درس پنجم : ولايت معصوم ، عين ولايت خداست ؛ و هيچ اختلاف در مصاديقش معقول نيست
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ
امروز قصد داشتيم در بحث ولايت فقيه وارد بشويم ؛ أمّا بعضى از آقايان إشكالى نمودند بدينگونه كه :
طبق بياناتى كه در باره ولايت إمام و پيغمبر شد ، وولايت آنها در أمر و نهى بطور إطلاق از آيات قرآن استفاده شد، «اگر إمام إنسان را أمر به معصيت كند ، چه صورت پيدا مىكند؟» لذا اينك به حلّ إشكال پرداخته مىگوئيم :
اُصولاً بايد اين مسأله را بشكافيم كه : مسير و ممشاى ولايت إمام كجاست ؟ و حقيقتش چيست ؟ و أمر إمام چگونه است ؟ و آيا پيغمبر و إمام أصلاً أمر به معصيت مىكنند ، و لو در موارد استثنائى ؟ يا خير ، مسأله غير از اين است ؟ پس از آن إن شآء الله وارد بحث ولايت فقيه خواهيم شد .
بايد بدانيم : هرجا كه ولايت إمام و ولايت معصوم بطور كلّى إطلاق مىشود ، همان نفس ولايت خداست ؛ و جدائى و بَيْنونَتى بين آن دو ، معنى ندارد .
ولايتى كه آنها دارند ، خداوند به عنوان تفويض به آنها ندادهاست كه از خود جدا كرده و به آنها داده باشد ؛ و يا اينكه خودش ولايتى داشتهباشد ، و ولايتى را هم مشابه ولايت خود به آنها دادهباشد ، به اين صورت كه دو ولايت باشد ؛ غاية الأمر ولايت خدا بالاتر ، و ولايت اينها پائين تر ، يا به يك اندازه ! نه ، اينطور نيست ؛ زيرا كه لازمهاش تعدّد است ، و در عالم توحيد تعدّد نيست ؛ إعطاء به معنى جدا كردن نيست ، تفويض نيست ، تسليمِ به معنى واگذارى نيست ، استقلال نيست .
بنابراين ، اين مىماند و بس كه : آن ولايتى كه به اينها داده شده است به عنوان ظهور و تجلّى است . يعنى همان ولايت خداست كه در اينها ظهور و جلوه كرده است . و فرق بين تفويض و تجلّى ، از زمين تا آسمان بيشتر است . چيزى كه در چيزى تجلّى كند ، خودش در او ظهور مىكند و نمايان مىشود . و بنابراين ، محال است كه چيزى در چيز ديگر تجلّى كند و غير از آن چيزى كه بوده است جلوه كند .
مثلاً شخصى كه در آينه نگاه كند ، سيمايش در آن تجلّى كرده ، خود آن صورت در آينه پيدا مىشود . آينه نشان دهنده خود اوست ؛ محال است آن آئينه چيز ديگرى را نشان دهد ؛ يك موجود ديگرى را منعكس كند ؛ چشم ديگرى ، و بينى ديگرى را نشان بدهد ؛ اين محال است. چون تجلّى اوست .
أمّا به خلاف معنى استقلال ، كه در استقلال اينطور نيست . مثلاً آئينهاى كه زَنگار گرفته و يا شكستگى دارد ، وقتى إنسان در آن نگاه مىكند ، آن آئينه يك شكستگى و يا خالى را نشان مىدهد ؛ در حاليكه اين خال يا شكستگى در صورت إنسان نيست ؛ اين عيب از آنِ خود آئينه است كه نتوانسته صورت ما را خوب نشان بدهد . و اين از جهت جنبه استقلالى است كه در اين آئينه بوده است . خورشيد وقتى مىدرخشد ، لازمه درخشش خورشيد ، نور است ؛ از خورشيد تاريكى بيرون نمىآيد . تجلّى خورشيد ، تجلّى نور است ؛ در هر جا باشد رفع ظلمت مىكند . تجلّىِ شخصِ عالم ، عِلم است ؛ از عالِم نمىشود جهل تراوش كند ، و إلّا خلاف فرض است . از شخص متّقى ـ به عنوان أنّهُ مُتّقٍ ـ نميشود گناه سر بزند ؛ چون اين خلاف فرض است . و بالأخره «از كوزه همان برون تراوَد كه در اوست».
حال اگر پروردگار در موجودى تجلّى كرد ، اين موجود خدا را نشان مىدهد به تمام معنى ؛ و نمىشود غير خدا را نشان بدهد ؛ چون يك تجلّى و يك ظهور است . نه اينكه آن شىء داراى استقلال و شخصيّت و أنانِيّت و نفسانيّت باشد . و فرض كمال معصومين عليهم السّلام به همين نحو مىباشد ، كه داراى مقام هو هويّتاند ؛ و در عالم وحدت وِلائى ، يك ولايت بيشتر نيست كه آن هم اختصاص به خدا دارد ، و در اين ظروف تجلّى و ظهور پيدا كرده است . بنابراين ، آنها خدا را نشان مىدهند ، و خدا أمر به گناه نمىكند . إِنّ اللَه لَا يَأْمُرُ بِالْفَحْشَآء (1) . «خدا أمر به فحشاء نمىكند.» وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَآء وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْىِ (2) . «و از فحشاء و منكرات و بغى و ستم نهى مىكند.» قُلْ أَمَرَ رَبِّى بِالْقِسْطِ (3) . «بگو پروردگار من ، أمر به قسط مىكند.»
بنابراين ، سازمان وجودى پيغمبر و أئمّه عليهم السّلام ، اينطور است كه از وجود آنها حتماً خير تراوش مىكند ؛ نه شرّ . وَالشّرّ لَيْسَ إلَيْكَ (4) ؛ و نيّت سوء در آنها پيدا نمىشود . البتّه نمىخواهيم بگوئيم كه اين تجلّى به نحوى است كه آنها را مضطرّ و مجبور مىكند ؛ أبداً ! بلكه اختيار دارند و با اختيار خود نحوه تجلّى ـ بواسطه كمالشان ـ اينطور خواهد بود .
كما اينكه خود پروردگار هم اختيار دارد و كار قبيح هم از او سر نميزند . و اين منافات با اختيارش ندارد ، مختار است ولى با همين اختيار ، هميشه اختيار خوب مىكند .
أئمّه عليهم السّلام هم مختارند ؛ و ليكن با اين اختيار ، كار خوب را برمىگزينند . وجود أئمّه ،فكر أئمّه ، خيال آنها ، خواب و بيدارى آنها ، سكون و حركت آنها ، و خلاصه تمام أطوار آنها حقّ است ؛ و نشان دهنده إراده خداست؛ هم در تكوين ، هم در تشريع ، هم در ساختمان وجودىّ ، و هم در إدراكات مغزى و فكرى و انديشهاى . آنها هيچگاه خيال باطل نمىكنند ، خواب پريشان نمىبينند ، چون خير هستند و از خير ، خير زائيده مىشود .
شاهد بر اين مطلب بسيار است ؛ و ما اگر در آيات قرآن توجّه كنيم و به خطاباتى كه پروردگار به رسول خود مىكند ، و او را تحت أوامرى قرار مىدهد دقّت نمائيم ، در مىيابيم كه : پيغمبر سخت خود را در قبال آن أوامر ، كوچك و ذليل و خوار و حقير مىبيند ، عيناً مانند يك بندهاى كه مولاى قادر و قاهر ، بر او مسلّط است . و او گوش به زنگ است كه كوچكترين مخالفتى از او سر نزند ؛ و إلّا مورد مؤاخذه قرار خواهد گرفت . و لذا در طريق و ممشاى خودش بايد چنان دقّتى به عمل آورد كه حتّى در إدراكش ، در خيالش ، در فعلش ، و در تمام شراشر وجودش ، بنده باشد . يعنى نشان دهنده و عَبد و تسليم باشد . و در مقابل ربوبيّت پروردگار إظهارى نكند ؛ مَنيّتى به خرج ندهد ؛ أمر و نهيى كه راجع به خودش باشد ، نكند ؛ چون عبد است .
پس خداوند كه أمر به گناه نمىكند ، پيغمبر هم أمر نمىكند . خدا نفس ندارد و بر أساس شهوت و غضب و وَهم كارى انجام نمىدهد ، پيغمبر هم انجام نخواهد داد . گناه از آنِ شيطان است و خدا از آن نهى كرده است ، پيغمبر هم از گناه نهى فرموده و مىگويد : گناه از آنِ شيطان است ؛ يعنى اختصاص به مسيرى دارد ضدّ اين مسيرى كه ما داريم ؛ زيرا شيطان باطل است ؛ موجود مُمَوّه است ؛ حقّ را باطل جلوه مىدهد و باطل را به صورت حقّ در مىآورد ؛ و اين خلاف تحقّق و واقعيّت حقّ است .
و أمّا خدا حقّ است و به حقّ هدايت مىكند . قُلِ اللَهُ يَهْدِى لِلْحَقّ (5) . آيات قرآن كاملاً اين مطلب را روشن مىكند و بما نشان مىدهد كه : پيغمبر چنان تسليم أوامر پروردگار است كه در درون خويش اگر به اندازه مختصرى در أفكار و نيّت و شخصيّتش مخالفتى ببيند ، همان آن ، خودش را مورد قهر و عذاب پروردگار مشاهده مىكند .
و بدون هيچ تعارف ، قرآن براى ما اين مطلب را روشن مىكند كه چطور پيغمبر گوش بزنگ و مواظب است كه از طرف پروردگار چه دستورى مىرسد ، تا آن را إجرا كند .
يعنى ولايت او ولايت خداست ؛ أمر او ، أمر خداست ؛ نهى او نهى خداست ؛ اختيار او اختيار خداست . و اينطور نيست كه خيال كنيم پيغمبر چون ولايت دارد ، مىآيد و دختران مردم را براى خود انتخاب مىكند ؛ يا بيايد از أموال مردم ، هرچه خوب و نفيس است براى خود بردارد ؛ و بگوئيم خدا به پيغمبر ولايت داده است كه اين كارها را بكند ، أبداً !
يا بيايد تمام اين دخترانى را كه انتخاب كرده ، چه از ميان مردم و چه از اُسراء ، بين أقوام و نزديكان خود قسمت كند ؛ يا از آن أموال نفيس به دختر خود بدهد ، چون دختر اوست ؛ أبداً و أبداً ! به اندازهاى اين معانى دور است كه صد در صد ضدّ مسير خداست .
پيغمبر تمام زنها را دختر خودش مىبيند ؛ تمام مردها را فرزند خود مىداند ؛ مشركين را فرزند خود مىبيند و براى هدايت آنها جهاد مىكند ؛ و براى هدايت آنان به هزار مُشكله برخورد مىنمايد .
پيامبر چنان نظر وسيعى دارد و چنان فروتنى دارد كه روى خاك مىخوابد ، براى اينكه مردم را هدايت كند . سيره پيغمبر خيلى عجيب و دقيق است . و إنسان بايد ملاحظه كند أمر و نهى پيغمبر چه بوده است ؟ كجا أمر و كجا نهى مىكرده است ؟
بلى،اگر در جائى پيامبر أمر كند كه : اين كار را انجام بده ، إنسان بايد انجام دهد ؛ زيرا أمر پيغمبر بر أساس همان ضوابط است ؛ و خود پيغمبر مىداند كه إراده خداوند در اينجا تعلّق گرفته است كه إنسان اين كار را بكند ؛ و إراده پروردگار از زبان و فكر پيغمبر ، بر إنسان نزول پيدا كرده و تراوش ميكند .
اينك براى آنكه اين مسأله خوب روشن بشود ، ما چند شاهد در اينجا بيان مىكنيم :
در روايات عامّه وارد است كه : اُسامة بن زَيد كه خيلى نزد پيغمبر محبوب و مورد احترام آنحضرت بود و همان كسى بود كه وقتى پيغمبر در حِجّةُ الوِدَاع از عرفات به منى مىآمدند ، او را تَرك شتر خودشان نشاندند ، يعنى دو نفره رديف هم روى يك شتر آمدند . و پيامبر او را بسيار دوست مىداشتند . و او همان شخصى است كه پيغمبر أكرم او را براى لشكرى كه مىخواستند بسوى نواحى شام بفرستند ، رَئيس قرار دادند ؛ و بزرگانِ از مهاجرين و أنصار ، همه را در تحت لواى او قرار دادند .
اين اُسامه آمد نزد پيغمبر ، و در باره يك زن شريف و محترمى كه دزدى كرده بود ، شفاعت كرد كه آن حضرت بر او حدّ جارى نكنند ؛ و دستش را نبُرند . زيرا اين زن ، شريف و آبرومند و داراى شخصيّت است و آبرويش مىرود .
فَقَالَ صَلَّى اللَهُ عَلَيْهِ و ءَالِهِ وَ سَلّمَ : وَيْحَكَ ! أَتَشْفَعُ فِى حَدّ مِنْ حُدُودِ اللَهِ ؟ وَاللَهِ لَوْ كَانَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمّدٍ سَرَقَتْ لَقَطَعْتُ يَدَهَا ! «حضرت رسول صلّىاللهعليه وآلهوسلّم فرمودند : واى بر تو ! تو شفاعت و ميانجيگرى مىكنى در حدّى از حدود خدا ؟ قسم بخدا اگر فاطمه دختر محمّد دزدى كرده بود ، دستش را مىبريدم!» إنّمَا أَهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ إذَا سَرَقَ الشّرِيفُ تَرَكُوهُ ؛ وَ إذَا سَرَقَ الضّعِيفُ أَقَامُوا عَلَيْهِ الْحَدّ (6) . (إنّما براى حصر است) «اين است و جز اين نيست كه آن أفرادى كه قبل از شما هلاك و تباه شدند ، علّتش اين بود كه : زمانى كه فرد شريف و عشيرهدار و آبرومندى دزدى مىكرد ، او را رها مىنمودند و حدّ جارى نمىكردند ؛ و أمّا اگر فرد ضعيفى دزدى مىكرد ، بر او حدّ جارى مىكردند.»
روايتى را مرحوم صدوق در كتاب «صفات الشّيعة» بيان مىكند كه بسيار روايت عجيبى است ؛ و إنسان بايد هميشه آنرا حفظ داشته باشد. (كتاب «صفات الشّيعة» بسيار كتاب معتبرى است ، و از نفائس كتب شيعه است ؛ و همچنين كتاب «فضآئل الشّيعة» كه هر دو از مرحوم صدوق است ؛ و تا زمان أخير هم أصلاً طبع نشدهبود . بنده بياد دارم در حدود چهل و پنج سال پيش وقتى كه مرحوم دائىِ پدر ما آيه الله آقاى آقا ميرزا محمّد طهرانىّ قَدّس اللهُ نفسَه ، از سامَرّاء به ايران آمدند ، در سفرى كه در معيّت ايشان به مشهد مقدّس مشرّف شديم ، ايشان كتاب را به بنده دادند تا براى ايشان يك نسخه بردارم ؛ و كتاب هم خيلى مختصر بود ، شايد مجموعاً پانزده صفحه بيشتر نبود . و اين كتاب چاپ نشدهبود . البتّه در «بحار الأنوار» و كتب ديگر شيعه ، از «صفات الشّيعة» رواياتى نقل شده است ؛ ولى آن كتاب با آن نسخه ، فقط خدمت ايشان بود .
البتّه نسخهاش هم منحصر به فرد نبود . بنده يك نسخه براى ايشان برداشتم . تا اينكه تقريباً بيست و هفت سال پيش در سنه هشتاد و سه (1383) آقازاده بزرگ ايشان مرحوم آية الله آقا ميرزا نجم الدّين شريف عسكرى كه مؤلّفى است خبير، و كتابهاى زيادى نوشتهاند ، كه از جمله كتاب «علىّ والشّيعة» است ، آنرا با همين كتاب و كتاب «فضآئل الشّيعة» در يك مجموعه چاپ كردند؛ و در همان وقت هم براى بنده با خطّ خودشان فرستادند . و اين كتاب را هم ايشان از روى نسخهخطّى خودشان كه باز استنساخ كرده بودند طبع نمودند.) و اين حديث در كتاب «صفات الشّيعة» حديث هشتم است ؛ بدينگونه كه :
مرحوم صدوق مىفرمايد : حَدّثَنَا مُحَمّدُبْنُ مُوسَى الْمُتَوَكّلِ رَحِمَهُ اللَهُ ، قَالَ : حَدّثَنَا مُحَمّدُبْنُ جَعْفَرٍ الْحِمْيَرِىّ ، عَنْ أَحْمَدَبْنِ مُحَمّدِبْنِ عَلِىّ ، عَنِ الْحَسَنِبْنِ مَحْبُوبٍ ، عَنْ عَلِىّبْنِ رِئَابٍ ، عَنْ أَبِى عُبَيْدَةِ الْحَذّآءِ قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَهِ عَلَيْهِ السّلاَمُ يَقُولُ : لَمّا فَتَحَ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ مَكّةَ ، قَامَ عَلَى الصّفَا فَقَالَ : يَا بَنِى هَاشِمٍ ، يَا بَنِى عَبْدِ الْمُطّلِبِ ! إنّى رَسُولُ اللَهِ إلَيْكُمْ ، وَ إنّى شَفِيقٌ عَلَيْكُمْ ، لَا تَقُولُوا : إنّ مُحَمّدًا مِنّا ! فَوَ اللَهِ مَا أَوْلِيَآئِى مِنْكُمْ وَ لَا مِنْ غَيْرِكُمْ إلّا الْمُتّقُونَ ! أَلَا فَلاَ أَعْرِفُكُمْ تَأْتُونِى يَوْمَ الْقِيَامَةِ تَحْمِلُونَ الدّنْيَا عَلَى رِقَابِكُمْ ، وَ يَأْتِى النّاسُ يَحْمِلُونَ الْأخِرَةَ ، أَلَا وَ إنّى قَدْ أَعْذَرْتُ فِيمَا بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ فِيمَا بَيْنَ اللَهِ عَزّوَجَلّ وَ بَيْنَكُمْ ، وَ إنّ لِى عَمَلِى وَ لَكُمْ عَمَلَكُمْ (7) .
«حضرت صادق عليه السّلام فرمودند : وقتى رسول أكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم مكّه را فتح نمودند ، آمدند بالاى كوه صفا (كه متّصل است به مسجدالحرام) و فرمودند : اى فرزندان هاشم و اى فرزندان عبدالمطّلب ! من فرستاده خدا هستم به سوى شما ، و من نسبت به شما مهربانم ، به طوريكه دلسوز شماهستم ! نگوئيد كه : محمد از ماست ! قسم بخدا نيستند أولياء من و دوستان و نزديكان من ، از شما و نه از غير شما ، مگر پرهيزگاران . آگاه باشيد! من شما را چنين نشناسم كه روز قيامت بيائيد پيش من ، و دنيا را روى پُشتها و گُردهها و شانههاى خود حمل كردهباشيد ؛ و مردمِ ديگر بيايند و آخرت را با خودشان حمل كرده باشند . آگاه باشيد كه من حجّت را بر شما تمام كردم و ديگر جاى عذرى براى شما باقى نگذاشتم . در آنچه بين من و بين شماست حجّت را تمام كرده و در آنچه بين خدا و بين شماست عذرى باقى نگذاردم . بدانيد كه عمل من ، مالِ من است و عمل شما ، از آنِ شماست.»
اين روايت را مرحوم مجلسىّ رضوان الله عليه در «بحار الأنوار (8) » از كتاب «صفات الشّيعه» مرحوم صدوق نقل مىكند ؛ وليكن در سند مجلسى إشكالى است و آن اينكه نام دو نفر ساقط شده ، يكى محمّدبن موسىبن متوكّل ، زيرا سند صدوق از طريق محمّدبن موسىبن متوكّل به حِمْيَرىّ متّصل مىشود ؛ و ديگرى أحمدبن محمّدبن علىّ كه حميرىّ از او نقل مىكند . و على كلّ تقدير اين روايت در كتب عامّه و خاصّه موجود است .
همچنين شيخ مفيد رحمة الله عليه در «إرشاد» مىفرمايد : چون رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم إحساس مرگ نمود ، دست علىّ را گرفت و در حاليكه جماعتى از مردم بدنبال او بودند متوجّه بقيع شد ؛ در اين هنگام رسول خدا به همراهانش چنين فرمود : من مأمور شدهام براى مردگان بقيع استغفار كنم . مردم با پيغمبر آمدند تا در ميان قبور بقيع رسيدند . پيغمبر فرمود :
السّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَآ أَهْلَ الْقُبُورِ لِيُهَنّئْكُمْ مَآ أَصْبَحْتُمْ فِيهِ مِمّا فِيهِ النّاسُ ، أَقْبَلَتِ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَيْلِ الْمُظْلِمِ ، يَتْبِعُ أَوّلَهَا ءَاخِرُهَا .
«سلام بر شما اى خفتگان در ميان قبرها ، گوارا باد بر شما آن سعادت و نجاتى كه با آن از دنيا رفتيد . و به فساد و فتنه امروز مبتلا نشديد . فتنهها همانند پارههاى سياه شب ظلمانى روى آورده است ، كه آخرين آنها به دنبال و پيرو أوّلين آنهاست.»
پس از آن رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم براى أهل بقيع استغفار و طلب غفرانِ طولانى فرمود و روى به أميرالمؤمنين عليه السّلام كرده و گفت : جبرائيل در هر سال قرآن را يك بار بر من عرضه مىداشت ولى امسال دوبار عرضه داشتهاست . و من مَحمِلى براى آن نمىيابم مگر رسيدن أجَل و مردنم . سپس فرمود : اى علىّ ! مرا مخيّر گردانيدند ميان خزائن دنيا و جاودان زيستن در آن ، و ميان بهشت ؛ و من لقاء پروردگار و بهشت را اختيار نمودم ، چون مرگ من فرا رسيد ، مرا غسل بده و عورت مرا بپوشان ؛ زيرا اگر كسى چشمش بدان افتد كور مىشود !
در اين حال رسول خدا به منزل مراجعت نمود و سه روز را به حالت تب گذراند . سپس در حالى كه سَرِ خود را با دستمالى بسته بود ، با دست راست بر أميرالمؤمنين عليه السّلام و با دست چپ بر فَضْلبن عبّاس تكيه كرده ، به سوى مسجد روان شد و بر منبر بالا رفت ، و بر روى آن نشست و فرمود :
مَعَاشِرَ النّاسِ ! قَدْ حَانَ مِنّى خُفُوقٌ مِنْ بَيْنِ أَظْهُرِكُمْ . فَمَنْ كَانَ لَهُ عِنْدِى عِدَةٌ فَلْيَأْتِنِى أُعْطِهِ إيّاهَا ؛ وَ مَنْ كَانَ لَهُ عَلَىّ دَيْنٌ فَلْيُخْبِرْنِى بِهِ .
«اى جماعت مردم ! نزديك است كه من از ميان شما پنهان شوم . به هر كس كه وعدهاى دادهام ، بيايد تا به وعدهاش وفا كنم ؛ و كسى كه از من طَلَبى دارد ، مرا إعلام نمايد.»
مَعَاشِرَ النّاسِ لَيْسَ بَيْنَ اللَهِ وَ بَيْنَ أَحَدٍ شَىْءٌ يُعْطِيهِ بِهِ خَيْرًا أَوْ يَصْرِفُ عَنْهُ بِهِ شَرّا إلّا الْعَمَلُ .
«اى جماعت مردم ! ميان خدا و مردم ، واسطه و سببى نيست كه خداوند بدان علّت خيرى را بدو عنايت كند ، يا شرّى را از او برگرداند ، مگر عمل.»
أَيّهَا النّاسُ لَا يَدّعِى مُدّعٍ وَ لَا يَتَمَنّى مُتَمَنّ ، وَالّذِى بَعَثَنِى بِالْحَقّ نَبِيّا لَا يُنْجِى إلّا عَمَلٌ مَعَ رَحْمَةٍ ؛ وَلَوْ عَصَيْتُ لَهَوَيْتُ . اللَهُمّ هَلْ بَلّغْتُ (9) ؟!
«اى جماعت مردم ! بنابراين ، هيچ مُدّعِى نمىتواند ادّعا كند ، و هيچ آرزومندى نمىتواند آرزو داشته باشد (كه بدون عمل ، بواسطه جهت ديگرى به بهشت رود ، يا از جهنّم بركنار شود). قسم به آن خدائى كه مرا به حقّ برانگيخته است ، چيزى نمىتواند إنسان را نجات دهد مگر عملِ توأم با رحمت خداوند . اگر من هم گناه كنم ، سقوط مىكنم . بار پروردگارا ، تو گواه باش كه آيا من تبليغ كردم ؛ و آنچه بر عهده داشتم به مردم رساندم؟!»
اين روايت را ابن أبى الحديد نيز در «شرح نهج البلاغة» در شرح خطبه صد و نود و پنج آورده است ، و أوّل خطبه با اين عبارت شروع مىشود :
وَلَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفَظُونَ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمّدٍ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءالِهِ ، أَنّى لَمْ أَرُدّ عَلَى اللَهِ وَ لَا عَلَى رَسُولِهِ سَاعَةً قَطّ .
رسول خدا ، أوامر پروردگار را إجرا مىكرد ؛ حدّ جارى مىنمود ، بدون هيچ ملاحظه . فقط در يكجا نتوانست حدّ جارى كند و آن هم بر عبداللَهِ بن اُبَىّ بود ، كه از سرشناسان و سَرانِ منافقين مدينه بود . و جماعت بسيارى از أنصار مدينه با او بودند . و هزار نفر مسلّح ، يعنى نصف مدينه ، در تحت سيطره او بودند . بسيارى از كارهائى هم كه در زمان رسول خدا ، عليه إسلام مىشد ، بواسطه نفاق او بود .
عبدالله بن اُبَىّ ، داستان عجيب و غريبى دارد . او همان كسى بود كه در جنگ اُحُد تا نيمه راه آمد ، سپس به مدينه بر گشت و هفتصد نفر را با خود به مدينه برگرداند ، و گفت : من صلاح نمىدانم برويد بيرون از شهر جنگ كنيد . اين جوانها محمّد را بردند بيرون ، و محمّد به حرف جوانها گوش كرد و شكست مىخورد . و از اين مَطالب نقاق آميز ، بسيار زياد دارد . تاريخ إسلام از عبداللهبن اُبَىّ خيلى شكايت دارد .
او همان شخصى بود كه عائشه را قَذْف كرد ، يعنى نسبت زنا به عائشه داد ، و رسول خدا نتوانست بر او حّد قذف جارى كند . و همين را علماء بزرگ شيعه دليل گرفتهاند بر كسانى كه به أميرالمؤمنين و شيعه اعتراض مىكنند ، كه اگر حقّ با علىّ بود ، چرا بعد از رسول خدا دست به شمشير نزد و قيام نكرد ؟
آنها جواب مىدهند : چون نتوانست ! مىگويند چطور نتوانست ؟ وقتى كسى حقّ دارد و همه نيز مىدانند و در خطبه غدير هم آمده و چنين و چنان ، چطور نمىتواند ؟! در جواب مىگويند : همان طورى كه رسول خدا نتوانست بر عبداللهبن اُبَىّ حدّ جارى كند (10) . يعنى ممكن است موقعيّت يك نفر طورى باشد كه إنسان نتواند كارى بكند . طرف به اندازهاى قوىّ است ، و سر و صدا و بازار داغ دارد ، و أفرادى زير دستش هستند كه يك مرتبه أوضاع را منقلب مىكنند ؛ مدينه را منقلب مىكنند .
اين عبداللهبن اُبَىّ ، همان كسى است كه هنگاميكه پيامبر براى جنگ با بنى المصطلق از مدينه بيرون رفته بودند ، چنين گفت : اگر اينها به مدينه برگردند ، لَيُخْرِجَنّ الْأَعَزّ مِنْهَا الْأَذَلّ (11) . «ما كه أفراد عزيز و مقتدرى هستيم ، مسلمانها و رسول خدا را كه مردمان ذليلى هستند و زير دست ما قرار دارند ، از مدينه بيرون مىريزيم.»
عبدالله ابن اُبَىّ چنين منافقى بود كه حتّى پيغمبر در اينجا نمىتواند حدّ خدا را بر او جارى كند ؛ گرچه رسول خدا نمىخواست حتّى يك حدّ خدا هم تعطيل شود .
پيغمبر در جنگ اُحُد ، آن جنگ عجيب و غريب ، كه براى مسلمين اتّفاق افتاد و در آن ، حضرتِ حمزه را كشتند و مُثلِه كردند ، وقتى آمدند و چشمشان به جَسد حضرت حمزه افتاد ، كه مُثلِه شده بود (شكمش را پاره كرده بودند ، أمعاء و أحشائش را بيرون آوردهبودند ، گوش وبينىاش را بريده بودند ، و در بعضى از روايات عامّه داريم مَذاكيرش را بريده بودند) با آن وضع خيلى عجيب كه در روايت واقِدىّ دارد : وَ رَأَى رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ مَثْلاً شَدِيدًا . «ديدند كه به قِسم خيلى بدى ، حضرت حمزه را مُثله كردهاند.» فَأَحْزَنَهُ ذَلِكَ المَثْلُ . «اين منظره پيغمبر را در غم و اندوه عميقى فرو برد.»
ثُمّ قَالَ : لَئِنْ ظَفَرْتُ بِقُرَيْشٍ لَأُمَثّلَنّ بِثَلاَثِينَ مِنْهُمْ . سپس فرمود : «اگر دست من به قريش برسد ، و من ظفر پيدا كنم ، سى نفر از آنها را به جزاى اين كارشان مُثله مىكنم.»
فَنَزَلَتْ هَذِهِ الْأيَةُ : وَ إِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ وَ لَنِن صَبَرْتُم لَهُوَ خَيْرٌ لّلصّبِرِينَ (12) . پس اين آيه نازل شد : «اگر كسى شما را عقاب كرد و عذاب داد و لطمهاى و جراحتى بر شما وارد كرد ، بايد به همان قِسمى كه بر شما گزند وارد شد ، تلافى كنيد و اگر هم صبر كنيد هر آينه آن ، براى صابرين بهتر است.» فَعَفَى رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ ، فَلَمْ يُمَثّلْ بِأَحَدٍ (13) . «پيغمبر گذشت و عفو كرد ؛ و يك نفر را هم مُثلِه نكرد.»
بايد توجّه نمود كه مطلب از چه قرار است ! پيغمبر مىبيند كه مشركين آمدند و چنين جنايتى كردند ؛ و قسم هم مىخورد كه اگر ظفر پيدا كند ، در بعضى از روايات دارد : هفتاد نفر ، و در بيشتر روايات وارد است : سى نفر را مُثله مىكند . مُثله كردنِ أفراد مشرك كه خون مسلمانان را مىريزند ، چه إشكال دارد ؟ أمّا تا مىگويد : من اگر ظَفَر پيدا كنم ... خدا مىگويد : بايست ؛ جلو نرو ! اگر به شما گزندى وارد ساختند ، همان را مىتوانيد تلافى كنيد و اگر هم بگذريد بهتر است .
حال بنگريد كه پيغمبر چه اندازه در مقام عبوديّت پروردگار است ! چه حالى دارد ! آن پيغمبرى كه آمده ، اين وضعيّت را ديده است ـ داستان اُحُدْ واقعاً ديدنى و شنيدنى است ـ كه جَسَد حضرت حمزه را باين كيفيّت تكّه تكّه كرده بودند و مادر معاويه (هند) و زنان ديگر ، از جگر و أمعاء و أحشَاء حضرت حمزه كه با خود به مكّه برده بودند گلوبند درست كردند و براى خود سوغاتى قرار داده و به گردنهاى خود آويزان كردند ؛ خدا به او بگويد : صبر كن ! ببينيد عبوديّت را ! باز هم پيغمبر مىگويد : من آن طرف بهترش را انتخاب مىكنم . با اينكه خدا إجازه داده يك نفر را مُثله كند ، ولى او مىگويد : من صبر مىكنم . و صبر مىكند و مىگذرد و تا آخر عمر هم يكنفر را به جزاى اين عمل مُثله نمىكند. اين هم يك قضيه عجيب !
در جنگ اُحُد كه كفّار مسلمانها را شكست دادند ، گر چه در ابتداى جنگ ، فتح با مسلمانها بود ، ولى مخالفت بعضى از مسلمانان با پيغمبر موجب شكست إسلام و مسلمانها شد ؛ همين عبداللهبن اُبَىّ و منافقين ، شروع كردند به شَماتت كردن و در دل خوشحالى كردن كه پيغمبر زخم خورده و از مسلمانها هفتاد نفر كشته شدهاند ، و غلبه با كفّار بودهاست . و با عبارات بسيار قبيح سخنانى به زبان مىآوردند . اين عبداللهبن اُبَىّ با عدّهاى از همدستانش به جنگ نرفتند و از ميان راه برگشتند ؛ ولى عدّهاى هم با پيغمبر رفتند كه با بدنهائى مجروح برگشتند .
يكى از أصحاب رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم ، پسر همين عبداللهبن اُبَىّ بود كه مسلمان خوبى بود و با پدرش هم مخالفت مىكرد . نام او عبداللهبن عبداللهبن اُبَىّ است . هم پدر اسمش عبدالله است و هم پسر . او خيلى فداكارى در راه خدا داشته است و هميشه به نفع رسول الله با پدر مبارزه و مخالفت مىكرد . و داستانهاى خيلى مفصّلى دارد . و رسول خدا هم به ملاحظه همين پسر ، قدرى با پدر مماشات مىكردند . اين پسر هم در اين جنگ زخم خورد و مجروحاً به مدينه برگشت . و آن شب تا به صبح نخوابيد و جراحاتى را كه بر بدنش وارد شده بود كَىّ ميكردند (با آتش مىسوزاندند كه عفونت نكند) تا التيام يابد .
عبداللهبن اُبَىّ هم كه اين وضع را مىديد دائماً پيغمبر و أصحابش را شماتت مىكرد و حرف زشت ميزد و مىگفت : اى پسر ! تو إقدام به جنگ نمودى بر رأى اين مرد (محمّد) وَ عَصَانِى مُحَمّدٌ وَ أَطَاعَ الْوِلْدَانَ . محمّد عصيانِ مرا كرد . من گفتم نرو ! صلاح نيست ؛ حرف مرا نشنيد و از بچّهها و جوانهاى مدينه إطاعت كرد ؛ از ما پيرمردها كه أهل خُبره هستيم ، پيراهنى پاره كردهايم حرف گوش نكرد . وَاللَهِ لَكَأَنّى كُنْتُ أَنظُرُ إلَى هَذَا . قسم بخدا مثل اينكه من تمام اين جريانات را كه الآن بر شما واقع شده ، قبل از جنگ مىديدم ، كه مىرويد و شكست مىخوريد و برمىگرديد .
پسرش جواب داد : الّذِى صَنَعَ اللَهُ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُسْلِمِينَ خَيْرٌ (هيچ حرف زشت و ناروائى به پدر نزد ؛ فقط گفت ) : «آنچه را خدا براى رسول خود و مؤمنين پيش آورد ، آن خير است.»
يهود هم شروع كردند به گفتار زشت كه : باز محمّد رفت و شكست خورد و برگشت . وَ مَا مُحَمّدٌ إلّا طَالِبُ مُلْكٍ . اين محمّد پيغمبر نيست ؛ او طالب سلطنت است . اگر او پيغمبر بود شمشير نمىكشيد و اينطور خودش را در معركه قتال بدست دشمنان نمىسپرد كه او را بدين گونه درهم بكوبند . او پادشاهى مىخواهد . پيغمبر بايد برود يك گوشهاى زندگى كند . پس اين قِسم دعوت ، دعوتِ نبوّت نيست . مَا أُصِيبَ هَكَذَا نَبِىّ قَطّ . هيچ پيغمبرى اينطور به او زخم و جراحت وارد نشدهاست . أُصِيبَ فِى بَدَنِهِ وَ أُصِيبَ فِى أَصْحَابِهِ . مثل جراحاتى كه بر بدن پيغمبر و أصحابش وارد شده است .
اين حرف يهود بود . أمّا منافقين هم شروع كرده بودند به بدگوئى و خِذلان و إذلال مسلمين ؛ و همچنين از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم نيز بد مىگفتند . و مسلمانها را سرزنش مىكردند . و أمر مىكردند كه : از أطراف محمّد كنار برويد ، اينها چنين كردند ، چنان كردند . و مىگفتند : اگر اين أفرادى كه از شما كشته شدند ، پيش ما بودند كشته نمىشدند . حرف اين مرد را گوش كردند ، همه رفتند و كشته شدند .
اين حرفها به گوش يكى از أصحاب پيغمبر رسيد ؛ و او آمد نزد آن حضرت و گفت : إجازه بدهيد من بروم و اين أفرادى را از يهود و منافقين ، كه چنين مىگويند بكشم . رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم به او فرمود : إنّ اللَه مُظْهِرُ دِينِهِ وَ مُعِزّ نَبِيّهِ ؛ وَ لِلْيَهُودِ ذِمّةٌ فَلاَ أَقْتُلُهُمْ .
«خداوند دين خود را ظاهر مىكند ، و پيغمبرِ خود را عزّت مىدهد ؛ و من يهود را نمىتوانم بكشم ، چون آنها در ذمّه من هستند» كفّار حربى نيستند بلكه كفّار ذمّى هستند ؛ و من متعهّد حفظ و نگهدارى آنها هستم . حالا حرف زشتى زدند ، بزنند ؛ من نميتوانم آنها را بواسطه اين حرفها بكشم .
گفت : فَهَؤُلَآء الْمُنَافِقُونَ يَا رَسُولَ اللَهِ ! پس إجازه بده اين منافقينى كه در پشتِ سر تو اين حرفها را مىزنند و اين نسبتهاى بد را مىدهند ، آنها را بكشم . فَقَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ : أَلَيْسَ يُظْهِرُونَ أَنْ لَا إلَه إلّا اللَهُ وَ أَنّى رَسُولُ اللَهِ ؟
اين منافقين ، مگر با زبان إظهار نمىكنند شهادتين را ؟ مگر لَاإلَه إلّا اللَه و مُحَمّدٌ رَسُولُ اللَه نمىگويند ؟ قَالَ : بَلَى يَا رَسُولَ اللَهِ . گفت : آرى ، مىگويند ؛ وَ إنّمَا يَفْعَلُونَ ذَلِكَ تَعَوّذًا مِنَ السّيْفِ ؛ فَقَدْ بَانَ لَهُمْ أَمْرُهُمْ وَ أَبْدَى اللَهُ أَضْغَانَهُمْ عِنْدَ هَذِهِ النّكْبَةِ . گفت بلى مىگويند و ليكن از ترس شمشير مىگويند ، و خداوند أمر آنها را ظاهر كرد . و كينههاى ديرينه آنها را از دل هاى آنان بيرون آورد . و در اين جنگ ، آنها بواطن خود را به زبان آوردند و نشان دادند كه منافقند ؛ و واقعاً اينها إيمان به خدا ندارند .
فَقَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ : نُهِيتُ عَنْ قَتْلِ مَنْ قَالَ : لَاإلَه إلّا اللَهُ وَ أَنّ مُحَمّدًا رَسُولُ اللَهِ . «رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلَّم فرمود : من از طرف خدا نهى شدهام كه كسى كه لَاإلَه إلّا اللَه و مُحَمّدٌ رَسُولُ اللَه بگويد را بكشم.»
اين روايت را واقدىّ نقل مىكند (14) . حال شما ببينيد ، اين پيغمبر چه اندازه در صراط عبوديّت است ؟! و چه اندازه ذليل و عبد مَحض و گوش به فرمان پروردگار است ؟! كه اين همه به او بد ميگويند ؛ و اينها هم با شمشير كشيده آمدهاند كه انتقام بكشند ؛ ولى پيغمبر مىگويد : دست نزنيد ! بگذاريد بگويند . خدا به من گفته است : كسى را كه شهادتين بر زبان جارى مىكند ، نكشيد ، حالا در دلش هر چه مىخواهد باشد ؛ من مأمور به باطن نيستم ، بلكه مأمور به ظاهرم ؛ و از طرف خدا مأمورم كه جنگ كنم تا بگويند : أَشْهَدُ أَنْ لَا إلَه إلّا اللَهُ وَ أَنّ مُحَمّدًا رَسُولُ اللَهِ . زمانى كه اين شهادت را بر زبان جارى كردند ، عَصَمُوا مِنّى دِمَآئَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ . ديگر خون و مالشان محفوظ است .
چندين بار پيغمبر اين جمله را در مواطن متعدّده فرمودند . اين هم قضّيه بسيار عجيب و غريبى است كه بايد إنسان را متوجّه و بيدار كند كه اين پيغمبر چه قسم بوده و عبوديّتش چگونه بوده است ، كه كوچكترين تعدّى و تجاوزى را از آن مَمْشائى كه خداوند برايش قرار داده است براى خود جائز نمىشمرد ! چون او الآن مىخواهد كار خير كند ؛ خير اين است كه عبد پروردگار باشد ؛ و ولايتش را در مجراى ولايت خدا قرار بدهد .
اگر بنا شود از خود إظهار نظر نمايد ، بين اين ولايت و بين ولايت خدا ، اختلاف زاويه پيدا مىشود ؛ و خودش مسؤول مىشود ؛ يعنى كار حسنهاش تبديل به سيّئه ميشود . كارى كه نتيجهاش شفاعت كبرى است ، كارى كه نتيجهاش بدست گرفتن لواء حمد است ، كارى كه نتيجهاش بالا رفتنِ بر منبرِ وسيله و شفيع شدن بر أوّلين و آخرين است ، وَ مَآ أَرْسَلْنَكَ إِلّا رَحْمَةً لّلْعَلَمِينَ است (15) . نتيجه اين كار اين خواهد شد كه خدا از او مؤاخذه كند كه چرا چنين عمل كردى ؟ پيغمبر داراى چنين نفسى است !
ببينيد چقدر اين نفس خاضع و خاشع و در مقام عبوديّتِ پروردگار ، ذليل و مسكين و مستكين است ، كه هيچ جنبه أمرى ، نهيى ، شخصيّتنمايى ، خودمَنِشى ، خودمِحورى و أنانيّتى ندارد ؛ مگر آنچه را كه خدا به او إذن مىدهد !
اين است معنى ولايت ، ولايت أئمّه ، ولايت أميرالمؤمنين ، ولايت إمام زمان عليهم السّلام ؛ تمام اينها بر همين ممشى است . آنها كه ولايت دارند معنيش اين نيست كه با اين ولايت خود ، سوء استفاده كنند ؛ و روز قيامت تمام قوم و خويشهاى خود را به بهشت ببرند ؛ و تمام مخالفين ، نه تنها مخالفين عقيدتى (آنها كه بايد به جهنّم بروند) بلكه مخالفين عشيرتى را هم به جهنّم بريزند . نه ، هرگز چنين نيست . همه اينها بر أساس معنى و حقيقت است . آن كسى كه به بهشت ميرود فردى است كه به آنها ربط داشته باشد ؛ و آن كسى كه به جهنّم مىرود فردى است كه از آنها گسسته باشد . ولايت آنها ، ولايت پروردگار است و أمر و نهى ايشان ، أمر و نهى پروردگار است .
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پىنوشتها:
1) قسمتى از آيه 28 ، از سوره 7 : الأعراف
2) قسمتى از آيه 90 ، از سوره 16 : النّحل
3) صدر آيه 29 ، از سوره 7 : الأعراف
4) از جمله أدعيهاى است كه در بين تكبيرات سبعه افتتاحيّه نمازها وارد است : لَبّيْكَ وَسَعْدَيْكَ وَالْخَيْرُ فِى يَدَيْكَ وَ الشّرّ لَيْسَ إلَيْكَ وَالْمَهْدِىّ مَنْ هَدَيْتَ . «مصباح» كفعمى ، طبع سنگى ، ص .15
5) قسمتى از آيه 35 ، از سوره 10 : يونس
6) ثمّ اهتديت» ص 157
7) ص 165 ، از مجموعه «عَلِىّ و الشّيعَة و فضآئل الشّيعة و صفات الشّيعة»
8) بحار الأنوار» طبع جديد حروفى ، ج 21 ، ص 111
9) إرشاد» شيخ مفيد ، طبع آخوندى ، ص 85 و 86 ؛ و طبع سنگى ، ص 98 ؛ و «شرح نهج البلاغه» ابن أبى الحديد ، طبع بيروت ، ج 2 ، ص 563 ؛ و ما در دوره علوم و معارف إسلام ، قسمت «إمام شناسى» ج 13 ، ص 78 آوردهايم .
10) شرح روضه كافى» ملّا صالح مازندرانى ، ج 11 ، ص 281
11) قسمتى از آيه 8 ، از سوره 63 : المنافقون
12) آيه 126 ، از سوره 16 : النّحل
13) مغازى» واقدىّ ، ج 1 ، ص 290
14) المَغازى» ج 1 ، ص 317 ؛ و ما در دوره علوم و معارف إسلام ، قسمت «إمام شناسى» ج 13 ، ص 58 آوردهايم .
15) آيه 107 ، از سوره 21 :الأنبيآء