بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 14, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بعضى ديگر از اين مفسرين از باب اضطرار ناگزير شده اند بگويند: خداى تعالىجسم نيست تا مكان بخواهد، محتاج نيست تا كرسى و چيزهاى ديگر رفع حاجتش كند، ولىعرش يعنى اين جسم نورانى عظيم كه عقل را با عظمت خود به دهشت مى آورد و بهشكل تخت پايه دار است ، بدين جهت خلق شد و آن را با آن عظمتشحمل كرده بالاى آسمانها بردند و در آنجا نهادند بدون اينكه كسى روى آن بنشيند و يامحتاج آن باشد، و در زمانهاى بى نهايت آن را حفظ كرده و مى كنند، صرفا از باب لطفخدا نسبت به مؤ منين بوده ، تا به غيب به آن ايمان آورده ، در برابر ايمان به آن اجر وثواب اخروى ببرند.
عين اين توجيه (عجيب و غريب ) را درباره لوح و قلم و ساير آيات بزرگ غايب از حس كردهاند، و بى پايگى آن احتياج به بيان ندارد.
بعد از اين طائفه كه در اصطلاح ملل و نحل مفوّضه ناميده مى شوند، طائفه ديگرى هستندبه نام مؤ وّله ، اينان كسانى هستند كه در تفسير آيات متشابه اسماء و صفات ، مياناثبات و نفى جمع كرده ، خداى را از لوازم حاجت و امكان منزه دانسته ، آيات متشابهى كهظهور احتياج و امكان دارد بر خلاف ظاهرش حمل بر معناهايى كرده اند كه بااصول مسلمه دين و مذهب سازگار باشد، و همين طائفه نيز به چند شعبه منشعب شده اند.
بعضى از ايشان در اثبات به عين همان چيزى كه بادليل نفى كرده اند اكتفاء نموده اند و اينها مفسرينى هستند كه براى اسماء و صفات معناىعدمى يعنى نفى نقص كرده و علم او را به معناى عدمجهل گرفته اند، و عالم را به معناى كسى دانسته اند كهجاهل نيست ، و به همين منوال صفات ديگر خدا را معنا كرده اند.
لازمه اين معنا تعطيل ذات متعالى خدا از صفاتكمال است ، و حال آنكه برهانهاى عقلى و ظواهر كتاب و سنت و نصوص آن دو اين را رد مىكند و اين از اقوال صابئه است كه در اسلام رخنه كرده است .
بعضى ديگر اسماء و صفات را به معانى ديگرى تفسير كرده اند كه با ظواهر آنها نمىسازد، و گفته اند: تاءويل هم همين است كه انسان براى آيات متشابه و مربوط به اسماءو صفات معانيى كند كه نه با عقل و نقل مخالفت داشته باشد، و نه بااصول مسلم اعتقادى .
بعضى ديگر در معانى آنها اكتفاء كرده اند به آنچه درنقل آمده ، و عقل خود را در فهم آنها دخالت نداده اند.
و اگر خواننده به خاطر داشته باشد در مباحث محكم و متشابه گفتيم كه تفسير كتابعزيز به غير خود كتاب ، و سنت قطعى ، تفسير به راءى است ، و كتاب و سنت آن را منعكرده .
و بيشتر اين سه طائفه كه همه را مؤ وّله مى گويند، در آنافعال خداى تعالى كه به صفت او برگشت نمى كند مسلك علماى سلف را كه مفوضهناميده شدند پيموده اند، يعنى آيات و اخبار مربوط به آنافعال را به همان ظواهرش باقى گذاشته ، آنچه از مصاديقش كه در خود ما آدميان معهوداست عينا براى خدا اثبات كرده اند و اما آن افعالى كه به نحوى برگشت به صفت مىكند تاءويل نموده اند، مثلا در آيه (الرحمن على العرش استوى ) استواء راتاءويل به مانند استيلاء و استعلاء نموده اند، ولى عرش را كهفعل خدا است و به صفت او برگشت ندارد، به همان ظاهر معهودش (تختى داراى قبه وچهار پايه ) باقى گذاشته اند.
و در روايتى كه از طرق عامه نقل شده كه خدا در هر شب جمعه به آسمان دنيا پائين مى آيد، چون پائين آمدن به صفتى برگشت مى كند، آن را بهنزول رحمتش تاءويل نموده ، آسمان دنيا را هم به فلك قمر تفسير كرده اند، و همچنين .
ولى شما خواننده به خاطر داريد كه در سابق گفتيم كهحمل آيه بر خلاف ظاهرش هيچ مجوزى ندارد، و دليلى نيست كه بر آن دلالت كند و قرآنكريم به عنوان لغز و معما نازل نشده اين را هم مى دانيد كه همانطور كه در قرآن محكم ومتشابه هست ، در حديث نيز هست ، و اگر كسى متشابه قرآن را به خاطر حديثى متشابه بهظاهرش باقى بگذارد، در حقيقت متشابه قرآن را به متشابه حديث رد كرده ، در حالى كه ماماءموريم متشابه قرآن را به محكم قرآن رد كنيم .
علاوه بر اين عمل كردن به ظاهر اينگونه روايات ، و آن را بر ظاهر كتاب حكومت دادن ،اشكال ديگرى دارد و آن اين است كه اين روايات اخبار آحاداند نه متواتر و قطعى الصدور،و خبرى كه چنين وضعى دارد حتى اگر از حيث سند خبر به اصطلاح صحيح هم باشد،معذلك دليلى بر حجيت لازم دارد كه به حكم آندليل شارع حجيت را براى آن جعل و يا امضاء كرده باشد و در علماصول روشن شده و به حد بداهت رسيده كه معنا ندارد شارع خبر واحد را در غير احكامدينى ، يعنى در معارف اعتقادى و موضوعات خارجى حجت كند.
بله اگر خبر به حد تواتر رسيده باشد، و يا قرائنى قطعى همراه داشته باشد،مثل اينكه از امام شخصا شنيده شده باشد، حجت است ، هر چند در احكام نباشد، چون دليلىكه امام را معصوم مى داند،
بعينه دليل بر اين است كه امام اين مطلب را به من كه شنونده از شخص اويم دروغ نگفته، و همه اينها مسائلى است كه در اصول حلاجى شده و به ثبوت رسيده ، اگر كسىبخواهد بايد بدانجا مراجعه كند.
و در سنن ابى داوود از جبير بن محمد بن مطعم ، از پدرش از جدش روايت آمده كه گفت :روزى مردى باديه نشين به خدمت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) آمد، و عرضهداشت يا رسول اللّه جانها به لبرسيد، اموال نابود شد و يا هلاك شد، آمده ام از شمابخواهم براى ما باران طلب كنى ، آرى ما تو را به درگاه خدا شفيع قرار داده ايم ، خدارا هم شفيع به درگاه تو مى كنيم . رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود:واى بر تو، هيچ مى فهمى چه مى گويى ؟ سبحان اللّه ، سبحان اللّه و آنقدر تكرار كردكه قيافه تعجب از رخسار اصحابش هويدا گرديد.
آنگاه فرمود: خداى تعالى شفيع نزد كسى از مخلوقاتش نمى شود، و شاءن خدا بزرگتراز اين است ، واى بر تو، هيچ مى دانى خدا چيست ؟ خدا فوق عرش خود، و عرشش فوقآسمانهايش ، (اين چنين قرار دارد) آنگاه با انگشتانش شكلى چون قبه درست كرد و سپسفرمود اين عرش صدا مى كند آنچنان كه كرسى از نشستن كسى بر آن به صدا در مىآيد.
مؤ لف : متن اين حديث خالى از اختلال نيست ، و اگر آن را در اينجا آورديم براى اين بودكه اين حديث نسبت به ساير احاديث صريح تر در اين است كه عرش موجودى است جسمانى، البته روايات ديگرى هست كه دلالت دارد بر اينكه عرش داراى پايه هايى است ، و يكدسته ديگر دلالت دارد بر اينكه آن را چهار نفرحامل به دوش دارد، يك دسته ديگر دلالت دارد بر اينكه عرش بالاى آسمانهامقابل كعبه قرار دارد، دسته اى ديگر دلالت دارد بر اينكه كرسى در برابر عرش چونحلقه اى افتاده در بيابانى است و آسمانها و زمين در برابر كرسى به همان كوچكى است، و ما در تفسير امثال اين روايات طريقه ائمهاهل بيت را بيان كرديم ، مخصوصا در تفسير سوره اعراف در جلد هشتم اين كتاب بيانىگذرانديم كه خلاصه نظريه آن حضرات (عليهم السلام ) از آن استفاده مى شود.
و در كتاب معانى الاخبار به سند خود از محمد بن مسلم ، روايت كرده كه گفت : از امام صادق(عليه السلام ) معناى كلام خداى را پرسيدم كه مى فرمايد: (يعلم السر و اخفى )،
فرمود: سرّ، آن مطالبى است كه در دل پنهان بداريد، و مخفى تر از سر مطالبى استكه به خاطرت آمده ولى فراموش كرده اى .
و در مجمع از دو امام باقر و صادق (عليهما السلام ) روايت كرده كه فرمودند: (سر)آن مطالبى است كه در دل پنهان داشته اى ، و مخفى تر از سر آن چيزى است كه بهخاطرت گذشته ولى فراموش كرده اى .
سوره طه ، آيات 9- 48


و هل اتئك حديث موسى (9) اذرا نارا فقال لاهله امكثوا انى آنست نارا لعلى آتيكم منها بقبس اواجد على النار هدى (10) فلما آتئهانودى ياموسى (11) انى انا ربك فاخلع نعليك انكبالواد المقدس طوى (12) و انا اخترتك فاستمع لما يوحى (13) اننى انا اللّه لا اله الاانا فاعبدنى و اقم الصلوه لذكرى (14) ان الساعه آتيه اكاد اخفيها لتجزىكل نفس بما تسعى (15) فلا يصدنك عنها من لا يومن بها و اتبع هويه فتردى (16) و ماتلك بيمينك ياموسى (17) قال هى عصاى اتوكوا عليها و اهش بها على غنمى ولى فيهامارب اخرى (18) قال القها ياموسى (19) فالقئها فاذا هى حيه تسعى (20)قال خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولى (21) و اضمم يدك الى جناحك تخرج بيضاء منغير سوء آيه اخرى (22) لنريك من آياتنا الكبرى (23) اذهب الى فرعون انه طغى (24)قال رب اشرح لى صدرى (25) و يسر لى امرى (26) واحلل عقده من لسانى (27) يفقهوا قولى (28) واجعل لى وزيرا من اهلى (29) هرون اخى (30) اشدد به ازرى (31) و اشركه فى امرى(32) كى نسبحك كثيرا(33) و نذكرك كثيرا(34) انك كنت بنا بصيرا(35)قال قد اوتيت سولك ياموسى (36) و لقد مننا عليك مره اخرى (37) اذ اوحينا الى امك مايوحى (38) ان اقذفيه فى التابوت فاقذفيه فى اليم فليلقه اليمبالساحل ياخذه عدولى و عدو له و القيت عليك محبه منى و لتصنع على عينى (39) اذتمشى اختك فتقول هل ادلكم على من يكفله فرجعناك الى امك كى تقر عينها ولا تحزن و قتلتنفسا فنجيناك من الغم و فتناك فتونا فلبثت سنين فىاهل مدين ثم جئت على قدر ياموسى (40) و اصطنعتك لنفسى (41) اذهب انت و اخوك باياتىو لا تنيا فى ذكرى (42) اذ هبا الى فرعون انه طغى (43) فقولا له قولا لينا لعلهيتذكر او يخشى (44)قالا ربنا اننا نخاف ان يفرط علينا او ان يطغى (45)قال لا تخافا اننى معكما اسمع وارى (46) فاتياه فقولا انا رسولا ربكفارسل معنا بنى اسرائيل و لا تعذبهم قد جئنك بايه من ربك و السلام على من اتبع الهدى(48).




ترجمه آيات
آيا خبر موسى به تو رسيده است ؟ (9).
آن دم كه آتشى ديد، و به اهل خود گفت : بمانيد كه من آتش مى بينم شايد شعله اى از آنبرايتان بياورم يا به وسيله آتش راه را پيدا كنم - پيرامون آن كسى را ببينم كه راه راوارد است -(10).
و چون به آتش رسيد ندا داده شد كه اى موسى ! (11).
من خود پروردگار توام كفشهاى خود را بيرون آر كه تو در سرزمين مقدس طوى هستى(12).
من تو را برگزيده ام به آنچه بر تو وحى مى شود گوش فرا دار (13).
من خداى يكتايم ، معبودى جز من نيست ، عبادت من كن و براى ياد كردن من نماز به پا كن(14).
قيامت آمدنى است ، مى خواهم آن را پنهان كنم تا هر كس درمقابل كوششى كه مى كند سزا ببيند (15).
آنكه رستاخيز را باور ندارد و پيروى هوس خود كند ترا از باور كردن آن باز ندارد كههلاك مى شوى (16).
اى موسى ! اين چيست كه به دست راست تو است ؟ (17).
گفت : اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى كنم و با آن براى گوسفندان خويش برگ مىتكانم و مرا در آن حاجت هايى ديگر است (18).
گفت : اى موسى ! آن را بيفكن (19).
پس آن را افكند كه ناگهان مارى شد كه سريع راه مى رفت (20).
فرمود آن را بگير و نترس كه آن را به حالت اولش باز مى گردانيم (21).
و دستت را به گريبان خود ببر تا نورانى بدون عيب بيرون آيد، و اين معجره ديگرىاست (22).
تا آيه هاى بزرگ خويش را به تو بنمايانيم (23). به سوى فرعون برو كه او طغيانكرده است (24).
گفت : پروردگارا سينه مرا بگشاى (25).
و كارم را به من آسان كن (26).
و گره از زبان من باز كن (27).
تا گفتارم را بفهمند (28).
و براى من وزيرى از كسانم مقرر فرما (29).
هارون برادرم را (30).
و پشت من بدو محكم كن (31).
و او را شريك كارم گردان (32).
تا تو را تسبيح بسيار گوئيم (33).
و بسيار يادت كنيم (34).
كه تو بيناى به حال ما بوده اى (35).
فرمود اى موسى مطلوب خويش را يافتى (36).
و بار ديگر به تو نيز منت نهاديم (37).
آندم كه به مادرت آنچه بايد وحى كرديم (38).
كه او را در صندوق بگذار و صندوق را به دريا بيفكن ، تا دريا به ساحلش اندازد، ودشمن من و دشمن او بگيرد او را و از جانب خويش محبوبيتى بر تو افكندم تا زير نظر منتربيت شوى (39).
و چون خواهرت رفت و گفت آيا شما را به كسى دلالت كنم كهتكفل او كند؟ و به مادرت بازت آورديم كه ديده اش روشن شود و غم نخورد و يكى راكشتى و از گرفتارى نجاتت داديم و امتحانت كرديم امتحانى دقيق و سالى چند در مياناهل مدين ماندى آنگاه اى موسى ! به موقع بيامدى (40).
و تو را خاص خويش كردم (41).
تو و برادرت معجره هاى مرا ببريد و در كار ياد كردن من سستى مكنيد (42).
به سوى فرعون رويد كه طغيان كرده است (43).
و با او به نرمى سخن بگوييد، شايد اندرز گيرد يا بترسد (44).
گفتند پروردگارا ما بيم داريم در آزارمان شتاب كند يا طغيانش بيشتر شود (45).
فرمود: مترسيد كه من با شما هستم ، مى شنوم و مى بينم (46).
پيش وى رفتند و گفتند ما دو پيغمبر پروردگار توايم ، پسراناسرائيل را با ما بفرست وعذابشان مكن از پروردگارت معجزه اى سوى تو آورده ام درودبر آن كس كه هدايت را پيروى كند (47).
به ما وحى شده كه عذاب بر آن كس باد كه (آيات الهى را) تكذيب كند و روى بگرداند(48).
بيان آيات
در اين آيات داستان موسى (عليه السلام ) را شروع كرده ، در اين سوره چهارفصل از اين داستان ذكر شده :
اول : چگونگى برگزيدن موسى به رسالت در كوه طور، كه در وادى طوى واقع است ،و ماءمور كردنش به دعوت فرعون .
دوم : با شركت برادرش او را به دين توحيد دعوت كردن ، و بنىاسرائيل را نجات دادن ، و اقامه حجت ، و آوردن معجره عليه او.
سوم : بيرون شدنش با بنى اسرائيل از مصر، و تعقيب فرعون و غرق شدنش ، و نجاتيافتن بنى اسرائيل .
چهارم : گوساله پرستى بنى اسرائيل ، و سرانجام كار ايشان و كار سامرى و گوسالهاش .
آياتى كه نقل كرديم تا به تفسيرش بپردازيم متعرضفصل اول از چهار فصل مذك ور است .
و اما اينكه آيات مورد بحث به چه وجهى متصل به ماقبل مى شود؟ وجه اتصالش اين است كه آيات ماقبل مساءله توحيد را خاطر نشان مى ساخت ، اين آيات نيز با وحى توحيد آغاز شده ، و باهمان وحى يعنى كلام موسى كه گفت : (انما الهكم الله الذى لا اله الا هو...)، و نيز كلامديگرش درباره هلاك فرعون و طرد سامرى ختم مى شود، آيات قبلى نيز با اين تذكرآغاز مى شد كه قرآن مشتمل است بر دعوت حق و تذكر كسانى كه بترسند، و بامثل اين آيه ختم مى شد كه (اللّه لا اله الا هو له الاسماء الحسنى ).


و هل اتيك حديث موسى


.
استفهام در اين جمله براى تقرير است ، و مقصود از حديث داستان است .


( اذ رآ نارا فقال لاهله امكثوا انى آنست نارا....).



(مكث ) به معناى (لبث ) است ، و (آنست ) از ايناس ، به معناى ديدن و يا يافتنچيزى است كه در اصل از انس گرفته شده كه ضد نفرت است ، و به همين جهت در معناىايناس گفته اند ديدن چيزى است كه با آن انس بگيرند، كه قهرا ديدن چنين چيزى ديدنىاست قوى .
و كلمه (قبس ) - با دو فتحه - به معناى شعله است كه به وسيله نوك چوب يامانند آن از آتشى ديگر گرفته شود، و كلمه (هدى ) مصدر به معناى اسمفاعل است ، و يا مضاف اليه است براى مضاف حذف شده ، و تقديرش (ذاهدايه ) بوده، و على اى حال مراد كسى است كه هدايت به وجود او قائم باشد.
سياق آيه و آيات بعديش شهادت مى دهد بر اينكه اين جريان در مراجعت موسى از مدين بهسوى مصر اتفاق افتاده و اهلش نيز با او بوده ، و اين واقعه نزديكيهاى وادى طوى ، درطور سينا، در شبى سرد و تاريك اتفاق افتاده ، در حالى كه راه را گم كرده بودند، چونآتش از دور ديده به نظرش رسيده كه كنار آن كسى هست كه از او راه را بپرسد، و اگرنبود حداقل از آن آتش قدرى بياورد، گرم شوند.
و در اينكه فرمود (قال لاهله امكثوا) اشعار، و بلكه دلالت بر اين است كه غير ازهمسرش كسان ديگر هم با او بوده اند، چون اگر نبود مى فرمود(قال لاهله امكثى - به همسرش گفت اينجا باش ).
و از اينكه گفت : (انى آنست نارا - من آتشى به نظرم مى آيد) با در نظرگرفتناينكه كلام خود را با (ان ) تاءكيد كرده ، و نيز به ايناس تعبير كرده ، فهميده مىشود كه آتش را تنها او ديده ، و ديگران نديدند، اين جمله نيز كهاول فرمود (اذ رآى نارا - چون آتشى ديد) اين معنا را تاءييد مى كند و نيز جمله(لعلى آتيكم شايد برايتان بياورم ...) دلالت دارد بر اينكه در كلام چيزى حذف شده، و تقدير (آن اينجا باشيد تا به طرف آتش بروم ، شايد برايتان از آن پاره اىبياورم ، و يا پيرامون آن كسى كه راه را بلد باشد ببينم ، باشد كه با هدايتش راه راپيدا كنيم ) بوده .


فلما اتيها نودى يا موسى انى انا ربك ... طوى ).



كلمه (طوى ) اسم جلگه اى است كه در دامنه طور قرار دارد، و همانجا است كه خداىسبحان آن را وادى مقدس ناميده ، و اين نام و اين توصيفدليل بر اين است كه چرا به موسى دستور داد كفشش را بكند، منظور احترام آن سرزمينبوده تا با كفش لگد نشود، و اگر
كندن كفش را متفرع بر جمله (انى انا ربك ) كردهدليل بر اين است كه تقديس و احترام وادى به خاطر اين بوده كه حظيره قرب به خدا، ومحل حضور و مناجات به درگاه او است پس برگشت معنا بهمثل اين مى شود كه بگوييم : به موسى ندا شد اين منم پروردگارت و اينك تو در محضرمنى ، و وادى طوى به همين جهت تقديس ياف ته پس شرط ادب به جاى آور و كفشت را بكن.
و به همين ملاك هر مكان و زمان مقدسى تقدس مى يابد، مانند كعبه مشرفه و مسجد الحرام ،و ساير مساجد و مشاهد محترمه در اسلام ، و نيز مانند اعياد و ايام متبركه اى كه قداست را ازراه انتساب واقعه اى شريف كه در آن واقع شده ، يا عبادتى كه در آن انجام شده كسبنموده ، و گرنه بين اجزاى مكان و زمان تفاوتى نيست .
موسى وقتى نداى (يا موسى انى انا ربك ) را شنيد از آن به طور يقين فهميد كهصاحب ندا پروردگار او، و كلام ، كلام او است ، چون كلام مذكور وحيى از خدا بود به او،كه خود خداى تعالى تصريح كرده بر اينكه خدا با احدى جز به وحى ، و يا از وراىحجاب ، و يا به ارسال رسول تكلم نمى كند، هر چه بخواهد به اذن خود وحى مى كند، وفرموده (و ما كان لبشر ان يكلمه اللّه الا وحيا او من وراء حجاب اويرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء) كه از آن فهميده مى شود كه ميان خدا و كسى كهخدا با او تكلم مى كند در صورتى كه به وسيلهرسول و يا حجاب نباشد، و تنها به وسيله وحى صورت گيرد، هيچ واسطه اى نيست ، ووقتى هيچ واسطه اى نبود شخص مورد وحى كسى را جز خدا همكلام خود نمى يابد، و دروهمش خطور نمى كند، و غير كلام او كلامى نمى شنود، زيرا اگراحتمال دهد متكلم غير خدا باشد، و يا كلام كلام غير او باشد، ديگر (كلم اللّه موسىتكليما) به طورى كه واسطه اى نباشد، صادق نمى شود.
و اين حال ، حال هر نبى و پيغمبر است ، در اولين وحيى كه به او مى شود، و نبوت ورسالت او را به او اعلام مى دارد، هيچ شرك و ريبى نمى كند، در اينكه صاحب اين وحىخداى سبحان است ، و در درك اين معنا هيچ احتياجى بهاعمال نظر، يا درخواست دليل ، يا اقامه حجتى نيست ، زيرا اگر محتاج به يكى از آنهاشود باز هم يقين پيدا نمى كند كه راستى پيغمبر شده است ، چون ممكن است اطمينانى كهبه دست آورده اثر و خاصيت دليل ، و استفاده قوهتعقل از آن دليل باشد، نه تلقى از غيب بدون واسطه (پسحاصل كلام اين است كه هم از آيه و هم از حكم عقل استفاده مى شود كه پيغمبران بار اولىكه وحى خداى را مى گيرند طورى هستند و وحى طورى است كه در هماناول در سويداى قلب به صدق آن ايمان پيدا مى كنند).
حال اگر بپرسى خداى تعالى در جاى ديگر داستان فرموده : (و ناديناه من جانب الطورالايمن و قربناه نجيا) و در جاى ديگر آن فرموده : (من شاطى ء الواد الايمن فى البقعهالمباركه من الشجره )، كه از اين آيه استفاده مى شود در تكلم خدا حجابى بوده ؟.
مى گوييم : بله و ليكن ثبوت حجاب ، و يا آورنده پيام در مقام تكليم ، يا تحقق تكليمبه وسيله وحى منافات ندارد، براى اينكه وحى هم مانند سايرافعال خدا بدون واسطه نيست ، چيزى كه هست امر دائر مدار توجه مخاطبى است كه كلام راتلقى مى كند، اگر متوجه آن واسطه اى كه حامل كلام خدا است بشود و آن واسطه ميان او وخدا حاجب باشد، در اين صورت آن كلام همان رسالتى است كه مثلا فرشته اى مى آورد، ووحى آن فرشته است (ديگر به چنين چيزى گفته نمى شود فلانى با خدا يا خدا بافلانى تكلم كرد) و اگر متوجه خود خداى تعالى باشد، وحى او خواهد بود (در اينصورت صحيح است گفته شود خدا با فلانى سخن گفت ) هر چند كه در واقعحامل كلام خدا فرشته اى باشد، ولى چون وى متوجه واسطه نشده ، وحى ، وحى خود خدامى شود، شاهد اين معنا آيه بعدى مورد بحث است كه خطاب به موسى مى فرمايد:(فاستمع لما يوحى - گوش كن به آنچه وحى مى شود) كه عين نداى از جانب طور راوحى هم خوانده ، و در موارد ديگر كلامش اثبات حجاب هم نموده است .
و كوتاه سخن اينكه : جمله (انى انا ربك فاخلع نعليك ...) موسى را متوجه مى كند بهاينكه موقفى كه دارد موقف حضور و مقام مشافهه (رو در رو سخن گفتن ) است و خدا با اوخلوت و او را از خود به مزيد عنايت اختصاص داده ، و لذا فرمود: (انى انا ربك - منپروردگار توام ) و نفرمود (انا اللّه - من خدايم )، يا (انا رب العالمين - من ربالعالمينم ) و نيز به همين جهت اگر بعد از آن فرمود (انى انا اللّه ) تكرار جملهقبلى نيست ، چون جمله قبلى
در عين معرفى صاحب كلام ، مقام را هم از اغيار خالى مى سازد، تا وحى را انجام دهد، ولىدر جمله دوم تنها وحى است .
و در اينكه فرمود (نودى ) و نام صاحب ندا را نياورد و نفرمود (ناديناه - او را نداكرديم ) و يا (ناداه اللّه - خدا ندايش كرد) لطفى به كار رفته كه با هيچ مقياسىنمى توان گفت چقدر است ، و در آن اشاره است به اينكه ظهور اين آيت براى موسى بهطور ناگهانى و بى سابقه بوده است .


و انا اخترتك فاستمع لما يوحى


.
كلمه (اخترتك ) از مصدر اختيار است و اختيار از كلمه (خير) گرفته شده ، و حقيقتاختيار اين است كه فاعلى مثلا در ميان چند فعلى كه بايد حتما يكى از آنها را بر ديگركارها ترجيح داده و انجامش دهد مردد شود، آنگاهفاعل تميز مى دهد به اينكه فلان كار خير است ، پس بنا مى گذارد بر اينكه اين كار ازديگر كارها بهتر است ، پس همان را انجام مى دهد و اين بناگذارى ، همان اختيار است ، پسكلمه اختيار همواره بايد تواءم با غرضى باشد كهفاعل از فعلش آن غرض را در نظر گرفته .
و اختيار خدا موسى را به تكلم ، منظور و غرض الهى بوده ، و آن عبارت است از دادن نبوتو رسالت ، شاهد اين معنا جمله (فاستمع لما يوحى ) است كه (فاء) تفريع نتيجهآن اختيار قلمداد شده ، و فهمانده كه مشيت الهى بدين تعلق گرفته كه فردى از انسان راوا بدارد، تا مشقت حمل نبوت و رسالت را تحمل كند، و چون در علم خدا موسى بهتر ازديگران بوده بدين جهت او را اختيار كرده است .
جمله (و انا اخترتك ) به طورى كه از سياق استفاده مى شود ازقبيل صدور امر به نبوت و رسالت است ، و بنابراين انشاء است نه اخبار، چون اگراخبار بود مى فرمود: (و قد اخترتك ) بلكه با عين اين جمله اختيار نبوت و رسالت راانشاء كرده و آنگاه چون اختيار با انشاء آن تحقق يافت ، امر به گوش دادن به فرمانوحى را كه متضمن رسالت و نبوت او است بر آن متفرع نموده فرمود (پس به آنچه وحىمى شود گوش فرا ده ).


اننى انا اللّه لا اله الا انا فاعبدنى و اقم الصلوه لذكرى


.
اين همان وحيى است كه در آيه قبل موسى را ماءمور به شنيدن آن كرده بود، كه تا يازدهآيه ديگر ادامه دارد، و در آن نبوت و رسالتش ‍ با هم اعلام مى شود، نبوتش در اين آيه ودو آيه بعد، و رسالتش از آيه (و ما تلك بيمينك يا موسى )، تا آيه (اذهب الىفرعون انه طغى ) استفاده مى شود، علاوه بر اين در آيه (و اذكر فى الكتاب موسىانه كان مخلصا و كان رسولا نبيا)
صريحا فرموده كه آن جناب ، هم رسول بود و هم نبى .
و در سه آيه مذكور كه نبوت آن جناب را اعلام مى كند دو ركن ايمان را كه ركن اعتقاد و ركنعمل است با هم ذكر كرده ، ولى از اصول اعتقاد كه توحيد و نبوت و معاد است تنها دواصل را يعنى توحيد و معاد را ذكر كرده ، و از نبوت اسمى نبرده ، و جهتش اين بوده كهروى سخن با شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بوده ، و اما ركنعمل را با اينكه تفصيل زيادى دارد در يك كلمه خلاصه كرده ، و آن كلمه (فاعبدنى )است ، و با آن اصول و فروع دين را در سه آيهتكميل كرده است .
پس اينكه فرمود (اننى انا اللّه لا اله الا انا) مسمى را با خود اسم معرف ى كرد وفرمود (بدرستى كه من الله ام ) و نفرمود (اللّه منم ) براى اينكه مقتضاى حضوراين است كه با مشاهده ذات به وصف ذات آشنا گشت ، نه به وسيله وصف به ذات آشناگرديد، همچنانكه برادران يوسف وقتى او را شناختند گفتند (به درستى كه هر آينهتو يوسفى ، يوسف هم گفت من يوسفم و اين برادر من است ) (كه اگر مقام مقام حضورنبود جا داشت بگويند يوسف توئى ).
و اسم جلاله هر چند علم و نام مخصوص ذات خداىمتعال است ، ليكن معناى مسماى به (اللّه ) را مى فهماند، چون ذات او مقدس تر از آناست كه كسى بدان راه يابد، پس گويا فرموده است : من كه آن كسى هستم كه مسماى بهاللّه است ، خود گوينده حاضر و مشهود است ، ولى مسماى به اللّه مبهم است كه كيست ؟ لذاگفته شده من همانم ، خواهى گفت : اللّه اسم است نه وصف ، تا بگويى مقتضاى حضور ايناست كه از ذات به وصف پى ببرم ؟ در جواب مى گوييم : اسم جلاله هر چند كه بهخاطر غلبه علم شده است و ليكن خالى از اصلى وصفى نيست .
و جمله ( لااله الا انا فاعبدنى ) كلمه توحيد است كه از نظر عبارت و لفظ مترتب برجمله (اننى انا اللّه ) شده ، چون حقيقتا هم مترتب بر آن است ، چون وقتى خداى تعالىكسى باشد كه هر چيزى از او آغاز شده ، و به وجود او قائم و به او منتهى است پس ديگرجا ندارد كه كسى جز براى او خضوع عبادتى بكند، پس او است اللّه معبود به حق ، و الهديگرى غير او نيست ، و لذا امر به عبادت را متفرع بر اين حقيقت نموده ، فرمود (فاعبدنى).
و اگر در جمله (و اقم الصلوه لذكرى )، از انواع و اقسام عبادت خصوص نماز راذكركرد،
با اينكه قبلا در جمله (فاعبدنى ) عبادت را به طور عموم ذكر كرده بود، و خلاصهاگر بعد از آن عام ، خصوص اين خاص را ذكر كرد، بدين جهت بود كه هم اهميت نماز رابرساند، و هم بفهماند كه نماز از هر عملى كه خضوع عبوديت راممثل كند، و ذكر خداى را به قالب در آورد، آن چنان كه روح در كالبد قرار مى گيرد،بهتر است .
و بنابراين معنا، كلمه (لذكرى ) از باب اضافه مصدر بهمفعول خودش است ، و لام آن براى تعليل است ، و اين جار و مجرور متعلق به كلمه (اقم) مى باشد و حاصل معنايش اين است كه : عبادت و يادآوريت از من را باعمل نماز تحقق بده ، همچنان كه مى گويند: (بخور براى اينكه سير شوى ، و بنوشبراى اينكه سيراب گردى ) اين آن معنايى است كه ازمثل سياق مورد بحث به ذهن تبادر مى كند.
در معناى جمله (لذكرى ) اقوال بسيارى است ، بعضى گفته اند: جار و مجرورى استمتعلق به كلمه (اقم )، كه ما نيز همين را گفتيم . بعضى ديگر گفته اند: متعلق استبه كلمه (صلوه ) بعضى ديگر گفته اند: متعلق است به جمله (فاعبدنى ).
ونيز درباره (لام ) آن ، بعضى گفته اند: لامتعليل است . بعضى آن را لام توقيت دانسته اند، كه معنايش (نماز بخوان هنگام ذكر من) و (يا نماز بخوان هنگامى كه آن را فراموش كردى ، يا از تو فوت شد، و سپس بهيادت آمد)، بنابراين نظير (لام ) در جمله (اقم الصلوه لدلوك الشمس ) مى باشد.
و نيز در معناى (ذكر)، بعضى گفته اند: مراد از آن ، ذكر لفظى است كه نماز هممشتمل بر آن است . بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن ذكر قلبى است كه مقارن نماز است ،و با نماز تحقق يافته ، يا مترتب بر آن مى شود، همانطور كه مسبب از سبب پديد مى آيد.بعضى ديگر احتمال داده اند كه مراد از آن ، ذكرقبل از نماز باشد. بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن اعم از ذكر قلبى و قالبى است .
اختلاف ديگرى در اضافه ذكر به ياى متكلم دارند كه چه نحوه اضافه اى است ؟ بعضىگفته اند: اضافه مصدر به مفعول خودش است . بعضى ديگر گفته اند: اضافه مصدربه فاعل خودش است ،
و مراد اين است كه نماز بخوان تا با ثنا و ثواب خود، تو را ياد كنيم ، و يا اين است كه(نماز بخوان براى اينكه من نماز را در كتب آسمانيم ذكر كرده و بدان دستور داده ام ).
بعضى ديگر گفته اند: اين اضافه انحصار اقامه را در ذكر، افاده مى كند، و معنايش ايناست كه نماز را تنها و تنها به خاطر ياد من بخوان ، نه به غرض ديگر، ازقبيل اميد ثواب و يا ترس عقاب . ولى بعضى ديگر اين افاده راقبول نكرده اند.
بعضى ديگر انحصار را قبول كرده و گفته اند:
مضاف را منحصر در مضاف اليه مى كند، و مراد اين است كه نماز را تنها به خاطر ياد منبه جاى آر، بدون اينكه به آن رياء كنى ، يا با ياد غير من آميخته اش سازى . بعضىديگر گفته اند: هر چند اين معنا در جاى خود صحيح است و ليكن لفظ آيه هيچ دلالتى برآن ندارد.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از ذكر، ذكر خود نماز است ، يعنى نماز را هر وقت بيادت آمدو يا به خاطر اينكه يادت آمد بخوان ، كه بنابراين مضاف در تقدير است ، واصل آن (لذكر صلوتى ) بوده ، و يا از آنجايى كه ذكر نماز سبب ذكر خدا است مسببرا آورده و سبب را اراده كرده است . و همچنين وجوه زشت و زيبائى ديگر و آنچه بفهم آدمىتبادر مى كند همان است كه گفتيم .


ان الساعه آتيه اكاد اخفيها لتجزى كل نفس بما تسعى


.
اين آيه تعليل جمله (فاعبدنى ) است كه در آيه قبلى بود، و اين منافات ندارد بااينكه جمله مذكور متفرع بر (لا اله الا انا) باشد، براى اينكه هر چند وجوب عبادت خداذاتا متفرع بر يكتايى او است ، و ليكن يكتايى او به تنهايى و بدون وجود روز جزا كهآدميان پاداش داده شوند، و نيك و بد از هم متمايز گردند، مطيع و ياغى از هم جدا شوند،اثرى ندارد، و تشريع احكام و اوامر و نواهى بى نتيجه مى ماند، و به همين جهت در قرآنكريم مكرر در مقام اثبات چنين روزى فرموده : هيچ ريبى در آن نيست .
و در جمله (اكاد اخفيها) ظاهر اينكه اخفاء را مطلق آورد اين است كه مراد اخفاء به تمام معناباشد، يعنى آن را پنهان بدارم و مكتوم نگه دارم ، و به هيچ وجه احدى را از آن آگاه نكنم، تا وقتى واقع مى شود ناگهانى و دفعه واقع شود، همچنانكه قرآن كريم صريحافرموده : (لا تاتيكم الا بغته ). ممكن هم هست معناى جمله (نزديك است پنهانش بدارم )اين باشد كه نزديك است از آن خبر ندهم ، تا مخلصين از غير مخلصين جدا شده و شناختهشوند، چون بيشتر مردم خداى را به اميد ثواب و ترس از عقاب عبادت مى كنند، و يا ازنافرمانيش خوددارى مى نمايند، در حالى كه درست ترينعمل آن عملى است كه صرفا براى رضاى خدا انجام شود، نه به طمع بهشت و ترس ازجهنم ، و با پنهان داشتن روز قيامت اين تميز به خوبى صورت مى گيرد، و معلوم مىشود چه كسى خداى را به حقيقت بندگى مى كند، و چه كسى در پى بازرگانى خويشاست .
بعضى گفته اند: معناى (نزديك است پنهانش بدارم ) اين است كه نزديك است حتى ازخودم هم كتمانش كنم ، و اين تعبير كنايه از شدت كتمان و مبالغه در آن است ، چون خودآدميان نيز وقتى مى خواهند سرى را كتمان كنند و در كتمان آن مبالغه نمايند مى گويند:نزديك است كه از خودم هم پنهانش بدارم ، تا چه رسد به اينكه براى ديگران آن رافاش سازم ، صاحب اين قول گفتار خود را به روايت نسبت داده .
(لتجزى كل نفس بما تسعى ) - اين جمله متعلق است به كلمه (آتيه ) و معنايشواضح است .


فلا يصدنك عنها من لا يومن بها و اتبع هويه فتردى


.
كلمه (صد) به معناى منصرف كردن است و كلمه (فتردى ) از مصدر (ردى ) بهمعناى هلاكت است ، و دو ضمير (عنها) و (بها) به ساعت بر مى گردد، و معناى(صد از ساعت ) اين است كه دلهاى مردم بى ايمان ، تو را از اينكه به ياد آن بيفتىمنصرف سازد، تا درباره آن و خصوصياتش فكر نكنى ، و متوجه نشوى كه روزى استكه هر نفسى به هر چه كرده پاداش مى شود، و نيز مراد از بى ايمان ، همان كسانى استكه نسبت به آن روز و شؤ وناتش كافرند.
جمله (و اتبع هويه ) نسبت به جمله (من لا يومن ) به منزله عطف تفسيرى است و چنينمعنا مى دهد كه : عدم ايمان به قيامت خود مصداق پيروى هوى است ، و چون صالح براىتعليل است ، عليت هوى را براى ايمان نياوردن افاده مى كند، و به دلالت التزام از آناستفاده مى شود كه ايمان به قيامت حق و مخالف با هوى است ، و منجى و مخالف با هلاكتاست ، بنابراين حاصل كلام اين مى شود: وقتى قيامت آمدنى و جزاء واقع شدنى باشد،
پس مبادا پيروان هواى نفس كه به خاطر همين پيرويشان كافر به قيامت گشته ، از عبادتپروردگارشان اعراض نمودند، تو را از ايمان به آن منصرف كنند و از ياد آن و ياد شؤونات آن غافل سازند تا هلاك گردى .
و شايد جهت اينكه فرمود (هوايش را پيروى كرد)، و نفرمود (پيروى مى كند)، بااينكه كلمه مضارع (فتردى ) را به آن عطف كرد، اين بوده كه بفهماند پيروى هوىعلت عدم ايمان است .


و ما تلك بيمينك يا موسى


.
از اينجا وحى رسالت موسى آغاز مى شود، چون وحى نبوتش در سه آيه گذشته تمامشد، استفهام در اين جمله استفهام تقرير است ، از آن جناب سؤال شده كه در دست راست چه دارى ؟ و منظور اين است كه خودش نام آن را ببرد، و متوجهاوصاف آن كه چوب خشكى است بى جان ، بشود، تا وقتىمبدل به اژدهايى مى شود آنطور كه بايد در دلش عظيم بنمايد.
و ظاهرا مشار اليه به كلمه (تلك ) كه آلت اشاره به مونث است ، يا (عوده )(چوبدستى ) بوده ، و يا (خشبه ) (چوب ) كه چون تاء تاءنيث در آخر دارند، با(تلك ) بدان اشاره شده است ، و گر نه ممكن بود به اعتبار (شى ء)، كلمه (ذلك) به كار برده و پرسيده باشد (اين چيست به دستت )، و اگر اينطور نپرسيد، وآنطور پرسيد، خواست نسبت به آن تجاهل بفرمايد، و گويا بفهماند من نمى دانم آن كهبه دست تو است عصا است ، و الا اگر تجاهل در كار نبود استفهام معنا نداشت ، و اينتجاهل نظير تجاهلى است كه ابراهيم (عليه السلام ) نسبت به آفتاب و ماه و ستاره كرد، وهر يك را ديد گفت اين پروردگار من است ، تا وقتى به آفتاب رسيد گفت : (هذا ربىهذا اكبر).
ممكن هم هست اشاره با (تلك ) به همان عصا باشد، اما نه به اين منظور كه از اسم وحقيقت آن اطلاع دارد، تا در نتيجه استفهام لغو باشد، بلكه به اين منظور بوده كهاوصاف و خواص آن را ذكر كند، مؤ يد اين احتمال كلاممفصل موسى (عليه السلام ) است كه در پاسخ به اوصاف و خواص عصايش پرداخت ،گويا وقتى شنيد مى پرسند: آن چيست به دستت ؟ فكر مى كند لابد اوصاف و خواص آنرا مى خواهند، و گرنه در عصا بودن آن كه ترديدى نيست ، و اين خود طريقه معمولى استكه وقتى از امر واضحى سؤ ال مى شود كه انتظار ندانستنش از احدى نمى رود، در پاسخبه ذكر اوصاف آن مى پردازند.
به وجهى مى توان يكى از اين موارد را محمل آيات زير دانست كه مى فرمايد: (القارعهما القارعه و ما ادريك ما القارعه ، يوم يكون الناس كالفراش المبثوث ) و نيز مىفرمايد: (الحاقه ما الحاقه و ما ادريك ما الحاقه ).


قال هى عصاى اتوكو عليها و اهش بها على غنمى ولى فيها مارب اخرى


.
(عصا) معنايش معروف است ، و از نظر لغت در حكم مونث است و كلمه (اتوكو) ازمصدر توكى است كه به معناى اعتماد و تكيه دادن است ، و كلمه (هش ) به معناى چوبزدن به درخت براى ريختن برگ آن است تا گوسفندان آن را بخورند، و كلمه (مارب )جمع ماربه است ، كه راء آن با هر سه صدا خوانده مى شود، و به معناى احتياج است ، ومراد از اينكه گفت : مرا در آن ماربى (حوائجى ) ديگر است اين است كه اين عصا حوائجىديگر از من بر مى دارد، و معناى آيه روشن است .
و اگر موسى در پاسخ خداى تعالى پرگويى كرد، و به ذكر اوصاف و خواصعصايش پرداخت ، مى گويند بدين جهت بود كه مقام اقتضاى آن را داشت ، چون مقام خلوت وراز دل گفتن با محبوب است ، و با محبوب سخن گفتن لذيذ است ، لذا نخست جواب داد كهاين عصاى من است ، سپس منافع عمومى آن را بر آن مترتب كرد، نكته اينكه گفت (اينعصاى من است ) هم همين بوده .
و ما در ذيل آيه قبلى وجه ديگرى براى اين استفهام و جوابش ذكر كرديم ، كه بنا به آنوجه كلام موسى از باب پر گويى با محبوب نبوده ، مخصوصا با در نظر داشتن اينكهساير منافعش را هم خاطر نشان ساخت و گفت : (و مرا در آن حوائجى ديگر است )نظريه ما تاءييد مى شود.


قال القها يا موسى ... سيرتها الاولى


.
(سيره ) به معناى حالت و طريقه است ، اين كلمه دراصل ، معناى نوعى از سير مى داده ، همچنانكه جلسه به معناى نوعى نشستن است .
خداى سبحان در اين آيه به موسى دستور مى دهد عصاى خود را از دست خود بيندازد، و اوچون عصا را مى اندازد مى بيند مارى بزرگ شد، كه با چابكى و چالاكى هر چه بيشتربه راه افتاد،
و چون امر غير مترقب ديد كه جماد ناگهان داراى حيات شد سخت تعجب كرد، خداى تعالىحركت آن را در آيات مورد بحث سعى ناميد، و فرمود (فالقيها فاذا هى حيه تسعى )ولى در جاى ديگر آن را اهتزاز خوانده و فرموده (رآها تهتز كانها جان ) و نيز در آياتمورد بحث آن حيوان را مار خوانده ، و در جاى ديگر اژدها، و فرموده (فالقا عصاه فاذا هىثعبان مبين ) چون ثعبان به معناى مار بسيار بزرگ است .
(قال خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولى )- يعنى آن را بگير و نترس كه بهزودى به حالت اولش (عصا) بر مى گردانيم ، اين جمله دلالت دارد بر اينكه موسى(عليه السلام ) از آنچه ديده ترسيده ، و در جاى ديگر آمده كه فرمود (فلما رآها تهتزكانها جان ولى مدبرا و لم يعقب يا موسى اقبل و لا تخف ).
البته بايد دانست كه ميان خوف و خشيت فرق است ، آنچه با فضيلت شجاعت منافات داردخشيت است نه خوف كه به معناى دست زدن به مقدمات احتراز است ، و انبياء (عليهم السلام )از خشيت منزهند نه از خوف ، همچنانكه خداى تعالى فرمود (الذين يبلغون رسالات اللّه ويخشونه و لا يخشون احدا الا اللّه ).


و اضمم يدك الى جناحك تخرج بيضاء من غير سوء آيه اخرى


.
(ضم ) به معناى جمع كردن ميان دو چيز است ، و جناح به معناىبال مرغ ، و دست و بازوى آدمى و زير بغل او است ، و بعيد نيست مراد از آن در اينجا همانمعناى اخير باشد، زيرا در جاى ديگر در همين باره فرموده(ادخل يدك فى جيبك ).
كلمه (سوء) به معناى هر بدى و زشتى است ، بعضى گفته اند: اين تعبير در آيهشريفه كنايه از برص است و معنايش اين است كه دست خود را جمع كن ، و آن راداخل
گريبان و زير بغلت ببر، و آن را نورانى بيرون آر، بدون اينكه دچار برص و يا هرحالت بد ديگرى شده باشد.
جمله (آيه اخرى ) حال از ضمير در (تخرج ) است ، و اشاره است به اينكه اژدهاشدن عصا يك آيت بود، و يد بيضاء آيت دومى ، همچنانكه در همين باره فرموده (فذانكبرهانان من ربك الى فرعون و ملائه ).


لنريك من آياتنا الكبرى


.
(لام ) بر سر اين جمله لام تعليل است ، و جمله متعلق به مصدر است ، گويا گفته شده: آنچه ما به دست تو اجراء كرديم براى اين بود كه بعضى از آيات كبراى خود را بهتو نشان دهيم .


اذهب الى فرعون انه طغى


.
آيات سابق بر اين ، كه مى فرمود: (و ما تلك بيمينك ...) عنوان مقدمه داشت ، و جملهمورد بحث فرمان رسالت است .


قال رب اشرح لى صدرى ... انك كنت بنا بصيرا...)



يازده آيه است كه متن درخواست موسى از پروردگارش رانقل مى كند، كه بعد از مسجل شدن رسالتش چه چيزهايى از پروردگارش درخواست نمود،و از ظاهر آن پيدا است كه آنچه درخواست كرده وسائلى بوده كه در امر رسالتش بدانمحتاج بوده نه در امر نبوت ، آرى رساندن رسالت خدا به فرعون و درباريانش و نجاتدادن بنى اسرائيل ، و اداره امور ايشان ، آن وسائل را لازم داشته ، نه مساءله نبوتش .
مؤ يد اين احتمال اين است كه اين درخواست ها را بعد از تماميت نبوتش ، يعنىدنبال آيات سه گانه سابق نياورد، بلكه بعد از فرمان رسالتش ، يعنى آيه (اذهبالى فرعون انه طغى ) آورد.
بله آيات چهارگانه اول كه از آيه (رب اشرح لى صدرى ) شروع مى شود بىارتباط به امر نبوت نيست ، چون امر نبوت عبارت است از تلقى و گرفتن عقايد دين واحكام عملى آن از ساحت مقدس ربوبى ، كه آن نيز به داشتن شرح صدر و آن سه تاىديگر نيازمند است .
پس جمله (رب اشرح لى صدرى ) از باب استعاره تخييليه و استعاره به كنايه است ،چون (شرح ) به معناى گشاد كردن و باز كردن است ، گويا سينه انسان را كه قلبدر آن
جاى دارد ظرفى فرض كرده كه آنچه از طريق مشاهده و ادراك در آن وارد مى شود جاى مىگيرد، و در آن انباشته مى شود، و اگر آنچه وارد مى شود امرى عظيم يا ما فوق طاقتبشرى باشد سينه نمى تواند در خود جايش دهد، ناگزير محتاج مى شود به اينكه آن راشرح دهند و باز كنند، تا گنجايشش بيشتر گردد.
و موسى (عليه السلام ) رسالتى را كه خدا بر اومسجل كرد بزرگ شمرد، چون از شوكت و قوت قبطيان آگاه بود، مخصوصا از اين جهت كهفرعون طاغى در راءس آنان قرار داشت ، فرعونى كه با خدا بر سر ربوبيت منازعهنموده به بانك بلند مى گفت (انا ربكم الاعلى )، و نيز از ضعف و اسارت بنىاسرائيل در ميان آل فرعون با خبر بود، و مى دانست چقدرجاهل و كوتاه فكرند، و گويا خبر داشت كه دعوتش چه شدائد و مصائبى به بار مىآورد، و چه فجايعى را بايد ناظر باشد، از سوى ديگرحال خود را هم مى دانست كه تا چه حد در راه خدا بى طاقت و كمتحمل است ، آرى او به هيچ وجه طاقت نداشت ظلم قبطيان را ببيند، داستان كشتن آن قبطى ،و نيز داستان آب كشيدنش بر سر چاه مدين براى دخترانى كه حريف مردان نبودند، شاهدابا داشتن او از ظلم و ذلت است ، و از سوى ديگر زبانش - كه خود يگانه اسلحه استبراى كسى كه مى خواهد دعوت و رسالت خداى را تبليغ كند - لكنتى داشت كه نمىتوانست آنطور كه بايد مقاصد خود را برساند.
به همين جهات عديده از پروردگارش درخواست كرد كه براىحل اين مشكلات اولا سعه صدر به او بدهد تا تحملش زياد شود، و محنت هايى كه رسالتبرايش به بار مى آورد و شدائدى كه در پيش رويش و در مسير دعوتش دارد آسان گردد،لذا عرضه داشت (رب اشرح لى صدرى ).
آنگاه گفت (و يسرلى امرى - امرم را آسان ساز) كه مقصود همان امر رسالت است ، ونگفت : رسالتم را تخفيف بده ، و خلاصه به دست كم آن قناعت كن ، تااصل رسالت آسانتر شود، بلكه گفت همان امر خطير و عظيم را با همه دشوارى و خطرشبر من آسان گردان .
دليل بر اين معنا جمله (و يسرلى ) است ، وجه دلالتش بر مدعاى ما اين است كه كلمه(لى ) در چنين مقامى اختصاص را مى رساند، و جمله چنين معنا مى دهد (اين امرى كهبعهده من واگذار كردى ، و اين رسالت را با همه دشواريش بر من كه مسؤول آن قرارم داده اى آسان گردان ) و پر واضح است كه مقتضاى اين سؤال اين است كه امر را نسبت به او آسان كند، نه اينكه در حد ذاتش ‍ و خلاصه خود آن امر راآسان سازد.
نظير اين كلام در جمله (اشرح لى ) نيز مى آيد، پس معناى آن اين است : مرا كه
ماءمور رسالتم كردى و شدائد و مكارهى در انتظارم قرار دادى ، حوصله زيادى بده ، تاوقتى ناملايمات به من هجوم مى آورند سينه ام تنگى نكند، و اگر به جاى آنچه در قرآنآمده گفته بود (رب اشرح لى صدرى و يسرلى امرى ) اين نكته فوت مى شد.
(و احلل عقده من لسانى يفقهوا قولى ) - اين سؤال ديگرش است ، كه گشودن عقده زبان را مى خواهد، و اگر عقده را نكره آورد و گفت(عقيده اى ) براى اشاره به يك نوع عقده بود، و در حقيقت عقده اى است كه داراىمشخصات معينى است و آن مشخصات از جمله (يفقهوا قولى ) فهميده مى شود، يعنى آنعقده اى را بگشاى كه نمى گذارد سخنانم را بفهمند.
(و اجعل لى وزيرا من اهلى هرون اخى ) - اين سؤ الى ديگر است كه در واقع سؤال چهارم آن جناب و آخرين درخواستهاى او است ، و كلمه (وزير) بر وزنفعيل ، از وزر - به كسره واو، و سكون زاء - به معناىحمل سنگينى است ، و اگر وزير را وزير گفتند، بدين جهت بوده كهحامل ثقل و سنگينى هاى پادشاه است ، بعضى گفته اند: از وزر - به فتحه واو و زاء -اشتقاق يافته ، كه به معناى كوه پناهگاه است و اگر وزير را وزير خوانده اند چون بهمنزله كوهى است كه پادشاه در آراء و احكامش به او پناه مى برد.
و كوتاه سخن اينكه ، موسى (عليه السلام ) از پروردگارش درخواست مى كند كه ازخاندانش وزيرى برايش قرار دهد، آنگاه آن رابيان نموده مى گويد: منظورم از او هارونبرادرم مى باشد، و اگر درخواست وزير كرد، بدين جهت بود كه امر رسالت امرى استكثير الاطراف ، و اطراف و جوانبش ازهم دور، و او به تنهائى نمى تواند به همه جوانبدور از هم آن برسد، ناگزير وزيرى لازم دارد كه در امر رسالت با او شركت جسته ،بعضى از جوانب آن را اداره كند، و بار او سبك شود، و در آنچه او مى كند وزيرش مؤ يدشباشد، اين است معناى آيه بعدى كه به منزله تفسير وزير قرار دادن است ، و مى فرمايد(اشدد به ازرى و اشركه فى امرى ).
(و اشركه فى امرى ) - اين شركت دادن ، غير شركت دادن مبلغين دين در اشاعه دين بعداز تماميت دعوت به وسيله پيغمبر است ، زيرا آن اشراك اختصاصى به هارون ندارد، پسمقصود از اشراك در آيه اشراكى است كه مخصوص به هارون باشد، و آن اين است كههارون در اصل دعوت دين ، و از همان روز اول دعوت شريك موسى باشد، و چنين شركتىتنها مخصوص به هارون است ، به طورى كه نه موسى مى تواند غير هارون كسى رانائب خود كند، و نه هارون ، به خلاف شركت به معناىاول ، كه وظيفه هر كسى است كه به آن دعوت
ايمان آورده و چيزى از معارف آن را دانا شده باشد، آرى وظيفه عالم ، تبليغجاهل ، و وظيفه شاهد، تبليغ غائب است ، و چنين وظيفه اى را از خدا در خواست نمى كنند، چوناين وظيفه نه اختصاص به موسى دارد، و نه به برادرش ، وظيفه هر با ايمانى است كهديگران را ارشاد و تعليم كند و احكام دين را براى ديگران بيان نمايد، پس معلوم مىشود معناى اشتراك هارون در امر او، اين است كه او مقدارى از آنچه را كه به وى وحى مىشود، و چيزى از خصائصى كه از ناحيه خدا به او مى رسد (مانند وجوب اطاعت و حجيتگفتار) به عهده بگيرد و انجام دهد.
و اما اشراك در نبوت خاصه ، به معناى گرفتن وحى خدا، چيزى نبوده كه موسى ازتنهايى در آن بترسد، و از خدا بخواهد هارون را شريكش كند، بلكه ترس او از تنهايىدر تبليغ دين و اداره امور در نجات دادن بنىاسرائيل و ساير لوازم رسالت است ، همچنانكه از خود موسىنقل فرموده كه گفت و (اخى هرون هو افصح منى لسانا فارسله معى ردءا يصدقنى ).
علاوه بر روايات صحيحى كه از طرق شيعه و سنى وارد شده كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) عين همين دعا را درباره على (عليه السلام ) كرد،با اينكه على (عليه السلام ) پيغمبر نبود.
(كى نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا) - از ظاهر سياق كه در بيان نتيجه شركت هارونمى گويد: (تا تو را بسيار تسبيح كنيم و ذكر گوييم ) بر مى آيد كه جمله مذكوربيان نتيجه شركت دادن هارون و وزارت او براى وى است ، چون مى دانيم كه تسبيح آن دوبا هم و ذكرشان هيچ ارتباطى با مضامين دعاهاى قبلى كه شرح صدر و تيسير امر وحل عقده زبان بود ندارد.
پس ذكر و تسبيحى كه با وزارت هارون ارتباط داشته باشد ذكر و تسبيح علنى و دربين مردم است نه در خلوت و نه در دل ، زيرا ذكر و تسبيح در خلوت و در قلب ، هيچارتباطى با وزارت هارون ندارد، پس مراد اين است كه آن دو در بين مردم و مجامع عمومى ومجالس آنان ، هر وقت كه شركت كنند، ذكر خداى را بگويند، يعنى مردم را به سوى ايمانبه وى دعوت نموده ، و نيز او را تسبيح گويند، يعنى خداى را از شركاء منزه بدارند.

next page

fehrest page

back page