بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان باستان, آیة الله حسین نورى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BASTAN01 -
     BASTAN02 -
     BASTAN03 -
     BASTAN04 -
     BASTAN05 -
     BASTAN06 -
     BASTAN07 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

اسكندر مقدونى

فاتح سى و شش كشور

اسكندر در ميان پادشاهان ، شهره جهان است ، آوازه كشورگشائى و جهانگيرى و اقتدار اوبه همه جا رسيده ، خاور تا باختر، روم و ايران و هند تا چين و تبت ، همه را تحت تسخيركشيد و گشاينده سى و شش مملكت گرديد، فردوسى در ديوان معروفش درباره او مىگويد:
((كه او سى و شش پادشاه را بكشت ))
بالاخره او آنچنان عظمت و اقتدار پيدا كرد كه به هر ديار كه يورش مى برد و به هركشور لشكر مى كشيد، سلاطين و بزرگان آن ديار با تقديم هدايا از اواستقبال مى كردند و در برابر او سر تعظيم فرود مى آوردند در خطه هاى مختلف جهانشهرهائى به نام تاءسيس و مجالسى به نامش بر پا مى كردند.
عجيب اينكه تمام اين كشورگشائى ها و فتح و جهانگيرى در مدت بسيار كوتاهى يعنى درپانزده سال ، آن هم در دنياى آن روز انجام گرفته است ، چون مجموع مدت سلطنت او ازپانزده سال تجاوز نمى كند كه 9 سال پيش ‍ ازقتل ((دارا بن دارا)) و شش سال پس از مرگ او بوده است .
او در سن 21 سالگى زمام امور سلطنت را به دست گرفت و در سن 36 سالگى يك كشورپهناورى را كه با زور و شمشير بدست آورده بود پشت سر گذارده ، ناگزيردل از دنيا بركند و ديده از جهان بربست . (1)


نظرى به كشورگشائى ها و تلاشهاى اسكندر

فليقوس كه قيصر و فرمانرواى ((يونان )) فرزند دختر خود را كه اسكندر نام داشتبجانشينى خود برگزيد و او را وليعهد خود نمود و پس از آنكه از دنيا رفت ، اسكندرزمام امور كشور روم را به دست گرفت .
ولى اسكندر تنها به يونان قناعت نكرد، بلكه بى امان در راه كشورگشائى و توسعهملك خود به تلاش و كوشش پرداخت و با سپاهيان بيكران خود به ايران و هند و يونان وتبت و... حمله هاى پى درپى كرد تا سرانجام همه را تحت تسخير حكومت خود درآورد، ازجمله از يورشهاى مهم اسكندر، يورش به ايران و جنگ با ((دارا)) است .
فردوسى در مورد حمله اسكندر به ايران و برخورد سپاه ايران با سپاه اسكندر گويد:

دو لشكر كه آن را كرانه نبود
چو اسكندر اندر زمانه نبود
سرانجام در اين گيرودار پادشاه ايران ((دارا)) كشته شد و خاك ايران تحت تصرفاسكندر درآمد.
در جنگ اسكندر با سپاه ايران ، پس از آنكه اسكندر بر سپاه ايران غالب شد،چهل مليون طلا و نقره و آلات و ظروف طلا و جواهرآگين و اشياء نفيس به عنوان غنيمت تحتتصرف مردم يونان درآمد، كه آنها را با بيست هزار استر و پنجهزار شترحمل كردند، و وقتى كه اسكندر به شهر شوشتر آمد، دفينه اى از دارا به دست اسكندررسيد كه محتوى پنجاه هزار ((طالينت ))(2) بود.
وقتى كه به تقاضاى ((همخوابش )) به شهر اصطخر وارد شد، مبلغ 120 هزار((طالينت ))از مردم آن شهر به غارت برد و سپس همه شهر نامبرده را كه سالها پايتختپادشاهان ايران بود، خراب كرد و به آتش كشيد و حتى دستور داد تخت جمشيد راسوزاندند و ويران كردند.
در همين گيرودار كتاب مذهبى ايرانيان كه ((اوستا)) ناميده مى شد از ميان رفت .
اسكندر پس از آنكه خاك وسيع ايران را تحت قلمرو حكومت خود آورد، قصد سرزمين پهناورهند كرد در آن عصر پادشاه هند شخصى بود به نام ((كيد)) كه در بينش و درايت وآگاهى شهرت داشت .
اسكندر، لشكر خود را به سوى هند به راه انداخت ، بهقول فردوسى :
سكندر چو كرد اندر ايران نگاه
بدانست كاو را شد آن تاج و گاه
سوى كيد هندى سپه بركشيد
همه راه و بيراه لشكر كشيد
پس از درگيريهاى متعدد، سرانجام سپهسالار هند كه ((فور)) نام داشت با سپاهش دربرابر سپاه اسكندر قرار گرفتند، طولى نكشيد كه فور هندى به دست اسكندر، كشتهشد، آنگاه اسكندر، سورگ هندى را به جاى فور، بر تخت نشاند، چنانكه فردوسىگويد:
يكى باگهر بود نامش سورگ
زهندوستان پهلوانى بزرگ
سرتخت شاهى بدو داد و گفت
كه دينار هزگز مكن در نهفت
ببخش و بخور هر چه آيد فراز
بدين تاج و تخت سپنجى مناز
كه گاهى سكندر بود گاه فور
گهى درد و خشم است و گه بزم سور
پس از بپايان رساندن فتح سرزمين پهناور هند، اسكندر از جانب هندوستان برگشته بهسوى جده عزيمت كرد و از جده به سوى مصر لشكر كشيد، ((قبطون )) پادشاه مصر،به محض شنيدن لشكركشى اسكندر، خود و سپاه و تاج و تختش را تسليم اسكندر كرد،اسكندر با سپاهش يك سال در مصر استراحت كرد و سپس به سوى اندلس لشكر كشيد وپس از آن مسافرتهاى طولانى به خاور و باختر نمود و در اين سفر شگفتيها ديد، و سپسبه سوى يمن لشكر كشيد و پس از آن با سپاه بيكرانى به طرفبابل (3) روانه شد.
سكندر سپه سوى بابل كشيد
زگرد سپه شد هوا ناپديد

بيمارى اسكندر و عجز پزشكان در معالجه او

اسكندر به قصد فتح بابل اين شهر زيبا و عروس شهرها، عازمبابل شد پس ‍ از آنكه اين شهر را فتح كرد در خود احساس بيمارى كرد، و لحظه بهلحظه بر شدت بيماريش افزوده شد به گونه اى كه اميد زندگى از او قطع گرديد ودانست كه پيك مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى براى مادرش ‍ نوشت كه بعداخاطر نشان خواهد شد.
بقول فردوسى :

زبيمارى او غمى شد سپاه
چو بيرنگ ديدند رخسار شاه
همه دشت يك سر خروشان شدند
چو بر آتش تيز جوشان شدند
اسكندر كه خود را در كام مرگ مى ديد، نامه اى براى معلمش حكيم بزرگ ارسطاطاليس درمورد بيمارى خود نوشت ، ارسطاطاليس در پاسخ او مطالبى نوشت ، از جمله چنينتوصيه كرد:
بپرهيز و تن را به يزدان سپار
بگيتى جز از تخم نيكى مكار
زمادر همه مرگ را زاده ايم
به بيچارگى تن بدو داده ايم
نه هركس كه شد پادشاهى ببرد
برفت و بزرگى كسى را سپرد
بپرهيز و خون بزرگان مريز
كه نفرين بود بر تو تا رستخير
جمعى از حاذقترين پزشكان در آن حال خود را كنار بستر اسكندر رساندند، و همه آنها باتوجه خاصى به مداواى اسكندر پرداختند و در اين مورد آخرين سعى خود را نمودهكميسيون پزشكى تشكيل داده براى درمان اسكندر مشورتها كردند و داروهاى مختلف آوردندو تا آنجا كه قدرت و توانايى داشتند كوشش كردند، ولى كوشش آنها بجائى نرسيد،بالاخره تير مرگ اسكندر را صيد كرد، چنانكه نظامى در اقبالنامه گويد:
طبيبان لشكر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداواى بيمارى انگيختند
زهرگونه شربت برآميختند
طبيب ار چه داند مداوا نمود
چه مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش كنان چاره جستند باز
نيامد بدست ، عمر گم گشته باز

تاءسف اسكندر

اسكندر كه به قول معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب رامحل تاخت و تاز خود قرار داد، حتما با خود مى انديشيد كه پس از فتح همه كشورها و بلاد،فرمانرواى كل و بى مزاحم همه نقاط زمين شده ، ديگر از هر نظر در آسايش و استراحتخواهد بود، اما ناگهان متوجه شد، كه ممكن است با تلاش و پى گيرى ، همه چيز رابدست آورد ولى يك چيز است كه با تلاش نمى توان به آن دست يافت و آن پايدارى دراين جهان است .
وقتى اين توجه به او دست داد كه ناگهان خود را در كام بيمارى ديد، و نشانه هاى مرگرا در خود مشاهده كرد، ولى چاره اى جز تسليم مرگ شدن را نداشت ، ازدل آه مى كشيد و با يكدنيا حسرت و تاءسف لحظات آخر عمر را مى پيمود، چنانكه ازوصيتهاى او (كه بعدا ذكر مى شود) اين تاءسف عميق به خوبى آشكار است .
او مسافرتها كرد و در همه اين مسافرتها، با پيروزى و فتح برگشت اما اينك مىانديشيد كه بايد به سفرى برود كه در آن برگشتن نيست سفرى كه در آن بدنش اسيرخاك مى گردد خاك بر او فرمانروائى مى كند سفرى كه او در طى آن بازخواست خواهندكرد، در اينجا سرنخ را به دست شاعر توانا ((نظامى گنجوى )) مى دهم كه او درقبال نامه از قول اسكندر گويد:

كجا خازن و لشكر و گنج من
برشوت مگر كم كند رنج من
كجا لشكرم تا به شمشير تيز؟
دهند اين تبش را زجانم گريز
سكندر منم خسرو ديو بند
خداوند شمشير و تخت بلند
كمر بسته و تيغ برداشته
يكى گوش ناسفته نگذاشته
زقنوج تا قلزم (4) و قيروان (5)
چو ميغى (6) روان بود تيغم روان
چو مرگ آمد آن تيغ زنجير شد
نه زنجير، دام گلوگير شد
به داراى دولت سرافروختم
زدارا به دولت سرانداختم
شدم بر سر تخت جمشيدوار
زگنج فريدون گشودم حصار
زمشرق به مغرب رساندم نوند(7)
همان سد ياءجوج (8) كردم بلند
جهان جمله ديدم زبالا و زير
هنوزم نشد ديده از ديده سير
كجا رفته اند آن حكيمان پاك ؟
كه زر مى فشاندم بر ايشان چه خاك
بيائيد گو خاك را زر كنيد
مداواى جان سكندر كنيد
زهر دانشى دفترى خوانده ام
چو مرگ آمد اينجا فرو مانده ام
سرانجام مملكت و فرمانروائى را بدرود گفت واجل لحظه اى مهلتش ‍ نداد.
سكندر كه بر عالمى حكم داشت
درآندم كه مى رفت عالم گذاشت
ميسر نبودش كزو عالمى
ستانند و مهلت دهندش دمى

وصاياى اسكندر

1 - برون آريد از تابوت دستم

هنگامى كه اسكندر، نشانه هاى مرگ را در خود ديد، وصيتهائى كرد كه ما در اينجا بهذكر چند نمونه از آنها مى پردازيم :
نخستين توصيه او اين بود وقتى جنازه اش را در ميان تابوت مى گذارند، دستش را ازتابوت بيرون بياورند، تا مردم بدانند كه اسكندر از اين دنيا با دست خالى رفت وچيزى از متاع دنيا را با خود نبرد چنانكه در اشعار شعرا آمده است :

شنيدم در وصاياى سكندر
كه گفتى با ارسطوى هنرور
كه از روز زمين چون ديده بستم
برون آريد از تابوت ، دستم
كه تا بينند مغروران سرمست
كه از دنيا برون رفتم تهيدست

2 - وصيت عجيب او به مادرش

اسكندر هنگامى كه خود را در آستانه مرگ ديد، بطلميوس بن اذينه را كه فرمانده سپاهياناو بود به زمامدارى بعد از خود برگزيد و به او وصيت كرد كه تابوت مرا بهاسكندريه نزد مادرم حمل كنيد و به مادرم بگوئيد كه مجلس عزاى مرا به اين ترتيبتشكيل بدهد.
سفره طعام بگستراند و همه مردم كشور را به آن دعوت نمايد و اعلام كند كه همگان دعوتشرا بپذيرند، مگر كسى كه عزيز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شركت نكند،تا شركت كنندگان در عزاى اسكندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند وايجاد خوشحالى كنند تا مجلس عزاى اسكندر مانند مجلس عزاى ديگران با حزن و غم تواءمنباشد.
وقتى كه خبر مرگ و وصيت او به مادرش رسيد و تابوت اسكندر را در كنار مادرشگذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افكند و سپس گفت :
((اى كسى كه ملك و حكومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابرعظمت تو تعظيم مى كردند، ترا چه شده است كه امروز در خوابى و بيدار نمى شوى ؟ ودر سكوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟))
سپس مطابق وصيت فرزندش اسكندر، به همه مردم كشور، اعلام كرد كه در مراسم عزا واطعام شركت كنند، به شرط اينكه شركت كنندگان ، به مصيبت مرگ دوست و عزيزىگرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هيچ كسى دعوت او را اجابت نكرد،از خدمتگذاران مجلس از علت اين امر جويا شد.
در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع كردى .
گفت : چطور؟
گفتند: تو امر كردى كه همه دعوت ترا اجابت كنند، به شرط آنكه ((كسى كه عزيز ومحبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در ميان اينهمه مردم كسى نيست كهداراى اين شرط باشد.
وقتى كه مادر اسكندر اين مطلب را شنيد به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم بابهترين راه تسليت مرا تسلى خاطر داد.


نامه اى به مادر

اسكندر علاوه بر وصيتى كه به مادرش كرده بود و شرح آن گذشت ، نامه اى نيز بهوى نگاشته بود كه فردوسى آن را در ضمن اين اشعار بيان كرده است :

زگيتى مرا بهره اين بد كه بود
زمان چون بكاهد نشايد فزود
مرا مرده در خاك مصر آكنيد
زگفتار من هيچ مپرا كنيد
به سالى زدينار من صد هزار
ببخشيد بر مردم خويش كار
گرآيد يكى روشنك (9) را پسر
شود بى گمان زنده نام پدر
نبايد كه باشد جز او شاه روم
كه او تازه گرداند آن مرز و بوم
تا اينكه گويد:
من ايدر(10) همه كار كردم ببرك
به بيچارگى دل نهادم بمرگ
به اندرز من گوش بايد گشود
به اين گفت من در نبايد فزود
نخست آنكه تابوت زرين كنيد
كفن بر تنم عنبر آگين كنيد
ز زربفت چينى سزاوار من
كسى سر نپيچد زتيمار من
همه درز تابوت مرا بقير
به كافور گيريد و مشك و عبير
نخست آكنيد اندرو انگبين
زبر انگبين زير ديباى چين
وز آن پس تن من نهيد اندر وى
سرآمد سخن چون بپوشيد روى
در پايان نامه گفت :
ترا مهر بد برتنم سال و ماه
كنون جان پاكم زيزدان بخواه
بدين خواستن باش فريادرس
كه فرياد گيرد مرا دست و بس
نگر تا كه بينى بگرد جهان
كه او نيست از مرگ خسته روان
جنازه اسكندر را مطابق وصيت وى ، از بابل به اسكندريهحمل كردند، تمام بزرگان اطراف جنازه را گرفتند و عده اى از حكماء معروف يونانى وايرانى و هندى و رومى و... كنار جناره اسكندر آمدند و هر كدام سخنى گفتند كه ذكر خواهدشد.
پس از اين وقايع ، بدستور مادرش ، جنازه را در اسكندريه دفن كردند(11).

گفتار حكماء، كنار جناره اسكندر

اجتماع حكيمان در اطراف جناره اسكندر

پس از آنكه جنازه اسكندر را با تشريفات خاصى به اسكندريه (12)منتقل ساختند، حكيمانى از ايران و هند و روم و... كه همواره با اسكندر بودند و اسكندربدون راءى آنها، فرمانى صادر نمى كرد، به اسكندريه آمده و در اطراف جنازه او اجتماعكردند(13).
اين حكيمان در كنار جنازه اسكندر كه آنرا در ميان جواهر و طلا غرق كرده و تابوت طلا وجواهر آگين گذارده بودند، قرار گرفتند، برجسته ترين آنها (ارسطاطاليس ) بهسايرين رو كرد و گفت :
سخن ارسطاطاليس : اسير كننده اسيران ، خود اسير گشت
به پيش آئيد، و هر يك از شما سخنى بگوئيد تا براى خواص تسلى خاطر بوده و براىعامه مردم مايه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستين نفر برخاست و دستش را برتابوت گذارد و گفت :
((اصبح آسرالاسراء اسيرا:))
((آن كس كه اسير كننده اسيران بود، عاقبت خود اسير گشت ))
جمع كننده طلاها
دومى گفت :
((هذا الملك كان يخباء الذهب فقد صار الذهب يخباءه :))
((اين همان پادشاهى است كه طلاها را جمع مى كرد و در بر مى گرفت ولى اينك طلاها اورا در بر گرفته است ))
از شگفتترين شگفتيها
ديگرى گفت :
((من اعجب العجب ان القوى قد غلب والضعفاء لاهون مفترون :))
((از شگفتترين شگفتيها اينكه ، نيرومند مغلوب شد ولى ضعيفان سرگرم دنيا گرديده وبه آن مغرور شده اند))
چرا مرگرا از خود دور نكردى
چهارمى گفت :
((يا ذا الذى جعل اجله ضمارا و امله عيانا فهلا باعدت من اجلك لتبلغ بعض املك :
((اى كسيكه مرگ را در پشت سر و آرزويت را پيش رو قرار داده بودى ، چرا مرگرا از خوددور نكردى تا به بعضى از آرزوهايت برسى ))
وبال گردن
ديگرى گفت :
((ايها الساعى المنتصب ، جمعت ما خذلك عند الاحتياج اليه فغودرت عليك اوزاره وقارفتآثامه فجمعت لغيرك واثمه عليك :))
((اى كسى كه همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى ، بجمع آورى امورى پرداختى كههنگام احتياج ترا بخود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتكب جنايتها شدى وحال آنكه آنها را براى ديگران جمع كردى و تنها گناه ووبال براى تو باقيماند))
موعظه اى مرگ
ششمى گفت :
((قد كنت لنا واعظا فما وعظتنا موعظة ابلغ من وفاتك ، فمن كان لهمعقول فليعقل و من كان معتبرا فليعتبر:))
((تو واعظ و پند دهنده ما بودى و اينك هيچ موعظه اى براى ما مؤ ثرتر از مرگ تو نيست، بنابراين كسيكه داراى عقل است در اين باره بينديشد و كسيكه خواهان عبرت است بايدعبرت بگيرد)).
وحشت وترس
ديگرى گفت :
((رب غائب لك يخافك من ورائك و هو اليوم بحضرتك ولايخافك :))
((چه بسا افرادى كه از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اماهمانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند))
سكوت
هشتمى گفت :
((رب حريص على سكوتك اذلا تسكت و هو اليوم حريص على كلامك اذلا تتكلم :))
((چه بسا افرادى كه علاقه شديد بسكوت تو داشتند، ولى سكوت نميكردى و همانهاامروز علاقه بشنيدن سخن تو دارند اما سخن نمى گوئى ))
مرگ
ديگرى گفت :
((كم اماتت هذه النفس لئلا تموت و قد ماتت :))
((اين شخص چقدر اشخاص را كشت تا اينكه نميرد ولى عاقبت مرد))
پادشاهى
دهمى گفت :
((يا عظيم السلطان اضمحل سلطانك ، كما اضمحلظل السحال و عفت آثار مملكتك كما عفت آثار الذباب :))
((اى كسى كه سلطنت با عظمت داشتى ، پادشاهى تو مانند سايه ابر از بين رفت و آثارفرمانروائيت مانند آثار پشه هاى ضعيف چه زود محو گرديد؟!))
زمين
ديگرى گفت :
((يا من ضاقت عليه الارض طولا و عرضا ليت شعرى كيف حالك فيما احتوى عليك منها:))
((اى كسى كه زمين با اين طول و عرض بر تو ننگ بود كاش مى دانستم اينك كه چند وجباز زمين ترا در بر گرفته است حالت چگونه است ؟))
لذت زود گذر
دوازدهمى گفت :
((ايها الجمع الحافل والملقى افاضل الترغبوا فيما لايدوم سروره و تقطع لذته فقدبان لكم الصلاح والرشاد من الغى والفساد:))
((اى كسانى كه در اينجا بگرد جنازه اسكندر اجتماع كرده و به هم پيوسته ايد، بچيزىكه سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود گذر استدل نبنديد، اينك براى شما راه درست و هدايت از راه گمراهى و فساد آشكار شد))
غضب
ديگرى گفت :
((يا من كان غضبه الموت هلا غضبت على الموت :))
((اى كسى كه غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نكردى ؟!))
عبرت
ديگرى گفت :
((قد رايتم هذا الملك الماضى فليتعظ به الملك الباقى :))
((اى حاضران شما اين پادشاه را كه درگذشت ديديد، پس بايد پادشاهانى كه باقىمانده اند، از آن عبرت و پند بگيرند))
ساكتان سخن بگويند
پانزدهمى گفت :
((ان الذى كانت الاذان تنصت له قد سكت ، الانكل ساكت :))
((آن كسى كه گوشها براى شنيدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساكت شد، و اينكهمه ساكتان سخن بگويند))
ترا چه شده كه مالك هيچ عضوى از اعضاى خود نيستى
ديگرى گفت :
((مالك لا تقل عضوا من اعضائك و قد كنت تستقل بملك الارضبل مالك لاترغب بنفسك عن ضيق المكان الذى انت فيه و قد كنت ترغب بها عن رجب البلاد:))
((ترا چه شده كه مالك هيچ عضوى از اعضاى خود نيستى ، وحال آنكه اگر مالكيت همه زمين را مى گرفتى كم مى شمردى ، بلكه ترا چه شده كه بهاين مكان تنگ قانع شده اى ؟ حال آنكه به كشورهاى پهناور قانع نمى شدى )))
سخنانى ديگر
ديگرى گفت :
((ان دنيا يكون هكذا آخرها فالزهد اولى ان يكون فى اولها:))
((دنيائى كه پايانش اين چنين باشد، پارسائى در آغازش بهتر است ))
وزير تشريفات گفت :
((قد فرشت النمارق و نضدت النضائد، و لا ارى عميد القوم :))
((بالشها گشترده شده و تختها روى پايه هاى خود استوار گشته ولى بزرگ و رئيسقوم را نمى بينم ))
ماءمور خزانه گفت :
((قد كنت تاءمرنى بالجمع والادخار فالى من ادفع ذخارك ؟:))
((تو مرا بجمع آورى و روى هم انباشتن فرمان مى دادى ، اينك اين اندوخته هايت را به چهكسى تحويل بدهم ))
ديگرى مى گفت :
((هذه الدنيا الطويلة العريضة قد طويت منها فى سبعة اشبار ولوكنت بذلك موقنا لمتحمل على نفسك فى الطلب :))
((از اين دنياى بزرگ و وسيع ، به هفت وجب زمين قانع گرديدى راستى اگر از آغاز،يقين به اين موضوع مى داشتى ، آنقدر در توسعه طلبى به خود رنج نمى دادى ))
همسر اسكندر كه ((روشنك )) نام داشت (14) گفت :
((ما كنت احسب ان غالب دارا يغلب :))
((گمان نمى كردم كسى كه بر دارا پادشاه ايران پيروز گرديد مغلوبگردد))(15)
سخن حكيم فردوسى
سخن سراى بزرگ ايران فردوسى براى مجسم ساختن اين صحنه عبرت آميز چنين مىگويد:

چو بردند او را به اسكندرى
جهان را دگرگونه شد داورى
بهامون (16) نهادند صندوق (17) او
زمين شد سراسر پر از گفتگو
به اسكندرى ، كودك و مرد و زن
به تابوت او بر شدند انجمن
اگر برگرفتى زمردم شمار
مهندس فزون آمدى صد هزار
حكيم ارسطاليس ، پيش اندرون
جهانى برو ديدگان پر زخون
بر آن تنگ صندوق بنهاد دست
چنين گفت كه اى شاه يزدان پرست
كجا آن هش و دانش و راءى تو
كه اين تنگ تابوت شد جاى تو
بروز جوانى بدين مايه سال
چرا خاك را برگزيدى نهال (18)
حكيمان رومى شدند انجمن
يكى گفت : كاى پيل روئينه تن
زپايت كه افكند و جايت كه جست ؟
كجا آنهمه حزم و راءى درست ؟
دگر گفت : چندى نهادى تو زر
كنون زر چه دارد تنت را ببر
دگر گفت : كز دست تو كس نجست
چرا سودى اى شاه با مرگ دست
دگر گفت : كاسودى از درد و رنج
هم از جستن پادشاهى و گنج
دگر گفت : چون پيش داور شوى
همان بر كه كشتى همان بدروى
دگر گفت : ما چون تو باشيم زود
كه باشى تو چون گوهر نابسود
دگر گفت : كاى برتر از ماه و مهر
چه پوشى همى زانجمن خوب چهر
دگر گفت : ديبا بپوشيده اى
زما چهر زيبا بپوشيده اى
كنون سر زديبا برآور كه تاج
همى جويدت ياره (19) و تخت عاج (20)
دگر گفت : پرسنده پرسد كنون
چه دارى همى پاسخ رهنمون
كه خون بزرگان چرا ريختى
به سختى به گنج اندر آويختى
چو ديدى كه چند از بزرگان بمرد
زگيتى جز از نام نيكى نبرد
دگر گفت : روز تواندر گذشت
زبانت زگفتار بيكار گشت
دگر گفت : كردار تو باد گشت
سرسركشان از تو آزاد گشت
ببينى كنون بارگاهى بزرگ
جهانى جدا كرده از ميش و گرگ
هر آنكس كه او تخت و تاج تو ديد
عنان از بزرگى ببايد كشيد
كه بر كس نماند چو برتر نماند
درخت بزرگى چه بايد نشاند
دگر گفت : كاندر سراى سپنج
چرا داشتى خويشتن را به رنج
كه بهر تو دين آمد از رنج تو
يكى تنگ تابوت شد گنج تو
دگر گفت : چون لشگرت بازگشت
تو تنها بمانى در ين پهن دشت
همانا پس هر كسى بنگرى
فراوان غم زندگانى خورى
وز آن پس بيامد دوان مادرش
فراوان بماليد رخ بر سرش هميگفت
كاى نامور پادشاه
جهاندار و نيك اختر و پارسا
جهاندار داراى دارا كجاست ؟
كزو داشت گيتى همه پشت راست
همان خسرو و اشك و قرقار وفور
چو خاقان چين و شه شهر زور(21)
دگر شهر ياران كه روز نبرد
سرانشان زباد اندر آمد بگرد
چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ
ترا گفتم ايمن شدستى زمرگ
زبس رزم و پيكار و خون ريختن
به هرمرز با لشكر آويختن
زمانه ترا داد گفتم جواز
همى دارى از مردم خويش راز
چو كردى جهان از بزرگان تهى
بينداختى تاج شاهنشهى
درختى كه كشتى چو آمد به بار
همى خاك بينم ترا غمگسار
همه نيگوئى ماند و مردمى
جوانمردى و خوبى و خرمى
وگر ماند ايدر(22) ز تو نام زشت
نيابى عفى الله خرم بهشت
چنين است رسم سراى كهن
سكندر شد و ماند ايدر سخن
چو او ((سى و شش پادشاه )) را بكشت
نگر تا چه دارد گيتى به مشت
برآورد پر مايه ده شارسان
شد آن شارسانها همه خارسان
بجست آنكه هرگز نجستست كس
سخن ماند از وى در آفاق و بس (23)

چنين است رسم سراى كهن

تاريخ گذشتگان آئينه عبرت است و بر ما لازم است در اين نكته فكر كنيم كه آيا اينقدرتها و امكانات كه در اختيار انسانها قرار مى گيرد در چه راه بكار گرفته مى شود؟آيا در راه تاءمين رفاه بشر يا در راه تخريب جهان و بدبختى انسانها؟ آيا اسكندر باآنهمه تلاشها و توسعه طلبيها و غارتها و كشتارها چه كرد؟ و عاقبت كجا رفت ؟
چقدر خوب بود كه او بيدار مى شد و اين قدرتها را در راه رفاه بشر به كار مى انداخت ،و اين فكر را مى كرد كه سرانجام كارش چه خواهد شد؟ فردوسى مى گويد:

اگر چرخ گردون كشد زين تو
سرانجام خشتست بالين تو
اگر شاه گردى سرانجام چه ؟
زآغاز تخت و زفرجام چه ؟
دلت را بتيمار(24) چندين مبند
بس ايمن مشو بر سپهر بلند
تو بى جان شوى او بماند دراز
حديثى درازست چندين مناز
تو از آفريدون فزونتر نه اى
چو پرويز با تخت و افسر نه اى
چو جمشيد ديوت بفرمان نبود
چو كاوس گردونت ايوان نبود(25)
ستاند دهد ديگرى را دهد
جهان خوانيش بى گمان برجهد
جهان سر بسر حكمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است .
شاعران بزرگ و سخن سرايان معروف ايران درباره كمتر كسى مانند اسكندر شعر گفتهو از اين راه هوشمندان را به بى ثباتى زندگانى دنيا و عبرت آموزى متنبه ساخته و بهبهره بردارى از فرصتهاى زندگى ترغيب نموده اند.
در پايان اين فصل براى نمونه باين قطعه نيز توجه كنيد:
سكندر كه از علم با بهره بود
به دين و خرد در جهان شهره بود
بعقل و بدانش سرافراز بود
زشاهان به انصاف ممتاز بود
چو در جنگ بردى شمشير دست
فتادى در اجرام اختر شكست
شدى تيره چون عرض دادى سپاه
زگرد سواران رخ مهر و ماه
برفت از جهان با هزاران دريغ
نه او را سپه مانع آيد نه تيغ
اگر دافع مرگ بودى سپاه
سكندر بدى در جهان پادشاه
سكندر بسى گرد گيتى شتافت
ولى چشمه زندگانى نيافت
چو او را چنين بود انجام كار
ترا حال چون باشد از روزگار
گرفتم كه عالم گرفتى تمام
جهانگشت چاكر فلك شد غلام
نآخر چو كوس اجل كوفت مرگ
بريزد گل زندگى بار و مرگ
حياتيكه او را ممات از قفا است
اگر آب خضر است آن بيوفا است

آيا اسكندر همان ذوالقرنين است ؟

قرآن سه بار از ذوالقرنين نام برده است

قرآن در سوره كهف سه بار از ذوالقرنين نام برده (26) و اين خصوصيات را براى اوبيان نموده است :
1 - ((ما ذوالقرنين را بر زمين تسلط و تمكين بخشيديم و آنچه را كه براى استوارىحكومت و اكمال فتوحات خود لازم داشت در اختيارش ‍ نهاديم ))(27)
2 - سه پيشروى مهم نصيب دوالقرنين شد، اول
نفوذ (و لشكر كشى ) در سمت غرب ، دوم نفوذ (و لشكركشى ) در سمت شرق ، سوم هجومبه طرف بلاد كوهستانى و دشتهاى شمال شرقى براى جلوگيرى از ياءجوج و ماءجوج(قبايل وحشى بيابانى كه در شمال شرقى مى زيسته اند) و ساختن ((سد)) بخاطرمسدود كردن راه تجاوز آنها(28).
3 - ذوالقرنين طرفدار عدالت بود و از ظلم و ستم دورى مى كرد و از ضعفا و ناتوانانحمايت مى نمود(29).
4 - او به خدا و آخرت ايمان داشت (30).
5 - او حرص به ثروت اندوزى نداشت از اينرو پس از ساختن سد، مغلوبين خواستند مالىفراهم كنند و به او بدهند، او نپذيرفت و گفت :
آنچه خدا به من عطا كرده مرا از اموال شما بى نياز خواهد كرد(31).
اينك در اين باره سؤ ال مى شود كه آيا ذوالقرنين با اين خصوصيات چه كسى بوده است؟


اختلاف نظر بين مفسران و علماى تاريخ درباره ذوالقرنين

بين مفسران و علماى تاريخ ، آراء و گفتگوهاى بسيار به ميان آمده است و در رواياتى كهمربوط به ذوالقرنين هست نيز اختلاف وجود دارد.
در مورد اسم ذوالقرنين ، در بعضى از روايات آمده ، نام او ((عياش )) بود و در بعضىديگر آمده اسم او ((اسكندر)) بود، و در پاره اى اسم او ((مرز يابن مرز به يونانى ))و در برخى ديگر اسم او ((مصعب بن عبدالله بن قحطان )) و در بعضى ((صعب بن ذىالمراثد)) و در بعضى ديگر ((عبدالله بن ضحاك )) و... آمده است (32).
فخر رازى در تفسير خود اصرار دارد كه ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است ، و در اينباره گفتارى دارد كه خلاصه اش اين است :
قرآن دلالت مى كند كه قلمرو حكومت ذوالقرنين تا به آخر غرب و شرق و سمتشمال رسيد و بنابر شهرت تاريخى كسى كه حكومتش به اين حد رسيد، جز اسكندرشخص ديگرى نيست ، چه آنكه اسكندر بر تمام كشورها مسلط شد سپس به مصر رفتاسكندريه را ساخت و سپس وارد شام شد و هر جا قدم مى نهاد آنجا را فتح مى كرد، برايران و هند و چين و... تسلط يافت ، وقتى كه قرآن ذوالقرنين را چنين معرفى مى كند كهبر همه جا تسلط يافت و در تاريخ ثابت شده كه اسكندر قاف تا فاف عالم را گرفتپس ‍ ذوالقرنين همان اسكندر است (33)
در گفتار فخر رازى چند اشكال وجود دارد:
نخست اينكه كسى كه از نظر تاريخ بر مشرق و مغرب وشمال و جنوب تسلط يافته باشد، تنها اسكندر نيست ، بلكه افرادى نيزمثل كورش ، بخت النصر و... چنين استيلاء پيدا كردند.
دوم اينكه قرآن ، ذوالقرنين را مؤ من به خدا و روز قيامت و يگانه پرست معرفى مى كند،در صورتى كه اسكندر از ستاره پرستان بود ونقل كرده اند كه حيوانى را براى ستاره مشترى ذبح نمود(34).
سوم اينكه : در هيچيك از تواريخ ذكر نشده كه اسكندر مقدونى سد ياءجوج و ماءجوج راساخته باشد.
چهارم اينكه : اسكندر در راه كشورگشائى ، افراد بسيارى را كشت و خونريزى در عالمبپا كرد، در صورتى كه قرآن ، ذوالقرنين راعادل و مهربان و مخالف ظلم معرفى كرده است ...
علامه سيد هبة الدين شهرستانى مى گويد: ذوالقرنين يكى از پادشاهان تبابعه (35)يمن بوده است ، و چون يمن با حجاز مجاور هم بوده اند مردم حجاز از پيغمبر (ص ) جوياىجريان و داستان او گرديدند، و قرآن به خواست آنها پاسخ مثبت داد و شرححال او را بيان كرد(36).
اخيرا آقاى ابوالكام آزاد، وزير اسبق فرهنگ هندوستان با تحقيقات دامنه دار و ذكر قرائنىدر مقام اثبات اين نكته برآمده است كه منظور از ذوالقرنين ، كورش كبير(37) است ، وتمام علائم و اوصافى كه قرآن در مورد ذوالقرنين گفته با اوصاف كورش تطبيق مىكند(38).
آقاى علامه طباطبائى نيز اين قول را قابل انطباقتر ازاقوال ديگر با قرآن و قابل قبولتر مى داند(39).


وارث ملك كيان

دنيا با تحولات و دگرگونيهائى كه در اوضاع خود دارد، راستى عجيب است ، و عجيب ترآنكه انسانها با ديدن اين سراى رنگارنگ دل به آن مى بندند و احيانا در راه آن ، دين هممى فروشند.
اينك براى ترسيم اين معنا باز تاريخ را ورق مى زنيم و در اين آئينه عبرت ، چهرهديگرى را مى بينيم :
دارا فرزند بهمن بن گشتاسب بن سهراب بن كيخسرو كه يكى از سلاطين بزرگ ومعروف ايران است ، در اوج شكوه مى زيست ، آوازه كشورگشائى و اقتدار و عظمت او به همهجا رسيده و در اندك زمانى همه گردن فرازان آن عصر را تحت فرمان آورد، پادشاهانقدرتمند خدمت آستانش را موجب افتخار و سرافرازى مى دانستند.
در پهنه گيتى فقط ((فيلقوس ))كه قيصر و فرمانفرماى كشور مقتدر روم بود با وىاز در مبارزه وارد شد، و سر از فرمان او تافت ، وقتى كه اين مطلب را گزارشگران به((دارا))گزارش دادند، او مانند تنوره آتش فشانمشتعل گرديد، و فورا با سپاه بيكران خود فرمان داد تا براى سركوبى وى متوجه رومشوند
قيصر پس از اطلاع از اين امر با تجهيز سپاه ، براى مقابله ، حركت كرد.
دو سپاه مجهز و نيرومند دارا و قيصر در برابر هم صف آرائى كردند و بى امان به جنگپرداختند، طولى نكشيد كه سپاه قيصر درهم شكسته شد، تا آنجا كه خود قيصر،ناگزير جبهه جنگ را پشت سر گذارده ، به قلعه اى پناهنده گرديد دارا قيصر را اجبارااز قلعه بيرون كشيد، ولى كشور روم را به او بخشيد، اما با اين قرارداد كه هرسال هزار تخم طلا كه هر تخمى به وزن چهلمثقال باشد، به خزانه ايران تسليم نمايد.
مدت چهارده سال اين خراج سنگين مرتبا از طرف فيلقوس امپراطور روم به خزانه دولتى((دارا)) تسليم مى شد، ولى در طى اين مدت ((دارا)) فرزند خود را كه او نيز ((دارا))ناميده مى شد و معمولا آن را داراى اصغر مى گفتند و بسيار نزد پدر محبوب بود، بهعنوان وليعهدى به جاى خود برگزيد، از آنطرف فيلقوس نيز داراى فرزندى به ناماسكندر گرديد.
بالاخره پيمانه عمر دارا پر شد و همچون ديگران كه روزگارى خاكپايش ‍ زينت بخشچهره مردم بود، اسير خاك زير پاى مردم گرديد.
فرزندش دارا كه او را چنانكه گفتيم ((داراء اصغر)) مى خواندند بجاى او نشست ، از آنسوى فيلقوس قيصر روم نيز با جهان وداع كرد، پسرش ‍ اسكندر به جاى او زمام امور رابدست گرفت ، اسكندر تخمهاى زرين را كه هرسال پدرش به خزانه دارا مى فرستاد قطع كرد و از دادن اين باج ، سر برتافت .
وقتى كه براى داراء اصغر مخالفت اسكندر، آشكار شد، نخست قاصدى نزد اسكندرفرستاد و مطالبه باج معهود كرد، اسكندر در پاسخ او گفت : ازقول من به ((دارا)) بگوئيد آن مرغى كه تخمهاى طلا به وجود مى آورد از دنيا رفت ،دارا از اين سخن سخت ناراحت شده يك گوى و چوگان (40) و مقدارى كنجد براى اسكندرفرستاد و در ضمن پيغام داد كه تو هنوز كودكى ، و لذا شايسته است كه با اين گوى وچوگان چون طفلان بازى كنى و پنجه در پنجه مردان نيندازى و اين مقدار كنجد نمونه اىاست از عدد لشكر و شماره سپاه من كه معادل هر دانه آن هزار مرد صف شكن دارم ، بنابرايناگر در ايصال باج كاهلى كنى خاطر و اطمينان داشته باش كه همچون گوى در خمچوگان ترا حيران و بى سر و سامان خواهم ساخت .
به محض رسيدن اين پيام به اسكندر، اسكندر در پاسخ او چنين نوشت :
اى دارا! از پيام تو فال نيك به خاطر من رسيد، چه آنكه اميدوار شدم كه به توفيق الهىهمانطور كه گوى در خم چوگان مقهور است ، و چوگان بر آن مسلط مى باشد، كشور وآب و خاك تو نيز مقهور و مسخر اراده قدرت من خواهد شد و چوگان اراده من بر كشور تومسلط خواهد گشت ، سپس در برابر كنجد، مقدارىحنظل (41) فرستاد يعنى : بزودى مذاق تو از چاشنىحنظل قهر و غلبه من تلخ خواهد شد، بارى به حكم و ان الحرب اولها الكلام يعنى جنگ ازسخن آغاز مى شود، كم كم ميان دارا و اسكندر، آتش ‍ جنگ فروزان گرديد، سپاه روم وايران در برابر هم قرار گرفتند، در يكى از روزهاى جنگ دارا از اردوگاه خود برگشته، خسته و كوفته ، در بارگاه استراحت كرده بود، كه ناگهان دو نفر از دربانان او كهدر دربار او تقرب زياد داشتند، با خنجرهاى بران بر او حمله كرده و سينه اش راشكافتند و پس از انجام اين كار با عجله تمام به ميان سپاه اسكندر گريختند.
اسكندر از اين حادثه مطلع شد با تعجيل هر چه بيشتر، خود را به بالين دارا رساند،وارث ملك كيان هنوز رمقى از حيات داشت ، چشمش به چهره دشمن كه بر روى سينه او خمشده بود افتاد. آه جانكاه و سردى كشيد.
اسكندر سر ((دارا)) را به بالين گرفته و بوسيد و سوگند ياد كرد كه من به اينموضوع امر نكرده ام ، دارا از اسكندر التماس و خواهش كرد كه قاتلان را به كيفربرساند، و دخترش را همسر خود گرداند، و بيگانه را حاكم ايران قرار ندهد.
اسكندر اطمينان داد كه وصاياى دارا را اجرا خواهد كرد.
و به اين ترتيب طومار زندگى و سلطنت دارا درهم نورديده شد و مدت پادشاهى او چهاردهسال بود.
او در لحظات آخر عمر گفت : ((اى اف بر اين دنيا! به شاه شاهان و صاحب هفت اقليمبنگر كه مجروح و تنها دور از ياران و دوستان بر روى خاك افتاده در حالى كه شوكتشپايان يافته و هلاكتش نزديك شده است ، از آنچه مى بينى عبرت بگير، پيش از آنكه خودعبرت ناظران ديگر گردى !))
و به گفته نظامى در اسكندرنامه ، وقتى كه اسكندر به بالين دارا آمد، دارا گفت :

اگر تاج خواهى ربود از سرم
يكى لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زين ولايت گشودم كمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر
پس از درگذشت دارا، قلمرو فرمانروايى اسكندر، توسعه يافت ولى ديرى نپائيد كهپيمانه اسكندر نيز پر شد كه شرح آنرا مستقلا خاطرنشان ساختيم .

سخنى چند درباره ((اهرام )) مصر

بشر گاهى بر اثر مستى غرور و طغيان ، آنچنان روح تكبر بر مغزش مسلط مى شود كهحتى مى خواهد پس از مرگش عالى ترين و پرشكوهترين قبرها را داشته باشد،حال اگر براى ساختن اين قبرها حق ميليونها نفر حيف وميل شود، و هزاران نفر در اين راه كشته شوند و يا به سختى و مرگ تدريجى بيفتند. هيچمانعى نخواهد داشت .
يكى از شواهد معروف براى اين موضوع ، ((اهرام سه گانه )) مصر است ، اين سه اهرام، در نزديكى قاهره در 8 كيلومتر و سيصد مترى رودنيل در محلى موسوم به ((جيره )) قرار دارند، و از بزرگترين ابنيه و آثار باستانىكشور مصر به شمار مى روند.
انگيزه ساختن اين اهرام اين بوده كه ، فراعنه و ملوك مصر، همانگونه كه در زندگى باساير مردم امتياز داشتند، و حتى بعضى از آنها خود را خداى مردم مى دانستند، خواستند پساز مرگشان ، قبرشان نيز با قبور ساير مردم فرق داشته باشد از اين رو به ساختناهرام مشغول شدند.(42)
اين اهرام در عهد ((زوسر)) امپراطور مصر باستان از فراعنه سلسله سوم بنا گرديد.در اين دوره اولين قبر از آجر بنام ((مستبه )) و قبر سنگى بنام ((پيراميدها)) كه هماناهرام باشد بوجود آمد.
اين اهرام كه براى خصوص دفن فراعنه مصر بوجود آمده از راهروهاى تودر تو وخطرناكى تشكيل شده است كه فقط يكى از آنها بمقبره ختم مى شود(43).
بگفته دانشمند معروف فريد وجدى در دائرة المعارف : ((بزرگترين هرم از سه هرمنامبرده ، بلنديش از سطح زمين 150 متر است و هر ضلع (پهلو) آنمعادل با 235 متر مى باشد و بطور كلى 250 مليون متر مكعب ساختمان در آن بكار رفتهاست ))
و بگفته مفسر معروف طنطاوى ، سنگهائيكه براى بناى هرماول بكار رفته براى ساختن ديوارى در اطراف همه زمين كشور مصر، كافى است !
در دائرة المعارف فرهنگ و هنر(44) درباره ((هرم بزرگ جيره )) آمده : هرم بزرگىكه نزديك قاهره ديده مى شود، از اولين عجائب هفتگانه دنيا است ، كه تا اين زمان وجوددارد و گذشت زمان و حوادث ، نتوانسته است خللى در اركانش ايجاد كند، سطح قاعده هرمجيره ، مربعى است كه هر ضلع آن 233 متر است و اين هيولاى حيرت انگيز، متكى بهسطحى است كه مساحتش بالغ بر 54 هزار متر است و ارتفاعش 147 متر مى باشد.
بر اثر عوامل جوى تاكنون 12 متر از ارتفاعش كاسته شده ، حجم اين توده عظيم سنگ ،سابقا دوميليون و هفتصد هزار متر مكعب كه شامل وزنىمعادل 8 ميليارد كيلو بود.
بناى عظيم روى قاعده سنگى هرم بسيار دقيق است ، به طورى كه معماران امروز حيرانندكه در آن زمان با چه وسائلى به اين دقت ترازو و اندازه گيرى شده است .
راهرو ورودى هرم ، مختصر خميدگى دارد كه يك راست بطرفشمال مى رود، اگر يك خط فرضى از آخر راهرو ادامه يابد با چند درجه اختلاف ، پائينتر به قطب منتهى مى شود، اين اختلاف به علت محور زمين است كه درطول اين مدت پيدا شده است .
يكى از دانشمندانى كه درباره اهرام تحقيق كرده است مى گويد: 800 ميليون قطعه سنگرا از فاصله 980 كيلومترى آورده و روى هم چيده اند و بنائى ساخته اند تا جسد موميائىشده فرعون و ملكه را در زير آن دفن كنند، و خود دخمه كه مدفن اصلى است و محلى استبزرگ ، فقط از 5 قطعه سنگ يك پارچه رخام و مرمر كه چهار قطعه سنگ بزرگ بهعنوان ديوار و يك قطعه ديگر به عنوان سقف اين دخمه برپا شده است .
براى تصور قطر و وزن سنگى كه سقف را تشكيل مى دهد، كافى است بدانيم كه چندينميليون قطعه سنگ بزرگ را تا نوك اهرام روى همين سقف چيده اند و اين سقف در حدود 5هزار سال است كه اين وزن را تحمل مى كند. (45)
درباره شگفتى بنا و ساختمان اهرام ، مطالب بسيارى گفته شده است كه از جمله اينكه بهروايت مرحوم صدوق ، ((حمادويه بن احمد بن طولون )) تصميم گرفت كه دو هرم ازاهرام سه گانه را خراب كند، هزار نفر كارگر را ماءمور آن كرد، آنانيكسال در اطراف آن دو هرم به كار ويران كردن ادامه دادند، بى آنكه نتيجه بگيرند،خسته شدند و از آن دست كشيدند. (46)
به نظر ما اين تمدن نيست ، بلكه آثار جنايت واستعمال و استثمار طاغوتها در طول تاريخ است ، و اكنون نيز بايد به اين عنوان به آننگريست ، با توجه به اينكه براى ساختن آن ، هزارها نفر كشته و بدبخت و بى خانمانگشتند.


next page

fehrest page