بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانها و حکایتهای مسجد, غلامرضا نیشابورى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MASGED01 -
     MASGED02 -
     MASGED03 -
     MASGED04 -
     MASGED05 -
     MASGED06 -
     MASGED07 -
     MASGED08 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

129- شهيد مطهرى در غربت مسجد دانشگاه  

يكى از نزديكان شهيد مطهرى قدس سره شريف مى گويد:
در دانشكده الهيات واقع در سر چشمه نمازخانه كوچكى ساخته بودند كه در قسمت جنوبىدانشكده قرار داشت .
استاد بزرگوار ما مرحوم آية الله علامه شهيد مطهرى احيانا نماز خوان فراوانى نداشت؛ولى به تدريج بر مشتريان آن افزود شد. در روزهاى غربت اين نمازخانه ، روزى برمسجد درآمدم . استاد با اينكه هوا گرم بود، با عمامه و قبا و عبا درحال اقامه نماز بودند.
واقعا نماز را اقامه مى كردند.شايد به علت آنكه با تمركزى عجيب و خضوعى و خشوعىجالب توجه ، نماز مى خواندند، به هيچ وجه متوجه ورود من نشدند.
استاد نماز را به گونه اى آميخته با توجه و خضوع برگزار مى كردند كه حالتويژه ايشان مرا به خود مجذوب ساخت .
به جاى اينكه اقتدا كنم ، مشغول تماشاى نمازشان شدم تا از نماز فارغ شدند و ادعيه وتعقيبات و تسبيحات را ادامه دادند.
حالتى كه از پشت سر در نماز ايشان به وضوح احساس مى كردم ، غيرقابل توصيف است .گويا قيامت و احوال آن را شهود مى كردند و حالت خشيتى كه ويژهعلماى واقعى و خدا آشناست ، حتى از قفا در قد و بالاى اين سرو، انسان را مجذوب خود مىساخت .(144)


130- مؤ ذن بر گلدسته مسجد  

شيخ الرئيس چون سر آمد علماى آن زمان شد، فضلا طوق ارادت و اذعان كرده و در مجلسدرس او حاضر مى شدند.
بهمنيار يكى از فضلا و حكماى آن زمان بود، در درس شيخ حاضر شده شاگردى مى نمودو از خواص مريدان شيخ بود، روزى بهمنيار به شيخ گفت : چرا ادعاى نبوت نمى كنى واگر اين ادعا را بنمائى .
شايد علما با تو مخالفت ننمايند و علماى اين زمان را، قدرت مناظره و بحث با تو نمىباشد.
شيخ الرئيس گفت : جواب تو را بعدا مى دهم ؛پس شبى در همدان بهمنيار و شيخ در يكاطاق خوابيده بودند و زمستان بود و در همدان يخبندان و برف بود. پس مؤ ذن در وقتسحر به بالاى گلدسته مسجد رفت و مشغول به ثناى خداىمتعال شد؛شيخ به بهمنيار گفت :
برخيز و از بيرون خانه آب برايم بياور.بهمنيار گفت : حالا كه موقع خوردن آب نيست ،زيرا تازه از خواب بيدار شده ايد؛ آب سرد در اين موقع مضر به اعصاب عروق مىباشد.
شيخ گفت : طبيب وحيد عصر، من هستم و تو مرا از نوشيدن آب منع مى كنى ؛در حالى كهضرورت آن را اقتضا مى كند.
بهمنيار گفت : اكنون جواب مساءله قبل تو را درباره ادعاى نبوت مى گويم .
پس بدان كه : پيامبر كسى است كه چهارصدسال از بعثت او مى گذرد نفس ‍ او چنان تاءثيرى دارد كه الان ، در وقت سحر، با شدتسرما در بالاى گلدسته ثناى خدا مى كنند و من هنوز در نزد تو حاضرم و تو از خواصاصحاب منى ؛به تو امر مى كنم كه شربت آبى به من بدهى ؛نفس من آن قدر تاءثيرندارد كه مرا اجابت كنى . پس چگونه ادعاى پيامبرى كنم .(145)


131- جسارت به على عليه السلام در مسجد از زبان معاويه  

پس از آنكه امام حسن مجتبى عليه السلام در مدينه (بوسيله زهرى كه معاويه فرستادهبود) به شهادت رسيد، معاويه در مراسم حج شركت كرد، و سپس به مدينه آمد، تصميمگرفت بالاى منبر رود و در حضور اصحاب و مسلمين ، به لعن و ناسزايى به ساحت مقدسعلى عليه السلام بپردازد.
به او گفته شد كه سعد وقاص در مدينه است و به اين كار راضى نيست ، او رانزد خود حاضر كن و به اين كار راضى كن
معاويه ، سعد را نزد خود طلبيد و جريان را به او گفت ، سعد گفت :
اگر در مسجد، على عليه السلام را لعن كن ، من از مسجد خارج مى شود، و ديگر بهمسجد باز نمى گردم ، معاويه از تصميم خود منصرف شد.
وقتى كه پس از مدتى ، سعد وقاص از دنيا رفت ، معاويه بربالاى منبر، على عليهالسلام را لعن كرد، و به كار گزارانش دستور داد كه آن حضرت را بر بالاى منبر، لعنكنند، آنها دستور معاويه را اجرا نمودند.
ام سلمه (همسر نيك پيامبر صلى الله عليه وآله ) براى معاويه نامه نوشت كه :
شما با اين كار، خدا و رسولش را لعنت مى كنيد، زيرا شما وقتى على عليه السلام رالعن مى كنيد، در حقيقت آن كس را كه على عليه السلام را دوست دارد نيز لعن مى كنيد، و منگواهى مى دهم كه خدا و رسولش ، على عليه السلام را دوست مى داشتند.ولى معاويهبه سخن ام سلمه ، اعتنا نكرد.(146)


132- خطيب خود فروخته مسجد اموى  

بعد از حادثه خونين كربلا در ايامى كه اهل بيت امام حسين عليه السلام در شام بودند،روز جمعه اى مردم براى نماز جمعه گرد آمدند و در آن روز امام سجاد عليه السلام نيزبه مسجد آمده بود.
يزيد براى اقامه نماز جماعت ، وارد مسجد شد، سپس به دستور او خطيب به منبر رفت ،پس از حمد و ثناى الهى ، كلام خود را با بد گويى به حضرت على ابن ابيطالب وحضرت حسين عليه السلام آغاز كرد و درباره آن دو مرد الهى جسورانه سخن گفت ، آنگاهزبان به مدح و تمجيد معاويه و يزيد گشود و آن دو را واجد صفات حميده وخصال پسنديده معرفى نمود.
فصاح به على بن الحسين عليه السلام و يلك ايها الخاطب اشتريت مرضات المخلوقبسخط الخالق . (147)
در اين موقع فرياد حضرت سجاد عليه السلام سكوت مجلس را شكست و به صداى بلندفرمود: واى بر تو اى سخنران كه رضاى مخلوق را با سخط خالق خريدارى كردى وبراى خشنودى يزيد خدا را به خشم آوردى .


133- اثر غذاى مشكوك و آزار مسجدى ها 

علامه ملا محمد تقى مجلسى معروف به مجلسىاول (متوفى به سال 1070 هجرى ) از علماى برجسته بود و در اصفهان مى زيست ،و داراى تاءليفات بسيار در رشته هاى گوناگون اسلامى بود.
وى داراى سه پسر به نامهاى : ملاعزيزالله ، ملاعبدالله و ملامحمد باقر مجلسى (معروفبه علامه مجلسى صاحب كتاب بحارالنوار و...) و يك دختر نام آمنه (همسر ملاصالح مازندرانى ) بود.
ملا محمد تقى مجلسى در همه شئون اسلامى ، بخصوص در مورد تربيت فرزند، سعى وكوشش بسيار داشت .
نقل مى كنند: در آن هنگام كه علامه مجلسى محمد باقر كودك بود، همراه پدر شبىبه مسجد جامع اصفهان براى نماز و عبادت رفت ، علامه ملا محمد تقى مجلسى (يعنى پدر)وارد مسجد شد، ولى محمد باقر در حياط مسجد ماند، و بازى مى كرد، وقتى پدر از مسجدبيرون آمد ديد پسرش محمد باقر سوزنى برداشته و در مشك پر از آب مسجد، فرو كردهو آب مشك به زمين مى ريزد، ناراحت شد و به خانه آمد، به همسرش گفت :
من تا آنجا كه ممكن بوده در تربيت اين فرزند كوشيده ام و بخصوص در مورد غذايشكه از راه حلال به دست آيد، كمال كوشش را نموده ام ، ولى امروز عملى از اين بچه ديدمكه خلاف اصول تربيت ما بوده است و آن اينكه سوزنى پيدا كرده و مشك مسجد را سوراخكرده ، تو همسرم ، راستش ‍ را بگو، كه چه غذاى حرام خورده اى يا چه كار خلافى مرتكبشده اى ، كه اين كودك چنين كارى انجام داد.
زن ، كمى فكر كرد و گفت : راستش ، هنگامى كه محمد باقر در رحم من بود، به خانههمسايه رفتم ، انارهاى درشت و زيباى درخت خانه همسايه مرا جلب كرد، من سوزنى را كههمراهم بود در انارى فرو كردم و به وسيله آن آب انار چشيدم . ملا محمد تقى مجلسىراز مطلب را دريافت كه چرا كودكش سوزن در مشك آب فرو كرده است ، آرى ايناست اثر غذا.
لازم به تذكر است كه علامه مجلسى (محمد باقر) بهسال 1038 هجرى در اصفهان ديده به جهان گشود، و در شب 27 رمضانسال 1110 هجرى در سن هفتاد و دو سالگى از دنيا رفت و مرقد شريفش كنار قبر پدر،در كنار مسجد جامع اصفهان است .(148)


134- مبارزه منفى در مسجد  

يكى از شاگردان امام صادق عليه السلام از آن حضرت پرسيد: آيا غير از امام علىعليه السلام و خاندان آن حضرت كسى ، خلاف ابوبكر را انكار كرد و به آن اعتراضنمود؟
امام صادق عليه السلام در پاسخ فرمود: دوازده نفر صريحا و رسما به خلافابوبكر اعتراض كردند، اين افراد شش نفر از مهاجران بودند، كه عبارتند از: سلمان ،ابوذر، مقداد، بريده اسلمى ، خالد بن سعيد و عمار ياسر و شش نفر از انصار بودند، كهعبارتند از: ابوالهيثم تيهان ، عثمان بن حنيف ، خزيمة بن ثابت ، ابى بن كعب و ابوايوبانصارى .
اين دوازده نفر به حضور امام على عليه السلام آمدند، و پيوند خود را با آن حضرتآشكار كردند،، و به حقانيت و شايستگى آن حضرت ، براى رهبرى اقرار نمودند، سپس درمورد رهبرى به مشورت پرداختند، آنها تصميم گرفته بودند كه به مسجد آيند وابوبكر را از بالاى منبر پيامبر صلى الله عليه وآله به پائين بياورند؛از امام علىعليه السلام اجازه خواستند تا اين كار را انجام دهند، و افزودند: اى على عليه السلام ما از پيامبر صلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمود:
على مع الحق و الحق مع على يميل كيف مامال
على با حق است و حق با على است ، هر جا متمايل مى شود
بر اين اساس اجازه شورش بر مخالفان به ما بده ، كه كاسه صبرمان لبريز شده وديگر توان تحمل نداريم .
امام على عليه السلام آنها را از اين كار نهى كرد و فرمود: اين كار موجب كشت و كشتار مىگردد و پيامبر صلى الله عليه وآله مرا به صبر وتحمل ، نموده است ، ولى من به شما پيشنهاد مى كنم كه به مسجد برويد و در حضور و درحضور مردم ، احتجاج كنيد و مطالب حق را بيان نماييد كه روش بهتر همين است.(149)


135- كشته شدن شيطان به دست امام زمان (عج )در مسجد كوفه  

امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى كه حضرت قائم ظهور كند (از مكه ) به كوفهمى آيند و در مسجد كوفه (كه ياران سلحشور اطراف را گرفته اند) شيطان به حضورآن حضرت مى رسد و زانوى (عجز) به زمين مى زند و مى گويد: يا ويله من هذااليوماى واى از اين روز.
آنگاه امام زمان عليه السلام موى پيشانى شيطان را گرفته و گردنش را مى زند و او رابه هلاكت مى رساند، و اين روز، همان روز وقت معلوم است (كه در آيه 37 و 38سوره حجر آمده : خداوند تا روز وقت معلوم به شيطان مهلت مى دهد) (150)
مساجد تاريخى و مشهور تمدن اسلامى


136- مسجد النبى صلى الله عليه وآله  

پيامبر (ص ) از روز دوشنبه دوازدهم ربيعالاول تا روز جمعه شانزدهم همان ماه در قريه قبا مانده و پس از پايان بناى مسجد رهسپارمدينه شدند.(151)
تقريبا در فاصله يك كيلومترى محل سكونت قبيله بنى سالم بن عوف رسيده و نماز جمعهاشتهار يافت .(152)اين نخستين نماز جمعه اى بود كه در مدينه خوانده شد.عتبان بنمالك و عباس بن عباده از بنى سالم تقاضا كردند آن حضرت در ميان قبيلهآنان بماند، ايشان نيز مى فرمودند راه شتر را باز گذاريد كه او ماءمور است .
رسول خدا صلى الله عليه وآله در اين مسافت كوتاه تاداخل شهر با تقاضاهاى زيد قبايل بنى بياضه و بنى ساعده ، بنىحارث بن خزرج و بنى عدى بن نجار، روبرو شده و در پاسخگويى بهاين همه شور و اشتياق انتخاب را ناچار به تقدير الهى سپرده و فرمودند:
خلوا سبيلها فانها مامورة
راه شتر را باز گزاريد كه او ماءمور است (153)
سرانجام المقصود پس از عبور از بينقبايل مختلف ، در ميان خانه هاى بنى مالك بن نجار و كنار خانه ايوبانصارى (154)زانو زد و اين سعادت بزرگ نصيب اين مرد بن الهى شد.زمينى راكه شتر در آن زانو زد، متصل به خانه ابوايوب انصارى بود كه به عنوانمربد و محل خشكانيدن خرما مورد استفاده واقع شده و متعلق به دو يتيم از قبيلهبنى نجار به نامهاى سهل و سهيل فرزندان عمرو بود. اين دو يتيم درپناه و حمايت معاذبن نجار قرار داشتند.(155) و مسجدى را پايه گذارى كردندكه نه تنها در زمان حيات ايشان شاهد حوادث مهم و سرنوشت ساز بود، بلكه درطول قرنهاى متمادى ، كانون وقايع تعيين كننده فراوانى در جهان اسلام بوده است .هماكنون نيز پس از يك هزار و چهار صد و اندىسال ، خيل مشتاقان و آرزومندان را پروانه وار از اقصى نقاط عالم اسلام به سوى خود مىكشاند.
در اين مسجد، اساسى ترين موضوعات و مسايل مربوط به اداره حكومت اسلامى ، وضعيتسياسى ، فرهنگى و اقتصادى مسلمانان با حضور پيامبر صلى الله عليه وآله مورد بحثو بررسى و تبادل نظر قرار مى گرفت .به عبارت صحيح ترشكل ديگرى از دارالندوه بود، با اين تفاوت كه اين مسجد ماهيتى اسلامى و الهى داشت وبنيانگذار آن نه جد اعلاى پيامبر صلى الله عليه وآله بلكه فرزند عبدالله بنعبدالمطلب ، محمد امين صلى الله عليه وآله بود و نه مكانى صرف براى مشورت و حكومت، بلكه مركزى عبادى و الهى محسوب ميشد.در اين مكان پيشانى برترين و پاك ترينمخلوق الهى ، بر خاك آن ساييده مى شد و مهبطجبرئيل امين عليه السلام و ارتباط خالق با مخلوق بود و به اين سبب شهر مدينهافضل شهرها و سرزمينها شد.
پيامبر صلى الله عليه وآله در خانه ابو ايوب انصارى ساكن شدند.ابن اسحاق باسلسله راويان خود از ابو ايوب نقل مى كند كه مى گفت :
وقتى رسول خدا در خانه من ساكن شدند خود در طبقه پايين مستقر و من و ام ايوب دربالاى آن اقامت كرديم من به ايشان گفتم : اىرسول خدا!پدر و مادرم فداى تو باد، من ناشايسته است كه بالاىمحل سكونت شما زندگى كنم ، شما در بالا اقامت كنيد و من در پايين مى نشينم ولى آنحضرت نپذيرفتند.(156)
بعضى نيز گفته اند ابوايوب پايين آمد و پيامبرى (ص ) بالا رفتند.بهنقل بعضى از مورخان ، على عليه السلام نيز در كنار پيامبر صلى الله عليه وآله درمنزل ساكن شد.(157)
رسول خدا (ص ) مدت هفت ماه يا كمتر در منزل ابوايوب ساكن بودند تا اين كه پس ازساخت محل سكونت دايمى ايشان در كنار مسجد، نقل مكان كردند.(158)
مساحت اوليه مسجد را 60*70 ذراع (159)برابر 4200 ذراع و ارتفاع ديوارهاى آن راپنج ذراع ذكر كرده اند كه آن حضرت به شخصه با كمك مهاجران و انصار در نخستينروزهاى مهاجرت به احداث آن پرداختند.
اين مسجد كه ساختن آن تقريبا هفت ماه به طول انجاميد ، از نهايت سادگى و پيراستگىبرخوردار بود.خشتهاى گلين با دست مبارك رسول خدا صلى الله عليه وآله ، و على عليهالسلام و صحابه بزرگوارى چون عمار بن ياسر، مقداد بن اسود، سلمان فارسى و...روى هم گذاشته مى شد.تلاش ‍ پيامبر صلى الله عليه وآله در اين مورد باعث مى شد تاهمگى به طور فعال در ساخت آن مشاركت كنند.يكى از صحابه با ديدن تلاش آن حضرتچنين خواند:

لئن قعدنا و النبى يعمل
لذالك منا العمل المظلل (160)
اگر ما بنشينيم و پيامبر صلى الله عليه وآله كار كند، براى ما امرى خطا و ناپسنداست .
هنگاميكه ديوارها را بالا مى بردند، رسول خدا صلى الله عليه وآله در پاداش ‍ زحماتاصحاب چنين سرودند:
لا عيش الا عيش الاخره
اللهم ارحم النصار و المهاجرة (161)
زندگى جز زندگى آخرت نيست ، خدايا بر مهاجران و انصار رحمت فرست .
در اين ميان عمار بيشتر از همه كار مى كرد و اصحاب نيز با او بار بيشترى مىنهادند.همه صحابه يك خشت و عمار دو خشت حمل مى كرد؛لذا نزد پيامبر صلى الله عليهوآله آمد و گفت : يا رسول خدا صلى الله عليه وآله !اينان مرا كشتند؛بر من بارى مىگذارند كه خود حمل نمى كنند؛رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: اى پسر سميه!آنان كسانى نيستند كه تو را مى كشند.به روايت بخارى ، پيامبر صلى الله عليه وآله انما تقتلك الفئه الباغيه تو را گواهى باغى و ستمكار مىكشند.(162) به روايت بخارى پيامبر صلى الله عليه وآله فرمودند: عمار آنان رابه بهشت فرا مى خواند و ايشان او را به آتش دعوت مى كنند. (163)كه از ترسكثيف شدن خود، كمتر كار مى كرد و يا غبار را از لباسش مى زدود، چنين خواند:
لا يستوى من يعمر المساجدا
يذاب فيه قائما و قاعدا
و من يرى عن الغبار خاندا
كسى كه در ساختن مسجد تلاش مى كند و دايما نشسته و ايستاده درحال كار است ، با كسى كه خود را از گرد و غبار دور نگاه مى دارد و تماشاگر استيكسان نيست .
عمار بن ياسر نيز اين سروده على عليه السلام را مرتب تكرار مى كرد تكرار مى كرد،هنگاميكه از مقابل آن شخص گذشت ، وى به عمار گفت : شنيدم امروز چه مى گفتى اىپسر سميه ! به خدا سوگند كه با اين عصا بر بينى تو خواهم زد. خبر اين مساءلهبه گوش پيامبر صلى الله عليه وآله رسيد آن حضرت غضب كرده و فرمودند: شما رابا عمار چه مى شود او شما را به بهشت مى خواند و شما او را به دوزخ مى خوانيد، بهخدا سوگند عمار پوست ما بين چشم و بينى من است . هنگامى كه خبر اين سخنان بهمهاجران و انصار رسيد آنان از اين مرد كناره گرفتند.(164)
اصحاب پس از بالا بردن ديوارها، سقف مسجد را با شاخه هاىنخل پوشانيدند. بعضى به آن حضرت گفتند: آيا آن را مسقف نكنيم ؟ پيامبر صلى اللهعليه وآله فرمود: خير؛پس از آن به سمت بيت المقدس مكانى براى نمازرسول خدا صلى الله عليه وآله مشخص كردند، آنگاه براى مسجد سه در گذاشتند.درى درآخر مسجد؛درى كه به آن باب الرحمته و باب عاتكه مى گفتند و درىكه پيامبر صلى الله عليه وآله از خانه خود وارد مسجد مى شدند كنار اين در، اطاقىبراى عايشه و سوده ساخته شد. (165)آنگاه هر يك از اصحاب ، خانه اى كنار مسجدساخته و درى به داخل آن باز كردند كه راه هر يك از اصحاب ، خانه اى كنار مسجد ساختهو درى به داخل آن باز كردند كه راه ورود آنان به مسجد بود. پس از اندك زمانى ، يعنىقبل از جنگ احد پيامبر صلى الله عليه وآله به بستن درها به جز در خانه على عليهالسلام امر فرمودند: امر بسد الابواب الا باب على لذا تمام درهاى كهبه مسجد باز مى شد، جز آن در مسدود شد. عده اى از پيامبر صلى الله عليه وآله در اينمورد سؤ ال كرده و علت آن را جويا شدند؛ رسول خدا صلى الله عليه وآله در پاسخ آنانفرمود: باز گذاشتن در خانه على و بستن بقيه درها به فرمان خدا بوده و من جزماءموريت الهى كار ديگرى نكرده ام .بعدها خليفه دوم آرزو مى كرد اى كاش يكى ازسه فضيلت بزرگ على عليه السلام از آن او بود.1- ازواج با فاطمه عليها السلام 2-پرچمدارى هنگام فتح خيبر كه رسول خدا صلى الله عليه وآله درباره آن فرمود بود:فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا ورسول خدا او را دوست دارند و هرگز نخواهد گريخت .3- باز گذاشتن در خانه علىعليه السلام به مسجد پيامبر صلى الله عليه وآله (166)
آرى بايد در خانه اى به مسجد باز باشد كه صاحب آن همانند بهترين مخلوق روى زمينيعنى رسول خدا صلى الله عليه وآله لحظه اى درطول حيات خود مشرك نبوده و از تمامى امتحانات الهى سربلند و پيروز بيرون آمده است .
مسجد النبى صلى الله عليه وآله از ابتداى احداث ، شاهد ماجراهاى مهمى در تاريخ صدراسلام بوده است . رسول اكرم صلى الله عليه وآله در نخستين روزهاى پايان بناى اينمكان مقدس خطبه هاى غزا و كوبنده اى عليه كفر و شرك ايراد فرمودند. در اين خطبه هاكه در جمع مهاجران و انصار قرائت مى شد،بر تمامى ارزشهاى جاهلى و قبيله اى ، آداب ورسوم غير اخلاقى ، نابرابريهاى اجتماعى و در يك كلام ، آنچه كه با تقوا و ايمانراستين به اسلام مغايرت داشت خط بطلان كشيدند.خونهاى ريخته شده در جاهليت امتيازاتاشرافى و طبقاتى و همه ناشايستگى هاى باقيمانده از آن دوران شوم را لغو كردند. در وديوار مسجد النبى صلى الله عليه وآله شاهد سخنانى است كه پيامبر صلى الله عليهوآله در طول يازده سال اسلام بيان فرموده اند.دومين حادثه سرنوشت ساز در تاريخ اينمسجد، برقرارى پيمان مؤ اخاة و برادرى ميان مهاجران و انصار از سوى منادى اينمسجد، برقرارى پيمان مؤ اخاة و برادرى ميان دو جناح عدنانى وقحطانى كه در طول صدها سال پس از دوران حضرت ابراهيم عليه السلام براىتسلط بر شبه جزيره با يكديگر رقابت و درگيرى آشكار داشته اند مساءله چندانىنبود، ولى وجود پر بركت پيامبر صلى الله عليه وآله توانست به راحتى تمام كدورتهاو كينه هاى موجود بين اين دو جناح را محو كند و از دشمنان كينه دوز، ياران صميمىبسازد.در آن روز به نقل تمامى مورخان ، آن حضرت ميان هر يك از اصحاب ، اعم ازمهاجران و انصار، پيمان برادرى بست .پيامبر صلى الله عليه وآله از ميان تمامىصحابه ، على را براى خود برگزيد و او را برادر خود خطاب كرد.(167) على درسالهاى پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه وآله در همين مسجد خاطره آن روز را بهمهاجران و انصار گوشزد مى كرد و نزديكى خود با پيامبر صلى الله عليه وآله را يادآور مى شد و در حقيقت براى تاءكيد بر ولايتى كهرسول خدا صلى الله عليه وآله براى او معين فرموده بود، به آن استناد مى جست.(168)
از جمله رويدادهاى مهم ديگرى كه مسجد النبى صلى الله عليه وآله در آن سالها شاد آنبود، اعلام بسيج عمومى مسلمانان براى دفاع از اسلام نو پاى آن روز وپاسخگوئى به آزار و ايذاء و ظلم و ستم وارده از سوى مشركان بود. خداوند تبارك وتعالى با نزول آياتى ، كارزار با مشركان را كه پيامبرش را به ترك خانه و كاشانهخود وادار كرده بود و هر روز بر آزار و اذيت پيرامونش ‍ مى افزودند تجويز فرمود.مسجدالنبى صلى الله عليه وآله در پى اين فرمان الهى ، پايگاه فرماندهى و بسيج نيرو وتسليح مجاهدان فى سبيل الله براى نبرد سرنوشت ساز بدر گرديد.سرانجام نيز بهرغم عده و اده برتر دشمن و كمى ساز و برگ جنگى و نيروى رزمى مسلمانان اين جنگ نفعمسلمانان پايان يافت .

137- مسجد غدير خم  

غدير خم نام منطقه اى در نزديكى جحفه حدود 156 كيلومترىشمال غربى مكه است كه شهرك رابغ در 26 كيلومترى آن قرار دارد .در صدراسلام حجاج عراق ، شام ، يمن از اين نقطه براى بازگشت به كشورهاى خود از يكديگرجدا شده و هر يك مسير خاص خود را را پيش ‍ مى گرفتند.غدير خم كه مسجدى باهمين نام نيز در آن بنا شده ، شاهد يكى از وقايع بسيار مهم و تعيين كننده در تاريخاسلام بوده است .
در سال دهم هجرى ، رسول خدا صلى الله عليه وآله هنگام باز گشت از آخرين حج خود(حجة الوداع ) در اين نقطه به فرمان خداوند تبارك و تعالى ، حضرت على عليهالسلام را به عنوان وصى و جانشين خود به مسلمانان معرفىفرمودند.واقعه غدير خم و خطبه تاريخى و مهمى كه حضرت ، هنگام معرفى امير مؤ منانايراد فرمودند در بسيارى از منابع شيعه و اهل سنت ثبت شده است .مرحوم علامه امينى قدسسره شريف در كتاب گرانقدر الغدير اين احاديث را با ذكر اسناد آن جمع آورى و ثبتنموده اند.(169)در آن سال پيامبر صلى الله عليه وآله در ميان قريب به يكصد هزارنفر از زايران خانه خدا چند ساعتى در منطقه غدير خم توقف فرموده و بهسايرين نيز از زايران خانه خدا چند ساعتى در منطقه غدير خم توقف فرموده وبه سايرين نيز دستور توقف دادند.اصحاب براى ايشان از جاز شتران منبرىساختند؛پس از آن كه خطبه اى بسيار مهم ايراد فرمودند، دست على عليه السلام راگرفته و تا شانه هاى خود بالا بردند و ايشان را با اين عبادات به عنوان وصى وجانشين خود معرفى كردند:
الست اولى بكم من الفسكم ؟
آيا من بر شما از خودتان بيشتر ولايت ندارم ؟
مردم گفتند: آرى سپس فرمودند:
من كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من ولاه و عد من عاداه ...
(هر كسى را كه من ولى و سرپرست او هستم على نيز سرپرست و ولى اوست ، خدايا هركس كه على را دوست دارد، دوست بدار و آن كه او را دشمن بدار و كسى را كه يار اوست ،يار باش و كسى كه او را خوار كند، خوار كن .)(170)
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لمتفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ... (171)
آنگاه پيامبر صلى الله عليه وآله دست على عليه السلام را گرفته و او را وصى خودقرار دادند.(172)در اين هنگام مردم دسته دسته با على بيعت كرده و حتى زنان نيز چنينكردند. بعضى از ساده انديشان از پيامبر صلى الله عليه وآله سؤال كردند آيا اين فرمان از جانب خداست يا رسول او؟(يعنى اين ابلاغ و حكم ارشادى است )آن حضرت نيز با تغير فرمودند: به اجازه خدا ورسول اوست .
بعدها در محل اين واقعه عظيم ، مسجدى ساخته شد كه به مسجد غدير خم معروفگرديد.سمت چپ اين مسجد به سمت قبله ، مكان ايستادن پيامبر صلى الله عليه وآله براىانتخاب على عليه السلام به جانشينى است كه از ساير نقاط مسجد براى نمازگذارانافضل است .نماز در اين مكانى است كه پيامبر صلى الله عليه وآله على عليه السلام رابه خلافت برداشت و حق آشكار شد. شايان گفتن است كه اين مسجد در دوران عثمانى براثر سيل خراب شد؛ولى بخشى از آن همچنان برجا ماند.(173) ساختمان آن را تعدادى ازملوك شيعى هند بازسازى كرده اند.(174)


138- مسجد جمكران جايگاه عشاق  

در كتاب نجم الثاقب و در كتاب تاريخ قم و كتاب مونس الحزيننقل شده : كه شيخ عفيف و صالح حسن بن مثله جمكرانى فرمود:
من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان سال 393 قمرى درمنزل خود در قريه جمكران خوابيده بيدار كردند و گفتند برخيز كه حضرت بقية الله اماممهدى (عج )تو را مى خواند.
من از خواب برخواستم و آماده مى شدم كه در خدمتشان به محضر حضرت ولى عليه السلامبرسم و خواستم در آن تاريكى پيراهن ديگرى را برداشتم و مى خواستم در آن تاريكىپيراهن من را بردارم گويا اشتباه كرده بودم عصر و پيراهن ديگرى را برداشتم و مىخواستم بپوشم كه از خارج منزل از همان جمعيت صدائى آمد كه آن شلوار تو نيست نپوش.من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم .
و بالاخره دنبال كليد در منزل مى گشتم كه در را باز كنم و بيرون بروم ، صدائى ازآنجا آمد كه مى گفتند در منزل باز است احتياجى به كليد نيست .وقتى به در خانه آمدم ،ديدم جمعى از بزرگان ايستاده اند و منتظر من هستند؛به آنها سلام كردم آنها جواب دادند ومن مرحبا گفتند.
من در خدمت آنها به همان جايى كه الان مسجد جمكران است رفتم .
خوب نگاه كردم ديدم در آن بيابان تختى گذاشته شده و روى آن تخت فرشى افتاده وبالشهاى گذاشته شده و جوانى تقريبا سى ساله بر آن تكيه كرده و پسر مردى درخدمتش نشسته و كتابى در دست گرفته و براى آن جوان مى خواند و بيشتر از شصت نفردر اطراف آن تخت مشغول نمازند!
اين افراد بعضى لباس سفيد دارند و بعضى لباسهايشان سبز است .
آن مرد پيره مرد كه حضرت خضر بود مرا در خدمت آن جوانى كه حضرت بقية الله ارواحنافداه بود نشاند و آن حضرت مرا به نام خود صدا زد و فرمود: حسن مثله مى روى به حسنمسلم مى گويى تو چند سال است كه اين زمين زراعت كنى و آنچه تا بهحال از اين زمين استفاده كرده اى بايد بدهى تا در روى اين زمين مسجدى بنا كنيم ! و بهحسن مسلم بگو، اين زمين شريفى است ، خداى متعال اين زمين را بر تمام زمينهاى ديگربرگزيده است و چون تو اين زمين را ضميمه زمين خود كرده اى خدايتعالى دو پسر جوانتو را از تو گرفت ؛ولى تو تنبيه نشدى و اگر از اين كار دست نكشى ، خدا تو را بهعذابى مبتلا مى كند فكرش را نمى كردى .
فرمود ما براى تو نشانه اى قرار مى دهيم تو سفارش ما را برسان و به نزد سيدابوالحسن برو. بگو با تو بيايد و آن مرد را حاضر كن و منافع سالهاى گذشته اينزمين را از او بگيرد و بدهد تا مسجد را بنا كنند و بقيه مخارج مسجد هم از (رهق ناحيهاردهال ) كه ملك ما است بياورد و مسجد را تمام كنند و نصف رهق را وقف اين مسجد كرديم تاهر سال درآمد آن را براى تعميرات و مخارج مسجد بياورند و مصرف كنند.
به مردم بگو به اين توجه و رغبت زيادى داشته باشند و آن را عزيز دارند، و بگواينجا چهار ركعت نماز بخوانند كه دو ركعت بعد از حمد عفت مرتبهقل هو الله احد و تسبيح ركوعها و سجودها هر يك هفت مرتبه است .
و دو ركعت دوم را به نيت نماز صاحب الزمان (عج )بخوانند به اين ترتيب در هر ركعت درسوره حمد جمله (اياك نعبد و اياك نستعين ) را صد بار بگويند و تسبيح ركوعهاو سجده ها را نيز هفت مرتبه تكرار كنند و نماز را سلام دهند بعد از نماز، تسبيح حضرتزهراء عليها السلام را بگويند و سپس سر به سجده گذارند و صد مرتبه صلوات برپيغمبر و آلش بفرستند سپس فرمود.
فمن صليهما فكانما صلى فى البيت العتيق .
يعنى كسى كه اين دو ركعت نماز را در اينجا بخواندمثل كسى است كه در كعبه نماز خوانده باشد
وقتى اين سخنان را شنيدم با خود گفتم كه محل مسجدى كه متعلق به حضرت صاحب الزمانعليه السلام است ، همانجايى است كه آن جوان با چهار بالش نشسته است .
به هر حال حضرت بقية الله (عج )به من اشاره فرمودند كه مرخصى .من از خدمتش مرخصشدم وقتى مقدارى راه به طرف منزلم در جمكران رفتم ، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:در گله جعفر كاشانى چوپان ، و بزى است كه تو بايد آن را بخرى ، اگر مردم دهجمكران پولش را دادند بخر و اگر هم آنها پولش را ندادند باز هم ازپول خودت آن بز را بخر و اگر به هر بيمارى كه مرضش سخت باشد و يا هر علتديگرى كه داشته باشد بدهى خدايتعالى او را شفا مى دهد، و آن بز ابلق ، مويهاىزيادى دارد و هفت علامت در او هست كه سه علامت در طرفى و چهار علامت ديگر در طرف ديگراو است .
باز من مرخص شدم و رفتم دوباره مرا صدا زدند و فرمودند ما هفتاد روز يا هفت روز ديگردر اينجا هستيم (اگر بر هفت روز حمل كنى شب بيست و سوم مى شود كه شب بسياربزرگى است .)
به هر حال مرتبه سوم از خدمتشان مرخص شدم و بهمنزل رفتم و تا صبح در فكر اين جريان بودم ، صبح نمازم را خواندم و به نزد علىالمنذر رفتم و قصه را براى او نقل كرده او به همراه من به همان محلى كه شب گذشته مرابرده بودند آمد، ديدم نشانه و علامتى كه از زمان عليه السلام باقى مانده درمحل مسجد فعلى زنجيرها و ميخهايى است كه در آنجا ظاهر است ، سپس ‍ با هم خدمت سيدابوالحسن الرضاء رفتيم ، وقتى به در خانه آن سيدجليل رسيديم ديديم خدمتگذارش منتظر ما هستيد.
اول از من پرسيدند: او اهل جمكرانى ؟
گفتم : بله .
گفتند: سيد ابوالحسن از سحرگاه منتظر شما است .
من خدمتش رسيدم سلام كردم .جواب خوبى به من داد و به من احترام گذاشت وقبل از آنكه من چيزى بگويم فرمود:
اى حسن مثله گذشته در عالم رؤ يا شخصى به من گفت مردى از جمكران به نام حسن مثلهنزد تو مى آيد هر چند گفت حرفش را قبول كن و به او اعتماد كن كه سخن او سخن ما است وبايد حرف او را رد نكنى ، من از خواب بيدار شدم و از آن ساعت تابحال منتظر تو هستم !!
من جريان را مشروحا به ايشان گفتم .
او دستور داد اسبها را زين كنند و ما سوار شديم و با حركت كرديم و به نزديك ده جمكرانرسيديم ، جعفر چوپان را ديديم كه با گله اش در كنار راه بود، من ميان گوسفندان اورفتم و تصميم داشتم پول آن را بدهم و بز را ببر مسجد
جعفر چوپان قسم خورد كه من تا به امروز اين بز را در ميان گوسفندانم نديده بودم وامروز هم هر چه خواستم او را بگير نتوانستم ولى نزد شما آمد آن را گرفتيد.
من بز را به محل مسجد فعلى بردم و او را طبق دستورى كه فرموده بودند كشتم و سيدابوالحسن الرضا دستور فرمودند كه حسن مسلم را حاضر كنند و مطلب را به او فرمودندو او هم منافع سالهاى گذشته زمين را پرداخت و زمين راتحويل داد.
مسجد را ساختند و سقف آن را با چوب پوشانيدند، و سيد ابوالحسن الرضا آن زنجيرهاميخهايى كه در آن زمين باقى مانده بود در منزل خود گذاشت و به وسيله آن بيمارها شفاپيدا مى كردند.
من هم از گوشت آن بز به هر مريضى كه دادم شفا يافت .
سيد ابوالحسن الرضا آن زنجيرها و ميخها را در صندوقى گذاشته بود و ظاهرا بعد ازوفاتش وقتى فرزندانش مى روند كه مريضى را با آنها استشفاء كنند مى بينند كه مفقودشده است !! (175)


139- مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام و عنايت امام زمان عليه السلام  

اكثر مسافرينى كه از قم به تهران و از تهران به قم مى آيند، و اهالى قم اطلاعدارند اخيرا در محلى كه سابقا بيابان و خارج از شهر قم بود در كنار راه قم - تهرانسمت راست جناب قرم يدالله رجبيان از اخيار قم ، مسجدمجلل و باشكوهى به نام مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام بنا كرده است كه هم اكنوندائر است و نماز جماعت در آن منعقد مى گردد.
در شب چهار شنبه بيست و دوم ماه مبارك رمضان رجب 1398 مطابق هفتم تير ماه 1357 حكايتجناب آقاى احمد عسگر كرمانشاهى كه از اخيار و سالهاست در تهران متوطن است ، درمنزل جناب آقاى رجبيان با حضور ايشان و بعضى ديگر از محترمين شنيدم . آقاى عسگرىنقل كرد حدود هفده سال پيش روز پنج شنبه اى بود،مشغول تعقيب نماز صبح در زدند، رفتم بيرون ديدم سه نفر جوان كه هر سه مكانيكبودند با ماشين آمده اند گفتند: تقاضا داريم امروز پنجشنبه است با ما همراهى نماييد تابه مسجد جمكران مشرف شويم ، دعا كنيم حاجتى شرعى داريم . اين جانب جلسه اى داشتمكه جوانها را در آن جمع مى كردم و نماز و قرآن به آنها تعليم مى داد اين سه نفر جواناز همان جوانها بودند. من از اين پيشنهاد خجالت كشيدم سرم را پايين انداختم و گفتم : منچه كاره ام بيايم دعا كنم . بالاخره اصرار كردند من هم ديدم نبايد آنها را رد كنم ، موافقتكردم سوار شدم و به سوى قم حركت كرديم .
در جاده تهران نزديك به قم ساختمانهاى فعلى نبود، فقط دست چپ يك كاروانسرا خرابهبه نام قهوه خانه على سياه بود چند قدم بالاتر از همين جا كه فعلا (حاج آقا رجبيان )مسجد امام حسن مجتبى (ع ) بنا كرده است ماشين خاموش شد. رفقا كه هر سه ميكانيك بودندپياده شدند سه نفرى كاپوت ماشين را بالا زدند و به آنمشغول شدند. من از يك نفر آنها به نام على آقا يك ليوان آب گرفتم براى قضاء حاجت وتطهير، رفتم بروم توى زمينهاى مسجد فعلى ، ديدم سيد بسيار زيبا و سفيد ابروهايشكشيده ، دندانهايش سفيد و خالى بر صورت مباركش بود.با لباس سفيد و عباى نازك ونعلين زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانى ها ايستاده و با نيزه اى كه به قدر هشت نه متربلند است زمين را خط كشى مى نمايد.گفتم اول صبح آمده است اينجا جلو دوست و دشمن مىآيند رد مى شوند نيزه دستش ‍ گرفته است !!
(آقاى عسگرى در خالى كه از اين سخنان خود پشيمان بود و عذر خواهى مى كرد گفت :)گفتم : عمو، زمان تانك و توپ و اتم است نيزه را آورده اى چه كنى ، برو درست را بخوان.رفتم براى قضاء حاجت نشستم ، صدا زد آقاى عسگرى آنجا ننشين اينجا را من خط كشيده اممسجد است .
من متوجه نشدم كه از كجا مرا مى شناسد، مانند بچه اى كه از بزرگتر اطاعت مى كند گفتمچشم ، پا شدم .فرمود برو پشت آن بلندى رفتم آنجا پيش خود گفتم سر سؤال پيش خود طرح كردم :
1- اين مسجد را براى جنها مى سازى يا ملائكه كه دو فرسخ از قم آمده اى بيرون زيدآفتاب نقشه مى كشى ، درس نخوانده معمار شده اى ؟
2- هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاى حاجت مى كنى ؟
3- در اين مسجد كه مى سازى جن نماز مى خواند يا ملائكه ؟
اين پرسش ها را پيش ها را پيش خود طرح كردم آمد جلو سلام كردم باراول او ابتداء به سلام كرد، نيزه را به زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت ، دستهايشسفيد و نرم بود، چون اين فكر را هم كرده بودم كه با او مزاح كنم ، چنانكه در تهران هروقت سيدى شلوغ مى كرد مى گفتم مگر روز چهارشنبه است .هنوز عرض نكرده بودم ، تبسمكرد و فرمود: پنج شنبه نيست .و فرمود سه سؤ الى را كه دارى بگو من متوجه نشدم كهقبل از اينكه سؤ ال كنم از مافى الضمير من اطلاع داد.گفتم سيد فرزند پيغمبر درس راول كرده اى اول صبح آمده اى كنار جاده نمى گويى اين زمان تانك و توپ ، تيزه به دردنمى خورد و اوست و دشمن مى آيند رد مى شوند برو درست را بخوان ؟
خنديد چشمش را انداخت به زمين فرمود: دارم نقشه مسجد مى كشم .گفتم : براى جن يا ملائكه؟فرمود: براى آدميزاد اينجا آباد مى شود.
گفتم : بفرماييد بينيم اينجا كه مى خواستم قضاء حاجت كنم هنوز مسجد نشده است ؟ فرمود:يكى از عزيزان فاطمه زهرا عليه السلام در اينجا بر زمين افتاده و شهيد شده است ، منمربع مستطيل خطى كشيده ام اينجا اينجا مى شود محراب ، اينجا كه مى بينى قطرات خوناست كه مؤ منين مى ايستد.
اينجا كه مى بينى مستراح مى شود اينجا دشمنان خدا ورسول به خاك افتاده اند همين طور كه ايستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند.فرمود:اينجا مى شود حسينيه و اشك از چشمانش جارى شد، من هم بى اختيار گريه كردم .
فرمود: پشت اينجا مى شود كتابخانه ، تو كتابهايش را مى دهى ؟
گفتم : پسر پيغمبر به سه شرط:
شرط اول اينكه من زنده باشم .فرمود: ان شاء الله .
شرط دوم اين است كه اينجا مسجد شود، فرمود: بارك الله .
شرط سوم اين است كه به قدر استطاعت ولو يك كتاب شده براى اجراى امر تو پسرپيغمبر بياورم ، ولى خواهش مى كنم برو درست را بخوان آقا جان اين هوا را از سرت دوركن !!
خنديد دو مرتبه مرا به سينه خود گرفت .
گفتم : آخر نفرموديد اينجا را كى مى سازد؟فرمود: يد الله فوق ايديهم .
گفتم : آقا جا من اين قدر درس خوانده ام يعنى دست خدا بالاى همه دست هاست . فرمود: آخركار مى بينى .وقتى ساخته شد، به سازنده اش ازقول من سلام برسان . دو مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت و فرمود خدا خيرت بدهد.
من آمدم رسيدم سر جاده ديدم ماشين راه افتاد.
گفتم : چه شده بود؟
گفتند: يك چوب كبريت گذاشتيم زيرا اين سيم وقتى آمدى درست شد.
گفتند: با كى حرف مى زدى .گفتم : مگر سيد به اين بزرگى را با نيزه ده مترى كهدستش بود نديدند. من با او حرف مى زدم .
گفتند: كدام سيد، خودم برگشتم ديدم سيد نيست زمينمثل كف دست پستى و بلندى نداشت ولى هيچ كس نبود.
من يك تكانى خوردم آمدم توى ماشين نشستم ، ديگر با آنها حرف نزدم ، حرم مشرف شديمنمى دانم چطورى نماز ظهر و عصر را خواندم .
بالاخره آمديم جمكران ناهار خورديم ، نماز خوانديم گيج بودم ، رفقا با من حرف مىزدند، من نمى توانستم جوابشان را بدهم .
در مسجد جمكران يك پيرمرد يك طرف من نشسته و يك جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مىكردم ، گريه مى كردم ، نماز مسجد جمكران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجدهبروم ، صلوات را بخوانم ، ديدم آقايى كه بوى عطر مى داد فرمود: آقاى عسگرى سلامعليكم .نشست پهلوى من .
تن صدايشان همان تن صداى سيد صبحى بود؛ به من نصيحتى فرمود.رفتم به سجدهذكر صلوات را گفتم .دلم پيش آن آقا بود سرم به سجده ، گفتم سر بلند كنم بپرسمشما اهل هستيد مرا از كجا مى شناسيد، وقتى سر بلند كردم ديدم آقا نيست .
به پيرمرد گفتم اين آقا كه با من صحبت مى كرد كجا رفت او را نديدى ؟
گفت : نه .
از جوان پرسيدم او هم گفت نديدم
يك دفعه مثل اين كه زمين لرزيده شد تكان خوردم فهميدم كه حضرت مهدى (عج )بوده است.
حالم بهم خورد، رفقا مرا بردند آب سرو و رويم ريختند.
گفتند: چه شده . خلاصه نماز را خوانديم به سرعت به سوى تهران برگشتيم .يكى ازعلماء تهران را لدى الورود در تهران ملاقات كردم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم وخصوصيات را از من پرسيد. گفت خود حضرت بوده اند، حالا صبر كن اگر آنجا شد درستاست .
مدتى قبل روزى يكى از دوستان ، پدرش فوت كرده بود به اتفاق رفقاء كه در مسجدبا من بودند او را آورديم قم به همان محل رسيديم ، ديدم دو پايه بالا رفته است خيلىبلند.پرسيدم گفتند: اين مسجدى است به نام امام حسن مجتبى عليه السلام كه پسران حاجحسين سوهانى مى سازند.وارد قم شديم جنازه را برديم باغ بهشت دفن كرديم ، من ناراحتبودم سر از پا نمى شناختم .به رفقا گفتم تا شما مى رويد نهار مى خوريد من الان مىآيم .تاكسى سوار شدم رفتم سوهان فروشى پسرهاى حاج حسين آقا پياده شدم . مسجدىمى سازيد؟گفت : نه گفتم : اين مسجد را كى مى سازد؟
گفت : حاج يدالله رجبيان .
تا گفت : يدالله قلبم به زدن افتاد.
گفت : آقا چه شد، صندلى گذاشت نشستم خيس عرق شدم با خود گفتم : يد اللهفوق ايديهم .
فهميدم حاج آقا يدالله است ايشان را هم تا آن موقع نديده و نمى شناختم برگشتم بهتهران به آن عالم كه قبلا جريان را به او گفته بودم اين قصه را هم گفتم . فرمودبرو سراغش درست است من بعد از آنكه چهار صد جلد كتاب خريدارى كردم رفتم قم آدرسمحل كار (پشمبافى ) حاج يدالله را معلوم كردم رفتم كارخانه از نگهبان پرسيدم . گفتحاجى رفت منزل .
گفتم : استدعا مى كنم تلفن كنيد، بگوييد يك نفر از تهران آمده با شما كار دارد.
تلفن كرد، حاجى گوشى را برداشت .
من سلام عرض كردم ، گفتم از تهران آمده ام چهارصد جلد كتاب وقف اين مسجد كرده ام ، كجابياورم .
فرمود: شما از كجا اين كار را كرديد و چه آشنايى با ما داريد؟
گفتم : آقا چهارصد جلد كتب وقف كرده ام .
گفت : بايد بگويم مال چيست ؟
گفتم : پشت تلفن نمى شود.
گفت : شب جمعه آينده منتظر هستم كتابها را بياوريدمنزل ، چهار راه شاه ، كوچه سرگرد شكرالله دست چپ در سوم .
رفتم تهران كتابها را بسته بندى كردم روز پنجشنبه با ماشين يكى از دوستان آوردم قممنزل حاج آقا.
ايشان گفت : من اين طور قبول نمى كنم ، جريان را بگو.
بالاخره جريان را گفتم و كتابها را تقديم كردم رفتم در مسجد هم دو ركعت نماز حضرتخواندم و گريه كردم .
مسجد و حسينيه را طبق نقشه اى كه حضرت كشيده بودند حاج يدالله به من نشان داد و گفتخدا خيرت دهد تو به عهدت وفا كردى .
اين بود حكايت مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام كه تقريبا به طور اختصار و خلاصهگيرى نقل شد علاوه بر اين حكايات جالبى نيز آقاى رجبياننقل كردند كه آن را نيز مختصرا نقل مى نماييد.
آقاى رجبيان گفتند: شبهاى جمعه حسب المعمول حساب و مزد كارگرهاى مسجد را مرتب كردهو وجوهى كه بايد پرداخت شود پرداخت مى شود.
شب جمعه اى استاد اكبر ، بناء مسجد براى حساب و گرفتن مزد كارگرها آمده بود گفتامروز يك نفر آقا تشريف آوردند در ساختمان مسجد و اين پنجاه تومان را براى مسجد دادند.
من عرض كردم بانى مسجد از كسى پولنمى گيرد با تندى به من فرمود: مى گويم بگير، اين را مى گيرد. من پنجاه تومان راگرفتم روى آن نوشته بود براى مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام .
در سه روز بعد صبح زنى مراجعه كرد، وضع تنگدستى و حاجت خودش و دوطفل يتيمش را شرح داد من دست كردم ، در جيب هايمپول موجود نداشتم غفلت كردم كه از اهل منزل بگيرم آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم وگفتم بعد خودم جبران مى كنم و به آن آدرس دادم كه بيايد تا به او كمك كنم .
زن پول را گرفت و رفت و ديگر هم با اينكه به او آدرس داده بودم مراجعه نكرد ولى منمتوجه شدم كه نبايد پول را داده باشم و پشيمان شدم .
تا جمعه ديگر استاد اكبر براى حساب آمد گفت : اين هفته من از شما تقاضايى دارم اگرقول مى دهيد كه قبول مى كنيد مى گويم .
گفتم : بگوييد.
گفت : در صورتى كه قول بدهيد كه قبول مى كنيد مى گويم .
گفتم : آقاى استاد اكبر اگر بتوانم از عهده اش برايم .
گفت : مى توانى .
گفتم : بگو.
گفت : تا نگوئى نمى گويم از من اصرار كه بگو از او اصرار كهقول بده تا من بگويم .
گفت : آن پنجاه تومان كه آقا دادند براى مسجد به : بده .
به خودم گفتم آقاى استاد اكبر داغ مرا تاره كردى .چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آنزن پشيمان شده بودم و تا تو سال بعد هم هر اسكناس پنجاه تومانى به دستم مى رسيدنگاه مى كردم شايد آن اسكناس باشد كه نوشته بود.
گفتم : آن شب مختصر گفتى ، حال خوب تعريف كن .
گفت : بلى حدود سه و نيم بعد از ظهر، هوا خيلى گرم بود در آن بحران گرمامشغول كار بودم ، دو نفر كارگر هم داشتم ، ناگاه ديدم يك آقايى از يكى از درهاى مسجدوارد شد با قيافه نورانى جذاب با صلابت آثار بزرگى و بزرگوارى از او نماياناست وارد شدند، دست و دل من ديگر دنبال كار نمى رفت ، هى مى خواهم آقا را تماشا كنم .
آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند تشريف آوردند جلو تخته اى كه من بالايش كار مى كردمدست كردند زيد عبا پولى در آوردند فرمودند: استاد اين را بگير بده به بانى مسجد.
من عرض كردم آقا بانى مسجد پول از كسى نمى گيرد، شايد اينپول را از شما بگيرد و ناراحت شود. آقا تقريبا تغير كردند فرمودند: به تو مىگويم بگير اين را مى گيرد.من فورا با دستهاى گچ آلودهپول را از آقا گرفتم . آقا تشريف بردند بيرون .
من گفتم : اين آقا كجا بود در اين ببين كجا مى روند؛ باكى و با چه وسيله اى آمده بودند.مشهدى على رفت چهار دقيقه شد پنج دقيقه شد ده دقيقه شد، مشهدى على نيامد خيلى حواسمپرت شده بود.مشهدى على را صدا زد پشت ديوار ستون مسجد بود.
گفتم : چرا نمى آيى ؟
گفت : ايستاده ام آقا را تماشا مى كنم .گفتم : بيا. وقتى آمد گفت : آقا سرشان را زيرانداختند و رفتند.
گفتم : با چه وسيله اى ؟ ماشين بود؟
گفت : نه آقا هيچ وسيله اى نداشتند.سر به زير انداختند و تشريف بردند.
گفتم : تو چرا ايستاده اى بودى .
گفت : ايستاده بودم آقا را تماشا مى كرد.
آقا رجبيان گفت : اين جريان اين پنجاه تومان بود ولى باور كنيد كه اين پنجاه تومان يكاثرى روى كار مسجد گذارد خود من اميد اينكه اين مسجد به اين گونه بنا گونه شود وخودم به تنهايى به اينجا برسانم نداشتم ، از موقعى كه اين پنجاه تومان به دستمرسيد روى كار مسجد و روى كار خود من اثر گذاشت .!(176)


next page

fehrest page

back page