پس از آنكه جنازه اسكندر را با تشريفات خاصى به اسكندريه (12)منتقل ساختند، حكيمانى از ايران و هند و روم و... كه همواره با اسكندر بودند و اسكندربدون راءى آنها، فرمانى صادر نمى كرد، به اسكندريه آمده و در اطراف جنازه او اجتماعكردند(13). اين حكيمان در كنار جنازه اسكندر كه آنرا در ميان جواهر و طلا غرق كرده و تابوت طلا وجواهر آگين گذارده بودند، قرار گرفتند، برجسته ترين آنها (ارسطاطاليس ) بهسايرين رو كرد و گفت : سخن ارسطاطاليس : اسير كننده اسيران ، خود اسير گشت به پيش آئيد، و هر يك از شما سخنى بگوئيد تا براى خواص تسلى خاطر بوده و براىعامه مردم مايه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستين نفر برخاست و دستش را برتابوت گذارد و گفت : ((اصبح آسرالاسراء اسيرا:)) ((آن كس كه اسير كننده اسيران بود، عاقبت خود اسير گشت )) جمع كننده طلاها دومى گفت : ((هذا الملك كان يخباء الذهب فقد صار الذهب يخباءه :)) ((اين همان پادشاهى است كه طلاها را جمع مى كرد و در بر مى گرفت ولى اينك طلاها اورا در بر گرفته است )) از شگفتترين شگفتيها ديگرى گفت : ((من اعجب العجب ان القوى قد غلب والضعفاء لاهون مفترون :)) ((از شگفتترين شگفتيها اينكه ، نيرومند مغلوب شد ولى ضعيفان سرگرم دنيا گرديده وبه آن مغرور شده اند)) چرا مرگرا از خود دور نكردى چهارمى گفت : ((يا ذا الذى جعل اجله ضمارا و امله عيانا فهلا باعدت من اجلك لتبلغ بعض املك : ((اى كسيكه مرگ را در پشت سر و آرزويت را پيش رو قرار داده بودى ، چرا مرگرا از خوددور نكردى تا به بعضى از آرزوهايت برسى )) وبال گردن ديگرى گفت : ((ايها الساعى المنتصب ، جمعت ما خذلك عند الاحتياج اليه فغودرت عليك اوزاره وقارفتآثامه فجمعت لغيرك واثمه عليك :)) ((اى كسى كه همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى ، بجمع آورى امورى پرداختى كههنگام احتياج ترا بخود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتكب جنايتها شدى وحال آنكه آنها را براى ديگران جمع كردى و تنها گناه ووبال براى تو باقيماند)) موعظه اى مرگ ششمى گفت : ((قد كنت لنا واعظا فما وعظتنا موعظة ابلغ من وفاتك ، فمن كان لهمعقول فليعقل و من كان معتبرا فليعتبر:)) ((تو واعظ و پند دهنده ما بودى و اينك هيچ موعظه اى براى ما مؤ ثرتر از مرگ تو نيست، بنابراين كسيكه داراى عقل است در اين باره بينديشد و كسيكه خواهان عبرت است بايدعبرت بگيرد)). وحشت وترس ديگرى گفت : ((رب غائب لك يخافك من ورائك و هو اليوم بحضرتك ولايخافك :)) ((چه بسا افرادى كه از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اماهمانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند)) سكوت هشتمى گفت : ((رب حريص على سكوتك اذلا تسكت و هو اليوم حريص على كلامك اذلا تتكلم :)) ((چه بسا افرادى كه علاقه شديد بسكوت تو داشتند، ولى سكوت نميكردى و همانهاامروز علاقه بشنيدن سخن تو دارند اما سخن نمى گوئى )) مرگ ديگرى گفت : ((كم اماتت هذه النفس لئلا تموت و قد ماتت :)) ((اين شخص چقدر اشخاص را كشت تا اينكه نميرد ولى عاقبت مرد)) پادشاهى دهمى گفت : ((يا عظيم السلطان اضمحل سلطانك ، كما اضمحلظل السحال و عفت آثار مملكتك كما عفت آثار الذباب :)) ((اى كسى كه سلطنت با عظمت داشتى ، پادشاهى تو مانند سايه ابر از بين رفت و آثارفرمانروائيت مانند آثار پشه هاى ضعيف چه زود محو گرديد؟!)) زمين ديگرى گفت : ((يا من ضاقت عليه الارض طولا و عرضا ليت شعرى كيف حالك فيما احتوى عليك منها:)) ((اى كسى كه زمين با اين طول و عرض بر تو ننگ بود كاش مى دانستم اينك كه چند وجباز زمين ترا در بر گرفته است حالت چگونه است ؟)) لذت زود گذر دوازدهمى گفت : ((ايها الجمع الحافل والملقى افاضل الترغبوا فيما لايدوم سروره و تقطع لذته فقدبان لكم الصلاح والرشاد من الغى والفساد:)) ((اى كسانى كه در اينجا بگرد جنازه اسكندر اجتماع كرده و به هم پيوسته ايد، بچيزىكه سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود گذر استدل نبنديد، اينك براى شما راه درست و هدايت از راه گمراهى و فساد آشكار شد)) غضب ديگرى گفت : ((يا من كان غضبه الموت هلا غضبت على الموت :)) ((اى كسى كه غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نكردى ؟!)) عبرت ديگرى گفت : ((قد رايتم هذا الملك الماضى فليتعظ به الملك الباقى :)) ((اى حاضران شما اين پادشاه را كه درگذشت ديديد، پس بايد پادشاهانى كه باقىمانده اند، از آن عبرت و پند بگيرند)) ساكتان سخن بگويند پانزدهمى گفت : ((ان الذى كانت الاذان تنصت له قد سكت ، الانكل ساكت :)) ((آن كسى كه گوشها براى شنيدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساكت شد، و اينكهمه ساكتان سخن بگويند)) ترا چه شده كه مالك هيچ عضوى از اعضاى خود نيستى ديگرى گفت : ((مالك لا تقل عضوا من اعضائك و قد كنت تستقل بملك الارضبل مالك لاترغب بنفسك عن ضيق المكان الذى انت فيه و قد كنت ترغب بها عن رجب البلاد:)) ((ترا چه شده كه مالك هيچ عضوى از اعضاى خود نيستى ، وحال آنكه اگر مالكيت همه زمين را مى گرفتى كم مى شمردى ، بلكه ترا چه شده كه بهاين مكان تنگ قانع شده اى ؟ حال آنكه به كشورهاى پهناور قانع نمى شدى ))) سخنانى ديگر ديگرى گفت : ((ان دنيا يكون هكذا آخرها فالزهد اولى ان يكون فى اولها:)) ((دنيائى كه پايانش اين چنين باشد، پارسائى در آغازش بهتر است )) وزير تشريفات گفت : ((قد فرشت النمارق و نضدت النضائد، و لا ارى عميد القوم :)) ((بالشها گشترده شده و تختها روى پايه هاى خود استوار گشته ولى بزرگ و رئيسقوم را نمى بينم )) ماءمور خزانه گفت : ((قد كنت تاءمرنى بالجمع والادخار فالى من ادفع ذخارك ؟:)) ((تو مرا بجمع آورى و روى هم انباشتن فرمان مى دادى ، اينك اين اندوخته هايت را به چهكسى تحويل بدهم )) ديگرى مى گفت : ((هذه الدنيا الطويلة العريضة قد طويت منها فى سبعة اشبار ولوكنت بذلك موقنا لمتحمل على نفسك فى الطلب :)) ((از اين دنياى بزرگ و وسيع ، به هفت وجب زمين قانع گرديدى راستى اگر از آغاز،يقين به اين موضوع مى داشتى ، آنقدر در توسعه طلبى به خود رنج نمى دادى )) همسر اسكندر كه ((روشنك )) نام داشت (14) گفت : ((ما كنت احسب ان غالب دارا يغلب :)) ((گمان نمى كردم كسى كه بر دارا پادشاه ايران پيروز گرديد مغلوبگردد))(15) سخن حكيم فردوسى سخن سراى بزرگ ايران فردوسى براى مجسم ساختن اين صحنه عبرت آميز چنين مىگويد:
چو بردند او را به اسكندرى
|
زمين شد سراسر پر از گفتگو
|
به اسكندرى ، كودك و مرد و زن
|
به تابوت او بر شدند انجمن
|
حكيم ارسطاليس ، پيش اندرون
|
بر آن تنگ صندوق بنهاد دست
|
چنين گفت كه اى شاه يزدان پرست
|
كجا آن هش و دانش و راءى تو
|
كه اين تنگ تابوت شد جاى تو
|
چرا خاك را برگزيدى نهال (18)
|
يكى گفت : كاى پيل روئينه تن
|
زپايت كه افكند و جايت كه جست ؟
|
كجا آنهمه حزم و راءى درست ؟
|
دگر گفت : چندى نهادى تو زر
|
كنون زر چه دارد تنت را ببر
|
دگر گفت : كز دست تو كس نجست
|
چرا سودى اى شاه با مرگ دست
|
دگر گفت : كاسودى از درد و رنج
|
دگر گفت : چون پيش داور شوى
|
همان بر كه كشتى همان بدروى
|
دگر گفت : ما چون تو باشيم زود
|
كه باشى تو چون گوهر نابسود
|
دگر گفت : كاى برتر از ماه و مهر
|
چه پوشى همى زانجمن خوب چهر
|
دگر گفت : ديبا بپوشيده اى
|
كنون سر زديبا برآور كه تاج
|
دگر گفت : پرسنده پرسد كنون
|
به سختى به گنج اندر آويختى
|
چو ديدى كه چند از بزرگان بمرد
|
زگيتى جز از نام نيكى نبرد
|
دگر گفت : روز تواندر گذشت
|
دگر گفت : كردار تو باد گشت
|
جهانى جدا كرده از ميش و گرگ
|
هر آنكس كه او تخت و تاج تو ديد
|
كه بر كس نماند چو برتر نماند
|
دگر گفت : كاندر سراى سپنج
|
چرا داشتى خويشتن را به رنج
|
كه بهر تو دين آمد از رنج تو
|
دگر گفت : چون لشگرت بازگشت
|
تو تنها بمانى در ين پهن دشت
|
وز آن پس بيامد دوان مادرش
|
فراوان بماليد رخ بر سرش هميگفت
|
جهاندار و نيك اختر و پارسا
|
جهاندار داراى دارا كجاست ؟
|
كزو داشت گيتى همه پشت راست
|
همان خسرو و اشك و قرقار وفور
|
چو خاقان چين و شه شهر زور(21)
|
دگر شهر ياران كه روز نبرد
|
سرانشان زباد اندر آمد بگرد
|
چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ
|
زبس رزم و پيكار و خون ريختن
|
همى دارى از مردم خويش راز
|
چو كردى جهان از بزرگان تهى
|
درختى كه كشتى چو آمد به بار
|
وگر ماند ايدر(22) ز تو نام زشت
|
چو او ((سى و شش پادشاه )) را بكشت
|
نگر تا چه دارد گيتى به مشت
|
شد آن شارسانها همه خارسان
|
سخن ماند از وى در آفاق و بس (23)
|
|