نماز پرشكوه عيد امام رضا(ع ) كه ناتمام رها شد! روز عيد (قربان ) فرا رسيد، ماءمون توسط شخصى ، براى امام رضا(ع ) پيام داد كهبراى نماز عيد آماده شو، و آن را اقامه كن و خطبه آن را بخوان . (فضيل بن سهل ، معروف به (ذوالرياستين ) (صاحب دو رياست : 1 - نخست وزيرماءمون 2 - رئيس ارتش ماءمون ) مجوسى بود و به دست يحيى برمكى مسلمان شد و كم كمدست نشانده برمكيان در دستگاه خلافت بنى عباس گرديد، و در عصر خلافت ماءمون (هفتمينخليفه عباسى ) هم نخست وزير ماءمون گرديد و هم فرماندهكل قواى ارتش ماءمون شد. شخصى به نام مسافر مى گويد: هنگامى كه هارون بن مسيب تصميم گرفت با محمد بنجعفر بجنگد، امام رضا(ع ) به من فرمود: (نزد مسيب برو و بگو: (فردا براى جنگ ،بيرون نرو، كه اگر بيرون رفتى شكست مى خورى و يارانت كشته مى شوند، اگرپرسيد: از كجا مى دانى بگو در خواب ديده ام ). يكى از اصحاب حضرت رضا(ص ) مى گويد:پول بسيارى به حضور آن حضرت بردم ، ولى آن حضرت ، شادمان نشد، من غمگين شدم وبا خود گفتم : (چنان پولى نزد آن حضرت مى برم ، ولى شادمان نمى شود!) محمد بن سنان مى گويد: به حضور امام كاظم (ع ) رفتم : پسرش حضرت رضا(ع ) درروبرويش نشسته بود، امام كاظم (ع ) به من فرمود: ابو جرير قمى مى گويد: به امام هشتم حضرت رضا(ع ) عرض كردم : (قربانت گردمدانسته ايد كه من با پدرت پيوند تنگاتنگ داشتم ، سپس با شما اين پيوند را دارم ،سوگند به رسول خدا(ص ) و به حق يكايك امامان و به حق شما، آنچه به من خبر دهى ،به كسى نمى گويم (و رعايت نقيه را مى كنم ) آيا پدرتان زنده است يا از دنيا رفتهاست ؟ (ابراهيم يكى از فرزندان امام كاظم (ع ) بود، ولى فرزندان ناخلف بود، و در مورد امامتبعد از پدر، مزاحمتهائى براى حضرت رضا(ع ) ايجاد مى كرد) حكيمه دختر امام كاظم (ع ) مى گويد: برادرم حضرت رضا(ع ) را ديدم در انبار هيزمايستاده و آهسته سخن مى گويد، من كسى را در آنجا غير از حضرت رضا(ع ) نمى ديدم ، تااينكه به آن حضرت عرض كردم : (با چه كسى گفتگو مى كردى ؟) گروهى از مردم خراسان به حضور امام رضا(ع ) رفتند و چنين درخواست نمودند: (ما رااز پرداخت خمس معاف كن و خمس را به ما ببخش ) (نظر به اينكه امام جواد(ع ) در 10 رجب 195 ه - ق متولد شد، و حضرت رضا(ع ) در آخرصفر سال 203 ه - ق به شهادت رسيده ، امام جواد(ع ) هنگام شهادت پدر، حدود هفتسال داشت ، و در همين سن و سال به مقام امامت رسيد، و حضرت رضا(ع ) غير از او فرزندديگرى نداشت ، و همين مساءله سن كم امام جواد(ع ) براى عده اى از منافقين و دنيا طلبان ،بهانه رد كردن امامت آن حضرت شده بود، و مساءله براى عده اى از دوستان نيز بصورتمعمائى در آمده بود و آنها مى پرسيدند چگونه ممكن است كودكى به امامت برسد، در اينجابه ماجراى ذيل توجه كنيد:) شخصى به امام جواد(ع ) گفت : مردم درباره خردسالى شما سخن (اعتراض آميز) مىگويند. (على بن جعفر برادر امام كاظم (ع ) در مسجد پيامبر(ص ) در مدينه براى جمعى تدريس مىكرد) محمد بن حسن بن عمار مى گويد: من دو سال بود، در درس او شركت مى كردم ، واخبارى را كه او از برادرش (امام كاظم ) براى مانقل مى كرد، مى نوشتم ؛ روزى در مسجد در خدمتش نشسته بودم ، ناگاه امام جواد(ع ) كه درآن هنگام كودك بود، وارد مسجد گرديد، على بن جعفر تا او را ديد از جاى برخاست و از اواستقبال كرد و بدون كفش و عبا نزد آن حضرت رفت ، و دستش را بوسيد و اخترام شايانىبه او نمود. عصر خلافت معتصم (هشتمين خليفه عباسى ) بود، شخصى را به اتهام آنكه ادعاى پيامبرىمى كند (با اينكه چنين ادعائى نداشت ) كت بسته آوردند و در شهر سامرا به زندانافكندند. عبدالله بن رزين مى گويد: در مدينه بودم ، امام جواد(ع ) را مى ديدم كه هر روز به مسجدالنبى مى آمد، در صحن مسجد به نزد قبر پيامبر(ص ) مى رفت و بر پيامبر(ص ) سلاممى كرد، سپس به اطراف خانه فاطمه (س ) باز مى گشت و نعلينش را از پايش بيرونمى آورد و در آنجا نماز مى خواند، و اين كار روش هر روزه آن حضرت بود. (ماءمون عباسى (هفتمين خيفه عباسى ) پس از شهادت حضرت رضا(ع ) مى خواست امام جواد(ع) را جزء اطرافيان خود كند (و او را به عنوان يكى ازرجال دنياخواه ، و از مشاوران مخصوص خويش معرفى نمايد). على بن اسباط مى گويد: امام جواد (كه سن كم داشت ) به طرف من مى آمد و من به قامت وقيافه او مى نگريستم ، تا وقتى به شهر خود رفتم ، بتوانمشكل و شمايل آن حضرت را براى دوستانم توصيف كنم ، در اين فكر بودم كه آن حضرتتشست و فرمود: حجت خدا در امامت مانند حجت او در نبوت است ، خدا در قرآن (آيه 13 مريم )مى فرمايد: (و آتيناه الحكم صبيا: و فرمان نبوت را در كودكى به او (يحيى ) داديم). داود بن قاسم مى گويد: به حضور حضرت امام جواد(ع ) رفتم ، و چند نامه بى آدرسهمره من بود، كه صاحبان آن نامه ها را نمى دانستم و بر من متشبه شده بود، از اين رواندوهگين بودم ، امام جواد(ع ) يكى از آنها را برداشت و فرمود: (اين نامهمال (يزيد بن شبيب ) است ، دومى را برداشت و فرمود: (اين نامه از آن فلانى است )(نام او را برد)، ابو هاشم جعفرى مى گويد: امام جواد(ع ) سيصد دينار به من داد و به من فرمود: (اينپول را نزد يكى از پسر عموهايم (فلانى ) ببر، و آگاه باش كه او به تو خواهد گفت: (مرا به پيشه ورى راهنمائى كن ، تا با آنپول ، كالائى از او خريدارى كنم ، تو او را به پيشه ورى راهنمائى كن ). شتر چران مستضعفى ، دربدر دنبال كار مى گرديد، كارى نجست ، تنها اميدش اين بود كهاگر امام جواد(ع ) از بى كارى او آگاه شود، او را نااميد نمى كند، در اين مورد با(ابوهاشم جعفرى ) كه از شاگردان برجسته امام جواد(ع ) بود صحبت كرد: كه اگربه حضور آن حضرت رفت ، به عرض او برساند كه ، فلان ساربان ، بى كار است ودنبال كار مى گردد، برايش كارى پيداكن . ابوهاشم (ره ) مى گويد: همراه امام جواد(ع ) به باغى رفتيم ، عرض كردم : (من اشتياقزياد به خوردن گِل دارم ، براى من دعا كن تا اين عادت زشت را ترك كنم )، آن حضرتسكوت كرد، و بعد از چند روز با من ملاقات نمود و پرسيد: (اى ابوهاشم خداوند آنعادت را از تو برداشت ؟) محمد بن على هاشمى (كه از اهل تسنن بود) مى گويد: صبح همان شبى كه امام جواد(ع ) بادختر ماءمون عروسى كرد، به حضور امام جواد(ع ) رفتم ، شب گذشته دوا خورده بودم ، ازاين رو پشت سر هم تشنه مى شدم در محضر آن حضرت تشنه بودم ، ولى نمى خواستمدرخواست آب كنم ، امام جواد(ع ) به من نگاه كرد و فرد و فرمود: (بگمانم تشنه هستى؟) دعبل بن على خزاعى (شاعر و مداح معروف و محبوب خاندان رسالت ) به حضور حضرترضا(ع ) آمد، آن حضرت دستور داد، هديه اى به او بدهند، او هديه را گرفت ، ولى نگفت: (الحمدلله ) (شكر و سپاس مخصوص خدا است ). (در عصر امام جواد(ع ) و امام هادى (ع ) ،يكى از افرادى كه از دشمنانآل محمد(ص ) بود و موجب مزاحمت براى آنان مى شد شخصى به نام (عمر از خاندانفرج ) بود، كه با چپاول و رشوه و دزدى ، ثروت زيادى براى خود انباشته بود، وبه عنوان سرمايه دار ياغى و قلدر آن عصر، خوانده مى شد، وى به خاطر نفوذى كه درحكومت طاغوتى بنى عباس داشت مدتى فرماندار مدينه شد، و نسبت به خاندان نبوت ،بسيار خشن بود او گستاخى را به جائى رسانيد كه روزى باكمال پر روئى به امام جواد(ع ) گفت : (به گمانم تو مست هستى ). ابوهاشم جعفرى مى گويد: همراه امام جواد(ع ) به مسجد مسيب رفتيم ، در آنجا درخت سدرىبود كه خشك و بدون برگ شده بود، امام جواد(ع ) آب طلبيد و پاى آن درخت ريخت ، آندرخت در همان سال سبز و خرم شد و ميوه داد. شخصى به نام مطرفى چهار هزار درهم به حضرت رضا(ع ) قرض داده بود، ناگاهشنيد كه آن حضرت از دنيا رفت ، پيش خود گفت (اى داد و بيداد كه پولم از بين رفت).
|