بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یادنامه آیة الله العظمی اراکی,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     001 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     002 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     004 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     006 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     008 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     009 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     010 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     011 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     012 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     013 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     014 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     015 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     018 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     019 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     021-1 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     021-3 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     022-1 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     022-2 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     022-3 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     023 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     025 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     027 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     028 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     029 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     030 - يادنامه آية الله العظمى اراكى
     fehrest - يادنامه آية الله العظمى اراكى
 

 

 
 

next page index page back page

21- مصاحبه‏ها و خاطرات شنيدنى آية الله العظمى اراكى

مصاحبه مجله حوزه (1) با آية‏الله العظمى اراكى(ره)

مجله حوزه: با توجه به اين كه كتابى به نام «القرآن و العقل‏» از آقانورالدين عراقى با مقدمه شما به چاپ رسيده است و باايشان‏آشنايى داشتيد، مى‏خواستيم در مورد ايشان مطالبى از شمابشنويم؟

ايشان فرد محبوبى بودند، با اينكه با حشمت‏خاصى از جايى به جايى مى‏رفتند،و از نظر زندگى هم در سطح بالايى بودندو مردم وقتى اين حركات را از آخوندجماعت‏ببيند مى‏رمند و مى‏گويند: اين فرد دنياطلب است، ولى ايشان راآنقدردوست داشتند كه بلاتشبيه مى‏خواستند، پرستششان كنند. و تا اين‏قدر به اوارادتمند بودند. چون داراىقيقت‏بود و اين آثار و اعمال ذرة المثقالى در آن‏حقيقت تاثير نمى‏كرد. مردم او را مى‏پرستيدند. ببينيد حقيقت چه كارهامى‏كند!

مرحوم حاج آقا محسن كه شخص متمولى بود، براى دهه عاشورا در بيرون‏منزل خود، چادر بزرگى زده بود و مجلسروضه‏خوانى داشت و جمعيت اراك ازروحانى و غيرروحانى در آن جمع بودند. آقاى آقاسيدمحمدتقى خوانسارىبراى‏بنده نقل كرد و گفت: در يك روز، تا آن ته مجلس علما و روحانيون بودند، وقتى كه‏آقاى حاج شيخ عبدالكريم واردشد، ديدم دولا شد و كفشهايش را برداشت و زيربغل گرفت و پاورچين، پاورچين، روى شانه اين و آن، اين جمعيت كذايىرا گذراندتا خود را رسانيد به جايى كه مى‏خواست‏بنشيند. طولى نكشيد كه آقاى آقانورالدين‏با سلام و صلوات آمد، وقتىكه ايشان وارد شد، جميعت پا شدند و راه دادند و آقانورالدين با كمال حشمت و عظمت، رفت در صدر مجلس نشست.آقاى آقاشيخ‏عبدالكريم با آن علميت تحت‏الشعاع او بود. مرحوم آقانورالدين چيز عجيبى بود،معروف بود كه نماز شبايشان ديدنى است.

شخصى به نام آقاسيدمحمود خوانسارى از اهل منبر، طالب شد كه نمازشب او را ببيند چون صداى العفو العفو ايشانتوى كوچه مى‏آمد، و مردم از توى‏كوچه گوش مى‏گرفتند. اين آقا خواست كه خود، مجلس نماز شب خواندن آقانورالدينرا ببيند. شبهاى ماه مبارك بود و مرحوم آقانورالدين از عده‏اى از جمله‏آقاسيدمحمود خوانسارى براى افطار دعوت كرد.آقاسيدمحمود خودش گفت:وقتى كه افطار تمام شد، و همه رفتند، من نشستم ديد من راست [بلند] نمى‏شوم،بهخدمتكارش گفت: دو تا رختخواب بياور. يك رختخواب خودش، يكى را هم‏براى من آوردند. من توى رختخواب كه رفتمنخوابيدم. مى‏خواستم سحر ايشان راملاحظه كنم. سحر شد، ديدم كه راست‏شد، رفت‏بيرون، وضو گرفت و آمدمشغول‏نماز شد، وقتى كه رسيد به «العفو» ديدم چنان گريه بر او مستولى شد كه چندين‏دفعه گلوگير شد. فكر مى‏كردمن خوابم.

روزهاى پنج‏شنبه و جمعه كه مى‏شد به تكيه‏اى كه در بيرون از اراك به‏مسافتى تقريبا از اينجا (منزل آية‏الله‏العظمىاراكى) تا مسجد جمكران داشت،مى‏رفت. در آنجا اطاقى بود مى‏رفت آنجا، شوهر همشيره‏اش آقاسيدباقر را هم كه‏اهلمنبر بود و صدا و آواز خوبى داشت. با خود مى‏برد. در آن تكيه، آن آقاسيدباقر، ديوان حافظ يا ديوانهاى ديگر نظير او رامى‏خواند، و او همين‏طور اشك‏مى‏ريخت، از اشعار عشق‏آميزى كه مى‏خواند، اشك مى‏ريخت. چه جور اشكى! به‏اصطلاحخودش رفته بود تفريح.

من به چشم خودم ديدم، در دهه عاشورا در مجلس روضه‏خوانى كه در منزل‏خودش از اول آفتاب شروع مى‏شد و تا ظهرادامه داشت و منبريها بلاحساب‏مى‏آمدند و مردم زيادى از غريبه و آشنا، از اهل اراك و جاهاى ديگر، جمع مى‏شدند و ازجمله خاله‏زاده مرحوم آقاى داماد، (آية‏الله‏العظمى سيد محمد محقق‏داماد آية‏الله‏العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى)آقاى سيديحيى يزدى (همان‏منبرى معروف) هم شركت مى‏كرد.

ايشان از اول روضه چندين دستمال جلوى خودش مى‏گذاشت و تمام‏دستمالها را از گريه خيس مى‏كرد. ازاول روضه گريهمى‏كرد تا آخر. من نمى‏دانم چه‏گريه‏اى بود كه تمامى نداشت. روز عاشورا كه مى‏شد، معركه بود بكاء بود به تمام‏معنى،شخص بكائى بود.

مردم او را مى‏پرستيدند، تا مدتها بعد از فوتش، عكسش توى خانه‏ها بود.مردم بعد از نماز صبحشان عكسآقاسيدنورالدين را مى‏بوسيدند.

آقاى حاج غلامعلى كريمى كه از تجار و شخص معتمدى بود، براى من نقل‏كرد و گفت: يكى از اوقاتى كه آقانورالدين رفتهبودند به تكيه در بيرون شهر، تجارگفتند، برويم پيشش. من هم جزء آنان بودم، رفتيم دورتا دور اطاق تجار نشسته‏بودند،نزديك ظهر شد و منجر گشت كه آقانورالدين نهار بياورد. نهارى كه تهيه كرده‏بودند، يك قابلمه دونفرى بود به اندازهخودش و آقاسيدباقر و شايد هم يك نفرديگر. جمعيت دور تا دور اطاق نشسته بودند. به خدمتكارش گفت: نهار بياور.اوخنده‏اى كرد و فهماند كه قابلمه ما كفايت اينان را نمى‏كند. خودش بلند شد و سرقابلمه رفت، و گفت: تو بشقاب بياور وهى بشقاب آوردند، هى پر كرد، دور تا دوربه همه داد. از اين غذاى كم به همه داد، چه بركتى پيدا كرده بود!

آقا سيدمحمد مكى‏نژاد كه عمه‏زاده مرحوم آقاى فريد عراقى (آية‏الله‏العظمى‏آقا حسن فريد اراكى) بود، با من آشنايىداشت. خودش براى من نقل كرد و گفت كه‏براى مرحوم آقانورالدين خبر آوردند كه حاج‏آقا صابر (2) فوت شده، به زيارتكربلارفته و در همان كربلا فوت شده است. حاج آقا صابر از معمرين و خودش هم‏پيشنماز و اهل منبر بود و خيلى آدممعتبرى بود. مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم‏هم خيلى به ايشان محبت داشت. وقتى خبر فوت حاج آقا صابر را بهآقانورالدين‏رساندند، ايشان سرش را روى كرسى كه بود گذاشت، قدرى طول كشيد و بعدسرش را بلند كرد وگفت، نهدروغ است. گفتند از كجا مى‏گوييد؟ فرمود چون وقتى‏مؤمنى از دنيا مى‏رود، هاتفى در ميان آسمان و زمين ندا مى‏كندكه فلان مؤمن فوت‏شد، و من هرچه گوش دادم نشنيدم، دروغ است. بعد هم همين‏طور شد، دروغ بود.وقتى خبر فوتاين حاج آقا صابر در قم را براى مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم‏آوردند، خيلى محزون و مغموم شد، و آقاى حاجميرزامهدى بروجردى، ابوالزوجه[آية‏الله‏العظمى] آقاى گلپايگانى، هم از باب اين كه خيلى محبت‏به حاج‏آقا صابرداشت،خيلى گريه كرد.

باز همان آقاى كريمى نقل كرد و گفت: يكى از اعياد بود، و مردم به ديدن‏مرحوم آقا نورالدين مى‏رفتند، ما هم به ديدنشرفتيم. يك كيسه ترمه كوچكى‏جلويش گذاشته بود و اهل سؤال كه مى‏آمدند، دست مى‏كرد توى كيسه، و يك‏يك‏قرانىدر مى‏آورد و مى‏داد، آن وقت‏يك‏قران، خيلى محلى از اعراب داشت. درهمان مدتى كه ما نشسته بوديم، اين قدر يك‏قرانىداد كه ما تعجب كرديم. اين كيسه‏تاب اين همه يك‏قرانى را نداشت!

غرض اهل كشف و كرامت‏بود، چون خيلى اهل حقيقت‏بود. و كفى به كرامة‏كه در [آن شرايط خاص] همچو تفسيرىمى‏نويسد، «كفى بذلك كرامتا»... حيف كه‏اين تفسير به آخر نرسيد و اشتغالات نگذاشت‏به آخر برسد، زيرا در آن وقتدراراك ايشان بود با تمام شهر و مضافاتش. اهل سؤال و استفاآت از اطراف و اكناف‏و دهات مى‏آمدند و به ايشان مراجعهمى‏كردند.

مرحوم آقانورالدين، در هيچ مساله‏اى محتاج به مراجعه كتاب نبود. اين همه‏استفتاآت كه مى‏آوردند، يك دفعه نشد كهبگويد: كتاب بياوريد ببينم، قلمدان‏حاضر بود و فورى جواب را مى‏نوشت. حاضر جواب بود.

يك كربلايى على داشتيم، اهل بازار بود، كه به توصيه مرحوم حاج شيخ‏حيدر از آقانورالدين تقليد مى‏كرد. اين آقا شيخحيدر از مهاجرين بود، يعنى از آن‏شهرهايى كه روس از ايران گرفته است. مثل قفقاز، تفليس، قندهار و خيلى ازشهرهاىديگر. در زمان تصرف روس، عده زيادى از مسلمانان آن مهاجرت كردند،از جمله اين آقا شيخ حيدر بود كه به اراك آمدهبود. خيلى شخص مجللى بود،مجسمه تقوى بود، ديدنى بود آقا شيخ حيدر، عده‏اى از بازاريهاى اراك را كه به اوخيلىاخلاص داشتند، در امر تقليد ارجاع داده بود به آقا نورالدين. در حالى كه‏مرحوم آقاى آخوند خراسانى حيات داشت،مرحوم آقاى حاج ميرزا خليل تهرانى‏حيات داشت، مرحوم آقاسيدكاظم طباطبائى حيات داشت، همه اينانحيات‏داشتند، عده زيادى بودند كه «مقلد» بودند، مرحوم آقاى حاج سيداسماعيل صدر،آقاميرزا محمدتقى شيرازى و...آقا شيخ حيدر گفت: امروزه، بايد از آقانورالدين‏تقليد كرد، گفتند چرا؟ گفت آنان در جلو چشم من نيستند و نمى‏بينم وخبر ندارم،ولى اين را مى‏بينم، عدالت اين را پيش چشم مى‏بينم، اجتهادش هم كه مسلم‏است، اگر از من بخواهيدمى‏گويم، از اين تقليد كنيد.

اين آقاى كربلايى على هم به توصيه آقاشيخ حيدر از آقانورالدين تقليدمى‏كرد و به درس مرحوم آقاشيخ جعفر (3) مى‏آمدكه در اول صبح درس مساله‏مى‏گفت، و بعد هم سيوطى مى‏گفت. ما درس سيوطى مى‏خوانديم، ولى در درس‏مساله همشركت مى‏كرديم. با كربلايى على رفيق شده بوديم. ايشان گفت: من‏مجمع المسائلى (4) كه به اندازه رسائل شيخ انصارىاست، در پيشم بود. او را بردم به‏آقا نورالدين دادم و گفتم، اين را براى من حاشيه كن. در سه شب، تمام را حاشيه‏كرد.حاشيه‏هايش هم خيلى مفصل و طولانى بود و در دو سه سطر نبود. يك نفرديگر از اهل بازار بود، گفت: من هممجمع‏المسائلى را مى‏برم او هم برد و گفت:براى من هم حاشيه كرد. اين هم مى‏گفت كه سه شب طول كشيد. آن وقتاين دونفر، مجمع المسائلشان را مى‏بردند منزل آقا شيخ جعفر كه برايشان درس بگويد من‏هم بودم. هر جايى از«مجمع‏المسائل‏» كربلايى على حاشيه داشت اين هم داشت،عبارتها جور ديگر بود، ولى معنى و مفاد يكى بود. اين چهاحاطه‏اى است؟ تمام‏فقه گويا در ذهنش بود و محتاج به مراجعه نبود. تمام مجمع‏المسائل به اين بزرگى رادر سه شب،حاشيه كرده بود. استفتاآتى كه مى‏آمد، تمام را بدون مراجعه جواب‏مى‏نوشت.

آن تفسيرى كه نوشته ببينيد! در آنجا كتاب لغت، تفسير تاريخ هيچ نبود، فقطيك كتاب معالم در پيشش بود كه براىپسرش آقاعطاء درس مى‏گفت «معالم‏» كجا (5) و تفسير كجا؟! به هم مربوط نبود. خودش به عقل و محفوظاتش نوشتهاست، چه‏محفوظاتى‏داشته كه‏اين تفسير را نوشته‏است؟ آن‏هم كشفيات وكراماتى‏كه‏ديده شد.

مجله حوزه: با توجه به پيوند خويشاوندى شما با مرحوم‏آية‏الله‏العظمى سيد محمد تقى خوانسارى، كه مستجاب‏الدعوهبودن‏ايشان شهرت دارد، مى‏خواستيم راز و علت موفقيت ايشان را اززبان شما بشنويم.

آية‏الله‏العظمى اراكى: آنچه من فهميدم اين بود كه وقتى از ايشان پرسيدند:گفت من در نماز كه مى‏ايستم، مثل اينكه باخدا شفاهى دارم صحبت مى‏كنم، كانه‏رخ به رخ هستم، اين‏طور حالى دست مى‏دهد، با خدا شفاهى دارم حرف مى‏زنمبه‏خلاف ماها كه با گفتن الله‏اكبر، توى كار و بازار مى‏رويم، هركس بازارى است توى‏بازار مى‏رود، هركس طلبه است توىدرسش مى‏رود، اهل هر حرفه‏اى توى حرفه‏خودش مى‏رود. «السلام عليكم‏» كه گفت، ديگر تمام مى‏شود، اين جنگ ونزاعهاهمه توى نماز است، از نماز كه فارغ شد ديگر راحت است. هركس چيزى گم كرده‏توى نماز پيدا مى‏كند (خندهآية‏الله) در جاى ديگر حواسش جمع نيست، توى نمازكه مى‏رود حواسش جمع مى‏شود گم كرده پيدا مى‏كند، اما اوآن‏جور نبوده، سرو كارش با خالق بود، با پروردگار آسمان و زمين بوده. مى‏دانسته اين نماز چه معنى‏دارد. معناى نمازچيست.

يك روز چند نفر از وعاظ را جمع كرد و گفت: خدا يك نعمت‏بزرگى به شماداده است، و آن نعمت طلاقت لسان وفصحاحت كلام است. و اين را خدا به شمامرحمت كرده است كه مى‏توانيد اين منبرهاى عجيب و غريب را تحويلمردم‏دهيد. خوب است‏يك منبر را مخصوص نماز كنيد، چون نماز در انظار مردم خيلى‏خفيف شده است، و مردم با نظركوچكى به آن نگاه مى‏كنند. با اين قدرتى كه خدابه شما داده است، مى‏توانيد اين را خيلى بزرگ كنيد. كوچك رامى‏توانيد بزرگ،و بزرگ را در انظار مردم كوچك كنيد، خلاق معانى هستيد.

لكن، هيچ كدامشان به خرجشان نرفت و قبول نكردند و عمل نكردند. هى‏اصرار كرد كه در خصوص نماز يك يا دو منبربرويد و نماز را در ذهن مردم بزرگ‏كنيد و از اين كوچكى كه براى نماز پيدا شده، نجاتش دهيد، ولى قبول نكردند.

و چيزى ديگر كه من فهميدم اين بود كه ايشان «بواب قلب‏» بود. هركس به‏هرجا رسيد از بوابى قلب بود. مثل ايندربانهايى كه دربانى مى‏كنند و نگاه مى‏كنندكه كسى چيز خطرناكى وارد نكند. حالا از همه مهمتر و بالاتر درگاه قلباست. آنجاهم خوب است. انسان دربان باشد. دربان درگاه قلب باشد. دم درگاه قلب بايستدو هر خيالى كه مى‏خواهد بيايدتوى قلب وارسى كند. ببيند بمب و نارنجك كه از آن‏شيطان است، توى اين خيال هست‏يا نيست. اگر هست، دورش كندبگويد: تو حق‏ندارى در قلب من بيايى. اگر خيال رحمانى است، راهش بدهد.

خانه دل نيست جاى صحبت اغيار ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

پس بايد اينجا هم دربانى كرد. بايد ديو نيايد. اگر ديو آمد، فرشته ديگر نمى‏آيد.ايشان بواب قلب بود. از كجا مى‏گويم؟ ازاينجا كه خودش گفت: بعد از آنكه رفت‏به‏جبهه و جنگ و لباس سربازى پوشيد و لباس آخوندى را كند و عمامه راكنارگذاشت و تفنگ برداشت و مسلح شد مثل سرباز و رفت‏به جبهه مى‏گفت: گلوله‏توپ مى‏آمد و نزديك من مى‏افتاد وچيزى نمى‏ماند كه به من بگيرد ولى خدانخواست. خيلى در جبهه جنگ بود تا اسير شد. چهار سال اسير انگليس بود.ازامام سجاد است كه چه حال دارد كسى كه اسير يزيد باشد. چه حال خواهد داشت‏كسى كه اسير انگليس باشد. هركسديگر باشد قلبش جوربجور مى‏شود: قلبش‏منقلب مى‏شود، ولى اين مرد را با اينكه به دريا بردند به صحرا بردند، توىزندان‏صحرايى بوده و مدتها توى آنجا بود و در بين اسرا عده‏اى بودند آدم‏خوار، آدم رازنده زنده مى‏خوردند. صبح كهمى‏شده مى‏آمدند سرشمارى مى‏كردند كه ببينندكسى را خورده‏اند يا نخورده‏اند مدتى همچون جايى داشت ولى قلبشآرام بود.

حاج حسين، كه معتمد ايشان بود از ايشان نقل كرد و گفت: يك روزى هم درآن محل من تك بودم همه رفته بودندبيرون، يك حيوان درنده خويى از آن دم ول‏كردند، بسرعت آمد به طرف من، آمد نزديك من، به من كارى نكرد وبرگشت. دم‏درب كه رسيد، دو مرتبه آمد و برگشت. چندين دفعه اين كار اتفاق افتاد، ولى كارى‏به من نكرد.

خودش براى من نقل كرد و گفت تو كشتى كه نشسته بودم، روى يك سكويى‏اثاثيه من بود سكوى مقابل اثاثيه هندى بودكه آن هم جزء اسرا بود. بطور اتفاقى‏چشمم به صورت او افتاد ديدم دارد رنگ برنگ مى‏شود و گاهى سفيد مى‏شود.فهميدم در فكر افتاده و قلبش قلب و انقلاب پيدا كرده، آمدم راست‏شوم [برخيزم]بهش بگويم، اى برادر چرا فكر مى‏كنىو به چه فكر مى‏كنى، و چرا خودت را اذيت‏مى‏كنى؟ اين چه فكرى است كه تو را قلب و منقلب كرده است. ديدم زبانمن‏فارسى يا عربى است و زبان او هندى نه من زبان او را مى‏فهمم و نه او زبان مرا. چه‏كار كنم؟ با خودم گفتم بروم به هرزبانى، به اشاره‏اى، به چيزى تسكينش بدهم تاخواستم بروم خودش را انداخت توى دريا، رفت كه رفت. آدمى كه دراسارت‏باشد، آيا از فكر خودش بيرون مى‏رود كه به فكر ديگرى بيفتد؟ اين آدم چه آدمى‏بوده كه از فكر خودش خلاص بود، و به فكر ديگرى افتاده و مى‏خواست كه ديگرى‏را نجات بدهد؟ بواب قلب بود، دربان قلب بود، هركه به هرجايى رسيد ازدربانى‏قلب بود:

خانه دل نيست جاى صحبت اغيار ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

مجله حوزه: حضرت عالى كه با مرحوم آيت‏الله‏العظمى حائرى‏آشنايى زيادى داشتيد، و از نزديك ايشان را مى‏شناختيد،يك‏مقدارى از زندگى و خصوصيات ايشان بفرماييد:

آية‏الله‏العظمى اراكى: آقاى آقاشيخ عبدالكريم از قرارى كه بنده خودم ازايشان شنيدم، مى‏فرمودند: پدرم از مادرماولاددار نمى‏شدند - تا آخر داستان كه دربخش چهارم اين كتاب ياد شد.

حاج شيخ، شش ساله بود كه پدرش فوت مى‏كند و در حضانت مادرش‏تربيت مى‏شود. مى‏فرمود: در طفوليت وقتى بعضاز كارها كه خلاف طبع مادرم‏بود، انجام مى‏دادم، مى‏گفت: طفلى كه به زور از خدا بگيرى بهتر از اين نمى‏شود(خندهآية‏الله) بنابراين، حدوث حاج شيخ بطور اعجاز و كرامت‏شده است.

و اما راجع به بقايش، به سند صحيح شنيدم، يعنى، آقاى فريد عراقى (6) فرزندحاج آقا مصطفى كه در اينجا (قم) مدرسبود و شخص عالمى بود، نقل كرد از قول‏ميرزا حسن كه در دستگاه پدرش بود و شخص امينى بود، كه در سفرى كه بهاراك‏آمده بودند، بعد از آن كه قم آمده و ماندگار شده بودند، و اهل اراك خواهش‏كردند كه يك سفر تشريف بياوريد ومهاجرت كلى نفرماييد وقت تعطيلى يك‏ماهى رفتند به اراك و در اراك حاج آقا مصطفى دعوت كرده بودند به نهاردرمجلس نهار حاج آقا مصطفى مطلبى فرموده بودند و حاج شيخ در جواب گفته‏بودند: براى من هم نظير اين اتفاقافتاد. در اوقاتى كه در كربلا بودم، شبى خواب‏ديدم كسى به من گفت: ده روز بيشتر از عمر شما باقى نيست. از آنجايى كهحاج‏شيخ اعمى مسلك بود (بى‏قيد و بى‏تكلف) و به اين چيزها تقيد نداشت. بيشترتوجه قلبش به علم بود، و خيالاتديگر را اعتنايى چندان نمى‏كرد، حتى اگرخواب مرگ بود، پشت‏سر مى‏انداخت، و اسباب گرفتارى خودش قرار نمى‏دادكه‏مبادا از علم نقصانى پيدا بشود و از اين جهت اين فكر را بكلى از قلب خود محوو منسى كرده بود.

روز دهم، پنجشنبه يا جمعه‏اى بوده و رفقاى حاج شيخ روز قبل گفته بودند،خوب است فردا به يكى از باغات كربلا برويم،و ايشان هم قبول كرده بودند.وسايل نهار برمى‏دارند و مى‏روند. در آن باغ، هركس مشغول كارى مى‏شود و به‏آقاى حاجشيخ هم كارى ارجاع مى‏دهند. حاج شيخ مى‏بيند سرما سرمايش‏مى‏شود. اول تحمل مى‏كند، ولى بعدا شدت پيدامى‏كند، و از تحمل خارج‏مى‏شود، اظهار مى‏كند، آقايان من سرماسرمايم مى‏شود، مى‏گويند: عباى كلفتى‏بياوريد. عبايىمى‏آورند، ولى درد شدت پيدا مى‏كند و نمى‏تواند تحمل كند.مى‏آورند خانه و توى بستر مى‏افتد. مى‏بيند حال احتضاربهش دست مى‏دهد. آن‏وقت‏يادش مى‏آيد، كه اى واى امروز، روز دهم است و من بكلى غفلت كرده بودم.به ياد خوابمى‏افتد. عجب خوابى است. حال احتضار دست مى‏دهد، مى‏بيند كه‏سقف شكافته شد. دو نفر از آن سقف پايين آمدند.مى‏فهمد كه اينان اعوان حضرت‏ملك‏الموت هستند، و براى قبض روح پايين آمدند. پايين پا مى‏نشينند تا از پا قبض‏روحكنند. در آن حال مى‏بيند كه خود الآن در دنياست و هنوز به آخرت نرفته است.در آن حال افتاده در بستر، توجهى پيدامى‏كند به حضرت اباعبدالله الحسين‏عليه‏السلام. چون خصوصياتى هم در بين بوده، زيرا حضرت اباعبداللهالحسين‏عليه‏السلام در عالم خواب يك مشت نقل به وى مرحمت كرده بودند در اثر اين كه‏در زمان جوانى نوحه‏خوانسينه‏زنهاى اهل علم در سرمن‏راى (سامرا) بوده. زيرامرحوم آقا ميرزا حسن شيرازى فرموده بودند، در دهه عاشورا بايددسته سينه‏زن ازاهل علم بيرون بيايد.

نوحه‏خوان آن دسته‏ها مرحوم حاج شيخ بوده، و ايشان جوان قوى‏هيكل‏و جهورى‏الصوت بوده است. اول آن اشعارى همكه مى‏خواند اين بود:

يا على‏المرتضى غوث الورى كهف الحجى.

اين اولش بود كه دم مى‏گرفتند. اشعار يك صفحه بود كه مرحوم آقاسيداسماعيل پدر آقاسيدعبدالهادى شيرازى (7) معروف، كه اشعرشعراى عرب بوددر مصيبت‏سروده بود. در اثر اين نوحه‏خوانى، يك شب خدمت‏حضرتاباعبدالله‏عليه‏السلام مشرف مى‏شود و حضرت يك مشت نقل به او مرحمت مى‏كند و از آن‏نقل تناول مى‏كند. (8)

در حال احتضار هم به حضرت اباعبدالله عليه‏السلام توجه‏مى‏كند و عرض مى‏كند: يا اباعبدالله مردن حق است، و البتهبايد بميرم. لكن‏خواهشمندم چون دستم خالى است و ذخيره آخرت تهيه نكرده‏ام، اگر ممكن است‏تمديد بفرماييد.مى‏بيند باز سقف شكافته شد و يك نفر آمد به اين دو تا گفت: آقافرمودند، تمديد شد دست‏برداريد. در اينجا دو روايتاست، به يك روايت آنان‏گفتند، ما ماموريم. بعد خود آقا تشريف آوردند و گفتند: من مى‏گويم تمديد شد و به‏يك روايتديگر گفتند: سمعا و طاعة و رفتند.

بعد از رفتن آنها مى‏بيند حالش يك قدرى بهتر شد. پارچه‏اى را كه رويش‏انداخته بود كنار مى‏زند. عيالش كه بالاىسرش گريه مى‏كرده يك مرتبه صدايش‏بلند مى‏شود: زنده شد، زنده شد. پارچه را برمى‏دارند. اشاره مى‏كند آبمى‏خواهم.با پارچه لب و دهانش را آب مى‏زنند و همان مى‏شود و محتاج به طبيب هم‏نمى‏گردد. بنابراين، بقايش هم مثلحدوثش به خرق عادت بوده است.

اين حوزه علميه را من گمان مى‏كنم از اثر توجه حضرت اباعبدالله‏عليه‏السلام است كه گفته بود: من دستم خالى است وذخيره آخرت ندارم.اميدوارم شما تمديد بفرماييد، تا ذخيره‏اى تهيه كنم. ذخيره‏اش همين بوده، همين‏اقامه حوزه علميهقم. من گمان مى‏كنم اين حوزه علميه، از نظر اباعبدالله‏عليه‏السلام است و كسى نمى‏تواند آن‏را ان‏شاءالله منحل كند.

نقل كرده‏اند كه آقا شيخ محمدتقى بافقى يزدى (9) مقسم شهريه، در زمان‏مرحوم آقا شيخ عبدالكريم بوده است كهبعدش پهلوى گرفت و تبعيد كرد، اول ماه‏كه مى‏شده است مى‏آمد از آقاى حاج شيخ عبدالكريم پول بگيرد و بينطلاب‏تقسيم كند. يك ماه مى‏آيد درب خانه شيخ كه پول بگيرد. حاج شيخ مى‏فرمايد:الساعة جز مايه توكل چيزى دردستم نيست. مى‏گويد: چيزى نيست؟ مى‏فرمايد:نه. از همان دم در برمى‏گردد و مى‏رود مسجد جمكران. مرحوم آقا شيخمحمدتقى،خيلى به مسجد جمكران اعتقاد داشت. نمى‏دانم آنجا با حضرت چه صحبتى‏مى‏كند كه طولى نمى‏كشد شهريهآماده مى‏شود، بارها اتفاق افتاده بود كه شهريه ازاين طريق درست‏شده بود. مقام توكل مرحوم حاج شيخ عبدالكريمبسيار بلند بود.كسى كه آن چيزها را ديده و مكاشفات براى العين اتفاق افتاده به حضرت بارى‏تعالى يقين كامل پيدامى‏كند.

يك روز خودش فرمود كه در نماز به مرحوم آقا سيدمحمد فشاركى (10) اقتداكرده بودم. عبايى به دوش داشتم كه تا چهارانگشت‏حاشيه‏اش زرى‏دوزى بود.رفتم گفتم: آقا اين عباى من، اين جايش زرى است، اشكال دارد. يك فحشى (11) به‏بندهداد. فرمود: تو هنوز اين مطلب مسلم را نمى‏دانى اين‏قدر عارى و برى از فقه‏هستى، كه هنوز نفهميدى به اندازه چهارانگشت معاف است. ذهب [طلا] در نمازمبطل است. ولكن مقدار چهار انگشت، مستثنى است. همين را نفهميدى. گفت،همين يك فحش باعث‏شد كه كتاب صلاة را نوشتم. (12)

اين «صلاة‏» اثر آن فحش‏است. مرحوم آقاى بروجردى اينقدر از اين كتاب «صلاة‏» تعريف مى‏كرد. مى‏گفت:من كتابى بهاين پرمغزى و كم‏لفظى نديدم. خودش هم براى بنده نقل كرده، فرمود:يك روز آن وقتهايى كه در نجف بودم، مرحومآخوند خراسانى به منزل بنده‏تشريف آوردند. ديد نوشته‏هايى در طاقچه است. گفت: اينها چه است. گفتم:«صلاة‏» يكقدرى نگاه كرد، هى تعريف كرد. گفت: به! عجب حرف خوشى است.سبك مرحوم آقاى آخوند هم همين‏طور بود،عبارتهاى مختصر و پرمغز داشت.فرمودند: مرحوم آخوند خيلى خوشش آمد. اين صلاة اثر آن تغير [و فحش] است.گاهىاين‏طور مى‏شود، يك حرف اين‏قدر تاثير مى‏كند.

مرحوم آقا نورالدين در مسجدش منبر مى‏رفت. در منبر صحبت‏بشر حافى راكرد بشر حافى، در زمان حضرت موسى‏بنجعفر عليهماالسلام بود. شخصى بوده‏داراى تمول زياد. يك روز حضرت از در خانه بشر عبور مى‏كند. صداى آواز و لهوولعب و تنبور مى‏شنود، يك كنيزكى كنار جوى داشت ظرف مى‏شست. حضرت‏مى‏فرمايد: اين خانه از كيست؟ مال بندهاست‏يا آزاد؟ كنيز مى‏گويد: بشر يكى ازآن‏اشخاص بزرگ است، چطور مى‏گوييد بنده، خير آزاد است. حضرت فرمودند:بلى‏آزاد است كه اين جور است‏بشر توى خانه مى‏شنود. مى‏آيد و مى‏گويد: چه صحبتى‏بود با كه گفتگو مى‏كردى؟ گفت:يك آقايى از اينجا رد شد و پرسيد، اين خانه مال‏آزاد است‏يا بنده. گفتم البته آزاد است. گفت آزاد است كه اين‏جور است.گفت:كدام طرف رفت. گفت: اين طرف. همان جور پاى برهنه مى‏رود تا مى‏رسد به‏حضرت و عرض مى‏كند: آيا توبه منقبول مى‏شود؟ و توبه مى‏كند. بعد از آن‏مى‏گويد: چون هنگام تشرفم به خدمت امام و به توبه پابرهنه بودمهميشه‏پابرهنه راه مى‏روم (گريه آية‏الله) و لهذا بشر حافى شد، بشر حافى، يعنى‏پابرهنه. و نقل مى‏كنند كه حيوانات دركوچه‏اى كه او مى‏رفته فضولات‏نمى‏انداختند.

ولى افرادى بودند كه يك عمر پاى آن مشعل نور بودند. چه معجزات ديدندو چه شق‏القمرها ديدند و ره در دلشان نيافتكه نيافت. اما او يك مختصر نيشترى‏كه زد، او را منقلب كرد بشر حافى شد. مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم هميك‏كلمه شنيد. از آن يك كلمه آن‏طورى شد.

درباره مرحوم آقا ضياء عراقى هم پدرم يك چنين داستانى نقل كرد، (13) گفت:پدر مرحوم آقا ضياء، آخوند ملامحمد كبيردر هشتاد سالگى فوت كرد، در حالى كه‏فرزندش آقا ضياء 12 ساله (14) بوده، و غير از ايشان دو دختر هم داشتند.حاج‏صمصام الملكى بود، متمول و ارباب ملك و املاك. ولكن از علوم هم بى‏اطلاع‏نبوده است. مرحوم حاج شيخ فرمودند: در كربلا كه بودم، در مدرسه حسن‏خان‏كربلا درس مى‏گفتم. صمصام‏الملك، براى زيارت آمده بود. يك هفته آمد دردرس‏من نشست، و در آن هفته از استصحاب بحث مى‏كرديم، و كلمه «لاتنقض اليقين‏بالشك‏» را مى‏گفتم. آخر هفته كهشد، گفت: قربان آن لب و دهنى بشوم كه يك كلمه‏به اين كوتاهى از آن بيرون آمده، و ما يك هفته است‏بحث مى‏كنيم.يك همچوآدمى بوده. بى‏اطلاع از علميات نبوده، منتهى ارباب ملك و ملاك بود. به همان طرزسابق كه مى‏آمد خانهآخوند ملامحمد كبير (پدر مرحوم آقاضياء عراقى) و با اوصحبتهاى علمى داشت، بعد از فوت آخوند هم مى‏آيد به خيالشكه فرزند آخوندبجاى پدرش نشسته، در آن وقت‏سن آقاضياء 24 سال (15) بود. صمصام‏الملك‏فرعى(فقهى) عنوان مى‏كند.آقا ضياء نمى‏تواند از عهده برآيد، حاج صمصام‏الملك‏دست روى دست مى‏زند و مى‏گويد: آه در خانه آخوند بسته شد.پدرم نقل كرد كه‏آقاضياء فرمود: اين مثل يك كاسه آب گرمى بود كه بسرم ريخته شد. از همان‏مجلس كه حركت مى‏كندمى‏رود به اصفهان و بعدش هم به نجف و مى‏ماند تاآقاضياء مى‏شود. همين يك كلمه: «آه در خانه آخوند بسته شد».خداوند همگى رارحمت كند، اشخاص بزرگى بودند كه از دنيا رفتند.

پدرم نقل كرد كه همين آخوند كبير ارتزاقش از يك قطعه زمينى در همان‏اطراف سلطان‏آباد اراك بود. زراعت مى‏كرد ونان سال خودش و اهل عيالش ازهمان قطعه زمين بود. يك وقت كه حاصل آن زمين را در خرمن‏گاه جمع كرده بودنددراطرافش هم خرمنهايى بوده است. كسى عمدا يا سهوا آتش روشن مى‏كند بادهم بود، و آتش افتاده بود توى خرمنها.خرمن‏گاه است و خشك، به محض افتادن‏آتش، خرمنها آتش مى‏گيرد. از اين خرمن به آن خرمن تا آتش همه خرمنهارامى‏گيرد كسى به آخوند مى‏گويد: چه نشسته‏اى؟! نزديك است‏خرمن شما آتش‏بگيرد. آخوند تا اين را مى‏شنود، عبا وعمامه را برمى‏دارد و قرآن را و مى‏رود به‏بيابان. رو به آتش و در دستش هم قرآن مى‏گويد: اى آتش! اين نان خانواده واهل‏و عيال من است، تو را به اين قرآن قسم به اين خرمن متعرض نشو! پدرم مى‏گفت،تمام آن قبه‏ها كه اطراف بودخاكستر شد و اين يكى ماند. هركس كه مى‏آمد،انگشت‏به دهان مى‏گرفت و متحير مى‏شد كه اين چه جور مانده؟ خبرنداشتند من‏خبر داشتم. پدر مرحوم آقاضياء همچو شخصى بوده است، مرحوم آخوندملامحمد كبير رحمة‏الله عليهمرحمة واسعة.

مجله حوزه: يك وقتى در درس مى‏فرموديد: حاج شيخ عبدالكريم‏شاگرد مكتب سامراء بوده، آيا بين مكتب سامراء ونجف فرقى است‏و تفوق با كدام‏يك مى‏باشد؟

آية‏الله‏العظمى اراكى: مرحوم آقاسيد محمد فشاركى، استاد مرحوم حاج‏شيخ، به اعتقاد مرحوم حاج شيخ و جمعديگرى بعد از حاج ميرزا حسن شيرازى‏اعلم عصر بود. از آخوند [خراسانى] و سيد طباطبائى و همه و همه...، اعلم كلبود.در عين حال كه اعلم كل بود، جماعتى از اهل تهران از كسبه و تجار كه بعد از ميرزاى‏شيرازى آمدند از ايشان رسالهبگيرند و از آن محلى كه بود تا در خانه دنبالش كردندولى جواب مساعد نداد. از آنان اصرار و از ايشان انكار، گفت: رسالهنمى‏دهم. درخانه كه رسيد، در را باز كرد و گفت: والله من اعلمم، والله رساله حاشيه نمى‏كنم.

ايشان در اوايل امرش با مرحوم ميرزا محمدتقى شيرازى هم‏بحث‏بودند، ازاصفهان به كربلا مى‏آيند و در درس فاضلاردكانى شركت مى‏كنند. فاضل اردكانى‏آن وقت‏خيلى معنون بود. آقا سيد محمدحسين شهرستانى (16) معتقد بوده كه ازشيخ‏انصارى هم اعلم است. فاضل اردكانى اعلم از شيخ مرتضى انصارى!

اين دو تا در زمان آقا ميرزا حسن شيرازى و به درس فاضل اردكانى واردمى‏شوند. ميرزا حسن شيرازى، آن زمان در نجفو فاضل اردكانى در كربلا بوده،يك روزى در اوقات زيارتى زوار عرب از اطراف كربلا به عنوان زيارت حضرت‏اباعبداللهحسين(ع) مشرف مى‏شوند. و آمدنشان و رفتنشان بطور هروله است.آقاى آقاسيدمحمد فشاركى در زمان مراجعت آنهاخودش را توى آنان مى‏اندازد. بااينكه لباسش با لباس آنان متفاوت بوده با آنان در هروله شركت مى‏كند، براىقضاى‏حاجتى كه داشت. در اين بين كه به هروله بين زوار عرب مى‏رفته است، درمراجعت‏به كجاوه، با آقاميرزا حسنشيرازى برخورد مى‏كند. ميرزاحسن شيرازى،از توى جمعيت دستش را دراز مى‏كند و مى‏گويد: با من بيا. از همان ساعتآقاسيدمحمد فشاركى به آقا ميرزا حسن شيرازى ملحق مى‏شود و از خواص ايشان‏مى‏گردد. از او مى‏پرسند شما مدتى دركربلا و در درس فاضل اردكانى بوديد، چه‏تفاوتى ديدى بين او و بين ميرزاى شيرازى؟ از قرارى كه شنيدم -العهدةعلى‏الراوى- فرموده بوده است: آخرين فكر فاضل اردكانى به اولين فكر ميرزاى شيرازى‏مى‏رسد. آخرين فكر او به اولينفكر اين مى‏رسد.

مرحوم آقا ميرزا حسن شيرازى مقامش در فكر خيلى بلند بوده است. وقتى‏كه از اصفهان به زيارت نجف مشرف مى‏شودو مى‏خواهد برگردد، چون خودش رامجتهد مسلم و فارغ‏التحصيل مى‏دانسته است. مرحوم شيخ انصارى هم درنجف‏بوده است. اشخاصى كه از فهم عالى ميرزا مطلع بودند به شيخ عرض مى‏كنند كه‏اين حيف است، شما هرطورىاست اين را نگهداريد. مى‏خواهد برگردد. شيخ درمجلسى با او اجتماع مى‏كند، و بحث «بيع فضولى‏» را طرح مى‏كند كهآيا اجازه‏كاشف است‏يا ناقل؟ شيخ تقريبى مى‏فرمايد، و يك وجه را اثبات مى‏كند. ميرزاخيلى خوشش مى‏آيد، مى‏گويد:عجب تقريب خوبى است. شيخ تقريب ديگرى‏مى‏كند و طرف مقابل را اثبات مى‏كند. ميرزا مى‏گويد: عجب اين نقض همبسيارنقض خوبى است. آنگاه شيخ نقض‏النقض را مى‏فرمايد، و ميرزا متحير مى‏شود، و تاهشت مرتبه اين كار را تكرارمى‏كند ميرزا بسيار تعجب مى‏كند و مى‏گويد:

چشم مسافر چو بر جمال تو افتدعزم رحيلش بدل شود به اقامت

از برگشتن منصرف مى‏شود و ماندگار مى‏گردد و در درس شيخ انصارى‏شركت مى‏كند، و عاقبت‏به آنجايى رسيد كهميرزاى شيرازى شد. سى سال تمام‏رياست‏به او منتقل مى‏شود و وحده لاشريك له مى‏گردد. هيچ‏كس ديگر درقلمروشيعه از ايران و غير ايران جز ميرزاى شيرازى مقلد نبود.

با اينكه مرحوم ميرزاى رشتى (17) از شاگردان مخصوص شيخ انصارى بوده‏و خودش را از ميرزاى شيرازى اعلم مى‏دانسته،لكن تحت‏الشعاع بود.

مجله حوزه: راجع به عنايت‏حاج شيخ عبدالكريم به تربيت طلاب‏اگر چيزى در خاطر داريد بفرماييد:

آية‏الله‏العظمى اراكى: حاج شيخ مى‏فرمودند؟ بايد طلبه «اعمى مذهب‏»بى‏قيد و ساده زيست‏باشد. اگر مى‏خواهد ملابشود، بايد تقيدات را ول كند. عالم‏طلبگى اين‏طور نيست كه از در و ديوار ملايمات پيدا شود و زندگانى و امرارمعاششبخوشى اداره شود. يك وقت هم هست كه زندگى سخت و تنگ مى‏شود.بايد بر سختيها مقاومت كند و تقيدات را از بينببرد، و «اعمى مذهب‏» باشد.خودش هم همين‏طور بود، و به تقيدات اعتنا نمى‏كرد و اعمى‏مذهب بود. ولى‏اواخر خوفشگرفته بود از اين تضييقاتى كه رضاخان به طلبه‏ها مى‏كرد. وقتى آقاى‏آقاسيداحمد خوانسارى را جلبش كرد نظميه، كهبايد التزام بدهى كه عمامه رابردارى. اين‏قدر سختگيرى مى‏كرد. مى‏فرمود: من در مخيله‏ام خطور نمى‏كند، كه‏روحانى ازاين طرف خيابان برود و زن مكشفه (18) از آن طرف خيابان، پس حتما اين‏هيئت اهل علم مبغوض خدا شده است. خوفاين داشت كه اهل علم مبغوض‏خدا شده باشد. و اين خوف در دلش بود، با اينكه بعد از ازدواج دوم خيلى سرحال‏شده بود. ولى روز بروز لاغر شد، و مثل روز اول شد. روزى كه از اراك آمده بودپوست و استخوان بود و هر روز هم تب مى‏كرد، ولىبعدا چاق شده بود تا اينكه‏اين خوف در دلش افتاد، و آخر هم نمى‏دانم (19) دق كرد و مرد. مى‏فرمود: من خوف‏دارم كه اينهيئت مبغوض خدا شده باشد اين چه وضع است.

آن روزى كه بناى كشف حجاب شد، رضاخان دستور داده بود افرادى كه‏جزء رؤسا بودند، مثل رئيس نظميه و غيره، بايداول كشف حجاب كنند، هر شب‏نوبت‏يكى بود. مثلا امشب رئيس نظميه، شب ديگر رئيس امنيه، و شب ديگرشهردارى. وهر شبى يكى بود شب به شب. آن وقت زن آن رئيس، مكشفه مى‏شد،و اطراف او زنهاى مخدره محجبه. دور او رامى‏گرفتند. و زمانى كه حاج شيخ‏مى‏خواست‏برود نماز مغرب و عشا، در خيابان تظاهر مى‏كردند. حاج شيخ سوارالاغىمى‏شد و شخصى به نام آقا على سيف هم با الاغ ديگر پشت‏سر ايشان راه‏مى‏افتاد. و آن وقت جمعيت‏بود كه براى تماشاىآن تظاهر پشت صحن جمع‏مى‏شدند. جاى سوزن انداختن نبود. و حاج شيخ بايد از توى اين جمعيت‏براى‏نماز مغرب وعشا عبور كند. و اينها مى‏گذاشتند، مخصوصا همان وقت‏خارج‏مى‏شدند كه زن مكشفه و مردمى كه براى تماشا آمدهبودند از جلو بروند، و حاج‏شيخ هم پشت‏سر آنان قرار بگيرد. حاج شيخ خودش فرمود: من كه ديدم اين‏وضعيت است،فكر كردم رفتن به نماز مغرب و عشا را ترك كنم. من كه نمى‏توانم‏نهى از منكر كنم و بايد از اينجا هم عبور كنم. و اين همسر راه من اين كار را مى‏كند.حرف نزنم تقرير مى‏شود، مى‏گويند: پس اين قبول كرده اين كارها را! حرف بزنم‏چطور بااين شخص حرف بزنم! پس بهتر است كه به نماز نروم. اين چه نمازى است‏كه من بروم. اين فكر را با هيچ‏كس در مياننگذاشتم. خودم عهد كردم كه نروم.

طرف عصرى كه توى اطاق خوابيده بودم. ديدم درب باز شد و سيدى باريش بلند آمد و گفت: اين نماز را ترك نكن! ايننماز را ترك نكن! من به‏واسطه اين‏جهت دلم قرص شد. بنده خودم هميشه پيش از آمدن ايشان پشت‏سرشان براى‏نمازجا مى‏گرفتم. همين‏جايى كه قبرش است‏حالا درش را برداشته‏اند. وقت نمازجمعيت پر بود، منتظر بودند كه ايشان بيايد. وقتى كه مى‏آمدند همه پا مى‏شدند.من هم پا مى‏شدم، از آن دم در كه نگاه مى‏كردم، مى‏ديدم صورت بهاجى دارد.عوضاين كه خم به ابرو داشته باشد، و اوقاتش تلخ باشد، صورتش بهاج بود. تودلم شك افتاد، فكر كردم در همچو روزى چرابايد ايشان بهاج و صورتى منبسطداشته باشند، تا اينكه يك روز اين حرف را به آقاى حجت (20) گفت. شك از دلمرفت‏فهميدم كه قوت از جاى ديگر بود، اين ابتهاج از جاى ديگر بود، از آنجا قوت قلب‏گرفته بود. ولى خوب آخر هم دقكرد و مرد.

حاج شيخ در فقه هم يك نظرى داشت مى‏فرمود: چون فقه پنجاه باب‏است، از اول باب طهارت تا حدود و ديات اول كسىكه فقه را به اين طريق مبوب‏كرد، مرحوم محقق بود كه شرايع را نوشت. پيش از او شيخ طوسى در «مبسوط‏»ش‏ترتيبىداد، ولى به اين ترتيب نبود. محقق بود كه فقه را به پنجاه باب مبوب كرد.مسائل هر بابى را سواسوا كرد، و هركدام را درباب خودش گنجانيد. چيز اعجوبه‏اى‏بود. بعدا هركه آمد، از او تبعيت كرد، علامه، محقق ثانى، شهيد اول، شهيد ثانى،شيخ انصارى و همه هركه آمد تبعيت از او كرد اين چه محققى بوده كه اين همه‏محققان آمدند، ولى رويه او را تغييرندادند. ولى حاج شيخ مى‏فرمود: هر بابى ازاين ابواب يك متخصص لازم دارد. چون ابواب فقه خيلى متشتت و اقوال وادله‏عقليه و نقليه و اجماعاتش تتبع زياد مى‏خواهد و افراد سريع‏الذهن لازم دارد. و اين‏عمر انسانى كفايت نمى‏دهد كهپنجاه باب را بطور شايسته، و آن‏طور كه بايد و شايدتحقيق كند، پس خوب است‏براى هر بابى يك شخصى متخصصبشود. مثل اين‏كه در طب متخصص وجود دارد؟ يكى متخصص گوش است‏يكى متخصص‏اعصاب، يكى متخصص چشم،يكى متخصص اسافل اعضاء و يكى متخصص سرو ... هركسى يك تخصص دارد.

من خودم از حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى (21) شنيدم كه فرمود: يك چشم‏تنها صدها نوع بيمارى دارد و براى هردردش داروهايى هست. ايشان در طب واردبودند ببينيد چقدر علم مى‏خواهد كه به تمام اينها برسد. و بفهمد هر دردىچه‏منشاى دارد و چه دوايى مى‏خواهد. ديگر عمرش كفاف نمى‏دهد كه به مرضهاى‏ديگر برسد. حاج شيخ مى‏فرمود:خوب است در فقه هم متخصص داشته باشيم،يكى متخصص صلاة باشد، يكى متخصص طهارت باشد، يكى متخصصخمس‏باشد، و همين‏طور، و آن وقت هر سؤال و استفتايى كه مى‏آيد به متخصص آن ارجاع‏دهيم تا او جواب بدهد.

مجله حوزه: اگر از مرحوم ميرزا جواد ملكى تبريزى چيزى درخاطرتان است‏بفرماييد:

آية‏الله‏العظمى اراكى: دو خصوصيت از ايشان ديدم. يك آقا سيداحمد نامى‏داشتيم كه بهش آقا ترك مى‏گفتند. تركتبريزى بود، مى‏آمد پشت‏سر آقا ميرزا جوادآقا براى نماز مى‏ايستاد. ماه رمضان بود، من هم مى‏رفتم. در آن وقت وبا آمدهبودو هر روز آدم بود كه كشته مى‏شد. آقا سيداحمد گفت: رفتم به ديدن آقا ميرزا جوادآقا تا احوال‏پرسى كنم. رفتمنشستم گفت: آقا ميرزا على (22) رفت. من خيال كردم به‏مسافرت رفته. با همان حال طبيعى گفت: آقا ميرزا على رفت. آقاميرزا على كه بود؟چه علميتى داشت من آميرزا على را ديده بودم. چه علميتى، و چه تقوايى داشت.او جانشين پدر مى‏شد. جوان بود، بين 25 تا 30 ساله بود. وبا او را كشت. آن وقت‏آقا ميرزا جواد مى‏گفت: آقا ميرزا على كه رفت‏بدون اين كه گريهبكند، مثل اين كه‏سفر رفته است.

يكى ديگر اينكه، يك آقا سيد مهدى كشفى (23) بود پسر آقا سيدريحان‏الله‏كشفى، نوه آقا سيدجعفر كشفى كه از بروجردبودند، و پدرش در تهران بزرگ‏شد و [خود او در قم] در كوچه ما منزل داشت -اين آقا سيدمهدى با دايى‏زاده‏آقاىطالقانى به نام آقا سيدمحى‏الدين (24) پيش بنده مكاسب مى‏خواندند. اين‏آقا سيدمهدى اواخر از خصيصين و مخصوصينآقا ميرزا جواد آقا شد. به درس‏او خيلى علاقه‏مند بود و سلام و عليك زياد داشتند و به او اخلاص و مودت‏زياد داشت.

ايشان نقل كرد و گفت: يك شب توى خانه خودم توى اطاق خوابيده بودم،ديدم كه صداى محرق‏القلبى از حياط مى‏آيد.از بس محرق‏القلب بود، هراسان ازخواب برخاستم كه چه خبر است؟ رفتم در را باز كردم، ديدم در اين حياط ما كه به‏اينكوچكى است، يك كاروانسراى بزرگى است و دور تا دورش حجره مى‏باشد.و صدا از يك حجره مى‏آيد. دويدم پشت‏حجرههركار كردم در باز نشد از شكاف‏درب نگاه كردم ببينم چه خبر است. ديدم يكى از رفقاى ما كه اهل بازار تهراناست‏افتاده و باندازه نصف كمر انسان سنگ آسيا روى او چيده‏اند و يك شخص بد هيبت‏از آن بالا توى حلقوم دهان اوعملياتى مى‏كند، و او از زير دارد صدا مى‏زند.ناراحت‏شدم، هرچه كردم در باز نشد. هرچه التماس كردم به آن شخص كهچرا به‏رفيق ما اين‏طور مى‏كنى! اصلا نگفت: تو كى هستى؟ اين‏قدر ايستادم كه خسته شدم.برگشتم آمدم توىرختخواب، ولى خواب از سرم بكلى پريد. نشستم تا صبح شد.حال نماز خواندن نداشتم. رفتم در خانه ميرزا جواد آقا و درزدم به ميرزا جواد آقاگفتم: من همچو چيزى ديدم. گفت: ها، شما مقامى پيدا كرده‏ايد. اين مكاشفه است.آن شخص در آنساعت نزع روح مى‏شد. من تاريخ برداشتم. بعد كاغذ آمد كه آن‏رفيق شما در همان ساعت فوت كرده است.

مجله حوزه: از علماء گذشته چه خاطرات ديگرى داريد؟

آية‏الله العظمى اراكى: يك چيز عجيبى از حاج آقا حسين بروجردى «اعلى‏الله‏مقامه‏» ديدم. آقاى صدوقى يزدى در همينكوچه ما نزديك تكيه خلوص، منزل‏داشت. نمى‏دانم از مكه يا عتبات آمده بودند كه بنا شد به ديدنش برويم. من باآقاى[سيد محمدتقى] خوانسارى رفتم، ديدم آقاى بروجردى هم با اصحاب‏و حواريينش، از جمله آقاى قفقازى پدرآقامحمد قفقازى مدرس (25) و ديگران‏آمده‏اند كرسى بود و همه دور كرسى نشستند. ايشان هركجا كه مى‏رفتند،استفتاآت‏را توى كار مى‏آوردند ديگر جاى صحبت‏خارجى نبود. استفتاآت را ريختند روى‏كرسى، يكى از استفتاآت محتاجبه مراجعه به جواهر شد. به آقاى صدوقى گفتند:جواهر داريد؟ گفت: بلى. گفتند: بياوريد. آوردند، گفتند: اين مساله راتوى جواهرپيدا كنيد. اين مى‏گرفت هى ورق مى‏زد، نمى‏توانست پيدا كند، مى‏داد دست آن‏يكى. آن يكى هم هرچهتفحص مى‏كرد نمى‏يافت مى‏داد دست ديگرى تا آخرش،آقاى بروجردى گفت: بده بمن. كتاب را دستش گرفت و باز كرد وگفت اين‏مساله است.

يك خاطره هم از مرحوم مامقانى صاحب تنقيح المقال دارم. ايشان به قم‏آمده بود، و طلاب به ديدنش مى‏رفتند. توىخيابان حضرتى توى يك مسافرخانه‏منزل گرفته بود. من هم رفتم به ديدنش مى‏گفت: وقتى من تنقيح المقال رامى‏نوشتم‏و محتاج به مراجعه كتبى كه در طاقچه بود مى‏شدم دست مى‏بردم و برمى‏داشتم‏و باز مى‏كردم، دقيقا همانكتاب و همان صفحه مورد احتياجم باز مى‏شد، و براى‏پيدا كردن كتاب و مطلب معطل نمى‏شدم.

مجله حوزه: شما قريب پنجاه سال با امام امت‏حضرت آيت‏الله‏العظمى خمينى آشنايى داريد، اگر چيزى راجع به امامداريدبفرماييد:

آية‏الله‏العظمى اراكى: من با ايشان در اوايل امر خيلى مانوس بودم. هر هفته ازخانه‏ام تا ميدان كهنه با هم براى تهيهسوخت مى‏رفتيم و بوته و چوب گز براى سوخت نهار و شام تهيه مى‏كرديم بين راه بسيار صحبت مى‏كرديم و مانوسبوديم.

در فوت مرحوم آقاى سيدمحمدتقى خوانسارى كه در همدان فوت كردند،ايشان هم بودند و من هم بودم. ايشان با آقاىخوانسارى وداع كردند، و زود حركت‏نمودند و من ماندم، تا اينكه فوت كردند. جنازه ايشان را از همدان حركت دادند،وعده‏اى از روحانيون قم آمده بودند به استقبال جنازه. در بين قم - تهران آقايانى كه‏آمده بودند پياده شدند. من هيچ‏كسرا نديدم اين قدرى كه آقاى خمينى گريه‏مى‏كرد، گريه كند. شانه‏هايش بالا و پايين مى‏رفت. چنان اشك مى‏ريخت،چنان‏اشك مى‏ريخت كه من از اولادش چنان گريه نديدم. خيلى اهل بكاء است آقاى‏خمينى! هيچ نسبتى با هم نداشتندو مربوط نبودند، فقط عرق دينى داشت. اين‏مرد دينى است، حتى براى كشته شدن هم حاضر است. اين همان‏طور توخاطرم‏مانده و محو نمى‏شود، آن گريه‏اى كه ديدم از هيچ‏كدام از اينان كه آمده بود مثل،آقاى داماد آقاى زنجانى (26) وخيلى از معنونين ديگر. گريه مى‏كردند ولى آرام لكن‏ايشان بلند گريه مى‏كردند.

يك روز من احتياج به پول پيدا كردم. در حرم بوديم گفتم: مى‏شود يك ده‏تومنى براى من پيدا كنى. گفت: الساعه الساعه، صبر كن صبر كن تندى رفت‏بيرون‏و پولى آورد و داد خيلى رئوف و مهربان است.

آن كتابى هم كه نوشته بودند. كتاب «اسرار هزار ساله‏» با اينكه پدر نويسنده‏آقاى حاج شيخ مهدى پايين شهرى مردبزرگوارى بود. (27)

وقتى كه حاج شيخ وارد قم‏شد، به منزل او در مدرسه رضويه وارد شدند. منبر اين پسر را هم ديده بودم، يك‏منبر عالىداشت. پدرش كه در مدرسه رضويه دهه عاشورا روضه‏خوانى مى‏كردهمين پسر منبر مى‏رفت، چه منبرهاى عالى تحويلمى‏داد. پناه ببريم به خدا ازعاقبت كار، آخرش اين‏طور شد و اين كتاب اسرار هزار ساله را نوشت. آن وقت‏به‏آقاى خمينىاثر كرد و نشست ورد نوشت. همين كتاب «كشف‏الاسرار» را نوشت.اين از عرق ديانتيش بود. خداوند گذشتگان را با ائمهاطهار محشور كند و زنده‏ها راعمر طويل مرحمت‏بفرمايد.

مجله حوزه: اين انقلاب كه قرآن را زنده كرده است، روحانيون درقبال آن چه وظيفه‏اى دارند؟

آية‏الله‏العظمى اراكى: من از شخص معتمدى شنيدم كه از آقاى آقاسيد احمدخوانسارى (28) شنيده بود كه ايشان فرمودهبودند: عجب امتحان بزرگى است. خيلى‏آدم مى‏خواهد خودش را از اين امتحان سالم در بياورد. خيلى آدممى‏خواهدامتحان بزرگى است.

امروز، روز موت احمر است. جماعت دنيا كه رئيسشان آمريكا و شوروى‏است و سايرين هم كه دست‏بسته آنان هستند.همگى در يك طرف هستند و آقاى‏خمينى تنها. چه مى‏شود كرد؟ امتحان بزرگى است. آقاى خمينى شخص‏نيك‏نفسىاست جاى شك نيست. قسم مى‏شود خورد، به‏والله كه اين مردنيك‏نفس است و هيچ غرضى در او جز ترويج دين نيست. وديدن اين تحكمات‏و زورگوييهايى كه اين دو نفر -پدر و پسر- (29) كردند. چه كارها كردند. مى‏خواستنداصل دين را بكلى ازريشه بكنند، مثل يزيد كه گفت:

لعبت هاشم بالملك فلاخبر جاء ولا وحى نزل

مى‏خواست‏به كلى ريشه دين را از بين ببرد. اگر نبود نهضت‏حضرت سيدالشهداعليه‏السلام الآن من و شما كافر بوديم.اشهد ان لا اله الا الله بين ما نبود. از اثر نهضت‏حضرت اباعبدالله و آن شهادتهاى هجده نفر از بنى‏هاشم -كه لاارى لهم مننظير-يك همچو اشخاصى خون ريختند، و خداوند حفظ فرمود تا به ماها رسيد. اين‏شخص (پهلوى) هم مى‏خواستهمين كار را بكند. اين نهضت هم امروز ان‏شاءالله‏اميدوارم از طرف خدا باشد و ترحمى از خدا باشد. ان‏شاءالله بجايىبرسد.

مجله حوزه: امام و ديگران مكرر فرمودند كه براى حل و فصل امورقضائى نياز به قاضى است وظيفه روحانيت در اين بارهچيست؟

آية‏الله‏العظمى اراكى: اين به آقاى خمينى برگشت دارد. كسى كه بسط يددارد، نفوذ كلمه دارد، نفوذش به تمام اعماقمملكت فرو رفته، و در تمام مملكت‏نفوذ كلمه دارد، بايد اشخاص شايسته را تعيين كند در هر صقعى از اصقاع، و هرقطرىاز اقطار كه احتياج به قاضى دارند، از اين صقع به آن صقع كه راهشان دورو مسافت زياد است نروند. هر صقعى يك كسىرا براى فصل امور و مشاجراتى كه‏بوجود مى‏آيد داشته باشد، مثل اينكه ميت در هر صقعى نبايد بى‏نمازگذار بماند.

مجله حوزه: به نظر شما طلاب به چه چيزى بايد بيشتر اهتمام‏ورزند، و چه چيزى در موفقيت آنان نقش دارد؟

آية‏الله‏العظمى اراكى: به خواندن قرآن با فكر و تامل. به جهت اينكه اين كلام‏خالق آسمان و زمين و خالق بشر، خالقانبياء و مرسلين، خالق محمدسيدالمرسلين، خالق اميرالمؤمنين، خالق يك يك ائمه، خالق حضرت حجت‏سلام‏اللهعليهم و خالق همه است. اين كلام مال اوست. ببينيد چه كلامى است!كلامى كه كلام خالق تمام انس و جن و شمس وقمر و مايرى و مالايرى است. او اين‏كلام را تنزيل كرده. اين كلام چقدر جامع است، مثل جامعيت‏خودش. اگر كسى فكروتدبر در او بكند حالش منقلب مى‏شود، و از كسالت و بى‏توفيقى روحى نجات‏پيدا مى‏كند.

علاوه بر آن، بايد شوق هم داشته باشد. شوق در هر كارى باعث پيشرفت‏شخص در آن كار است. كسب باشد، فلاحت‏باشد، تجارت باشد، علم باشدو هرچه باشد، اولين وسيله پيشرفت كار شوق است. مرحوم آقاى آقاشيخ‏عبدالكريم مى‏گفت:زمانى كه من طلبه بودم در سر من راى در مدرسه مرحوم آقاميرزا حسن شيرازى در طبقه فوقانى حجره داشتم.تابستان هوا گرم بود، همه رفتندتوى سرداب. تمام افرادى كه سكنه مدرسه بودند در سرداب جمع شدند. من يكى‏توىبالاخانه ماندم. عرق از سر و صورتم مى‏ريخت. لباسهايم را كنده بودم و يك‏لنگ بسته بودم تا گرما خيلى اثر نكند. درعين حال كه عرق مى‏ريختم، مشغول فكربودم. و خوشبخت‏بودم از اين عرقها كه مى‏آيد. يك مساله‏اى خيلى برايممشكل‏شد، هرچه فكر كردم حل نشد، در عالم خواب بودم كه حل شد. چقدر شوق بايدباشد كه در عالم خواب حلمشكل شود.

مجله حوزه: با توجه به حساسيت مردم نسبت‏به روحانيت وضع‏معيشتى آنان چگونه بايد باشد؟

آية‏الله‏العظمى اراكى: همان‏طور كه گفتم، مرحوم حاج شيخ عبدالكريم‏مى‏فرمود: طلبه بايد «اعمى مسلك‏» باشدلابشرط باشد. اگر مى‏خواهد بشرطشيى‏ء و اخصى باشد، حتما بايد نهارم چطور باشد، لباسم چطور باشد، منزلم‏چطورباشد و ... كارش لنگ است. بايد اعمى باشد. هر پيشامدى كه شد، من نبايددرسم را ول كنم، هرچه مى‏خواهد باشد.اعمى مسلك، بايد باشد. همان‏طور كه‏گفتم خودش هم اعمى مسلك بود به اين چيزها اعتنايى نداشت. تنها پيشامدهاوناملايمات دينى به او صدمه مى‏زد، ولى پيشامدهاى ديگر مهم نبود. مثلا خودش‏نقل كرد كه اطاقش چهار تكه فرشداشت، يك روانداز، دو كناره و يك ميانه. يك‏شخص آمد گفت: آقا اينها مال من است، و مال دزديده شده است. گفت‏بيابرداربرو! بدون اينكه بگويد بينه بياور همه را برداشت و برد هيچ نگفت: آخر بينه‏مى‏خواهد، به چه دليل مى‏گويى؟ گفت:بيا بردار و برو. حالا اين طرف بكشد آن‏طرف بكشد، به نظميه به عدليه به اين به آن، اصلا و ابدا. گفت‏بردار و برو.

مى‏فرمود: بين روحانى و غيرروحانى فرق است. روحانى مانند لباسى‏مى‏ماند كه از برف سفيدتر است، ولى غير روحانىمثل لباسى است كه از ذغال‏سياهتر باشد. اين هرچه كار بدى بكند و قدم كجى بردارد به سياهى آن ضررنمى‏زند. مثلهر گرد و غبارى كه روى ذغال بيايد، اثرى ندارد. چون بالاتر از سياهى‏رنگى نيست. همان سياهى هست كه هست. زنابكند، شرب خمر بكند، غيبت‏بكند، آدم بكشد، چاقوكشى بكند هر كارى بكند خم به ابروى جماعت و جامعه‏بشرىنمى‏آيد، مى‏گويند: مى‏كند كه مى‏كند. اما جماعت روحانى، هر گرد و غبارى‏كه بيايد روى برف، برف را سياه مى‏كند. ازبس كه سفيد است، يك خورده گردبنشيند، معلوم مى‏شود. آى فلانى غيبت كرد. مى‏پيچد توى مردم، فلانروحانى‏غيبت كرد، فلان روحانى فحش داد. فلان روحانى چه كرد. آن ديگرى آدم‏كشى هم‏بكند كسى چيزى نمى‏گويداصلا و ابدا. روحانى بايد اين‏جورى [پاك] حركت كندوالا مردم مى‏رمند.

مصاحبه مجله پيام انقلاب با آية‏الله‏العظمى اراكى(ره)

س: حضرت آيت‏الله لطفا مفصلا شرح زندگانى خودتان را از اوان‏كودكى، دوران تحصيلات طلبگى، سطح و خارج بيانفرماييد.

ج: بسم‏الله الرحمن الرحيم

شاعر گفته است:

گيرم پدر تو بود فاضلاز فضل پدر ترا چه حاصل

و ديگر اينكه گفته‏اند:

ان‏الفتى من يقول ها اناذاليس‏الفتى من يقول كان ابى

در عين حال از باب، فاما بنعمة ربك فحدث، نعمتهاى خداوند تبارك را كه درباره‏اين كوچكترين ذره‏اى از ذره‏ها،كوچكترين مخلوق خودش انعام فرموده ناچارم‏بيان دارم، وليكن مى‏ترسم بر ضررم تمام بشود. يعنى آنكه مى‏گويند:«هركه بامش‏بيش، برفش بيشتر» هركه انعام خدا بر او بيشتر، كارش مشكلتر. و از همين جهت‏است كه انبياء و اولياء-صلوات‏الله عليهم- از ساير مردم خوفشان از خدا بيشتربود. چرا كه نعمات خداوند به آنها بيش از ساير خلق بود، سايرينبه همان نعم‏حسيه كه ذائقه و لامسه و سامعه و باصره باشد مانوس و متنعمند، لكن نعم روحيه‏و معنويه و لطائف خفيهپروردگار عالم نسبت‏به بندگان خاصش مى‏باشد. و آنچه ازانوار حقيقى و روحيه كه انبياء عظام دارند ابدا طرف مقايسه بااين نعمتهاى حسيه‏نيست، به هيچ وجه، اصلا و ابدا نمى‏توان با آن قياس كرد. على‏هذا درباره يكى ازاين انبيا، خداوندتبارك و تعالى فرمود: «لولا انه كان من المسبحين للبثت فى بطنه‏الى يوم يبعثون‏» پس اگر نبود از تسبيح‏گويان هرآينهمى‏ماند در شكمش تا روزى كه‏برانگيخته شوند. (سوره الصافات، آيه 144).

يا يكى ديگر از اين انبياء را چنانكه نقل مى‏كنند كه ايشان آنقدر سجده كردو آنقدر اشك ريخت كه از اشك چشم او گياهروئيده شد، اينها همه اثر يك ترك‏اولى است. 200 سال حضرت آدم‏عليه السلام گريست در اثر يك ترك اولى، پس هركهنعم‏الهى بر او بيشتر باشد بايد خوفش از خدا بيشتر باشد. لذاست كه بنده از بيان‏نعمات خداوندى كه ارزانى داشتهمى‏ترسم كه بر ضررم تمام شود.

نعمات الهى

مرحوم حاج ميرزااحمد شيرازى (30) بسيار آدم بصير و بينايى بود و ايشان مى‏فرمود كه‏خداوند به تو (يعنى بنده) سهنعمت‏بزرگ عنايت كرده كه به احدى نداده است:استادى خداوند به شما داده كه به احدى نداده (منظورشان مرحومحاج شيخ‏عبدالكريم حائرى بوده است)، و نيز يك پدرى هم به شما داده كه به احدى نداده،پدر من يك آدم بخصوصىبود از علم و ايمان، و ايشان علاقه خاصى به پدرم‏داشتند. و همچنين از آنجا كه ايشان با خانواده بنده محرميت داشتند (31) و با هم دريك منزل مى‏نشستيم مى‏گفتند خداوند عيالى به شما داده كه به احدى نداده است.(از فضل و تقوا).

همچنانكه مرحوم حاج ميرزااحمد شيرازى نيز فرمودند پدرم يكى ازبزرگترين نعمات الهيه به بنده بوده است. ايشاندست‏پرورده مرحوم آخوندملامحمد ابراهيم انجدانى (32) بود كه از اوتاد عصر بوده است و نيز دست‏پرورده شيخ‏اصفهانى (33) بوده كه مورد علاقه خاص مرحوم شيخ بوده است. از پدرم شنيدم كه‏مى‏گفت آخوند بمن مكررا مى‏فرمود كه تو استوانهمسجد ما هستى. يعنى هروقت‏كه آخوند به مسجد مى‏رفته پدرم را در مسجد در حال قيام مى‏ديده است، پدرم‏اينطوربود «امن هو قانت اناءالليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة‏».

من مصداق اين آيه را در پدرم مى‏ديدم.

و اما مادرم هم از اولاد سيدحسن واقف (34) مى‏باشد كه سيدحسن اكنون دراطراف نطنز بارگاهى دارد بسيار مجلل وامامزاده‏اى بسيار مقرب (مجرب‏ظ) است‏كه مى‏گويند سيدحسن از اولاد امام زين‏العابدين است.

شوهر همشيره‏اى داشتم به نام آقاى عماد (35) ايشان مرا در سن 11 يا 12سالگى به درس و تحصيل علوم الهيه واداشت.شايد از همان اوان كودكى بودو سنم بسيار كم بود، شوق عجيبى به كتاب و نوشتن داشتم، يادم مى‏آيد يك‏پنج‏الحمد (36) ياعم‏جزء كه كتابى بود داشتيم و من در حالى كه چيزى از خواندن‏و نوشتن نمى‏دانستم و نمى‏فهميدم مرتب اين كتابدست من بود و ورق مى‏زدم‏و براى خودم چيزهايى مى‏خواندم اين آقاى عماد كه خود يكى از نعمتهاى بزرگ‏الهى براىمن بود كه ايشان مرا دلالت فرمود به مرحوم حاج شيخ جعفر (37) كه از اوتادخاص بود و دروس صمديه، سيوطى، معالم،رسائل و مكاسب را تدريس‏مى‏فرمودند [و سطح را نزد ايشان خواندم] و اديب كاملى از هر جهت‏بودند.

بعد از ايشان آقاى سلطان (38) وارد اراك شدند، آيت‏الله ميرزا محمدتقى‏شيرازى در مورد آقاى سلطان فرموده بودند اونور چشم من و بازوى منست، لذاپيش خودم مى‏گفتم كسى را كه ميرزا محمدتقى شيرازى اين چنين بگويد اينبايدملك و از فرشتگان باشد على‏هذا دور آقاى سلطان مثل پروانه پر مى‏زدم بس كه‏ايشان را دوست مى‏داشتم و ازحضورشان فيض مى‏بردم.

بعد از فوت حاج شيخ عبدالكريم در همان سال در محضر شريف آيت‏الله‏حاج سيدمحمدتقى خوانسارى -اعلى‏الله مقامهالشريف- بودم، ايشان هم شخص‏عجيبى بود بواب قلب بود، مجاهد فى‏سبيل‏الله و مقامى بس عظيم داشت، ايشان‏هممقدارى مرا كفالت فرمودند.

پس از فوت ايشان يك حاج حسين نجار بود كه او نيز شخص بسيار بزرگى‏بود در عظمتش اينقدر بس كه بعضى توهممى‏كردند كه خدمت آقا امام زمان(عج)مى‏رسند، بعيد هم نبود، مقامات عجيبى داشت.

س: حضرت آية‏الله لطفا در مورد تاسيس حوزه علميه قم و چگونگى‏برپايى آن در زمان مرحوم آية‏الله حاج شيخعبدالكريم حائرى‏بفرمائيد.

ج: آقاى حاج شيخ عبدالكريم شخصيتى است كه هم حدوثش به خرق‏عادت شده و هم بقايش. (39)

و خداوند از طرف اباعبدالله‏عليه السلام خواسته است كه حوزه علميه قم بدست‏ايشان تاسيس بشود كه حاج شيخخواسته بود و گفته بود دستم خالى است دردستم چيزى بيايد و بعد بميرم و چيزى كه دستش آمد همان تاسيس حوزهعلميه‏قم بود. مى‏بينيم بنيان حوزه علميه قم بنظر و توجه اباعبدالله الحسين -صلوات‏الله‏عليه- گذاشته شده و چيزى كهحضرت حسين‏عليه السلام تاسيس و بنيان نهاده باشدآمريكا و روس و بالاتر از آن هم نمى‏توانند آنرا از بين ببرندان‏شاءالله.

س: حضرت آيت‏الله لطفا بفرمائيد با حضرت امام از كى آشنا شديدو شخصيت ايشان را چگونه مى‏بينيد؟

ج: حضرت آقاى خمينى يك مدتى را در اراك بوده‏اند و در حوزه اراكيه آنجاتحصيل مى‏نمودند كه در آن مدت با ايشانآشنائى نداشتم اما آن وقتى كه در قم‏بوديم معارفه تامى پيدا كرديم و يكى از همصحبتهاى بنده بودند، گاهىاتفاق‏مى‏افتاد از منزل تا ميدان كهنه قم نزديك شاهزاده حمزه، (40) اين راه را دو بدو طى‏مى‏كرديم و ضمن صحبتها ومباحثه‏ها برمى‏گشتيم و اين مساله كثيرا اتفاق افتاده، باهم خيلى مانوس بوديم. آن اوائل كه وارد قم شدم ايشان بمناظهار كرد شما يك‏درس تفسير صافى (41) براى من بگوييد، تفسير صافى با اصول و فقه و اصطلاحات آن‏مناسبتى ندارد ولذا چون با آن اصطلاحات مانوس نبودم چند شب تدريس كردم‏اما ديگر نرفتم ايشان هم اصرارى نكرد، بله اوائلآشناييمان اينطور بود.

ايشان مرد بسيار جليلى است و شناختم او را به جلالت، بسيار مرد پاكى‏است، پاك، پاكى نفس دارد، پاكى ذاتى و درونىدارد و اين بر همه خلق معلوم شده‏است، ما در مدت پنجاه سال كه با اين شخص بزرگ آشنايى پيدا كرده‏ايم جز تقوى‏وديانت و سخاوت و شجاعت و شهامت و بزرگى نفس و بزرگى قلب و كثرت‏ديانت و جديت در علوم نقلى و عقلى و مقاماتعالى و... در او نيافتيم و نديديم[او را جز] مردى با تقوا به تمام معنى و مردى فداكار اسلام به تمام معنى، اين مردقدمردانگى علم كرد و در مقابل كفر ايستادگى كرد و يد غيبى هم با او همراهى كردبطورى كه محيرالعقول بود و در هيچخانه‏اى و هيچ زاويه‏اى از زواياى اين مملكت‏باقى نماند مگر كه گفته شد «مرگ بر شاه‏»او (حضرت امام) جان در كفدست گذاشته است و در مقابل تبليغ قرآن‏و دين حنيف اسلام جانبازى مى‏كند، جان در كف گذاشته و حاضر براىشهادت‏شده است. خداوند يك قوه غريبى در اين مرد خلق فرموده كه همچون قوه‏اى كه به‏ايشان داده به هيچ احدىنداده، همچنين جراتى، چنين شجاعتى و ديدى به اوداده است كه به احدى نداده، او مانند جدش على‏بن ابيطالب است;داستان‏عمروبن عبدود را شنيده‏ايد; با آن نعره‏هايى كه از حلقوم عمربن عبدود بيرون‏مى‏آيد كه همه اصحاب پيامبر را درروز جنگ به يك لقمه فرض مى‏كرد و چنين‏بنظرش كوچك مى‏آمدند. بسيار مغرور به قوت و شجاعت‏خودش بود،همه‏اصحاب رنگ از صورتشان پريده بود و خود را باخته بودند و همه خود را طعمه‏شمشير عمرو مى‏ديدند، آن ملعون هممرتب نعره مى‏زد و مبارز مى‏طلبيد، مى‏گفت‏چقدر مبارز بطلبم، شما كه معتقديد اگر كشته شويد به بهشت مى‏رويدبيائيدبفرستمتان به بهشت; تا اينكه پس از چند بار كه حضرت امير بلند شد و پيامبر اجازه‏نفرموده بودند بار آخر اجازهميدان دادند، آن ملعون قريب هشتاد سال داشت‏و حضرت امير -صلوات‏الله عليه- بيست‏سال بيشتر نداشتند. پيامبرفرمود اين‏فارس يل‏يل است (لقب عمروبن عبدود) و حضرت امير فرمودند من على‏بن‏ابى‏طالبم. خلاصه اينكه ايشان بهيك ضربت آن غول شجاعت را بزمين انداختندكه: «ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين‏» شد. يك چنينجراتى راخداوند به حضرت امير داده بود حالا فرزندش نيز اينطور است، اينهمه عمروبن‏عبدودها در دنيا نعره مى‏زنند وفرياد مى‏كنند ولى ابدا ترسى ندارد، اين چه‏شجاعتى است كه خداوند به او داده است، ان‏شاءالله خداوند از چشمبدمحفوظش بدارد، يك چنين كسى كمياب است، كم‏نظير است و نظير ندارد خداوندعاقبتش را ختم به خير كندان‏شاءالله، و آنچه را كه مى‏خواهد و در دل دارد خداوندنصيبش كند.

البته‏امت مسلمان‏ايران قدردانى از اين‏نعمت عظماى خدائى بكند و تبعيت‏او را از جان و مال و يد و لسان و از هر قوه‏اىاز قوا كه از آنها تمشى دارد كوتاهى‏نكند و خداى ناكرده به واسطه افكار شيطانى نسبت‏به ايشان ظلم عظيمى بهنفس‏خود نكند كه حساب آنها كه بهتانى و يا فكر [بد]ى به اين شخص بزرگ داشته‏باشند با كرام‏الكاتبين‏است،حمايت‏اين مرد حمايت‏حضرت سيدالمرسلين‏است‏وحمايت‏ائمه‏طاهرين‏است وحمايت‏حضرت‏حجة‏بن الحسن عجل‏اللهفرجه‏است و كوتاهى كردن نسبت‏به اين مرد كوتاهى كردن از آنهاست و بايد همه خلق‏اين معنى را متوجه باشند كه تامى‏توانند مالا، قدما، قلما و جانى در مقام تبعيت‏و امداد او برآيند.

س: حضرت آيت‏الله از مشكلاتى كه در ايام تحصيل در قم داشتيد و ياچنانچه خاطراتى از سختيها و مشتقتهاى دورانرژيم رضاخانى براى‏روحانيون فراهم مى‏شده است در خاطرتان مى‏باشد مطالبى رابفرماييد.

ج: مشكلات بسيار بوده است، يكى از مشكلات اينكه آن زمان كه رضاخان‏نظام اجبارى سربازگيرى و بى‏حجابى را حكمكرده بود آقايان علماى اصفهان به قم‏آمده و چندين ماه در قم ماندند. يك حاج‏آقا نورالله (42) بود كه اس و اساس ايننهضت‏و جريان بود كه تمامى مخارج اين برنامه بعهده ايشان بود، علماى عصر ما در يك‏گوشه صحن اجتماع مى‏كردند وسخنرانى مى‏شد و توسلاتى داشتند و آن مردكه(رضاخان) تمام اينها را مى‏شنيد و در دل نگه مى‏داشت و از اينمى‏ترسيد كه نكنداين علما پيش ببرند. و مرتب تلفنى با قم در تماس بود و ماجرا را دنبال مى‏كرد تااينكه قضيه حاج شيخمحمدتقى بافقى (43) پيش آمد كه شخصا آمد قم و توى پله‏هاى‏مدرسه فيضيه كه از درب صحن كهنه باز مى‏شود ايستاد ويك نعره‏اى زد كه تا آن‏آخر مدرسه نعره‏اش رفت مى‏گفت ذرياتتان را برمى‏اندازم، خيلى نعره كشيدو رفت، (پس از آن)شيخ محمدتقى را گرفتند و آن ملعون با دست‏خودش جلوى‏ايوان آئينه (ايشان را) خواباند و شلاق زد و او هم مرتبمى‏گفت‏يا صاحب‏الزمان ياصاحب‏الزمان. البته ابتدا حاج شيخ محمدتقى به ضريح حضرت معصومه‏عليها السلام‏پناهندهشده بود كه صمصام رئيس نظميه قم با رفقايش با چكمه وارد حرم حضرت‏معصومه‏عليها السلام شدند و هيچ احترامى واعتنايى هم نكردند و حاج شيخ محمدتقى راگرفتند و بردند نظميه. و پس از شلاق زدن در جلوى ايوان آئينه او را بهحبس‏انفرادى نمور و تنگ و تاريك بردند. براى شام شبش كه چيزى نياورده بودند دست‏در كيسه پولش كرده و يك ريالپول داشته بيرون مى‏آورد و به زندانبان مى‏گويداين‏را براى من نخودچى و كشمش بخر و بياور. نخودچى و كشمش را دوسه شب‏تناول مى‏نمود و با آنها تحمل مى‏كرد و پس از آن كه ديگر هيچ نداشته است رو به‏آسمان كرده و به خدا مى‏گويدخدايا: «آخوندت حركت دارد و مى‏جنبد»، اشاره به‏اينكه روزى هر جنبنده و موجود زنده‏اى را تضمين فرموده‏اى پسحالا كه من‏گرسنه‏ام روزى مرا برسان «و ما من دابة الا على‏الله رزقها.»

شب بعدش يك سينى غذا و اطعمه‏اى كه تا آن موقع حاج شيخ نخورده‏و حتى نديده بود برايش مى‏آورند اين‏را آقاى حاجشيخ محمد رازى در كتاب‏تقوى «التقوى و ما ادريك ما التقوى‏» در احوال حاج شيخ محمدتقى بافقى) مفصلانوشته است.

اين يك خاطره از آن دوره مشكل بود و يك مشكل ديگرمان در دوران‏تحصيل اين بود كه بعضى وقتها شهريه قطعمى‏شد، مى‏گفتند شهريه نرسيده، حالابايد چكار كرد؟ شهريه‏اى كه فوق فوقش 12 تومان بود و خيلى خيلى كهبالامى‏رفت 15 تومان بود و خيلى خيلى بالاتر مى‏رفت 20 تومان مى‏شد و هرگزشهريه‏اى به 21 تومان نمى‏رسيد. و مى‏شدزمانى كه تنگى و قحطى پيش مى‏آمدو در خيابان و دكان نانوائى جمعيت پشت‏سر هم جمع بودند تا چقدرمعطل‏مى‏شدى تا نانى به اندازه يك آجر [تهيه كنى] كه فقط اسم نان را داشت ولى معلوم‏نبود كه چه هست.

س: آيا اين قحطى در زمان جنگ و در اثر جنگ پيش آمده بود؟

ج: خير، اين قحطى در اثر خشكسالى و نيامدن باران بود. مساله جنگ‏مصيبت ديگرى بود كه پيش آمد آن هم بليه‏اىديگر بود كه مفصل است و اينكه‏تمام اين شهر قم را متفقين پر كرده بودند كه قضيه استسقاء (طلب باران از خداوند)همدر همان اوان پيش آمد.

س: حضرت آيت‏الله لطفا جريان نماز استسقاء را شرح بيشترى دهيد. (44)

و از آن‏طرف تا شاه‏جمال (46) تمام اطراف مملو از چادرهاى متفقين بودو هر چادر پر بودند از متفقين، آن موقع اكثر مردم قم كشاورز بودند و بهحسب‏كارشان محتاج به باران بودند اما علاوه بر بليه جنگ همزمان مدتى بود كه مرتب‏توده‏هاى ابرى جمع مى‏شدند وآسمان را پر مى‏كردند آسمان مى‏غريد و رعدو برق مى‏شد اما حتى يك قطره هم باران نمى‏باريد، مردم چشم‏انتظار يكبارش‏بودند اما قسمت اين‏چنين شده بود نه يك دفعه نه دو دفعه بلكه چندين بارهمين‏طور شده بود و بالاخره مردممايوس شدند و جمعيتى آمدند درب منزل اين‏سه آقا (آيات ثلاث) آقاى خوانسارى، آقاى حجت و آقاى صدر (پس ازارتحال‏مرحوم حاج شيخ عبدالكريم 10 سال با اين سه آقا بوديم كه بعد از اين ده سال‏آيت‏الله بروجردى آمدند، قضيهاستسقاء بين اين ده سال و در زمان اين سه آقا اتفاق‏افتاد) آمدند درب منزل اين آقايان ايشان گفتند برويد و حقوق واجبهرا ادا كنيد تاآسمان و زمين هم فتح بركات كنند، در اثر منع كردن حقوق خدايى از مالتان، باران‏سد شده و باب بركات اززمين و آسمان بسته شده، برويد و اينها را ادا كنيد. مردم‏آمدند پيش آقاى خوانسارى و گفتند آقا شما بياييد و نمازاستسقاء را برپا كنيدايشان جواب نداده بود و موكول به بعد فرموده بودند. مردم هم بدون اطلاع ايشان‏به در و ديواراطلاعيه زدند كه: آقاى خوانسارى روز جمعه جهت نماز استسقاءتشريف مى‏برند. صبح آمدند و به ايشان خبر دادند كه آقادر و ديوار شهر پر شده‏است از اين اطلاعيه، آقا فرمودند چه كسى يك چنين كارى كرده من اطلاع نداشتم‏براى استسقاءرفتن شرايطى هست و همين‏طور نمى‏شود مثلا بايد سه روز متوالى تاروز جمعه روزه‏دار بود و شرايطى ديگر، آن‏روز كهبه آقاى خوانسارى گفتند روزپنجشنبه بود و فردا هم روز جمعه، بعضى منافقين مى‏گفتند اگر آقا برود و نمازبخواندهمگى در آب غرق مى‏شويد!! اگر ديديد ابر شد زود برگرديد كه در آب‏باران غرق مى‏شويد!

تمسخر زياد مى‏كردند. يك نااهل و ناجنسى هم رفته بود و به رئيس متفقين‏گفته بود كه فردا روز جمعه، يك جمعيتىمجهز شده‏اند كه بيايند و چاه آب شما رااز روى حسادت پر كنند، چاه آب آنها هم سر راه خاك‏فرج بود. و اتفاقا قرار بودنمازهم در همان خاك‏فرج برگزار شود. اينها هم سر غيظ و غضب بودند اينقدر كه كسى‏نمى‏توانست‏بگويد بالاى چشمتانابروست، مگر كسى مى‏توانست‏با آنها حرف‏بزند حتى شاه هم جرات نمى‏كرد كه به اينها بگويد چرا. خلاصه آمده بودندسر راه‏توپ سوار كرده بودند و لوله توپ را درست مطابق كرده بودند با پل كه بمحض‏مشاهده ابتداى جمعيت‏شليككنند. روز جمعه بسيارى حركت مى‏كنند تا به پل‏مى‏رسند كه از آنجا به خاك‏فرج بروند مسؤول متفقين به توپچيهادستور آماده‏باش‏مى‏دهد اما خدا در دلش مى‏اندازد كه صبر كنيم ببينيم چكار مى‏خواهند بكنند و بادوربين نگاه مى‏كندمى‏بيند همه علما در ابتداى جمعيت در حركتندو عمامه‏هايشان را از سر برداشته و با پاى برهنه مى‏آيند نه بيلى و نهكلنگى همراه‏دارند آخر اينهايى كه مى‏خواهند چاه را پر كنند بيل و كلنگ لازم دارند، پس چرا ذكرمى‏گويند و گريهمى‏كنند؟ خلاصه مى‏بيند اين جمعيت‏به اين گستردگى آمدند و ازجلوى اينها رد شدند. اينهم يكى از نعمات خدايى بودهكه اگر توپى شليك مى‏شده‏بسيارى را از بين مى‏برد.

روز شنبه هم باران نيامد ولى شب يكشنبه حدود 4 ساعت‏باران آمد باقطراتى بسيار درشت و سنگين مثل اينكه آسمانغيظ و غضب داشته باشد ابرهامرتب مى‏غريدند و رعد و برقهاى متوالى آسمان را روشن و زمين را مى‏لرزاند، مگركسىجرات داشت زير باران برود، همه در مدرسه جمع شده بودند زير كتابخانه كه‏نكند باران آنها را بگيرد. بعد آقاىاشراقى(ره) (47) بالاى منبر رفتند و دعا نمودند و دوكلمه گفتند يكى اينكه گفتند هر قطره اين باران بمنزله تير هزار شعبهاست‏به قلب‏و سينه منحرفين و يك كلمه ديگر گفتند كه:

گر نماز آن است كه اين مظلوم كردديگران را زين عمل محروم كرد

بله به ايشان بسيار گفتند آقا صحيح نيست اين نماز را بخوانيد حتى خود بنده هم‏توسط يك كسى اين پيغام را به ايشاندادم و اصلا و ابدا ايشان اعتنايى نفرمودند.بعدا فرمودند من بخودم مغرور نبودم ولى به حقيقت قرآن وثوق داشتمچون‏مى‏دانستم كه اين اطراف از متفقين پر است و امروز مانند آن روز كه اسلام و كفرو ايمان و كفر با هم مقابله داشته‏اندمى‏باشد و اين نماز همان حكم مقابله اسلام‏و كفر را دارد، اگر باران نيايد اسباب وهن شديدى است‏براى قرآن، من وثوقمبه اين‏بود، بخودم وثوق نداشتم. بعد هم كه اين عمل اتفاق افتاد از رئيس متفقين پيغام‏آمد كه حضرت آقا معلوم مى‏شودشما با خداى آسمان و زمين ارتباط مستقيم‏داريد، شما را به خدا قسم يك دعا هم براى ما كنيد، ما خسته شديم از بسكهازخانه و اهل و عيال خود دور افتاده‏ايم، يك دعايى در حق ما ضعفا بكنيد. عوض‏اينكه توپ خالى كنند به التماس افتادهبودند.

س: قضيه مسجد گوهرشاد مشهد چه بوده؟ (48) ج: بعد از جريانات قم كه نشست علما بود بر اينكه رضاخان بايد برود، اوهم‏سخت گرفت‏به اينكه بايد آخوندها جواز داشته باشند و همچنين اينكه زنها نبايدحجاب داشته باشند و كشف حجابرا مطرح كرد. حاج‏آقا حسين قمى (اعلى‏الله‏مقامه) كه در مشهد بودند تلگرافى زدند كه: من آمدم، پرسيده بودند كه چهنيتى‏دارى؟ فرموده بود كه من مى‏خواهم بروم و شفاها با خودش (رضاخان) صحبت‏كنم كه اين چه كاريست كهمى‏خواهى بكنى، چرا مى‏خواهى شاپو سر مردم‏بگذارى و زنها را بى‏حجاب كنى، اگر حرفم را شنيد كه شنيد و اگر نشنيدگلويش رااينطور مى‏گيرم و خفه‏اش مى‏كنم.

وقتى آقاى قمى قبل از آمدن به تهران به مسجد مى‏رود بهلول هم به منبرمى‏رود و بنا مى‏كند تهييج كردن مردم وبسيارى اجتماع مى‏كنند و پس از سخنرانى‏دور آقاى قمى را مى‏گيرند كه به تهران نرويد و همينجا باشيد و بدنبال اينجريان‏بود كه آن ملعون قاتل هم دستور مى‏دهد بهلول را بگيرند و به حبس ببرند و اجتماع‏مردم را در گوهرشاد به گلولهببندند و حتى اشخاص كه دستشان به ضريح بند بوده‏را به گلوله مى‏بندند بطورى‏كه دور حرم حضرت امام رضا(ع)جدول خون راه افتاده‏بود. بعد مرده و زنده را در ماشين مى‏ريزند و چاله‏اى بزرگ مى‏كنند و آنها را پرت‏مى‏كنند توىچاله و خاك مى‏ريزند روى آنها، نه غسلى و نه كفنى، خلاصه قضيه‏فجيعى بود. آن موقع مرحوم حاج شيخ عبدالكريممى‏گفت‏ببينيد آخر به من‏مى‏گويند چرا تو قيام نمى‏كنى، با اين وضع (قتل عام مردم) من چگونه قيام كنم، من‏نمى‏توانمقيام كنم. پس از اين جريان بود كه بكلى از مجالس و محافل مذهبى‏جلوگيرى مى‏كردند. توى سردابها، بيرون باغات ومسجد جمكران يا كوچه‏هاى كج‏و معوج و پرت كه كسى از آنجاها سر در نمى‏آورد مخفيانه روضه‏خوانى مى‏كردندو ازترس، كسى جرات علنى گريه كردن بر اباعبدالله را نداشت.

البته ابتداى كار مرحوم آقاى بروجردى، آن مردكه (محمدرضا) آمد منزل‏آقاى بروجردى و در اتاق ايشان نشستند،خيلى هم گرم گرفتند و چاى خوردندو بسيار مى‏گفت من مطيع شما هستم و خلاصه در باغ سبزى نشان دادند امابعدش‏ديديم چگونه رفتار كردند، تا وقتى آقاى بروجردى حيات داشتند از ايشان‏مى‏ترسيد محمدرضا همان اول كارشآمد و گفت‏حاج‏آقا تقسيم اراضى را اينطورمى‏خواهم بكنم و آقا خيلى سخت‏به او گفتند تو نمى‏توانى اينكار را بكنى،بدون‏اجازه حكام شرع حق دخل و تصرف در املاك را ندارى، كار را سخت نكن كه مردم‏به جنبش درآيند و شاهى‏ات را ازبين ببرند شاهى به جمهورى مبدل شود، دست‏بردار. پس از آقاى بروجردى آنچه را كه در خيال داشت كرد خيلى همخراب كرد تااينكه خداوند اين مرد (حضرت امام خمينى) را مبعوث فرمود و رضا خان كه درمدرسه فيضيه فرياد زده بودذرياتتان را به باد فنا خواهيم داد، ذريه خودش به‏باد فنا رفت!

س: حضرتعالى از كى به اقامه نماز جمعه پرداختيد و آثار اجتماعى،سياسى نماز جمعه را چه مى‏دانيد؟

ج:من نماز جمعه را واجب تخييرى مى‏دانم و از خيلى سال قبل هم بنابرحكم خودم اقامه مى‏كردم تا وقتى ديدم براىمن پيرمرد اشكال دارد، عذر خواستم‏كه ديگر پير شده‏ام. اما آثار اجتماعى آن خوب معلوم است از سنتهاى ائمهاطهارعليهم‏السلام است كه هر جمعه جمعيتى را جمع كنند و نصايح و مواعظ را به گوش‏آنها برسانند آنچه مناسب وقتو زمان عصر است از مسائل سياسى و اجتماعى رابايد گوشزد نمود. در مذهب مسيح هم يك‏روز براى تجمع مردم تعيينشده كه به‏كليسا مى‏روند يكى از منسوبان ما به اروپا رفته بود و مى‏گفت روزهاى يكشنبه‏جمعيت زيادى در كليسا جمعمى‏شوند. چنان مؤدب، يك نفر سيگار نمى‏كشد،يك‏نفر با ديگرى صحبت نمى‏كند، ساكت و صامت همه گوش به آنسخنران دارند،اما اينجا اينطورى نيست‏با اينكه حق (در اينجا) است و آنها ناحق هستند ولى آنهااينطور در ناحقشانمستقيم و پابرجا هستند و ما در حقمان سست و ناپايدار هستيم.

س: تقريرات و نوشته‏هاى حضرتعالى چه مى‏باشد؟

ج: مقدارى از درس مرحوم آقاى سلطان است، پيش از آنكه مرحوم حاج‏شيخ عبدالكريم به اراك بيايند. يكسال تقريراتبحث ايشان را نوشتم. بعد از آن‏تقريرات مرحوم حاج شيخ را هم قدرى از طهارت و از اصول او تقريبا سه دوره ياچهاردوره كه ناتمام بوده و از فقه او هم، مكاسب، بحث‏بيع و خيارات را نوشته‏ايم‏كه بعضى جاهايش ناتمام است.

مباحثه آقاى خوانسارى را هم بعضى وقتها مى‏نوشتم. يك بحث «ارث‏» هم‏مرحوم حاج شيخ در اراك گفته بودند كه آن‏راهم نوشته‏ام. (49)

س: لطفا نظر خودتان را نسبت‏به جنگ و انقلاب اسلامى بيان فرماييد.

ج: نظريه من هم مثل آقاى خمينى است، آقاى خمينى و همه علماء نظرشان‏اين است كه هرگاه اسلام در خطر باشدبايد تمام مسلمانها در مقام دفاع برآيند،هركس كه مى‏تواند. در اين عصر و زمان آقاى خمينى اين مطلب را احراز كردهاست‏كه همين‏طور است‏يعنى دول خارجه تماما دست‏به دست هم داده و مى‏خواهنداسلام را سرنگون كنند و بكلى كلمهاسلام را از ميان بردارند. و چون ديدند كه‏حقيقت اسلام در «اثناعشريه‏» است.

از اين جهت آنها دشمنى تمام با حقيقت اسلام دارند. خصوصا پاپهاى آنها،وادار مى‏كنند كه حقيقت اسلام از ميانبرداشته شود. و اين را حضرت آقاى خمينى‏احراز كرده است و لهذا در مقام دفاع برآمده به هر شكل و به هر نوع كهممكن باشدبايد در مقابل حفظ بيضه اسلام بيرون آمد. و العلم عندالله.

جنگ هم همان دفاع است و پاسداران هم همان جنگجوها هستند كه از اين‏حقيقت اسلام حمايت مى‏كنند و همه‏شانمؤيد و منصورند ان‏شاءالله.

«ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم‏» و پاسدارها جزء همين آيه هستند.

س: حضرت آية‏الله لطفا براى طلاب، پاسداران و رزمندگان و امت‏شهيدپرور توصيه‏اى، نصيحتى و راهنمايى بفرماييد:

ج: توصيه‏اى كه بنده دارم: خداوند تبارك و تعالى مثل حضرت عيسى‏بن‏مريم كسى را كه روح‏الله است اين‏چنين خطابمى‏فرمايد: اى عيسى‏بن مريم ببين‏من به تو چه نعمتهايى داده‏ام. من تو را به روح‏القدس مؤيد كردم ببين چه نعمتىبه‏مادرت (مريم) داده‏ام. خداوند تبارك و تعالى يكى‏يكى نعمتها را براى حضرت‏عيسى(ع) مى‏شمارد.

حال اگر خداوند به ما بگويد، كه اى انسان تو قطره گنديده‏اى در شكم مادربودى. من روح به تو دميدم نفخت فيه منروحى، از روح خودم بر تو دميدم پس تورا انسان نكردم؟ جوانى به تو ندادم؟ قوه و قدرت ندادم؟ روزى به تو ندادم؟زن‏براى تو اختيار نكردم؟ خانه آسايش و استراحت‏به تو ندادم؟ پس چرا فخرمى‏كنى؟ چرا توبه نمى‏كنى؟

شعرى است كه مى‏گويد:

هركه در اين بزم مقرب‏تر استجام بلا بيشترش مى‏دهند

لهذا ما مى‏بينيم كه از خانواده پيغمبر و آل پيغمبر در بزم خدا و در محضر بارى‏تعالى‏در آن بارگاه قدس كسى اقربنيست، از اينها جلوتر كسى نيست‏بلكه علت غائى‏وجود هستند و ساير خلق به اتكاء اينها موجود شده‏اند و هر نعمتى كه بهساير خلق‏مى‏رسد به طفيلى اينهاست، اگر حيات است، اگر رزق است، اگر علم است، اگر هرنعمتى است‏بواسطه اينها بايدبرسد و اينها در بين خالق و مخلوق واسطه‏هاى‏فيض‏اند پس از اينها كسى نزديكتر به خالق متعال نيست، مع‏ذالكمى‏بينيم كه برآنها چه آمده و چگونه هيچ‏كسى از آنها نبوده مگر آنكه با شهادت از دنيا رفته است‏«مامنا الا مسموم اومقتول‏» يا با سم كشته شدند يا با شمشير به قتل رسيدند و هيچ‏يكشان نبودند كه شربت‏شهادت ننوشيده باشند و اگرخداوند بارى‏تعالى حضرت‏حجت(عج) را در پرده غيبت قرار نداده بود حتى به آن حضرت همربت‏شهادت‏مى‏نوشانيدند ولكن خدا نخواست و ايشان را در پرده غيبت قرار داد پس خوشا به‏حال كسانى كه اقتدا كنندبه افضل خلق و به رؤساى خلق و به علت غائى خلق،تمام نعم خدا، وسائط فيض خدا، همچنان كه وسائط فيضربت‏شهادت رانوشيدند آنها هم اقتدا به آنها كرده باشند چه سعادتى از اين بالاتر است كه خود راشبيه به وسائط فيضكنند خوشا به حال آنها (هنيئا لهم. هنيئا لهم. هنيئا لهم)و همچنين در توصيه بنده به برادران اينكه در حديث آمدهاست: ان الصلاة عمودالدين ان قبلت، قبل ماسواها و ان ردت، ردما سواها و هى تنهى عن الفحشاءو المنكر.

براى هر عضوى از اعضاى بدن وظيفه‏اى است، در ابتدا كه قيام و قعودو ركوع و سجود باشد كه چهار تا بيشتر نيست.براى هر يك وظيفه‏اى است، از فرق‏سر تا نوك پا، براى چشم، براى گوش، كف دستها، سر زانو، كمر، حتى نوكانگشتهاهم وظيفه و حكمى است، اين‏چنين وظايف و احكامى در هيچ دين و مذهبى‏وجود ندارد هيچ نيست. و بالاتر ازهمه اين اعضاء مغز سر و مخ سر انسان است كه‏او نيز بايد خيلى توجه داشته باشد، وقتى كه مى‏گويد «اياك نعبد و اياكنستعين‏»بايد متوجه باشد كه مقابل چه كسى ايستاده است، مقابل خانه‏اى ايستاده كه خانه‏خداست‏بايد متوجه باشد كهتمامى اعضاء از مغز سر تا نوك پا در عبادت او باشد،در بندگى او، خضوع و خشوع او باشد و دست‏خضوع به‏طرفش درازكنند، از جمله‏زانو، كمر، سجده‏اى كه مى‏كند ركوعى كه مى‏رود، قيامى كه شروع مى‏كند، قعودش‏همه و همه در خضوعاو باشد و توجه داشته باشد كه وقتى مغزش مشغول عبادت‏و راز و نياز است فكر معامله در بازار نباشد، هر عضوى يككارى را عهده‏دار است.اگر مخ و مغز سر مشغول نباشد اينها همه هيچ مى‏شود و همه از بين مى‏رود. روح،روان، مغز سر وكله‏اش با آن خدايى كه در [مقابل] خانه‏اش ايستاده است‏شفاها لب‏به لب دارد، صحبت مى‏كند. بايد بفهمد كه با چه كسىدارد حرف مى‏زند بايدبفهمد با خدايى كه خالق آسمان و زمين و مشرق و مغرب است‏با چنين كسى روبروگرديده «هوالاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شئى عليم‏» تمامى وجودش‏از سر تا نوك پا مقابل با اوست و با او سر و كار دارد.اگر اينكار را كرد. مى‏شود تنهى‏عن الفحشاء و المنكر و اگر هر شبانه‏روزى پنج‏بار اينكار را كرد مى‏شود تنهى عن‏الفحشاء والمنكر به اين خاطر گفته: ان قبلت قبل ما سواها و ان ردت رد ما سواها.

همه‏اش نماز است، نماز، نماز، همه‏اش نماز نماز نماز است.

مصاحبه روزنامه جمهورى اسلامى با آية‏الله‏العظمى اراكى(ره)

س: حضرت آيت‏الله! لطفا خاطرات خود را از ورود مرحوم آيت‏الله‏حاج شيخ عبدالكريم حائرى به قم و تاسيس حوزهعلميه بيان‏فرماييد:

ج: مرحوم آيت‏الله حائرى ساكن كربلا بود و به هيچ‏وجه در ذهن و خاطراو نمى‏گذشت كه وارد ايران بشود و لازم بود كهدر كربلا بماند تا اينكه مطلب‏مهمى پيش آمد و زيارت حضرت ثامن‏الائمه عليه‏السلام را نذر كرد و به‏دنبال‏وسيله‏اى بود تابه نذر خويش عمل نمايد. حاج آقا اسماعيل فرزند حاج آقا محسن‏عراقى (50) از اين نذر مطلع شد و به ايشان عرض كرد كهبياييد با من تا اراك‏برويم و بقيه‏اش هم با خداست. آقاى حاج شيخ ديد كه نيمى از راه را خداوندفراهم كرده است. حاجآقا اسماعيل ايشان را به اراك آورد و چون بسيار مايل بودكه مرحوم آقاى حاج شيخ در اراك بماند مسافرت مشهد رامرتب به تاخيرمى‏انداخت.

بالاخره در اطراف و اكناف: همدان، كاشان، يزد و شهرهاى ديگر مطلع‏شدند و براى ديدار آقاى حاج شيخ به اراك آمدندو ايشان مجبور به اقامت‏شد.مرحوم آقاى حاج شيخ در مدرسه آقاضياء (51) مشغول تدريس و در مسجدى كه‏در جنبمدرسه بود اقامه جماعت كرد و پس از نماز طلاب دور ايشان حلقه‏زدند و تقاضاى صحبت علمى مى‏كردند. وقتى شروع بهدرس كردند جمعيت‏زيادى در درسشان حاضر مى‏شدند تا اينكه يك روز فرمود: من حوزه اراك راكمتر از حوزه نجفنمى‏بينم. حاج آقا اسماعيل كه از اقامت آقاى حاج شيخ دراراك مطمئن شد به ايشان عرض كرد: آقا تشريف بياوريد تابرويم مشهد. لذامرحوم حاج شيخ هم به مشهد مشرف شدند و پس از بازگشت‏خيال رفتن به‏عتبات را از سر خود بيرونكردند و در اراك مقيم شدند. تا اينكه در شب عيدنوروزى كه مصادف با نيمه شعبان بود، جمعيتى از اهل قم از جملهسيدحسن‏برقعى، (52) سيدمحمد صدرالعلما، (53) سيدمحمود روحانى (54) بسوى اراك حركت كردندو شب عيد از مرحومآقاى حاج شيخ خواستند حالا كه درس تعطيل است‏براى‏زيارت در نيمه شعبان به قم تشريف بياوريد. ايشان را به قمآوردند و از آقاى‏شيخ محمد سلطان الواعظين (55) خواستند كه در ميان جمعيت فراوانى كه ازشهرهاى مختلف به قم آمدهبودند، سخنرانى كند. و بگويد: «ايها الناس! اين‏شخص را ميرزاى شيرازى (56) تنصيص به اجتهاد و عدالتش كرده استقدرش رابدانيد و نگهدارى كنيد و نگذاريد به اراك برگردد.» مردم بويژه تجار و بازاريان‏ايشان را در قم نگهداشتند ومرتب از اراك نامه و تلگراف مى‏شد و مرحوم آقاى‏حاج شيخ جواب مى‏دادند كه عود قبل از عيد فطر ممتنع و محالاست، قرار شده‏است كه ماه رمضان را هم در قم بمانيم و بالاخره در قم ماندند و درس شروع كردندو به طلاب هم شهريهدادند.

آقايان قمى هم كه دنبال فرصت‏بودند به ايشان عرض كردند: آقا، اراك چه‏مناسبتى دارد قم، مشهد است چهار سوقايران است و به چهار سمت راه داردو ايشان هم پذيرفتند و حوزه اراك را به قم منتقل نمودند و بدين وسيله حوزهعلميه‏قم بر اثر ورود ايشان منعقد شد.

س: وضعيت مدارس قم قبل از ورود مرحوم آيت‏الله حائرى چگونه‏بود؟

ج: مدرسه فيضيه تمام حجره‏هايش بسته بود و تنها يكى، دو حجره درانتهاى مدرسه استفاده مى‏شد كه در يكى از آنهاشيخ حسن نامى زندگى مى‏كردو بقيه حجره‏ها بوسيله كسبه اطراف بصورت انبار در آمده بود تا اينكه خداوندلطف كردهو از اين وضعيت‏بيرون آمد و رونق گرفت.

س: از خصوصيات روحى و اخلاقى مرحوم آيت‏الله حائرى صحبت‏بفرماييد:

ج: در مباحثه به او هجوم مى‏آوردند از يك طرف مرحوم آقاى [آقا ميرسيدعلى] يثربى، از طرف ديگر آقا سيدمحمدتقى، [خوانسارى] و از طرف ديگرآقاسيداحمد خوانسارى و از طرف ديگر آقاى [سيد صدرالدين] صدر اشكال‏مى‏كردند ولىيك دفعه نشد كه ايشان ناراحت‏شوند و حتى گاهى پايش راروى پاى ديگرش مى‏گذاشت و مى‏خنديد. آقاى يثربى گفتهبود كه الآن‏خداوند نجف را به قم منتقل كرده است اين درسى كه ايشان مى‏گويد، درس‏نجف است.

س: اينكه شخصيتهاى بزرگى همچون مرحوم آيت‏الله ارباب، مرحوم‏آيت‏الله فيض، و مرحوم آيت‏الله حاج شيخ ابوالقاسمقمى كه در آن زمان‏مقيم شهر قم بودند و خود حوزه درس و بحث داشتند ولى مع‏ذلك ازايشان حمايت و ترويج نمودند،حكايت از شخصيت علمى مرحوم‏آيت‏الله حائرى مى‏كند، درباره شخصيتهاى علمى ايشان توضيح‏بفرماييد.

ج: آقاى حاج ميرزا محمد ارباب زيربار هيچ‏كس نمى‏رفت و خودش را خيلى‏مجتهد مسلم مى‏دانست، و همين‏طور همبود در حديث اولويت داشت‏و اجتهادش نيز خيلى مسلم بود. وقتى به او مى‏گويند كه از مرحوم آقاى‏حاج شيخ دعوت كنكه در قم اقامت نمايد، مى‏گويد: «بايد ببينيم كه مى‏توانيم‏زير بارش برويم يا نه؟! به منزل حاج شيخ مى‏آيند و فرعى رامطرح مى‏كنندو حاج شيخ وقتى پيرامون آن فرع صحبت مى‏كند و حاج سيدمحمد تقى[خوانسارى] هم در مجلسحاضر بود و حاشيه مى‏زد. وقتى كه از مجلس بيرون‏مى‏آيند آقاى حاج ميرزا محمد ارباب به آقاميرزا محمدتقى اشراقى (57) مى‏گويد:«خود ايشان تهمتن علم است و آن سيد هم خيلى خوش‏فهم است.» به همين‏جهت پذيرفت و زير بار حاج شيخرفت. به حاج شيخ گفت: شما نماز جمعه‏اقامه كنيد و من تا دو فرسخ براى شما جمعيت‏حاضر مى‏كنم. ايشان فرموده بود:«الآن بحث ما در فقه به نماز جمعه نرسيده صبر كنيد به بحث نماز جمعه برسد،اگر در بحث نتيجه گرفتم كه نماز جمعهكافى از نماز ظهر است مى‏خوانيم و اگركافى نبود نمى‏خوانيم.» و وقتى به آن بحث رسيد آقاى حاج ميرزا محمدارباب‏فوت كرده بود و رضاخان هم بر مملكت مسلط شده بود و نماز جمعه را ممنوع‏كرده بود و لذا مرحوم آقاى حاجشيخ نماز جمعه و عيد را تعطيل كرده بودندو فرموده بودند كه اگر حاج شيخ ابوالقاسم زاهد قمى (58) در مسجد اماماقامه نمازجمعه كند من ماموما حاضر مى‏شوم.

س: به نظر حضرتعالى رمز موفقيت مرحوم آيت‏الله حائرى در تربيت‏شاگردانى چون حضرت امام خمينى (قدس‏سره)چه بود؟

ج: رمز موفقيت مرحوم حاج شيخ اين بود كه وقتى از استادش كلمه‏اى شنيد[سيدمحمد فشاركى به او تغيرى كرد كهچرا فلان مساله نماز را نمى‏دانى] مثل‏نيشترى بود و ايشان را به تاليف كتاب صلاة وادار كرد. آن كتاب را دو نفرازشخصيتهاى بزرگ مورد تمجيد و تعريف قرار دادند يكى مرحوم آخوند خراسانى‏كه در كربلا به منزل حاج شيخ آمد واوراقى را در طاقچه ديد، وقتى برداشت‏ملاحظه كرد كه اوراق همين كتاب است و بسيار تمجيد كرد و فرمود: «به بهعجب‏خوش عبارت و خلاصه است‏» يكى هم مرحوم آقاى بروجردى بود كه فرمود: من‏كتابى به اين فشردگى و پرفايدگىنديدم.

خود آقاى حاج شيخ مى‏فرمود: من مى‏خواستم كه تا آخر فقه را به همين‏رويه ادامه دهم و پيش خود گفتم كه در خانه رابه روى همه مى‏بندم و خود را براى‏اين كار فارغ‏البال مى‏كنم. بعد ديدم يك چيزى اهم از آن است و آن اينكه اگر يكنفررا كه شبهه‏اى در دين دارد، بتوانم شبهه‏اش را برطرف كنم، اهميتش بيشتر است‏و اين امر او را از آن كار بازداشت.

س: برخورد رضاخان با حوزه و عكس‏العمل روحانيت و حوزه علميه‏قم با او چگونه بود؟

ج: بخاطر دارم كه حاج شيخ محمدتقى بافقى يزدى شهريه تقسيم مى‏كردو عصرهاى پنجشنبه و جمعه در مسجد بالاىسر حضرت معصومه(س) دعاى‏توسل مى‏خواند تا اينكه شب عيد نوروزى كه جمعيت زيادى به حرم آمده‏بودند. طاغوتاول به زنش سفارش كرده بود كه با سر برهنه در يكى از بقعه‏هايى‏كه دربش به ايوان آيينه باز مى‏شود بنشيند. مرحومآقاى ناظم تهرانى كه هميشه‏در حوزه حاج شيخ محمدتقى بافقى حاضر مى‏شد، وقتى شنيد كه چنين اتفاق‏افتاده، باكمال حرص و تغير و با عجله آمد و پا روى شانه‏هاى مردم مى‏گذاشت‏و جلو مى‏رفت تا اينكه از وسط جمعيت‏شروع كرد بهتحقير آن زن كه چرابا سر برهنه آمده است. آن زن هم به طاغوت اول گفت كه چنين اتفاقى افتاده‏است. او هم باعصبانيت‏با توپ سمت قم حركت كرد تا همه را و حوزه رابه توپ ببندد آقاى حاج شيخ براى حفظ حوزه و روحانيتمداخله نكرد.البته آن شخص هم به يك وسيله‏اى فرار كرد و بعدا با جمعى راهى عتبات‏شد.

مصاحبه‏آية‏الله‏العظمى اراكى در مورد حاج آقا رضا اصفهانى صاحب وقايه و حاج آقا نورالله اصفهانى

(مصاحبه كننده آقاى نجفى نواده حاج شيخ محمدرضا)

آية‏الله‏العظمى اراكى: حاج آقا رضا موقعى كه به اصفهان رفت نامه نوشت‏به آقاى‏حاج شيخ: كه به من دو پيشنهادمى‏كنند يكى مى‏گويند امام جماعت‏بشو و يكى‏مى‏گويند قضاوت كن بين مردم در مرافعاتى كه دارند و حكم كن -قضاءشرعى-من از شما استشاره مى‏كنم، شماچه مى‏فرماييد به نظرم مى‏آيد ايشان به من محول‏كردند. و ايشان اشكالمى‏كرد كه چرا ايشان به من عريضه نوشته يعنى ايشان كه بامن همسر است و هم‏رديف است. [اولا اين را بنويس]و ثانيابنويس.

اما امامت جماعت فيضى است كه از مردم به شما مى‏رسد چرا منع مى‏كنيد.

اما مساله قضاوت شما كه اهليت داريد. چه مانعى دارد.

و مى‏فرمود به اعتقاد من آقاى آقاشيخ محمدرضا اول فاضل در كره [زمين]است و از او بالاتر نيست. و مى‏خواست كه او راجانشين خودش كند.

وقتى كه ايشان زمان حاج شيخ به قم مشرف شده بود. فرمود مدرس را فرش‏كنند منبر بگذارند و آقا بروند منبر وهمگى برويد به درس ايشان و ايشان هم دو سه‏روزى منبر رفت و اصحاب آقاى حاج شيخ پاى منبر او رفتند (59) ولىنمى‏دانم چطورشد خودش منصرف شد و برگشت [به اصفهان]. آقاى حاج شيخ مى‏خواست او راجانشين خود كند خيلىعقيده به او داشت‏بى‏اندازه... .

و فرمود ايشان كتابى نوشته و در آن اشخاص ماليخوليايى را اسم‏بردكرده و فرموده است: كسى را سراغ دارم گرفتارماليخوليا شده كه مى‏گفته‏مى‏ترسم بروم در صحن حضرت اميرعليه السلام گفتند چرا مى‏ترسى گفت مى‏ترسم‏دو تامناره‏هاى حضرت امير توى دو سوراخ دماغ من برود. اين را در آن‏كتاب نوشته.

آقاى حاج شيخ فرموده مى‏خواستم در حاشيه كتاب بنويسيم: من‏جملتهم‏صاحب هذاالكتاب به جهت اينكه يك روز منو او در يكى از كوچه‏هاى نجف‏عبور مى‏كرديم يك دفعه ديدم آقاى آقا شيخ محمدرضا خودش را گم كرد.نمى‏دانست چكاركند گفتم چه خبر است چرا چنين شدى [به جلو اشاره كرد و]گفت مگر نمى‏بينى ديدم يكى از گاوميشهاى قوى هيكل باشاخهاى بلند از دورپيدا شد.

گفتم مطلبى نيست‏خوب يك گاوميشى است. گفت نه. اين خيلى قوى است‏و عقلى هم كه در كله ندارد و من خيلىضعيف چه اعتبارى دارد كه يك مرتبه‏شاخهايش را در سينه من فرو كند.

خيلى مزاح بوده درس آخوند خراسانى هم حاضر مى‏شد يك روز وقتى‏مى‏آيد طلاب براى عبور آخوند صف كشيدهبودند و در دو طرف ايستاده بودندآقاى حاج شيخ محمدرضا در يكى از دو طرف واقع شده بود. تا رسيد رو بهآقاشيخ‏محمدرضا گفت هان. گريزپا شده‏اى؟ يعنى دو سه روز بوده درس نيامده بود. فورى‏آقا شيخ محمدرضا گفت. ازقديم اصفهانيها گريزپا بوده‏اند. نفهميدم مقصود چه‏بوده آقاى حاج شيخ مى‏دانست‏يعنى نسبت‏به خراسانيها و آخوندنتوانست‏چيزى بگويد.

بعد فرمود يك روز در يك كوچه‏اى از كوچه‏ها عبور مى‏كرديم، از شهر خارج‏شده بود يك عربى رسيد. مرحوم حاج شيخخيلى بلند بالا قامت. و مرحوم حاج‏شيخ محمدرضا كوتاه قامت‏بود با هم كمال موانست و رفاقت تام و تمام داشتندخيلى،بى‏اندازه. اين عرب بى‏ادب الاغ كوچكى جلوش بود تا رسيد به ما گفت هذابطولك. فورى آقاشيخ محمدرضا دستش رااشاره به ديوار كرد و گفت هذا بعرضك‏حاج شيخ مى‏گفت. من فهميدم كه چى گفت ولى او نفهميد اگر فهميده بوديك‏دعوا مرافعه‏اى پيدا مى‏شد. او گفت هذا بطولك ايشان گفتند هذا بعرضك خيلى‏خوش صحبت‏بوده و مزاح بى‏اندازهداشته است.

فرمود من عيالى داشتم كه فوت شده بود بعد ايشان به من رسيد يا نامه‏نوشت «اعزيك بالاولى ام اهنئك بالثانية.فياليتها كانت القاضية. اين اشاره بقران‏است‏خيلى فهيم و فاضل و عالم بود.» رحمة‏اله عليهم اجمعين كتابى هم در حاشيهكفايه نوشته (60) بنام وقاية [الاذهان]. يك تقريظى هم برعروة‏الوثقى سيد نوشته -چون با سيد خيلى رفاقت داشتههم‏چنين با مرحوم‏آخوند. چون در نوشتن عبارات و ادب عرب ممتاز بوده در عصر او كسى‏نمى‏توانسته مثل او عبارتپردازى كند «ليس بنبى هذا كتابه و ليس برسول و هذااحدى معجزاته هذالسان عربى مبين و تلك رطانة الاعجمين‏»خيلى عبارتهاى‏عجيبى داشت ولى بنده ضبط نكردم در عروة‏الوثقى مرحوم حاج شيخ چاپ شده‏بود. اين كلمه تلكرطانه الاعجمين وهذا لسان عربى مبين. را اصحاب آخوند به‏آخوند رسانده بودند كه اشاره به كتاب شما است. يعنىكفاية رطانة‏الاعجمين‏است. با اينكه با هر دو كمال رفاقت را داشته. بعد آخوند را ديده بود تبرئه كرده‏بود خود را.

و آقاى حاج شيخ مى‏فرمود كه مى‏خواهم از ايشان تقاضا كنيم كه يك‏خطبه‏اى براى «درر» بنويسد. و در ضمن آن درجكند. كه در اين كتاب هرچه كه ازمطالب مرغوبه مطلوبه هست از مرحوم سيد استادم است. مستند است‏بسيداستادمسيدمحمد فشاركى. ولى نشد و فراهم نشد خيلى اظهار محبت مى‏كرد كه‏اين‏كار بشود.

سؤال: اول درر حاج شيخ دو بيت‏شعر است آيا حاج شيخ‏محمدرضا نگفته؟

جواب فرمودند نه. هيچكدام. يكى مال آقاشيخ محمدرضا گلپايگانى است‏يكى از آقا سيدابوالحسن قزوينى، يكى براىدرر گفته يكى براى صلاة. (61)

آقاى آقاشيخ محمدرضا دريكى از تاليفات خود نوشته كه كسى كه اثق بقوله‏گفت (بنده فهميدم مقصود پدرش آقاشيخمحمدحسين است) ماه صيامى بودروزه‏دار بودم در حرم حضرت امير مشرف مشغول زيارت جامعه امين‏الله شدم‏رسيدبه اين كلمه كه موائدالمستطعمين معدة يك‏دفعه ديدم سفره‏اى پهن شده‏و من روى آن سفره هستم و مشغول خوردنشدم تعجب مى‏كرد، روزه يعنى چه‏خوردن يعنى چه. مكاشفه‏اى بوده در عالم مكاشفه.

و از يك ماخذ صحيحى شنيدم ولى حالا يادم نيست: در عالم مكاشفه يارؤيا. از سه نفر اسم برده شده يكى شيخ مرتضىانصارى بعد خطاب به آقاى نجفى‏نواده حاج شيخ محمدرضا كه اين مصاحبه را ترتيب دادند گفتند: درست‏يادم‏نيست اگرشما يادتان است‏بفرماييد آقاى نجفى اضافه كرد: حاج آقا نورالله‏رساله‏اى دارد در احوالات برادرش آقاشيخ محمدحسينكه در آخر تفسير آقا شيخ‏محمدحسين چاپ شده. -اين تفسير حمد است و آياتى از سوره بقره و تمام نشده‏و ناقص مانده.عمرش وفا نكرده است.- در آخر رساله مرحوم حاج آقا نورالله‏مى‏نويسد يكى نقل كرد كه در خواب رسول خداصلى اللهعليه وآله را ديد عرض كرد آقا شيخ‏محمدتقى چطور است فرمود نجات پيدا كرد بشفاعتنا بعد مى‏گويد آقاشيخ‏محمدباقر اصفهانى چطور مى‏فرمايد -پسر مرحوم صاحب تعليقه- فرمود او هم‏بمحبتنا. بعد مى‏پرسد شيخ محمدحسين چطور؟ فرمودند او وارد شد بر خداو خدا هرچه خواست‏به او داد. ورد على‏الله و هو عنه راض - تمام شدبيانات‏آقاى نجفى.

يك مطلبى را آقاى حاج شيخ در مساله اقل و اكثر ارتباطى فرمود در مجلس‏درس آقا سيد محمد فشاركى آقاشيخ محمدرضا اصفهانى شركت مى‏كرده، در اين‏مساله با او پافشارى كرد و اعتراض مى‏كرد. آقاى سيد محمد فرمود در اين مسالهدرمسجد كوفه يا سهله با پدرت آقا شيخ محمد حسين يك ساعت صحبت كردم و اوبرخلاف بود. من اينطرف و نتوانستانكار كند.

باز نقل قول آقا شيخ محمد حسين كه ايشان فرموده عموى ما يعنى صاحب‏فصول عجب كلام نغزى در فصول ذكر كردولى مردم قدردانى نكردند. گفت: مقدمه‏واجب است در لحاظ ايصال به قيد ايصال. ولى مردم قدردانى نكردند.رحمة‏الله‏عليهم اجمعين.

مرحوم صاحب فصول آقا شيخ محمد حسين بود. صاحب تعليقه آقا شيخ‏محمد تقى بود. پدرشان آقا شيخ عبدالرحيم يامحمد رحيم بود كه اهل ايوان كى(كيف) كه يكى از منازل بين مشهد و تهران است، بود. دوتا پسر هريكى علمى درتحقيقشدند.

سؤال: شما از مرحوم حاج آقا رضا اجازه نداريد؟

جواب: نه. مسلك من مثل مرحوم حاج شيخ بود. آقاى حاج شيخ نه اجازه ازآخوند خراسانى داشت نه از سيد محمدكاظم، نه حاج ميرزا حسن شيرازى، نه آقاسيد محمد فشاركى، با اينكه با همه اينها كمال مؤانست داشت، هرچهمى‏خواست‏مى‏دادند عقيده‏اش اين بود كه اجازه هيچ‏كاره است اگر كسى از علامه اجازه داشته‏باشد ولى وجود (62) نداشتهباشد فايده‏اى ندارد. و اگر وجود نداشته باشد هزار اجازه‏داشته باشد از اول شخص دنيا چيزى نمى‏شود.

يك روز در اراك منزل حاج شيخ نشسته بوديم، شخصى بلندبالايى از دروارد شد. صورت قرمزى و ريشهاى كم قرمزىداشت، گفتند ايشان حاج شيخ‏هاشم خراسانى است صاحب كتاب منتخب التواريخ و كتب ديگر. صحبتهايى كردمعلومشد مسافر عتبات است و يكى از منزلها اراك است. از حاج شيخ سؤال كرداحكام ارث و نسب تا چند درجه است. ما همهاولاد آدميم، تا چند طبقه است.آقاى حاج شيخ جواب درستى نداد. ايشان گفت من تعيين كردم گفت‏حضرت‏موسى‏بنجعفر با هارون‏الرشيد در يك مجلسى جمع شدند. هارون به حضرت‏عرض كرد كه شما بنى عم رسوليد ما هم بنى عمهستيم شما چه فضيلتى بر ماداريد؟ حضرت فرمودند فضيلت ما اين است كه اگر من دخترى داشتم بر حضرت‏رسولحرام بود. ولى شما نه. دختر شما را حضرت مى‏گرفت، پس معلوم شد تاهفت پشت مى‏رود. بعد گفت قرآن كريم به ماده وهيات قابل تغيير نيست‏به جهت‏اينكه در هر عصرى از اعصار مواد كلمات و حركات و اعراباتش همه محفوظ است.دستخوردگى پيدا نمى‏كند، نه به ماده نه به هيات. من مى‏خواستم نسبت‏به كافى‏همين كار را بكنم.

يعنى كارى كنم كه كافى شريف هم (الفاظ رواياتى كه در كافى است ماده‏و هيات آنها) تغيير نكند مثل قرآن بمرور اعصارماده و هيات تغييرپذير نباشد. مثل‏قرآن تا دست‏رسى پيدا كردم به يك كتاب و آن كتاب آخوند ملا خليل قزوينى‏است.در شرح كافى و او متعرض همين جهت‏شد و مواد هيات كلمات كافى راهمه متعرض شده و من در اين سفر كه به زيارتمى‏روم مقصد ديگرم اين است‏هركجا از آن نسخه‏اى پيدا كردم تمام را جمع كنم و به چاپ برسانم. حالا شما دراينجانسخه‏اى از مجلدات آن نداريد. بنده يك مرتبه به ذهنم افتاد كه يك جلد ازآنها در كتابخانه پدرم است. پيدا بود كه درزمان خود مؤلف نوشته شده بود. كاغذترمه داشت و جلدش خيلى كهنه شده بود. بعضى جاها يك صفحه را از بالا تاپايين‏قلم زده بود و در حاشيه نوشته بود، نمى‏دانم از كجا بدست پدرم افتاده بود. خيلى‏خوشوقت‏شد. گفت‏بر مننت‏بگذاريد بياوريد بدهيد. پدرم گفت‏حالا گذشت،ولى اين افتخارى بود براى مان. به اتفاق پدرم كتاب را آورديم درمنزل حاج شيخ‏داديم به ايشان يك جلد از كتاب بود. حاج ميرزا مهدى بروجردى به آقاى حاج‏شيخ هاشم گفت عوضاينكه اين كتاب را داده شما كه مشرف مى‏شويد به حرم، ازحضرت بخواهيد خدا ايشان را از مروجين شرع قرار دهد.آقاى حاج شيخ فرمودوجود لازم است و انگشترى فيروزه داشت‏به من داد.

سؤال: در مورد حاج آقا نورالله و قيام قم و رابطه ايشان با حاج شيخ و آمدن‏ايشان به قم اگر مطلبى داريد بفرماييد.

جواب: بنده از اين اجتماعات دور بودم، در عين حال به گوشم رسيد.رضاخان على‏الاتصال گوشى دستش بود و احوالحاج شيخ را مى‏پرسيد حالت‏چطور است و ايشان مريض بود و در مجالس حاضر نمى‏شد. اينها هم همه جمع‏شده بودنداز همه اطراف، علماى تهران، علماى اصفهان، علماى همدان و شيرازجمع شده بودند. و رئيس ايشان حاج شيخ بود وحاج شيخ حاضر نمى‏شدو مريض بود و در گوشه صحن نو گوشه‏اى‏كه مى‏رود توى صحن موزه عصرهااجتماع مى‏شد ربعصحن را مى‏گرفت‏سخنرانى و دعا و ختومات و توسل به‏حضرت زهرا و سيدالشهدا. ولى حاج شيخ نبود ولى همه بودندحاج شيخ محمدرضا هم بود.

يك دفعه گفتند: حاج آقا نورالله كه اصل اساس بود همه خرجها از كيسه‏ايشان بود (شايد اول متمول ايران بود) فوت شد.سه روز جنازه معوق بود و حمل‏به عتبات كردند. كسى نفهميد چه شد. و آن شخص دق و دل اين را در مشهدخراسان بجاآورد. آن‏قدر آدم كشت، اشخاص را كشت كه پاى ضريح خون جارى‏شد و مردم به ضريح پناه آورده بودند مثل جدول آبدر اطراف ضريح حضرت‏ثامن‏الائمه خون جارى شد. اشخاص دستشان به ضريح بند بود گلوله مى‏ريخت‏به‏بدنشانجنازه‏ها را جمع مى‏كردند زنده و مرده و توى گارى مى‏ريختند و در چاله‏مى‏ريختند. چه كارها كرد.

يك دفعه هم علماى نجف آمدند آقاى نائينى و اصفهانى (63) و آقا سيدابوالحسن درس شروع كردند، پنج‏شش ماه در اينجابودند.

سؤال: حاج شيخ بر جنازه نماز نخواند؟

جواب: نمى‏دانم. داخل اين امور نبودم. ولى حاج شيخ با شيخ محمدرضابودند و بى‏اندازه ارتباط داشته و مى‏خواستايشان را جانشين خود كند و بعضى‏هم با ايشان رفتند به اصفهان. از جمله آقا سيد محمد على پسر آقا سيد مهدى‏كاشىاراكى و بعد برگشت.

سؤال: از خود حاج آقا نورالله مطلبى نداريد؟

جواب: يك مطلب را از آقا سيد محمد تقى خوانسارى شنيدم كه چون‏ايشان متمول عمده بوده، املاك زيادى داشته دراطراف اصفهان. و شريك ملكهاايشان را آزار مى‏دادند و شكايت مى‏كردند و ايشان را به تهران مى‏بردند. و در يكى‏از اينسفرها توقف ايشان خيلى طول مى‏كشد. تهران عارض مى‏شدند و آقا راجلب مى‏كردند به تهران دو تا و سه تا و بيشتر وكمتر. يكى از اين دفعات كه ايشان رابرده بودند خيلى طول كشيده بود. مثلا پنج‏شش ماه، آقا صدر اعظم ميرزا على‏اصغرخان اتابك اعظم صاحب اين صحن را مى‏خواهند و مى‏فرمايند من كار دارم‏درس و بحث دارم چرا مرا اين‏قدر معطلمى‏كنيد، در تهران و مانع رفتن مى‏شويدآقاى آقا سيد محمد تقى نقل كرد. گفته بود مى‏خواهى حقيقت امر رابگويم‏مى‏گويد اين نگه داشتن شما در تهران و طول مدت نه زير سر من است نه زير سرشاه. زير سر روس است تا مى‏گويدزير سر روس است دستش را بالا مى‏برد ومى‏گويد خدايا مرا با روس چكار و روس را با من چكار. اشك از چشمشسرازيرمى‏شود. به محض اين لشكر روس تا مرز ايران آمده بود و نزديك بود وارد ايران‏شود. ايشان را گفته بودند در تهراننگه دارند كه مبادا ايشان در اصفهان غوغايى‏به‏پا كند و به محض اين جمله از ايشان ژاپن گلاويز روس مى‏شود و آنلشكرسر مرز همه بر مى‏گردند و به آقاى نجفى مى‏گويند برگرديد برويد يك چنين‏اشك چشمى از آقاى نجفى باعث‏شدژاپن گلاويز شد با روس و نسل تزار را از بين‏برد كه برد.

سؤال: رابطه آقاى نجفى با شيخ فضل‏الله نورى و اعدام شيخ چه بود؟

جواب: پدرم گفت‏يك سفر رفتم اصفهان. رفتم در مسجدى كه آقا نجفى درآنجا درس مى‏گفت در آنجا نشستم و سياحتمى‏كردم. درس شروع كه مى‏كرد يكى‏از اصحاب بنا مى‏كرد با صداى بلند اعتراض كردن و ايشان سرش پايين بودگوش‏مى‏داد و حرفى نمى‏زد و بعد از مدتى سرش را بلند مى‏كرد و مى‏فرمود اجازه‏مى‏دهيد من صحبت كنم. اين را پدرمنقل كرده و از حوصله ايشان تعجب مى‏كرد كه‏اوقاتش تلخ نمى‏شد.

سؤال: رابطه حاج آقا نورالله و شيخ فضل‏الله ؟

جواب: در موقعى‏كه شيخ فضل‏الله مخالف بود با مشروطه، نامه‏اى از طرف‏آقاى نجفى براى ايشان مى‏آيد كه من گمانمى‏كنم مصداق اين آيه شد: «ان‏الذين‏يكفرون بايات... و يقتلون النبين بغير حق و يقتلون الذين يامرون بالقسط من‏الناسفبشرهم بعذاب اليم.»

آقاى حاج شيخ نقل كرد گفت در سرمن‏راى بودم نامه‏اى از فرزند حاج شيخ‏فضل‏الله براى ايشان رسيد. نامه را باز كرد وخواند و رو به من كرد. يعنى حاج شيخ وگفت من مى‏ترسم كه اين فرزند مرا بدار ببرد. و همينطور شد. همان فرزندنقل‏قسمت كرد وقتى‏كه بالاى دار بود.

سؤال: بعد از آنكه شيخ فضل‏الله به دار زدند آقاى نجفى اعتراض نكرد؟

جواب: نفهميدم من آن وقت‏سيوطى مى‏خواندم پيش شيخ جعفر (شيثى)كه از طلاب اصفهان بود. صحبت دار مرحومشيخ شد بنده اوائل تكليف بودم.ايشان مى‏گفت چرا به دار زدند لااقل تبعيد مى‏كردند.

سؤال: راجع به حاج آقا حسين قمى در زمان رضاخان چه اطلاعى داريد؟

جواب: در اثر كشف حجاب و كلاه شاپو و اتحاد شكل مرد و زن لباس فرنگى‏كردن و اينها آقاى حاج شيخ تقيه مى‏كرد.آقاى حاج آقا حسين تحمل نكرده‏تلكراف مى‏كند براى شاه كه من آمدم.

شنيدم كه فرموده بوده مى‏خواستم بروم به تهران و محل خلوتى او را گيربياورم اولا به نصح و لسان لين به او بخوانم و بهدست و پايش بيفتم و اگر قبول نكردبچسبم به گلويش و خفه‏اش كنم. بعد آقاى بهبهانى كه خيلى به او معتقد بودبه‏رضاخان گفته بود ايشان مرض عصبى دارد و حرف درستى ندارد از روى عقل‏درست كار نمى‏كند. گفته بود چكار كنم.گفته بفرست‏به عتبات جواز داد و رفت. دراثر آن به حرم حضرت رضا جسارتها كرد. خداوند خودش اصلاح كند كارها را.

از دكتر مدرسى خودم شنيدم كه براى سيد محمد تقى نقل كرد. گفت آقا سيدعبدالحسين پسر سيدجواد قمى‏بود.وكيل‏قم بود. آقا سيدجواد قمى‏معروف است‏واز علماى‏بزرگ قم‏بود ودكتر مدرسى ازقول آن‏وكيل نقل كرد. از قول خودرضاخان‏كه گفته بود اگر شيخ عبدالكريم يك كلمه مخالفت كرده بود فورى يك ماشين درخانه‏اش حاضر مى‏كردممى‏فرستادمش به‏جايى كه عرب نى‏بيندازد. و مى‏كرد اين‏كار را كسى حريف او نبود. و كسى اعتراض نمى‏كرد و آنجا هم اورا رها نمى‏كرد مثل‏سيدحسن مدرس‏كه اورا فرستاد به‏خواف وبعدكشتش. سيدحسن مدرس‏را فرستادبه خاف بعددستور مى‏دهد به مامورين كه بايد بكشيد او را. بعد يك استكان چايى‏مى‏آورند كه در آن سم بوده كه بايد بخوريد گفتهبود روزه‏ام، گفته‏اند بايد بخورى‏و مى‏خورد. ديدند اثرى نكرد درازش مى‏كنند و عمامه‏اش را باز مى‏كنندبه‏گردنش‏مى‏پيچند وفشار مى‏دهند وخفه‏اش مى‏كنند. با حاج شيخ هم‏همين‏كار را مى‏كردند.

پس آن حوصله و صبر حاج شيخ عبدالكريم باعث‏شد كه اين حوزه محفوظبماند تا مثل آقاى خمينى كسى از آن بيرونآمد و دودمان او را به كلى به باد فناداد... صبر و حوصله او مثل صبر و حوصله حضرت مجتبى بود و قيام ايشان مثل‏قيامحضرت سيدالشهدا بود. اگر امام حسن حوصله نكرده بود معاويه بكلى كتاب‏و سنت را از بين برده بود و به ما نمى‏رسيد.پسرش گفت:

لعبت هاشم بالملك فلاخبرجاء ولاوحى نزل

پس آن صبر باعث‏شد كه اين كار را نكرد و پس از آن پسرش يزيدمى‏خواست چنين كارى بكند كه امام حسين قيام كرد.


 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation