مطالبه كردم، و شما مانع آن مى شويد، و هر زمان آن را خواستم روى مرا باز گردانديد، و چون درميان حاضرين ، با دليل و برهان گوش او را پر كردم متنبه گشت ، و بيدار گرديد، وحيران و سرگردان ماند، و ندانست چه بگويد،(301)
ابن ابى الحديد گويد:
اين سخن از اميرالمومنين عليه السلام نقل شده است ، اما تاريخ آن مشخص نمى باشد، واصحاب ما مى گويند: بعد از شورى و بيعت با عثمان گفته شده ، و اصحاب ما دوستندارد كه اين سخن بعد از سقيفة صادر شده باشد، و هيچيك از اصحاب ما ترديد ندارد براين كه سخن حضرت از روى داد خواهى ، و تاءلم صورت پذيرفته است . و بسيارى ازمحدثين روايت نموده اند كه او بعد از سقيفة متاءلم گرديد، و دادخواهى نمود و به قبرپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اشاره مى كرد و مى فرمود:( يا بن ام ان القوماستضعفونى و كادوا يقتلوننى ) (302) و اين كه مى فرمود: و اجعفراه ، و من امروزجعفرى ندارم ، واحمزتاه ، و امروز من حمزه اى ندارم .(303)
- 6 - و در هنگامى كه از او تقاضا شد كه طلحة و زبير را تعقيب نكند، و مهياى جنگ با آناننگردد، حضرت در پاسخ گفت :
.....به خدا سوگند پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تا كنون از حقخود باز داشته شده و محروم گرديده ام .(304)
- 7 - خطبه اى كه در مكه در آغاز خلافت خود ايراد كرده گويد:
چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، با خود گفتم : ما وارثان و عترتپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دوستان او هستيم ، و ما در اين امر منحصر هستيم ، وكسى در حكومت و خلافت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ما نزاعى ندارد، و هيچطمعكارى در حق ما طمع نمى ورزد، كه ناگهان قوم ما، از ما جلوگيرى كرد، و حكومت وخلافت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ما را از ما غصب نمود، و با اين كيفيت خلافت بهديگرى انتقال يافت .(305)
- 8 - و فرمود:
ما را حقى است كه اگر به ما داده شود (همچون آزادگان خواهيم بود)، و اگر از ماجلوگيرى به عمل آيد (هم چون اسيران و بردگان ) در پشت شتر سوار شويم هر چندزمانى طولانى از آن بگذارد،(306) (شب روى به درازا كشيده شود، كناية از تاريكىدوران است م .)
- 9 - در نامه اى كه به برادر خود عقيل مى نگارد گويد:
قريش قطع رحم نموده و خلافت فرزند مادرم را از من سلب نمودند و بغارتبردند،(307) مقصود حضرت از: (فرزند مادرم )رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است .
- 10 - و بارها مى فرمود:
پس در كار خود انديشيدم ، ديدم بجز اهل بيت خود ياورى ندارم ، و نخواستم آنان كشتهشوند، و چشم خود را بر هم نهادم ، در حالى كه خاشاك در آن فرو رفته بود، و باوجودى كه استخوان در گلويم گير كرده بود نوشيدم ، و با آن كه از بسيارى غم و اندوهگلويم گرفته ، و بر چيزهائى تلخ ‌تر از طعم (علقم ) (گياهى است بسيار تلخ ) صبرنمودم ،(308) .
نقدى بر اين ابى الحديد:
ابن ابى الحديد گويد: همه موارد ياد شده ، نزد ماحمل بر استناد به خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و فضيلت وبرترى على عليه السلام است ، و او به دليل اين دو امتياز چنين تظلم و دادخواهى وتاءلمات روحى دارد، و نه اين كه دليل بر وجود دستورى در امر خلافت نسبت به اوست ،زيرا اگر دستورى در اين زمينه وجود مى داشت براى او بهتر و آسان تر بود كهبگويد، اى مردم ، هنوز چيزى از سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نگذشته است، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شما دستور داد كه از من اطاعت نمائيد، ومرا خليفه بعد از خود بر شما قرار داده ، و دستورى مبنى بر فسخ آن از پيامبر صلىالله عليه و آله و سلم نرسيده ، پس چه چيز موجب شده است كه مرا ترك نمائيد؟:
و اگر شيعه امايمه در اين رابطه اظهار دارد: از كشته شدن باك داشت كه به وصيتپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تمسك نجست زيرا اگر دستورات پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم را نسبت به خود يادآورى مى كرد، او را مى كشتند، گفته مى شود:چنگونه از كشته شدن نترسيد كه از بيعت امتناع ورزيد، وتعلل نمود، در حالى كه او را به زور براى بيعت مى كشيدند، و او گاهى به قبررسول الله پناهنده مى شد، و گاهى متوسل به عموى خود حمزه و برادرش جعفر و گاهىبه انصار متوسل مى گرديد؟(309)
پاسخ :
- 1 - عدم تصريح حضرت به دليل خوف از كشته شدن خود واهل بيتش ‍ بوده است چنانچه خود به آن تصريح مى كند: من ديدم بجزاهل بيت خود يارانى ندارم ، و نخواستم آنان كشته شوند(310) - و اين مورد با امتناع ازبيعت ، و يارى طلبيدن از ديگران فرق مى كند، چون ادعاى دستور و يادآورى ايندستورات به قوت خود باقى است مستلزم زير سؤال بردن اصل خلافت آنان است ، و تمسك جستن به آنچه دست اندركاران سقيفه براىخلافت خود استدلال نمودند، بگونه دو نظر اختلافى بين مسلمانان تلقى مى شود، وصرفنظر كردن از آن آسانتر است .
و نيز مى بينيم بعد از اين كه عبدالرحمن بن عوف با عثمان بيعت مى كند، حضرت فقط يككلمه مى گويد؛ و اشاره اى به حق خود در مورد خلافت مى نمايد، و مى گويد: اين اولينبارى نيست كه حق مرا از بين مى بريد، پس صبر نكو مى نمايم ، و از خداوند يارى مىجويم ..... عبدالرحمن به او مى گويد: خود را به كشتن مده ، و على عليه السلام برمىخيزد و از شورا خارج مى گردد.... (311)
- 2 - نيازى به تصريح نداشته است ، زيرا خود مردم در جريان دستورات پيشين پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم بوده اند و آنچه بعدا مطرح شده است ، ازقبيل اين كه ادعا مى كنند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را براى نمازفرستاد، نشانه و معادل نسخ دستورات پيشين است ، چنانچه قاضى القضاة عبدالجبار،معتزلى به آن تصريح نموده (312) و طبرى و ديگر مورخين نيز از آن ياد نموده اند،بنابراين ادعاى پايمال شدن حق ، و دادخواهى ، براى از بين بردن چنين شايعه اى كفايتمى كند.
- 3 - ديگر اين كه اگر فرستادن ابوبكر را براى نمازدليل نسخ دستورات قبلى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بدانيم (313) ، عين اينسؤ ال متوجه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شود كه چرا تصريح به نسخفرمان قبلى ننمود، آيا از كسى بيم داشت ، و چرا در قالب كنايهعمل نمود كه اين همه ابهام برانگيزد؟ البتهاصل چنين دستورى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مورد انكار است .
- 4 - آيا استحقاق خلافت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بهدليل خويشاوندى با او، و يا داشتن فضليت طبق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم است ، در اين صورت تمسك به خويشاوندى ، و دادخواهى براى آن ، تمسك و دادخواهىبه دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نص است ، كه در اين صورت على عليهالسلام مورد ظلم قرار گرفته چون هم فضيلت او برتر، و هم خويشى او از جهاتى بهپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديكتر از همه اصحاب است ، و اگر در اين مورد ازسوى پيامبر دستورى داده نشده ، با توجه به اين كه در صداقت و درستى كردار علىعليه السلام ترديدى نيست به چه مجوزى ، على عليه السلام خود را مظلوم مى داند بافرض اين كه دستورى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به او صادرنشده كه حقى را براى او ثابت كند، بنابراين نظر به اين كه على عليه السلام خود رامظلوم مى داند بدون توجه به هيچ دليل و روايت ديگر، بايستى دستورى از جانب پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم صادر شده باشد، گو اين كه ديده بر هم نهيم و از ديگرادلة سخنى نگوئيم . و چگونه است آقايان نمى توانند بخود جراءت دهند كه ممكن است ،بعضى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله مرتكب خطا شوند و اما دادخواهى سيدالموحدين اميرالمؤ منين عليه السلام را ناروا مى پندارند. گرچه ابن ابى الحديد واصحابش بر اين باورند كه افضليت نيز حقى را ثابت مى كند، بنابراين دادخواهىحضرت به دليل افضليت ، رواست .
مطالبه حقوق از ديدگاه على عليه السلام :
اميرالمؤ منين عليه السلام در اين رابطه سخنى دارد كه توجه به آن مطلوب است ، مىفرمايد:
انسان به خاطر تاءخير در اخذ حق خود مورد سرزنش قرار نمى گيرد، و تنها كسى موردملامت است كه آنچه از آن او نيست دريافت كند.(314)
ابن ابى الحديد گويد: شايد حضرت اين جمله را در پاسخ كسى گفته است كه از او سؤال مى كند: چرا مطالبه حق خود را در مورد خلافت بتاءخير انداختى ؟ و در اينجا بناچار طبققول شيعة ، و نيز طبق عقيده ما بايد جمله اى را در تقدير داشته باشيم ، زيرا شيعة مىگويد: امامت حق اوست طبق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و ما مى گوئيم :امامت حق اوست به دليل افضليت و برترى او بر ديگران ، و در هر دو صورت بايد جملهاى را در تقدير داشته باشيم و آن اينكه : انسان مورد سرزنش قرار نمى گيرد اگر درمطالبه حق خود تاءخير نمايد، در صورتى كه مانعى در كار باشد، و اگر چنينتقديرى نداشته باشيم به اين سخن حضرتاشكال مى شود: اگر حقى باشد كه ديگران در آن شركت نداشته نباشند تاءخير درمطالبه آن جايز است ، مثل اين كه انسان از كسى طلب داشته باشد، مى تواند مطالبه آنرا به تاءخير اندازد، اما در مورد امامت كه ديگران نيز شديدى به آن دارند، زيرا مصالحبندگان خداوند وابسته به امامت على عليه السلام است ، و نه ديگران ، چگونه جايزاست تاءخير در مطالبه آن ، مگر اين كه موانعى وجود داشته باشد، و يا مصلحت درتاءخير آن باشد، در اين صورت كلام حضرت با مذهب شيعة ، و مذهباهل سنت (معتزله حنفى ) موافق است ، و حضرت به خاطر ترس از بروز فتنه مطالبه درحقوق خود را به بتاءخير انداخت ،(315) .
11 - 2 - 4 احتجاج زهرا(س ) 
زهراى مرضية فاطمه دخت مظلوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (جان من و جان عالميانفداى يك لحظه اندوهش باد) در دو موقعيت جداگانه دو خطبة ايراد مى كند، كه هر يك ازبهترين ، و بليغ ‌ترين خطبه هاست ، و پرتويى از نور نبوت و رسالت است ، موافق ومخالف اين خطبه ها را در كتب خود ذكر نموده اند، اين خطبه را از عمر بن شبه در كتابسقيفة تاءليف ابى بكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى (316) نقل نموده اند، و از هر كدام ، بخشى از آن را در اين رسالة ذكر مى نمائيم .
چون فاطمه (عليهماالسلام ) خبردار شد كه ابى بكر فدك را از او باز داشته است ،مقنعه خود را پوشيد، و در جمع زنان ياران و دوستان و بستگان خود، در حالى كه دامنشروى زمين كشيده مى شد، و هم چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راه مى رفت بهنزد ابى بكر آمد در حالى كه مهاجرين و انصار در كنارش جمع شده بودند، و پارچهسفيدى بين او و آنان نصب نمودند، ايستاد و ناله اى كرد كه قوم به يكبار از اين نالهبگريه آمدند مانند كودكانى كه به مادر خود پناه مى برند، هنگامى كه به مادر مىرسند، بى اختيار گريه سر مى دهند، و به هق هق مى افتند، حضرت صبر نمود، تا ازشدت گريه آنان كاسته شد، و آرام گرفتند.
حضرت شروع كرد به سخن گفتن ... تا آنجا كه فرمود:
تا اين كه خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود را به سوى آخرت برگزيد،و خداوند وعده هائى را كه به او داده بود بانجام رساند، دشمنى و كينه و نفاق ظاهرگرديد، و لباس اسلام فرسوده گشت ، آنانى كه ديروزلال بودند سخن گفتند و به نطق آمدند، و افراد پست جامعه روى كار آمدند، رقوچ كفربادبه غبغت انداخته به صدا در آمد، و با تكبر و تبختر گام برداشت ، شيطان از كمينگاهخود سر بر آورد، در حالى كه شما را مى خواند، و دريافت كه شما به او پاسخ مثبت مىدهيد، شما را به شورش ‍ واداشت ، او براى اين منظور شما را مناسب يافت ، و او شما راتحريك نمود، و خشمگين يافت ، در حالى كه هنوز زمانى از رحلت پيامبر صلى الله عليهو آله و سلم ، و پيمان او نگذشته است ، زخم بزرگ است ، و جراحت هنوز التيام نيافتهاست ، شما بغير از شتر خود را علامت گذارى نموديد، و به آبگاهى آن را وارد نموديد كهاز آن شما نبوده است ، هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دفن نشده بود، كه ترساز فتنه را بهانه كرديد، آگاه باشيد كه آنان خود، در فتنه سقوط كردند و به تحقيقجهنم كفار را در بر مى گيرد...(317)
در خطبه اى ديگر در هنگام بيمارى ، و در زمانى كه زنان مهاجر و انصار به عيادت او مىروند، و به او مى گويند: اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، شب راچگونه به صبح رساندى ؟
فرمود: شب را به صبح رساندم ، در حالى كه دنياى شما را دوست ندارم ، و سخنان مردنشما را دشمن مى دارم ، پس از اين كه آنان را آزمايش نمودم ، واى بر آنان خلافت را ازجايگاه استوار و متين رسالت ، و ستونهاى محكم نبوت ومحل فرود آمدن روح الامين (جبرئيل )، و آن كه در امور دنيا و دين ، سختگير است به كجاانتقال دادند؟ آگاه باشيد اين دگرگونى زيان جبران ناپذيرى در بر دارد، ابوالحسنچه ايرادى داشت ، چه اشكالى بر او گرفتند؟ بخدا سوگند، ايرادش شمشير برنده وكارى او بود (كه بر پيكر مشركين وارد نمود) و ضربات شديد و مؤ ثر و كارى او (بردشمن ) و خشم ، و غضب شديد او در راه خدا بود و بخدا سوگند اگر همگى از او اطاعت مىنمودند و تسليم زمامى مى شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او سپردهبود امت را به گونه اى هدايت مى كرد كه كوچكترين صدمه اى متوجه آنان نشود و سواربر اين مركب ، دچار كمترين اذيت و آزارى نگردد، و آنان را به آبگاهى رهنمود مى نمودسرشار و لبريز كه از هر دو سوى آن فضيلت مى نمود، و همگى از آبزلال و گوارى آن سيراب مى گشتند و در پنهان و آشكار آنان را (براى دست يابى بهارزشها) راهنمائى و هدايت مى كرد، و خود كمترين بهره اى از خلافت نمى برد، جز بهاندازه رفع تشنگى و گرسنگى و بركات آسمان و زمين سرازير مى گرديد، و خداوندآنان را دچار نتيجه اعمال خود خواهد نمود.
آگاه باشيد؛ بيائيد و بشنويد، و تا زنده اى روزگار به تو شگفتى ها مى نماياند، واگر در شگفت ماندى ، رويداد جديد تو را دچار شگفتى نموده است ، به چه دليلى آنانملتجى شدند؟ و به كدام آويزه اى آويز گشتند، جهنم بدمنزل و ماءوائى است ، و پاداش و عوض بدى براى ستم كاران است ، به خدا سوگند، دمرا با كاكل ، اشتباه گرفتند، و سرين را با شانهبدل نمودند، على رغم بزرگان قوم كه گمان دارند كار نيكو انجام مى دهند، آگاه باشيدآنان برپا دارنده فساد هستند، اما خود نمى دانند، واى بر آنان ، آيا كسى كه مردم را بهسوى حق هدايت مى كند، شايسته است از او پيروى شود، و يا آن كه هدايت نكند، مگر اين كهخود هدايت شود؟...(318)

ذات نايافته از هستى بخش
كى مى تواند كه شود هستى بخش
آيا سخنى واضحتر و صريح تر، و دردمندانه تر از آنچه فاطمه مرضية ، سيده زنانبهشت ، و گوياتر از اين وجود دارد؟ و آيا حضرت در اين گفتار كوتاه به همهمسائل لازم ، و پى آمدهاى مترتبة بر اين انتخاب را بيان نفرمود؟ و آيا همه آنچه را كهنتايج اين پديده بود حضرت بر زبان جارى نساخت ؟ و آيا همه اين پيش بينى ها بوقوعنيانجاميد؟ و آيا در صحت گفتار زهرا صلى الله عليه و آله و سلم مبنى بر سپردن خلافتبه على عليه السلام توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ميتوان ترديد كرد باآن همه رواياتى كه در فضيلت و بزرگوارى و عظمت زهرا عليهماالسلام توسط راوياتمعتبر حديث از ديدگاه اهل تسنن از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت نموده اند، و مادر بخش مخصوص بخود از آن ياد خواهيم نمود.
12 - 2 - 4 احتجاج ابن عباس  
ابن عباس چندين بار در مورد دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله با خليفه دوم احتجاجنموده است ، گاهى با صراحت ، و گاهى با رعايت احتياط، و ما در اينجا به كى از دو موردآن اشاره مى كنيم : عمر به ابن عباس مى گويد: چگونه عموزاده ات را رها كردى ؟ گويد:فكر كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است ، گفتم : او را به هم سن وسال خود رها كردم ، عمر كه متوجه شد من مقصودش را نفهميده ام ، گفت : مقصودم عبدللهنيست ، بلكه بزرگ اهل بيت شما؟
گفتم : او را در حالى ترك گفتم ، كه مشغول آب كشيدن بود و قرآن مى خواند، عمر گفت :اى عبدلله : اگر چيزى از خلافت هنوز در روحيه او باقى مانده به من بگو، و اگر آن راكتمان كنى و به من نگوئى به گردن تو قربانى شتران باشد؟ گفتم : آرى او هنوز ازاين بابت نگران است ، گفت : آيا تصور مى كندرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت او دستورى صادر كرده است ابنعباس پاسخ داد: و بيش از اين ، از پدرم در مورد ادعاى او سؤال كردم ؟ پدرم گفت : آرى على راست مى گويد. عمر گفت :رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ستايش زيادى در مورد على نمود كه اين گفته هاچيزى را ثابت نمى كند، و حجت نمى باشد، و او خواست با ستايش از على امت خود راآزمايش كند و در هنگام بيمارى مى خواست در اين مورد تصريح نمايد من مانع او شدم ...
گفتگوى دوم :
ابن عباس گويد: عمر بن خطاب و جمعى از اصحابش در مورد شعر گفتگوئى داشتند،برخى مى گفتند فلان شاعر بهتر شعر مى گويد، و برخى شاعر ديگرى را، در اينهنگام من وارد شدم ، عمر رو كرد به اصحاب خود و گفت : آگاه ترين مردم به شعر آمد، واز من سؤ ال كرد، بهترين شاعران كدامند، من گفتم : زهير ابن ابى سلمى و نمونه هائى ازشعر او را ذكر نمودم ، عمر گفت : آرى چه نيكو گويد. و من شاعرى از او بهتر نديده ام ،و اين كه اين قبيله (بنى هاشم ) چنين هستند به خاطر فضيلترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خويشاوندى به اوست .
ابن عباس گويد: به عمر گفتم : به صواب سخن گفتى ، و همچنان موفق باشى ، عمرگفت : اى ابن عباس ؛ آيا مى دانى چه چيز مانع شد، كه بعد ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خلافت دست يابيد؟ ابن عباس ‍ گويد: من دوستنداشتم به او پاسخ دهم ، به او گفتم : اگر ندانم ، خليفه مرا آگاه مى نمايد، عمر گفت: مردم دوست نداشنتد نبوت و خلافت در خانواده شما باشد، تا به آن بر ديگران فخربفروشيد، و قريش خلافت را براى خود انتخاب ننمود، و درست انديشيد و موفق گرديد.گفتم اى اميرالمؤ منين (يعنى عمر) اگر به من اجازه سخن گفتن دهى و خشم خود را از من دورنمائى ، در اين مور سخنى بگويم ؟ عمر گفت : بگو، گفتم : اين كه مى گوئى قريشبراى خود خليفه انتخاب نمود و درست انديشيد و موفق گرديد؟ اگر انتخاب قريش موافقبا انتخاب پروردگار مى بود، كار خوب را قريش انجام داده ،قابل بحث نبوده و مورد حسادت واقع نمى شد (وليكن متاءسفانه انتخاب او هم آهنگ باانتخاب پروردگار نبود - م -).
و اين كه گفتى : قريش دوست نداشت نبوت و خلافت در يك خانواده باشد، خداوندمتعال گويد: ( ذلك باءنهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اءعمالهم :) آنان دوستنداشتند آنچه را خداوند نازل نمود، و همه اعمال آنان از بين رفت .
عمر: اى ابن عباس ، هيهات ، به خدا سوگند سخنانى از تو به من مى رسيد و من دوستنداشتم از تو درباره گفته هايت اقرار بگيرم كه مقام و منزلت تو نزد من كاهش يابد، وگرچه باطل باشد، زيرا شخصى مثل من باطل را از خود دور مى گرداند، عمر ادامه داد وگفت : به من رسيده است كه تو مى گوئى : خلافت را از روى حسد و ظلم و ستم از ما دورگرداندند.
ابن عباس : اما اين كه از روى ظلم ؟ اين مسئله براى همگان روشن است ، و اما اين كه گفتىاز روى حسد؟ آدم ، جد ما به او حسادت شد، و ما نيز فرزندان او هستيم كه به ما حسادت مىورزند.
عمر: هيهات ، هيهات به خدا سوگند حسد هرگز از دلهاى شما بنى هاشم از بين نرود.
ابن عباس : اى اميرالمؤ منين ، آهسته ، دل هائى را كه خداوند از آلودگى ها پاك نموده استبه حسد توصيف منما، زيرا قلب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز، ازدل هاى بنى هاشم است .
عمر: از من دور شو، اى ابن عباس ؛
ابن عباس : چنين كنم . و چون خواستم برخيزم ، از من خجالت كشيد، و گفت : اى ابن عباسسرجاى خود بنشين ، به خدا سوگند من حقوق تو را رعايت مى كنم ، و آنچه تو راخوشحال مى كند، دوست مى دارم ...(319)
و گفتگوى ديگرى ابن عباس با عمر دارد، كه لزومى در ذكر آن نمى بينم ،(320)
13 - 2 - 4 شركت در نشست شورا 
اشكال سوم ، انگيزه على عليه السلام از شركت شوراء، اشكالى است كه بعضا آن را ذكرنموده ، و گفته اند، اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، على را به منظور خلافتمعين نموده بود چرا در شورا شركت مى كند؟ و اين خود نشانه آن است كه از سوى پيامبرصلى الله عليه و آله دستورى در مورد خلافت على عليه السلام صادر نشده است .
پاسخ : اين كه عدم شركت در صورتى سودمند است كه چيزى را ثابت كند و انگيزه عدمشركت خود را بتواند با مردم در ميان بگذارد، در غير اين صورت ، بخصوص اگر شركتدر شورا فوائدى را نيز در بر داشته باشد، ضرورت پيدا مى كند.
- 1- اولا زمينه بگونه اى بود كه حضرت نمى توانست از حضور در شورا خود داراىنمايد چون زمينه ايجاد فتنه وجود داشت . و لذا هنگامى كه عباس عمويش به او مى گويد:در شورا شركت مكن ، پاسخ مى دهد: دوست ندارم اختلاف ايجاد شود(321) ، با توجه بهدستور عمر براى شركت در شوراى شش نفره براى تعيين خليفه با طرح از پيش ساختهكه على عليه السلام از نتيجه آن آگاه بود و لذا پس از تعيين اعضاى شورا، و طرحانتخاب خليفه ، بلافاصله حضرت به بنى هاشم روى نموده و فرمود: خلافت به شمابنى هاشم نمى رسد(322) و فرمود: من مى دانم آنان خلافت را به عثمان وامى گذارند،و مى دانم كه پس از آن بدعتها و رويدادهائى خواهد بود و اگر زنده ماندم به شمايادآورى خواهم نمود، و اگر بميرد يا كشته شود، خلافت را در ميان بنى اميه دست بدستخواهند نمود،(323) . با توجه به دستور عمر براى شركت در شورا و اگر كسى باتصميمات شورا مخالفت كند بايد كشته شود(324) در اين صورت عدم شركت علىعليه السلام در شورا آيا به معناى اعتراض به تصميمات شورا نمى بود؟ و آيا اگرشركت نمى كرد اختلاف ايجاد نمى شد؟ و هنگامى كه مقداد و عمار در رابطه با شايستگىو اهليت و اولويت على عليه السلام سخن مى گويند، عبدالرحمن بن عوف به مقداد مىگويد: از خداى بترس ، من از بروز فتنه بر تو مى ترسم (325) ، و يا هنگامى كهعلى عليه السلام ، كمترين اعتراض نسبت به چگونگى گزينش عثمان مى نمايد،عبدالرحمن بن عوف به على عليه السلام مى گويد: خود در معرض خطر قرار مده(326) .
-2- فائده اى ديگرى كه حضور در شورا براى على عليه السلام در بر دارد كه شايددر مناسبت هاى ديگر اين فرصت بدست نيايد، زيرا شورا، فقط براى تعين خليفه قدرتدارد، و شوراى اداره كشور و حكومت نيست ، بنابراين نوعى آزادى ،لااقل آزادى بيان وجود دارد، و اين آزادى در فرصت هاى پيشين وجود نداشت ، و شايد بعد ازپايان كار شورا وجود نداشته باشد، چنانچه در دوران عمر، ابن عباس با كسب اجازه آن همبه طور سرپوشيده و در بسته ، با عمر بعضى از مطالب را مى گويد، و مى بينميمبعد از تعيين خليفه بيز شخصى مثل اباذر در مورد سوء استفاده هاى مالى سخن مى گويد،به شام تعبيد مى شود، و شام نيز نمى تواند وجود اباذر راتحمل كند، او را به مدينة برمى گردانند و باز از مدينة به ربذة تبعيد مى شود.
و اكنون فرصتى است تا على عليه السلام مقدارى از خود بگويد، و سفارشات پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم را در مورد خوود به ديگران يادآورد، گرچه در اين موقعيتنيز نمى تواند، همه آنچه را كه مى خواهد بگويد. على عليه السلام ، (در نشست شورا)برخاست و پس از ستايش ‍ پروردگار و يادآورى خاطره بعثترسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
ما اهل بيت نبوت و معدن حكمت ، و امان اهل زمين ، و باعث نجاة هر آن كسى هستيم كه چنينبخواهد، ما حقى داريم كه اگر به ما داده شود آن را دريافت مى كنيم ، و اگر ما را از آنباز دارند (هم چون اسيران ) بر پشت شتر سوار شويم ، هر چند زمان آن دراز و بسيارطولانى باشد...(327)
و در بعضى از روايات است مى فرمايد: آنچنان احتجاج كنم ، كه نه عرب و نه عجم شمابتواند آن را تغيير دهد، و سپس سى مورد ازفضايل خود را بيان مى دارد،(328) .
و اين حديث معروف است به حديث معنا شدة ، كه برخى همه آن و برخى بخشى از آن راذكر كرده اند.
و نيز عدم شركت حضرت در شورا ممكن بود پى آمد ناگوار ديگرى در برداشته ، و بهحيثيت اجتماعى او لطمه وارد نموده و او را متهم به دنيا طلبى نموده ، و فرصت هاى بعدىرا نيز از دست بدهد.
و اين كه در شورا فقط از مناقب خود مى گويد و متعرض دستور پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم در مورد خلافت خود نمى گردد، و فقط به عنوان حق مسئله را مطرح مى نمايد،به دلائلى است و زمينه مساعد نبود از اين بيش ، متعرض مسئله شود، چون نتيجه اى جز دامنزدن به اختلاف نداشت و او طبق استدلال خودشان براى دست يابى به خلافت كه عبارتاز فضيلت مهاجرت و سبقت در ايمان و جهاد و قرابت با پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم بود، متوسل گرديد كه اگر اينها دليل شماست من از آن همه به مراتب بيشتر درام .
و در آخر: قطب راوندى كلمه اى دارد، كه صرفنظر كردن از آن را روا ندانستم ، گويد:چون عمر دستور داد: آن گروهى را انتخاب كنيد كه عبدالرحمن در ميان آنان است (در سقيفةآن را توضيح مى دهيم )، ابن عباس به على عليه السلام گفت : خلافت از ميان ما رخت بربست ، عمر مى خواهد كه خلافت به عثمان انتقال يابد؛
على عليه السلام فرمود: من اين موضوع را مى دانم و ليكن ميخواهم وارد شورى شوم ،زيرا عمر با اين فرمان مرا شايسته خلافت دانست و او پيش ‍ از اين مى گفترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته است : نبوت و خلافت در يك خانواده جمعنشود، بنابراين من وارد شورى مى شوم تا براى مردم روشن كنم :عمل عمر با روايتش متناقض است . گرچه ابن ابى الحديد گويد: روايت به آنگونه كهراوندى نقل نموده است معروف نمى باشد، زيرا عمر از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نقل نمود كه : خلافت و نبوت در يك خانواده جمع نشود، بلكه گفت : قوم دوست ندارندكه نبوت و خلافت در يك خانواده باشد،(329) .
در هر صورت مورد استشهاد گفتار على عليه السلام است كه مى گويد من به اين خاطردر شورا شركت نمودم كه تناقض گفتار و كردار عمر را براى مردم بنمايانم .
14 - 2 - 4 و آخرين اشكالات  
- 1 - پيشنهاد بيعت عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با على عليه السلامدليل است بر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستورى به على عليه السلامنداده است .
راستى پيشنهاد بيعت عباس يعنى نبود دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ؟ و آيااين پيشنهاد خود دليل بر وجود دستور از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمىباشد؟ چون عباس از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اطلاع داشته است ، و مىبيند و يا به فراست در مى يابد كه مى خواهند ديگرى را نصب نمايند، پيش دستى كردهو با اين كار به تصور و گمان خود موانع اجراى دستور پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را از بين ببرد، حداقل چنين احتمالى داده مى شود.
و يا اين كه عباس با اين پيشنهاد يكى از دو هدف را تعقيب مى كند يا بيعت بر اساسدستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انجام مى گردد، و يا بر اساس انتخاب ، هريك از اين دو صورت كه انجام شود، زودتر مبادرت ورزيده . ولى عباسغافل از اين است كه به مجرد انجام بيعت او با حضرت آنچه نبايد انجام شود، انجام مىپذيرد، زيرا به دنبال عباس بنى هاشم ، و بعد نيز تعداد ديگر، و پس از انجام بيعت ،بيعت كنندگان با على عليه السلام و بيعت كنندگان با طرفمقابل از حرف خود بر نمى گردند، و آن اختلاف و فتنه بزرگ از پى آن بروز خواهدكرد امام على عليه السلام به همه اين مسائل آگاه است چنانچه گذشت .
- 2 - و اما سكوت در مقابل اتهام وارده از سوى عمر به على عليه السلام : ( ان وليتفلا تحمل بنى هاشم ) ...: اگر خلافت به تو رسيد بنى هاشم را به گرده مردمسوار مكن ، چرا على (ع ) در مقابل اين اتهام ساكت مى شود و پاسخ نمى دهد: اگر من چنينشخصى بودم چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا به خلافت بعد از خود نصبنمود.
پاسخ اين كه همه مطالبى را كه مانع تصريح حضرت به دستور پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم در مورد خلافت گذشت ، در اين مورد نيز مى آيد، و پاسخى است براىآن .
- 3 - چرا اميرالمؤ منين با آنان همكارى نمود؟ بايد ملاحظه نمود نوع همكارى امام عليهالسلام با آنان چگونه بوده است ؟ آيا فرماندار ايالتى از ايالت هاى اسلامى راپذيرفت ، آيا فرماندهى سپاهى به او واگذار شد؟ آيا پست و سمتى راقبول كرد؟ تا آنجائى كه اطلاع دارم هيچ يك از مناصبى را كه عنوان حكومتى داردنپذيرفته است ، و يا به او واگذار نشده بود. و درفصل (3 - 2 - 13) خواهيم ديد كه على عليه السلام در سنگر دفاع از مدينة در هنگامشبيخون ارتداد حضور داشت .
اما همكارى در امور فرهنگى و ارشادى و مشاوره براى نجات كشور و اسلام ، وحل مشكلات علمى و تشريح آيات و احكام اسلامى وحل و فصل مشكلات مردم ، وظيفه هر مسلمانى است كه در حد توان انجام دهد، كارگزار حكومتاسلامى باشد و يا نباشد.
فصل پنجم : آخرين سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 
1 - 5 نقش رهبرى  
اگر كسى در سال اول هجرت به شبه الجزيره عربى سرى مى زد، مردمى را مى ديدغرق در فساد همه جانبه ، فساد در معيشت ، و عقيده غرق در فقر مادى و معنوى ، بدتريندين و بدترين سرزمين ، كه در سخت ترين شرايط زندگى بسر مى برند. و هم او پساز ده سال بر مى گشت ، مى ديد كه همان مردم ، در عالى ترين عقيده توحيدى و معارفالهى ، در كامل ترين مراتب اخلاقى و بهترين شرايط اجتماعى به سر مى برند، درحالى كه صاحب نيرومندترين قدرت ، در پرتو يك حكومت مركزى مى باشند، و در سايهيك وحدت بى نظير ملى زندگى مى كنند. قبائلى كه تا ديروز نبردهاى خونينى برپامى كردند، امروز، برادر و مهربان و دل سوز يك ديگر شده اند، و يك قانون واحد برآنان حكومت مى كند، و همه از جان و دل از آن اطاعت و فرمان بردارى مى كنند.
متوجه مى شود كه تمام اين دگرگونى ها درخلال ده سال ، در پرتو رهبرى يك رهبر لايق صورت پذيرفته است ، زيرا هر انقلاباجتماعى ، تداوم آن وابسته به انقلاب فرهنگى است ، كه رسوب هاى فكرى سابق حاكمبر جامعة ، و تعصبات قبيلگى و نژادى ، از بين برود، و قانون انتخاب اصلح ، براساس معيارها و موازنه هاى حقيقى در جامعة حاكم گردد. و پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم خود شاهد بود كه هنوز جامعه دچار اين دگرگونى نشده است ، شاهد بر آن ، اعتراضگزيده هاى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر فرماندهى اسامة ، و حوادثىاست كه در سقيفة بنى ساعدة رخ مى دهد.
بنابراين ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه خود بهترين نمونه رهبرى است ، وكاملا حساسيت و اهميت آن را درك مى نمايد، و مى داند، در اين موقع كه عزم بازگشت بهجهان ابديت دارد، اگر رهبرى صحيحى انتخاب نشود، تمام زحمات گذشته اش از بين مىرود، و آن نتيجه عالى از اين انقلاب عظيم اجتماعى گرفته نمى شود، با تمام نيروتلاش مى كند، اين باور را در ذهن مردم ايجاد كند و چگونه پيامبر صلى الله عليه و آله ازاين مسئله غفلت مى كند، در حالى كه يك انسان معمولى از چنين مسئله مهمى غفلت ننموده ، و درهنگام مرگ و حتى قبل از آن ، آن را اعلان مى دارد، تعيين وليعهد از سوى شاهان به همينمنظور است بخصوص در آن محيط عشايرى و قبيلگى كه هر رئيس قبيله و عشيرة جانشينخود را معين مى كرد، آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين مسئله بزرگ غفلتورزد.

next page

fehrest page

back page