|
|
|
|
|
|
بسم اللّه الرحمن الرحيم سوره مريم آيات 15-1 سوره مريم مكى است و 98 آيه دارد
بسم اللّه الرحمن الرحيم كهيعص (1) ذكر رحمت ربك عبده زكريا(2) اذ نادى ربه نداءخفيا(3) قال رب انى وهن العظم منى و اشتعل الراس شيبا و رضيا(6) يا زكريا انا نبشركبغلام اسمه يحيى لم نجعل له من قبل سميا(7)قال رب انى يكون لى غلام و كانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الكبر عتيا(8)قال كذلك قال ربك هو على هين و قد خلقتك منقبل و لم تك شيا(9) قال رب اجعل لى آيه قال آيتك الا تكلم الناس ثلثليال سويا(10) فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان سبحوا بكره و عشيا(11)يا يحيى خذ الكتب بقوة و آتينه الحكم صبيا(12) و حنانا من لدنا و زكوه و كان تقيا(13) وبرا بولديه و لم يكن جبارا عصيا(14) و سلم عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعثحيا( 15)
|
. ترجمه آيات بنام خداى رحمان و رحيم ، كاف ، هاء، يا، عين ، صاد (1). (اين رمز عنوان ) يادآورى رحمت پروردگارت به بنده خود زكرياست (2). آن دم كه پروردگارش را ندا داد، ندايى پنهانى (3). گفت پروردگارا! من از پيرى استخوانم سست ، و سرم سفيد شده است ، و در زمينه خواندنتو اى پروردگار بى بهره نبوده ام (4). من از بعد خويش از وارثانم بيم دارم ، و زنم نازا است مرا از نزد خود فرزندى عطا كن(5). تا از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد، و پروردگارا! او را پسنديده گردان (6). (پس بدو گفتيم ) اى زكريا ما به تو مژده پسرى مى دهيم كه نامش يحيى است و از پيشهمنامى براى وى قرار نداده ايم (7). گفت : پروردگارا! چگونه باشد مرا پسرى با اينكه همسرم نازا است و خودم از پيرىبه فرتوتى رسيده ام ؟(8). (حامل پيام به وى ) گفت : پروردگار تو چنين است ، و همو فرموده كه اين بر من آساناست ، از پيش نيز تو را كه چيزى نبودى خلق كرده ام (9). گفت : پروردگارا! براى من علامتى بگذار. گفت : نشانه ات اين باشد كه سه شب تمامبا مردم سخن گفتن نتوانى (10). پس از عبادتگاه نزد قوم خود شد و با اشاره به آنان دستور داد كه صبح و شام خدا راتسبيح گوييد (11). (ما گفتيم ) اى يحيى اين كتاب را به جد و جهد تمام بگير. و در طفوليت او را حكمت وفرزانگى داديم (12). و به او رحمت و محبت از ناحيه خود و پاكى (روح وعمل ) بخشيديم ، و او پرهيزكار بود (13). و با پدر و مادرش نيكوكار بود و سركش و نافرمان نبود (14). درود بر وى روزى كه تولد يافت و روزى كه مى ميرد و روزى كه زنده برانگيخته مىشود (15). بيان آيات غرض اين سوره به طورى كه در آخرش بدان اشاره نموده مى فرمايد:
فانما يسرناه بلسانك لتبشر به المتقين و تنذر به قوما لدا...
|
بشارت و انذار است ؛ چيزى كه هست همين غرض را در سياقى بديع و بسيار جالب ريختهنخست به داستان زكريا و يحيى و قصه مريم و عيسى و سرگذشت ابراهيم و اسحاق ويعقوب و ماجراى موسى و هارون و داستان اسماعيل و حكايت ادريس و سهمى كه به هر يك ازايشان از نعمت ولايت داده - كه يا نبوت بوده و يا صدق و اخلاص - اشاره كرده ، آنگاه علت اين عنايت را چنين بيان فرموده كه اين بزرگواران خصلتهاى برجسته اىداشته اند از آن جمله نسبت به پروردگارشان خاضع و خاشع بودند، و ليكن اخلافايشان از ياد خدا اعراض نموده به مساءله توجيه به پروردگار به كلى بى اعتناءشدند، و به جاى آن دنبال شهوت را گرفتند به همين جهت به زودى حالت (غىّ) راكه همان از دست دادن رشد است ديدار مى كنند، مگر آنكه كسى از ايشان توبه كند و بهپروردگار خود بازگشت نمايد كه او سرانجام بهاهل نعمت مى پيوندد. سپس نمونه هايى از لغزشهاى اهل غىّ و زورگوييهاى آنان و آراى خارج از منطقشان ازقبيل نفى معاد، و به خدا نسبت پسر دارى دادن ، و بت پرستيدن و آنچه كه از لوازم اينلغزشها است از نكبت و عذاب را خاطر نشان مى سازد. بنابراين ، مى توان گفت بيان اين سوره شبيه به بيان مدعيى است كه براى اثباتدعوى خود مثال هايى مى آورد. كانه گفته شده فلانى را و فلانى و فلانى كه ازاهل رشد و داراى موهبتى الهى بودند در زندگى اين روش را داشتند كهدل از شهوات نفس كنده و به سوى پروردگار خود متوجه شدند، و طريقه خضوع و خشوعرا پيش گرفتند كه هر وقت آيات پروردگارشان را متذكر مى شدند از صميمدل خاضع مى گشتند. و طريقه آدمى به سوى رشد و موهبت همين است ، ليكن اخلاف هميننامبردگان اين طريقه را كنار گذاشتند، يعنى ازعمل اعراض و به شهوات مذموم رو آوردند، و اين رويه ، ايشان را جز به سوى (غىّ)كه خلاف رشد است نكشانيده ، جز بر باطل استوارترشان نمى كند، و سرانجامشان اينمى شود كه رجوع به خدا را انكار، و شركايى براى خدا اثبات نموده ، سد راه دعوت هممى شوند و اين جز به سوى نكبت و عذاب رهنمونشان نمى كند. پس اين سوره - همانطور كه ملاحظه مى فرماييد - با ذكر چندمثال آغاز و با گرفتن نتيجه اى كلى از آن مثلها، كه مورد نظر بوده ، خاتمه يافته است .و اين نتيجه گيرى از جمله (اولئك الذين انعم اللّه عليهم ) شروع شده و تا چند آيهبعد ادامه مى يابد. پس اين سوره مردم را به سه طائفه تقسيم مى كند: 1 - آنهائى كه خدا انعامشان كرد كهيا انبياء بودند و يا اهل اجتباء و هدايت 2 - اهل غىّ، يعنى آنهائى كه مايه و استعداد رشدخود را از دست دادند 3 - آن كسانى كه توبه نموده ايمان آوردند، وعمل صالح كردند كه به زودى به اهل نعمت و رشد مى پيوندند. و آنگاه ثواب توبهتائبين و مستر شدين و عذاب غاويان كه همنشينان شيطان و از اولياى اويند - را تذكر مى دهد. اين سوره بدون هيچ شكى در مكه نازل شده ، زيرا هم عده اى از مفسرين مكى بودن آن رامورد اتفاق دانسته و هم مضامين آياتش بر اين معنا دلالت دارد.
. در سابق در تفسير آيه اول سوره اعراف گفتيم كه : اين سوره ها از قرآن كريم كهحروف مقطعه بر سر آنها آمده خالى از ارتباطى در ميان مضامين آنها با آن حروف نيست ،پس حروفى كه مشترك ميان چند سوره است كشف مى كند از اين كه مضامين آنها نيز مشتركاست . مؤ يد اين معنا مناسبت و همجنسى اى است كه ميان اين سوره و سوره (ص ) به چشم مىخورد، چون آن سوره نيز داستان انبياء را آورده ، و به زودى - ان شاء اللّه - بحثجامعى در باره حروف مقطعه قرآن و ارتباطى كه هر يك با مطالب سوره خود دارند ايرادنموده ، از نظر خواننده مى گذرانيم ، و در آنجا نيز اين بحث را مطرح مى كنيم كه سورههايى كه حروف مقطعه مشترك دارند مطالبشان نيز مشترك است ، مانند سوره مورد بحث باسوره (يس ) كه در هر دو حرف (ياء) وجود دارد. و باز مانند اين سوره و سورهشورى كه در هر دو حرف (ع ) وجود دارد.
. ظاهر سياق اين است كه كلمه (ذكر) خبرى است براى مبتدائى محذوف ، و مصدرى است درمعناى مفعول ، و برگشت معنا از نظر تقدير به (اين است كه اين خبر رحمت مذكورپروردگار تو است ). و مراد از رحمت ، استجابت دعاى زكريا به وسيله خداى سبحاناست كه تفصيل آن از جمله (اذ نادى ربه ) شروع شده .
. ظرف (اذ) متعلق است به جمله (رحمة ربك ) و كلمه (نداء) و همچنين (مناداه )به معناى صدا زدن به آواز بلند است ، در مقابل (مناجات ) كه به معناى آهسته صدازدن است . خواهى گفت : اگر نداء به اين معنا است پس چرا خداى تعالى آن را با وصف (خفى )توصيف كرد؟ مى گوييم منافاتى ندارد، زيرا ممكن است همين دعوت با صداى بلند درجايى صورت گيرد كه احدى آن را نشنود، مانند بيابان وامثال آن ، همچنان كه جمله (فخرج على قومه من المحراب ) هم اشعارى به اين معنا دارد. بعضى گفته اند: عنايت ، در تعبير به نداء اين است كه حضرت زكريا خود را از خدا دورتصور كرده ، و خواسته است رعايت اين ادب را بكند كه گناهان و بديهايش او را از خدادور كرده است ، همچنانكه حال هر كسى كه از عذاب خدا بترسد همينطور است كه خود را دورمى بيند.
قال رب انى وهن العظم منى ....
|
اين آيه زمينه چينى مى كند براى درخواستى كه بعدا از زكريانقل مى نمايد كه گفت : (فهب لى من لدنك وليا). و اگر كلمه (رب ) را جلوتر آورد براى استرحام بوده و خواسته در مقدمه دعا، درياىرحمت خدا را به خروش آورد و بعد دعا كند. و اگر با كلمه (ان ) مطلب خود را تاكيدكرد براى اين است كه برساند حاجتش به داشتن فرزند حاجتى است مبرم و حياتى . وكلمه (وهن ) به معناى ضعف و نقصان نيرو است . و اگر اين ضعف خود را بهاستخوانهايش اختصاص داد براى اين است كه آدمى در تمامى حركتها و سكونهايش بر آنقرار مى گيرد. و اگر نگفت (استخوانهايم ) و يا (استخوانم ) براى اين است كه ضعف را به جنساستخوان نسبت دهد، و هم اينكه اجمالى باشد براىتفصيل بعد. (و اشتعل الراس شيبا) - (اشتعال ) به معناى انتشار زبانه آتش و سرايت آن است، در هر چيزى كه قابل احتراق باشد. در مجمع البيان گفته : جمله (واشتعل الراس شيبا) از بهترين استعارات است ، و معنايش اين است كه سفيدى موى در سرمن منتشر شده آنچنان كه شعاع آتش منتشر مى شود، و كانه منظور از شعاع آتش همانزبانه آن است . (و لم اكن بدعائك رب شقيا) - (شقاوت ) خلاف سعادت است ، و گويا منظور از آنمحروميت از خير است كه يا لازمه شقاوت است و يا خود آن . كلمه (بدعائك ) متعلق بهشقى است ، و (باء) آن باء سببيت و يا به معناى (فى ) است . و معناى آيه اين استكه : پروردگارا! من همواره به سبب دعاى خود قرين سعادت بوده ام و هر وقت تو را مىخواندم اجابتم مى فرمودى ، بدون اينكه مرا شقى و محروم سازى . و يا اين است كه :پروردگارا من هيچ وقت در دعاى خود از ناحيه تو محروم و خائب نبوده ام ، مرا به اجابتكردنت عادت داده اى و هر وقت تو را مى خواندمقبول مى نمودى . به هر صورت چه معنا آن باشد و چه اين ، كلمه دعاء مصدر مضاف بهمفعول است . بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (دعائك ) مصدر مضاف بهفاعل است ، و معنايش اين است : پروردگارا! من هيچوقت نسبت به دعوتت كه مرا به سوىبندگى و اطاعت مى خواند شقى و متمرد نبوده ام ، هر وقت مرا دعوت كردى اطاعت كردم و بهخلوص عبادتت نمودم . ليكن معناى اول روشن تر است . و در تكرار كلمه (ربّ) و قرار دادن آن بين اسم (كان ) و خبرش در جمله (و لم اكنبدعائك رب شقيا) بلاغتى است كه ممكن نيست با هيچ مقياسى اندازه گيرى نمود، و همچنيندر نظير آن ، يعنى جمله (و اجعله رب رضيا).
و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى عاقرا.
|
تتمه تمهيد و زمينه چينى است كه گفتيم قبل از دعاى خود كرده . و منظور از (موالى )عموها و پسر عموها هستند. بعضى گفته اند منظور از (موالى ) (كلالة ) است ، وبعضى ديگر گفته اند (عصبه ) است . و بعضى گفته اند تنها پسر عموها است ، وبعضى گفته اند كه منظور ورثه است . و به هرحال ، به هر معنا كه باشد غير اولاد صلبى است . و مقصود از اينكه گفت (از موالى مىترسم ) اين است كه از عمل موالى مى ترسم . و مقصود از (من ورائى ) بعد از مرگاست . و خلاصه اينكه حضرت زكريا مى ترسيده از اينكه از دنيا برود و نسلى كه وارثاو باشند، نداشته باشد، و اين كنايه از همان بى اولاد مردن است . كلمه (عاقر) در جمله (و كانت امراتى عاقرا) به معناى زن نازا است ، و مرد عاقر آنمردى را گويند كه فرزند دار نشده باشد. و اينكه چنين تعبير كرده كه (همسرم عاقر است ) خود دلالت مى كند بر اينكه همسرشعلاوه بر اينكه تا آن روز كه اين دعا را مى كرده فرزند نياورده از سن فرزند دار شدنهم گذشته بوده است . و ظاهر اينكه كلمه (ان ) را تكرار نكرده و فرموده : (انى خفت الموالى من ورائى وكانت امراتى ...) اين است كه جمله (و كانت ...) حاليه است ، و مجموع كلام يعنى (وانى خفت الموالى ... عاقرا) فصل واحدى از داستان است ، و اين معنا را مى رساند كه چونهمسرم عاقر است جا دارد كه از ورثه بعد از خودم بترسم . پس مجموع زمينه چينى هايى كه آن جناب براى دعاى خود كرده است به دو بخش بر مىگردد: اول اينكه خداى عز و جل او را در طول زندگيش و تا روزى كه پيرى سالخوردهشده به استجابت دعا عادت داده . دوم اينكه او از ورثه بعد از مرگش مى ترسد، چونهمسرش عاقر است . و ممكن است كلام را به سه بخش تقسيم نمود، به اينكه پيرى خودش را يك بخش و عاقربودن همسرش را بخش مستقل ديگرى شمرد.
فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا
|
. اين همان دعائى است كه گفتيم براى اداى آن زمينه چينى كرد، و در آن موهبت الهيى را كهدرخواست كرد مقيد به قيد (من لدنك ) نمود، چون از اسباب عادى ماءيوس شده بود.يكى از اسباب عادى كه در اختيار او و هر فرد ديگرى است استعداد شوهر است كه آنجناباين استعداد را به خاطر پيرى از دست داده بود. يكى ديگر استعداد همسر است براىباردار شدن كه وى اين را هم نداشت ، زيرا همسرش در جوانى عاقر بود تا چه رسد بهامروز كه پيرى سالخورده شده . و اگر از خدا وليىّ درخواست كرد بدين جهت بود كه ولى هر كس عبارت است از آنشخصى كه متولى و عهده دار كار او باشد، و ولىّ ميت آن كسى است كه به امر او قيام مىكند، و جانشين او در ارثيه اش مى شود. كلمه (آل ) درآل يعقوب به معناى خاصه ، يعنى كسانى است كه امرشان به اومحول است ، مانند فرزندان و خويشاوندان و سايران . و بعضى گفته اند اين كلمه دراصل اهل بوده . و منظور از (يعقوب ) - به طورى كه گفته شده - فرزند اسحاقبن ابراهيم (عليهماالسلام ) است . و بعضى گفته اند مراد يعقوب بن ماثان برادر عمرانبن ماثان پدر مريم است ، و همسر زكريا خواهر مريم بوده . و بنابراين معناى (يرثنىو يرث من آل يعقوب ) اين مى شود كه : از من و از همسرم كه يكى از افراد خاندان يعقوباست ارث ببرد. آن وقت مناسب تر اين است كه بگوييم كلمه (من ) در جمله (منآل يعقوب ) براى تبعيض است ، هر چند كه اگر ابتدائيه هم بگيريم صحيح است . (و اجعله رب رضيا) - كلمه (رضى ) به معناى (مرضى ) (پسنديده ) است . واطلاق رضاء، اقتضاء دارد كه اين مطلق شامل علم وعمل هر دو شود. پس مراد آن كسى خواهد بود كه هم اعتقادش و هم عملش مورد پسند باشد،يعنى خدايا او را آراسته به علم نافع و عمل صالح گردان . خداى عز و جل اين داستان را در سوره آل عمران هم كه سوره اى است مدنى و بعد از سورهمريم نازل شده در ذيل داستان مريم آورده و فرموده : (فتقبلها ربهابقبول حسن و انبتها نباتا حسنا و كفلها زكريا كلمادخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عند اللّه اناللّه يرزق من يشاء بغير حساب هنا لك دعا زكريا ربهقال رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء. و هر كس در اين دو آيه دقت كند جاى شكى برايش باقى نمى ماند كه تنها چيزى كهزكريا را به دعاء وادار كرد و آن دعاى مذكور را نمود همان كرامتى بود كه از خدا نسبت بهمريم مشاهده كرد، و عبوديت و خلوصى بود كه مريم نسبت به خدايش داشت . از مشاهده اينوضع لذت برد، و دوست داشت كه اى كاش بعد از او هم فرزندى داراى قرب و كرامتىاين چنين مى داشت ، ليكن از سوى ديگر متوجه سالخوردگى و ناتوانى خود و پيرى ونازايى همسرش شد و به ياد وارثانش كه هيچ يكحال و وضعى چون مريم ندارند افتاده ، دچار وجد و شعفى سوزان گرديد، و ناگهانجرقه اى در دلش شعله زد و به ياد اين معنا افتاد كه خداى تعالى تا اين روز اززندگيش وى را به استجابت دعا و كفايت همه مهمات عادت داده بود، لذا دست به دعا بلندكرده با دلى سرشار از اميد ذريه اى طيب درخواست نمود. پس جمله (رب هب لى من لدنك ذريه طيبه ) در سورهآل عمران در مقابل (فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث منآل يعقوب و اجعله رب رضيا) است . و كلمه (طيبه ) در آنجامقابل جمله (و اجعله رب رضيا) در اينجا است . و مراد از (رضى ) هم همان قرب وكرامتى بود كه از خدا نسبت به مريم ديد، و آنعمل صالحى بود كه از مريم نسبت به خدا مشاهده كرد. باقى مى ماند جمله (هب لى منلدنك ذريه ) در آنجا، در مقابل (فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث منآل يعقوب ) در اينجا كه در حقيقت تفسير كننده كلمه (وليا) در آنجا است . پس مقصوداز جمله (وليا يرثنى ...) فرزند صلبى است كه از او ارث ببرد. اين را بدين جهت گفتيم تا فساد گفتار بعضى روشن گردد كه گفته اند: (زكريا درجمله (فهب لى من لدنك وليا يرثنى ...) از خدا كسى را خواسته كه قائم مقام و وارث اوباشد چه فرزند و چه غير فرزند.) و همچنين گفتار بعضى ديگر كه گفته اند: (اواز فرزنددار شدن از همسرش ماءيوس بود، و لذا از خدا كسى را خواست كه از او ارثببرد و قائم مقام او شود هر چند از ساير مردم باشد). و وجه فساد آنها اين است كه آيه سوره آل عمران صريح در اين است كه فرزند خواسته ،چون گفته است : (رب هب لى من لدنك ذريه طيبه ) - علاوه بر اينكه تعبير بهعبارتى مانند: (هب لى ) خود مشعر به نوعى ملكيت است كه زكريا مالك آن شود و باساير مردم سازگارى ندارد، چون معنا ندارد زكريا مالك مردم بيگانه شود، و اگر منظورآن بود كه اين مفسرين پنداشته اند جا داشت بگويد:(اجعل لى وليا وليى برايم قرار ده ) همچنانكه در آيه 75 سوره نساء فرموده : (واجعل لنا من لدنك وليا و اجعل لنا من لدنك نصيرا). از اينجا اين معنا روشن مى شود كه مراد از جمله (وليا يرثنى ) فرزند پسر است ،همچنانكه در سوره آل عمران از آن به ذريه تعبير فرموده ، پس منظور از (ولىّ) ذريهاى است كه ولى در ارث است ، و بى شك متبادر به ذهن از ارث همان ارث بردن ما ترك ميتاز اموال و اسباب زندگى است ، حال يا به خاطر اينكه اين كلمه حقيقت در همان ارث مالىاست ، و در غير مال مجاز است ، چنانچه مى گويند فلانى علم و شجاعت و زهد و سايرصفات معن وى را از پدرش ارث برده . و يا به خاطر اين است كه به ارثمال انصراف دارد هر چند كه در ارث صفات هم حقيقت باشد. پس به هرحال لفظ، ظاهر در وراثت مال است ليكن با انضمامش به ولى متعين مى شود كه مراد ازوارث تنها همان فرزند است ، جمله (و انى خفت الموالى من ورائى ) كهقبل از جمله مورد بحث بود - به بيانى كه به زودى خواهد آمد ان شاء اللّه - اين ظهوررا تقويت مى كند. و اما گفتار آن مف سرى كه گفته (مراد از آن ارث نبوت است ، و زكريا از خدا خواسته كهبه او فرزندى دهد كه نبوت را از او ارث ببرد) گفتارى است كه مطلب چند سطرقبل ، آن را دفع مى كند، چون در آنجا گفتيم كه محرك و باعث زكريا به دعا آن كرامتىبود كه از مريم مشاهده كرد، و آنچه از وى مشاهده كرد نبوت نبود، اثرى هم از آن در ميان نبود. آن وقت بايد ديد چهرابطه اى هست ميان مشاهده احوال مريم از عبادت و كرامت و سپس اعجابش از احترام و نزد خداو ميان درخواست فرزندى از خدا كه نبوت را از او به ارث ببرد؟ و معلوم است كه كمترينرابطه اى ميان آن دو نيست . علاوه بر اينكه اصلا نبوت چيزى نيست كه از راه خويشاوندى ارث برده شود، و بهفرض هم كه در مقام اصلاح اين نظريه بگويند: مراد ما از وراثت ، صرف پيدايشپيغمبرى بعد از پيغمبرى ديگر يا از دودمان او و يا از دودمان غير او است كه مجازا و بهنوعى عنايت وراثت ناميده شده ، با اشكال ديگرى كه وارد است چه مى كنند؟ و آن اين استكه اين تفسير با جمله (و اجعله رب رضيا) سازگارى نخواهد داشت ، زيرا معنا نداردكسى بگويد خدايا مرا فرزندى پيغمبر ارزانى بدار و او را مرضىّ (پسنديده ) بگردان، براى اينكه ، كسى كه پيغمبر مى شود فضيلت مرضى بودن و بالاتر از آن را داردديگر حاجت به درخواست ندارد. و اگر بگويند اين درخواست جنبه تاءكيد را دارد، مى گوييم تاءكيد هميشه بايد مساوى ويا مافوق مؤ كّد باشد نه پائين تر از آن ، و خصلت مرضى بودن مادون نبوت است . واگر بگويند اصلا منظور از مرضىّ بودن مرضى نزد خدا نيست تا بگويى درخواستشبعد از نبوت معنا ندارد، بلكه منظور مرضى نزد مردم است ، در جواب مى گوئيم ايناحتمال با اطلاق مرضىّ نمى سازد، چون اين كلمه هر وقت به طور مطلقاستعمال شود، و قيد نزد مردم با آن نيايد معنايش مرضى نزد خدا است . نزديك به اين وجه در فساد وجه ديگرى است كه بعضى آورده و گفته اند: مراد از وراثت، وراثت در علم است . زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندى دهد كه وارث علم او باشد. دليلفسادش اين است كه معنا ندارد زكريا از مشاهدهحال مريم و اعجابش از احترام او نزد خدا ناگهان و بدون هيچ ربط و مناسبتى به هوسبيفتد كه فرزندى طلب كند كه وارث علم او باشد. و اگر بگويى علم نافع و عمل صالح دور و بى مناسبت با وضع مريم نيست ممكن استبگوييم زكريا (عليه السلام ) از ديدن وضع مريم و اخلاص و عبادت و كرامت او دلشخواسته خدا به او فرزندى دهد كه داراى علم نافع وعمل صالح باشد، آنگاه بگوييم مراد از وراثت ، وراثت علم و مراد از رضايت عمل صالح باشد، در جواب مى گوييم : براى چنين درخواستىجمله (و اجعله رب رضيا) كافى بود، و ديگر حاجت نبود كه وارث بخواهد، چون كلمه(رضى ) و (مرضى ) اگر قيد عمل و يا اخلاق و يا غير آن ، به آن اضافه نشوديعنى نگوييم (مرضى العمل ) و يا (مرضى الاخلاق ) و آن را مطلق بياوريممرضى مطلق و به تمام معنا خواهد بود، و مرضى مطلق آن كسى است كه هم عملش صالحباشد و هم علمش ، و نظير اين اشكال را به آن كسى كهاحتمال داده بود منظور از رضى ، مرضى نزد مردم باشد، كرديم . نزديك به اين وجه در فساد اين احتمال است كه (منظور از وراثت ، وراثت تقوى و كرامتباشد و حضرت زكريا از پروردگارش طلب كرد كه به او فرزندى ببخشد كه داراىهمان قرب و كرامتى باشد كه او دارد)؛ چون مناسب با اينحال اين است كه زكريا فرزندى طلب كند كه داراى آن قرب و كرامتى باشد كه حضرتمريم داشته است ، و يا مطلق قرب و كرامت ، نه اينكه فرزندى درخواست كند كه به او آنقرب و كرامتى منتقل گردد كه خود دارد. علاوه بر اين با جمله (و انى خفت الموالى من ورائى ) ناسازگار است ؛ براى اينكه اودر اين جمله مى گويد: من مى ترسم بعد از مرگم چيرهايى كه بايد از انسان بهفرزندش منتقل شود به خويشاوندانم منتقل گردد، پس او مى ترسد از اينكه مواليش مالكمال او شوند، نه اينكه بترسد مواليش داراى قرب و منزلت و تقوى و كرامت گردند، واين معنا ندارد كه يك پيغمبرى نسبت به خويشاوندانش اين چنين بخلى داشته باشد كه بعدو يا قبل از مرگش داراى تقوى و كرامت گردند، زيرا انبياء جز صلاح و سعادت خلقآرزويى ندارند. و اينكه بعضى گفته اند (خويشاوندان زكريا اشرار بنىاسرائيل بوده اند، و آنجناب از اين مى ترسيده كه پس از وى به لوازم جانشينش در امتعمل نكنند) حرف درستى نيست ، زيرا اگر مقصود از خلافت و جانشينى خلافت باطنى والهى است كه قطعا قابل ارث بردن نيست تا بود و نبود نسب در آن فرق داشته باشد.علاوه بر اينكه نبوت هيچگاه از مورد خود تخلف نمى كند و جز افراد واجد اهليت ، پيغمبرنمى شود، پس ديگر چه جاى ترس هست . و اگر مقصود از خلافت ، جانشينى ظاهرى و دنيائى است كه با نسب ارث برده مى شود، وكسى كه منسوب نيست ارث نمى برد، چنين خلافتى مانندمال ، يكى از وسائل زندگى مادى است ، و با اينحال چه فائده اى دارد كه ما با اصرار كلمه ارث در آيه را از ارثمال به ارث خلافت برگردانيم ؟ علاوه بر اينكه ديديم يحيى (عليه السلام ) چنين خلافت و سلطنتى را از پدر ارث نبرد،تا بگوييم زكريا (عليه السلام ) مى ترسيده اين خلافت به دست غير يحيى بيفتد، واصلا در زمان آن جناب بنى اسرائيل سلطنت و قدرتى نداشته ، همه در زير سلطه رومقرار داشتند، و روم برايشان حكم مى راند. ممكن است كسى اعتراض كند كه شما چرا اصرار داريد ارث در آيه را به معناى متبادر ازكلمه يعنى ارث مالى حمل كنيد نه ارث علم و امثال آن با اينكه نفوس قدسى و نظرهاىبلندى كه توجه و تعلقى به اين عالم فانى و منقطع ندارند، و همه در بند عالم باقىهستند و هيچ وقت و حتى به قدر يك بال مگس توجهى و عنايتى به متاعهاى دنيوى ندارند،آنهم مانند زكريا كسى كه در ميان اين طائفه از نفوس پاك معروف بهكمال انقطاع و شدت تجرد از دنيا است ، و عادتامحال است كه اين ترس را داشته باشد كه بعد از مرگش اموالش به دست غير بيفتد، و يابه خاطر دلبستگى به دنيا دچار اندوه گشته از خدا بخواهد (آنهم اينطور التماس كند)كه فرزندى به او بدهد كه وارث اموال او گردد، و معلوم است كه چنين درخواستى ازكمال محبت و علاقه او به دنيا و زخارف آن حكايت مى كند، و اگر براى رفع ايناشكال بگويى ترس او از اين بوده كه خويشانش اموالش را در راه غير مشروع خرج كنند،لذا از خدا وارثى مرضى طلب كرد تا به وسيله ارث كه خود يكى از اسباب ملكيت است ،مالك مال او شود و در راه رضاى خدا صرف كند، مى گوييم وقتى به حكم ارث مالى از آنوارث شد در هر راهى كه صرف كند خودش مسؤول است و ربطى به مورث او ندارد، و مورث را عذاب و عتاب نمى كنند. علاوه بر اينكه او مى توانست چنين ترسى را از خود دور كند وقبل از مرگش خودش به دست خود اموال خويش را تصدق دهد و همه را در راه خدا به مصرفبرساند، و براى پسر عموها چيزى نگذارد، و ايشان را به خاطر بديشان محروم سازد.از همه اينها مى فهميم كه مقصود آن جناب از درخواست فرزند جز اجراى احكام الهى وترويج شريعت و بقاى نبوت در اولادش چيز ديگرى نبوده . ما در پاسخ اين اعتراض مى گوييم : اين اعتراض وقتى متوجه ما مى شود كه خواستهباشيم همانطور كه شما خيال كرده ايد بگوييم زكريا (عليه السلام ) در اين دعايش ازخدا فرزندى خواسته كه اموالش بعد از مرگش به وىمنتقل شود و به دست اشرار از خويشاوندانش نيفتد، و ما كى چنين حرفى زده ايم ، ما مىگوييم مقصود اصلى و اولى از جمله (وليا يرثنى ) درخواست فرزند است ، همچنانكهظاهر از كلام آن جناب در سوره آل عمران كه عرض كرده : (هب لى من لدنك ذريه ) و ازكلام او در جاى ديگر كه عرض كرده : (رب لا تذرنى فردا) همين است . و اگر قيد (يرثنى ) را اضافه كرده مقصود اصلى وى ارث بردن نبوده بلكهخواسته است كلمه (ولى ) را كه يك معنائى است عام و داراى مصاديقى مختلف تفسيركند، چون اين گونه كلمات در يكى از معانيش متعين نمى شود مگر به وسيله قرينه ، وهمچنانكه در آيه (و ما كان لهم من اولياء ينصرونهم ) قرينه (ينصرونهم ) را آوردتا ولايت را در يكى از معانيش كه همان نصرت است متعين سازد. و نيز در آيه شريفه (و المومنون و المومنات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروفوينهون عن المنكر) قيد (يامرون ...) را آورد تا ولايت را در يكى از معانيش كه ولايتتدبير است متعين سازد؛ و همچنين موارد ديگر استعمال اين كلمه . و اگر مقصود ازآوردن كلمه (يرثنى ) قرينه براى تعيين كلمه ولايت در فرزندنباشد، با اينكه مى دانيم مقصود از درخواست همان بوده ، ديگر در كلام قرينه اى كهدلالت كند بر اينكه مقصود اصلى ، درخواست فرزند است ، باقى نمى ماند، همچنانكهبعضى از مفسرين كه آيه را به يكى از اين معانىحمل نموده به اين معنا اعتراف كرده است ، در نتيجه دعاى آن جناب به هيچ وجه دلالتى برمطلوب اصلى نداشته و همين خود مايه سقوط كلام الهى از معناى مورد نظر است . و كوتاه سخن ، عنايت اصلى متعلق به اين است كه درخواست فرزند را افاده كند، و مسالهوراثت مالى مقصود به قصد اولى نيست بلكه قرينه اى است كه ولايت را كه داراى چندمعنا است در فرزند تعيين نمايد، البته اين معنا در جاى خود معلوم است و جمله مورد بحث همفى نفسه بر آن دلالت دارد كه اگر وى فرزنددار بشود مالش را هم ارث مى برد، ولىاين دعا و همچنين جمله (و انى خفت الموالى من ورائى ) كه حالشحال (وليا يرثنى ) است هيچ دلالتى ندارد بر اينكه زكريا دلبستگى به دنياىفانى و زخارف زندگى آن كه متاع غرور است داشته است . و قضيه درخواست فرزند منافاتى با قداست نفس انبياء ندارد؛ زيرا علاقه به فرزند از امورى است كه خداوند تعالى فطرت بشر را بر آن مجهزنموده بدون اينكه در آن ، ميان صالح و طالح و پيغمبر و پائين تر از پيغمبر فرقىباشد، چون همه را به جهاز توالد و تناسل مجهز نموده و همه را با غريزه اى كه بهسوى توالد دعوت و تحريك كند آماده ساخته است ، به طورى كه اگر اين فطرت منحرفنشده باشد و به سلامت خود باقى مانده باشد بدون هيچ استثنائى تمام افراد بشر درطلب فرزند بوده و بقاى فرزند را بقاى خود مى داند، و استيلاى فرزندش را بر آنچهخود مستولى بر آن بوده استيلاى خودش و عيش خودش مى داند، و اين همان ارث است . و شرايع الهى و اديان آسمانى هم ، نه تنها اين حكم فطرت راابطال و دعوت عزيزه را مذمت ننموده اند، بلكه مدح هم كرده و مردم را به سوى آن تشويقكرده اند، و در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره وجود دارد، مانند آيه (رب هب لى منالصالحين ) و آيه (الحمد لله الذى وهب لى على الكبراسمعيل و اسحق ان ربى لسميع الدعاء) كه هر دو آيه حكايت دعاى ابراهيم است و آيه(ربنا هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قره اعين ) كه حكايتحال مؤ منين است ، و آياتى ديگر. و اگر بگويى همه اين حرفهايى كه در معناى وراثت زديد مبنى بر اين است كه از آيه(هنالك دعا زكريا ربه ...) استفاده كنيم كه آنچه وى را بر آن داشت كه از خدا طلبفرزند كند عبادت و كرامتى بود كه از مريم مشاهده كرد، و علاقمند شد كه فرزندى چونمريم داشته باشد، و ليكن ممكن است داعى او بر اين درخواست چيز ديگرى بوده باشدهمچنانكه در اخبار و آثار آمده كه زكريا (عليه السلام ) همواره نزد مريم ميوه هاى غيرموسمى مى ديد، ميوه تابستانى را در زمستان و ميوه زمستانى را در تابستان نزد او حاضرمى ديد، لذا با خود گفت : خدائى كه اينقدر قدرت دارد كه ميوه تابستان را در زمستان وميوه زمستان را در تابستان به مريم روزى كند، ديگر براى او گران و سنگين نيست كهمرا در غير موسم فرزنددار شدن يعنى در پيرى ، و از زنى نازا و پير، فرزندى كرامتكند، لذا گفت : (پروردگارا مرا از نزد خودت وليىّ كه از من ارث ببرد روزى فرما).پس بنابراين روايات ، مشاهده ميوه در غير موسم او را تحريك كرده كه از خدا فرزندى درغير موسم بخواهد، ليكن چون اين پيغمبر بزرگواراجل از اين است كه فرزندى بخواهد تا از او ارث ببرد لاجرم بايد بگوييم غرضش ازارث ، ارث نبوت و يا علم و يا عبادت و كرامت بوده است . ما، در پاسخ اين حرف مى گوييم از جهت لفظ آيه و سياق آن هيچ دليلى نداريم كهمقصود از رزق در آيه (كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقاقال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عند اللّه ان اللّه يرزق من يشاء بغير حساب ) ميوهغير فصل بوده تا بگوييم مشاهده آن ، زكريا را به چنين درخواستى واداشته است ، و يابگوييم اين جمله از كلام مريم كه در آخر گفت : (خدا به هر كه بخواهد بدون حسابروزى مى دهد) او را وادار كرده است ، زيرا اگر چنين بود بليغ تر از آن اين بود كهبه نكته مزبور اشاره اى بكند، و مى بينيم كه چنين اشاره اى نكرده ، بلكه از ظاهر سياقو مخصوصا صدر آيه كه فرموده : (فتقبلها ربهابقبول حسن و انبتها نباتا حسنا) بر مى آيد كه عنايت كلام به اين است كه بفهماند مريمداراى كرامتى نزد خدا بوده ، و خدا هر چه به وى روزى مى كرده از طريق اسباب ظاهرى وعادى نبوده ، و اين معنا زكريا را بر آن داشته كه از خدا ذريه اى طيب و فرزندى رضىمسئلت بدارد. بر فرض حرف شما باشد و از ميوه هاى غيرفصل كه نزد مريم ديده به قدرت خدا پى برده و به طمع درخواست فرزندى درغيرفصل افتاده است ، و چون پيغمبران علاقه اى به فرزند غير صالح ندارند مجددا دعاكرده كه پروردگارا او را مرضىّ گردان همچنان كه همين دو نوبت دعا كردن و دعاى دوم رااز اول جدا كردن و ذريه را مقيد به طيب نمودن همه دلالت بر اين معنا دارد، ليكن آنچه ما درصددش بوديم با اين نظريه منافات ندارد ما همه حرفمان در اين بود كه جمله(يرثنى ) به عنوان قرينه اى آمده كه ولايت را در يكى از معانيش كه همان ولايت ارثباشد متعين سازد، و گرنه مقصود اصلى همان فرزنددار شدن است ، همچنان كه در سورهآل عمران همان را درخواست نموده و گفته است : (هب لى من لدنك ذريه ) و در همين سورهمورد بحث بعد از اين زمينه چينى كه (من پير شده ام و همسرم نازا است ) گفته است :(فهب لى من لدنك وليا) و بعد براى تعيين ولايت ، در ولايت ارث ، اضافه كرده است :(يرثنى ). و ولايت ارثى كه مى تواند قرينه و معرف فرزند باشد، ولايت ارثاموال است نه ارث نبوت ، و اما ولايت ارث نبوت ، البته اگر جايز باشد كه ولايت ارثشبناميم . و همچنين ولايت وراثت علم و نيز ولايت وراثت مقامات معنوى و كرامات الهى هيچربطى به نسب و ولادت ندارد، چه بسا با آن جمع مى شود، مانند پيغمبر زاده اى كهخودش هم پيغمبر باشد و عالم زاده اى كه خودش هم عالم باشد، و چه بسا مى شود كهجداى از آن باشد، مانند شاگردى كه علم استاد را به ارث برده باشد، و يا پيغمبرىكه نبوت را از غير پدر ارث برده باشد. پس چنين عناوينى نمى تواند قرينه معينهولايت در ولايت ارث باشد و معرف و مرآت آن شود، مگر اينكه قرينه خيلى روشن ديگرىدر كلام بوده باشد. و در كلام مورد بحث ، چنين قرينه اى وجود ندارد، و هر چه را كه فرض كنيد صلاحيتبراى قرينه بودن را داشته باشد براى خلاف آن هم صلاحيت دارد، پس در آن صورتبايد گفت زكريا (عليه السلام ) دعائى مهمل كرده ، و آنچه را كه به قصد اولىمقصودش بوده معين نكرده ، و مشغول جزئيات ديگر شده ، و همين خود كافى است كه كلام رااز درجه اعتبار ساقط كند.
(يا زكريا انا نبشرك بغلام اسمه يحيى لمنجعل له من قبل سميا).
|
در اين جمله يك نكته ادبى به نام حذف و ايجاز (كوتاه گويى ) به كار رفته ، وتقديرش چنين است : (فاستجبنا له و ناديناه يا زكريا... دعايش را مستجاب كرديم وندايش داديم كه اى زكريا...) در سوره انبياء همين جمله حذف شده را اظهار نموده وفرموده : (فاستجبنا له و وهبنا له يحيى ) و در سورهآل عمران نيز اظهار نموده و فرموده : (فنادته الملائكه و هو قائم يصلى فى المحرابان اللّه يبشرك بيحيى ). آيه آل عمران گواهى نمى دهد كه جمله (يا زكريا انا نبشرك ) در آيه مورد بحث وحى وكلام خداى تعالى بوده كه ملائكه آن را به زكريا رسانده ، و اين معنا در آيه بعد كه مىفرمايد: (قال كذلك قال ربك هو على هين ) روشن تر به نظر مى رسد. آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خودش فرزند زكريا را به نام يحيىنام نهاده چون مى فرمايد: (اسمش يحيى است و ماقبل از او احدى را بدين نام نناميده ايم ، و كسى در اين نام شريك او نيست ). و بعيد نيست مقصود از كلمه (سمى ) همنان نباشد بلكهمثل و مانند باشد، همچنانكه در آيه (فاعبده و اصطبر لعبادتههل تعلم له سميا) چنين مى باشد. شاهدش هم اين است كه اوصافى كه خداى تعالى دركلامش براى يحيى شمرده اوصافى است كه در هيچ پيغمبرىقبل از او نظيرش نيست ، مثل دارا شدن حكم را در كودكى (و آتيناه الحكم صبيا) (در سورهمورد بحث ) و سيادت و ترك ازدواج (و سيدا و حصورا) و سلام كردن خدا بر او در روز ولادت و روز مرگ و روز قيامتش (و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعثحيا). حضرت مسيح (عليه السلام ) پسر خاله آنجناب هر چند در اين اوصاف با او شريك است ،ليكن او بعد از يحيى متولد شده ، پس تا روز بشارت به ولادت يحيى هيچ پيغمبرى دراين صفات نظير او نبوده .
قال رب انى يكون لى غلام و كانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الكبر عتيا
|
. راغب در مفردات گفته : غلام به معناى جوانى است كه شاربش تازه روئيده باشد. و لذامى گويند: (غلام بين الغلومه و الغلوميه پسرى داراى غلومت و غلوميت روشن ) و درقرآن هم آورده (انى يكون لى غلام ) و معناى (اغتلم الغلام ) اين است كه به حد غلمةرسيده باشد. و در مجمع البيان گفته : (عتى ) و (عسىّ) به يك معنا است ، وقتى گذشت زمان ،چيزى را خشك و چروكيده كند مى گويند: (عتا، يعتو، عتوا) كه مصدرش (عتو) و(عتىّ) مى آيد، همچنانكه مى گويند: (عسى ، يعسو، عسوا و عسيا). اسمفاعل آن (عاتى ) و (عاسى ) مى آيد. و اينكه حضرت زكريا عرض كرد به عتىرسيده ام كنايه از بطلان شهوت ازدواج و نوميدى از فرزنددار شدن است . در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه زكريا (عليه السلام ) با اينكه خودش در دعايشاعتراف به پيرى خود و نازائى هم سرش كرد، و با اينحال خدا را تواناى بر استجابت دعايش ديده و دعا كرد، چرا در آيه مورد بحث وقتى اينبشارت را مى شنود كه خدا دعايش را مستجاب نموده و فرزندى به نام يحيى به او مىدهد، از روى تعجب مى پرسد: مگر ممكن است سر پيرى آنهم از زنى نازا فرزنددار شوم ؟. جواب اين سؤ الاين است كه اين تعجب خاصيت بشريت است ، و با ايمان به قدرت خدا منافات ندارد، و درحقيقت استفسار از خصوصيات آن است ، كه چطور صورت مى گيرد، نه انكار. به هربشرى بشارتى بدهند كه به خاطر وجود موانع و نبودوسائل و اسباب ، انتظار و توقعش را ندارد آنا دلش مضطرب گشته و به محض شنيدنشروع مى كند به پرسش از خصوصيات آن بشارت ، تا به اين وسيله آن اضطرابدرونى را ساكن و آرام كند، با اينكه از همان اول يقين دارد كه بشارت راست است . آرى ،علم و ايمان جلو خطورهاى قلبى را نمى گيرد، نمى گيرد، همچنان كه نظيرش در تفسير آيه شريفه (اذقال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى قال اولم تومنقال بلى و لكن ليطمئن قلبى ) گذشت .
قال كذلك قال ربك هو على هين و قد خلقتك منقبل و لم تك شيئا
|
. اين آيه پاسخى است از استفهام زكريا و استفسارى كه به منظور آرامش خاطر كرده بود.ضمير در (قال ) به خداى تعالى بر مى گردد، و كلمه (كذلك )مقول قول خدا است ، و خبرى است براى مبتدائى كه حذف شده ، و تقدير آن (و هو كذلك) است ، يعنى واقع مطلب همين است كه گفتيم و در اين بشارت هيچ شكى نيست . جمله (قال ربك هو على هين ) مقول دومى است براى(قال )ى اول ، و معنايش اين است كه (گفت اين چنين پروردگارت ، گفت كه اين براى من آسان است...) و به منزله تعليل براى (كذلك ) است كه با آن هر استعجابى را برطرف مىسازد، و مى رساند كه هيچ مرادى از اراده او تخلف نمى پذيرد، و امر او چنين است كهوقتى اراده چيزى كند بگويد: بباش ، مى باشد. پس خلق كردن فرزندى از پدرى پير وزنى نازا براى او آسان است . اين استفهام و جواب در لحن داستان در سوره آل عمران به اين تعبير آمده :(قال رب انى يكون لى غلام و قد بلغنى الكبر و امراتى عاقرقال كذلك اللّه يفعل ما يشاء) كه جمله (قال ربك هو على هين ) در آيه مورد بحثمقابل (اللّه يفعل ما يشاء) است . و همين اختلاف تعبير، معنائى را كه ما كرديم تاييد مىكند. و جمله (و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا) بيان بعضى از مصاديق خلقت است ، كهاستعجاب را بر طرف مى سازد. در تفسير آيه وجوه ديگرى ذكر كرده اند، يكى اين است كه گفته اند: كلمه (كذلك )متعلق به كلمه (قال )ى دومى است ، و مجموع جمله ، جواب از استفهام زكريا است . وبنابراين تفسير، معنا چنين مى شود (پروردگارت به اين معنا امر كرده ، و اين چنين قضارانده است ) و آن وقت جمله (هو على هينّ) مقول ديگرى است براىقول دومى و يا به منظور حكايت آورده شده . و يكى ديگر اين است كه : خطاب در (ربك ) بهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است نه به زكريا (عليه السلام ) و ليكنسياق با هيچ يك از اين وجوه مساعد نيست .
قال رب اجعل لى آيه قال آيتك الا تكلم الناس ثلاثليال سويا
|
. در سوره آل عمران در ذيل همين داستان گذشت كه بشارت فرزنددار شدن را ملائكه بهزكريا القاء نمودند، چون در آنجا داشت : (فنادته الملائكه و هو قائم يصلى فىالمحراب ان اللّه يبشرك بيحيى ) و زكريا درخواست آيت و نشانه اى كرد تا حق را ازباطل تميز دهد، و بفهمد ندائى كه شنيده وحى ملائكه بوده نه القاء شيطانى ، و لذادرجواب به او گفته شد: نشانه الهى بودن آنكه شيطان در آن راهى ندارد اين است كهسه روز زبانت جز به ذكر خدا به چيز ديگر باز نشود، چون انبياء معصوم به عصمتالهى هستند و ديگر شيطان نمى تواند در نفوس ايشان تصرفى كند. پس اينكه گفت : (خدايا برايم نشانه اى قرار بده ) درخواست نشانه اى است براىتميز. و جمله (نشانه تو اينكه سه روز تمام با مردم حرف نزنى ) اجابت آن درخواستاست ، كه سه روز هر چه جز ذكر خدا بخواهد بگويد زبانش به كار نيفتد، در عين اينكهزبانش صحيح و سالم است ، و به مرض و آفتى مبتلى نشده باشد. پس منظور از حرف نزدن اين است كه نتواند حرف بزند، و اين از باب اطلاق لازم و ارادهملزوم است كه به طور كنايه آن را بگويند، ولى اين را اراده كنند. و مقصود از (ثلاثليال ) سه شب با روزهاى آنها است و اين تعبير دراستعمال شايع است . حضرت زكريا در اين سه شبانه روز سرگرم عبادت و ذكر خدا بود، ولى نمى توانستبا مردم حرف بزند مگر با رمز و اشاره . خواهى گفت : رمز و اشاره را از كجاى آيهاستفاده كردى ؟ مى گوييم از آيه سوره آل عمران كه صريحا مى فرمايد:(قال رب اجعل لى آيه قال آيتك الا تكلم الناس ثلاثه ايام الا رمزا و اذكر ربك كثيرا وسبح بالعشى و الابكار).
فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان سبحوا بكره و عشيا).
|
در مجمع البيان مى گويد: محراب عبادت را از اين جهت محراب گفته اند كه شخصى كه درآن متوجه خدا گشته در حقيقت به جنگ شيطان رفته است ، و بر سر نمازش با شيطانمحاربه دارد، و در اصل به معناى مجلس اشراف بوده كه همواره آجودانها از ايشان حمايت ودفاع مى كنند. و كلمه (اوحى ) از (ايحاء) است كه به معناى القاء به نفس است بهطور پنهانى و به سرعت ، و اصل آن از قول عرب گرفته شده كه وقتى مى خواهند بهكسى بگويند بدو، بدو مى گويند (الوحى الوحى ) و معناى آيه روشن است .
. مساءله اخذ كتاب به قوه ، و امر به آن ، در قرآن كريم مكرر آمده ، مانند آيه : (فخذهابقوه و امر قومك ياخذوا باحسنها) آيه (خذوا ما آتيناكم بقوه و اذكروا ما فيه ) و آيه :(خذوا ما آتيناكم بقوه و اسمعوا) و همچنين آياتى ديگر. و آنچه از سياق به ذهن تبادردارد اين است كه مراد از اخذ كتاب به قوه تحقق دادن معارف آن وعمل به دستورات و احكام آن است با عنايت و اهتمام . در جمله مورد بحث به منظور اختصار، حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن چنين است :(فلما وهبنا له يحيى قلنا له يا يحيى خذ الكتاب بقوه فى جانبى العلم والعمل ) يعنى : بعد از آنكه يحيى را به او داديم به وى گفتيم : اى يحيى كتاب را در دوناحيه علم و عمل محكم بگير، و با همين است كه ايناحتمال تاءييد مى شود كه مراد از كتاب ، تورات باشد و يا تورات و ساير كتب انبياءباشد، براى اينكه كتابى كه در آن روز مشتمل برشريعت بوده همان تورات بوده است .
و آتيناه الحكم صبيا و حنانا من لدنا و زكوه
|
. (حكم ) در اين آيه به فهم و عقل و نيز به حكمت و به معرفت آداب خدمت و همچنين بهفراست صادق و نيز به نبوت تفسير شده ، و ليكن ازمثل آيه شريفه : (و لقد آتينا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوه ) و نيز آيه(اولئك الذين آتيناهم الكتاب و الحكم و النبوه ) و غير اين دو از آياتى كه كلمه حكم درآنها آمده استفاده مى شود كه حكم غير از نبوت است و تفسير آن به نبوت تفسير صحيحى نيست ، و همچنين تفسيرش به معرفت آدابخدمت يا فراست صادق يا عقل هيچ يك درست نيست زيرا از لفظ آيه و همچنين از جهت معناچيزى كه دلالت بر يكى از آنها بكند وجود ندارد. بله چه بسا از مثل آيه : (يتلوا عليهم آياتك و يعلمهم الكتاب و الحكمه و يزكيهم ) وآيه :(يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة ) مى توان درباره معناىحكم در آيه مورد بحث احتمالى داده و چيزى فهميد، آرى با در نظر گرفتن اينكه حكمت بناءنوع (مفيد نوعى ) از حكم است مى توان گفت : مراد به حكم همان علم به معارف حقه الهيه وكشف حقايقى كه در پرده غيب است ، و از نظر عادى پنهان است مى باشد، و شايد آن مفسرىهم كه حكم را به فهم تفسير كرده نظرش همين بوده است ، بنابراين معناى آيه اين مىشود: ما به او علم به معارف حقيقى داديم در حالى كه او كودكى نابالغ بوده . و جمله : (و حنانا من لدنا) عطف است بر حكم ، يعنى ما او را حنانى از نزد خود داديم ، وحنان به معناى عاطفه به خرج دادن و شفقت كردن است ، راغب گفته : از آنجائى كه اشفاقجداى از رحمت فرض ندارد، لذا خداى تعالى از رحمت به (حنان ) تعبير كرده ، وفرموده : (وحنانا من لدنا) و از همين باب است (حنان منان ) و كلمه : (حنانيك ) بهمعناى اشفاق بعد از اشفاق است . و در آيه شريفه (حنان ) به رحمت تفسير شده و شايد مراد به آن نبوت و يا ولايتباشد نظير قول نوح (عليه السلام ) كه فرمود: (و آتانى رحمه من عنده ) وقول صالح كه فرمود: (و آتانى منه رحمه ) كه در هر دو جا مقصود از رحمت نبوت است. بعضى ديگر (حنان ) را به محبت تفسير كرده اند، و شايد منظور از آن محبت مردم نسبتبه او است همچنان كه درباره موسى فرموده كه ما محبت تو را دردل ها انداختيم : (و القيت عليك محبه منى ) كه خواسته باشد درباره يحيى (عليهالسلام ) هم بفرمايد او را چنان كرديم كه هر كس ديدارش كند دوستش بدارد. بعضى ديگر حنان را به تعطف و رحمت و رقت و دلسوزى نسبت به مردم تفسير كرده اند،يعنى يحيى (عليه السلام ) نسبت به مردم رؤ وف و خير خواه بود، به سوى خدا هدايتشانمى كرد، و به توبه وادارشان مى نمود، و به همين جهت در عهد جديد او را (يوحناىمعتمد) ناميده . و بعضى ديگر آن را تفسير كرده اند به اينكه مورد حنان خدا بوده ، يعنى خدا نسبت به اومحبت داشته ، چون به طورى كه در روايات آمده هر وقت خدا را ندا مى داده خداى تعالىجوابش را مى داده و چون كلمه مورد بحث نكره يعنى بدون الف و لام آمده دلالت مى كند براينكه خداى تعالى حنان مخصوصى به او داشته است . و ليكن آنچه از سياق بر مى آيد مخصوصا از نظر اينكه (حنان ) را مقيد به قيد (منلدنا) نموده و با در نظر گرفتن اينكه اين كلمه جز در مواردى كه اسباب طبيعى و عادىيا موثر نيست و يا در نظر گرفته نشده آورده نمى شود اين است كه مراد از حنان يك نوععطف الهى و انجذاب مخصوصى است بين يحيى و بين پروردگارش ، كه در غير او سابقهو مانند ندارد، و بنابراين تفسير دوم و سوم از اعتبار ساقط مى شود.
|
|
|
|
|
|
|
|