مردى كه زن شد! روزى امام حسن عليه السلام بر سر منبر مى گفت : اگر ما خواهيم ، حق تعالى براى ماشام را عراق گرداند و عراق را شام ، و زن را مرد و مرد را زن . آورده اند كه روزى سيد المرسلين صلى الله عليه و آله و سلم باجبرئيل امين در حديث بود و حسن و حسين كودك بودند، از در، آمدند.جبرئيل را به صورت دحية الكلبى (154) ديدند، گستاخ وار پيش وى شدند و از گردوى در آمدند. جبرئيل گفت : يا رسول الله ! چه طلبند؟ گفت : ايشان تو را به صورتدحيه مى پندارند و دحيه هرگاه كه پيش ايشان آمدى ، جهت ايشان تحفه و هديه آوردى .جبرئيل از بهشت سيبى و انارى و بهى فراگرفت و به ايشان داد. ايشان شادى نمودند.رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اين ميوه را پيش پدر و مادر بريد و بخوريد واز هر يكى چيزى بگذاريد، همچنان كردند. ديگر روز با سر آن شدند، درست شده بود،چنانكه اول بود. همچنان ، هرگاه كه از آن چيزى بخوردندى و باقى بگذاشتندى ، چونبا سر آن شدندى ، درست شده بودى تا چون فاطمه عليها السلام از دنيا بيرون شد، آنانار را كم يافتند و چون اميرالمؤمنين عليه السلام را شهيد كردند، به نيز كم شد و سيببماند. چون حسين را در كربلا از آب منع كردند، هرگاه كه تشنگى بر وى غالب شدى ،آن سيب را ببوييدى ، تشنگى كمتر شدى و چون حسين على عليه السلام را شهيد كردند، آنسيب نيز كم شد - اما آن بوى از تربت وى مى شنيدندى . حماد بن حبيب الكوفى گفت : سالى به حج شدم . از قافله باز افتادم و دربيابان سرگردان شدم . چون شب در آمد به وادى (اى ) رسيدم ، درختى بود در آن وادى .پناه بدان درخت دادم . چون تاريك شد، جوانى را ديدم جامه كهنه سفيدى پوشيده از براىوى چشمه آب پيدا شد، طهارت كرد و در نماز ايستاد. ديدم كه در پيش وى محراب بداشتهشد. گفتم : اين ولى (اى ) است از اولياى خدا. من نيز در عقب وى نماز گزاردم ، چون ازنماز فارغ شد به من نگريست و گفت : اى حماد! اگر توكلت نيكو بودى ، راه گم نمىكردى . پس دست من بگرفت و گفت : يا حماد! برو. من در عقب وى برفتم . مرا چنان مى نمودكه زمين را در زير قدم من در مى نوردند. چون صبح برآمد، گفت : اينك مكه ، برو. گفتم :بدان خداى كه اميد بر وى دارى كه بگو كه تو كيستى ؟ چون سوگند دادى ، منم على بنالحسين . آورده اند كه هشام بن عبدالملك (155) در طواف بود. هر چند خواست كه حجر رااستلام (156) كند، نتوانست از انبوهى خلق . زهرى گفت : بيمار شدم . بيمارى اى كه به هلاكت نزديك بود. گفتم : مرا بهخدا وسيلتى (159) بايد جست يا به كسى كه حق تعالى مرا به شفاعت او شفا دهد. روايت است از عبد الله مبارك (كه ) گفت : سالى به حج مى شدم ، از قافله منقطعشدم و بر توكل مى رفتم . چون به ميان باديه رسيدم كودكى را ديدم كه مى رفت در سنهفت يا هشت سال . با وى نه زادى بود و نه راحله اى و نه همراهى . بدو گفتم : باديه اىبدين خونخوارى و تو كودكى بدين خردسالى . گفتم : من انت يا صبى ؟ گفت :عبدالله . گفتم : از كجا مى آيى ؟ گفت : من الله . مى گفتم : كجا مى روى؟ گفت : الى الله . گفتم : چه مى جويى ؟ گفت : رضى الله . زاد و راحلهتو كو؟ گفت : زادى التقوى و راحلتى رجلاى و مرادى مولاى . يعنى :زاد من پرهيزگارى من است و راحله من دو پاى من است . مراد من مولاى من است . گفتم : مرا خبرده كه تو كيستى ؟ گفت : دست از محنت روزگار ما بدار. چه مى طلبى ؟ گفتم : بگو كهتو كيستى ؟ گفت : نحن قوم مظلومون و نحن قوم مقهورون و نحن قوم مطرودون. ما قومى ستم رسيدگانيم . ما قومى مقهورانيم ، ما ردكردگانيم . گقتم : بيانزيادت كن . شعر: طاووس يانى گويد: سالى به حج شدم . خواستم كه سعى كنم ميان صفا و مروه. چون در كوه صفا شدم جوانى را ديدم با جامه اى كهنه پوشيده ، آثار صالحان در روىاو مشاهده كردم . چون بر درجه هاى صفا شد چشمش بر كعبه افتاد، رو به آسمان كرد وگفت : انا عريان كماترى ، انا جائع كماترى فيماترى يا من يرى و لا يرى .(163) از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده اند كه گفت : عبدالملك مروان آن سزاوار هاويهنيران ،(167) طواف خانه مى كرد و پدرم در پيش وى طواف مى كرد. گفت : اين كيستكه در پيش من افتاده ؟ گفتند: امام زين العابدين على بن الحسين است . گفت : وى رابازگردانيد. باز گردانيدند. گفت : اى على بن الحسين ! من كشنده پدرت نيستم . پس چهچيز ترا منع مى كند كه به نزديك من آيى ؟ امام زين العابدين عليه السلام گفت : بهدرستى كه كشنده پدرم بدانچه كرد دنياى خود بر خود تباه كرد و پدرم آخرت بر وىتباه گردانيد. اگر مى خواهى چنان باش . گفت : نمى خواهم اما پيش ما مى آى تا از دنياىما چيزى يابى . امام زين العابدين عليه السلام چون اين سخن شنيد، بنشست و رداى خودبگسترانيد و گفت : خدواندا! حرمت دوستان نزديك خود به وى نماى . چون باز نگريستندآن رداى وى را پر از درها ديدند كه نور آن در بصرها(168) اثر مى كرد، گفت : كسىرا كه حرمت وى نزديك چنين باشد به دنياى تو چه حاجت دارد؟ آنگه گفت : خدايا فراگيركه مرا بدين حاجت نيست ، چون باز نگريستند هيچ نديدند. باذن الله تعالى و تقدس . ثابت يمانى گفت : با جماعتى عباد بصره چون ايوب سجستانى و صالح مرئىو حبيب فارس و مالك دينار به حج رفته بوديم .اهل مكه پناه به ما دادند و گفتند: استسقا كنيد كهامسال باران نيامده است ، باشد كه حق تعالى به بركت شما باران شما فرستد. طوافكرديم و نماز گزارديم و دعا كرديم ، هيچ باران نيامد. جوانى را ديدم كه مى آمد، آثارصالحان در وى مشاهده كرديم . يك يك را به نام بخواند و گفت : در ميان شما كسى نيستكه خداى را دوست دارد؟ گفتيم : اى جوانمرد بر ما دعاست و بر وى اجابت . گفت : دورشويد. ما دور شديم . وى روى بر خاك نهاد و گفت : خداوندا! به حق دوستى تو را مرا كهايشان را باران فرستى . فى الحال باران باريدن گرفت چنانكه رودخانه ها روان شد.پرسيديم كه اين جوان كيست ؟ گفتند: زين العابدين على بن الحسين عليه السلام . آورده اند كه چون اين آيت : يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعواالرسول و اولى الامر منكم .(169) فرود آمد، جابر گفت : يارسول الله ! اولوالامر كيستند كه حق تعالى طاعت ايشان را با طاعت خود و طاعت تو مقرونكرده است ؟ گفت : يا جابر! هم خلفانى و ائمه المسلمين بعدى ، اولهم على بنابى طالب .(170) ايشان خليفتان من اند و امامان مسلمانان اند بعد از من .اول ايشان على بن ابى طالب عليه السلام است ، آنگه حسن و حسين عليه السلام ، آنگهعلى بن الحسين ، آنگه محمد بن على عليه السلام كه در تورات معروف است به باقر، وتو او را دريابى يا جابر! و چون وى را بينى سلام منش برسان . بعد از آن يك يك رانام برد تا به حجة القائم عليه السلام رسيد. گفت : مردى بود كه نامش نام من بود وكه نيتش ، كنيت من بود. حق تعالى به دست وى مشارق و مغارب زمين را بگشايد. او را غيبىبود كه به آن غيبت بر امامت او ثابت نماند مگر مؤمنى كه حق تعالىدل او را با ايمان امتحان كرده بود. جابر گفت : گفتم : يارسول الله ! شيعت (171) او را به انتفاع باشد؟ گفت : باشد، همچون انتفاع مردمانبه آفتاب ، اگر چه ابرى در پيش او آيد. چون ظاهر شود جهان را پرعدل و داد كند بعد از آنكه پر جور و ظلم شده باشد. شعر: محمد بن مسلم روايت كرد از ابى عينه كه مردى ازاهل شام پيش امام محمد باقر عليه السلام آمد و گفت : من مردى ام شامى ، تولا به شما مىكنم كه از اهل بيت رسوليد و پدرم تولا به بنى اميه كردى و مرا دشمن داشتى به سببدوستى شما. و پدرم مال بسيار داشت و بجز من وارثى نداشت . چون وفات كردمال وى طلب كردم ، نيافتم . گمان من چنان است كه آن را دفن كرده است . گفت : مى خواهىكه پدر خود را ببينى ؟ گفت : آرى . امام محمد باقر عليه السلام نامه اى نوشت و گفت :اين نامه را امشب به بقيع بر و چون به بقيع رسى آواز درده : يا ذر جان ! يا ذر جان !شخصى پيش تو آيد. نامه به وى ده و بگو تا پدرت را به تو نمايد. وى نامه بستد وبرفت . آورده اند كه جوانى زاهد از اهل شام به نزديك ابوجعفر محمد باقر عليه السلام بسيارنشستى . روزى گفت : من به نزديك تو نه از دوستى تو مى نشينم بلكه ازتفضل و فصاحت تو مى نشينم . آورده اند كه مردى از اهل خراسان مال و نعمت بسيار داشت و دوستداراهل بيت عليهم السلام بود. هر سال به حج شدى و بر خود وظيفه كرده بود كه هرسال هزار دينار به امام صادق عليه السلام رسانيدى . يكسال عيالش گفت : مرا نيز به حج بر تا من نيز حج گزارم و اولادرسول را ببينم و از مال خود ايشان را تحفه و هديه اى برم . مرد اجابت كرد و وى را باخود ببرد و آن هزار دينار كه از براى امام مى برد، در درجى (183) كه تعلق بهعيال او داشت ، نهاد و قفل بزد. چون به مدينه رسيد، درج برگرفت و بگشاد، هيچ زرنبود. مرد متحير فرو ماند. از زن پرسيد، گفت : نمى دانم با ما كسى نبود كه به خيانتمتهم باشد، زرينه (184) زن در رهن كرد و هزار دينار بستاند و پيش امام برد. امام عليهالسلام گفت : اين زر باز پس ده كه زر كه در درج بود، ما را احتياجى آمد، بفرموديم تاآن را پيش ما آوردند. مرد را بصيرت زياد شد و آن زر باز داد و ديگر روز به خانه شد،زن را در حالت نزع ديد. گفتند: درد دلى به دلش در آمد و بيفتاد. مرد بر بالين وىبنشست تا در گذشت ، چشمش فرو گرفت و دهنش بر هم نهاد و وى را در جامه پوشيد وپيش امام عليه السلام برد و خواست تا چون كارش ساخته شود، حضرت امام عليهالسلام بر وى نماز كند. امام برخاست و دوگانه اى (185) بگزارد و گفت : اى مرد!برو به خانه خودت كه عيالت زنده است . مدر به خانه شد، زن را زنده ديد. القصه بهحج شدند و در طوافگاه صادق عليه السلام را ديد كه مردمان گرد وى آمده بودند. زنگفت : اين مرد كيست ؟ گفت : آن مولاى ما ابو عبدالله الصادق عليه السلام (است ). زن گفت: به خداى كه اين مرد است كه دست بر ساق عرش زده بود و شفاعت مى كرد تا روح مرابه من دادند. چون امام جعفر صادق عليه السلام در گذشت ، پسرش عبدالله بن جعفرى دعوى امامت كرد.و اين عبدالله پسر مهتر(186) بود و موسى بن جعفر پسر كهتر(187). موسى بنجعفر كوى (188) بكند و آتش برافروخت و نفط(189) در وى ريخت و عبدالله را گفت: اى برادر! اگر تو امامى دست در زير آتش كن . وى نتوانست . موسى بن جعفر عليهالسلام دست در آنجا كرد و آن آتش را به دست بسود(190). حسن بن زيد گفت : صادق عليه السلام را گفتم : يابنرسول الله ! خبر ده مرا از آنچه حق تعالى ابراهيم را گفت : اولم تؤ من ؟قال بلى و لكن ليطمئن قلبى ؛(191) گفت : مى خواهى كهمثل آن تو را نمايم ؟ گفتم : آرى . صادق عليه السلام گفت : يا باز! يا غراب ! ياطاووس ! يا حمامه ! چهار مرغ پيش وى جمع شدند. ايشان را ذبح كرد و پاره پاره كرد وگوشتهاشان به هم برآميخت و به جزو بنهاد و گفت : يا باز! يا غراب ! يا طاووس ! ياحمامه ! گوشتها از جاى برخاستند. از آن با اين مى شد و از اين با آن تا چهار مرغ جمعشدند و بپريدند. صادق عليه السلام گفت : آن نيست كه بر ما حسد مى برند. در حق ماست: ام يحسدون الناس على ما اتاهم الله من فضله ؛(192) ماييمآل ابراهيم كه ما را ملك عظيم دادند كه : (فقد اتيناآل ابراهيم الكتاب و الحكمه ) و اتيناهم ملكا عظيما.(193) آورده اند كه منصور دوانيقى (194) كس فرستاد و هفتاد كس را از ساحرانبابل بخواند و گفت : جعفر بن محمد ساحر است . اگر شما سحرى كنيد كه او را در مجلسمن خجل كنيد و شرمسار گردانيد، من شما را مال عظيم بدهم . پس آن ساحران صورتهاىسباع (195) ساختند و در پهلوى خود بنشاندند و منصور بر تخت نشست و كس فرستادو صادق عليه السلام را بخواند. چون در آمد. ساحران و صورتها را بديد. گفت : واىبر شما، مرا مى شناسيد كه من كيستم ؟ منم آن حجت خداى كه سحر پدران شما راباطل كردم و عهد موسى عمران . آورده اند كه منصور دوانيقى شبى پسر خود را گفت : برو جعفر صادق را بيار تاوى را بكشم . وزيرش گفت : كسى كه در گوشه اى نشسته باشد و عزلت گرفته وبه عبادت مشغول شده و دست از ملك دنيا كوتاه كرده ، كشتن وى چه فايده دهد؟ هر چند كهگفت ، سود نداشت . كسى به طلب وى فرستاد و غلامان را گفت : چون وى در آيد و با منسخن گويد، چون من عمامه را از سر بر دارم ، شما درحال وى را بكشيد. پس چون صادق عليه السلام را درآوردند، منصور از تخت فرو نشست وپيش وى دويد و در صدرش نشاند و در پيش وى به زانو درآمد و گفت : مولاى من ! چرا زحمتكشيدى ؟ گفت : مرا بخواندى . گفت : تو را بر من امروز فرمان است ، به هر چه فرمايى. گفت : آن مى خواهم كه مرا نخوانى تا كه من بيايم . گفت : سميع و مطيعم . غلامان ووزير تعجب مى كردند. صادق عليه السلام برخاست و رفت . لرزه بر اعضاى منصورافتاد، دواج (197) بر سر كشيد و بى هوش شد و بيفتاد تا نيم شب . چون به خود بازآمد، وزير از حال وى پرسيد. گفت : چون صادق در آمد، من قصر خود را ديدم كه موج مى زدچون كشتى در ميان دريا و اژدهايى ديدم ؛ يك لب به زير صفه (198) نهاده و يكى بربالاى آن و گفت : اى منصور! اگر او را تعرض رسانى و بيازارى ، تو را با قصرفرو برم . چون آن بديدم و بشنيدم عقل از من برفت و بى هوش شدم . وزير گفت : آنسحر بود. منصور گفت : خاموش شو كه امام جعفر صادق ، حجت خدا است . آورده اند كه دو برادر بودند از اهل كوفه ، به زيارت مى شدند. چون به ميان بيابانرسيدند، يكى از تشنگى وفات كرد و يكى ديگر بر بالين وى بنشست و متحير بماند ونمى دانست كه چه كند؟ پناه به حضرت حق جل و علا داد و بااهل بيت رسول صلى الله عليه و آله و سلم وسيلت مى جست و يك يك را مى خواند تا بهامام جعفر صادق عليه السلام رسيد. او را مى خواند و بدو وسيلت مى جست كه اين حكايت درعهد صادق عليه السلام بود. پس نگاه كرد، مردى را ديد كه پيش وى ايستاده . گفت :حالت چيست ؟ گفت : اينكه برادرم وفات كرد و من نمى دانم كه در اين بيابان چه كنم ؟ آنمرد پاره اى عود به وى داد و گفت : اين را در ميان دو لب وى نه . چون چنان كرد، درحال به فرمان حق تعالى زنده شد. برادر از وى پرسيد كه تشنه هستى ؟ گفت : نه .پس با كوفه شدند. بعد از آن برادرى كه دعا مى كرد، اتفاق افتاد كه به مدينه شدپيش صادق عليه السلام . صادق عليه السلام را چون چشم بر وى افتاد، گفت : برادرتچون است ؟ گفت : به سلامت است . گفت : آن پاره عود چه كردى ؟ گفت : يا بنرسول الله ! چون برادرم زنده شد، من از شادى آن را فراموش كردم . گفت : آن وقت كهتو دعا مى كردى ، برادرم خضر پيش من بود. وى را به پيش تو فرستادم با پاره اىعود از ساق عرش و آن عود به ما رسيد. زهى بزرگى و بزرگوارى ايشان . آورده اند كه روزى هارون الرشيد بر بام كوشك بود، به زندان نگاه كرد.سفيدى (اى ) بديد؛ زندانبان را بخواند و گفت : آن سفيدى چيست كه در آن زندان مى بينم؟ زندانبان بگريست و گفت : آن موسى بن جعفر است . وى را دو سجده است كه ازدور(199) آدم تا به امروز، كس را نبوده و تا قيامت دانم كه نبود. گفت : چگونه است ؟گفت : همه شب در قيام ركوع و سجده است و چون نماز بامداد مى گزارد ساعتى به تعقيبمشغول مى شود و بعد از آن در سجده افتد و در سجده است تا نماز پيشين مى گزارد، بعداز آن به سجود مى شود تا به نماز شام . شقيق بلخى گويد: سالى به حج مى شدم . چون يكمنزل برفتم ، از گرد قافله بر آمدم . جوانى را ديدم كه گليمى در خود پيچيده و بركناره اى رفته . گفتم : اين جوان به حج خواهد رفت و زاد مردمان ، بروم و وى را ملامت(200) كنم . روى به وى نهادم به من نگريست و گفت : يا شقيق ! ان بعض الظناثم (201)، باز گشتم و گفتم : اين جوان بدانست آنچه دردل من بود. چون به ديگر منزل فرود آمديم . گفتم : بروم و از وى حلالى خواهم . چونبرفتم نماز مى گزارد. چون سلام بازداد و گفت : يا شقيق ! انى لغفار لمن تاب.(202) آورده اند كه موسى بن جعفر عليه السلام را دشمنى بود كه هرگاه امام موسى عليهالسلام را بديدى دشمنام دادى و لعنت كردى او را و پدران او را. مواليانش گفتند: ما رااجازت ده تا آن ملعون را بكشيم . على بن المسيب گفت : مرا و مولاى من ، موسى بن جعفر عليه السلام را از مدينهبه بغداد آوردند و محبوس كردند (و مدت حبس درازا كشيد.) مشتاقاهل بيت و عيال شدم . در معجزات و كرامات (حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام ) آورده اند كه چونماءمون - عليه اللعنه - على بن موسى الرضا عليه السلام را وليعهد خود كرد، روزىچند باران نمى آمد. ماءمون ، رضا عليه السلام را گفت : يابنرسول الله ! به صحرا رو و نماز استسفا كن و از حق تعالى در خواه شايد رحمتىفرستد. امام گفت : روز دوشنبه بروم . ان شاء الله تعالى . پس امام روز دوشنيه بهصحرا رفت و خلق بسيار با وى بيرون شدند. چون نماز گزارد و دعا كرد، ابرى برآمد.مردمان در جنبش آمدند. امام گفت : اين ابر باران از آن شما نيست . از براى فلان شهر است. همچنان تا ده وصله ابر برآمد. چون يازدهم برآمد. گفت : اين ابر و باران از آن شماستو نبارد تا كه شما به مقام و خانه خود رويد. پس چون خلقان به مقام ومنزل خود رسيدند، باران در گرفت ، بارانى كه به يك ساعت رودخانه ها و حوضها وغديرها(209) پر آب گرديد. مردمان زبان به مدح و ثناى وى بگشودند. جماعتىمنكران و حاسدان ولايتش پيش ماءمون شدند و وى را ملامت كردند بر آنكه رضا عليهالسلام را وليعهد خود گردانيدى و گفتند: اين چيست كه كردى ؟ اين شرف و بزرگى وعظيم كه خلافت راست از خاندان عباس به خاندان علىنقل مى كنى و اين ساحر و ساحرزاده است ، او را تربيت مى فرمايى تا بازار خود تيزكند. ماءمون گفت : (وى پنهان به خود دعوت مى كرد، خواستم كه دعوت وى با ما بود.بعد از اين ) هر روز از مرتبه وى چيزى كم كنم تا به صورتى وى را فرا خلقان نمايمكه بدانند كه وى مستحق اين كار نيست . ملعونى نامش حميد بن مهران ، گفت : مرادستورى فرما تا با وى بحث كنم و در پيش خلقان وى راخجل و شرمسار گردانم . گفت : چنان كن . پس ماءمون بفرمود تا اشراف اطراف و علما وفضلا جمع شدند و رضا عليه السلام را حاضر كردند. حميد ملعون روى به رضا عليهالسلام آورد و گفت : اى پسر موسى ! تو عظيم از حد خود در گذشته اى و از قدر خودتجاوز كرده اى به سبب بارانى كه عادتست باريدن وى كه با دعاى تو اتفاق افتادهاست پندارى كه معجزه ابراهيم خليل آوردى و يا موسى كليم . اگر راست مى گويى كهتو را معجزه و كرامتى هست اشارت كن بدين دو نقش كه بر مسند ماءمون كرده اند تا شيرشوند و ايشان را بر من مسلط گردان تا مرا هلاك كنند و اگر نه از خود مى كنى چيزى كهآن را نتوانى . رضا عليه السلام در خشم شد و بانگ بر آن شيرها زد كه فراگيريد اينفاسق فاجر را و طعمه خويش سازيد. به فرمان خداى تعالى آن دو صورت ، شير شدندو آن ملعون را در هم شكستند و بخوردند، چنانكه از وى هيچ باقى نماند و در حضرت رضاعليه السلام بايستادند و گفتند: ما را چه مى فرمايى ؟ با صاحبش هم اين كنيم ؟ گفت :نه . برويد با جاى خود، ايشان با جاى خود شدند و به همان صورت گشتند. بعد از امام رضا عليه السلام امام محمد تقى عليه السلام بود؛ كه نيتش ابوجعفر، امالفضل دختر ماءمون زن وى بود. نوفل گفت : رضا عليه السلام از ماءمون اجازت خواست كه دارو مى خورم و بهچشمه آب گرم مى روم . مرا هفت روز معاف دار و رسولان تو به من نيايند. ماءمون وى رااجازت داد. عمار بن زيد گفت : در صحبت (211) امام معصوم على بن موسى رضا عليهالسلام به مكه مى رفتم . غلامم در راه رنجور شد و انگور خواست . گفتم : اينجا انگوراز كجا بود! رضا عليه السلام به من كس فرستاد كه غلامت را انگور آرزو است . بهمقابل خود بنگر. چون نگريستم باغى ديدم در وى درختان انار و انگور. در رفتم و انگورباز كردم و پيش غلام آوردم و قدرى زاد برگرفتم . محمد بن سنان گفت : مرا درد چشم پديد آمد. چنانكه به نابينايى نزديك بود.پيش مولاى خود ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام شدم و گفتم : يا بنرسول الله ! بر من رحمت كن كه بى طاقت و مضطرب شدم . رقعه اى (212) نوشت وگفت : پيش پسرم ابوجعفر محمد برو و خود را روىمال (213) و از وى در خواه تا تو را دعا كند و آن حضرت آن روز يكسال و چهار ماه بيش نبود. روايت كرد محمد بن سادات الغزونى از محمد بن حسان از على خالد كه گفت : من به عسكربودم . گفتند كه مردى اينجا محبوس است ، از شامش آوردند كه دعوى پيغمبرى كرده است .
|