درس سوّم : آياتى كه دلالت بر ولايت إمام معصوم دارند
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ
أَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقّ أَحَقّ أَن يُتّبَعَ أَمّن لّا يَهِدّى إِلّآ أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ (1) .
«آيا كسى كه هدايت به سوى حقّ مىكند ، سزاوارتر است به اينكه پيروى شود ، يا آن كسى كه هدايت نيافتهاست مگر اينكه هدايت بشود ؟! چه در نظر داريد و در اين باره چگونه حكم مىكنيد؟!»
اين آيه يكى ديگر از آياتى است كه دلالت مىكند بر وجوب إطاعت از إمام معصوم ، و اينكه آن كسى مىتواند أوّلاً و بالذّات در ميان مردم حكم كند و واجب الإطاعه است كه داراى مقام عصمت بوده ، علمش ، علم حضورىّ و إلهىّ باشد ، و قلبش به حضرت حقّ متّصل شده باشد ؛ نه اينكه علوم او علوم اكتسابى باشد .
شاهد ما در اين آيه مباركه استدلال بر ولايت إمام است ؛ نه ولايت فقيه .
تقريب استدلال بدينگونه است كه : احتجاج آيات قرآن در اينجا ، مبنىّ بر لزوم تبعيّت از حقّ است . إنسان بايد از حقّ تبعيّت كند ؛ حقّ ، عين واقعيّت و أصالت و حقيقت است . در مقابل باطل ، كه أصالت و واقعيّت ندارد ؛ و بر أساس اعتبارات و أوهام و اُمور سرابيّه و وهميّه و خياليّه بنا شدهاست . حقّ ، يعنى آنچه متن واقع است . و علوم حضورى أئمّه عليهم السّلام عين حقّ است ، زيرا باطل در آن راه ندارد ؛ بخلاف علومى كه إنسان از خارج كسب مىكند كه مَشوب به باطل است ، و احتمال خطا و اشتباه در آن مىرود .
فلذا در اين آيه مباركه خداوند مىفرمايد : إنسان بايد از آن كسى كه قلبش متّصل به حقّ و حقيقت است ، و أبداً شائبهاى از بطلان و آراء شخصيّه و أهواء نفسانيّه در آن دخالت ندارد ، و خلاصه به هيچ وجه قلبش به باطل گرايش ندارد ، تبعيّت كند .
بناى استدلالِ اين آياتِ مباركات كه در اين سوره شريفه آمده بر اين أساس است: استدلالِ بر لزوم تبعيّت حقّ ؛ چون خدا مىفرمايد : قُلِ اللَهُ يَهْدِى لِلْحَقّ . «بگو خدا به سوى حقّ دلالت مىكند».
پس از اين كه خداوند متعال به مُفاد قبل از اين جمله : قُلْ هَلْ مِن شُرَكَآنِكُم مّن يَهْدِى إِلَى الْحَقّ ، «بگو آيا از ميان اين شريكانى كه شما براى خدا قرار داديد ، يك نفر هست كه بتواند به سوى حقّ دلالت كند؟!» با استفهامِ إنكارى از مشركان إقرار گرفت به اينكه شركائى كه آنها براى خدا قرار دادهاند ، نمىتوانند إنسان را به حقّ هدايت كنند ، بلافاصله جواب فرمود : قُلِ اللَهُ يَهْدِى لِلْحَقّ . و بديهى است مقام ، مقامى است كه بايد فوراً جواب اين سؤال داده شده ، در انتظارِ پاسخگوئى مخاطب قرار نگرفت ؛ لذا فوراً بدين صورت پاسخ فرمود : «بگو فقط خداوند است كه هدايت به حقّ مىنمايد.» سپس مىفرمايد : أَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقّ أَحَقّ أَن يُتّبَعَ أَمّن لّايَهِدّى إِلّآ أَن يُهْدَى .
در اينجا مىبينيم كه بر اين مبناى متابعت از حقّ ، خداوند يك معادلهاى قرار داده بين قَوْلِهِ : أَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقّ و قَوْلِهِ : أَمّن لّا يَهِدّى إِلّآ أَن يُهْدَى .
استفهام بايد دو طرف داشته باشد ـ زيرا پيوسته استفهام بين نفى و إثبات است ـ در اينجا يك طرف استفهام ، أَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقّ است و طرف ديگرش ، أَمّن لّايَهِدّى إِلّآ أَن يُهْدَى . بنابراين فرموده است : أَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقّ أَحَقّ أَن يُتّبَعَ أَمّن لّايَهِدّى إِلّآ أَن يُهْدَى . و ما مىدانيم كه يَهِدّى از باب افتعال است و أصلش يَهتَدِى بوده ؛ چون جائز است كه «تاء» را قلبِ به «دال» و «دال» را در «دال» إدغام كنيم ، و «هاء» را به مناسبت ، كسره بدهيم ؛ آنگاه يَهتَدِى مىشود يَهِدّى . پس لَايَهِدّى يعنى لَايَهْتَدِى . در اينصورت مىبينيم كه اين دو طرف معادله در اين استفهام ، درست در نمىآيد . چرا ؟ چون معادله صحيحه حتماً بايد بين نفى و إثبات باشد . مثلاً مىگوئيم : زيد آمد يا نيامد ؟ استفهام بين نفى و إثبات است . أمّا آيا مىتوان گفت : زيد آمد يا اُطاقش تاريك است ؟ اين صحيح نيست . تاريك بودنِ اُطاق زيد ، نمىتواند عِدْلِ مَجِىء زيد باشد ، بايد بگوئيم زيد آمد يا نيامد ؟ يا مثلاً مىگوئيم : اين مطلب را به عَمرو گفتى يا نگفتى ؟ هميشه استفهام بين نفى و إثبات است .
و در اينجا اگر آيه اين بود : أفَمَن يَهْدِى إلَى الْحَقّ أحَقّ أن يُتّبَعَ أمّن لّايَهْدِى ، (يَهْدِى أوْ لَا يَهْدِى) هدايت مىكند يا هدايت نمىكند ، نفى و إثبات بود ، اين إشكال نداشت . و ليكن در اين آيه شريفه معادله بنحو ديگرى است : آيا آن كسى كه هدايت به حقّ مىكند ـ هَدَى ، يَهْدِى ، فعل متعدّى است ؛ هَدَاه اللَه ؛ يعنى : هدايت كرد او را خدا ـ سزاوارتر است كه إنسان از او متابعت كند يا آن كسى كه هدايت نشده است مگر اينكه هدايت بشود ؟! هدايت نشدهاست ، عِدْلِ براى هدايت مىكند ، نيست .
در اين صورت بايد بگوئيم : اين معادله در صورتى درست است كه در هر طرف ، يك جمله مقدّر باشد .
مثل اين كه من از شما سؤال مىكنم : آيا زيد آمد يا اطاقش تاريك است ؟ تاريك بودن اطاق ، عِدْل براى آمدنِ زيد در استفهام نيست ؛ أمّا چون به ملازمه خارجيّه دريافتهايم كه : هر وقت زيد مىآيد اطاقش را روشن مىكند ، و وقتى هم كه نيامده اطاقش تاريك است ، آن وقت در اينجا به عوض اين كه هر دو جزء هر دو ملازمه را بيان كنيم ، در يك طرف يكى را بيان كرديم ، و در يك طرف ، ديگرى را ؛ و از طرفين معادله ، يك جزء را حذف كرديم .
يعنى به جاى اين كه بگوئيم : آيا زيد آمد و اُطاقش روشن است ، يا نيامد و اطاقش تاريك است ؟ مىگوئيم : آيا زيد آمد يا اُطاقش تاريك است ؟ و از اين نوع استعمال هم زياد داريم .
آيه مورد بحث ما نيز از اين قبيل است . به علّت اينكه : لَا يَهِدّى (لَايَهْتَدِى) إِلّآ أَن يُهْدَى نمىتواند عِدلِ براى أَفَمَن يَهْدِى واقع بشود ، تا اينكه عدل براى اين مُعادله باشد ، مگر به تقدير دو جمله : يكى در طرف إثبات و ديگرى در طرف نفى .
پس معادله به اين صورت در مىآيد : أفَمَن يَهْدِى إلَى الْحَقّ وَ يَهْتَدِى بِنَفْسِهِ أحَقّ أن يُتّبَعَ أمّن لّايَهْدِى إلَى الْحَقّ و لَا يَهْتَدِى إلّا أنْ يُهْدَى.
«آيا آن كسى كه هدايت به حقّ مىكند و بنفسه هدايت يافته است ، سزاوارتر است كه پيروى شود ، يا آن كه هدايت نمىكند بسوى حقّ و هدايت نمىيابد مگر اينكه غير ، او را هدايت كند؟»
چون در آن طرفِ معادله أَمّن لّايَهِدّى إِلّآ أَن يُهْدَى است ؛ يعنى هدايت نشود مگر به غير او از مردم ، كه او را هدايت كند ، يعنى هدايتش غيريّه باشد ، پس در اين طرف معادله يَهْتَدِى بِنَفْسِهِ است ، يعنى هدايتش ذاتيّه باشد ؛ بدون تعليم و تعلّم و هدايتِ أفراد ديگر .
پس آيه مىخواهد بگويد : آن كسى كه هدايت مىكند ، بايد هدايتش ذاتىّ باشد ؛ يُهْدَى بِالْغَيْر نباشد ؛ و يَهتَدِى ، به تعلّم و مكتب و خواندن و تدريس نباشد ؛ بلكه يَهْتَدِى بِنَفْسِهِ باشد ؛ كه اين همان علم حضورىّ است . كسانى كه علم حضورى دارند ، اينها بنفسه هدايت يافتهاند به هدايت إلهيّه .
بنابراين ، ما جمله : أَحَقّ أَن يُتّبَعَ را مثل شاهين ترازو قرار مىدهيم ؛ در اين طرف معادله مىگوئيم : أفَمَن يَهْدِى إلَى الْحَقّ وَ يَهْتَدِى بِدُونِ أنْ يُهْدى يعنى هدايتش بغير نباشد ؛ بلكه خودش هدايت يافته است به هدايت ذاتىّ ؛ اين فرد أحَقّ أن يُتّبَعَ ، سزاوارتر است كه إنسان از او پيروى كند ؟!
در آن طرف معادله هم مىگوئيم : أمّن لّايَهْدِى إلَى الْحَقّ و لَا يَهِدّى إلّا أنْ يُهْدَى ؛ يا آن كسى كه هدايت به حقّ نمىكند ؛ و خودش هدايت نيافتهاست مگر بواسطه غير ، يعنى : كَانَتْ هِدَايَتُهُ بِالْغَيْرِ ؟
نتيجه اين معادله اينست : هر كسى كه هدايتش غيريّه باشد ، لاَ يُمْكِنُ أنْ يَهْدِىَ إلَى الْحَقّ ؛ او نمىتواند به متن حقّ هدايت كند . آن كسانى كه به متن حقّ هدايت مىكنند ، بايد هدايتشان ذاتىّ و نفسىّ باشد . و كسى كه هدايتِ به حقّ مىكند ، همان است كه هدايتش ذاتىّ و إلهى است .
و اين همان معنى علم حضورى است كه فعليّت دارد ، و براى هر كسى كه پيدا شود ، علم فعلى است . و خداوند بواسطه اين علم حضورىّ كه به او دادهاست ، او را از جميع خطايا و زَلَل مصون داشتهاست . و ظهور آيه در اين معنى ، با اين دقتّى كه عرض شد ، بسيار واضح و روشن است . و من زمانى با يكى از آقايان مشهد در باره اين آيه صحبت مىكردم ؛ ايشان مىگفت : آقا ، جنابعالى چه مىگوئيد ! اين آيه معنيش ظاهر است ديگر ! يعنى : آن كسى كه هدايتِ به حقّ مىكند ، بهتر است إنسان از او متابعَت كند ، يا آنكه هدايت نمىكند ؟ چطور شما از اين استفاده عصمت مىكنيد؟!
بنده به او عرض كردم : بلى ! اگر در طرفِ ديگر آيه ، أمّن لّا يَهِْدِى آمدهبود ، و مىفرمود : أفَمَن يَهْدِى إلَى الْحَقّ أحَقّ أن يُتّبَعَ أمّن لّايَهْدِى ، و نفى و اثبات بود ، مطلب شما تمام بود . و ليكن قرآن عبارات و كلماتش ، هر «واو» و «فاءَ»ش ، معنى دارد ، بجاى لَا يَهْدِى ، لَا يَهِدّى قرار داده است ، و براى اينكه بيان كند : يَهِدّى هدايت ذاتى نيست ، إِلّا أَن يُهْدَى آوردهاست .
و اين قرآن ، قولِ فصل است . وَ مَاهُوَ بِالْهَزْلِ (2) . ما چگونه مىتوانيم همينطور بدون دليل يَهِدّى را كه در اينجا آمده ، يَهْدِى بگيريم ؟! فعل لازم را متعدّى بگيريم ، آنگاه معنى و مراد خودمان را به قرآن قالب زنيم ؟! اينكه صحيح نيست .
و از اين مطلب كه شرح داده شد فهميده مىشود كه : اين آيه فقط براى عصمت إمام (إمام معصوم كه قائم به اُمور است و بايد در بين مردم قضاوت كند و حكم نمايد) آمده است .
و از اينجا معلوم مىشود كه : استدلال بعضى از أعلام به اين آيه ، بر ولايت فقيه ـ همانطور كه خود بنده در يكى از أيّام كه نماز جمعه در بهشت زهرا إقامه شدهبود حضور داشتم و شنيدم كه با اين آيه شريفه ، بر ولايت فقيه استدلال نمودند ـ صحيح نيست .
و اين آيه من حيث المجموع به مَثابه قول خداوند متعال است كه مىفرمايد : وَجَعَلْنَهُمْ أَئِمّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَ تِ وَ إِقَامَ الصّلَوةِ وَ إِيتَآءَ الزّكَوةِ وَ كَانُوا لَنَا عَبِدِينَ (3) .
«ما آنها را أئمّهاى قرار داديم كه هدايت مىكنند به أمر ما ، و ما نفس فعل خيرات و إقامه صَلوة و إيتاء زكوة را به آنها وحى كرديم و اينان از عبادت كنندگان براى ما بودند.»
يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا ، يعنى : أمر ما كه در دست آنهاست ؛ و ما از عالم أمر ، كه اختصاصِ به ما دارد (وَ مَآ أَمْرُنَآ إِلّا وَحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ) (4) رشته قلب آنها را در دست داريم و آنها را هدايت مىكنيم . و آنها كه مردم را به صراط مستقيم دعوت مىكنند ، بواسطه أمر ماست . أمر، يعنى همان مشيّت حقيقيّه إِلهيّه ، كه در آن خطائى نيست .
و علاوه بر اين ، در جمله : وَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَ تِ ، نمىفرمايد: أوْحَيْنَآ إلَيْهِمْ أنِ افْعَلُوا الْخَيْرَاتِ ، اينكه كارهاى خوب را بجا بياوريد ، يا إقامه نماز كنيد ؛ بلكه نفس فعلِ خيرات را ما به آنها وحى كرديم ؛ نماز را به آنها وحى كرديم ؛ زكوة را به آنها وحى كرديم ؛ يعنى وجودشان مصداق براى نماز و زكوة است.
و اين آيه بعد از ذكر حضرت إبراهيم : فَجَعَلَهُمْ جُذَ ذًا (5) و قولهم : حَرّقُوهُ وَانصُرُوا ءَالِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَعِلِينَ (6) . كه گفتند : حضرت إبراهيم را بكشيد و آتش بزنيد ، آلهه شما را تِكّه تِكّه و قطعه قطعه كرده است ، و نيز بعد از ذكر حضرت لوط و حضرت إسحق و يعقوب عليهم السّلام كه خداوند آنها را بعنوان نافله به حضرت إبراهيم عنايت كرد ، آمده است و مىفرمايد : وَجَعَلْنَهُمْ أَئِمّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا. بنابراين ضمير «هُمْ» برمىگردد به همين أنبيائى كه ذكر شدهاست .
و اين هدايتِ به أمر ، همان علم حضورى است . و كسى كه خداوند او را از عالمِ أمر هدايت بكند ، ديگر از علوم اكتسابى و أهواء و آراء و نيّات و أباطيل مردم كه در آن حقّ و باطل از همديگر جدا نشده و علم ، علمِ صِرف وخالص نگرديدهاست ، بىنياز خواهد بود . و اينان از اين عالم به عالم أمر ، كه أمر پروردگار است هدايت مىشوند ، و در آنجا هيچ شائبه بطلان و زَلَل و اشتباهى نيست .
و نيز به مثابه آيه ديگر از قرآن است كه مىفرمايد : وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمّا صَبَرُوا وَ كَانُوا بَِايَتِنَا يُوقِنُونَ (7) .
«ما از ميان آنها أئمّهاى را قرار داديم كه به أمر ما هدايت مىكنند ، به علّت اينكه پافشارى و صبر كردند ، و اصطبار نمودند ، و قبلاً به آيات ما ايقان داشتند.»
اين آيه بعد از ذكر حضرت موسى در قوله تعالى : وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا مُوسَى الْكِتَبَ فَلاَ تَكُن فِى مِرْيَةٍ مّن لِّقَآنِهِ وَ جَعَلْنَهُ هُدًى لّبَنِى إِسْرَ ءِيلَ (8) . آمدهاست.
بنابراين ، ضمير جمعِ غائب فى قوله تعالى : وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَِمّةً ، برمىگردد به بنى إسرائيل ؛ يعنى بعضى از پيغمبران بنى إسرائيل كه خداوند آنها را إمام قرار دادهاست ، و از ميان پيامبران اين سِمَتِ ولايت و إمارت را به آنان تفويض فرموده است .
اين يك آيه ديگر از آيات قرآن ، كه دلالت بر عصمت و لزوم متابعت از إمام مىكند ، كه بايد إمام داراى مصونيّت از باطل و آراء شخصيّه و أهواء باشد ، و حتماً بايد علمش حضورى و متحقّق به حقّ باشد .
يكى ديگر از آياتيكه دلالت بر ولايت معصوم مىكند اين آيه است : يَدَاوُودُ إِنّا جَعَلْنَكَ خَلِيفَةً فِى الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقّ وَ لَاتَتّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلّكَ عَن سَبِيلِ اللَهِ (9) .
خداوند به حضرت داود على نبيّنا و آله و عليه السّلام خطاب مىكند : «اى داود ما تو را در زمين خليفه و جانشين خود قرار داديم . بنابراين ـ تفريع مىكند ـ حكم كن بين مردم به حقّ و از هوى پيروى مكن ؛ زيرا كه هَوى ، تو را از راه خدا كنار مىدارد ؛ تو را گم و گمراه مىكند.»
خليفه ، يعنى جانشين . خليفة الله : هُوَ الّذِى تَجْتَمِعُ فِيهِ الصّفَاتُ الْعُبُودِيّةِ بِتَمَامِهَا الْمُحَاذِيَةُ لِلصّفَاتِ الرّبُوبِيّةِ لِذَاتِهِ جَلّ شأْنُهُ بِتَمَامِهَا ، وَ لَا تَتَحَقّقُ إلّا بِالْعِصْمَةِ . خليفه خدا بودن به تمام معنى اين است كه: بنده متّصف شود به صفات عبوديّت ، با تمام شؤون و لوازم عبد حقيقى ، در مقابل صفات ربوبى (كه فرموده : عَبْدِى أَطِعْنِى حَتّى أَجْعَلَكَ مِثْلِى ، أو مَثَلِى) آن هم صفات ربوبيّت بتمام معنى . و اين خلافت ، با اين خصوصيّت ـ كه بنحو إطلاق بيان شده ، و خلافت از جَهتى دونَ جهتى نبوده است ـ متحقّق نمىشود مگر به عصمت . يعنى آن كسى كه داراى عصمت باشد بتمام معنى الكلمه ، او را مىتوان خليفة الله بتمام معنى الكلمه گفت . و إلّا خليفة الله است از جهتى دون جهتى ؛ يعنى از جهتى نقصان دارد ، و از جهتى مزيّت ؛ بنابراين عصمت از لوازم و آثار اين خلافت است .
تقريب استدلال در اين آيه شريفه به اين است كه بگوئيم : خداوند كه در اينجا ، جواز حكم ميان مردم را متفرّع نمود بر اينكه حضرت داود خليفه خداست در روى زمين : إِنّا جَعَلْنَكَ خَلِيفَةً فِىالْأَرْضِفَاحْكُم بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقّ ، حكم بين مردم متفرّع بر چيست ؟ بر خليفة الله بودن است .
اگر إشكال شود كه : أوّلاً : آيه شريفه ، وجوب حكم را متفرّع بر خلافت نموده نه جواز آن را ؛ بنابراين ، نفىِ جواز از غير نبىّ يا وصىّ نخواهد نمود .
و ثانياً : حكم به حقّ ميان مردم ، متفرّع بر خلافت شدهاست ؛ نه أصل حكم . بنابراين : تفريع در آيه به قيد حكم (كه بالحقّ است) بر مىگردد . پس آيه شريفه مربوط به بحث «إثبات ولايت و حكومت معصوم» نخواهد بود .
در جواب هر دو إشكال بايد بگوئيم : همانطور كه مرحوم حاجّ شيخ محمّد حسن آشتيانى در كتاب «قضاء» فرمودهاند ، أوّلاً: اگر أمر در مقام توهّم حظر واقع شود مفيد جواز است ؛ نه وجوب . و ثانياً : ظهور آيه در تفريع حكم به حقّ ، بنحو قيد و مقيّد جميعاً ، بر خلافت إلهى بدون إشكال است .
يكى ديگر از آياتى كه مىتوان به آن استدلال بر لزوم تبعيّت از إمام معصوم نمود ، اين آيه مباركه است كه خداوند به رسول أكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم مىفرمايد :
إِنّآ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَبَ بِالْحَقّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ بِمَآ أَرَبكَ اللَهُ وَلَاتَكُن لّلْخَآنِنِينَ خَصِيمًا (10) . «بدرستى كه ما قرآن را بسوى تو به حقّ نازل كرديم براى اين كه حكم كنى در ميان مردم به آنچه كه خدا به تو نشان دادهاست . و خَصِيم ، لَهِ خائنين و مُدافِع آنان نباش.» بلكه مُدافع از مؤمنين عليه خائنين باش !
استدلال به اين آيه هم متوقّف است بر انحصارِ لزوم تبعيّت از حقّ ، و عدم فصل بين حقّ و باطل . چون در قرآن مجيد آمده است : فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقّ إِلّا الضّلَلُفَأَنّىتُصْرَفُونَ (11) . ميان حقّ و باطل فاصلهاى نيست ، اگر از حقّ عدول كرديد ، در دامن باطل افتادهايد . إنسان جائى را نمىتواند پيدا كند ، كه برزخِ بين حقّ و باطل باشد . اگر أمرى متحقّقِ به حقّ بود و واقعيّتِ صرف بود ، آن حق است ؛ و اگر نبود باطل است . برزخ بينِ حقّ و باطل وجود ندارد .
و آيه در اينجا مىفرمايد : ما قرآن را به حقّ بر تو نازل كرديم . به حقّ يعنى عينِ حقّ و حقيقت و متنِ واقع و أصالت ، كه أبداً شائبهاى از آراء شيطانيّه و أفكار نفسانيّه و آراء شخصيّه و مطالبى كه با متن واقع تطبيق نكند ، در او نيست . بلكه از أخبار سابقين و أحكام و قوانين و معارف ، آنچه متن واقع و حاقّ حقيقت بود، آنرا بسوى تو نازل كرديم ، براى اينكه در ميان مردم حكم كنى بِمَآ أَرَبكَ اللَهُ .
پس آن رؤيتى كه خداوند به تو داده ، رؤيتى است كه بر أساس اين حقّ و حقيقت نزول قرآن دادهاست و آن رؤيت تو ، علم حضورى و وجدانى است . چون قرآن را ما به حقّ نازل كرديم تا اينكه بِمَآ أَرَبكَ اللَهُ حكم كنى ، و اگر به حقّ نازل نمىكرديم ، آن رؤيت تو ، رؤيت خدائى نبود ، رؤيت شخصى و مَشُوبِ به باطل بود .
بنابراين ما كه قرآن را به حقّ نازل كرديم ، براى اين است كه : ديد و فكر تو ، حقّ و متّصل به غيب و أصالت و حقيقت باشد (و اين معنىِ علم حضورى و علم وجدانى است) ، كه در ميان مردم بِمَآ أَرَبكَ اللَهُ حكم كنى . و اين متفرّع است بر نزول قرآن به حقّ . پس نزول قرآن به حقّ بر قلب پيغمبر ، كه واعِى وحى إلهى است ، و مُتلقّى أسرار لاهوتى و جبروتى و ملكوتىِ حضرت پروردگار است ، علّت است بر اين كه معلولش بر او مترتّب بشود. معلولش چيست ؟ هُوَ الْحُكْمُ بَيْنَ النّاسِ بِمَا أرَاهُ اللَهُ وَ هُوَ الْحقّ. ما قرآن را به حقّ نازل كرديم ، تا آنكه تو در ميان مردم بِمَآ أَرَبكَ اللَهُ كه همان حقّ است ، حكم كنى .
يكى ديگر از آيات قرآن اين است : كَانَ النّاسُ أُمّةً وَحِدَةً فَبَعَثَ اللَهُ النّبِيّنَ مُبَشّرِينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَبَ بِالْحَقّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ (12) .
«مردم ، يك اُمّت واحد بودند ، بسيط و ساده ، اختلافى نداشتند ، آداب و رسوم آنها متفرّق و مُتشتّت و مُتَشَأّنِ به شؤُونِ مختلف نبود ، و در يك عالمِ بساطت و سادگى زندگى مىكردند . خداوند پيغمبران را مبعوث فرمود ، تا اينكه بشارت دهند و بترسانند ؛و با آنها كتاب را به حقّ نازل فرمود ، تا اينكه كتاب در ميان مردم ، در آنچه كه با هم اختلاف دارند ، حكم كند.»
در اين آيه هم ، حكم بين مردم در مسائل مُختَلَفٌ فيها ، متفرّع است بر نزول كتاب بر أنبياء ، به حقّ . و عين تقريبى را كه در آيه سابق عرض شد ، در اينجا هم با همان تقريب استفاده مىشود كه حكم به حقّ در ميان مردم بايد مترتّبِ به حقّ باشد ؛ و آن ، نزولِ كتاب است به حقّ ، بر أنبياء .
يكى ديگر از آيات اين آيه است : وَ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَبَ بِالْحَقّ مُصَدّقًا لّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَبِ وَ مُهَيْمِنًا عَلَيْهِ فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ وَ لَاتَتّبِعْ أَهْوَآءَهُمْ عَمّا جَآءَكَ مِنَ الْحَقّ (13) .
ما بسوى تو قرآن را به حقّ نازل كرديم ؛ اين قرآن تصديق كننده است آنچه را كه در برابر اوست از كتابهاى سابقين (تورات ، إنجيل ، و غيرهما). «وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ» و علاوه ، سيطره و إحاطه بر همه آنها دارد . اين قرآن را ما به تو نازل كرديم ، اين قرآنى كه صفتش اين است كه نزولِ به حقّ شده ، و مصدّقِ كُتبِ سابقينِ از أنبياء و مرسلين است و بر همه آنها مُهيمن و مُسَيطِر است و تسلّط دارد ، فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ ، بنابراين ـ با فاء تفريع مىكند ـ در ميان مردم ، بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ (بر أساس آنچه خداوند فرو فرستادهاست) حكم كن ، وَلَاتَتّبِعْ أَهْوَآءَهُمْ ؛ و از أهواء آنها متابعت نكن !
نمىگويد : از أقوال آنها و از كلام و سخن آنان ، و حتّى از فكر آنها ؛ زيرا اينها أصالت و واقعيّتى دارد . لذا هيچكدام از اين تعبيرات را نفرمود . بلكه مىفرمايد: از أهواء آنان متابعت نكن . أهواء ، يعنى أفكار تو خالى و پوچ كه هيچ محتوى ندارد .
و در بسيارى از آيات قرآن مجيد از اين لفظ استفاده شدهاست . يعنى أفكار آنها ، أهواء و پوچ و باطل است . قرآن كه به حقّ بر تو نازل شدهاست ، بايد در ميان آنها ، بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ حكم كنى ، كه آن حكم است به حقّ ، و البتّه اين حقّ، متحّق شدهاست ؛ وَ لاَتَتّبِعْ أَهْوَآءَهُمْ . و دنبال اين گفتار با كمى فاصله مىفرمايد : وَ أَنِ احْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ وَ لاَتَتّبِعْ أَهْوَآءَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ أَن يَفْتِنُوكَ عَن بَعْضِ مَآ أَنزَلَ اللَهُ إِلَيْكَ (14) .
و اينكه حكم كن در ميان آنها بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ و از أهواء و خيالات آنها متابعت نكن ، وَ احْذَرْهُمْ أَن يَفْتِنُوكَ عَن بَعْضِ مَآ أَنزَلَ اللَهُ إِلَيْكَ ؛ و بترس و برحذر باش ، از اينكه تو را به فتنه و فَساد بيندازند از بَعْضِ مَآ أَنزَلَ اللَهُ إِلَيْكَ ، و تو را بر كنار بدارند ؛ و مقدار كمى از أهواء آنها در تو رخنه بكند . و مبادا كارى كنى كه به اندازه مختصرى از آراء شخصيّه و أهواء آنها در تو نفوذ كند ، چرا كه آن أهواء ، باطل است و شيطانى ، أصالتى ندارد ، و آنچه را كه خداوند به تو نازل كرده ، عين حقّ و حقيقت است .
تقريب استدلالِ به اين آيه هم ، براى لزوم متابعتِ از إمام معصوم كَمَا سَبَق است . چرا ؟ زيرا كه حكم بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ را متفرّع مىكند بر نُزُولِ الكِتَابِ بِالْحَقّ . يعنى چون ما ، كتاب را به حقّ بر تو نازل كرديم ، بر اين أساس تو بايد در ميان مردم حكم كنى . و آن كسى كه متحقّقِ به حقّ نيست ، او حقّ حكم در ميان مردم ندارد .
يكى ديگر از آيات مباركات قرآن اين آيه است : فَلاَ وَ رَبّكَ لَا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمّ لَا يَجِدُوا فِى أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مّمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلّمُواتَسْلِيمًا (15) . قسم به پروردگار تو اى محمّد ! اين مردم إيمان نمىآورند ، مگر آن زمانى كه در مرافعات و مشاجرات و مخاصماتى كه بين آنان اتّفاق مىافتد ، تو را حَكَم قرار دهند و نزد تو آمده و بگويند : يا رسول الله ، آنچه تو بر ما حكم كنى ما قبول داريم ، آنگاه بعد از اينكه تو را حَكَم قرار دادند ، و تو در ميان آنها حُكم كردى ـ و طبعاً حكم ، لَهِ يكى ، و عليه ديگرى خواهد بود ـ آن كسى كه حكم عليه اوست ، در سينهاش أبداً گرفتگى و حَرَجى نباشد ، و نگويد : چرا پيامبر حكمش عليه من است ؟ وَ يُسَلّمُوا تَسْلِيمًا ، اينها تسليم تو باشند بتمام معنى الكلمه . همانند كسى كه اگر لَهِ او ، يا عليه او حكم كنى يكسان باشد.
اين إيمان است ، و در اين صورت اينها إيمان آوردهاند ؛ و حقّاً هم مطلب همينطور است . چون پيغمبر قلبش ، وجودش ، عين حقّ است ، عين واقعيّت است ؛ مگر مىشود حكم به باطل كند ؟! عيناً مانند خداوند . آيا خدا مىشود حكم به باطل كند ، با اينكه بر تمام علوم ووقايع اطّلاع دارد ؟! موجودات ، وجودشان علم حضورىِ پروردگار است ، و علم فعلىِ حضورىِ پروردگار ، نفس موجودات است .
پيغمبر أكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم در غنائم حُنين بود كه خواستند مقدار خمس آن را قسمت كنند ، به بعضى از مشركين كه تازه مسلمان شده بودند سهميّههاى زيادى دادند ، يكى از أصحاب آمد و گفت : يا رسول الله ، اعْدِلْ ! در اين تقسيمى كه مىخواهى بكنى عدالت كن ! پيغمبر فرمودند : وَيْحَكَ ! إنْ لَمْ أَعْدِلْ فَمَنْ يَعْدِلُ ؟! واى بر تو ! اگر من عدالت نكنم پس چه كسى عدالت مىكند ؟!
باز در يكى از همين تقسيمها بود كه گفتند : محمّد (صلّى الله عليه و آله و سلّم) در تقسيم عدالت نكردهاست . ابن مسعود اين مطلب را شنيد و گفت : قسم به خدا ، من الآن حركت مىكنم تا بروم در نزد پيغمبر و بگويم : فلان شخص در باره شما چنين گفت . و آمد نزد پيغمبر و گفت : فلان شخص چنين گفتهاست . پيامبر بشدّت عصبانى و ناراحت و برافروخته شدند ؛ و فرمودند : اى خدا چه كنم ؟! قسم به خدا برادرم موسى از اين أذيّتها مىكشيد و در مقابل كلام قوم خود صبر مىكرد ، اگر من عدالت نكنم پس چه كسى عدالت مىكند ؟!
حال آن شخص دوست دارد كه حكم پيغمبر لَهِ او باشد ، صد يا هزار شتر از اين غنائم به او بدهند ، ولى پيغمبر نمىدهد ، و از روى مصلحتى كه خود در نظر دارد قسمت مىكند (البتّه نه آن مقدارى كه بايد يكسان بين همه تقسيم بشود ، بلكه آن مقدارى كه سهميّه خمس از غنائم است و اختيارش با پيغمبر است) ، در اين صورت كه به مردم نمىرسد ناراحت مىشوند .
اينها إيمان نمىآورند و به حقيقت إيمان نمىرسند ، مگر اينكه در تمام مرافعات و مشاجرات خود نزد تو آيند و تو را حَكَم قرار بدهند ، نه غير تو را ؛ و هنگامى كه در ميان آنان حكم كردى ، آنها با كمال آرامش دل و سكينه خاطر ، بدون هيچ دغدغه و گرفتگى در سينههايشان ، از نزد تو مراجعت كنند . آن وقت اينها مؤمن هستند .
در اينجا خداوند تبارك و تعالى ، نفس پيغمبر را مركز حكم قرار داده كه همه مردم بايد به دور پيغمبر بگردند ؛ محور مشاجرات و مخاصماتشان بايد پيغمبر باشد ؛ و هيچ گرفتگى در بين نباشد . پس پيغمبرِ معصوم ، مركز حكم است ؛ و بر مردم اتّباعِ از ايشان واجب و لازم است ؛ و اين است معنى ولايت : «وجوب إطاعت مردم از أوامر و نواهى و أحكامى كه پيغمبر صادر مىكند ؛ أعمّ از اينكه در مخاصمات و مشاجرات باشد ، يا اُمور ديگر كه در ميان مردم بواسطه أوامر ولائى خود صادر مىكند».
قضاء و حكم پيغمبر ، منشعب از نورانيّت نفسيّه آن حضرت است كه در آن نفس ، نور إلهى تجلّى كرده ، و مُتخلّق به أسماء و صفات خداوند سبحانه و تعالى شده و متحقّق به علوم كلّيّه گرديده است . پيغمبر قلبش از جزئيّت گذشته و به كلّيّت پيوسته ، و متحقّق به علوم كلّيّه شدهاست .
آيه قبل از اين آيه اين است : وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن رّسُولٍ إِلّا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَهِ (كه از همين آيه هم وجوب إطاعت را استفاده مىكنيم كه : هر پيغمبرى ولايت دارد ، و بر مردم واجب است از او إطاعت كنند.) «ما هيچ پيغمبرى را نفرستاديم مگر اينكه او مُطاع و متّبَع باشد به إذن خدا.» وَلَوْ أَنّهُمْ إِذ ظّلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَآءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَه وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرّسُولُ لَوَجَدُوا اللَه تَوّابًا رّحِيمًا (16) .
«اگر وقتى كه اين مردم ، جُرمى و گناهى مرتكب مىشوند ، نزد تو آيند و بگويند : خدايا از ما بگذر ! و پيغمبر هم براى آنان طلب بخشش كند ؛ هر آينه اين مردم خدا را توّاب و رحيم مىيابند.» يعنى خداوند آنها را مىآمرزد .
أمّا چه بايد كرد ؟! مردم گوش نمىكنند و زير بار نمىروند ، يُسَلّمُوا تَسْلِيمًا نيستند ، أصلاً به پيغمبر مراجعه نمىكنند ، كَيْفَ به اينكه او را حَكَم قرار دهند ؛ و هيچ حرجى را هم در قلوب خود احساس نكنند .
بعد از اين آيه مىفرمايد : وَ لَوْ أَنّا كَتَبْنَا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنفُسَكُمْ أَوِاخْرُجُوا مِن دِيَرِكُم مّا فَعَلُوهُ إِلّا قَلِيلٌ مّنْهُمْ (17) .
«اگر ما بر اينها مىنوشتيم و واجب مىكرديم كه خودتان را بكشيد ، يا جلاء وطن اختيار كنيد ، از خانهها بيرون بيائيد و برويد در جاى ديگر زندگى كنيد ، مَا فَعَلُوهُ إِلّا قَلِيلٌ مّنْهُمْ . هيچكس انجام نمىداد ، مگر أفراد نادرى.»
در حالى كه : وَ لَوْ أَنّهُمْ فَعَلُوا مَا يُوعَظُونَ بِهِ لَكَانَ خَيْرًا لّهُمْ وَ أَشَدّتَثْبِيتًا (18) . «اگر آنچه را كه به آنها أمر مىشود انجام بدهند ، براى آنان پسنديدهتر است ، و براى آنها فائده بسيارى دارد و قدمهايشان را در صِراط ، ثابت مىكند ، و آنها را مُحكم و استوار مىنمايد.»
وَ إِذًا لّأتَيْنَهُم مّن لّدُنّآ أَجْرًا عَظِيمًا (19) . «ما از نزد خود به آنها أجر عظيم عنايت مىكنيم.» وَلَهَدَيْنَهُمْ صِرَ طًا مّسْتَقِيمًا (20) . «و ما در صراط مستقيم ، آنها را هدايت مىكنيم.»
سپس مىفرمايد: وَمَن يُطِعِ اللَه وَ الرّسُولَ فَأُوْلَنِكَ مَعَ الّذِينَ أَنْعَمَ اللَهُ عَلَيْهِم مّنَ النّبِيّنَ وَ الصّدّيقِينَ وَ الشّهَدَآءِ وَ الصّلِحِينَ وَ حَسُنَ أُوْلَنِكَ رَفِيقًا (21) .
«و هر كس كه از خدا و رسول إطاعت كند (يعنى از قرآن و سنّت پيغمبر) اين أفراد معيّت دارند ، يعنى يكى مىشوند با نَبِيّين و صدّيقين و شهداء و صالحين كه خداوند بر آنها نعمت بخشيدهاست . يعنى رفقاء آنها ، اينها هستند و چه خوب رفقائى براى إنسان هستند!»
ذَ لِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللَهِ وَ كَفَى بِاللَهِ عَلِيمًا (22) . «اين فضلى است كه از طرف پروردگار رسيده و به به ! خداوند چقدر عليم و دانا به حقائق اُمور است!» كه أفرادى كه از پيغمبر تبعيّت كنند ، در أثر ولايت پيغمبر ، آنها را به جائى مىرساند كه با او معيّت پيدا مىكنند . و اين خود ، ولايت است . لذا مىتوان از اين آيه استفاده ولايت ، و نيز لزوم پيروى از همين أفرادى كه با پيغمبر معيّت پيدا مىكنند ، نمود .
مُفاد اين آيه ، مُفاد همان آيهايست كه هر روز در نماز مىخوانيم : اهْدِنَا الصِّرَ طَ الْمُسْتَقِيمَ ش صِرَ طَ الّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضّآلّينَ (23) .
«ما را در راه مستقيم هدايت كن ـ صراط المستقيم كدام است ؟ ـ صراط آن كسانى كه به آنها نعمت دادى» در اينجا هم مىفرمايد : وَلَهَدَيْنَهُمْ صِرَ طًا مّسْتَقِيمًا «و اينها را در صراط مستقيم داخل مىكنيم.» و اينها معيّت پيدا مىكنند با نَبِيّين و صدّيقين و شُهَداء و صالحين ؛ و خلاصه يكپارچه و متّحد مىشوند و همه در معدن ولايت إلهيّه كه در آنجا جدائى و مَيْزى نيست و هُنَالِكَ الْوَلَيَةُ لِلّهِ الْحَقّ ، همه در آنجا وارد مىشوند .
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مَحَمّد
پىنوشتها:
1) ذيل آيه 35 ، از سوره 10 : يونس
2) آيه 14 ، از سوره 86 : الطّارق
3) آيه 73 ، از سوره 21 : الأنبيآء
4) آيه 50 ، از سوره 54 : القمر
5) صدر آيه 58 ، از سوره 21 : الأنبيآء
6) قمستى از آيه 68 ، از سوره 21 : الأنبيآء
7) آيه 24 ، از سوره 32 : السّجدة
8) آيه 23 ، از سوره 32 : السّجدة
9) صدر آيه 26 ، از سوره 38 : ص
10) آيه 105 ، از سوره 4 : النّسآء
11) ذيل آيه 32 ، از سوره 10 : يونس
12) صدر آيه 213 ، از سوره2 : البقرة
13) صدر آيه 48، از سوره 5 : المآئدة
14) صدر آيه 49 ، از سوره5 : المآئدة
15) آيه 65 ، از سوره 4 : النّسآء
16) آيه 64 ، از سوره 4 : النّسآء
17) صدر آيه 66 ، از سوره 4 : النّسآء
18) ذيل آيه 66 ، از سوره 4 : النّسآء
19) آيه 67 ،از سوره 4 : النّسآء
20) آيه 68 ، از سوره 4 : النّسآء
21) آيه 69 ، از سوره 4 : النّسآء
22) آيه 70 ، از سوره 4 : النّسآء
23) آيه 6 و 7 ، از سوره 1 : الفاتحة الكتاب