506- اشرف خصايل دنيا ربيعه و عماره و گروهى ديگر از اصحاب على (عليه السلام ) مى گويند: در آن زمانىكه گروه كثيرى از ياران على (عليه السلام ) از دور آن حضرت پراكنده شدند و نزدمعاويه رفتند تا كه نصيبى از دنيا ببرند، گروهى از ياران امام خدمت او رسيدند و عرضكردند: اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) اين همه اموال را كه در نزد خوددارى بين ياران خودبخشش كن و اين اشراف عرب و قريش و كسانى را كه مى ترسى زير بار تو نروند وتبعيت از تو نكنند به سوى معاويه مى گريزند، را بر ساير آزاد شدگان و عجميانترجيح و تفضيل مده (تا وفادار بمانند) ابوارا كه مى گويد: در همين مسجد كوفه پشت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) نمازگزاردم ، آن حضرت به جانب راست خويش بگرديد - و قدرى كسالت داشت - و مدتىهمانطور ماند تا خورشيد بر ديوار همين مسجد به قدر يك نيزه برآمد، و آن ديوار بهاندازه فعلى نبود، سپس رو به مردم كرد و فرمود: هان به خدا سوگند يارانرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همه شب رنج و مشقت بيدارى آن راتحمل مى كردند و در ميان پيشانى و زانوهاى خود نوبت مى گذاشتند (كنايه از سجده وقيام در عبادت است ) گويا كه خروش آتش دوزخ در گوششان طنين انداز بود، چون واردصبح مى شدند رنگ پريده و زرد چهره بودند، پيشانى آنان بسان زانوى بز، پينهبسته بود و چون ياد خداوند مى شد مانند حركت درخت در يك تند باد به حركت در مى آمدندو از چشمانشان چنان اشك مى باريد كه لباسهايشان تر مى گشت سپس حضرت برخاستو در آن حال مى فرمود: به خدا سوگند گويا اين قوم بهحال غفلت شب را به صبح آورده اند و از آن پس ديگر خندان و شادان ديده نشد تا آنكه كارابن ملجم - لعنة الله - صورت گرفت .(593) امام حسين (عليه السلام ) مى فرمايد: در مسجد نشسته بودم مؤ ذن براى اذان بالاى ماءذنهرفت ، وقتى كه گفت : الله اكبر، الله اكبر پدرم حضرت على (عليه السلام )منقلب شد و آنچنان گريه كرد كه همه ما گريه كرديم ، هنگامى كه اذان او تمام شد،فرمود: آيا مى دانيد كه مؤ ذن چه مى گويد؟ عرض كرديم : خدا و رسولشصلى الله عليه و آله و سلم و وصى رسولش داناترند فرمود: لو تعلمون مايقول لصحكتم قليلا و لبكيتم كثيرا؛ اگر مى دانستيد كه چه مى گويد، كم مىخنديديد و بسيار مى گريستيد آنگاه حضرت به تفسير اذان پرداختند.(594) امام رضا (عليه السلام ) فرمود: مردى از اشراف قبيله بنى تميم بنام عمرو سه روزپيش از شهادت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به حضور آن حضرت رسيد و عرض كرد: اىمولاى من تقاضا دارم داستان اصحاب رس را براى من بيان فرماييد تا بدانم آنها در چهعصر و زمانى زندگى مى كرده اند و سرزمين آنها در كجا بوده است و پادشاه آنها چهكسى بوده است ؟ آيا خداوند پيغمبرى براى آن قوم مبعوث فرموده و به چه علت آنها بههلاكت رسيدند؟ زيرا كه در قرآن كريم آز آنها نام برده شده ولى شرححال آنها بيان نشده است . روزى ابوهريره سخنان زشت و توهين آميزى به اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) نسبت داد،فرداى آن روز براى حاجت مهم خود نزد حضرت آمد. امام (عليه السلام ) نياز او را برطرف ساخت ، ياران امام با تعجب عرض كردند: يا على (عليه السلام ) چرا چنين كرديد؟حضرت فرمود: شرم داشتم از اينكه جهالت و نادانى او، بر حلم من و خطايش بر عفوم وسؤ الش بر كرم من غلبه و پيشى گيرد از اين رو حاجتش را روا ساختم و باز در روايتاست كه موسى بن طلحه بن عبدالله را وقتى دستگير كردند او را به حضور امام (عليهالسلام ) آوردند. امام (عليه السلام ) فرمود: سه بار بگو: استغفر الله و اتوب اليه .او چنين گفت ، آنگاه حضرت او را آزاد كرد و فرمود: از اسب و شمشير هر چه نياز دارى دراردوگاه از لشكر ما بگير ليكن از خدا بترس و ملتزم خانه خود باش . روزى در جنگ صفين معاويه ديد كه يك نفر درمقابل لشكر او به تنهايى مى جنگد، رو به عمر و عاص كرد و گفت : اين شجاع قوىدلى كيست كه اينگونه مبارزه مى كند؟ يكى از رجال ثروتمند حلوايى پخته و مقدارى از آن را به عنوان تحفه به نزد على(عليه السلام ) فرستاده بود. آن حضرت روپوش ظرف را برداشت و ديد رنگ و بوىخوبى دارد. طلحه و زبير در زمان خلافت على (عليه السلام ) با اينكه داراى ثروت فوق العاده اىبودند و آن ثروت ها نيز در زمان خلافت خلفاىقبل تهيه كرده بودند(598) چشم داشتى نيز به آن حضرت داشتند. على (عليه السلام )فرمود: دليل اينكه شما خودتان را برتر از ديگران مى دانيد چيست ؟ عرض كردند: درزمان خلافت عمر و عثمان مقررى ما بيشتر از ديگران بود حضرت فرمود: در زمان پيغمبرصلى الله عليه و آله و سلم مقررى شما چگونه بود؟ عرض كردند: مانند ساير مردم ،على (عليه السلام ) فرمود: اكنون هم مقررى شما مانند ساير مردم است . آيا من از روشپيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم پيروى كنم يا از روش عمر؟ آنها چون جوابىنداشتند عرض كردند: ما خدماتى كرده ايم و سوابقى در اسلام داريم . على (عليه السلام) فرمود: خدمات و سوابق من بنا به تصديق خود شما بيشتر از همه مسلمين است و با اينكهفعلا خليفه ام هيچ گونه امتيازى ميان خود و فقيرترين مردمقائل نيستم بالاخره آنها ظاهرا مجاب شدند و نااميدانه برگشتند. رافع بن سلمه مى گويد: در جنگ نهروان با على (عليه السلام ) بودم و هنگامى كه آنحضرت نشسته بود، سوارى آمد و عرض كرد السلام عليك يا على ! حضرت فرمود: وعليك السلام ، چرا مرا به اسم اميرالمؤ منين سلام نكردى ؟ گفت : آرى اينك تو را از آن خبرمى دهم . در جنگ سفين تا قبل از تعيين حكم بر حق بود، و هنگامى كه آن دو حكم (ابوموسىاشعرى و عمر و بن عاص ) را تعيين كردى ، از تو بيزار شدم و مشرك ناميدم ، و آنگاهمتحير شدم كه ولايت و فرمانروايى چه كسى را اختيار كنم ؟! به خدا سوگند! معرفت وعلم من به هدايت و گمراهى تو (كه بفهم تو بر حقى يا برباطل ) براى من از دنيا و مافيها محبوب تر است ! حضرت فرمود: مادرت به عزايت نشيند،نزديك من بايست تا علامات هدايت و گمراهى را به تو بنمايانم . آن مرد نزديك حضرتايستاد، و در اين اثناء ناگاه سوارى اسب تازان نزد على (عليه السلام ) آمد و گفت : اصبغ بن نباته روايت كرده ، گفت : روزى داخلمنزل اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) شدم و منتظر ورود و تشريف آوردن آن حضرت بودمكه ناگاه وارد منزل شدند به پا ايستاده و سلام كردم . جواب سلام مرا داد و با دستمبارك به كتف من زده و فرمودند: اى اصبغ ! عرض كردم : بلى . فدايت شوم . فرمود:دوستان ما دوستان خدا هستند و چون بميرند از افق اعلى شربتى به آنها بنوشانند كه ازشير سفيدتر و از عسل شيرين تر و از برف سردتر است . اصبغ گفت : حضورش عرضكردم : اگر چه آن دوستان شما معصيتكار باشند؟ فرمود: بلى . آيا در قرآن نخوانده اىكه مى فرمايد: اولئك يبدل الله سيئاتهم حسنا اى اصبغ ! اگر دوستان ما بامحبتى كه به ما خاندان رسالت دارند خدا را ملاقات نمايند خداوند گناهان ايشان را مىآمرزد.(600) روزى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در مسجد نشسته بود كه دو نفر بر آن حضرت واردشدند و با يكديگر بر موضوعى نزاع داشتند. در حضور آن حضرت مساءله را طرح نموده، يكى از دو نفر از خوارج نهروان بود و ادعاى اوباطل و بى اساس و سخن ناروا مى گفت :، اميرالمومنين (عليه السلام ) بر عليه او حكم دادو آن مرد خارجى گفت : به خدا قسم حكم به عدل نفرمودى و قضاوت شما در پيشگاه خداوندباطل و مرضى حضرت حق نيست . اميرالمومنين (عليه السلام ) با دست اشاره اى به او نمودو فرمود: اى سگ ساكت شو و از مسجد بيرون رو، آن مرد همان دم بصورت سگ سياهى شدو اصحاب ديدند لباسهاى آن مرد به هوا پرواز كرد و خودش صدا مى نمود و اشك ازچشمانش جارى گرديد. اميرالمؤ منين (عليه السلام ) چون حالت او را مشاهده فرمود: دقتكرد و سر به آسمان بلند كرد و كلماتى فرمود كه ما نفهميديم . به خدا قسم ديديم آنشخص بصورت انسان برگشت و لباسهايش از هوا روى شانه اش افتاد و از مسجدبيرون رفت در حالى كه قدم هاى او مى لرزيد و ما بسيار تعجب كرديم و نظرمان را بهاميرالمؤ منين (عليه السلام ) دوخته شده بود حضرت توجهى به ما فرمود و اظهار داشتند،چرا چنين تعجب كرده ايد. گفتيم فدايت شويم چگونه تعجب نكنيم از اين حادثه اى كه هماكنون به چشم ديديم فرمود: آيا نمى دانيد آصف بن برخيا نظير اين حادثه را بصورتفعل در آورده و تخت بلقيس را در لحظه اى به حضور سليمان كشانيد و آورد كه داستانشدر قرآن بيان شده . آنگاه آيات مربوطه را تلاوت فرمود. سپس پرسيد كه آيا پيغمبرشما محمد صلى الله عليه و آله و سلم نزد خدا گرامى تر است يا سليمان . عرض كرديم: پيغمبر ما. فرمود: پس وصى پيغمبر شما گرامى تر از وصى سليمان است ، در نزدآصف وصى سليمان يك حرف از حروف اسم اعظم بود ولى در نزد ما هفتاد و دو حرف ازاسم اعظم خداوند است .(601) اميرمؤ منان على (عليه السلام ) پس از بازگشت از جنگ نهروان نامه اى را نوشت و دستورداد به مردم آن را ابلاغ كنند، اما سبب نوشتن نامه اين بود كه عده اى در مورد ابوبكر وعمر و عثمان از آن مولاى بزرگوار پرسش كردند كه على (عليه السلام ) از اين سؤال خشمگين شدند و فرمودند: اين پرسشهاى بىحاصل را چه سود؟ بنگريد كه شهر مصر را تصرف كرده اند و معاويه ابنخديج و محمد بن ابى بكر را بهقتل رسانيده چه مصيبت بزرگى ! كشته شدن محمد را مصيبتى است بزرگ . به خداسوگند كه او مانند يكى از فرزندان من بود. چون اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) از مدينه به سوى پيكار با بيعت شكنان در بصرهرو كرد، در ربذه فرود آمد و چون از آن جا كوچ كرد و در منزلى در قديد (بر وزن زبيرنام محلى است در نزديكى مكه ) فرود آمد. عبدالله بن خليفه طائى با آن حضرت ملاقاتنمود، اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به او خوش آمد گفت . عبدالله عرض كرد: سپاس خدايىرا كه حق را به اهلش بازگرداند و آنرا در جاى خودش نهاد خواه قومى را ناخوش آيد يابه آن شاد شوند، به خدا سوگند آنان محمد صلى الله عليه و آله و سلم را نيز خوشنداشتند و با اعلام جنگ نموده و به كارزار پرداختند... به خدا سوگند در هر جا و هرشرايطى و به جهت وفادارى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در كنار توپيكار مى كنيم . روزى اميرالمومنين على (عليه السلام ) از كوفه خارج شد كه به حروريه عزيمت نمايد،مردى به آن حضرت عرض كرد، يا على (عليه السلام ) حركت شما در اين ساعت بهصلاح نيست ، صبر كنيد تا آنكه سه ساعت از روز بگذرد، من خوف آن دارم كه آسيبى بهشما برسد، حضرت به آن مرد فال بين ، فرمود: اينكه من بر آن سوارم در رحم خود چهدارد؟ جنين اسب من نر است يا ماده ؟ عرض كرد: اگر حساب كنم خواهم دانست . مالك بن ابى عامر مى گويد: هنگامى كه على بن ابيطالب (عليه السلام ) از مدينهبسوى بصره براى جنگ جمل روانه شد. من در كنار مغيرة بن شعبه ايستاده بودم كه عمارياسر پيش ما آمد و به مغيره گفت : اى مغيره ميل و گرايش به خداوند دارى ؟ مغيره گفت :كجا چنين چيزى برايم خواهد بود اى عمار؟! عمار به او گفت : در اين دعوت (فرا خواندنبسوى جهاد در جنگ جمل ) داخل شو تا به گذشتگان برسى و بر آيندگان سرورى پيداكنى . مغيره گفت : اى اباليقظان يك چيز بهتر از اين كه تو مى گويى هست ! اصبغ بن نباته مى گويد: روزى اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) سخنرانى كرد و پساز حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى مردم سخنمرا بشنويد و كلامم را خوب فرا گيريد، همانان تكبر و خودفروشى از نشانه گردنكشىاست و نخوت و بزرگ منشى از تكبر است شيطان دشمنى حاضر و آماده است او شما را بهباطل دلخوشى مى دهد... القاب زشت بر هم نزنيد... ما خاندان رحمتيم ، گفتار ما حق وكردار ما عدل است . عمار ياسر مى گويد: در يكى از جنگها كه در خدمت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) بودماز بيابانى عبور مى كرديم كه مملو از مورچه بود به حضرت عرض كردم : اى مولاى منآيا كسى هست كه شماره اين مورچگان را بداند. حضرت فرمود: بلى اى عمار من مى دانم ومى توانم تعداد آنها را تعيين كنم . حضرت على (عليه السلام ) هنگام مراجعت از جنگ صفين وقتى كه نزديك كوفه ، به كنارقبرستانى كه بيرون دروازه قرار داشت رسيد رو به سوى قبرها كرد و چنين فرمود:اى ساكنان خانه هاى وحشتناك و مكانهاى خاكى و قبرهاى تاريك ! اى خاك نشينان ، اىغريبان اى تنهايان اى وحشت زدگان ، شما در اين راه بر ما پيشى گرفتيد و ما نيز بهشما ملحق خواهيم شد. اگر از اخبار دنيا بپرسيد به شما مى گويم خانه هايتان را ديگرانساكن شدند، همسرانتان به نكاح ديگران در آمدند و اموالتان تقسيم شده اينها چيزهاىاست كه نزد ما است نزد شما چه خبر. ابوهريره (611) از كسانى است كه 3 سال آخر عمر شريف پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم را درك كرد وى در دور خلافت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) سكوت ظاهرىكرد و از خير خواهى به دستگاه معاويه دريغ نمى نمود. در هنگام جنگ صفين از جنگ كنارهگرفت و روزى را در خيمه گاه حضرت امير (عليه السلام ) و روز ديگر را در ميانلشكريان معاويه مى گذراند و گويند در نماز به حضرت اقتدا مى كرد ولى سفرهمعاويه را ترجيح مى داد و بر سفره او حاضر مى گشت و مى گفت : غذاى معاويه چرب ترو نماز با على (عليه السلام ) افضل است ...(612) روزى على (عليه السلام ) در كوفه سخنرانى مى كرد و ضمن سخنرانى فرمودندقبل از دست دادن من از من سؤ ال كنيد كه من از مادون عرش ، از هر آنچه سؤال شود پاسخ خواهم داد و چنين ادعايى را پس از من جز دروغگويان نخواهند كرد. مردى ازيهوديان عرب از گوشه مجلس با صداى بلند با لحنى زننده فرياد زد كه : منچيزهايى سؤ ال خواهم كرد كه در آن درخواهى ماند. اصحاب و دوستان على (عليه السلام )از برخورد بى ادبانه او در خشم شدند و به وى هجوم آوردند. على (عليه السلام ) آنانرا منع و فرمودند: رهايش كنيد و وى را به شتاب و دستپاچگى مكشانيد. حجج الهى باشتابزدگى و كم خردى استوار نمى گردد و با فرصت گرفتن ازسائل براهين الهى نمود. پيدا نمى كند...(613) حضرت اميرالمومنين على (عليه السلام ) در راه سفر خود به سوى بصره براى جنگ باآشوبگران جاهل جمل در منطقه ذى قار(614) توقف كرد. گروهى از حجاج نيز كه از مكهباز مى گشتند در آنجا فرود آمدند، و چون از حضور امام على (عليه السلام ) در آنمحل مطلع شدند نزديك خيمه آن حضرت جمع شدند تا از نصايح آن حضرت استفاده نمايند.ابن عباس با مشاهده جمعيت مشتاق ، به خيمه اميرالمومنينداخل شد و ايشان را در حال وصله نمودن لنگه كفش كهنه خود يافت . عرض كرد: اىاميرالمؤ منين (عليه السلام ) احتياج ما به اينكه امور ما را اصلاح نمايى از وصله كردناين كفشهاى كهنه بيشتر است . حضرت پاسخى به وى نداد و همچنان خاموش ماند تا ازتعمير كفش خود فارغ شد. آنگاه آن را كنار لنگه ديگرش گذاشت و به ابن عباس فرمود:ابن عباس اين كفشهاى من چقدر مى ارزند؟ ابن عباس عرض كرد: اين كفشهاى از بس وصلهخورده مندرس شده اند از قيمت افتاده و ارزشى ندارند. حضرت فرمود: با اينحال قيمتى براى آن بگو. ابن عباس عرض كرد: يك درهم يا شايد كمتر از اين . حضرتفرمود: ابن عباس به خدا قسم اين كفشهاى كهنه و بى ارزش نزد من محبوب تر از امارتو حكومت بر مردم است . مگر آنكه به واسطه آن احقاق حقى كنم و يا باطلى را دفع نمايم.(615) هشام بن محمد (مورخ مشهور) مى گويد: چون خبر شهادت محمد بن ابى بكر به اميرالمؤمنين (عليه السلام ) رسيد(616) نامه اى به مالك بن حارث اشتر نخعى كه آن روزها درمنطقه نصيبين اقامت داشت نگاشت كه : اما بعد، همانا تو از كسانى هستى كه من براىبرپايى دين از وى كمك مى جويم ...محمد بن ابى بكر را بر مصر گماردم و بر وى عدهاى خروج كردند...و او به شهادت رسيد - خدايش رحمت كناد - بنابراين بزودى نزد من آى ،تا در امر مصر تدبيرى بينديشيم و يكى از يارانت را كه مورد اعتماد و خير خواهى هستندبراى جايگزينى بر كارهاى خودت بگمار. مالك اشتر فردى را به شبيب بن عامرازدى را بجاى خود گذاشت و به سوى على (عليه السلام ) رفت ، تا بر آن حضرت واردشد. امام خبر مصر را به وى باز گفت و از احوال اهالى مصر او را باخبر ساخت و به اوفرمود: كسى جز تو براى آنجا شايسته نيست پس برو به آنجا. پس هرگاه من به توسفارشى نمى كنم به اين دليل است كه به راءى و نظر تو بسنده مى كنم از خدا دركارهاى مهم يارى جو و درشتى را با نرمى بهم بياميز و تا آنجا كه نرمش كارساز استبا نرمى رفتار كن ...مالك اشتر از نرد على (عليه السلام ) خارج شد و اثاث خود را جمعكرد تا آماده حركت بسوى مصر شود. على (عليه السلام ) نيز پيشاپيش او نامه اى بهمردم مصر نوشت . بسم الله الرحمن الرحيم ، سلام بر شما...همانا من بنده اى ازبندگان خدا را به سوى شما فرستادم كه در روزهاى ترسناك نمى خوابد و در اوقاتهراس انگيز از دشمن روى بر نمى تابد او از رزمنده ترين بندگان خدا...و او همان مالكبن حارث اشتر است او به سان شمشيرى است كه دندانه تيزش ، و تيزى لبه اش ، بهكندى نگرايد زود از ميدان نگريزد و به هنگام رزم با متانت و سنگين است . انديشه اى عميقو ريشه دار و صبر و تحملى نكو دارد پس سخنش را بشنويد و امرش را فرمانبريد...
|