بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 4, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
 

 

 
 
00" vlink="#00" alink="#FF0000">

 

next page

fehrest page

back page

در جمله مورد بحث هم سياق آيه از غيبت به خطاب تغيير يافته ، و هم با آمدن حرف (من) شهدا را بعضى از افراد دانسته ، نه همه كسانى كه قبلا مورد بحث بودند، چون قبلامى فرمود: ما اين ايام را بين مردم دست به دست مى گردانيم ، و هر روز روزگار را بهكام يكى و ناكامى ديگرى مى چرخانيم ، و اين اختصاص به مسلمانان ندارد، با همه همينطور رفتار مى كنيم ، و در جمله مورد بحث كه سخن از گواه گرفتن است ، براى اينكهبفهماند گواهان در دايره كوچك ترى از دايره (النّاس ) هستند، و گواهان از خصوصاين افراد يعنى مسلمانان گرفته مى شوند، لذا سياق را تغيير داد و فرمود: (و يتخذشهداء و از شما مسلمانان گواهان بگيرد)، و حرف (من ) را آورد تا بفهماند كهگواهان ، همه شما مسلمانان نيستيد بلكه بعضى از افراد شمايند، و اگر در آيه : (وكذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على النّاس ) شهادت به معناى گواه را بههمه امت نسبت داد، در تفسيرش گفتيم كه از قبيل نسبت دادن وصف بعض است بهكل ، و ممكن است از جمله آخر آيه كه مى فرمايد: (و اللّه لا يحب الظالمين ) براى گفتهما تاءييد گرفت ، چون از آن فهميده مى شود كه همه مسلمانان نمى توانند شاهد باشند،زيرا كه خودشان ظالمند.
و اما اينكه فرمود:
(و ليمحص اللّه الّذين آمنوا و يمحق الكافرين )، مصدر (تمحيص ) كهفعل (يمحص ) از آن مشتق است به معناى خالص ‍ كردن چيزى است از آميختگى وناخالصيهائى كه از خارج داخل آن چيز شده ، و كلمه (محق ) به معناى نابود كردنتدريجى يك چيز است ،
و اين خالص سازى يكى از خواص مصالح مداوله ايام است ، خاصيت ديگرش كه قبلا ذكرشد، يعنى معلوم كردن ايمان مؤ منين ، چون جدا سازى مؤ من از غير مؤ من يك امر است ، وخالص كردن ايمان او از شوائب و ناخالصى هاى كفر و نفاق و فسق بعد از جداسازى ،امرى ديگر است ، و به همين جهت در مقابل محق كفار قرار گرفته ، پس خداى سبحان اجزاىكفر و نفاق و فسق را كم كم از مؤ من زايل مى سازد، تا جز ايمانش چيزى باقى نماند. وايمانش خالص براى خدا شود.
حكمت ها و مصالح در مداوله ايام بين الناس (دست به دست شدن روزگار)
پس همه اينها وجوهى است از حكمت و مصلحت كه در مداوله ايام بين مردم وجود دارد، و خداىتعالى دولت را براى هميشه به قومى خاص اختصاص نمى دهد، و (از همه اينها گذشته )همه امر به دست خدا است ، آنچه مى خواهد مى كند، ولى جز آنچه كه صلاح تر و مفيدتراست نمى كند، همچنان كه خودش فرمود: (كذلك يضرب اللّه الحق والباطل ، فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع النّاس فيمكث فى الارض )، و اتفاقا عدهاى از اين آيات مى فرمود: (ليقطع طرفا من الّذين كفروا، او يكبتهم فينقلبوا خائبين ،ليس ‍ لكمن الامر شى ء او يتوب عليهم ، او يعذبهم فانهم ظالمون )، كه صريحا اينمعنا را كه : (پيامبرش در امور، اختيارى از خود داشته باشد نفى كرده است ، بلكه اموررا منحصر در خود نموده ، فرمود: هر طور خودش بخواهد در خلق خود حكم مى كند.
و اين كلام يعنى چند نكته اى كه خاطرنشان ساخته ، و فرمود: 1 _ ايام در بين مردمتقسيم شده است ، 2 _ و غرض از اين تقسيم امتحان و جدا سازى مؤ من از كافر است ، 3- و خالص كردن مؤ منين و نابود كردن تدريجى كفر و كافران است اگر به آياتقبل ضميمه شود كه رجوع امر به پيامبر را نفى مى كرد، اين معنا كشف مى شود: كه مؤ منيندر آن روز اكثرشان پنداشته بودند: از آنجا كه دينشان دين حق است علت تامه آن است كههميشه و در هر جنگى كه پيش آيد غلبه كنند، و دشمن را كه برباطل است هر قدر هم كه باشند و هر كيفيتى كه داشته باشند شكست دهند، پس در حقيقت خودمالك امر خويشند، خداى تعالى هم ايشان را در داستان جنگ بدر در اين پندارشان جرىكرد، چون در آن جنگ بطور عجيب و خارق العاده اى بر دشمن ظفر يافتند، ملائكه نصرتبه كمكشان آمد، در حالى كه اين پندار پندارىباطل بود، و باعث بطلان نظام امتحان و تمحيص ، و در آخر موجب بطلان مصلحت امر و نهىو ثواب و عقاب مى شد،
كه معلوم است انهدام اساس دين را به دنبال دارد، چون دينى كه اساس آن بر پايهفطرت است ، نمى تواند خرق عادت و خروج از سنت الهى جارى در وجود باشد، و سنتجاريه در عالم هستى غلبه و شكست را معلول اسباب عادى آن مى داند.
لذا خداى تعالى براى ابطال اين خيال بعد از تذكر اين معنا كه مداوله ايام به منظورامتحان و خالص ساختن است ، شروع به ملامت كردن آنان در اين پندارباطل نمود، و حقيقت حال را روشن ساخت و فرمود:
آيا گمان كرديد امتحان نشده و آزمايش نديده به بهشت در خواهيد آمد؟!


ام حسبتم ان تدخلوا الجنّة و لما يعلم اللّه ...)


اين پندار كه بدون امتحان داخل بهشت شوند، لازمه پندار قبلى است ، كه چون بر حقندهرگز شكست نمى خورند، پيروزى و غلبه حق ايشان است ، و تا ابد زير دست قرار نمىگيرند، و آن هم معلوم است كه لازمه چنين پندارى اين است كه تمامى كسانى كه بهرسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) ايمان آورده اند، و به جماعت مؤ منين ملحق شده اند، دردنيا با غلبه و غنيمت سعادتمند شوند، و در آخرت با مغفرت و جنت ، و ديگر هيچ فرقىبين ايمان ظاهرى و حقيقت ايمان و هيچ امتيازى بين درجات ايمان نباشد، و ايمان مجاهد (هرچند صابر نباشد)، با ايمان مجاهد صابر يكى باشد، و كسى كه آرزومندعمل خيرى باشد، و وقتى زمان معينش رسيد انجامش دهد، با كسى كه آرزومند خيرى باشدولى در هنگام انجامش سرد شود، و اعراض كند يكسان به حساب آيد.
و بنابراين ، اينكه فرمود: (ام حسبتم ان تدخلوا) ازقبيل به كار بردن مسبب در جاى سبب است ، و معنايش اين است كه شما گمان كرده ايد كهدولت براى شما نوشته شده است ؟ و هرگز مبتلا و آزمايش نمى شويد؟ و بلكه يكسرهداخل بهشت مى گرديد، بدون اينكه مستحق بهشتتان از غير مستحق مشخص گردد؟ و بى آنكهكسى كه داراى درجه رفيع است از آنكه در درجه پائين تر است شناخته شود؟.
و در جمله : (و لقد كنتم تمنون الموت ...) تثبيت مى كند كه اين ظنشان فاسد است ،براى اينكه مادام كه جنگى پيش نيامده بود، پيوسته آرزوى كشته شدن مى كردند، اماآنگاه كه جنگ پيش آمد، و آن را با چشم خود ديدند، قدمى پيش ننهادند، و در صددتحصيل آرزوى قبلى خود بر نيامدند، بلكه سست شدند و از جنگ وقتال اعراض كردند، آيا اين سخن معقول و قابلقبول است كه به صرف آرزو و بدون اينكه امتحان شدند و خالص و ناخالصشان جداگردد، داخل بهشت شوند؟ و آيا واجب نيست كه از ناحيه خداى تعالى (كه صاحب جزا است )مورد آزمايش قرار گيرند.
با اين بيان روشن مى شود كه چيزى در كلام مقدر است و از آن حذف شده ، و معنايش ايناست كه (فقد رايتموه ، و انتم تنظرون فلم تقدموا عليه ) ممكن هم هست جمله (و انتمتنظرون ) كنايه باشد از اقدام نكردن ، و معنايش اين باشد كه به صرف تماشاكردن اكتفا نموديد، بدون اينكه اقدامى بكنيد، و اين خود عتاب و توبيخ است .
گفتارى در امتحان و حقيقت آن
در اين معنا هيچ ترديدى نيست كه قرآن كريم امر هدايت را مختص به ذات بارى تعالى مىداند، چيزى كه هست هدايت در قرآن منحصر به هدايت اختيارى به سوى سعادت آخرت و يادنيا نيست ، بلكه در آياتى هدايت تكوينى را نيز به خداى سبحان نسبت داده است ، از آنجمله مى فرمايد: (الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ) و هدايت را به تمام موجوداتتعميم داده است ، چه با شعورش و چه بى شعورش ، و در آيه زير از جهت نتيجه هم اطلاقداده ، و فرموده : (الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى )، كه تسويه و هدايت را نتيجهمطلق خلقت دانسته و در تقدير گرفته است ، در نتيجه اين آيه نيز از نظر عموميت و اطلاقنظير آيه قبل است .
اشاره اى به مساءله هدايت
و از اينجا روشن مى شود كه اين هدايت غير از هدايت خصوصى است ، كه درمقابل آن اضلال قرار مى گيرد، چون خداى سبحان هدايت خصوصى را از بعضى طوائفنفى كرده ، و به جايش ضلالت را اثبات فرموده ، و هدايت عمومى از هيچ يك از مخلوقاتاو نفى نمى شود، پس اگر در امثال آيه : (و اللّه لا يهدى القوم الظالمين ) و آيه :(واللّه لا يهدى القوم الفاسقين ) مى فرمايد: خدا مردم ستمكار را هدايت نمى كند، و خدامردم فاسق را هدايت نمى كند، و از اين قبيل آيات بسيار ديگر بطور قطع استثنا از آنهدايت عمومى و غير اختيارى نيست ، بلكه راجع به هدايت خصوصى است . و نيز اين معناروشن مى شود كه هدايت نامبرده غير از هدايت به معناى راه نشان دادن است ،
چون هدايت به اين معنا نيز خصوصى نيست ، بلكهشامل مؤ من و كافر مى شود، و خداى سبحان راه را، هم به مؤ من نشان مى دهد و هم بهكافر، همچنانكه خودش فرمود: (انا هديناه السبيل ، اما شاكرا و اما كفورا) و نيزفرموده : (و اما ثمود فهد يناهم فاستحبوا العمى على الهدى ) و اين مسلم است كه هدايتدر اين دو آيه و در آيات نظاير آن شامل غير صاحبان شعور وعقل نمى شود، قبلا هم توجه فرموديد كه هدايت در جمله : (ثم هدى ) در سوره طه وجمله : (و الذى قدر فهدى ) در سوره اعلى ، هدايت عام بود، عام از نظر مورد، و عام ازنظر نتيجه ، علاوه بر اينكه در سوره اعلى هدايت را نتيجه تقدير گرفته ، و اين خودشاهد بر آن است كه منظور از آن هدايت عمومى و تكوينى است ، چون هدايت تشريعى وخصوصى بشر با تقدير نمى سازد، زيرا تقدير عبارت است از تهيه اسباب وعلل ، تا آن اسباب و علل ، موجود را به سوى غايت هدف و خلقتش سوق دهد، هر چند كه اينهدايت (هدايت خاص ‍ بشرى ) هم از جهت نظام كلى عالمداخل در حيطه تقدير است ، و ليكن اين نظر غير آن نظر است (دقت بفرمائيد).
و به هر حال هدايت عمومى عبارت است از اينكه خداى تعالى هر چيزى را به سوىكمال وجودش راهنمائى كرده و آن را به هدف از خلقتش رسانده ، و اين هدايت همان است كهبه وسيله آن هر چيزى به وسيله آن چه قوام ذاتش اقتضاى آن را دارد (ازقبيل نشو و نما و استكمال و افعال و حركات و غير ذلك ) كنده مى شود، و چون اين رشتهسر دراز دارد، بحث و شرح بيشترش را اگر خداى تعالى يارى كند و توفيق دهد، انشاءاللّه العزيز بعدا ايراد خواهيم كرد.
غرض ما فعلا اين است كه بگوئيم از كلام خداى تعالى استفاده مى شود كه اشيا بهوسيله هدايت عمومى الهى به سوى هدف و اجلهاى خود سوق داده مى شوند و هيچ موجودى ازتحت اين قانون كلى خارج نيست ، و خداى تعالى اين هدايت را براى هر موجودى حقى برعهده خود دانسته و او خلف وعده نمى كند، همچنانكه خودش فرمود: (ان علينا للهدى و انلنا للاخره و الاولى )، و اين آيه به طورى كه ملاحظه مى كنيد با اطلاقش ، همشامل هدايت اجتماعى جماعت ها مى شود و هم هدايت فردى افراد، و با ضميمه شدنش با دوآيه قبلى ، هم شامل هدايت عمومى و تكوينى مى شود،
و هم هدايت خصوصى و تشريعى انسان و روشن مى سازد كه حق اشيا بر خداى تعالىيكى اين است كه آنها را تكوينا به سوى كمالى كه بر ايشان مقدر كرده هدايت فرمايد،و خصوص انسان را به سوى كمالش هدايتى تشريعى فرمايد، و شما خوانندگان عزيزدر سابق در مباحث نبوت توجه كرديد كه چگونه تشريعداخل در تكوين مى شود و چگونه قضا و قدر بدان احاطه مى يابد.
كمال نوع بشر در گرو يك سلسله افعال اختيارى و ارادى است
آرى از ميان همه انواع موجودات نوع بشر نوعى از وجود است كه امرش تمام نمى شود وبه كمال نمى رسد مگر با يك سلسله افعال اختيارى و ارادى كه آن نيز سر نمى زند مگراز اعتقاداتى نظرى و عملى ، در نتيجه خصوص اين نوع بايد در تحت قوانين زندگىكند، حال چه قوانين حق و چه باطل ، چه خوب و چه بد، پس خدائى هم كه عالم تكوين راراه انداخته بايد براى او از طرفى يك سلسله اوامر و نواهى كه جامع آن را شريعت مىناميم تشريع كند، و از سوى ديگر حوادث اجتماعى و فردى پديد بياورد، تا انسان دربرخورد با اين دو آنچه در قوه و استعداد دارد را فعليت دهد، و در آخر يا سعادتمند شود،و يا شقى و بدبخت گردد، و آنچه در باطن و كمون وجودش هست به ظهور برسد، اينجااست كه نام محنت و بلا و امتحان و امثال آن هم بر اين حوادث منطبق مى شود، و هم بر اينتشريع .
توضيح اين معنا اينكه هر كس دعوت خدا را پيروى نكند، و در نتيجه خود را مستوجب شقاوتو بدبختى سازد، كلمه عذاب بر او حتمى مى شود (البته در صورتى كه به همانحال باقى بماند) و از آن به بعد هر حادثه اى كه مورد امر و يا نهى الهى باشد پيشبيايد.
و او با ترك دستور خدا و مخالفت با آن فعليت جديدى از شقاوت پيدا مى كند، هر چند كهبه وضع موجودش راضى و بلكه مغرور هم باشد، پس اين جز مكر خداوند چيز ديگرىنيست و همان مكر الهى است (چون فرق بين مكر خلق و مكر خالق همين است كه خلق وقتى باكسى دشمنى مى كند، دشمنيش را با عملى انجام مى دهد كه طرفمقابل ناراحت شود، و به همين جهت هر انسانى از مكر دشمن خود حذر مى كند (مترجم ))،ولى خداى تعالى وقتى مكر مى كند به همان چيرهائى مى كند كه دشمن خدا آن را سعادتخود مى داند، و در نتيجه آنچه تلاش مى كند براى رسيدن به هدفى است كه آنرارستگارى خود مى داند، ولى عين بدبختى او است و خودش نمى فهمد، در اين بابت آياتزير را مورد دقت قرار دهيد.
(و مكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين ).
(و لا يحيق المكر السى ء الا باهله ).
(ليمكروا فيها و ما يمكرون الا بانفسهم و ما يشعرون ).
(سنستدرجهم من حيث لا يعلمون ، و املى لهم ان كيدى متين )
پس اينكه مغرور و جاهل به امر خدا پُز مى دهد كه من خواسته خود را بر خواسته خدا غلبهدادم ، و از امر او مخالفت و تمرد كردم ، عين اين غرورش و اين تلاشى كه او به اين منظورمى كند خدا را در به كرسى نشاندن اراده اش كمك كرده ، همچنان كه در آيه زير فرموده :(ام حسب الّذين يعملون السيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون ) و اين آيه از عجيب ترينآيات در اين باب است ، پس چه خوب فرموده كه : (فللّه المكر جميعا).
پس همه نيرنگ ها و مخالفت ها و ظلم ها و تعدياتى كه از اين طبقه نسبت به وظايف دينىسر مى زند، و تمامى حوادثى كه در زندگيشان پيش مى آيد، و در آن حوادث هواهاىنفسانى خود را پيروى نموده تا در آخر كفر و فسق و نفاق باطنيشان بيرون بريزد، همهاش مكر الهى و املا و استدراج او است ، چون حقى كه آنان و همه بندگان بر خدا دارند، ايناست كه هر يك را به سوى عاقبت امرش هدايت كند، كه كرده است(حال عاقبت امر هر كس هر چه باشد به اختيار خودش بستگى دارد).
(و اللّه غالب على امره ).
و اين امور وقتى به شيطان نسبت داده شود نامش كفر و معصيت و اغواى شيطان مى شود، وشوق به آن را دعوت شيطان و وسوسه او و نزعه و وحى واضلال او ناميده مى شود، و آن حوادثى كه گفتيم هواهاى نفسانى را برمى انگيزد، وهمچنين آن چه جارى مجراى آن حوادث است ، زينت شيطان ووسائل و حبائل و شبكه ها يعنى دامهاى او ناميده مى شود، كه انشاءاللّه بيان آن به زودىدر سوره اعراف مى آيد.
و اما مؤ منى كه ايمان در دلش رسوخ كرده ، آن چه از اطاعت ها و عبادتها كه مى كند، و نيزآنچه از حوادثى كه برايش پيش مى آيد و در آن حوادث ايمان نهفته در باطنش به ظهورمى رسد وقتى به خداى سبحان نسبت داده شود نامش توفيق و ولايت الهيه و هدايت به معناىاخص است ، چون به نوعى با آن وضع انطباق دارد، و خداى تعالى در اين باره فرموده :(و اللّه يويد بنصره من يشاء).
(و الله ولى المؤ منين ).
(اللّه ولى الّذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور).
(يهديهم ربهم بايمانهم ).
(او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى النّاس ).
و اگر همين جريان به ملائكه نسبت داده شود تاءييد و استوار آنان ناميده مى شود،همچنانكه اين تعبير را در آيه زير آورده و فرموده : (اولئك كتب فى قلوبهم الايمان وايدهم بروح منه ).
سه قوه اصلى كه در قرآن كريم درباره موجودات اثبات شده است
مطلب ديگر اينكه همان طور كه هدايت عامه الهيه همراه با تمامى كائنات است ، و هرموجودى را از بدو وجودش تا آخرين لحظه هستيش مادام كه در طريق رجوع به سوى خداىسبحان است از آن جدا شدنى نيست ، همچنين تقديرات الهى از پشت سر آن را به سوى اينهدف ميراند، همچنان كه آيه زير اين معنا را روشن كرده و مى رساند: (و الذى قدر فهدى)، چون مقدراتى كه علل و اسباب ، محيط به هستى آن موجود است ،
آن را از حالى به حالى بر مى گرداند نخست حالتىاول به آن مى دهد بعد به حالت دوم و از آن حالت به حالت سوم در مى آورد و همچنيناشيا را از پشت سر به پيش مى راند.
و همانطور كه گفتيم مقدرات اشيا را به پيش مى راند، همچنين اجلها نيز دست در اين كارند،(اجلها كه آخرين مرحله و نقطه نهائى وجود هر چيز است ) نيز موجود را از جلو به سوىخود مى كشد، اين معنائى است كه از آيه زير به خوبى استفاده مى شود: (ما خلقناالسموات و الارض و ما بينهما الا بالحق و اجل مسمى ، و الّذين كفروا عما انذروا معرضون) چون اين آيه بطورى كه ملاحظه كرديد اشيا را مرتبط و بسته به غايات آن (كه هماناجلهاى آنها است ) مى داند، و معلوم است كه دو چيز وقتى به هم مرتبط باشند و يكى ازديگرى قويتر باشد، آن قوى طرف ضعيف را به سوى خود مى كشد، و چون اجلها امورىثابت و لايتغيرند، پس هر موجودى را از جلو به سوى خود مى كشند چون گفتيم ثابتهستند و در نتيجه قوى ترند.
پس اشيا همه را در احاطه قواى الهيه قرار دارند قوه اى از پشت سر آنها را به سوىنقطه نهائى شان هل مى دهد، و قوه اى كه از جلو آنها را به همان نقطه جذب مى كند، و قوهاى همراه آن است كه تربيتش مى كند، اينها سه قوه اصلى است كه قرآن كريم آنها رااثبات مى كند، غير آن قوائى كه حافظ و رقيب و قرين موجودات است نظير ملائكه وشياطين و غير آنها.
مطلب ديگر اينكه ما بعضى از تصرفات در موجود را كه هدفى در آندنبال مى شود ولى خود آن موجود آن هدف را تشخيص ‍ نمى دهد و نمى فهمد (كه آياصلاحيت اين تصرف را دارد يا ندارد؟) امتحان مى ناميم ، چون خود ما هم اين گونهتصرفات را در اشياى ديگر مى كنيم ، وقتىحال چيزى برايمان مجهول است ، و نمى دانيم آيا صلاحيت فلان امر را دارد يا ندارد، و يااز باطن امرش خبر داريم ليكن مى خواهيم اين باطن را ظاهر سازيم ، كارهائى با آن چيزمى كنيم كه اين منظور ما را دست مى دهد، و مى فهميم آيا توانائىقبول اين گونه تصرفات را دارد يا ندارد، و آن را از خود دفع مى كند، و اينعمل خود را امتحان يا اختيار و يا استعلام مى ناميم ، و يا مى گوئيم اين جنس استاندارد شدهاست .
و اين معنا به خودى خود با تصرفات الهى در مورد بندگانش منطبق است ، آزمايشگر ومتصرف خدا و جنسى كه مى خواهد آزمايشش ‍ كند انسان ، و تصرفات آزمايشى او شرايع وحوادث است كه با اين شرايع و حوادث حال انسانها را بالنسبه به آن مقصدى كه دعوتدينى او را به سوى آن هدف مى خواند روشن مى سازد، پس اين شرايع و حوادث امتحانىاست الهى .
فرق بين امتحان الهى و امتحانهاى معمول نزد انسانها
تنها فرقى كه بين امتحان الهى و امتحانهاىمعمول نزد ما انسانها هست اين است كه غالبا ما نسبت به باطنحال اشيا جاهليم ، و مى خواهيم با امتحان آن حالت از آن موجود را كه براى مامجهول است روشن و ظاهر سازيم ، ولى از آنجا كهجهل در خداوند سبحان متصور نيست ، چون مفاتيح غيب نزد او است ، لذا امتحان او از بندگانبراى كشف مجهول نيست ، بلكه تربيت عامه الهيه است ، نسبت به انسانها كه او را بهسوى حسن عاقبت و سعادت هميشگى دعوت مى كند، از اين نظر امتحان است كه با چنينتربيتى حال هر انسانى را براى خودش معين مى كند، تا بداند ازاهل كدام خانه است ، اهل دار ثواب است و يا دار عقاب ؟.
و به همين جهت خداى سبحان اين تصرف الهى از ناحيه خود را و همچنين توجيه حوادث رابلا، ابتلا، فتنه و امتحان خوانده ، و به صورت كلى و عمومى فرموده : (انا جعلنا ماعلى الارض زينه لها لنبلوهم ايهم احسن عملا).
و نيز فرموده (انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج نبتليه ، فجعلناه سميعا بصيرا).
و نيز فرموده : (و نبلوكم بالشر و الخير فتنه )، و گويا منظورشاجمال همان تفصيلى است كه در آيه زير آورده ، مى فرمايد: (فاما الانسان اذا ما ابتليهربه فاكرمه و نعمه فيقول ربى اكرمن ، و اما اذا ما ابتليه فقدر عليه رزقه ،فيقول ربى اهانن ).
و نيز مى فرمايد: (انما اموالكم و اولادكم فتنه ).
و نيز مى فرمايد: (و لكن ليبلوا بعضكم ببعض ).
(كذلك نبلوهم بما كانوا يفسقون ).
(و ليبلى المؤ منين منه بلاء حسنا).
(احسب النّاس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون ، و لقد فتنا الّذين من قبلهم ،فليعلمن اللّه الّذين صدقوا، و ليعلمن الكاذبين ).
(حتى انبيا را هم از اين سنت خود مستثنا ندانسته ) و دربارهمثل ابراهيم پيامبرى مى فرمايد: (و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات ) و در داستان ذبحپسرش اسماعيل مى فرمايد: (ان هذا لهو البلاء المبين ) و همچنين در باره موسى عليهالسلام مى فرمايد: (و فتناك فتونا) و آياتى ديگر از اينقبيل .
و اين آيات به طورى كه ملاحظه مى كنيد آزمايش راشامل تمامى جهات انسان مى داند، چه اصل وجودش (نبتليه )، و چه اجزاى وجودش (و جعلناهسميعا بصيرا)، و چه جهات خارج از وجودش و به نحوى مرتبط به وجودش نظير اولاد،ازواج و عشيره ، اصدقا، مال ، جاه ، و تمامى ، چيزهائى كه به نحوى مورد استفاده اشقرار مى گيرد، و همچنين چيزهائى كه در مقابل اين امور قرار دارند ازقبيل : مرگ ، كورى ، كرى ، مرگ اولاد، ازواج ، عشيره ، دوستان ، فقر، نداشتن و يا از دستدادن مقام ، شكستن و سوختن وسايل مورد حاجت ، وامثال آن از مصائبى كه متوجه او مى شود، و سخن كوتاه اينكه اين آيات تمامى آنچه ازاجزاى عالم و احوال آن ارتباطى با انسان دارد فتنه انسان دانسته همه را وسيله اى مى داندكه از ناحيه خدا و براى امتحان او درست شده است .
امتحان الهى سنتى است كه تمامى افراد انسانراشامل مى شود
در آيات فوق تعميمى هم از نظر افراد هست ، چون ديديم كه تمامى افراد رامشمول اين امتحان قرار داد، چه مؤ من و چه كافر، چه صالح و چه طالح و حتى ديديم كهپيغمبران را هم استثنا نكرد، پس معلوم مى شود مساءله امتحان سنتى است جارى ، كه احدىاز آن مستثنا نيست .
و اين سنت الهيه سنيت است عملى و متكى بر يك سنتى ديگر كه آن سنتى است تكوينى وعبارت است از سنت هدايت عامه الهيه ، از آن جهت كه با موجودات مكلف نظير انسان ارتباطدارد، و نيز مقدمات و مؤ خرات آن يعنى قضا و قدر كه بيانش گذشت .
از اينجا روشن مى شود كه مساءله امتحان چيزى نيست كهقابل نسخ باشد، براى اينكه نسخ شدنش عين فساد تكوين است ، كه امرى استمحال ، و آياتى كه خلقت را براساس حق مى داند، و نيز آياتى كه مساءله بعث را حق مىداند بر اين معنا نيز دلالت و حداقل اشاره دارد، مانند آيه : (ما خلقنا السموات و الارض وما بينهما الا بالحق و اجل مسمى ).
و آيه : (افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون ).
و آيه : (و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين ما خلقناهما الا بالحق و لكناكثرهم لا يعلمون ).
و آيه : (من كان يرجوا لقاء اللّه فان اجل اللّه لات ) و...
كه از همه آنها استفاده مى شود خلقت بر اساس حق بوده وباطل و بريده از حق نبوده است ، و وقتى براى هر موجودى هدفى و غرضى در پيش و اجلىحق و آمدنى است و نيز وقتى در وراى هر موجودى مقدراتى تقدير شده و حقى است ، و بازوقتى با هر موجودى هدايتى حقه هست ، پس ديگر جاى گريزى از اصطكاك و تصادمعمومى بين آنها وجود ندارد، و مخصوصا بين موجودات مكلف ازقبيل انسان كه هيچ گريزى از مبتلا شدنشان به امورى كه مايه امتحان آنان باشد نيست ،حتما بايد با اتصال به آن امور آنچه در قوه دارند به فعليت برسد،حال چه اينكه كمال باشد و چه نقص ، چه اينكه سعادت باشد و چه شقاوت ، و اين معنا درانسان مكلف به تكاليف دينى و ابتلا است ، (دقت بفرمائيد).
معناى تمحيص مؤ منين و محق كافرين بر اثر امتحانات و ابتلائات
با آنچه كه تا اينجا گفته شد معناى دو كلمه محق و تمحيص نيز روشن مى شود، چونوقتى امتحان براى مؤ من پيش مى آيد، و باعث مى شودفضائل درونى و نهفته اش از رذائل جدا و متمايز گردد،
و يا وقتى اين امتحان براى قومى و جماعتى پيش مى آيد، و مؤ منين آنان از منافقين وبيماردلان جدا مى شوند، عنوان تمحيص يعنى متمايز كردن صادق مى آيد.
و همچنين وقتى امتحانات الهيه يكى پس از ديگرى بر كافر و منافق واقعى وارد مىشوند، و كافر و منافقى كه در ظاهر صفات واحوال خوبى دارند، و حتى آنقدر احوالشان خوب است كه مورد رشگ مؤ منين قرار مىگيرند، اين امتحانات پى در پى باعث مى شود كه خباثتهاى باطنى به تدريج روبيايد و ظاهر شود و هر رذيله اى كه رو مى آيد فضيلت مورد رشكى از آنانزائل گردد، در اين هنگام كلمه (محق ) مصداق پيدا مى كند، چون محق را معنا كرديم كهيعنى : از بين بردن چيزى به تدريج ، و امتحانهاى پى در پى كفار و منافقين واقعىايمان و فضائل ظاهرى و فريبنده آنها را از بين مى برد، همچنانكه ديديم در آياتگذشته كه ترجمه اش هم گذشت فرمود: (و تلك الايام نداولها بين النّاس و ليعلماللّه الّذين آمنوا و يتخذ منكم شهداء، و اللّه لا يحب الظالمين ، و ليمحص اللّه الّذين آمنوا ويمحق الكافرين ).
البته كافران محقى ديگر هم دارند، و آن اين است كه به تدريج نسلشان بر چيده مىشود چون خداى تعالى خبر داده كه عالم كون به سوى صلاح بشر، و نيز به سوىخلوص دين براى خدا سوق داده مى شود، و در اين باب فرموده : (و العاقبه للتقوى).
نيز فرمود: (ان الارض يرئها عبادى الصالحون ).


و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ...)

كلمه موت به معناى رفتن روح از بدن و بطلان حيات است ، و كلمهقتل به معناى مردنى است كه به سببى عمدى و يا شبه عمد مستند باشد، و اين دو كلمه(يعنى موت و قتل ) اگر تك تك استعمال شوند مثلا در يك كلامى فقط كلمه موت آمدهباشد، معنايش اعم از هر دو است ، يعنى هم شامل مردن مى شود، و همشامل كشته شدن ، و اما اگر در كلامى نظير آيه مورد بحث هر دو آمده باشد، آنوقت موتتنها به معناى مردن به اجل خدائى است ، و قتل به معناى مردن به خاطرعمل اختيارى شخص ديگر است .
معناى جمله (انقلبتم على اعقابكم )
(انقلبتم على اعقابكم ) انقلاب بر عقبين (دو پاشنه ) بنا به گفته راغب به معناى ايناست كه فلانى متمايل به برگشتن شد و برگشت و جمله : (انقلب على عقبيه ) نظيرجمله
(رجع على حافرته ) و جمله : (ارتدا على آثارهما قصصا)، و كلمه : رجع همه بهمعناى برگشتن به محل اول يا حال اول است .
و چون در آيه مورد بحث انقلاب بر اعقاب را جزاى شرطى قرار داده كه عب ارت است ازمرگ و يا كشته شدن رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، اين معنا را مى فهماند كه منظوراز برگشت ، برگشتن از دين است ، نه برگشتن از كار جنگ ، چون هيچ ارتباطى ميانفرار از جنگ با مرگ و يا قتل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نيست ، و تنها رابطه ونسبتى كه تصور دارد بين مرگ آن جناب و برگشتن از ايمان به كفر است ، ودليل بر اينكه مراد اين است ، جمله : (و طائفه قد اهمتهم انفسهم يظنون باللّه غير الحقظن الجاهليه ...) مى باشد كه در آيات بعد قرار دارد و بيانگرحال همين اشخاص است كه اگر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از دنيا برود از دينخدا بر مى گردند، چون غير از حفظ منافع دنيائى خود هيچ همى ندارند، اگر بدين خدا هممى گروند براى تاءمين همين منافع است ، در نتيجه مادام كه از پستان دين مى دوشند ديندارند، و از آن دم مى زنند، همينكه منافعى بر ايشان نداشت ، و بلكه به منافع دنيائىشان لطمه زد از آن بر مى گردند، و آنها كه در جنگ احد با شنيدنقتل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) برگشتند، (از دين برگشتند نه از جنگ )، علاوهبر اينكه نظير آن فرارى كه در احد از اين طايفه سر زد، در غير احد ازقبيل جنگ حنين و خيبر و غير آن دو نيز سر زد، و خداى تعالى در آن دو جريان چنين خطابىبه آنها نكرد، و از فرار و پشت كردنشان به جنگ ، چنين تعبيرى نكرد و نفرمود: شما درخيبر و حنين (انقلبتم على اعقابكم ) بلكه تنها فرمود (و در روز حنين وقتى از كثرتجمعيت خود مغرور شديد، همين باعث شد كه كارى از پيش نبريد، و زمين با همه فراخ ووسعتش بر شما تنگ شود و در آخر فرار كنيد) پس حق اين است كه مراد از انقلاب علىالاعقاب ، برگشتن به كفر سابق است ، نه فرار از جنگ .
حاصل معناى آيه (و ما محمد الا رسول
در نتيجه حاصل معناى آيه با در نظر گرفتن سياق عتاب و توبيخش اين مى شود: كهمحمد (صلى اللّه عليه و آله ) سمتى جز رسالت از ناحيه خدا ندارد (مانند ساير رسولانكه وظيفه شان تنها رساندن رسالت پروردگارشان است ) نه مالك امر خودش است ، ونه امور عالم ، امر عالم تنها و تنها به دست خدا است ، دين هم دين خدا است و با بقاى خداباقى است ، پس اين چه معنا دارد كه شما مسلمانان ايمان خود را وابسته به زنده بودن آنجناب كنيد، بطورى كه اگر آن
جناب به مرگ و يا به قتل از دنيا برود قيام بدين خدا را رها كنيد، و به قهقرا و عقببرگرديد، و هدايت خود را از دست داده و دچار گمراهى و غوايت شويد؟.
و اين سياق قوى ترين شاهد است بر اينكه سپاه اسلام در روز احد بعد از گرم شدنتنور جنگ ، ظن قوى پيدا كردند به اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كشته شده، و به همين جهت متفرق شده و پشت به قتال كردند، و بنابر اين روايت و تاريخذيل (به طورى كه ابن هشام آنرا در سيره خود آورده ) تاءييد مى شود.
وى چنين آورده كه انس بن نضر (عموى انس بن مالك ) به عمر بن خطاب و طلحه بنعبيداللّه و جمعى از مهاجرين و انصار بر خورد، كه دست از جنگ كشيده بودند، پرسيد: چراايستاده ايد؟ گفتند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كشته شد، پرسيد: پس بعد ازحيات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زندگى را مى خواهيد چه كنيد جا دارد شما هم درهمان راهى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در آن راه كشته شد بميريد، آن گاه روكرد به دشمن ، و آن قدر شمشير زد تا كشته شد.
و سخن كوتاه اينكه معناى عبارت (السلال ) و عبارت (القاء بايدى ) همين است ، كهاين عده ايمانشان قائم به وجود رسول خدا بود، يعنى با بقاى آن جناب باقى و با مرگآن جناب از بين مى رفت ، و معناى آن جز اين نمى تواند باشد كه ايمان آورده بودند تاثواب دنيا و خير آن را به دست آورند، و همين نقيصه است كه خداى تعالى در آن آيه موردبحث به خاطر آن عتاب و ملامتشان كرده است ، مويد اين معنا جمله آخر آيه است كه مىفرمايد: (و سيجزى اللّه الشاكرين ) چون خداى سبحان همين جمله را در آيه بعد كه درباره جويندگان ثواب آخرت است تكرار كرده ، از اين مى فهميم كه در جنگ احد بعضى ازصحابه بوده اند كه ايمانشان چنين ايمانى مستعار نبوده بلكه ايمان جدى و واقعى بودهاست (دقت بفرمائيد).
حقيقت شكر و مراد از (شاكرين )


(و سيجزى اللّه الشاكرين )

اين جمله بطورى كه از سياق بر مى آيد به منزله استثنائى از ماقبل است و اين خود دليل است بر اينكه همانطور كه گفتيم در سپاه اسلام در جنگ احدبعضى بوده اند كه نه دچار آن انقلاب شدند، و نه عملى كردند كه از انقلاب درونيشانخبر دهد، و اين عده شكر گزارانند. و حقيقت شكر، اظهار نعمت است ، همچنانكه كفر،مقابل آن است يعنى پنهان كردن نعمت و سرپوش روى آن نهادن است ، و اظهار نعمت به اينمعنا است كه آن را در جاى خود
استعمال كنى ، آن جائى كه دهنده نعمت در نظر داشته و نيز اظهار نعمت به اين است كه آنرا به زبان بياورى ، و منعم را در برابر دادن اين نعمت ، ثنا بگوئى ، و مرحله ديگراظهار نعمت اين است كه در قلب هم به ياد آن و به ياد منعمش باشى ، و از يادش نبرى .
پس شكر خداى تعالى در برابر نعمتى از نعمتهاى او اين است كه در هنگاماستعمال و به كار بردنش به ياد او باشد، و وقتى به ياد او بود به ياد اين مطلب هممى افتد كه نعمت او را در جائى كه خود او خواستهاستعمال كند، نه در جاى ديگر، و معلوم است كه هيچ موجودى نيست كه نعمتى از نعمت هاى اونباشد، و هيچ نعمتى را خلق نكرده مگر براى اينكه در راه بندگيشاستعمال شود، همچنان كه خودش فرمود: (و اتيكم منكل ما سالتموه ، و ان تعدوا نعمت اللّه لا تحصوها، ان الانسان لظلوم كفار).
پس شكر او در برابر نعمت هايش به اين است كه در آن نعمت ها اطاعت شود، و بياد مقامربوبيتش باشند.
و بنابراين پس شكر مطلق خداى تعالى و بدون تقييد، همانا ياد خدا بدون نسيان ، واطاعتش بدون معصيت است ، پس معناى آيه : (و اشكروا لى و لا تكفرون ) اين است كهبه ياد من باشيد، يادى كه آميخته با نسيان نباشد، و امر مرا اطاعت كنيد، اطاعتى كه آميختهبا عصيان نباشد، (معلوم مى شود در جنگ احد شخصى وجود داشته كه هرگز از ياد خداغافل نشده ، و هرگز امر او را نافرمانى نكرده بوده (مترجم )) و نبايد به اين سخنگوش داد كه بعضى آن را گفته اند كه امر در آيه شريفه تكليف بما لا يطاق و خارج ازتوان انسان است ، زيرا اين سخن ناشى از كمى تدبر در اين حقايق و دورى از ساحتعبوديت و كار پاكان را قياس از خود گرفتن است .
وگرنه در سابق هم توجه فرموديد كه گفتيم و تعبير بهفعل با تعبير به صفت فرق دارد تعبير بهفعل بيش از صدور بر آن فعل از فاعلش ‍ دلالت ندارد، (مثلا وقتى مى گوئيم : فلانىكرامت كرد، تنها دلالت دارد بر اينكه يك بار و يا دو بار اينعمل از او سر زد)، به خلاف صفت كه علاوه بر صدور، دلالت بر استقرار و دوام آن نيزدارد، (وقتى مى گوييم فلانى كريم است معنايش اين است ،عمل كرامت عمل هميشگى او است )، و مى فهماند اين معناى
وصفى براى او ملكه اى شده كه هرگز از او جدا نمى شود، پس فرق است بين كلمات آنهاكه (شرك ورزيدند) و آنها كه (صبر كردند) و آنها كه (ظلم كردند) و آنها كه(تعدى نمودند)، با كلمات (المشركين )، (الصابرين )، (الظالمين )،(المعتدين )، (الشاكرين )، كه دسته اول تنها دلالت دارد بر اينكه كارها از آنانسر زده ، ولى دسته دوم دلالت دارد بر اينكه اين كارها صدورش عادت و صفت هميشگىآنان شده ، پس كلمه شاكرين در جمله مورد بحث به معناى كسانى است كه در باطن داراىصفت شكر هستند، و اين فضيلت در آنان استقرار يافته ، و ما قبلا هم گفتيم و روشنكرديم كه شكر مطلق عبارت است از اينكه بنده بياد هيچ نعمتى نيفتد مگر آنكه خدا را همبا آن ياد آورد، و با هيچ چيزى تماس نگيرد كه نعمتى از نعمتها باشد، مگر آنكه خداىتعالى را در آن اطاعت كند.
شكر تمام نمى شود مگر با اخلاص
پس روشن گرديد كه شكر تمام نمى شود مگر با اخلاص ، يعنى خلوص شكر براىخدا، هم از حيث علم ، و هم از نظر عمل ، پس ‍ شاكران عبارتند از مخلصين براى خدا، آنكسانى كه شيطان را طمعى در آنان نباشد.
اين حقيقت از سخنى كه خداى تعالى از ابليس حكايت كرده كاملا روشن مى گردد، و اينسخن در چند جا به عباراتى مختلف آمده ، از آن جمله گفته است :
(فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين ).
و نيز گفته : (رب بما اغويتنى لازيّننّ لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين ، الا عبادك منهمالمخلصين )، كه در اين دو آيه از اغواى كلى خود احدى به جز مخلصين را استثنا نكرد، وخداى تعالى هم گفتار او را امضا نموده رد نكرد، و در جاى ديگر حكايت فرموده كه گفت :
(فبما اغويتنى لاقعدن لهم صراطك المستقيم ، ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عنايمانهم و عن شمائلهم و لا تجد اكثرهم شاكرين ) كه در اين آيه جمله (لا تجد) بهمنزله استثنا (الا عبادك ) در آيه قبل است ، و كلمه (شاكرين ) به جاى كلمه :(مخلصين ) در آيه قبل است ، و اين نيست مگر به خاطر اينكه شاكرين همان مخلصينند كهشيطان در آنها بهره اى
ندارد و دستش به آنان نمى رسد، چون تنها كار و كيد او اين است كه مقام ربوبيت خدا رااز ياد بندگان بيرون ببرد، و به سوى معصيت دعوت كند، و ساحت مخلصين و شاكرينعالى تر از اين است .
در آيات نازله در باره جنگ احد نيز چيزى كه اين معنا را تاءييد كند وجود دارد، و آن آيه اىاست كه بعد از آيات مورد بحث مى آيد، كه فرموده : (ان الّذين تولوا منكم يوم التقىالجمعان انما استزلهم الشيطان ببعض ما كسبوا و لقد عفا اللّه عنهم ان اللّه غفور حليم )كه با ضميمه كردن جمله : (و سيجزى اللّه الشاكرين ) در آيه مورد بحث ، و جمله :(و سنجزى الشاكرين ) در آيه بعدش كه گفتيم به منزله استثنا است گفتار ما تاءييدمى شود، كه منظور از (انقلاب ) و (تولى ) برگشتن از (دين ) است ، نه از(جنگ ) (پس در اين جنگ كسانى بوده اند كه شاكر و مخلص بودند و دست وساوسشيطان به آنان نمى رسيده ، چون آنى از خداغافل نبودند).
پس اگر خواننده عزيز در اين بحث دقت كند آن وقت تعجبش از گفتارى كه بعضى ها گفتهاند به نهايت خواهد رسيد، و آن اين است كه آيه شريفه كه مى فرمايد: (ان الّذينتولوا منكم ...) به مضمون روايتى نظر دارد كه مى گويد: فرار كردن و سست شدن مؤمنين و متفرق شدن از صف قتالشان به خاطر اين بود كه شيطان در آن روز ندا در داد: (الاقد قتل محمد) آن وقت عبرت خواهى گرفت از اينكه نداشتن بضاعت علمى چگونه افراد راوامى دارد كه كتاب خدا (قرآن ) را از اوج معارف عاليه و حقايق راقيه اش تا چه حد پائينبياورند.
پس آيه شريفه دلالت كرد بر اينكه در روز جنگ احد عده اى بوده اند كه نه دچار وهن وسستى شدند و نه در ادامه راه خدا كوتاهى كردند، و لذا خدا آنان را شاكرين ناميد، وتصديق كرد كه شيطان در آنان راهى نداشت ، و اميدى به آنان نيست ، نه در اين جنگ و نهدر هيچ موقفى ديگر، چون صفت شكر در آنها ثابت و ملازم آنان بود، و نام شاكرين در هيچجاى قرآن بر احدى به عنوان توصيف اطلاق نشده ، به جز اين دو مورد، يعنى آيه : (وما محمد...) و آيه : (و ما كان لنفس ...)، و در هيچ يك از اين دو مورد سخنى از پاداششاكرين به ميان نيامده كه چيست ، و اين براى آن بوده كه بيان كند به اينكه پاداش اينطايفه به قدرى عظيم و نفيس است كه در بيان نمى گنجد.
تعريض به كسانى كه مى گفتند: اگر كشتگان احد به جنگ نمى رفتندنمىمردند


و ما كان لنفس ان تموت الا باذن اللّه كتابا موجّلا...)

اين آيه تعريضى است به كسانى كه در باره كشته شدگان در راه خدا مى گفتند اگربه جنگ نرفته بودند نمى مردند، و در آيه 156 همين سوره گفتارشان را حكايت مى كند،كه گفتند: (يا ايها الّذين آمنوا لا تكونوا كالّذين قالوا...)، و هم چنين تعريض بهكسانى است كه گفته بودند اگر اختيار رهبرى جنگ به دست ما بود اين افراد كشته نمىشدند، و قرآن كريم اين گفتارشان را در آيه 154 همين سوره حكايت كرده است كه گفتند:(لو كان لنا من الامر شى ء ما قتلنا هيهنا...)، و صاحب اين سخنان مؤ منين بودند، نهمنافقين ، كه بكلى از يارى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خود دارى نموده و براىقتال از خانه هايشان بيرون نيامدند.
و مفهوم اين سخنان از مؤ منين با كمال ايمان نمى سازد چرا كه لازمه چنين سخنى اين استكه : (مرگ و مير و سنت محكمى كه از قضاى ثابت و استوار سر چشمه گرفته است بهاذن خدا نباشد). و اين خود نيز لازمه فاسد ديگرى دارد و آن اين است كه ملك الهى وتدبير ربانى باطل باشد، و حال آنكه چنين نيست ، پساصل كلام باطل است ، و ما ان شاءاللّه در اول سوره انعام بحثى پيرامون (نوشته بودناجلها و معناى آن ) خواهيم داشت .
و چون لازمه اين سخن از كسى كه آن را گفته اين است كه ايمانش به اسلام ناشى از اينپندار بوده كه هر چه هست به دست رسول خدا و مؤ منين است ، و خلاصه ايمان آورده تاصاحب اختيار دنيا باشد كه بيانش گذشت ، و نيز از آنجائى كه اجتناب كنندگان از اينپندار تنها كسانى هستند كه ثواب آخرت را مى جويند و كار به دنيا و اختيار دارى دنياندارند، لذا دنبال جمله مورد بحث فرمود: (و من يرد ثواب الدنيا نوته منها و من يردثواب الاخره نوته منها)، در اين جمله هم در باره كسانى كه منظورشان از اسلام دنيا استفرموده از آن به ايشان مى دهيم ، و هم آنها كه منظورشان آخرت است فرموده از آن بهايشان مى دهيم ، و نه درباره طايفه اول فرمود: (نوتها _ آن را به وى مى دهيم )، ونه درباره طايفه دوم ، براى اينكه هميشه اراده و خواستن انسان با موافقت همه اسباب روبرو نمى شود، تا همه خواسته اش تاءمين گردد، ولى چنان هم نيست كه با موافقتبعضى از اسباب مواجه نگردد پس اگر با موافقت همه اسباب مواجه شد همه خواسته اشبر آورده مى شود، و اگر با موافقت بعضى از آنها رو برو گرديد تنها بعضى ازخواسته اش بر آورده مى شود، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : (من كان يريد العاجلهعجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد، ثم جعلنا له جهنم يصليها مذموما مدحورا، و من اراد الاخرهو سعى لها سعيها و هو مؤ من فاولئك كان سعيهم مشكورا).
و نيز فرمود: (و ان ليس للانسان الا ما سعى ).
در آخر آيه مورد بحث بعد از بيان حال دو طايفه نامبرده ، به صورت بيانى كلىخصوص شاكران را نام برده ، و از آن دو طايفه بيرون كرد، و فرمود: (و سنجزىالشاكرين )، و اين نيست مگر به خاطر اينكه شاكران جز رضاى خدا را نمى جويند، نهكارى به كار دنيا دارند، و نه كارى به كار آخرت ، كه بيانش گذشت .
معناى (ربيّون و وجه حكايت قول و فعل آنان در آيه شريفه


و كايّن من نبىّ قاتل معه ربّيّون كثير...)

كلمه (كاين ) كلمه اى است كه براى افاده كثرت بكار مى رود، و در فارسى به معناى(چه بسا) است و كلمه (من ) در اينجا بيانيه است ، و كلمه (ربيون ) جمع كلمه(ربى ) است ، كه نظير كلمه (ربانى ) به معناى كسى است كه مختص براى ربالعالمين باشد، يعنى جز به كار خدا به هيچ كار ديگرمشغول نباشد، ولى بعضى گفته اند مراد از اين كلمه هزاران و مراد از كلمه (ربى )هزار است ، و كلمه (استكانت ) كه مصدر فعل (استكانوا) است ، به معناى تضرع و زارىاست .
و در اين آيه موعظتى و اعتبارى آميخته باعتاب ، و نيز تشويقى براى مؤ منين است ، تا بهاين ربيون اقتدا كنند، و در نتيجه خداى تعالى هم ثواب دنيا و حسن ثواب آخرت بهايشان بدهد همانطور كه به ربيون داد، و ايشان را به خاطر احسانشان دوست بدارد،همانطور كه آنان را بدين جهت دوست داشت . و خداى تعالى ازفعل و قول آنان چيزهائى را براى مؤ منين حكايت كرد، كه مايه عبرت آنان باشد، و آن راشعار خود سازند تا مبتلا به كردار و گفتارى كه آنان در جنگ احد بدان مبتلا شدندنشوند، گفتار و كردارى كه مرضى خداى تعالى نبود، كه تا در نتيجه خدا نيز هم ثوابدنيا را به ايشان بدهد و هم ثواب آخرت را، همانطور كه نسبت به آن ربيون جمع كردميان ثواب دنيا و ثواب آخرت .
و خداى تعالى در اين آيه بين ثواب دنيا و ثواب آخرت در تعبير فرقىقائل شد، به اين معنا كه در باره ثواب دنيا تعبير كرد به ثواب دنيا، ولى در بارهآخرت تعبير كرد به (حسن ثواب آخرت ) تا اشاره كرده باشد به اينكه ثواب آخرتقابل مقايسه با ثواب دنيا نيست بلكه منزلتى رفيع تر دارد.
سوره آل عمران ، آيات 155 _ 149


يا ايّها الّذين امنوا ان تطيعوا الّذين كفروا يردّوكم على اعقابكم فتنقلبوا خاسرين(149) بل اللّه مولئكم و هو خير النّاصرين (150) سنلقى فى قلوب الّذين كفروا الرّعببما اشركوا باللّه ما لم ينزل به سلطانا و ماوئهم النار و بئس مثوى الظّالمين (151) ولقد صدقكم اللّه وعده اذ تحسّونهم باذنه حتّى اذا فشلتم و تنازعتم فى الامر و عصيتم منبعد ما ارئكم ما تحبّون منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخرة ثمّ صرفكم عنهمليبتليكم و لقد عفاعنكم و اللّه ذوفضل على المؤ منين (152) اذ تصعدون ولا تلون على احدو الرّسول يدعوكم فى اخرئكم فاثابكم غمّابغمّ لكيلا تحزنوا على ما فاتكم و لا مااصابكم و اللّه خبير بما تعملون (153) ثمّ انزل عليكم من بعد الغم امنة نعاسا يغشىطائعة منكم و طائفة قد اهمّتهم انفسهم يظنّون باللّه غير الحقّ ظنّ الجهليّه يقولونهل لنا من الامر من شى ء قل انّ الامر كلّه للّه يخفون فى انفسهم مالا يبدون لك يقولون لوكان لنا من الامر شى ء ما قتلنا هيهنا قل لو كنتم فى بيوتكم لبرز الّذين كتب عليهمالقتل الى مضاجعهم و ليبتلى اللّه ما فى صدوركم و ليمحص ما فى قلوبكم و اللّه عليمبذات الصّدور (154) انّ الّذين تولّوا منكم يوم التقى الجمعان انّما استزلّهم الشّيطانببعض ما كسبوا و لقد عفا اللّه عنهم انّ اللّه غفور حليم (155).


ترجمه آيات
اى اهل ايمان اگر از كافران پيروى كنيد شما را باز از دين اسلام به كفر بر مىگردانند آنگاه شما هم از زيان كاران خواهيد گشت (149).
(اى مسلمين ) از كافران يارى مجوئيد كه خدا يار شما است و او از بهترين يارى كنندگاناست (150).
دل كافران را بيم ناك و هراسان كنيم زيرا كه چيزى را براى خدا شريك قرار دادند كهاصلا بر آن حقيقتى و دليلى نبود و منزل گاه آنها آتش دوزخ است و سراى ستمكارانبسيار بد منزلگاهى است (151).
و به حقيقت ، راستى و صدق وعده خدا را (كه شما را بر دشمنان غالب مى گرداند) آنگاه دريافتيد كه غلبه كرديد و به فرمان خدا كافران را به خاك هلاكت افكنديد وهميشه بر دشمن غالب بوديد تا وقتى كه در كار جنگ احد سستى كرده و اختلاف انگيختيد(برخى در سنگرى كه پيغمبر دستور داد ايستاده و گروهى از پى غنيمت رفتيد) ونافرمانى حكم پيغمبر نموديد پس از آنكه هر چه آرزوى شما بود (از فتح و غلبه بركفار و غنيمت بردن ) به آن رسيديد منتها برخى براى دنيا و برخى براى آخرت مىكوشيديد و سپس اين عمل شما را از پيشرفت و غلبه بازداشت تا شما را بيازمايد، و خدااز تقصير شما (كه نافرمانى از پيغمبر خود كرديد) در گذشت كه خدا را بااهل ايمان عنايت و رحمت است (152).
به ياد آريد هنگامى كه روى به هزيمت و شكست گذاشته و چنان وحشت زده مى گريختيدكه توجه به احدى نداشتيد تا آنجا كه پيغمبر هم كه شما را به يارى ديگران در صفكارزار مى خواند توجه نكرديد تا به پاداش اين بى ثباتى ، غمى بر غم شما افزود،تا از اين پس براى از دست رفتن يا به دست آوردن چيزى اندوهناك نشويد، و خدا به هرچه كنيد (و هر چه انديشيد) آگاه خواهد بود (153).
پس از آن غم و انديشه ، خداوند شما را ايمنى بخشيد كه خواب آسايش گروهى از شما رافرا گرفت و گروهى كه وعده نصرت خدا را از روىجهل و نادانى راست نمى پنداشتند هنوز در غم جان خود بودند و از روى انكار مى گفتند آياممكن است ما را قدرت و فرمانى بدست آيد؟ بگو اى پيغمبر تنها خدا است كه بر عالمهستى فرمانروا است (منافقان سست ايمان كه از ترس مؤ منان ) خيالاتباطل خود را با تو اظهار نمى دارند، با خود مى گويند اگر كار ما به وحى خدا و آئينحق بود شكست نمى خورديم و گروهى در اين جا كشته نمى شديم ، بگو اى پيغمبر اگردر خانه هاى خود هم بوديد باز آن كه سرنوشت آنها در قضاى الهى كشته شدن است ازخانه به قتلگاه به پاى خود البته بيرون مى آمدند تا خدا آنچه در سينه پنهان دارندبيازمايد و هر چه در دل دارند پاك و خالص گرداند و خدا از راز درونها آگاه است(154).
همانا آنان كه از شما در جنگ احد به جنگ پشت كردند و منهزم شدند شيطان آنها را به سببنافرمانى و بدكرداريشان به لغزش ‍ افكند و خدا از آنها درگذشت كه خدا آمرزنده وبردبار است (155).
بيان آيات
اين آيات تتمه آياتى است كه درباره جنگ احدنازل شده ، و در آن مؤ منين تشويق و ترغيب شده اند به اينكه جز پروردگار خود، كسىرا اطاعت نكنند، چون مولايشان و ناصرشان او است و خود مؤ منين را شاهد مى گيرد براينكه هر چه وعده داده به وعده اش وفا كرده ، و تذكر مى دهد كه فرارى شدن مؤ منين ويارى رسول نكردنشان در جنگ احد تنها از ناحيه خودشان بود، اين خودشان بودند كه ازدستور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نسبت به نگهبانى از آن دره سرباز زدند، وتازه خداى تعالى از جرمشان گذشت ، چون او غفور و حليم است .


يا ايها الّذين آمنوا ان تطيعوا الّذين كفروا... و هو خير الناصرين


next page

fehrest page

back page