بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب امیرالمؤمنین علی (ع) خورشیدی در افق بشریت, سید محمد شیرازى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - پيشگفتار
     02 - مقدمه مولف
     03 - آزادى در اسلام
     04 - گذشت از تبهكاران
     05 - زندگى فرمانروايان اسلام
     06 - احترام به آراء ديگران
     07 - تعدد احزاب آزاد
     08 - مساوات در اسلام
     09 - حقوق بشر در اسلام
     10 - پاسدارى از اموال مردم
     11 - بيت المال
     12 - عدالت در قضاوت
     13 - خاتمه
     fehrest - فهرست
 

 

 
 

زندگى فرمانروايان اسلام

حضرت امير مؤمنان على(ع) به پيروى از پيامبر والا مقام اسلام، در نهايت سادگى زندگى مى‏كرد، و هيچ گونه تكبرى بر مردم نداشت و به مالك اشتر كه استاندار آن حضرت در مصر بود، طى عهد نامه‏اى متذكر شدند، كه بمانند شير درنده خوئى در ميان مردم نباش، بايد وجود حاكم اسلامى، سراسر مهر و لطف براى مردم باشد و چنانچه در روايات آمده: هميشه مردم از او آرزوى خير داشته و از شر او در امان باشند (الخير منه مأمول والشر منه مأمون) و اين صفت بايد در هر مسلمانى باشد و بويژه در فرمانرواى مسلمين، و بسيارى از اوقات مى‏شد كه در اثر سادگى ظاهر و بدون تشريفات بودن امير مؤمنان، با وجودى كه آن حضرت در ميان مردم بود عده‏اى او را نمى‏شناختند، و بگفته (ضرار) كه از كوفه بسوى دمشق نزد معاويه رفته بود، امير مؤمنان در ميان ما مثل يك فرد عادى بود (كان فينا كأحدنا).

حضرت على(ع) هيچگاه براى خود محافظين شخصى و يا تشريفات حكومتى قائل نمى‏شد، با وجودى كه قدرت اين كار را داشت و پايگاه آن حضرت در قلوب مردم بود، حتى به دشمنان خود لطف و مرحمت داشت و تعدادى از مخالفين در برابر آن حضرت سخنان ناشايستى مى‏گفتند و حضرت مجازاتشان نمى‏كرد، و لذا حتى مخالفين او را رهبرى شايسته يافته و خود را در حكومت آن حضرت آزاد مى‏ديدند.

مثلا پس از دستگيرى قاتل آن حضرت (عبدالرحمن بن ملجم) حضرت با او ملاقات كرده و فرمودند: آيا بد امامى برايت بودم؟! ابن ملجم كه دشمن و قاتل آن بزرگوار بود گفت: نه، ولى تو نمى‏توانى اهل دوزخ و جهنم را نجات بخشى، كنايه از اينكه علت ترور شما بدى و پستى فطرت خودم بود.

امير مؤمنان با اين گفتگوى مختصر، به جهانيان ثابت كردند كه حتى قاتل آن حضرت به علت نارضايتى، اقدام به ترور او نكرده، بلكه پست‏فطرتى خود ابن ملجم باعث ارتكاب آن جنايت هولناك شده است، و لذا مورّخين نقل مى‏كنند: پس از ضربت خوردن حضرت على(ع)، تمامى مردم خاك مسجد را برداشته و بر سر مى‏ريختند، و براى مصيبت آن امام اشك ريخته و عزادار شده بودند، و اين نشانه نفوذ حضرت در قلوب مردم بود، به هرحال زندگى اين رهبر الهى، سراسر عبرت و درس است و ما به چند روايت تاريخى از زندگى ساده، و وجود عادى آن حضرت در متن جامعه در اين فصل بسنده مى‏كنيم:

در همه جا با مردم

يكى از راويان نقل مى‏كند، كه وارد مسجد كوفه شدم، رفتم در جاى مخصوص وضو كه براى نماز وضو بسازم، ديدم در اطراف محل وضو جمعيت انبوهى ايستاده، بطورى كه جائى برايم نيست، من كه عجله داشتم نزديكتر آمده و خواستم ميان دو نفر از آن جمعيت براى خودم جائى پيدا كنم، و بهمين جهت با فشار زياد سعى كردم به آب برسم در نتيجه يكى از آن افراد كه مشغول وضو بود در اثر فشار من بروى زمين افتاد، او برخواست مرا تأديب كرد و رفت، من از كارم پشيمان شدم و از شخصى كه در كنارم بود پرسيدم: اين آقا كه بود؟ گفت: اين اميرالمؤمنين على(ع) بود...!

رهبرى كه با كمال تواضع در ميان مردم بود، همانند يكى از آنان وضو مى‏گرفت و بعد شخصى با اعمال فشار او را بزمين انداخته و حضرت پس از تأديب او ـ كه مربوط به حق جامعه است ـ از او درگذشت، آيا اين چنين رهبرى و شيوه حكومتى را جز در مكتب رهبران الهى، در كجا سراغ داريد؟!

در بازار دامفروشان

و چنانچه در كتاب شريف بحارالانوار، مرحوم علامه مجلسى نقل مى‏كند: يكى از اهالى شهر بصره بنام ابو مطر روايت كرده: روزى در شهر كوفه از مسجد خارج مى‏شدم، ناگهان شنيدم كه مردى از پشت سر به من مى‏گويد: دامن بلندت را كمى كوتاه كن، زيرا سبب مى‏شود كه پيراهنت دوام بيشترى يافته (چون روى زمين سائيده مى‏شود) و پرهيزكارى بيشترى براى تو مىباشد (چون اگر روى زمين كشيده شود زودتر نجس مى‏شود) و اگر مسلمان هستى كمى از موى بلند سرت هم كوتاه كن...

ابو مطر ميگويد: نگاهى به او كردم، ديدم مانند احرام پوشان حج پارچه‏اى به كمر بسته، و عبايى بدوش و چوبى در دست، گوئيا مردى است بيابانى و باديه‏نشين، از چند نفرى پرسيدم: اين آقا كيست؟! شخصى در پاسخم گفت: تو را در اين شهر غريب مى‏يابم! گفتم: آرى، مردى از اهالى بصره هستم، گفت: اين آقا حضرت امير مؤمنان على(ع) است.

من به دنبال او راهم را ادامه مى‏دادم تا اينكه به منطقه‏اى بنام (دار بنى معيط) كه بازار دامداران و دامفروشان بود رسيديم، آن حضرت رو بدامفروشان كرده، و فرمودند: بفروشيد اما سوگند ياد نكنيد، زيرا سوگند ياد كردن كالا را از رونق خود مى‏اندازد، و بركت را از ميان مى‏برد.

در مغازه خرمافروش

حضرت على(ع)، جهت مراقبت و نظارت مستقيم بر امور جامعه، گاهى به بازار مى‏رفت و در مغازه شخصى خرمافروش بنام (ميثم تمار) كه از ياران و اصحاب باوفاى آن حضرت بود مىنشست، روزى ميثم جهت انجام كارى از مغازه خود خارج شد و امير مؤمنان بسان يك كارگر خرمافروش، بجاى او مشغول فروش خرما شدند پس از مدتى كه ميثم آمد، مقدارى خرما در گوشه مغازه خود ديد، امام به او فرمودند: اين خرماها براى توست، ميثم عرضه داشت: مقصودتان چيست؟ امام در پاسخش فرمودند: هر مرتبه كه مقدارى خرما فروختم يك خرما از خرماهايت تو كنار گذاشتم و اين مقدار انباشته شد، و در مقابل هر عدد از اين خرماها، يك عدد خرماى اضافه به مشتريان دادم، پس به قدر اين خرماها به مردم احسان شده و پاداش و ثواب آن براى توست، اما فكر كن كه اگر به همين مقدار از هر خريدار يك عدد خرما كم مى‏گذاشتى، آنگاه چه مى‏كردى؟

نكات جالب توجه اين داستان اين است كه امير مؤمنان على(ع)، خود را مسئول بر رعيت مى‏دانست، و امور جامعه را تحت نظارت مستقيم داشت، و آنقدر در طرز زندگانى خود ساده بود كه نه تنها از نشستن درب مغازه يك خرمافروش باكى نداشت، بلكه از فروش خرما چون يك كارگر ساده نيز ابائى به خود راه نمى‏داد، و نكته مهم‏تر اينكه آن حضرت به طور عملى به مردم درس درستكارى مى‏آموخت و شاگردان خود را در همه جا تربيت اسلامى مى‏داد و با كنارگذاشتن آن تعداد خرما، اثرات كم فروشى را بطور عملى گوشزد نمود.

دلجوئى از يتيمان

آنچه براى مردان خدا حائز اهميت است، خشنودى ذات پاك اوست، و على(ع) مردى كه براى رضاى خدا چنان در جبهه جنگ شمشير مى‏زند و پايمردى نشان مى‏دهد كه هيچ پهلوانى را ياراى مقاومتش نيست، در نيمه‏هاى شب چنان اشك مى‏ريزد و بدرگاه خداوند زارى و سرانجام به حالت اغماء مى‏افتد، گوئى كه ترسوتر از او يافت نمى‏شود و به گفته شاعر عرب: (جمعت فى صفاتك الاضداد) يعنى: صفات متضاد در شخص تو ـ اميرالمؤمنين على(ع) ـ جمع شده، آرى او به هنگام خشم بر دشمنان خدا قاطع ولى در مقابل كودك يتيم آنقدر متواضع و مهربان بود كه در برابر طفل يتيم روى خاك مى‏نشست، دست مرحمت بر سر او گذاشته و آه مى‏كشيد و مى‏فرمود، بر هيچ چيزى مثل كودكان يتيم آه نكشيده‏ام.

روزى در كوچه‏هاى كوفه به تنهائى راه مى‏رفت، همانند همه مسلمين در كمال سادگى با نرمى و آرامش و همه‏جا را زير نظر داشت، چون مسئول بود و نقش رهبريت جامعه را ايفا مى‏كرد، در راه زنى را ملاحظه فرمود كه مشك آب بر دوش و ازنفس افتاده، به آرامى نزديك آمد و آن زن را خسته و رنجيده خاطر يافت، مشك آب را بدوش گرفت تا زن مقدارى استراحت كند، در راه جوياى احوال آن زن شد؟ زن عرضه داشت: شوهرم در يكى از جنگها در سپاه حضرت على شهيد شد، حال من و چند كودك يتيم، بدون سرپرست مانده و آهى در بساط نداريم، امام بعد از اينكه او را تا خانه‏اش همراهى كرد، مقدارى آرد و خرما تهيه نمود، و مجدداً به خانه زن آمد، زن پرسيد: شما كيستى؟! فرمود: بنده‏اى از بندگان خدا، مى‏خواهى كمكت كنم؟

ـ آرى، من آردها را خمير مى‏كنم و شما تنور را آتش كنيد.امير مؤمنان تنور را هيزم كرد و شعله‏ور ساخت و چهره مبارك خود را نزديك مى‏آورد و بخود خطاب مى‏كرد: يا على آتش دنيا را مىبين چه سوزان است! بدان كه آتش آخرت بسيار سوزان‏تر است، بعد از آنكه آرد خمير شده و تنور آماده شد، زن عرضه داشت شما بفرمائيد بچه‏ها را آرام كنيد تا من نان بپزم، حضرت به داخل خانه تشريف آوردند و كودكان يتيم را خشنود و خندان ساختند، و هنگامى كه نان آماده شد حضرت آن را لقمه لقمه كرده و به دهان يتيمان مى‏گذاشت، و مى‏فرمود: از خدا بخواهيد كه على را ببخشد، در اين ميان يكى از زنان همسايه وارد شد و به مادر كودكان نهيب زد: واى برتو! ميدانى اين آقا كيست؟! او امير مؤمنان و مولاى متقيان على بن ابى‏طالب است!.

مادر كودكان با شرمندگى عرضه داشت: آقا مرا ببخشيد.اما حضرت با تواضع و فروتنى زيادى فرمودند: شما ببخشيد كه تا كنون مشكلات شما را حل نكرده بودم، از درگاه خدا بخواهيد كه على را مورد عفو و بخشش خود قرار بدهد.

حقوق مساوى با ديگران

يكى از خصيصه‏هاى آن امام بزرگ، عدم سوء استفاده از بيت‏المال بود، آن حضرت در عين اقتدار و گسترش قلمرو حاكميت و در اختيار داشتن بيت‏المال مسلمين، نه تنها سوء استفاده نكرده بلكه براى خود، حقوقى مساوى با ديگران از بيت‏المال مسلمين برداشت مى‏نمود، و گاهى همان حقوق ناچيز را نيز در راه خدا انفاق مى‏فرمود، و خود آن حضرت تهيدست مى‏گشت.

راوى مى‏گويد: روزى در بازار كوفه، حضرت على(ع) را ديدم كه در كنارى ايستاده و شمشير خويش را در معرض فروش گذاشته است! با شگفتى پرسيدم: يا اميرالمؤمنين، چرا مى‏خواهيد شمشيرتان را بفروشيد؟! امام با لبخند متواضعانه‏اى فرمودند: چون نياز به پول آن دارم، تا امرار معاش كنم!

و اين در زمانى بود كه خراج بزرگترين ابرقدرت آن روز دنيا يعنى دولت گسترده اسلامى تحت اختيار آن امام معصوم قرار داشت!.

راوى ديگرى مى‏گويد: حضرت على(ع) را در فصل زمستان در بازار بصره يافتم، در حالى كه تنها دو قطعه پارچه كم قيمت به تن داشت و هوا سرد بود، از آن حضرت پرسيدم: كه چرا لباس كافى به تن نداريد؟! حضرت فرمودند: من روزى كه به اين شهر آمدم بيش از اين لباسى به تن نداشتم، و اگر روز خروجم از شهر شما چيزى بيش از اين به همراه داشتم، اين خيانت است.

اين نمونه هائى را كه از زندگانى متواضعانه آن امام عظيم‏الشأن ذكر كرديم به عنوان مثال بود، كه سراسر زندگانى او تمام خدا پسندانه و با نهايت تواضع بوده، چه قبل از فرمانروائى و چه در زمان آن، و لذا در نهج‏البلاغه ضمن خطبه‏اى مفصل مى‏فرمايد، با من مثل جباران و توانگران سخن مگوئيد، و خطابم نكنيد... و اين شيوه تربيت شدگان مكتب وحى است، تا براى تمامى رهبران و فرمانروايان عالم اسوه باشند.