بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان عارفان, کاظم مقدم ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AREF0001 -
     AREF0002 -
     AREF0003 -
     AREF0004 -
     AREF0005 -
     AREF0006 -
     AREF0007 -
     AREF0008 -
     AREF0009 -
     AREF0010 -
     AREF0011 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مردى كه زن شد! 

روزى امام حسن عليه السلام بر سر منبر مى گفت : اگر ما خواهيم ، حق تعالى براى ماشام را عراق گرداند و عراق را شام ، و زن را مرد و مرد را زن .
مردى بر پاى خواست و گفت : اين كى تواند بود؟! حسن (بن ) على عليه السلام بانگبر وى زد و گفت : شرم ندارى كه در ميان مردان سخن گويى . تو زن شده اى و زنت مردشده و شما به شام رويد و در راه با يكديگر جمع شويد. تو را فرزندى خنثى در وجودآيد.
چنان شد كه وى خبر داد. بعد از آن پيش وى آمدند و تضرع و زارى كردند. آن حضرت دعاكرد تا با حالت اول شدند.
زنهار تا ايشان را از ديگران نشمرى و با هر كس برابر نكنى و به چشم ظاهر در ايشاننظر نكنى . بيت :

ما را به چشم سر مبين ، ما را به چشم سر ببين
آخر صدف من نيستم ، من در شهوار آمدم
از نور پاكم اى پسر، نه مشت خاكم مختصر
آنجا بيا ما را ببين ، كه اينجا سبكبار آمدم


بوى بهشت از تربت حسين عليه السلام  

آورده اند كه روزى سيد المرسلين صلى الله عليه و آله و سلم باجبرئيل امين در حديث بود و حسن و حسين كودك بودند، از در، آمدند.جبرئيل را به صورت دحية الكلبى (154) ديدند، گستاخ وار پيش وى شدند و از گردوى در آمدند. جبرئيل گفت : يا رسول الله ! چه طلبند؟ گفت : ايشان تو را به صورتدحيه مى پندارند و دحيه هرگاه كه پيش ايشان آمدى ، جهت ايشان تحفه و هديه آوردى .جبرئيل از بهشت سيبى و انارى و بهى فراگرفت و به ايشان داد. ايشان شادى نمودند.رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اين ميوه را پيش پدر و مادر بريد و بخوريد واز هر يكى چيزى بگذاريد، همچنان كردند. ديگر روز با سر آن شدند، درست شده بود،چنانكه اول بود. همچنان ، هرگاه كه از آن چيزى بخوردندى و باقى بگذاشتندى ، چونبا سر آن شدندى ، درست شده بودى تا چون فاطمه عليها السلام از دنيا بيرون شد، آنانار را كم يافتند و چون اميرالمؤمنين عليه السلام را شهيد كردند، به نيز كم شد و سيببماند. چون حسين را در كربلا از آب منع كردند، هرگاه كه تشنگى بر وى غالب شدى ،آن سيب را ببوييدى ، تشنگى كمتر شدى و چون حسين على عليه السلام را شهيد كردند، آنسيب نيز كم شد - اما آن بوى از تربت وى مى شنيدندى .


توكل نيكو 

حماد بن حبيب الكوفى گفت : سالى به حج شدم . از قافله باز افتادم و دربيابان سرگردان شدم . چون شب در آمد به وادى (اى ) رسيدم ، درختى بود در آن وادى .پناه بدان درخت دادم . چون تاريك شد، جوانى را ديدم جامه كهنه سفيدى پوشيده از براىوى چشمه آب پيدا شد، طهارت كرد و در نماز ايستاد. ديدم كه در پيش وى محراب بداشتهشد. گفتم : اين ولى (اى ) است از اولياى خدا. من نيز در عقب وى نماز گزاردم ، چون ازنماز فارغ شد به من نگريست و گفت : اى حماد! اگر توكلت نيكو بودى ، راه گم نمىكردى . پس دست من بگرفت و گفت : يا حماد! برو. من در عقب وى برفتم . مرا چنان مى نمودكه زمين را در زير قدم من در مى نوردند. چون صبح برآمد، گفت : اينك مكه ، برو. گفتم :بدان خداى كه اميد بر وى دارى كه بگو كه تو كيستى ؟ چون سوگند دادى ، منم على بنالحسين .


شهره كائنات  

آورده اند كه هشام بن عبدالملك (155) در طواف بود. هر چند خواست كه حجر رااستلام (156) كند، نتوانست از انبوهى خلق .
زين العابدين عليه السلام به طوافگاه در آمد. خلقان وى را راه باز دادند و تعظيم وتوقيرش (157) كردند.
هشام گفت : اين كيست كه خلقان وى را تعظيم و توقير مى كنند؟ فرزدق شاعر گفت : اىعجب ! نمى دانى كه اين كيست ؟ اين ، آن كس است كه جمله موجودات از حيوانات و جمادات وىرا مى شناسند، سنگريزه هاى بطحا(158) كه وى پاى بر آنجا مى نهد، وى را مىشناسند.


بركت دعاى امام سجاد عليه السلام  

زهرى گفت : بيمار شدم . بيمارى اى كه به هلاكت نزديك بود. گفتم : مرا بهخدا وسيلتى (159) بايد جست يا به كسى كه حق تعالى مرا به شفاعت او شفا دهد.
در عهد خود از سرور متقيان و پيشواى عبادان امام زين العابدين على بن الحسين عليهالسلام فاضلتر نمى شناختم . پيش وى شدم و گفتم : يابنرسول الله ! حال من مى بينى كه به چه رسيده است . دعايى در كارم كن .
امام دست برداشت و گفت : خداوندا! پسر شهاب با من گريخته و وسيله مى سازد مرا (وپدران مرا) به تو. خداوندا! به حق آن اخلاصى كه از پدران من مى دانى كه او را شفادهى و روزى بر او فراخ (160) گردانى و قدر او در علم رفيع گردانى .
زهرى گفت : بدان خداى كه جانها به فرمان اوست كه درحال شفا يافتم و بعد از آن هرگز بيمار نشدم و دست تنگى و سختى به من نرسيد و اميددارم كه به بركت دعاى وى خداى بر من رحمت كند و مرا بيامرزد.


زاد و راحله الهى  

روايت است از عبد الله مبارك (كه ) گفت : سالى به حج مى شدم ، از قافله منقطعشدم و بر توكل مى رفتم . چون به ميان باديه رسيدم كودكى را ديدم كه مى رفت در سنهفت يا هشت سال . با وى نه زادى بود و نه راحله اى و نه همراهى . بدو گفتم : باديه اىبدين خونخوارى و تو كودكى بدين خردسالى . گفتم : من انت يا صبى ؟ گفت :عبدالله . گفتم : از كجا مى آيى ؟ گفت : من الله . مى گفتم : كجا مى روى؟ گفت : الى الله . گفتم : چه مى جويى ؟ گفت : رضى الله . زاد و راحلهتو كو؟ گفت : زادى التقوى و راحلتى رجلاى و مرادى مولاى . يعنى :زاد من پرهيزگارى من است و راحله من دو پاى من است . مراد من مولاى من است . گفتم : مرا خبرده كه تو كيستى ؟ گفت : دست از محنت روزگار ما بدار. چه مى طلبى ؟ گفتم : بگو كهتو كيستى ؟ گفت : نحن قوم مظلومون و نحن قوم مقهورون و نحن قوم مطرودون. ما قومى ستم رسيدگانيم . ما قومى مقهورانيم ، ما ردكردگانيم . گقتم : بيانزيادت كن . شعر:

لنحن على الحوض زواده
نزود و نسعد وراده
و ما فاز من فاز الا بن
و ما خاب من حبنا زاده
و من سرنا نال منا السرور
و من ساءنا ساء ميلاده
و من كان غاطبا حقنا
قيوم القيامة ميعاده (161)
اين بگفت و چون باد از پيش من برفت . ديگرش نديدم تا به حج رسيدم ، او را ديدم ميانركن و مقام ، خلقى بر او جمع شده ، از او مسايلحلال و حرام و شرايع و احكام مى پرسيدند. گفتم : اين كودك كيست ؟ گفتن زين العابدينعلى بن الحسين عليه السلام . گفتم : انت زهد وتوكل و انت علم و بيان . الله اعلم حيثيجعل رسالته .(162)

آدم ثانى و طبقهاى آسمانى  

طاووس يانى گويد: سالى به حج شدم . خواستم كه سعى كنم ميان صفا و مروه. چون در كوه صفا شدم جوانى را ديدم با جامه اى كهنه پوشيده ، آثار صالحان در روىاو مشاهده كردم . چون بر درجه هاى صفا شد چشمش بر كعبه افتاد، رو به آسمان كرد وگفت : انا عريان كماترى ، انا جائع كماترى فيماترى يا من يرى و لا يرى .(163)
لرزه بر اعضاى من افتاد. نگاه كردم ، دو طبق ديدم كه از آسمان فرود آمد: دو برد(164)بر زبر(165) طبقها در پيش وى نهاده شد. ميوه ها ديدم بر آن طبقها كهمثل آن هرگز نديده بودم .
وى به من نگريست و گفت : يا طاووس ! گفتم : لبيك يا سيدى ! و تعجبم زيادت شد ازآنكه وى مرا بشناخت .
گفت : ترا بدين حاجت هست ؟ گفتم : به جامه ام حاجت نيست اما بدانچه در طبق است ، آرى ،وى مشتى دو از آن به من داد. من آن را به طرف جامه احرام خود بستم . آنگه وى آن بردهايكى را رداى خود ساخت و يكى را ازار خود كرد و آن كهنه كه داشت به صدقه بداد و روىبه مروه نهاد. و مى گفت : رب اغفروا رحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعزالاكرم .(166) من در عقب وى برفتم . زحمت و انبوه خلق ميان من و او جدايىافكند. يكى را از صالحان ديدم و وى را از آن جوان پرسيدم . گفت : طاووس ! تو او رانمى شناسى ؟! او آدم دويم است ، او راهب عرب است ، او مولانا زين العابدين على بنالحسين عليه السلام است . پس در فراق وى بودم و حسرت مى خوردم تا به خدمت وىرسيدم و از وى نفع بسيار بگرفتم .


درهاى پر نور 

از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده اند كه گفت : عبدالملك مروان آن سزاوار هاويهنيران ،(167) طواف خانه مى كرد و پدرم در پيش وى طواف مى كرد. گفت : اين كيستكه در پيش من افتاده ؟ گفتند: امام زين العابدين على بن الحسين است . گفت : وى رابازگردانيد. باز گردانيدند. گفت : اى على بن الحسين ! من كشنده پدرت نيستم . پس چهچيز ترا منع مى كند كه به نزديك من آيى ؟ امام زين العابدين عليه السلام گفت : بهدرستى كه كشنده پدرم بدانچه كرد دنياى خود بر خود تباه كرد و پدرم آخرت بر وىتباه گردانيد. اگر مى خواهى چنان باش . گفت : نمى خواهم اما پيش ما مى آى تا از دنياىما چيزى يابى . امام زين العابدين عليه السلام چون اين سخن شنيد، بنشست و رداى خودبگسترانيد و گفت : خدواندا! حرمت دوستان نزديك خود به وى نماى . چون باز نگريستندآن رداى وى را پر از درها ديدند كه نور آن در بصرها(168) اثر مى كرد، گفت : كسىرا كه حرمت وى نزديك چنين باشد به دنياى تو چه حاجت دارد؟ آنگه گفت : خدايا فراگيركه مرا بدين حاجت نيست ، چون باز نگريستند هيچ نديدند. باذن الله تعالى و تقدس .


باران رحمت  

ثابت يمانى گفت : با جماعتى عباد بصره چون ايوب سجستانى و صالح مرئىو حبيب فارس و مالك دينار به حج رفته بوديم .اهل مكه پناه به ما دادند و گفتند: استسقا كنيد كهامسال باران نيامده است ، باشد كه حق تعالى به بركت شما باران شما فرستد. طوافكرديم و نماز گزارديم و دعا كرديم ، هيچ باران نيامد. جوانى را ديدم كه مى آمد، آثارصالحان در وى مشاهده كرديم . يك يك را به نام بخواند و گفت : در ميان شما كسى نيستكه خداى را دوست دارد؟ گفتيم : اى جوانمرد بر ما دعاست و بر وى اجابت . گفت : دورشويد. ما دور شديم . وى روى بر خاك نهاد و گفت : خداوندا! به حق دوستى تو را مرا كهايشان را باران فرستى . فى الحال باران باريدن گرفت چنانكه رودخانه ها روان شد.پرسيديم كه اين جوان كيست ؟ گفتند: زين العابدين على بن الحسين عليه السلام .


آفتاب پشت ابر 

آورده اند كه چون اين آيت : يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعواالرسول و اولى الامر منكم .(169) فرود آمد، جابر گفت : يارسول الله ! اولوالامر كيستند كه حق تعالى طاعت ايشان را با طاعت خود و طاعت تو مقرونكرده است ؟ گفت : يا جابر! هم خلفانى و ائمه المسلمين بعدى ، اولهم على بنابى طالب .(170) ايشان خليفتان من اند و امامان مسلمانان اند بعد از من .اول ايشان على بن ابى طالب عليه السلام است ، آنگه حسن و حسين عليه السلام ، آنگهعلى بن الحسين ، آنگه محمد بن على عليه السلام كه در تورات معروف است به باقر، وتو او را دريابى يا جابر! و چون وى را بينى سلام منش برسان . بعد از آن يك يك رانام برد تا به حجة القائم عليه السلام رسيد. گفت : مردى بود كه نامش نام من بود وكه نيتش ، كنيت من بود. حق تعالى به دست وى مشارق و مغارب زمين را بگشايد. او را غيبىبود كه به آن غيبت بر امامت او ثابت نماند مگر مؤمنى كه حق تعالىدل او را با ايمان امتحان كرده بود. جابر گفت : گفتم : يارسول الله ! شيعت (171) او را به انتفاع باشد؟ گفت : باشد، همچون انتفاع مردمانبه آفتاب ، اگر چه ابرى در پيش او آيد. چون ظاهر شود جهان را پرعدل و داد كند بعد از آنكه پر جور و ظلم شده باشد. شعر:

متى تطلع الشمس المنيرة للهدى
فتترك عرنين الظلاله اجدعا
يروح به الدين الحنيفى غالبا
و يصبح خد الظلم بالعدل اضرعا(172)
جابر گفت : حق تعالى مرا عمر داد تا امام محمد باقر عليه السلام را دريافتم . روزىپيش امام زين العابدين على بن الحسين عليه السلام نشسته بودم . پسرش محمد باقرعليه السلام از حجره زنان بيرون آمد. او كودك بود. چون او را بديدم گوشت و پوست منبلرزيد. گفتم : اى كودك ! روى فرا كن ، روى فرا من كرد. گفتم : پشت بر من گردان ،پشت بر من گرداند. گفتم : شمايل رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم دارد، بهخداى كعبه . گفتم : باقرى ؟ گفت : اى جابر! برسان پيغام جدمرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم . گفتم : مولاى من ،رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا بشارت داد كه تو را دريابم . گفت : چون وىرا دريابى ، سلام منش برسان . يابن رسول الله ! جدترسول خدا تو را سلام مى رساند. گفت : على جدىرسول الله ما دامت السموات و الارض و عليك يا جابر! بما بلغت ، السلام .(173) جابر گفت : من پيش وى آمد و شد مى كردم و از وى مسئله مى پرسيدم . روزى ازمن مسئله (اى ) پرسيد. گفتم : به خداى كه من در نهىرسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم نروم كه گفته است : ايشان كه از شما عالمترباشند، از ايشان بياموزيد و ايشان را مياموزيد. امام محمد باقر عليه السلام گفت كهراست گفت جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم ، و لقد اءوتيت الحكمصبيا ، يعنى : مرا در كودكى علم و حكمت داده اند؛ كل ذلك بفضل الله علينا و بركاته (174)

مسافرى از دوزخ  

محمد بن مسلم روايت كرد از ابى عينه كه مردى ازاهل شام پيش امام محمد باقر عليه السلام آمد و گفت : من مردى ام شامى ، تولا به شما مىكنم كه از اهل بيت رسوليد و پدرم تولا به بنى اميه كردى و مرا دشمن داشتى به سببدوستى شما. و پدرم مال بسيار داشت و بجز من وارثى نداشت . چون وفات كردمال وى طلب كردم ، نيافتم . گمان من چنان است كه آن را دفن كرده است . گفت : مى خواهىكه پدر خود را ببينى ؟ گفت : آرى . امام محمد باقر عليه السلام نامه اى نوشت و گفت :اين نامه را امشب به بقيع بر و چون به بقيع رسى آواز درده : يا ذر جان ! يا ذر جان !شخصى پيش تو آيد. نامه به وى ده و بگو تا پدرت را به تو نمايد. وى نامه بستد وبرفت .
ابى عينه گفت : ديگر روز برفتم تا ببينم كه كار آن مرد كجا رسيده است . وى را ديدمبر در سراى ابوجعفر محمد باقر عليه السلام منتظر ايستاده بود تا دستوريش دهند. چوندستورى يافت ، در رفتيم . مرد را چون چشم بر امام افتاد، گفت : الله اعلم حيثيجعل رسالته .(175) حق تعالى مى داند كه زيور نبوت را كه شايد،مهبط(176) وحى را كدام دل بايد. من دوش نامه تو را به بقيع بردم و چون آواز در دادمكه : يا ذرجان ! شخصى پيش من آمد و گفت : ذر جان منم ، چه مى خواهى ؟ گفتم :رسول محمد باقرم ، نامه فرستاد به تو. گفت : مرحبا بك و بمن جئت من عنده .(177) نامه بدادم . برخواند و گفت : مى خواهى كه پدر خود ببينى ؟ گفتم : آرى. گفت : ساعتى توقف كن .... برفت و باز آمد. مردى سياه با وى همراه ، رسن (178)سياه در گردن وى كرده گفت : اين پدر تو است اما دود جحيم و عذاب اليم او را از آنصورت بگردانيده است . گفتم : ويلك !(179) تو پدر منى ؟ گفت : آرى . گفتم : چهچيز تو را بدينجا رسانيده است ؟ گفت : تولا به بنواميه . ايشان را دوست مى داشتم وبر اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله و سلمفضل مى نهادم . لاجرم به عذاب اليم گرفتار شدم . اكنون آنمال من صد و پنجاه دينار است در فلان جاى دفن كرده ام . آن را بردار و پنجاه هزار ديناربه امام محمد باقر عليه السلام ده و باقى تو راست (180) يابنرسول الله صلى الله ! مى روم تا آن مال بردارم .
برفت و سال آينده باز آمد و پنجاه هزار دينار آورد و در پيش امام محمد باقر عليه السلامبنهاد و گفت : من هميشه دوستدار شما بوده ام و اكنون دوستى به غابت رسيده است و خاصشده .


سايه نور 

آورده اند كه جوانى زاهد از اهل شام به نزديك ابوجعفر محمد باقر عليه السلام بسيارنشستى . روزى گفت : من به نزديك تو نه از دوستى تو مى نشينم بلكه ازتفضل و فصاحت تو مى نشينم .
امام عليه السلام تبسمى كرد و هيچ نگفت . روزى چند بر آمد، آن جوان نيامد. امام محمد باقرعليه السلام از احوال وى پرسيد.
گفتند: بيمار است . يكى آمد و آن جوان در گذشت و وصيت كرده است كه تو بر وى نمازكنى .
گفت : برويد و كار وى بسازيد و وى را بشوييد و همچنان بر سريرش (181)بگذاريد تا من بيايم .
پس برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و رداى رسول صلى الله عليه و آله و سلم بر دوشافكند و بدان خانه شد و آواز داد كه اى جوان ! برخيز كه خدا تو را زنده گردانيد. جوانگفت : لبيك يابن رسول الله ! و باز نشست . امام محمد باقر عليه السلام گفت :حالت چون است ؟ گفت : روحم قبض كردند و اين ساعت آوازى شنيدم كه با وى دهيد كه محمدبن على وى را از ما در خواسته .
زهى بزرگى امام محمد باقر عليه السلام و زهى بزرگى امام جعفر صادق عليه السلام.
مفضل بن عمر گفت : نزديك مولاى خود، ابو عبدالله صادق عليه السلام بودم .امام به صحن سراى من آمد. وى را سايه نديدم . از آن تعجب كردم .
امام عليه السلام آواز داد: يا مفضل ! ما نوريم ، نور را سايه نباشد. هر كه تسليم كندما را(182) با ما در بهشت باشد.


دستى بر ساق عرش  

آورده اند كه مردى از اهل خراسان مال و نعمت بسيار داشت و دوستداراهل بيت عليهم السلام بود. هر سال به حج شدى و بر خود وظيفه كرده بود كه هرسال هزار دينار به امام صادق عليه السلام رسانيدى . يكسال عيالش گفت : مرا نيز به حج بر تا من نيز حج گزارم و اولادرسول را ببينم و از مال خود ايشان را تحفه و هديه اى برم . مرد اجابت كرد و وى را باخود ببرد و آن هزار دينار كه از براى امام مى برد، در درجى (183) كه تعلق بهعيال او داشت ، نهاد و قفل بزد. چون به مدينه رسيد، درج برگرفت و بگشاد، هيچ زرنبود. مرد متحير فرو ماند. از زن پرسيد، گفت : نمى دانم با ما كسى نبود كه به خيانتمتهم باشد، زرينه (184) زن در رهن كرد و هزار دينار بستاند و پيش امام برد. امام عليهالسلام گفت : اين زر باز پس ده كه زر كه در درج بود، ما را احتياجى آمد، بفرموديم تاآن را پيش ما آوردند. مرد را بصيرت زياد شد و آن زر باز داد و ديگر روز به خانه شد،زن را در حالت نزع ديد. گفتند: درد دلى به دلش در آمد و بيفتاد. مرد بر بالين وىبنشست تا در گذشت ، چشمش فرو گرفت و دهنش بر هم نهاد و وى را در جامه پوشيد وپيش امام عليه السلام برد و خواست تا چون كارش ‍ ساخته شود، حضرت امام عليهالسلام بر وى نماز كند. امام برخاست و دوگانه اى (185) بگزارد و گفت : اى مرد!برو به خانه خودت كه عيالت زنده است . مدر به خانه شد، زن را زنده ديد. القصه بهحج شدند و در طوافگاه صادق عليه السلام را ديد كه مردمان گرد وى آمده بودند. زنگفت : اين مرد كيست ؟ گفت : آن مولاى ما ابو عبدالله الصادق عليه السلام (است ). زن گفت: به خداى كه اين مرد است كه دست بر ساق عرش زده بود و شفاعت مى كرد تا روح مرابه من دادند.


دعوى امامت  

چون امام جعفر صادق عليه السلام در گذشت ، پسرش عبدالله بن جعفرى دعوى امامت كرد.و اين عبدالله پسر مهتر(186) بود و موسى بن جعفر پسر كهتر(187). موسى بنجعفر كوى (188) بكند و آتش برافروخت و نفط(189) در وى ريخت و عبدالله را گفت: اى برادر! اگر تو امامى دست در زير آتش كن . وى نتوانست . موسى بن جعفر عليهالسلام دست در آنجا كرد و آن آتش را به دست بسود(190).


تكرار معجزه  

حسن بن زيد گفت : صادق عليه السلام را گفتم : يابنرسول الله ! خبر ده مرا از آنچه حق تعالى ابراهيم را گفت : اولم تؤ من ؟قال بلى و لكن ليطمئن قلبى ؛(191) گفت : مى خواهى كهمثل آن تو را نمايم ؟ گفتم : آرى . صادق عليه السلام گفت : يا باز! يا غراب ! ياطاووس ! يا حمامه ! چهار مرغ پيش وى جمع شدند. ايشان را ذبح كرد و پاره پاره كرد وگوشتهاشان به هم برآميخت و به جزو بنهاد و گفت : يا باز! يا غراب ! يا طاووس ! ياحمامه ! گوشتها از جاى برخاستند. از آن با اين مى شد و از اين با آن تا چهار مرغ جمعشدند و بپريدند. صادق عليه السلام گفت : آن نيست كه بر ما حسد مى برند. در حق ماست: ام يحسدون الناس ‍ على ما اتاهم الله من فضله ؛(192) ماييمآل ابراهيم كه ما را ملك عظيم دادند كه : (فقد اتيناآل ابراهيم الكتاب و الحكمه ) و اتيناهم ملكا عظيما.(193)
اگر نجات و رستگارى مى طلبى ، ايشان را بشناس ، بهدل و زبان ايشان را دوست بدار، خلاف فرمان ايشان مكن (تا به دوزخ گرفتار نشوى .)بيت :

گر ز خط بندگيشان پاى دل بنهى برون
روز حشرت از جهنم خط آزادى چراست
ورهمى بى مهر ايشان دعوى طاعت كنى
دعويت يكسر محال و طاعتت جمله هباست


ساحران در كام سحر خود 

آورده اند كه منصور دوانيقى (194) كس فرستاد و هفتاد كس را از ساحرانبابل بخواند و گفت : جعفر بن محمد ساحر است . اگر شما سحرى كنيد كه او را در مجلسمن خجل كنيد و شرمسار گردانيد، من شما را مال عظيم بدهم . پس آن ساحران صورتهاىسباع (195) ساختند و در پهلوى خود بنشاندند و منصور بر تخت نشست و كس فرستادو صادق عليه السلام را بخواند. چون در آمد. ساحران و صورتها را بديد. گفت : واىبر شما، مرا مى شناسيد كه من كيستم ؟ منم آن حجت خداى كه سحر پدران شما راباطل كردم و عهد موسى عمران .
آنگه بر آن صورتها نگريست ، گفت : بگيريد هر يك صاحب خود را و فرو بريد. بهفرمان خداى تعالى آن صورتها در جستند و هر يكى صاحب خود را فرو بردند.
منصور از ترس بيهوش شد و از تخت در افتاد. چون باهوش آمد، گفت : يا ابا عبدالله !توبه كردم ، بر من عفو كن و در گذر.
گفت : عفوت كردم . گفت : صورتها را بفرماى تا آن مردمان را رد كنند گفت : هيهات !هيهات ! اگر عصاى موسى عليه السلام سحرهاى فرعون را رد كردى ، اين سباغ نيز ردكنند و تو هرگز ايشان را نبينى . زهى (196) بزرگوارى امام جعفر صادق عليهالسلام .


قصر بى بنيان  

آورده اند كه منصور دوانيقى شبى پسر خود را گفت : برو جعفر صادق را بيار تاوى را بكشم . وزيرش گفت : كسى كه در گوشه اى نشسته باشد و عزلت گرفته وبه عبادت مشغول شده و دست از ملك دنيا كوتاه كرده ، كشتن وى چه فايده دهد؟ هر چند كهگفت ، سود نداشت . كسى به طلب وى فرستاد و غلامان را گفت : چون وى در آيد و با منسخن گويد، چون من عمامه را از سر بر دارم ، شما درحال وى را بكشيد. پس چون صادق عليه السلام را درآوردند، منصور از تخت فرو نشست وپيش وى دويد و در صدرش نشاند و در پيش وى به زانو درآمد و گفت : مولاى من ! چرا زحمتكشيدى ؟ گفت : مرا بخواندى . گفت : تو را بر من امروز فرمان است ، به هر چه فرمايى. گفت : آن مى خواهم كه مرا نخوانى تا كه من بيايم . گفت : سميع و مطيعم . غلامان ووزير تعجب مى كردند. صادق عليه السلام برخاست و رفت . لرزه بر اعضاى منصورافتاد، دواج (197) بر سر كشيد و بى هوش شد و بيفتاد تا نيم شب . چون به خود بازآمد، وزير از حال وى پرسيد. گفت : چون صادق در آمد، من قصر خود را ديدم كه موج مى زدچون كشتى در ميان دريا و اژدهايى ديدم ؛ يك لب به زير صفه (198) نهاده و يكى بربالاى آن و گفت : اى منصور! اگر او را تعرض ‍ رسانى و بيازارى ، تو را با قصرفرو برم . چون آن بديدم و بشنيدم عقل از من برفت و بى هوش شدم . وزير گفت : آنسحر بود. منصور گفت : خاموش شو كه امام جعفر صادق ، حجت خدا است .


عود آسمانى  

آورده اند كه دو برادر بودند از اهل كوفه ، به زيارت مى شدند. چون به ميان بيابانرسيدند، يكى از تشنگى وفات كرد و يكى ديگر بر بالين وى بنشست و متحير بماند ونمى دانست كه چه كند؟ پناه به حضرت حق جل و علا داد و بااهل بيت رسول صلى الله عليه و آله و سلم وسيلت مى جست و يك يك را مى خواند تا بهامام جعفر صادق عليه السلام رسيد. او را مى خواند و بدو وسيلت مى جست كه اين حكايت درعهد صادق عليه السلام بود. پس نگاه كرد، مردى را ديد كه پيش وى ايستاده . گفت :حالت چيست ؟ گفت : اينكه برادرم وفات كرد و من نمى دانم كه در اين بيابان چه كنم ؟ آنمرد پاره اى عود به وى داد و گفت : اين را در ميان دو لب وى نه . چون چنان كرد، درحال به فرمان حق تعالى زنده شد. برادر از وى پرسيد كه تشنه هستى ؟ گفت : نه .پس با كوفه شدند. بعد از آن برادرى كه دعا مى كرد، اتفاق افتاد كه به مدينه شدپيش صادق عليه السلام . صادق عليه السلام را چون چشم بر وى افتاد، گفت : برادرتچون است ؟ گفت : به سلامت است . گفت : آن پاره عود چه كردى ؟ گفت : يا بنرسول الله ! چون برادرم زنده شد، من از شادى آن را فراموش ‍ كردم . گفت : آن وقت كهتو دعا مى كردى ، برادرم خضر پيش من بود. وى را به پيش تو فرستادم با پاره اىعود از ساق عرش و آن عود به ما رسيد. زهى بزرگى و بزرگوارى ايشان .
بيت :

بزرگانى كه خاصان خدايند
درين درگاه با قدر و بهايند
اگر خواهى كه ايشان را بدانى
حقيقت دان كه آل مصطفايند


سجده بى همتا 

آورده اند كه روزى هارون الرشيد بر بام كوشك بود، به زندان نگاه كرد.سفيدى (اى ) بديد؛ زندانبان را بخواند و گفت : آن سفيدى چيست كه در آن زندان مى بينم؟ زندانبان بگريست و گفت : آن موسى بن جعفر است . وى را دو سجده است كه ازدور(199) آدم تا به امروز، كس را نبوده و تا قيامت دانم كه نبود. گفت : چگونه است ؟گفت : همه شب در قيام ركوع و سجده است و چون نماز بامداد مى گزارد ساعتى به تعقيبمشغول مى شود و بعد از آن در سجده افتد و در سجده است تا نماز پيشين مى گزارد، بعداز آن به سجود مى شود تا به نماز شام .


طعام آسمانى  

شقيق بلخى گويد: سالى به حج مى شدم . چون يكمنزل برفتم ، از گرد قافله بر آمدم . جوانى را ديدم كه گليمى در خود پيچيده و بركناره اى رفته . گفتم : اين جوان به حج خواهد رفت و زاد مردمان ، بروم و وى را ملامت(200) كنم . روى به وى نهادم به من نگريست و گفت : يا شقيق ! ان بعض الظناثم (201)، باز گشتم و گفتم : اين جوان بدانست آنچه دردل من بود. چون به ديگر منزل فرود آمديم . گفتم : بروم و از وى حلالى خواهم . چونبرفتم نماز مى گزارد. چون سلام بازداد و گفت : يا شقيق ! انى لغفار لمن تاب.(202)
گفتم : اين مرد از ابدال (203) است . دو نوبت بدانست آنچه دردل من بود.چون به ديگر جا فرود آمديم وى را ديدم ركوه (204) در دست به سر چاه آمدتا آب بركشد. ركوه از دستش بيفتاد و در چاه افتاد. وى رو سوى آسمان كرد و گفت : اگرمرا آب نباشد گو مباش ، سيرابى من تويى اما اين ركوه در چاه مگذار. من آب را ديدم كه درجوش آمد و ركوه را بر سر چاه آورد. وى دست دراز كرد و ركوه را گرفت و پر آب كرد وپاره اى ريگ در وى ريخت و بجنبانيد و بياشاميد.
با خود گفتم : حق تعالى آن را از براى وى طعامى گردانيده باشد. از وى درخواستم . وىركوه پيش من داشت . بخورم . طعامى يافتم كه هرگزمثل آن نخورده بودم . ديگر وى را نديدم تا به مكه رسيدم . وى را ديدم . در مسجد الحرامخلقى بر وى جمع آمده از وى وسايل حلال و حرام و شرايع و احكام مى پرسيدند. گفتم :اين كيست ؟ گفتند: موسى بن جعفر عليه السلام . گفتم : اين است علم و بيان و آن است زهدو توكل . الله اعلم حيث يجعل رسالته .(205)


عطاپوش خطاپوش  

آورده اند كه موسى بن جعفر عليه السلام را دشمنى بود كه هرگاه امام موسى عليهالسلام را بديدى دشمنام دادى و لعنت كردى او را و پدران او را. مواليانش گفتند: ما رااجازت ده تا آن ملعون را بكشيم .
گفت : نه ، عالمان حليمان (206) و رحيمان (207) باشند، صبر كنيد.
روزى آن مرد به مزرعه خود رفته بود، امام موسى بن جعفر عليه السلام سيصد دينار زرسرخ برگرفت و بدان مزرعه شد بر وى سلام كرد و گفت : اين مبلغ را بستان و پدرانمرا ببخش و ايشان را دشنام مده و لعنت كن .
وى دست و پاى امام را بوسه داد و گفت : زهى كريمى و حليمى تو.
گواهى مى دهم كه از اهل بيت نبوتى و معدن رسالت .
بعد از آن هرگاه امام را ديدى تعظيم و توفير(208) كردى .
عالم چنين بايد كه به علم عطاپاش باشد و به حلم ، خطاپوش .


زندانى آزاد! 

على بن المسيب گفت : مرا و مولاى من ، موسى بن جعفر عليه السلام را از مدينهبه بغداد آوردند و محبوس كردند (و مدت حبس ‍ درازا كشيد.) مشتاقاهل بيت و عيال شدم .
موسى بن جعفر عليه السلام بدانست ، گفت : دلت بااهل و عيال است كه در مدينه اند؟ گفتم : بلى . يابنرسول الله ! گفت : (در آن پوشش رو و) غسل كن و پيش من آى . چنان كردم . برخاست و دوركعت نماز بگزارد و گفت : بگو: بسم الله و دست به من ده و چشم برهم نه . چنان كردم .گفت : چشم باز كن . باز كردم . بر سر تربت حسين عليه السلام بودم .
گفت : اين تربت جدم حسين است . نماز كرد و نماز كردم . گفت : چشم بر هم نه . بر همنهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهالسلام بودم . گفت : چشم بر هم نه . چشم بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سرتربت رسول الله بودم . گفت : تربت جدم رسول صلى الله عليه و آله و سلم است .اينكه سراى تو برو و عهد تازه كن . در رفتم و ايشان را ملاقات كردم و بهتعجيل با پيش وى آمدم . گفت : دست به من ده و چشم بر هم نه . چنان كردم . گفت : بگشا.بگشادم . خود را به سر كوه ديدم كه از آسمان آب بدان كوه ريخته مى شد.
بدان آب وضو كرديم و آن حضرت بانگ نماز بگفت و در نماز ايستاد.چهل مرد ديدم كه در عقب سر وى نماز مى كردند. چون نماز بگزاردم ، گفت : كوه قاف استو اينان اوليا و اصفيااند. از حق تعالى در خواسته اند تا ميان من و ايشان ملاقات شود.پس آن قوم را وداع كرديم و مرا گفت : چشم بر هم نه . چنان كردم . باز كردم . در زندانبغداد بودم . دوستى وى در دل من ثابت شد.


نقشى كه زنده شد! 

در معجزات و كرامات (حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام ) آورده اند كه چونماءمون - عليه اللعنه - على بن موسى الرضا عليه السلام را وليعهد خود كرد، روزىچند باران نمى آمد. ماءمون ، رضا عليه السلام را گفت : يابنرسول الله ! به صحرا رو و نماز استسفا كن و از حق تعالى در خواه شايد رحمتىفرستد. امام گفت : روز دوشنبه بروم . ان شاء الله تعالى . پس امام روز دوشنيه بهصحرا رفت و خلق بسيار با وى بيرون شدند. چون نماز گزارد و دعا كرد، ابرى برآمد.مردمان در جنبش ‍ آمدند. امام گفت : اين ابر باران از آن شما نيست . از براى فلان شهر است. همچنان تا ده وصله ابر برآمد. چون يازدهم برآمد. گفت : اين ابر و باران از آن شماستو نبارد تا كه شما به مقام و خانه خود رويد. پس چون خلقان به مقام ومنزل خود رسيدند، باران در گرفت ، بارانى كه به يك ساعت رودخانه ها و حوضها وغديرها(209) پر آب گرديد. مردمان زبان به مدح و ثناى وى بگشودند. جماعتىمنكران و حاسدان ولايتش پيش ‍ ماءمون شدند و وى را ملامت كردند بر آنكه رضا عليهالسلام را وليعهد خود گردانيدى و گفتند: اين چيست كه كردى ؟ اين شرف و بزرگى وعظيم كه خلافت راست از خاندان عباس به خاندان علىنقل مى كنى و اين ساحر و ساحرزاده است ، او را تربيت مى فرمايى تا بازار خود تيزكند. ماءمون گفت : (وى پنهان به خود دعوت مى كرد، خواستم كه دعوت وى با ما بود.بعد از اين ) هر روز از مرتبه وى چيزى كم كنم تا به صورتى وى را فرا خلقان نمايمكه بدانند كه وى مستحق اين كار نيست . ملعونى نامش حميد بن مهران ، گفت : مرادستورى فرما تا با وى بحث كنم و در پيش خلقان وى راخجل و شرمسار گردانم . گفت : چنان كن . پس ‍ ماءمون بفرمود تا اشراف اطراف و علما وفضلا جمع شدند و رضا عليه السلام را حاضر كردند. حميد ملعون روى به رضا عليهالسلام آورد و گفت : اى پسر موسى ! تو عظيم از حد خود در گذشته اى و از قدر خودتجاوز كرده اى به سبب بارانى كه عادتست باريدن وى كه با دعاى تو اتفاق افتادهاست پندارى كه معجزه ابراهيم خليل آوردى و يا موسى كليم . اگر راست مى گويى كهتو را معجزه و كرامتى هست اشارت كن بدين دو نقش كه بر مسند ماءمون كرده اند تا شيرشوند و ايشان را بر من مسلط گردان تا مرا هلاك كنند و اگر نه از خود مى كنى چيزى كهآن را نتوانى . رضا عليه السلام در خشم شد و بانگ بر آن شيرها زد كه فراگيريد اينفاسق فاجر را و طعمه خويش سازيد. به فرمان خداى تعالى آن دو صورت ، شير شدندو آن ملعون را در هم شكستند و بخوردند، چنانكه از وى هيچ باقى نماند و در حضرت رضاعليه السلام بايستادند و گفتند: ما را چه مى فرمايى ؟ با صاحبش هم اين كنيم ؟ گفت :نه . برويد با جاى خود، ايشان با جاى خود شدند و به همان صورت گشتند.
ماءمون كه بى هوش افتاده بود، رضا عليه السلام بفرمود تا گلاب آوردند بر روى وىزد تا به هوش آمد.


سجده ماءمون  

بعد از امام رضا عليه السلام امام محمد تقى عليه السلام بود؛ كه نيتش ‍ ابوجعفر، امالفضل دختر ماءمون زن وى بود.
گفت : ابو جعفر مرا رشك (210) فرمودى - گاه به زنى و گاه به كنيزكى - تا شبىبه خانه وى در شدم . زنى را ديدم با جمال وكمال . گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من زن ابوجعفرم - و من از فرزندان عمار ياسرم . گفت :من چون اين سخن شنيدم چندان رشك به من برآمد كه خود را نگه نتوانستم داشت . پيش پدرشدم و گفتم : ابوجعفر تو را دشنام مى دهد و عباسيان را جفا مى كند و خبرها گفتم كه از آنهيچ نبود.
ماءمون خمر خورده بود و مست بود، در خشم شد و تيغ برگرفت و گفت : اين ساعت او رابدين تيغ پاره كنم و روى به حجره ابوجعفر نهاد. من از گفتن پشيمان شدم و در عقب وىبرفتم - و ياسر خادم نيز با من بود. ماءمون به حجره وى درآمد. ابوجعفر خفته بود، تيغبر وى نهاد و او را پاره كرد و تيغ بر حلقش ماليد و سرش را از تن جدا كرد و چونشتر مست - كف بر دهان آورده - باز گشت .
من بيزار از آنجا شدم و تا روز مى گريستم و جزع و فزع مى كردم . چون روز شد. پدررا گفتم : دانى كه دوش چه كردى ؟ گفت : چه كردم . گفتم : پيش پسر رضا شدى و وىرا پاره پاره كردى ماءمون روى به ياسر كرد و پرسيد كه چنين است كه اين ملعونه مىگويد. گفت : چنين بود.
ماءمون ملعون گفت : آه ! آه ! كه هلاك شدم و دين و دنيا از من برفت . اى ياسر! برو و خبرباز آر. ياسر برفت و زود باز آمد و گفت : بشارت آوردم . برفتم و وى را ديدم مسواكبه كار مى داشت و بر وى هيچ نشانى نديدم . خواستم كه پيراهن برون كند تا بدانم كهبر وى هيچ جراحت هست يا نه ، گفتم : يابن رسول الله ! مى خواهم كه اين پيراهن به منبخشى . او مراد من بدانست . پيراهن برون كرد. به خدا كه بر وى هيچ نديدم .
ماءمون به سجده افتاد و ياسر را هزار دينار بخشيد. اين معنى وامثال اين از ايشان عجيب و غريب نيست . زيرا كه ايشان وجه الله اند. جنب الله اند. يداللهاند. باب الله اند. حبل الله اند.


اعجاز امامت  

نوفل گفت : رضا عليه السلام از ماءمون اجازت خواست كه دارو مى خورم و بهچشمه آب گرم مى روم . مرا هفت روز معاف دار و رسولان تو به من نيايند. ماءمون وى رااجازت داد.
رضا عليه السلام به سرچشمه رفت و آنجا خيمه زد. ماءمون روز مى شمرد. روز هشتمبرنشست و به سر چشمه رفت . امام رضا عليه السلام آنجا بود. وى را پرسيد و بازآمد.
بسى بر نيامد كه از مدينه پيكى رسيد كه رضا عليه السلام در فلان روز به اينجارسيد و از اينجا به مكه شد. عامل مكه نيز نامه نوشت كه رضا عليه السلام اينجاست .همين ساعت كه رسيد من تو را اعلام كردم . ماءمون نامه ها بديد، تعجب كرد. برخاست و پيشرضا عليه السلام رفت و گفت : از من درخواستى كه دارو مى خورم و به آب گرم مى رومبه مدينه و مكه شدى ؟! حق تعالى تو را علمى عظيم داده است ، من برادر و پسر عم توام ؛از آن حرفى به من آموز كه بدان نفع گيرم .
رضا عليه السلام گفت : اگر من خضر بودمى بدان قادر نبودمى . ماءمون ملعون بخنديدو گفت : به خداى كه رفتى و باز آمدى و تو حجت خدايى و ولى اين امت .


باغى در دل صحرا 

عمار بن زيد گفت : در صحبت (211) امام معصوم على بن موسى رضا عليهالسلام به مكه مى رفتم . غلامم در راه رنجور شد و انگور خواست . گفتم : اينجا انگوراز كجا بود! رضا عليه السلام به من كس فرستاد كه غلامت را انگور آرزو است . بهمقابل خود بنگر. چون نگريستم باغى ديدم در وى درختان انار و انگور. در رفتم و انگورباز كردم و پيش غلام آوردم و قدرى زاد برگرفتم .
چون به بغداد آمدم ليث بن سعيد و ابراهيم بن سعيد جوهرى را حكايت كردم .
ايشان پيش امام رضا عليه السلام شدند و باز گفتند. گفت : بنگريد نگريستند،بوستانى ديدند همه نوع ميوه در وى . گفتند: گواهى مى دهيم كه تو فرزندرسول خدايى و بهترين خلقانى بعد از پدر و جد.


شفاعت در خردسالى  

محمد بن سنان گفت : مرا درد چشم پديد آمد. چنانكه به نابينايى نزديك بود.پيش مولاى خود ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام شدم و گفتم : يا بنرسول الله ! بر من رحمت كن كه بى طاقت و مضطرب شدم . رقعه اى (212) نوشت وگفت : پيش پسرم ابوجعفر محمد برو و خود را روىمال (213) و از وى در خواه تا تو را دعا كند و آن حضرت آن روز يكسال و چهار ماه بيش نبود.
نزد وى شدم و رقعه به وى دادم . رقعه بستد و نگاه كرد و دست برداشت و دعا فرمود ودست و روى از آسمان نگردانيد تا چشمم باز شد و روشن گشت ، چنانكه پندارى هرگزدرد نبوده است .


رهايى از زندان  

روايت كرد محمد بن سادات الغزونى از محمد بن حسان از على خالد كه گفت : من به عسكربودم . گفتند كه مردى اينجا محبوس است ، از شامش آوردند كه دعوى پيغمبرى كرده است .
گفتم : بروم و او را ببينم ، بدان زندان شدم . وى را ديدم با فهم و كياست .
گفتم : حال و قصه تو چيست ؟ گفت : دروغ گفته اند كه من دعوى پيغمبرى كرده ام كه درشام عبادت مى كردم در موضعى كه آن را راس ‍ الحسين خوانند. من در عبادت بودم . شخصىبيامد و مرا گفت : برخيز. من برخاستم . خود را در مسجد كوفه ديدم . گفت : اين مسجد رامى شناسى ؟ گفتم : آرى ، اين مسجد كوفه است . وى نماز كرد و من نيز در عقب وى نمازكردم . چون باز نگريستم خود را در مسجد رسول صلى الله عليه و آله و سلم ديدم . بررسول صلى الله عليه و آله و سلم سلام كرد و صلوات داد و نماز كرد. من نيز صلواتدادم و نماز كردم . بعد از آن باز نگريستم . خود را به شام در موضع عبادت خود ديدم .دگر سال نيز چنين كرد. چون خواست كه از من جدا شود، گفتم : به حق آن كس كه تو رابدين قادر گردانيده است كه مرا خبر ده كه تو كيستى ؟
بفرمود منم محمد بن على بن موسى الرضا عليه السلام . پس چون اين خبر به محمد بنعبدالملك رسيد گفت تا مرا بند برنهادند و در زندان كردند.
گفتم : قصه را بنويس تا به پيش محمد بن عبدالملك برم . چون نامه بردم ، آن ملعونگفت : بگو تا آن كس كه تو را از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه بهمكه برد، بگوى تا تو را از زندان برون برد. على بن خالد گفت : من از اينغمناك شدم و وى را به صبر فرمودم . چون روزى ديگر بر در زندان شدم ، خلقى راديدم جمع شده ، گفتم : چه بوده است ؟ گفتند: آن مرد را كه از شام آورده بودند، گميافتند، نمى دانند كه به زمين فرو شد يا به آسمان رفت .
گفتم : اهل بيت رسول عليهم السلام كشتى نجاتند، هر كه پناه به ايشان دهد، از بلاىدنيا و عذاب آخرت خلاص و نجات يابد.


next page

fehrest page

back page