بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حقیقت گمشده, شیخ معتصم سید احمد ( )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest - حقيقت گمشده
     hqiqt001 - حقيقت گمشده
     hqiqt002 - حقيقت گمشده
     hqiqt003 - حقيقت گمشده
     hqiqt004 - حقيقت گمشده
     hqiqt005 - حقيقت گمشده
     hqiqt006 - حقيقت گمشده
     hqiqt007 - حقيقت گمشده
     hqiqt008 - حقيقت گمشده
     hqiqt010 - حقيقت گمشده
     hqiqt012 - حقيقت گمشده
     hqiqt013 - حقيقت گمشده
     hqiqt014 - حقيقت گمشده
     hqiqt017 - حقيقت گمشده
     hqiqt018 - حقيقت گمشده
     hqiqt019 - حقيقت گمشده
     hqiqt020 - حقيقت گمشده
     hqiqt021 - حقيقت گمشده
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

شافعى نيز افرادى كه عليه على (ع ) قيام كرده وبا ايشان جنگيدند رااهل بغى مى داند واين مساله , تـهـمـت تـشـيـع را درباره او تثبيت مى كند, واين تهمت كابوسى بود در سينه حاكمان آن زمان .
ولى پس از بررسى وتحقيق مشخص مى شود كه تشيع شافعى تشيعى است نسبت به جامعه آن روز كه به تبعيت از سلاطين خود غرق دردشمنى نسبت به اهل بيت (ع ) بود.
از ايـن رو شافعى متهم به تشيع شده , والا اگر آن جامعه را از پيروى حاكمان وسياستهاى آنها جدا كـنيم , هيچ دشمنى نسبت به اهل بيت نخواهيم يافت , مگر خوارج وهر كه دنباله رو آنها باشد .
پس مـحـبـت اهـل بـيت در دل هر مسلمانى كه تسليم سياست نشده باشد نفوذكرده ولذا شافعى نيز دوسـتـدار اهـل بيت بود بدون آنكه شيعه باشد.اختلاف اين دو مساله زياد است , زيرا هر كه اصول وارزشـهـا رادوست داشته , اهل بيت كه الگوى اين ارزشها بودند را نيز دوست مى دارد, هر چند كه مسلمان نباشد .
شاهد بر اين مطلب زياد است ,كافى است نويسنده مسيحى جرج جرداق را در نظر بگيريم كه موسوعه اى پنج جلدى درباره امام على (ع ) تاليف نموده وايشان رابا عظيم ترين صفات مـعـرفى كرده است .. .
ويا نويسنده ديگر درباره صديقه طاهره فاطمه زهرا(ع ) كتابى به نام فاطمه وتـر فـى غـمدمى نويسد .
اين نويسنده , سليمان كتانى صاحب كتاب الامام على نبراس ومتراس است .
همچنين طولانى ترين قصيده جهان كه پنج هزار بيت دارد را يك مسيحى درباره امام على بـن ابـى طـالـب (ع )سـروده است ودومين قصيده سه هزار بيت داشته وآن را نيز يك مسيحى در فـضـايل امام على بن ابى طالب (ع ) سروده .. .
وقصيده سوم هم از يك مسيحى درباره امام على (ع ) در هزار بيت سروده شده است .. .
ولى هيچ يك از اينها دليل بر تشيع نيست , زيرا صرف محبت كافى نـبـوده بـلـكـه مـحبت واقعى عبارت است از موالات وپيروى كامل وبى شائبه نسبت به اهل بيت وگرفتن معارف دين واحكام اسلام از آنان , همانگونه كه شاعر مى گويد: لو كان حبك صادقا لاطعته ان المحب لمن يحب مطيع 1 اگر در محبت خود راستگو بودى , او را اطاعت مى كردى , هر كه محبت كسى را داشته باشد, او را اطاعت مى كند.
امام احمد بن حنبل : احـمـد بـن مـحمد بن حنبل بن هلال .
متولد سال 164 هجرى .
طبق خبر مشهور در بغداد وبنابر خـبـرى ضـعـيـف تـر در مـرو مـتـولـدشـده اسـت .
احـمد از ناحيه پدر يتيم بوده ومادرش او را بزرگ كرده است .
او در پانزده سالگى يعنى در سال 179 هجرى رو به تحصيل علم آورد .
ابتدا قراءت قـرآن وادبـيـات عـرب خـوانـد, سـپـس به تحصيل علم حديث پرداخت .
اولين استاد او هشام بن بـشـيرسلمى متوفاى سال 183 هجرى است كه احمد مدت سه سال يابيشتر از محضر او استفاده كـرده اسـت .
سـپس به مكه , كوفه , بصره ,مدينه , يمن , شام وعراق براى تحصيل حديث سفر كرده ودرمحضر اساتيد مختلفى تحصيل نموده كه نيازى به بردن نام آنان نيست , ومهمترين آنها شافعى مى باشد .
عجيب اين است كه حنبلى ها شافعى را شاگرد احمد مى دانند.
احـمد شاگردان فراوانى دارد از جمله احمد بن محمد بن هانى معروف به اثرم متوفاى سال 261 هـجـرى , صـالـح بـن احمد بن حنبل كه بزرگترين فرزندان او است وعبداللّه بن احمد بن حنبل متوفاى سال 290 هجرى كه از پدرش حديث نقل كرده است :

از كتابها وآثار احمد:

احـمـد كـتابى در فقه تاليف نكرده كه به عنوان اساس مذهب فقهى اوبه شمار رود بلكه او داراى كتابهايى است كه در شمار موضوعات فقهى بوده مانند المناسك الكبيره , المناسك الصغيره و رسـاله كوچكى در نماز كه اين كتابها تنها كتاب حديث بوده هر چند او به شرح وتوضيح موضوعات آن پرداخته است ((385)) .
معروف است كه او علاقه اى به كتابهاى شامل تفريع وراى ندارد.روزى به عثمان بن سعيد گفت : بـه آنـچـه در كـتـابـهـاى ابى عبيد, يانوشته هاى اسحاق , سفيان , شافعى يا مالك آمده است توجه نكن ,بلكه اصل را درياب .
از مـشهورترين تاليفاتش در حديث مسند او است كه شامل چهل هزار حديث بوده واز اين ميان ده هـزار حـديـث تـكـرارى اسـت .
احـمـد مـسـنـد خـود را تـوثيق كرده , وقتى درباره حديثى از او مـى پـرسـنـدمـى گـويد: ببينيد آيا در مسند وجود دارد يا نه , اگر نيست حجت نمى باشد .
ولى بسيارى از حفاظ مسند او را نپذيرفته , بعضى ازروايتهاى آن را نادرست دانسته , وبه صراحت اعلام داشته اند كه روايتهاى جعلى در آن وجود دارد, البته در اينجا مجال اين بحث نيست .

گرفتارى احمد بن حنبل :

مـهـمترين تحول در زندگى احمد بن حنبل , مشكلاتى است كه بسبب سخنش درباره عدم خلق قرآن دامنگير او شد .
اين گرفتارى از زمان مامون آغاز شد .
مامون مردم را به زور وادار مى كرد كه قـائل بـه مـخـلوق بودن قرآن باشند .
او مردى متكلم وعالم بود ومنشورى به تمام فرمانداران خود فـرستاده , آنان را امر كرد كه درباره خلق قرآن مردم را امتحان كنند .
در اين منشور آمده است : بر خـلـيـفـه مسلمين واجب است دين را حفظ وبر پاداشته ودر ميان رعيت براساس حق عمل كند.
امـيرالمؤمنين خبر دار شده است كه اكثريت نادان جامعه وعموم افراد سطح پائين , كه نه آگاهى وبـصيرت , نه ارشاد وهدايت الهى ونه برخوردارى از نور وبرهان دانش دارند درهر ديار وسرزمينى بـاشند, نسبت به شناخت خداوند جاهل وناآشنا بوده , ودرباره حقيقت دين , توحيد وايمان به خدا در گـمراهى بسر برده , واز واضحترين مسائل اعتقادى وراه واجب الاتباع الهى عقب مانده اند, آنها نه قدر خدا را آنگونه كه شايسته است دانسته ونه درباره او معرفت صحيحى داشته ونه فرق ميان او وخـلـقش رافهميده اند, زيرا راى آنها ضعيف وعقلشان ناقص بوده وقدرت تفكر وتدبر ندارند, آنها خـداوند تبارك وتعالى را با قرآنى كه نازل كرده است , يكى دانسته وهمگى معتقد شده اند كه قرآن قديم وازلى بوده وخداوند آن را نيافريده است ... ((386)) .
از ايـنـجـا مساله آشوب برانگيز خلق قرآن آغاز شد, ولى ابن حنبل درزمان معتصم به دام امتحان وشـكـنـجه افتاد زيرا قبل از امتحان اومامون از دنيا رفت معتصم در امتحان كردن وتذليل مردم بـسـيارشديد بود, وقتى كه نوبت احمد بن حنبل نيز رسيد, معتصم سوگندياد كرد كه احمد را با شمشير نخواهد كشت , بلكه وى را پى درپى كتك خواهد زد.. .
واو را در جاى تاريكى قرار خواهد داد كـه اصـلانورى نبيند .
بدين ترتيب به مدت سه روز احمد را روزانه براى مناظره مى آوردند تا شايد تسليم حكم خليفه شود ولى او بر قول خود باقى مانده وهرگز نپذيرفت .
وقتى معتصم از او نااميد شـد,دسـتـور داد وى را بـا شـلاق بزنند, آنها احمد را 38 ضربه شلاق زدندولى اين شكنجه ادامه نـيـافـت , زيرا معتصم دستور آزادى ابن حنبل را صادر كرد واين مساله موجب تعجب است , آيا اين مـقـدار كـافـى بود تا از احمد يك قهرمان تاريخى بسازد, در حالى كه تاريخ شاهدافرادى است كه بـيش از او شكنجه شده وصبر كردند ؟! وانگهى چرا اين شكنجه ادامه نيافت ؟
! آيا او خضوع كرده وقول سلطان راپذيرفت ؟
بعضى ها گفته اند كه مردم در برابر كاخ سلطان اجتماع كرده وخواستند حمله كنند ولذا معتصم دسـتـور آزادى او را داد..., ولـى ايـن خـبـر بـا تـاريـخ مـعتصم سازگار نيست , زيرا او معروف به قدرت ,قوت اراده وعظمت دولت بوده واز غضب عوام هراسى نداشت ,وانگهى آن مردم چه كسانى بـودنـد ؟
, آيـا آنها پيروان احمد بودند ؟!ولى احمد قبل از اين گرفتارى معروف ومشهور نبوده تا چـنين پيروانى داشته باشد, واگر واقعا پيرو او بودند, احمد خروج برسلطان را تحريم كرده بود...! پس اين سبب قانع كننده نيست .
ظـاهرا سبب اين آزادى پذيرش احمد نسبت به امر خليفه وتسليم در مقابل راى او است , همانگونه كـه جـاحـظ در رسـالـه خـود خـطـاب بـه اهـل حديث پس از نقل داستان اين گرفتارى چنين مـى گويد:واين صاحب شما يعنى احمد بن حنبل مى گفت : تقيه جايز نيست مگر در ديار شرك , پس اگر اقرار او به خلق قرآن بر اساس تقيه بوده , كه اين تقيه در ديار اسلام واقع شده ولذا او خود را تـكـذيـب نموده است , واگر اين اقرار او صحيح وبر اساس حقيقت است پس نه شما با او ونه او با شـمـا اسـت , علاوه بر اينكه او شمشيرى بر سرخود نديده وشلاق زيادى نيز نخورده بود, تنها سى ضـربـه بـا فـاصله از يكديگر وغير شديد دريافت كرده وچندين بار اقرار نمود .
احمدنه در مجلسى تـحت فشار قرار گرفته , نه وضعيت او نا اميد كننده بود, نه آهن بر او سنگينى نموده ونه از شدت تـهـديـد او را تـرسانده بودند, بلكه با نرم ترين سخن با وى مناظره نموده واو خشن ترين جوابها را مى داد, آنها سنگين برخورد كرده , واو بى توجه به آنان بوده , آنها با حلم رفتار كرده واو از كوره در مى رفت ((387)) .
هـمچنين يعقوبى در تاريخ خود سخن جاحظ درباره اعتراف احمدبن حنبل به اينكه قرآن مخلوق است را آورده , مى گويد: معتصم ,احمد بن حنبل را درباره خلق قرآن امتحان كرد, احمد گفت : مـن عـلـمى را بدست آورده ام , ولى چيزى از گفتار شما را درباره آن نمى دانم , آنگاه فقها را براى مناظره با او آوردند, عبدالرحمن بن اسحاق وچند تن ديگر با وى مناظره كردند.. .
ولى او حاضر به قـبـول ايـنـكه قرآن مخلوق است نشد, سپس او را چند ضربه شلاق زدند,آنگاه اسحاق بن ابراهيم گفت : يا اميرالمؤمنين , اجازه دهيد من با اوبه مناظره بپردازم , گفت : اجازه دادم , اسحاق گفت : آيا اين علمى كه بدست آورده اى , ملكى آن را براى تو نازل كرده يا از ديگران يادگرفته اى ؟! احمد گفت : از ديگران ياد گرفته ام .
اسحاق گفت : يكى پس از ديگرى بدست آورده اى يا همه را باهم ؟
گفت : يكى پس از ديگرى ياد گرفته ام .
اسحاق گفت : پس يك چيز مانده است كه آن را ياد نگرفته اى .
احمد گفت : چيزى مانده است كه آن را ياد نگرفته ام .
اسحاق گفت : پس اين هم از آن جمله است كه ياد نگرفته واميرالمؤمنين آن را به تو ياد داد.
احمد گفت : پس من هم قائل به قول اميرالمؤمنين هستم .
اسحاق گفت : درباره خلق قرآن ؟
احمد گفت : در خلق قرآن .
آنگاه شاهد بر او گرفته , وبه وى خلعت دادند وبه منزل روانه كردند ((388)) .
پـس ايـن جـنـجـال پـيـش از آنكه حقيقت داشته باشد ساختگى است ,وحنبلى ها از آن افسانه ها وداستان ها ساخته تا تبليغى براى امامت احمد بن حنبل باشد .
والا اگر اين مساله بر اساس واقعيت بررسى شود, هيچ گاه ابن حنبل قهرمان آن نخواهد بود.

قهرمانانى كه در تاريكى مانده اند:

(1) احـمد بن نصر خزاعى , كه در سال 231 هجرى كشته شد, ازعلما بوده وشاگرد مالك بن انس اسـت .
ابـن مـعـيـن ومـحـمـد بـن يـوسف از او روايت كرده اند, روزى واثق عباسى او را امتحان كرده پرسيد: نظر تو درباره قرآن چيست ؟
گـفت : سخن خدا مخلوق نيست .
واثق سعى كرد او را وادار كند كه بگويد قرآن مخلوق است , ولى او نـپـذيـرفـت .
درباره تجسم خدا درروز قيامت از او پرسيد, آن را قبول كرده ودرباره اش حديث نـقـل كرد .
واثق گفت : واى بر تو, آيا خداوند ديده مى شود همانگونه كه اجسام محدود ديده شده , ومـكـانـى او را در بـرگرفته وبراى ناظرمحصور مى شود, تو با اين خدائى كه توصيف كردى كافر شـده اى ,ولـى احـمـد خـزاعـى بر راى خود اصرار كرد, وخليفه دستور دادشمشيرى را كه نامش صـمـصـامه بود آوردند, واثق گفت : من اميدثواب دارم نسبت به كشتن اين كافر, كه خدايى را عبادت مى كند كه ما آن را نپرستيده وبا صفاتى كه او گفت نمى شناسيم .
سپس شمشيررا بدست گـرفـتـه وگـردن او را زد, ودستور داد سر او را به بغداد برده وچند روزى در جانب شرقى شهر وسپس چند روزى در جانب غربى آويزان نمودند .
واثق كاغذى نوشت كه روى سر او قرار داده شد.
مضمون آن كاغذ چنين بود: اين سر احمد بن نصر بن مالك است .
بنده خدا امام هارون واثق ازاو خواست كه قائل به خلق قرآن وعدم تشبيه شود, ولى او نپذيرفته وعناد نمود وخداوند او را زودتر به آتش فرستاد ((389)) .
(2) يـوسـف بـن يـحـيى بويطى , شاگرد شافعى وادامه دهنده حلقه درس او .
او را در چهل رطل زنـجـيـر آهن بسته واز مصر به بغدادبردند .
در آنجا امتحانش كردند كه بگويد قرآن مخلوق است , ولـى او نـپـذيرفته , گفت : به خدا سوگند, در اين غل وزنجير خود مى ميرم تا اقوام بعد بدانند كه گـروهـى در ايـن راه در زنجير مردند, واگر بر اوواثق وارد شدم جز سخن راست چيزى نخواهم گفت .
او همچنان بر عقيده خود اصرار كرد تا آنكه در سال 232 هجرى در زندان مرد.
....افـراد ديگرى نيز بودند كه مجال ذكر نام آنها نيست وهمگى محكم تر واستوارتر از احمد بودند, پـس ايـن ظـالـمـانـه اسـت كـه چـنـين گرفتارى را مخصوص احمد بن حنبل دانسته وآن را از بزرگترين قهرمانى هاى او تلقى كنيم , در حالى كه او اصلا چنين نبود, زيراهمانگونه كه ديديم در برابر معتصم خضوع واعتراف كرد.

احمد در عهد متوكل :

وقتى متوكل به قدرت رسيد به عكس زمان مامون , معتصم وواثق ,اهل حديث را مقرب ومعتزله را سـركوب نمود, آنها را درباره خلق قرآن امتحان نمود, هر كه قائل به خلق قرآن بود وى را شكنجه وبه قتل مى رساند, وبدين صورت اهل حديث به خواسته خود رسيده ,آوازه آنها بالا رفت , وبه جايگاه بلندى رسيدند, آنان توانستند انتقام خود را به شدت از معتزله بگيرند.
احمد امين مى گويد: متوكل خواست افكار عمومى را در بر گرفته وتاييد همگان را بدست آورد, لـذا قـول بـه خـلـق قـرآن را كـنـار گـذاشته ,امتحانها ومحاكمه ها را تعطيل ومحدثين را يارى كرد ((390)) .
بـيـشترين سهم در تقرب به متوكل از آن احمد بن حنبل بود, زيراتنها او از قضيه گرفتارى قرآن جـان سـالـم بـه در بـرد, پـس از آنـكه قهرمانان اين آشوب به قتل رسيدند, متوكل به امرا توصيه مـى نمودكه احمد را تقدير واحترام كنند .
او بهترين جايزه ها را براى احمدقرار داده وماهيانه چهار هزار درهم حقوق به او مى داد ((391)) .
بدين وسيله ستاره احمد صعود نموده , مردم زيادى دنباله رو او شـده ,رجـال حـكـومـتـى , اعيان واشراف به سوى او روى آوردند .
ودر مقابل احمد فتوى به درستى خلافت , امامت ووجوب اطاعت از متوكل داده , دولت را تاييد وپشتيبانى نمود, واين كار از احمد جاى تعجب ندارد زيرا او قائل به لزوم اطاعت از حاكم است چه مؤمن باشد چه فاسق .
احـمـد در يـك رساله خود چنين مى گويد: اطاعت وفرمانبرى از ائمه واميرالمؤمنين , چه مؤمن باشند چه فاسق , وهر كه به خلافت رسيده ومردم او را پذيرفته وتاييد كردند, يا آنكه با زور شمشير بـرآنـهـا مسلط ونام اميرالمؤمنين را گرفت , اطاعت از تمام اينها واجب است وجنگيدن در ركاب امراء مؤمن يا فاسق تا روز قيامت صحيح است .
اجراى حدود بدست اين ائمه بوده وهيچ كس حق مخالفت ونافرمانى با آنها را ندارد.
پرداخت صدقات به آنها جايز ومجزى است چه مؤمن باشند چه فاسق .
نماز جمعه پشت سر او ويا هر حـاكـمى جايز بوده وهر كه نمازش را دوباره بخواند بدعت آفريده , اخبار را ترك وبا سنت مخالفت نموده است .
اگـر كـسى عليه يكى از ائمه مسلمين كه مردم وى را قبول وبه هرنحو ممكن , چه با رضايت چه بازور, بر خلافت او اقرار كرده اندقيام كند, ياغى به شمار رفته , ومخالف آثار رسول اللّه است , واگر دراين حالت بميرد گويا در زمان جاهليت مرده است ((392)) .
ابـو زهـره در هـمين كتاب در صفحه 522 مى گويد: احمد نظرى داردكه با ساير فقها هماهنگ است وآن درباره صحت امامت كسى است كه به قدرت رسيده وبه خوبى حكومت كرده ولذا مردم او راپذيرفته اند, بلكه احمد نظرى بيش از اين نيز دارد, او مى گويد هركه به قدرت برسد هر چند فاسق باشد بايد از وى اطاعت نمود تاآشوب برپا نشود.
از اين رو مى بينيم پيروان او از سلفى ها ووهابى ها معتقدند كه حسين بن على (ع ) ياغى بوده ويزيد بايد او را مى كشت زيرا عليه امام زمان خود قيام كرده است .
من اين نظر را با گوش خودشنيده ام , يـكـى از آنـهـا در اين باره با من بحث نموده وبا تمام نيرو ازيزيد دفاع مى كرد ومى گفت : حسين عـلـيـه امـام زمـان خـود خـروج كـرده وبـايـد كـشـتـه مى شد .
حال ببينيد تقليد كوركورانه از گذشتگان ,انسان را به كجا مى كشاند .
احمد بن حنبل در برابر حسين (ع ) چه ارزشى دارد كه قول او را قبول وبه فتواى او عمل كرده وحسين رامتهم به ظلم وتجاوز نمائيم ؟! اگـر از اين تقليد كوركورانه دست كشيديم ودر آيات قرآن تدبرنموديم , وضع ما بهتر از اين بوده وبـه حـق نـزديـكـتـر خـواهـيـم بـود.خـداوند مى فرمايد: (ولا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار) ((393)) :تكيه بر كسانى كه ظلم كرده اند نكنيد كه آتش به شما خواهد رسيد.
در آيه ديگرى مى فرمايد: (ولا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا واتبع هواه وكان امره فرطا) ((394)) : كـسـى كـه ما قلبش را از ياد خود غافل ساختيم واو به دنبال هواى نفس خويش رفته ودر كارش افراطمى كرد, از چنين كسى اطاعت نكن .
در جـاى ديـگر خدا مى فرمايد: (فلا تطع المكذبين ) ((395)) : از تكذيب كنندگان اطاعت نكن , وهمچنين (ولا تطيعوا امر المسرفين ) ((396)) :ودستور اسراف كنندگان را اطاعت نكنيد.
.. .
ولـى آنـها از قرآن رو برگردانده واستناد به رواياتى كردند كه حكام ظالم بنى اميه براى تثبيت سـلـطـنت خود آنها را به دروغ جعل كرده اند ودر مقابل , اهل بيت اين احاديث را رد كرده وبجاى آنهااحاديث صحيح وموافق قرآن وروح اسلام بيان نمودند.
امام صادق (ع ) مى فرمايد: هر كه راضى به بقاء ظالم باشد, راضى به معصيت خدا است .
اين گفتار جـدا از ايـنـكـه يـك حـديـث اسـت , درواقـع يـك دليل عقلى محكم است , زيرا هر كه معتقد به تـسـلـيـم ,اطاعت وعدم قيام عليه ظالم است , در واقع راضى شده است كه معصيت امر خدا شود.
خـداونـد مـى فـرمـايد: (ومن لم يحكم بما انزل اللّه فاءولئك هم الكافرون ....الظالمون ....الفاسقون ) ((397)) : هر كه حكم برخلاف امر خدا كند, جزء كافرين ...ظالمين ...فاسقين است .
مـضاف بر آن , آيات ورواياتى است كه دلالت بر امر به معروف ونهى از منكر داشته ولذا هنگامى كه امام حسين (ع ) مى خواست عليه طاغوت زمان خود يزيد قيام كند فرمود: اى مـردم , رسول اللّه (ص ) مى فرمايد: هر كه سلطان ظالمى را ببيند,كه حرام خدا را حلال كرده , عـهـد خـدا را شـكـسـتـه , بـا سـنـت رسـول اللّه مخالفت نموده ورفتار او نسبت به بندگان خدا نـادرست ودشمنانه است , ولى عليه آن ظالم با دست يا زبان بر خورد نكند, برخدا است كه او را در جـايـگاهى از عذاب قرار دهد كه آن ظالم راخواهد برد .
حال بدانيد كه اين قوم اطاعت از شيطان نـموده واطاعت از خداوند رحمن را ترك كرده اند .
آنها فساد را علنى ,حدود خدا را تعطيل , در آمد بـيـت الـمـال را تـصرف , حرام خدا راحلال وحلال خدا را حرام كرده اند, ومن اولى از ديگرانم كه عليه آنان قيام كنم ((398)) .
ولـى مـا چـه بـگـوئيم درباره كسانى كه ائمه اهل بيت را رها كرده وبجاى آنها ائمه اى ساختگى را پـذيـرفـتـنـد, كـه خـداوند امر به اطاعت آنها نكرده است خداوند مى فرمايد: (وقالوا ربنا انا اطعنا سادتناوكبراءنا فاضلونا السبيلا ربنا آتهم ضعفين من العذاب والعنهم لعناكبيرا) ((399)) : گفتند پروردگارا, ما از رؤسا وبزرگان خود اطاعت كرده , آنها ما را از راه به در بردند, پروردگارا, آنان را دو برابر عذاب نموده وآنها را لعن كن لعنى بزرگ .
حاكمان بنى اميه چه جنايت بزرگى در حق امت اسلامى مرتكب شدند كه احاديث دروغ به رسول خدا(ص ) نسبت دادند؟! .
واحمدبن حنبل نيز چه گناه بزرگى بر دوش گرفته كه چنين فتوائى صـادركرده ؟!, اين فتوى چقدر براى نسل انقلاب اسلامى كه حاضر به قبول ظلم واستبداد نيست باز دارنده است ؟! .
آن هم در اين زمان كه عصر آگاهى ونهضت فراگيرى است كه سخنان مزورانه عـلـمـاى دربـارى نـمـى تـوانـد در بـرابر آن بايستد .
حال اگر چند جوان بى تجربه با پيوستن به گـروهـهـاى كـمـونيست وضد اسلامى مرتكب گناه شده اند, مطمئنا گناه آن علماى منحرف بزرگتر است .

فقه احمد بن حنبل :

مـشـهـور دربـاره ابـن حـنـبل اين است كه او مرد حديث بوده وفقيه نمى باشد .
ولى پيروانش آراء پراكنده منسوب به او را جمع آورى واز آن مذهبى فقهى ساختند ولذا مى بينيم كه مجموعه فقهى احمدداراى اختلاف وتناقض هاى زياد است , همچنين درباره بعضى الفاظ او كه حكم شرعى در آن مـشـخـص نـيست مانند لا ينبغى :سزاوار نيست , اختلاف نظر پيش آمده , آيا مقصود حرام است يامكروه .
ويا جمله هاى يعجبنى : مورد پسندم هست , لا يعجبنى :مورد پسندم نيست , اكره : بدم مى آيد ويا لا احب : دوست ندارم .
احـمـد خـود نـيـز ادعـا نـكـرده اسـت كـه فـقـيه واهل فقاهت بوده , بلكه ازفتوى اجتناب وفرار مى كرده است .
خطيب با سند از كسى نقل مى كند كه گفت : نزد احمد بن حنبل بودم , كسى از او مساله اى درحلال وحرام پرسيد, احمد گفت : خدا تو را ببخشد, از ديگرى بپرس , او گفت : اى ابو عبداللّه , ما در واقع جواب تو را مى خواهيم ,گفت : خدا تو را ببخشد, از ديگران بپرس , از فقها, از ابو ثور ((400)) ,بنابراين او خود را جزء فقها نمى داند.
مـروزى مـى گـويـد: از احـمد شنيدم كه مى گفت : ما نسبت به حديث راحت شديم , ولى درباره مسائل من تصميم گرفته ام اگر كسى ازمن سؤالى كرد جوابش را ندهم ((401)) .
وباز هم خطيب با سند از كسى نقل مى كند كه احمد بن حرب (زاهد نيشابورى ) از مكه بازگشت , احمد بن حنبل به من گفت : اين خراسانى كه آمده كيست ؟
گفت : در زهد او چنين وچنان مى گويند.
گفت : كسى كه چنين ادعايى زهد دارد نبايد خود را وارد فتوى كند ((402)) .
.....پـس اين است مسلك او, نه وارد فتوى شده ونه آن را مناسب بازهد مى بيند , پس چگونه مانند چنين شخصى داراى فقه يا مذهب فقهى بوده كه در امور عبادى از آن تقليد شود ؟! ابـوبكر اشرم شاگرد احمد بن حنبل مى گويد: پيش از اين فقه واختلاف نظرها را حفظ مى كردم , وقتى مصاحب احمد شدم همه آن را ترك كردم .
احمد بن حنبل مى گويد: مبادا در مساله اى نظر دهى كه در آن امامى ندارى ((403)) .
يـعـنـى به صراحت مى گويد: فتوى نده حتى اگر حديثى در دست دارى , مگر آنكه امامى داشته باشى كه در اين فتوى بر او تكيه كنى .
ضمنا به نظر او نيازى نيست كه ميان اقوال صحابه ترجيح داده وبهترين را انتخاب نمود, بلكه اگر در مساله اى اختلاف داشتندمى توانى به نظر هر كدام كه بخواهى عمل كنى .
اين بود جواب احمد به عبدالرحمن صيرفى وقتى درباره امكان ترجيح بين اقوال صحابه پرسيد.
كسى كه از ترجيح واز قبول بهترين اقوال نهى مى كند دورترين فرداز اجتهاد است .
به عنوان دليل بـر عـدم وجـود يـك مـذهب فقهى براى احمد بن حنبل , اين كه بسيارى از پيروان متعصب او در مذهب فقهى اختلاف دارند.
آيا آنها حنفى اند يا شافعى ؟
مثلا ابو الحسن اشعرى وقتى مذهب اعتزال را ترك كرده وحنبلى شد, هـيـچ مـعلوم نيست كه او خدا را برفقه حنبلى عبادت مى كند .
همچنين قاضى باقلانى كه مالكى بود,وعبداللّه انصارى هورى متوفاى سال 481 هجرى كه مى گويد: انا حنبلى ما حييت وان امت فوصيتى للناس ان يتحنبلوا من تا زنده هستم حنبلى بوده واگر مردم وصيتم به مردم اين است كه حنبلى شوند.
او عـلى رغم تعصبش به احمد, در فقه پيرو ابن مبارك بود وهمين وضع براى معاصرين ونزديكان عهد او نيز بوده است , منسوبين به او تنها از نظر عقيده وابسته به او بودند نه در فقه .
هـمـچـنين ابن حنبل در رسائل خود از: راى , قياس واستحسان نهى كرده وقائلين به قياس را در رديـف جـهمى ها, قدرى ها ورافضيان قرار مى دهد وبر شخص ابوحنيفه حمله مى كند وعلى رغم آن ,مـلاحـظـه مى شود كه قياس وارد فقه حنبلى شده است .
از اين رو اين احتمال پيش مى آيد كه احـمـد بـن مـحمد بن هارون (ابوبكر خلال )متوفاى سال 311 هجرى كه راوى وناقل فقه حنبلى است , در نقل خود امين نبوده يا امر بر او مشتبه شده است , به خصوص اين كه وى در زمان احمد بن حـنـبـل نبوده ومسائل فقهى منسوب به احمدرا جمع آورى كرده است .
ولذا مى بينيم رواياتى كه اقوال احمد رانقل كرده شديدا با يكديگر اختلاف داشته به طورى كه به زحمت مى توان پذيرفت كه تمام اينها مربوط به او است .
ابـو زهـره مـى گويد: فقه منقول از احمد بن حنبل داراى اقوال ضدونقيض بوده , به طورى كه عقل انسان به سختى مى تواند بپذيرد كه تمام اين اقوال از او است .
هر كتابى از كتاب هاى حنبليان يا هر بابى از ابواب يك كتاب را بخوانى , خواهى ديد كه روايات وارده درچندين مساله , اختلاف در آرى يا نه دارند ((404)) .
پـس مـذهب فقهى ابن حنبل براى معاصرين او مشخص نبوده وآنچه امروز موجود است , در واقع مـذهـبى است ساختگى كه حنبليان آن را با زور وخشونت همانگونه كه در بغداد اتفاق افتادمنتشر ساخته اند,در حالى كه مردم بغداد اغلب پيرو مذهب تشيع بودند .
اما خارج از بغداد چندان مشهور نـبود وتنها عده اندكى درقرن هفدهم در مصر پيرو آن بودند .
ولى هنگامى كه موفق الدين عبداللّه بـن مـحـمـد بن عبدالملك حجازى , متوفاى سال 769 هجرى قضاوت را بر عهده گرفت مذهب احـمـد تـوسـط او مـنـتشر شد .
وى فقهاء حنبلى را مقرب وگرامى داشت , اما در ديگر بلاد اثرى ازحـنـبـلـى ها نبود .
ابن خلدون در مقدمه اش اين وضعيت را چنين تفسير مى كند: ولى مقلدين احمد اندك اند زيرا مذهب او از اجتهادبه دور است .
حـنـبـلـى هـا راهـى بـراى نشر مذهب خود جز هرج ومرج وضرب وشتم مردم در خيابانها وراهها نـيافتند, تا آنكه نظم شهر بغداد را برهم زدند .
راضى خليفه عباسى اعلاميه اى صادر وكار آنها را تـقـبـيح نموده وعقيده آنان به تشبيه را رد كرد .
در اين اعلاميه آمده است : دربعضى موارد ادعا كـرده ايـد كه چهره هاى قبيح ومنفور شما مانند رب العالمين وهيئت پليد شما مثل خداوند است وبـراى او دسـت , پـا,انگشتان , كفشهاى طلائى ... .
بالا رفتن به طرف آسمان وپائين آمدن به سوى زمين قائليد, خداوند از آنچه ظالمين وگمراهان مى گويندكاملا منزه و دور است ... ((405)) .
ايـن اسـت مـذهـب حنبلى كه پيروان زيادى نداشته وافراد از آن دورى مى كردند, زيرا حنبلى ها عـقـايـد خاصى درباره خدا داشته , پروردگاررا تشبيه وبراى او صفاتى نالايق قائل بودند .
لذا اين مـذهب نتوانست منتشر شود, تا آن كه مذهب وهابى به رهبرى محمد بن عبدالوهاب بر پا شد .
وى پـيـرو خط حنبلى بوده ودولت آل سعود ازآن حمايت نمود .
آل سعود براى نشر اين مذهب ابتدا از شمشيربران وسپس از ريالهاى دلربا استفاده نمودند .
متاسفانه بسيارى ازمردم پيرو مذهب حنبلى شـدنـد بـدون آنـكـه دلـيـلـى داشـتـه باشند جزاين آيه : (انا وجدنا آباءنا على امة وانا على آثارهم مـقـتدون ) ((406)) : ماپدران خود را بر دينى يافته وما نيز دنباله رو راه آنان هستيم .
اگرغير از ايـن است , آنها بايد اين سه مطلب را ثابت كنند: فقيه بودن احمد بن حنبل , واينكه فقه منسوب به احـمـد ساختگى نيست ,آنگاه پس از اثبات اينها بايد دليلى محكم وقاطع مبنى بر وجوب پيروى از احـمـد بن حنبل آورد والا پيروى از او به معنى دنبال اوهام رفتن است , واوهام هيچ گاه جايگزين حـق نـمـى شـود .
وعـلاوه بـر ايـن بـعـضى از متعصبين نسبت به احمد مانند ابن قتيبه وى را در رديف فقهاء نياورده است , پس اگر احمد فقيه بود, ابن قتيبه حق او راضايع نمى كرد .
همچنين ابن عـبـدالبر وقتى فقها را در كتاب انتقاءمى شمارد از احمد نامى نمى برد, ابن جرير طبرى صاحب تفسيروتاريخ معروف نيز در كتاب اختلاف الفقهاء يادى از او نمى كند, دراين باره از طبرى سؤال شـده مـى گـويـد: احمد فقيه نبوده بلكه محدث بود ومن اصحابى براى او نديدم كه بتوان بر آنها اعـتـمادكرد .
حنبلى ها از اين گفتار به خشم آمده , گفتند: او رافضى است .
ازوى درباره حديث نشستن بر عرش پرسيدند گفت : محال است ,سپس چنين سرود: سبحان من ليس له انيس ولا له في عرشه جليس منزه است آنكه هيچ مونسى نداشته ودر عرش خود هيچ همنشينى ندارد.
ولذا حنبلى ها مردم را از نشستن نزد او ووارد شدن بر او منع كردندواو را با دواتهاى خود زدند, تا آنكه خانه نشين شد, آنگاه آنقدرسنگ بر خانه او زدند كه بر هم انباشته شد ((407)) .
ايـن كـار نـشان دهنده تعصب حنبليان وغير اصولى بودن روش آنهادر نشر مذهبشان است , آنهم مـذهـبـى كـه عـلما آن را نپذيرفتند .
شيخ ‌ابو زهره مى گويد: بسيارى از گذشتگان احمد را جزء فقهاءنشمرده اند مانند: ابن قتيبه كه نزديك به زمان احمد بوده وابن جريرطبرى وديگران .
پايان ونتيجه بحث : پـس از بررسى مذاهب فقهى اهل سنت , براى ما روشن شد كه سبب انتشار وفراگير شدن آنها در جـهـان اسـلام , داشـتـن امـتـيـازخاصى در برابر ديگر مذاهب نبوده , بلكه اين سياست بوده است كـه مستلزم انحصار مصادر فقه در ائمه مذاهب چهار گانه شده است .
زيرا سياست دولت نمى تواند رو در رو بـا ديـن بـجـنـگـد, بلكه به عكس , علما را يارى كرده ومقرب داشته است , البته به شرط آنكه گفتار آنان با مصالح دولت منافاتى نداشته باشد, زيرا سلطان بالاتراز همه چيز است .
از ايـن رو مى بينيم كه مذاهب چهارگانه از ميان صدها مذهب ديگرانتخاب گرديده , زيرا شامل عـفـو مـلـوكـانـه ورضـايت سلطان بوده است , ولذا شاگردان اين مذاهب در منصب قضاوت قرار گـرفـتـه وامور دين به دست آنها سپرده شد .
آنها نيز مذاهب اساتيد خود رابه دلخواه خود منتشر كردند, همانگونه كه ديديم .
فـرمانى در زمان منتصر عباسى صادر شد, مبنى بر اين كه بايد به قول اساتيد گذشته ملتزم بود, وهـيـچ قـولـى در بـرابـر اقـوال آنها گفته نشود, علماى بلاد نيز فتوى بر لزوم پيروى از مذاهب چهارگانه ,تحريم ديگر مذاهب وبستن درهاى اجتهاد دادند.
احـمـد امـيـن مـى گويد: دولتها نقش بزرگى در يارى مذاهب اهل سنت داشتند ومعمولا اگر دولـت قـوى بوده ويكى از مذاهب را تاييد كند,مردم به دنبال دولت از آن مذهب پيروى مى كنند وچنين مذهبى پايدار مى ماند تا آنكه آن دولت از بين برود ((408)) .
آيا پس از اين , بازهم كسى به وجوب پيروى از مذاهب چهارگانه احتجاج مى كند ؟!...
وآيا اساسا دليلى مبنى بر انحصار مذاهب در چهار مذهب وجوددارد ؟! واگـر دلـيـلى بر پيروى از آنها نيست , آيا خدا ورسول از اين مساله غافل شده و پيامبر براى مردم مشخص نكرد كه دين وشرايع احكام را از چه كسى بگيرند...؟! واز چه كسى نگيرند ؟! خداوند منزه است از اينكه خلق را رها كرده بدون آنكه احكام و راه نجات را به آنان نشان دهد .
آرى , خداوند آن را به زبان رسول اللّه (ص ) بيان فرموده وحجت وبرهان مبنى بر وجوب پيروى ازعترت , رسـول اللّه (ص ) كـه خـاصـان ومعارف حكمت او هستنداقامه نموده است .
ولى عترت پاك پيامبر مـخـالـف امـرا, طاغوتهاى زمانشان وغصب كنندگان حقشان بودند, ولذا حكام سعى درمنصرف كـردن مـردم از ايـشـان وعدم تمسك به آنان نمودند, ومردم نادان وبى خردند, دنباله رو هر سر وصـدا بـوده وبـا هـر بـادى جـهـت راعـوض مـى كنند, راه آنان با نور علم روشن نشده وبه هيچ تكيه گاه محكمى وابسته نيستند.
ودر مـقـابـل مـى تـوانى مكتب اهل بيت تشيع را بنگرى , كه براى معرفى فقهايش نيازى به حكام نـداشته , بلكه به اين گفتار رسول اللّه (ص ) تمسك نموده است : انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه وعـتـرتـى اهل بيتى , فان العليم الخبير انبانى انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض : من در ميان شما دو دو گوهر گرانبها گذاشتم , يكى كتاب خدا وديگرى عترتم , اهل بيتم , خداوند دانا وآگاه به من خبر داد كه آن دو هيچ گاه از يكديگر جدا نمى شوند تا آنگاه كه بر حوض بر من وارد شوند.
شيعه نيز ملازم عترت شده , دين وعقيده خود را از ايشان گرفته وهيچگاه مخالف اهل بيت عمل نـكـرده ودر بـرابـر راى آنـهـا از خـودنظرى نمى دادند, نيازى هم به فتواى ديگران نداشته , بلكه حـكـم خـدا را از كـسـانـى گرفتند كه حديث آنها حديث جدشان , وحديث جدشان حديث رسول اللّه (ص ) وحديث رسول اللّه حديث جبرئيل وحديث جبرئيل حديث خدا است .
شاعر مى گويد: اذا شئت ان تبغى لنفسك مذهباينجيك يوم البعث من لهب النار فدع عنك قول الشافعى ومالك واحمد والمروى عن كعب احبار ووال اناسا قولهم وحديثهم روى جدنا عن جبرئيل عن البارى 1 ـ اگر خواهى براى خود مذهبى را انتخاب كنى كه تو را در روزقيامت از آتش جهنم نجات دهد.
2 ـ پس قول شافعى , مالك واحمد وروايتهاى كعب احبار را كنارگذار.
3 ـ وپـيـرو كسانى باش كه سخن وحديث آنان اين است : جد ما ازجبرئيل , وجبرئيل از پروردگار روايت كرده است .
اشاره اى به فقه شيعه : شيعه همانطوريكه اين شاعر گفته تاكنون عمل كرده عقيده ومذهب خود را از ائمه اهل بيت (ع ) مـسـتـقـيـمـا مـى گـرفـتند, تا آنكه امام دوازدهم محمد بن حسن مهدى (ع ) آمده وبراى شيعه مـشخص كرد كه در زمان غيبت ايشان چگونه احكام فقهى را بدست آورند,ايشان فرمود: فاما من كـان من الفقهاء صائنا لنفسه , حافظا لدينه , مخالفالهواه , مطيعا لامر مولاه , فللعوام ان يقلدوه : هر يـك از فـقها كه نفس خويش را مهار, دين خود را حفظ, با هواى نفس مخالفت وامرمولا را اطاعت نمايد, عوام مى توانند از او تقليد كنند ((409)) .
بدين ترتيب درهاى اجتهاد, تحقيق واستنباط بر شيعه باز وتفكرمرجعيت فقهى پديدار مى شود .
هر شـيـعـه اى يـكـى از عـلـمـا كـه درعـلم , تقوى وورع بر ديگران مقدم باشد را انتخاب ودر احكام فـقـه ومـسـائل جديد از او تقليد مى كند .
فقها اين بحث را به تفصيل بيان داشته اند, مثلا در كتاب المسائل الاسلاميه آمده است : (مـسـالـه 1): اعتقاد مسلمان به (اصول دين ) بايد مبتنى بر دليل وبرهان بوده وتقليد در آن جايز نيست , يعنى نبايد سخن كسى رادر اين باره بدون دليل قبول كرد.
اما در (احكام وفروع دين ), يا بايد شخص مجتهد بوده وبتوانداحكام را از ادله خود استنباط نمايد, يـا مقلد باشد يعنى طبق راى يك مجتهد جامع الشرائط عمل كند ويا وظيفه خود را از راه احتياط انـجـام دهـد بـه طورى كه براى او يقين حاصل شود كه تكليف خود را انجام داده است .
مثلا اگر عده اى از مجتهدين فتوى بر حرمت كارى وعده اى ديگر فتوى بر استحباب آن دادند, بنابراحتياط بـايـد آن كار را ترك كند .
پس هر كه مجتهد نبوده ونتواند براحتياط عمل كند بايد از يك مجتهد تقليد ومطابق نظر او عمل نمايد.
(مساله 4): بنابر وجوب تقليد اعلم , اگر شناخت شخص اعلم ميسرنبود بايد از كسى تقليد كرد كه احـتـمـال اعلم بودن او بيش از ديگران است , بلكه اگر احتمال ضعيفى دهد كه يكى از علما اعلم اسـت ومـى دانـد كـه ديـگران اعلم نيستند, بايد از او تقليد كند .
اما اگر عده اى در نظر او در علم مـساوى بودند, مى تواند از هر يك از آنها تقليدنمايد, ولى اگر يكى از آنها اورع باشد, بنابر احتياط بايد از او تقليدكند.
(مساله 5): بدست آوردن فتوى وراى مجتهد, چهار راه دارد: 1 ـ شنيدن از خود مجتهد.
2 ـ شنيدن از دو نفر عادل كه فتواى مجتهد را نقل كنند.
3 ـ شنيدن از كسى كه انسان به گفته او اطمينان وبه نقل او اعتماددارد.
4 ـ ديـدن فـتوى در رساله عمليه مجتهد, در صورتى كه انسان به درستى آنچه در آن رساله آمده وبى اشتباه بودن آن اطمينان داشته باشد.
از ايـن رو فقه شيعه پيشرفت كرده , مدرسه ها وحوزه هاى علميه تاسيس وفقها ومراجع بسيارى از آن ظاهر شدند, و در طول تاريخ ‌تا عصر حاضر شخصيتهاى علمى بزرگى از ميان آنها برخاستند.

back pagefehrest pagenext page