بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 11, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و نيز در همان كتاب به سند خود از حسن بنفضال از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده كه درذيل آيه (هو الذى يريكم البرق خوفا و طمعا) فرموده خوف براى مسافر و طمعبراى حاضر و مقيم است ، (مسافر خواهان نبود آن ، و حاضر خواهان آنست ).
و در تفسير نعمانى از اصبغ بن نباته از على (عليه السّلام ) روايت كرده كه در تفسيرجمله (و هو شديد المحال ) فرموده : مقصود آنست كه مكر خداوند شديد است .
و شيخ در امالى به سند خود از انس بن مالك روايت كرده كه گفت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مردى را نزد يكى از فراعنه عرب فرستاد تااو را بسوى خداى عز و جل دعوت كند، مرد دعوت خود را كرد، فرعون نامبرده پرسيد: بگوببينم اين خدائى كه مرا بسويش مى خوانى آيا از نقره است يا از طلا يا از آهن ؟ مرد نزدرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) برگشته گفته او رانقل كرد، حضرت فرمود: برگرد و دعوت خود را مجددا برسان . عرض كرد يارسول الله او از پذيرفتن دعوتم سركشى كرد. فرمود: (به تو مى گويم ) برگرد.مرد برگشته و او را بدين توحيد دعوت نمود، او هم همان پاسخ اولى را داد، در همين بينقطعه ابرى در آسمان غرش كرده صاعقه اى بر سر او انداخت و كاسه سرش را برد و اورا هلاك كرد، آنگاه اين آيه نازل شد: (و يرسل الصواعق فيصيب بها من يشاء و هميجادلون فى اللّه و هو شديد المحال ).
مؤ لف : گفتارى كه در آخر اين روايت داريم ، همان گفتاريست كه در آخر داستان عامر واربد داشتيم ، به اضافه اينكه در اين خبر دارد كهدنبال داستان مزبور آيه (و يرسل الصواعق ...)،نازل شد، و حال آنكه جمله مزبور قسمتى از آيه است و اگر بنا بود آيهنازل شود مى بايد از اول ، يعنى از (و يسبح الرعد بحمده ...)نازل شود، و در شاءن نزول معنا ندارد كه نصف آيهنازل گردد.
روايتى در مورد سجود هر كه در آسمانها و زمين است براى خدا
و قمى در تفسير خود مى گويد: ابى الجارود از حضرت ابى جعفر (عليه السّلام ) روايتكرده كه در ذيل آيه (و للّه يسجد من فى السموات و الارض ...)، فرموده : اما آنهايىكه از اهل زمين ، خدا را سجده مى كنند همان كسانيند كه در اسلام به دنيا آمده اند، كه خداىرا به طوع و رغبت خود سجده مى كنند، و اما آنهايى كه كرها سجده مى كنند، عبارتند ازكسانى كه : از روى ناچارى مسلمان شده اند، و اما آنها كه سجده نمى كنند سايه شان خدارا در صبح و شام سجده مى كند.
مؤ لف : ظاهر اين روايت با سياق آيه كريمه مخالفت دارد، زيرا سياق آيه شريفه سياقبيان عموميّت قهر خداى تعالى از راه بيان عظمت و علو او نسبت به آنچه كه در آسمانها وزمينند و حتى نسبت به سايه هاى ايشان است ، و اين بيان خبر مى دهد از اينكه سجدهموجودات و سايه هاشان حقيقت سجده است نه سر به زمين نهادن ، ولى از ظاهر روايتبرمى آيد كه سجده را به معناى سر به زمين نهادن گرفته و مى گويد:
اين سجده در عموم اهل زمين و آسمان هست در بعضى به طوع و رغبت و در بعضى ديگر بهكره و اجبار، و در پاره اى ديگر كه خودشان سجده نمى كنند سايه هاشان به زمين مىافتد و همان به زمين افتادن سايه ها شبيه به سجده است ، و اين معنا معنايى است كه هيچجلالتى براى خداى كبير متعال نمى رساند.
علاوه بر اين با عموميّتى كه در جمله (و ظلالهم بالغدو والاصال ) به چشم مى خورد سازگار نيست ، (زيرا روايت مى گويد: سايه يك طايفهسجده مى كند ولى آيه مى گويد: سايه همه آنان سجده مى كند) و از آن جمله واضح ترعموميتى است كه در آيه (او لم يروا الى ما خلق اللّه من شى ء يتفيوا ظلاله عن اليمين والشمائل سجدا للّه و هم داخرون و للّه يسجد ما فى السموات و ما فى الارض ‍ من دابه والملئكه و هم لا يستكبرون ) است ، زيرا در اين آيه سجده را به سايه تمامى موجوداتنسبت مى دهد نه تنها اهل آسمان و زمين كه از ضمير (هم ) در آيه مورد بحث استفاده مىشد.
آيات 26 - 17 سوره رعد


انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتملالسيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متع زبد مثله كذلكيضرب اللّه الحق و الباطل فاما الزّبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارضكذلك يضرب اللّه الامثال (17)
للذين استجابوا لربهم الحسنى و الذين لم يستجيبوا لهلو ان لهم ما فى الارض جميعا و مثله معه لافتدوا به اولئك لهم سوء الحساب و ماويهمجهنم و بئس المهاد (18)
افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمى انما يتذكراولوا الالباب (19)
الذين يوفون بعهد اللّه و لا ينقضون الميثق (20)
و الذين يصلون ماامر اللّه به ان يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب (21)
و الذين صبرواابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوه و انفقوا مما رزقنهم سرا و علانيه و يدرؤ ن بالحسنهالسيئه اولئك لهم عقبى الدار( 22)
جنات عدن يدخلونها و من صلح من آبائهم و ازوجهم وذرياتهم و الملائكه يدخلون عليهم من كل باب (23)
سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبىالدّار( 24)
و الذين ينقضون عهد اللّه من بعد ميثاقه و يقطعون ما امر اللّه به انيوصل و يفسدون فى الارض اولئك لهم اللعنه و لهم سوء الدّار( 25)
اللّه يبسط الرزقلمن يشاء و يقدر و فرحوا بالحيوه الدنيا و ما الحيوة الدنيا فى الاخرة الا متاع (26)



ترجمه آيات
خداوند از آسمان آبى نازل كرد و از هر دره و رودخانه به اندازه هر يك سيلابى جريانيافت ، و سپس سيل بر روى خود كفى حمل كرد، بعضى چيرها كه براى ساختن زيور ياابزار در آتش مى گدازند نيز كفى مانند آن دارد، خدا حق وباطل را چنين مثل مى زند، و اما كف به كنار افتاده نابود مى شود، ولى چيزى كه به مردمسود مى دهد در زمين مى ماند، خدا مثلها را چنين مى زند(17).
كسانى كه پروردگارشان را اجابت كرده اند نتيجه نيك دارند، و كسانى كه وى را اجابتنكرده اند اگر همه مال جهان و نظير آن را داشته باشند، به فداى خويش خواهند داد، آنهابد حسابى دارند، جايشان جهنّم است ، كه بد جايگاهى است (18).
آيا كسى كه مى داند آنچه از پروردگارت به تونازل شده حق است ، با آنكه كور است يكسانند؟! فقط صاحبان خرد متذكر مى شوند(19).
آنها كه به پيمان خدا وفا مى كنند و پيمان شكنى نمى كنند(.2).
و كسانى كه آنچه را خدا به پيوستن آن فرمان داده پيوسته مى دارند، و از خداى خويشمى ترسند، و از بدى حساب بيم دارند(21).
و كسانى كه به طلب رضاى پروردگارشان صبورى كرده ، نماز به پا داشته ، و ازآنچه روزيشان داده ايم پنهان و آشكارا انفاق كرده اند، و بدى را با نيكى رفع مى كنند،ثواب آن سرا خاص ايشان است (22).
بهشتهاى جاودانى كه خودشان هر كه از پدران و همسران و فرزندانشان شايسته بودهداخل آن شوند، و فرشتگان از هر درى بر آنها وارد مى شوند (23).
درود بر شما براى آن صبرى كه كرديد، چه نيك است عاقبت آنسراى (24).
و كسانى كه پيمان خدا را پس از محكم كردنش مى شكنند، و چيزى را كه خدا به پيوستنآن فرمان داده مى گسلند، و در زمين تباهى مى كنند، لعنت و بديهاى آنسراى براى آناناست (25).
خدا روزى را براى هر كه بخواهد گشايش مى دهد و براى هر كه بخواهد تنگ مى كند،ولى آنان بزندگى دنيا شادمان شده اند، و زندگى اين دنيا درقبال آخرت جز متاع ناچيزى نيست (26).
بيان آيات
بعد از آنكه در ذيل آيات قبل حجت را عليه مشركين تمام نمود و آنگاه فرق ميان حق وباطل را، و فرق ميان كسانى كه آنرا مى گيرند و كسانى كه طالب اينند بطور وضوحبيان نموده و فرموده : (قل هل يستوى الاعمى و البصير امهل تستوى الظلمات و النور).
وصف طريق حق و باطل و بيان حال اهل حقوباطل با ذكر يك مثال
اينك در اين آيات شروع مى كند به بيان تفصيلى فرق ميان دو طريق ، يعنى طريق حق ،كه همان ايمان به خدا و عمل صالح است ، و طريقباطل كه عبارت از شرك و عمل زشت است . و همچنين فرق تفصيلى مياناهل آن دو طريق ، يعنى مؤ منين و مشركين . و اينكه طايفهاول را سلامت و خانه آخرت نصيب است ، و بهره طايفه دوم لعنت و سرانجام بد است ، واينكه خدا روزى را براى هر كس كه بخواهد گسترش مى دهد، و براى هر كه بخواهدمحدود مى نمايد.
سرآغاز همه اين مطالب را با مثالى شروع كرده كه وضع حق وباطل و اثر خاص هر يك از آن دو را روشن مى سازد، آنگاه كلام را بر اساس آنمثل ادامه داده ، وصف حال دو طريق و دو فريق را بيان مى كند.


انزل من السماء ماء...


در مجمع البيان گفته : كلمه (وادى ) به معناى دامنه كوههاى بزرگ است ، البته دامنههاى پايين كه همه آبهاى كوه در مواقع بارندگى در آن جمع مى شود، اگر خونبها را هماز اين ماده گرفته و (ديه ) ناميده اند، براى همين است كه ديه نيزمال زيادى است كه جمع آورى شده و در عوض كشته شده مى پردازند، و كلمه (قدر)به معناى قرين شدن چيزى است به چيزى ديگرى ، بطورى كه از آن چيز هيچ كم و زيادىنداشته باشد، كه در اين صورت يعنى در صورتى كه مساوى آن شد قدر آن مى شود، ودر ميان قراء، حسن كلمه مذكور را به سكون دال قرائت كرده ، و از نظر معنا تفاوتىندارد، چون هر دو لفظ يكى و لغت آنها مختلف است ، هم گفته مى شود: فلانى بقدر يكوجب پارچه داد، و هم گفته مى شود بقدر يك وجب ، و ليكن مصدرش تنها بسكوندال است .
كلمه (احتمال ) به معناى بدوش گرفتن چيزى است ، البته بدوش گرفتنى كه بانيروى حامل صورت گيرد، و از جمله موارد استعمالش اين است كه گفته مى شود: فلانىبر روى فلان شخص فرياد زد و او تحمّل كرد و عصبانى نشد، و كلمه (زبد) بهمعناى كف جوشان و كثافتى است كه روى مايع جوشيده مى نشيند، و از همين باب است كف ديكو كف سيل ، و كلمه (جفاء) كه با مد خوانده مى شود بر وزن (غثاء) و معناى اصلى آن(همز) است و به معناى انداختن است ، مثلا مى گويند (جفا الوادى ، جفاء) معنايش ايناست كه مسيل كف انداخت ، و يا مى گويند (جفاتالرجل ) معنايش اين است كه من آن مرد را در كشتى به زمين افكندم ، و يا مى گويند:(اجفات القدر بزبدها) معنايش اين است كه كف را از ديك گرفتم .
فراء گفته : هر چيزى كه بعضى از اجزايش به بعضى ديگر منضم شود در لغت عرببر وزن (فعال ) مى آيد، مانند (حطام )، (قماش )، (غثاء) و (جفاء).
كلمه (يوقدون ) از ايقاد به معناى افكندن هيزم در آتش است ، و در (استوقدتالنار) و (انقدت النار) و (توقدت النار) بهمين معنا است ، و كلمه (متاع ) بهمعناى هر چيزى است كه از آن تمتع و بهره ببرند، و كلمه (مكث ) به معناى سكونت درمكان است ، به تدريج و مرور زمان . و در باب (مكث ) - بفتح كاف - و باب (مكث) - بضمه كاف - و باب تفعل كه (تمكث ) مى آيد، همه به اين معنا است .
معناى (حق ) و (باطل ) بدن موجوداتوافعال
راغب گفته است : (باطل ) نقيض حق و به معناى چيزيست كه پس از وارسى كردن معلوممى شود ثبات نداشته ، و بدين معنا است در آيه (ذلك بان اللّه هو الحق و ان ما تدعونمن دونه هو الباطل ) گاهى هم نسبت به عمل و گفتار بكار برده مى شود، چنانچه خداوندفرموده : (و بطل ما كانوا يعملون ) و نيز فرموده : (لم تلبسون الحقبالباطل )، و مصدر آن (بطول )، (بطل ) و (بطلان )، مى آيد اين بود آنچهكه از گفتار راغب مورد احتياج بود.
بنابراين بطلان هر چيزى بدين معنا است كه انسان براى آن چيز يك نوع وجود و واقعيتفرض بكند، ولى وقتى با خارج تطبيقش ‍ مى كند آن طور كه فرض شده بود مطابق باخارج نباشد. و حق بر خلاف آنست و عبارتست از چيزى كه فرضش با خارج تطبيق كند.بنابراين صفت حق و باطل دو صفتى است كه دراصل مختص به اعتقاد بوده ، و اگر غير اعتقاد را هم حق و ياباطل خوانده عنايتى بكار مى برند.
بنابراين ، گفتن اينكه آسمان بالاى سر ما و زمين زير پاى ما است گفتارى است حق ، چونواقع و خارج با آن تطبيق مى كند، بخلاف اينكه بگوييم آسمان زير پاى ما، و زمينبالاى سر ما است ، كه چون در واقع آن ثباتى كه فرض مى شدند ندارند وباطل است . و يك فعل وقتى حق است كه بر طبق آن غايت و نتيجه اى كه برايش تقدير وفرض شده صورت گيرد، مانند خوردن براى سير شدن كسب و كار براى به دست آوردنروزى و خوردن دواء براى صحت ، و اما اگر آن نتيجه و غرض كه برايش در نظرگرفته شده بدست نيايد آن فعل باطل است .
و همچنين موجودات خارجى وقتى حقند كه در خارج وجود داشته باشند، مانند وجود حق تعالى، و اما اگر چيزى وجود ندارد، و مع ذلك معتقد بوجودش باشيم آن شى ءباطل است ، و همچنين اگر موجود باشد و ليكن آن خواص وجودى كه برايش فرض شدهنداشته باشد، آن نيز باطل است ،
مثل اينكه ما معتقد به استقلال و بقاى موجودى ممكن الوجود باشيم ، زيرا هيچ موجودى غيرخدايتعالى اين خاصيت را واجد نيست ، و استقلال و بقاء ندارد، پس از اين جهتباطل است ، هر چند از جهت اصل وجودش حق بوده باشد.
شاعر مى گويد:
الا كل شى ء ما خلا اللّه باطل

و كل نعيم لا محاله زائل

طبيعت حق و باطل در ضمن بيان يك مثال
و آيه كريمه مورد بحث از آيات برجسته قرآنى است كه درباره طبيعت حق وباطل بحث نموده ، و بدو تكون و كيفيت ظهور و آثار خاصه هر يك از آندو را خاطرنشان مىسازد و سنت خداى سبحان را كه در وصفش فرموده : (و لن تجد لسنه اللّه تحويلا) و(و لن تجد لسنه الله تبديلا) در خصوص حق وباطل بيان مى كند.
خداى تعالى اين بيان را در ضمن مثلى مى آورد - و البتهمثل مزبور يك مثل است نه دو مثل كه بعضى گمان كرده اند، و نه سهمثل كه بعضى ديگر پنداشته اند، و ان شاء اللّه توضيحش به زودى از نظر خواننده مىگذرد - آرى يك مثل است كه به چند مثل منحل مى شود، و آن اين است كه فرموده :(انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرهافاحتمل السيل زبدا رابيا). و اينكه فرموده(انزل ) فعلى است كه فاعلش خداى سبحان است ، و به خاطر وضوح ، اسم نبرده . وكلمه (ماء: آبى ) اگر بطور نكره و بدون الف و لام آمده ، براى اين است كه بر نوعدلالت كند، كه عبارت است از آبى خالص و صاف ، يعنى خود آب ، بدون اينكه با چيزىمخلوط و يا دچار دگرگونى شده باشد.
و اگر (اوديه ) را هم نكره آورده براى اين است كه بر اختلاف آن وادى ها، از نظربزرگى و كوچكى ، بلندى و كوتاهى ، و كمى و زيادى ظرفيت آنها دلالت كند. و اگرجريان را به خود واديها نسبت داده با اينكه آب جارى مى شود نه وادى ، از باب مجاز دراسناد است ، نظير اينكه مى گوييم ناودان جارى شد. و اگر (زبد) را به كلمه(رابى ) توصيف نموده ، بدين جهت است كه (رابى ) به معناى گردنده است ، و كفهمواره بر روى سيل مى چرخد و بالا مى آيد، و همه اينها كه گفتيم سياق دلالت بر آندارد. و اگر به سيل مثل زده بدين جهت است كه كف انداختن ، درسيل روشن تر است از آبهاى معمولى .
و معناى آيه اين است كه خداى سبحان از آسمان كه در جهت بالا قرار دارد بوسيله بارانهاآبى را فرود آورد و در مسيل هايى كه در محل باران ها قرار دارند و از نظر وسعت وبزرگى با هم مختلفند هر كدام به قدر مخصوص خود يعنى درمسيل بزرگ بقدر ظرفيت آن و در مسيل كوچك به قدر ظرفيتش آب جارى گرديد وسيل براه افتاد، پس سيل هاى جارى در هر مسيل ، كفى گردنده به روى خود انداخت ،بطورى كه روى آب را پوشانيد.
(و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله ) - كلمه (من ) در(مما) نشويه است ، و مقصود از (مما يوقدون عليه ) انواع فلزات و مواد ارضىقابل ذوب و ريخته گرى است ، كه از آنها زينت آلات و اثاث زندگى مى سازند. ومعنايش اين است كه تنها كف از سيل ناشى نمى شود، بلكه از آنچه هم كه آتش بر آن مىدمند تا از آن (طلا و نقره ) زينت و يا از آن (آهن و مس و غيره ) اثاث زندگى درست كنند،كفى پديد مى آيد مانند كف سيل ، و همچون آن بر روى ماده مذاب مى چرخد و بالا مى آيد.
بيان معناى (كذلك يضرب الله الحق و الباطل )
(كذلك يضرب اللّه الحق و الباطل ) - يعنى خدا اين چنين حق وباطل را اثبات و مشخص مى كند، همانطور كه كف را ازسيل و از طلا و نقره و مس جدا مى سازد.
بنابراين مقصود از زدن حق و باطل به همديگر يكنوع تثبيت است - و خدا داناتر است -و از قبيل اين است كه مى گوييم (من خيمه زدم )، يعنى خيمه را برافراشتم . و يا اينكهقرآن مى فرمايد: (ضربت عليهم الذله و المسكنه - يعنى خداوند ذلت و مسكنت را برايشان واقع ساخته و ثابت كرد) و نيز مى فرمايد: (و ضرب بينهم بسور - يعنىبين ايشان ديوارى بنا و ايجاد شد) و نيز مى فرمايد: (و اضرب لهم طريقا فىالبحر - بر ايشان راهى در دريا باز و اثبات كن ) (ضربالمثل ) را هم كه ضرب المثل مى گويند از همين باب است ، زيرا در ضربالمثل نيز ممثل بوسيله مثل تثبيت و نصب العين مى شود، و وضعش روشن مى گردد، و در تماماين موارد در حقيقت ملزوم اطلاق شده و از آن لازم اراده شده است ، زيرا ضرب (زدن ) كهعبارت از گذاشتن چيزى روى چيزى ديگرى است بفشار و قوت ، عادتا خالى از تثبيت آن درآن ديگرى نيست ، مثلا وقتى چكش را بروى ميخ مى كوبيم ، ميخ را درمحل تثبيت و پابرجا مى كنيم ، و وقتى حيوانى را مى زنيم درد و ناراحتى را در جسم او واردمى سازيم و در همه اين موارد ملزوم كه همان ضرب است اطلاق شده ، و لازم كه تثبيت است ،اراده شده .
از اينجا معلوم مى شود اينكه مفسرين گفته اند در جمله (كذلك يضرب اللّه الحق والباطل ) حذف و تقدير بكاررفته ، و تقدير آن (كذلك يضرب اللّهمثل الحق و الباطل )، و يا (مثل الحق و مثل الباطل ) است - بر حسب اختلافى كه دارند- صحيح نيست ، و بى جهت خود را به زحمت بى ثمر انداخته اند، و دليلى هم كه بر آندلالت كند در دست ندارند.
علاوه بر اين ، اگر آن معنايى كه مفسرين گفته اند منظور بود، جا داشت جمله مزبور درآخر كلام واقع شود. همچنانكه در آخر كلام خداى تعالى جمله (كذلك يضرب اللّهالامثال ) واقع شده و با بودن اين جمله ديگر چه حاجت به تقدير گرفتن است ؟
از اين هم كه بگذريم تازه برگشت معنايى كه آقايان كرده اند بالاخرة بهمان معنايىاست كه ما كرديم ، زيرا مثل بودن داستان سيل و كف ، و فلزات مذاب ، و كف آنها براى حق وباطل ، باعث مى شود كه حق مانند آب و فلزات ثابت گشته ، و ثبوتباطل مانند ثبوت كف سيل و كف فلزات خيالى باشد، پس باز هم احتياج به تقدير مذكورنيست و بدون آن معنا تمام است .
(فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض ) - در اين جمله ميان دونوع كف ، يعنى كف سيل و كف فلزات جمع نموده ، با اينكه قبلا هر يك را جدا جدا آورده بود،و اين بدان جهت است كه در خصوصيتى كه براى آنها ذكر مى كند هر دو مشترك اند، و آنخصوصيت اين است كه هر دو به خشك شدن سيل و سرد شدن فلز از بين مى روند، و بهمينجهت قبلا خاطرنشان ساختيم كه آيه شريفه متضمن يكمثل است ، هر چند كه به چند مثل منحل گردد.
و اگر در اين جمله اسمى از (ماء: آب ) نياورده و به جاى آن فرموده (آنچه براى مردمسودمند است ) بدان جهت است كه دلالت كند بر اثر مختص بحق ، و آن اين است كه مردم ازآن منتفع گشته ، و آن همان غايت و هدفى است كه همه در پى آنند.
و معنايش اين است كه : اما كفى كه بر بالاىسيل مى نشيند، و يا از فلزاتى كه آتش برآن ميدمند بيرون مى شود، متلاشى وباطل مى گردد، و اما آب خالص و يا فلز كه مردم از آن بهره مند مى شوند در زمين باقىمى مانند و مورد استفاده قرار مى گيرند.
مثل هايى كه ارباب بصيرت را به حقايق عالم غيب رهنمون مى سازند
(كذلك يضرب اللّه الامثال ) با اين جمله گفتار ختم مى شود، و معنايش اينست كهمثلهائى كه خداوند در كلام خود براى مردم مى آورد مانند همين مثلى است كه در اين آيه درتميز حق از باطل آورده ، آنچه را كه به درد مردم در معاش و معادشان مى خورد بيان نمودهاست .
و بعيد هم نيست كه كلمه (كذلك ) اشاره باشد به خود آمدن باران و به راه افتادنسيل و به ذوب كردن فلزات و كف آن دو، و خلاصه اشاره به خود اين حوادث خارجىباشد، نه به گفتن آنها، و در نتيجه دلالت كند بر اينكه اين گونه وقايع و حوادثىكه در عالم شهادت رخ مى دهد مثلهائيست كه صاحبان خرد و بصيرت را به حقايق عالم غيبرهنمون مى كند، همانطور كه خود موجودات ، اين عالم آياتيست كه به آنچه در عالم غيب استدلالت مى كند، و ذكرش مكرر در قرآن كريم آمده . و اين خود روشن است كه ميانمثل بودن اين مشهودات و يا آيت بودن آنها فرق بسيارى نيست .
از اين مثلى كه در آيه شريفه زده شده چند مطلب از كليات معارف الهى روشن مى گردد.
چند مطلب راجع به كليات معارف الهى كهازمثل كف ، در آيه شريفه ، استفاده مى شود
1 - وجودى كه از ناحيه خداى تعالى به موجودات افاضه مى شود در حقيقت مانندبارانى كه از آسمان به زمين نازل مى شود رحمتى است كه از ناحيه خداوند به موجوداتافاضه مى گردد. در اصل از هر صورت و محدوديت و اندازه خالى مى باشد، و از ناحيهخود موجودات است كه محدود به حدود و داراى اندازه مى شوند، مانند آب باران كه اگرداراى قدر معين و شكلى معين مى شود بخاطر آب گيرهاى مختلف است ، كه هر كدام قالب يكاندازه معين و شكلى معين است ، موجودات عالم هر كدام به مقدار ظرفيت و قابليت و استعدادخود، وجود را كه عطيه ايست الهى مى گيرند.
و اين خود اصلى است اساسى و بس عظيم كه آيات بسيارى از كلام الهى بدان دلالت و يالااقل اشاره مى كند، مانند آيه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) و آيه (و انزل لكم من الانعام ثمانيه ازواج ) و از جمله آيات داله بر آن تمامىآياتى است كه بر (قدر) دلالت دارد.
و اين امور كه (مقدرات ) و يا (اقدار) ناميده مى شوند گو اينكه خارج از افاضهآسمانى و تقدير كننده آنند، و ليكن در عين حال خارج از ملك خدا نيستند، و بدون اذن اوصورت نمى گيرند، همچنانكه فرموده : (اليه يرجع الامر كله ) و نيز فرموده :(بل للّه الامر جميعا) و با انضمام اين آيات به آيات مورد بحثاصل ديگرى استفاده مى شود كه هم دقيق تر و هم داراى مصاديق بيشتر است .
2 - متفرق شدن اين رحمت آسمانى در مسيل هاى عالم ، و به قالب درآمدنش در آن قالبهاى مختلف ، بدون كثافات صورت نخواهد گرفت و خواه ناخواه فضولاتى بر بالاىآنها خواهد نشست ، چيزى كه هست آن فضولاتباطل و از بين رفتنى است ، بخلاف خود رحمت نازله ، كه حق است ، يعنى بقاء و ثبوتدارد، اينجاست كه تمامى موجودات بدو قسم تقسيم مى شوند: يكى حق يعنى ثابت وباقى ، و ديگرى باطل يعنى زائل و بى دوام .
آنچه حق است از ناحيه خداست ، ولى آنچه باطل است مستند به او نيست ، هر چند كه به اذناو موجود مى شود،
همچنانكه فرموده : (الحق من ربك ). و دربارهباطل فرموده : (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا).
پس آنچه موجود در عالم است چه حق و چه باطل ، همه آنهامشتمل بر يك جزء حق است ، كه ثابت و غير زائل است و حق پس از بطلان جزء باطلى كهدر آنست بسوى خدا عودت مى كند، همچنانكه فرموده : (ما خلقنا السموات و الارض و مابينهما الا بالحق و اجل مسمى ) و نيز فرموده (و يحق اللّه الحق بكلماته ) و نيزفرموده : (ان الباطل كان زهوقا) و نيز فرموده :(بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق ).
هيچ امر حقى معارض و مزاحم حق ديگر نيست
3 - از احكام حق يكى اين است كه با حق ديگر معارضه نمى كند، و مزاحم آن نمى شود،بلكه هر حقى ساير حقها را در طريق رسيدن به كمالشان كمك نموده و سود مى بخشد، وآنها را به سوى سعادتشان سوق مى دهد، اين نكته از آيه مورد بحث بخوبى استفاده مىشود، زيرا بقاء و مكث را معلق بحق نموده كه مردم را سود مى بخشد.
و اينكه گفتيم هيچ حقى معارض و مزاحم حق نيست مقصودمان نفى تعارض در بين موجوداتاين عالم نيست ، چه عالم مشهود ما عالم تنازع و تزاحم است ، آتشش را آبى خاموش ، و آبشرا آتشى فانى و زمينش خوراك گياهان و گياهش طعمه حيوانات و حيواناتش صيديكديگرند، و دوباره زمينش همه را در خود فرو مى برد. بلكه مرادمان اين است كه همينموجودات در عين افتراس ‍ يكديگر، در تحصيل اغراض الهىيكدل و يك جهتند و هر كدام براى رسيدن به غرض نوعى خود از ديگران استمداد مى كنند،مثل آنها مثل تيشه و چوب است براى نجار، كه در عين تزاحم و تعارضشان در خدمت كردنبه نجار و تحصيل غرض او كه همان ساختن درب و پنجره باشد يكديگر را كمك مى كنند،و مثل دو كفه ترازو است كه در عين ناسازگارى با هم در سنجيدن كالا مطيع صاحبخويشند.
بخلاف باطل كه معارض غرض حق است ، و همه سعيش آنست كه كوشش حق را بى ثمر كندو بدون هيچ اصلاحى افساد، و بدون هيچ نفعى ضرر برساند.
و اگر در قرآن كريم مى بينيم كه در آيات بسيارى آسمانها و زمين را مسخر آدمى معرفىنموده و مثلا فرموده : (و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه ) همهاش از اين باب است كه گفتيم تمامى موجودات كارهائى را صورت مى دهند كه مقتضاىطبع آنها است ، ولى در عين حال راهى مى پيمايند كه منتهى بهحصول غرض پروردگار مى شوند.
اين بود آن اصول از معارف الهى كه گفتيم از آيه مورد بحث استفاده مى شود، وتفاصيل احكام صنع و ايجاد را نتيجه مى دهد. و اگر در آياتى كه متعرض حق وباطل است تدبّر و امعان نظر شود، عجائبى از اين گونه حقايق بدست خواهد آمد.
اين را نيز بايد دانست كه اصول مذكور همانطور كه در امور محسوس و حقايق خارجىجريان دارد، در علوم و اعتقادات نيز جارى هست ، ومثل اعتقاد حق در دل مؤ من مثل آب نازل شده از آسمان و جارى در مسيلها است كه هر يك بااختلافى كه در وسعت و ظرفيت دارند به قدر ظرفيت خود از آن استفاده نموده ، مردم از آنمنتفع گشته ، دلهايشان زنده مى شود، و خير و بركت در ايشان باقى مى ماند، بخلافاعتقاد باطل در دل كافر كه مثلش مثل كفى است كه بر روىسيل مى افتد و چيزى نمى گذرد كه از بين مى رود، همچنانكه فرموده : (يثبت اللّه الذينآمنوا بالقول الثابت فى الحيوه الدنيا و فى الاخرة ويضل اللّه الظالمين و يفعل اللّه ما يشاء).


للذين استجابوا لربهم الحسنى و الذين لم يستجيبوا له ...


كلمه (مهاد) به معناى بستر و فراشى است كه براى صاحبش گسترده مى شود، و(مكان ممهد) به معناى محل فراهم شده و آماده است . و جهنم را بدين جهت مهاد خوانده ، كهبراى استقرار كفار آماده شده است ، چون كفر ورزيدند و كارهاى زشت مرتكب شدند.
اين آيه و آيات بعدش - تا نه آيه - همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم همه متفرع برآن مثلى است كه در آيه قبلى آورده شد،
و در همه آنها خداى سبحان آثار اعتقاد حق و ايمان به حق و استجابت و پذيرفتن دعوت حق ،و همچنين آثار سوء اعتقاد به باطل و كفر بحق و نپذيرفتن دعوت به حق را بيان مى كند.شاهد بر اين مطلب سياق خود آيات است ، زيرا مطلبى كه در آنها آمده پيرامون عاقبت امرايمان و سرانجام كفر است ، و اينكه عاقبت محموده ايمان را هيچ چيز جبران نمى كند، هر چنددو برابر نعمتهاى دنيا باشد.
منظور از (حسنى ) كه اجابت كنندگان دعوت پرودرگارشان داراى آن هستند
و بنابراين اظهر اين است كه منظور از (حسنى ) همان عاقبت حسنى و سرانجام نيكباشد. و اينكه بعضيها گفته اند منظور از (حسنى ) اجر نيك ، و يا بهشت است اگر چهبالمال حرف صحيحى است ، چون عاقبت محموده ايمان وعمل صالح مثوبت و اجر الهى است و آنهم بهشت است ، و ليكن مثوبت و بهشت از آن جهت كهمثوبت و يا بهشت است در اين مقام مقصود نيست ، بلكه از اين جهت كه عاقبت امر ايشان و منتهىاليه مجاهدات ايشان است منظور است .
و مويّد آن ، بلكه دليلش جمله ايست كه در آيات بعدى بعد از تعريف ايشان به صفاتمختصشان مى فرمايد: (اولئك لهم عقبى الدار جنات عدن يدخلونها...).
و نيز بنابر آنچه كه گفته شد، جمله (لو ان لهم ما فى الارض جميعا و مثله معه لافتدوابه ) در جاى جمله ديگرى نشسته كه غايت و هدف را مى رسانده ، و آنرا حذف نموده تابر اهميت و فخامت آن دلالت كند و بفهماند شر و بدبختى آنچنانهول آور و دهشت زا است كه قابل ذكر نيست .
پس معنا چنين مى شود: كسانى كه دعوت پروردگار خود را اجابت نمى كنند چيزى برسرشان مى آيد - و يا چيزى كه نتيجه استجابت و سرانجام نيك آنست از ايشان فوت مىشود - كه يكى از خصوصيات آن اين است كه اگر آنچه نعمت در زمين هست كه نفوس ‍بشرى از آن التذاذ دارد و آرزوى هر انسانى رسيدن به آنست بدهند و بلكه دو برابر آنرا بدهند كه ما فوق آرزوهاست جبران آن را نمى كند، و نمى توانند آن را بدست آورند. وبه عبارت خلاصه تر: اگر اين عدّه نهايت درجه آرزوهاى زندگى را بدست آورده باشندو بلكه ما فوق آن را داشته باشند و بخواهند همه آنها را بدهند و آن نعمت را كه بخاطرسرپيچى از دعوت خدا از دست داده اند بدست بياورند، هرگز نمى توانند بدست آورند.
در بعضى از كلمات امير المومنين على (عليه السّلام ) هم آمده كه درباره آثار سوءسرپيچى فرموده : (غير موصوف ما نزل بهم - آنچه بر سرشان مى آيدقابل وصف نيست )
آنگاه خداى تعالى از همين سرانجام بدى كهقابل وصف نيست خبر داده مى فرمايد: (اولئك لهم سوء الحساب و ماويهم جهنم ) و(سوء الحساب ) آن حسابى است كه ناراحت كننده است و مايه مسرت نيست ، و بهمين جهتدر حقيقت اضافه سوء به حساب ، از باب اضافه صفت به موصوف است .
سپس بهمين سوء عاقبت اشاره نموده آن را چنين مذمت مى كند: (و بئس المهاد)، يعنى بدمهادى است مهادى كه بر ايشان آماده شده و بنا است در آن جاى گيرند.
و مجموع جمله (اولئك لهم سوء الحساب ...) كهمشتمل بر كلمه اشاره هم هست در محل تعليل است براى افتداء و بازخريد، و در كلام عربتعليل با اشاره زياد است ، مثلا گفته مى شود: من با فلانى چنين و چنان مى كنم (زيرا) اوهمان كسى است كه چنين و چنان كرد.
و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است : براى كسانى كه اجابت كردند دعوت حقپروردگارشان را سرانجامى نيك است ، و كسانى كه استجابت نكردند او را سرانجامىدارند كه راضى مى شوند براى خلاصى از آن ، ما فوق آنچه را كه ممكن است آرزويش ‍را بكنند فديه بدهند، زيرا عاقبت بدى كه بر سرشان مى آيد متضمن و يا مقارن حسابىسخت و استقرار در جهنم است ، آرى مهادشان بدترين مهاد است .
و اگر در آيه شريفه به جاى ايمان و كفر، استجابت و عدم استجابت آمده بخاطر رعايتتناسب با مثلى است كه در آيه قبلى زده شده . ايمان را كه همانقبول دعوت است با قبول وادى ها و فراگرفتن هر يك از آب باران تشبيه نموده است .
وصف گروندگان به حق و (اولوالالباب ) و مقايسه آنان با جاهلان به حق


افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمى انما يتذكر اولواالالباب


استفهام در اين آيه استفهام انكارى ، و در جاىتعليل بكار رفته و مضمون آيه قبلى را تعليل مى كند، و سرانجامحال آن دو طائفه را از جهت پذيرفتن دعوت حق و نپذيرفتن آن بطورتفصيل بيان مى نمايد.
و خلاصه بيان مزبور اين است كه حق در دلهاى اين طائفه كه دعوت پروردگار خود راپذيرفتند جاى گير گشته و دلهايشان (الباب ) و دلهاى حقيقى مى گردد، كه آثار وبركات يك دل واقعى را دارد، و آن آثار عبارتست از تذكر و بينائى . و نيز از خواص اينگونه دلها كه صاحبانش با آن خواص شناخته مى شوند اين است كه صاحبانشان كه همان(اولوا الالباب ) باشند بر وفاى به عهد خدا پايدارند، و آن عهدى را كه خداوند بهفطرتشان از ايشان (و از همه كس ) گرفته نقض نمى كنند،
و نيز بر احترام پيوندهائى كه خداوند ايشان را با آنها ارتباط داده استوارند، يعنىهمواره صله رحم مى كنند، و از در خشيت و ترس از خدا پيوند خويشاوندى را كه از لوازمخلقت بشر است محترم مى شمارند.
و نيز از خواص دلهاى اين طائفه اين است كه در برابر مصائب و همچنين اطاعت و معصيتصبر نموده و خويشتن دارى مى كنند، و (بجاى ناشكرى و جزع ) نماز مى گزارند و متوجهدرگاه پروردگار خود مى شوند و (بجاى معصيت ) بوسيله انفاق وضع جامعه خودرااصلاح مى نمايند، و (بجاى ترك طاعت و سرپيچى ) سيئات خود را با حسنات خود محومى كنند.
بنابراين ، چنين كسانى داراى سرانجامى نيك و محمود كه همان بهشت برين است مىباشند، و در آن بهشت مثوبات اعمال نيكشان منعكس مى شود و با صالحان - ازقبيل پدران و همسران و دودمان خود - محشور و مصاحب مى گردند، چنانكه در دنيا هم باارحام خود مصاحبت مى كردند. فرشتگان هم از هر درى بر ايشان درمى آيند، و سلام مىكنند، چون در دنيا اطاعات و عبادات مختلف بجا آورند، اينها آثار حق است كه در آن سرابدين صورتها منعكس مى شود.
و اينكه فرمود: (افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمى ) همانطور كهقبلا هم گفتيم ، استفهامى است كه در آن انكار است ، و مى خواهد تساوى ميان آن دو طائفه رانفى نموده ، بفرمايد: كسى كه علم بحق در دلش جاى گرفته با كسى كه نسبت به حقجاهل است برابر نيستند. و اگر جاهل بحق را به وصف كورى توصيف كرده براى اشارهبه اين معنا است كه عالم به حق بينا است ، همچنانكه در آيه(قل هل يستوى الاعمى و البصير...) نيز آندو را كور و بينا ناميده . پس علم به حق ،بصيرت است و جهل به آن كورى است . و اگر تذكر را از خواص صاحبان علم شمردهبراى اين است كه بصيرت مفيد تذكر هم هست .
(انما يتذكر اولوا الالباب ) اين جمله در مقامتعليل مضمون قبلى است كه فرمود: (افمن يعلم ...) و معنايش اين است كه اين دو طائفهيكسان نيستند، بلكه صاحبان علم يك نحوه تذكر و بيدارى دارند كه صاحبان كورى وجهل آن تذكر را ندارند. و اگر صاحبان علم را (اولوا الالباب ) ناميده ، براى اين استكه به يك دعوى ديگر دلالت و اشاره كرده باشد، كه خود فائدهتعليل را هم مى دهد، گويا گفته است اين طايفه يكسان نيستند زيرا يكى از اين دوتذكرى دارد كه ديگرى ندارد، و اين بدان جهت است كه اينها داراى الباب و قلوبندبخلاف آن ديگر كه فاقد آنند.


الذين يوفون بعهد اللّه و لا ينقضون الميثاق


از ظاهر سياق برمى آيد كه جمله دومى ، يعنى جمله (لا ينقضون الميثاق ) عطف تفسيرىجمله اولى است ،
و بنابراين ، منظور از (ميثاقى كه آن را نقض نمى كنند، همان عهدى است كه به آن وفا مىكنند، و منظور از اين عهد و ميثاق هم بقرينه آيه قبلى كه تذكر ايشان را ذكر مى كرد، آنعهدى است كه به زبان فطرت خود با پروردگار خود بستند كه او را يگانه بدانند، وبر اساس توحيد و يكتايى او عمل نموده آثار توحيد را از خود نشان دهند. آرى ، آدمى برفطرت توحيد خداى تعالى و نيز بر فطرت لوازم توحيد خلق شده ، اين عهدى است كهانسان در فطرت خود با خداى تعالى بسته است .
و عهد و ميثاقى هم كه به وسيله انبياء و رسل و به دستور خداى سبحان از بشر گرفتهشده ، و خلاصه آن احكام و شرايعى هم كه انبياء آورده اند همه از فروع اين ميثاق فطرىاست ، چون اديان همه فطريند.


و الذين يصلون ما امر اللّه به ان يوصل ...


حجت الهى فقط از طريق فطرت تمام نمى شود
ظاهر اين است كه منظور از (امر) امر تشريعى است كه از ناحيه وحىنازل شده باشد، به شهادت ذيل آيه كه مى فرمايد: (و يخافون سوء الحساب ).آرى ، حساب و مؤ اخذه بر احكام نازله در شريعت است كه احكام تشريعى فطرت را تاييدمى كند نه بر احكام فطرت به تنهايى . و اين مسلم است كه مثلا اگر احكام ظاهرى وشرعى مربوط به قبح ظلم و خوبى عدالت به اشخاصى مستضعف نرسد، در قيامت مانندآن كسانى كه به ايشان رسيده است مؤ اخذه نمى شوند، هر چند كه مستضعفين هم بهفطرت خود زشتى ظلم و خوبى عدالت را درك بكنند، در ابحاث گذشته نيز بيان كرديمكه حجت الهى از طريق فطرت به تنهايى تمام نمى شود، بلكه بايد طريق وحى نيزبه فطرت منضم گردد، همچنانكه فرموده : (لئلا يكون للناس على اللّه حجه بعدالرسل ).
آيه مورد بحث از آنجاييكه مطلق است دلالت مى كند بر هر صله اى كه خدا به آن امرفرموده كه از معروفترين مصاديق آن صله رحم است ، كه در وجود آن تاءكيد نموده وفرموده : (و اتقوا اللّه الذى تساءلون به و الارحام ).
و نيز در تاءكيد آن در ذيل آيه مورد بحث فرموده : (و يخشون ربهم و يخافون سوءالحساب ) و اين اشاره به آن است كه ترك صله رحم مخالفت امر خدا است ، پس جا داردمردم از خدا بترسند و آن را ترك نكنند كه ترك آنعمل زشتى است ، و در نامه اعمال آدمى ضبط مى شود، و باعث سوء حساب مى گردد.
فرق ميان (خشيت ) و (خوف ) وموارداستعمال هر يك
و ظاهرا فرق ميان (خشيت ) و (خوف ) اين است كه خشيت به معناى تاثر قلب ازاقبال و روى آوردن شر و يا نظير آن است ، و خوف به معناى تاثر عملى انسان است بهاينكه از ترس در مقام اقدام برآمده و وسائل گريز از شر و محذور را هم فراهم سازد، هرچند كه در دل متاثر نگشته ، دچار هراس نشده باشد، و لذا مى بينيم خداى سبحان درتوصيف انبياء (عليهم السلام ) مى فرمايد: (و لا يخشون احدا الا اللّه )، و ترس از غيرخدا را از ايشان نفى مى كند، و حال آنكه خوف را در بسيارى از جاها براى آنان اثباتنموده ، از آن جمله مى فرمايد: (فاوجس فى نفسه خيفه موسى ) و نيز مى فرمايد: (واما تخافن من قوم خيانه ) و جمع ميان آن نفى و اين اثبات بهمين است كه بگوئيم انبياءاز غير خدا هيچ نمى ترسند، و در موارد مذكور در بالا در مقام پيش گيرى برآمده اند).
و بعيد نيست برگشت كلام راغب در فرق ميان خوف و خشيت نيز بهمين باشد، او گفته است :فرق ميان اين دو اين است كه خشيت خوفى است كه توام با تعظيم و بيشتر اوقات ازدانائى ناشى شود، و لذا خداى سبحان آن را به علماء اختصاص داده مى فرمايد: (انمايخشى اللّه من عباده العلموا) (و پر واضح است كه مقصود از خوف در اين موارد همانترس درونى است ).
و همچنين گفتار بعضى ديگر كه در فرق ميان اين دو واژه گفته اند: خوف هم از ناحيهمكروه حاصل مى شود و هم از ناحيه كسى كه ممكن است اين مكروه را به آدمى برساند همگفته مى شود: من از مرض خوف دارم ، و هم گفته مى شود من خوف دارم از اينكه فلان چيزمريضم كند، بخلاف خشيت كه تنها از آورنده مكروه و شر است ، نه از خود مكروه ، و لذاگفته مى شود: (خشيت الله ) من از خدا ترسيدم (ولى گفته نمى شود: خشيت المرض -از مرض ترسيدم ). و اگر برگشت اين كلام به همان معنايى نباشد كه ما گفتيم ، كلامىقابل نقض خواهد بود و كليت نخواهد داشت .
بعضى ديگر گفته اند: فرقهايى كه ميان اين دو كلمه گذاشته اند اغلبى است ، نه كلى، يعنى در بيشتر موارد استعمال ديده مى شود، نه در همه آنها.
بعضى ديگر گفته اند: اصلا فرقى ميان اين دو لغت نيست .
ولى آياتيكه ما بعنوان مثال آورديم اين گفتار را رد مى كند.
معناى : (صبروا ابتغاء وجه ربهم )


و الذين صبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوه و انفقوا...


اينكه صبر را مطلق آورده مى رساند كه اشخاص مورد نظر آيه همه اقسام صبر را دارند،يعنى هم صبر در موقع برخورد به مصيبت ، و هم صبر بر اطاعت حق ، و هم صبر دربرابر معصيت را. و ليكن مع ذلك صبرشان را مقيد به قيد (ابتغاء وجه ربهم ) نموده ،يعنى اگر صبر مى كنند فقط و فقط به منظور رضاى پروردگارشان است . پس اگرخداوند مدحشان كرده نه از اين نظر است كه صفات ممدوحى دارند، بلكه مدحشان از اين جهتاست كه اين صفت ممدوح يعنى صبرشان بخاطر خداست ، چون كلام در آن صفاتشان استكه از استجابتشان نسبت به دعوت خدا نشو و نما نموده ، و از آنجا سرچشمه گرفته كهبه حقيقت آنچه از ناحيه پروردگارشان نازل شده علم بهم رسانده اند و باور كرده اندكه همه آنها حق است ، نه هر صفتى كه مردم آنرا در ميان خود ممدوح و پسنديده مى دانند، هرچند كه ارتباطى به عبوديت و ايمان به پروردگار نداشته باشند.
اشاره به اينكه جهت عمل و الهى بودن آن مقصود حق گرايان مى باشد
آرى ، صبرى از نظر قرآن ممدوح است كه به خاطر خدا باشد، نه به خاطر جلوگيرى ازعجز، و يا عجب به نفس ، و يا تعريف اين و آن ، و يا غير آن ، زيرا بسيارى از خويشتنداران ، خويشتن داريشان بخاطر جلب افكار عمومى است ، و زبان حالشان اين است كه :
و قولى كلما جشات و جاشت - - - - - - - مكانك تحمدى او تستريحى
و مقصود از (وجه ربهم ) جهت الهى عمل و يا فكر و يا نيت است . و جهت الهىعمل و يا فكر آن صفت و صورتى است كه عمل نزد خدا دارد و آن عبارتست از اجر و مزدىكه نزد خداست ، و با بقاء خدا باقى است ، همچنانكه فرموده : (و اللّه عنده حسن الثواب) و نيز فرموده : (و ما عند اللّه باق ) و نيز فرموده :(كل شى ء هالك الا وجهه ).
و معناى اينكه فرمود: (و اقاموا الصلوه ) اين است كه نماز را بر پا داشتند، يعنىنگذاشتند ساقط شود، و به اجزاء و شرايط آن خللى وارد نساخته و آن را ترك ننمودند وخوارش نداشتند.
و اگر (صلوه ) و (انفاق ) را بر صبر عطف نموده از باب عطف خاص بر عام است ،تا به قول بعضى اهميت و عظمت آنها را برساند.
و مقصود از انفاق در جمله (و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانيه ) مطلق انفاق اعم از واجب وغير واجب است ، چون آيه شريفه در مكه نازل شده ، كه هنوز آيات راجع به زكات واجبنازل نشده بود.
و اگر انفاق را مقيد به قيد (سرا و علانيه ) نموده براى اين است كه بفهماند حق انفاقرا استيفاء مى كنند، چون بعضى از انفاقات است كه بايد پنهانى صورت گيرد، وبعضى ديگر علنى دادنش بهتر است . پس كسى كه به خدا و به آنچه خدانازل كرده ايمان دارد لازم است امر تكليفى را ادا كند از آن جمله حق انفاق را ادا نموده آنجاكه مظنه رياء و سمعه يا توهين و آبروريزى در كار است پنهانى بدهد، و آنجا كه مايهتشويق مردم بر احسان و معروف و دفع تهمت وامثال آنست علنى بپردازد.
(و يدرون بالحسنه السيئه ) - ماده (درء) به معناى دفع است ، و معناى آيه ايناست : وقتى به گناهى تصادفا آلوده مى شوند، كار نيكى مى كنند كه نيكيش از بدى آنگناه بيشتر است ، و يا حداقل معادل آنست و آثار سوء آنرا جبران مى كند،حال چه اينكه اين گناه را بوسيله كار نيك جبران نمايند و يا بوسيله توبه لكه آنرابشويند، چون فرموده اند: (حسنات گناهان را از بين مى برد). و هم فرموده اند:(كسى كه توبه كند مانند كسى است كه گناه نكرده باشد). و نيز چه اينكه خودمرتكب شده باشند، و يا ديگران نسبت به ايشان انجام داده باشندمثل اينكه به ايشان ظلم كرده باشند، و ايشان با عفو و احسان تلافى كنند، و يا بهايشان جفا كرده باشند ايشان به حسن خلق و گشاده روئى جبران نموده باشند، و يا منكرىديده و از آن نهى كرده باشند، و يا ترك معروفى سراغ داشته بدان امر كرده باشند.
همه اينها درء (دفع ) سيئه به حسنه است ، و دليلى از ناحيه لفظ آيه كه دلالت كندبخصوص يكى از اينها وجود ندارد.
وجوهى كه درباره جهت اختلاف در بيان وصف اولوالالباب گفته شده است
در آيه شريفه در بيان صفات (اولى الالباب ) تعبيرهاى مختلف شده ، در شش صفتتعبير به لفظ مضارع آمده و فرموده : 1 - يوفون 2 - و لا ينقضون 3 - و يصلون4 - يخشون 5 - يخافون 6 - يدرون . و در سه جاى ديگر به لفظ ماضى آورده وفرموده : 1 - صبروا 2 - اقاموا 3 - انفقوا.
و از بعضى از مفسرين نقل شده كه در توجيه اين اختلاف تعبير گفته اند كه اين اختلافتنها به منظور تفنن در فصاحت است ، چون همه اينافعال ، صله (الذين ) است ، و از آنجائى كه صله وموصول (الذين ) معناى حرف شرط و جمله شرطيه را مى دهد، و در جمله شرطيه ماضى ومضارع يك معنا مى دهد، چه اينكه بگوئى (ان ضربت ضربت ) و يا بگوئى (انتضرب اضرب ) در هر دو حال معنايش اين است كه اگر بزنى مى زنم ، از اين رو درجمله صله و موصول نيز چه ماضى بياورى و چه مضارع هر دو به يك معنا است .
و لذا علماى نحو گفته اند: اگر لفظ ماضى ، صله موصولى واقع شود، و يا صفت نكرهعامى بگردد، دو وجه به خود مى گيرد كه هر دو جايز است ، يكى اينكه همان معناى ماضى(گذشته ) را بدهد، و يكى اينكه معناى مستقبل (آينده ) را، و هر دو جور در قرآن آمده ، اولىمانند (الذين قال لهم الناس - آنهائيكه مردم به ايشان گفتند) و دومى مانند (الاالذين تابوا من قبل ان تقدروا عليهم - مگر آنكه پيش از دست يافتن تو بر ايشانتوبه كنند).
و ليكن اين جواب خالى از اشكال نيست ، زيرا اگر در شرط و جمله هاى نظير آن نسبت بهمعناى ماضى و مضارع الغاء خصوصيت مى شود، صرف اين معنا باعث نمى شود كه لوازممعناى گذشته و آينده نيز لغو گردد، مثلا لازمه معناى ماضى تحقق و قطعى بودن آنست ، ولازمه معناى مضارع اين است كه عمل استمرار داشته باشد، اين دو عنايت در ماضى و مضارعهست هر چند كه در جمله شرطيه و نظائر آن زمان ملغى باشد. و چون اين دو عنايت الا و لابدبايد محفوظ بماند پس هنوز سؤ ال از اينكه چرا در اوصاف اولوا الالباب تعبير آيهمختلف شده تعدادى به صورت ماضى و تعدادى ديگر به صورت مضارع آمده ؟ بجاىخود باقى است .
از گفتار بعضى ديگر از مفسرين استفاده مى شود كه خواسته است در پاسخ اين سؤال بگويد: مراد از اوصاف مذكور در آيه ، يعنى وفاى به عهد، و صله رحم ، و خشيت ، وترس ، همانا استمرار و دوام آنهاست ، و ليكن در خصوص صبر و همچنين نماز و انفاق ،عنايتى بوده كه به لفظ ماضى آورده . اما عنايت در صبر اين بوده كه اوصاف مذكورتحقق نمى يابد مگر بر اساس صبر، و خلاصه كسى داراى آن اوصاف مى شود كه قبلاصفت صبر را داشته باشد. پس صبر نسبت به آن اوصاف ديگر نحوه تقدمى دارد، وبدين جهت آن را به لفظ ماضى آورده .
و اما عنايت در نماز و انفاق آنهم عبارت از اين است كه نسبت به آنها و آنها اهتمام و عنايتزيادترى بكار برده باشد، لذا از آنها نيز به لفظ ماضى تعبير كرده .
ولى اين جواب هم قانع كننده نيست ، زيرا بعضى از صفاتى كه به لفظ مضارع آمدهاهميتش كمتر از صبر و نماز و انفاق نيست ، مانند وفاى به عهد، كه مى دانيم مقصود از آنوفاى به عهد خدا و اجابت دعوت فطرت و خلاصه ايمان به خداست ، و اگر صرف اعتنابه شاءن مى توانست وجه اين اختلاف باشد، جا داشت از وفاى به عهد نيز به لفظماضى تعبير كند.
وجه اختلاف در بيان وصف اولواالالباب در آيه شريفه
اما آنچه نظر من مى رسد - و خدا داناتر است - اين است كه مجموع جملات (و الذينصبروا ابتغاء وجه ربهم )، (و اقاموا الصلوه )، (و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانيه) و (يدرون بالحسنه السيئه ) در مقام بيان يك معنا هستند، و آن اينكه دارندگاناوصاف مذكور در مقام عمل ، عمل صالح انجام مى دهند، يعنى واجبات را به جا مى آورند ومحرمات را ترك مى كنند، و اگر هم احيانا چيزى از ايناعمال صالح از ايشان فوت شود آن را با حسنات خود تدارك مى نمايند. بنابراين ،مقصود بالاصاله همان سه جمله اول است كه مربوط بهعمل صالح است ، و جمله چهارمى كه راجع به تدارك و تلافى خللى است كه احيانا درعمل پديد مى آيد، مقصود به تبع است نه بالاصاله .

next page

fehrest page

back page