بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شرح حدیث جنود عقل و جهل, امام خمینی (ره) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST-0 -
     77500001 -
     77500002 -
     77500003 -
     77500004 -
     77500005 -
     77500006 -
     77500007 -
     77500008 -
     77500009 -
     77500010 -
     77500011 -
     77500012 -
     77500013 -
     77500014 -
     77500015 -
     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     Footnt02 -
     Footnt03 -
     Footnt04 -
     Footnt05 -
     IStart -
 

 

 
 

 

next page

back page


فصل هشتم : در ذكر مختصرى براى علاج غضب :
بدان كه ما در كتاب اربعين ، در شرح حديث هفتم ، تا اندازه اى بسط وتفصيل در موضوع غضب و علاج آن داديم (441) از اين جهت ، در اين كتاب به طور اختصار شمه اى ازحاصل آن كتاب را مذكور مى داريم تا اين جا نيز خالى از فايده نباشد.
بدان كه علاج اساسى نفس بايد در حال خاموشاشتعال قوه غضبيه باشد؛ زيرا كه در حال اشتعال اين آتش ‍ هولناك سوزنده و فوران ايننائره كشنده ، خيلى مشكل است جلوگيرى از آن ، در اين هنگام اطباء نفوس نيز از علاج آنعاجزند؛ زيرا كه هر چه به معالجه در اين وقت كوشند و به موعظت و نصيحت خيزند ، اشتعال اين جمره شيطانيه (442) بيشتر شود. از اين جهت در اينحال بايد براى او تغيير حال ناگهانى پيش آورند و او را از اينحال منصرف كنند ، و صاحب جوشش غضب در اين هنگام بايد براى خودحال انصراف تهيه كند ، و وخامت عاقبت امر را متوجه شود اگر براى او شعورى و تميزىباقى مانده و بايد با تغيير حال نذارد جوشش قلب زيادت شود و زبانه اين آتش مهلكافزون گردد. اگر ممكن شود ، خود را از بين آن معركه ـ كه اسباب غضب در آنتهيه شده ـ خارج و جان خود و ديگران را از خوف هلاكت نجات دهد ، و يا آن كهتغيير حالى دهد؛ مثل آنكه اگر ايستاده است ، بنشيند و اگر نشسته است بخوابد يا بهذكر خداى تعالى مشغول شود ، و بعضى كر خدا را در اين وقت ، واجب دانستهاند (443)
و در روايت كافى شريف نيز وارد است كه حضرت صادق ـ سلام الله عليه ـ فرمود : وحى فرستاد خداوند به سوى بعض انبياء خود كه : اى پسر آدم !ياد كن مرا هنگام غضب خود تا ياد كنم تو را نزد غضب خودم پس هلاك نكنم تو را در جملهآنان كه هلاك مى كنم و اگر گرفتار ظلمى شدى راضى شدى به يارى كردن من از تو؛زيرا كه يارى كردن من از تو بهتر است از يارى كردن خودت از خودت (444)
و در حديث شريف كافى ، حضرت باقر العلوم ـ عليه السلام ـ دستور مىدهند كه : وقتى خوف غضب بر خود داشتيد و از جمره شيطان ترسناك شديد ، به زمينبچسبيد كه پليدى شيطان از شما مى رود در اين هنگام. (445)
و نيز از حضرت باقر ـ عليه السلام ـ روايت نموده كه : همانا مرد غضبمى كند و راضى نمى شود هرگز ، مگر آنكه داخل آتش شود. پس هر كس بر قوتمى غضبكرد ، فورا بنشيند اگر ايستاده است ؛ زيرا كه رجز شيطان از او مى رود و هر كس برخويشاوندان خود غضب كرد ، نزديك او برود و او را مس كند ؛ زيرا كه رحم وقتى مس شودساكن شود. (446)
و از طرق عامه منقول است كه : رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله ـ هر وقت غضب مى نمود اگر ايستاده بود ، مى نشست و اگر نشسته بود ، به پشتمى خوابيد ، غضبش فرو مى نشست . (447)
اينها كه مذكور شد ، علاج صاحب غضب است از خودش .
و اما اگر ديگران بخواهند او را در حال غضب واشتعال آن علاج كنند ، بسيار مشكل است ؛ مگر و دراول امر كه شدت نكرده و اشتعال آتش جهنمش زياد نشده ، به يكى از طرقى كه ذكر شد؛والا شايد به ترساندن او ، خصوصا تخويف صاحب قوه و قدرتى او را؛ كه نوع ؛ آتشغضب به واسطه ترس در باطن محتقن شود ، ولى بايد ملاحظه شود كه در شدتاشتعال نباشد كه براى خود صاحب غضب تخويف در اين هنگام خالى از خطر نيست در هرصورت علاج در حال فوران غضب امرى است مشكل نعوذ بالله منه .

فصل نهم : در ذكر علاج غضب ، در حال سكونت نفس به قلع ماده آن ، و علاج اسبابمهيجه آن :
و آن بسيار است و ما به ذكر بعضى از مهمات آن مى پردازيم :
يكى از آنها كه شايد مهمتر از همه باشد و آن را ام الامراض بايد ناميد حب دنيا است كه ازآن توليد اكثر يا جميع امراض نفسانيه شود ، چنانچه در روايات شريفه نيز آن راراس هر خطيئه معرفى نموده اند. (448)
و چون حب مال و جاه و حب بسط قدرت و نفوذ اراده و حب مطعم و منكح و ملبس وامثال آن از شعب حب دنيا و حب نفس است (449) ، از اين جهت ، جميع اسباب مهيجهغضب را بايد به آن برگرداند و انسان چون علاقه مندى به اين امور پيدا كرد و طوقمحبت اينها پيدا شود ، براى دفع مزاحم خون قلبش به غليان آيد و قوه غضبش تهييجشود؛ همچون سگهايى كه بر مردارى حمله كنند و چون تنور معده را خالى ديدند بريكديگر سبقت كنند و ديگران را از آن دفع كنند و معركه به پا كنند.
چنانچه حضرت اميرالمؤمنين ـ صلوات الله و سلامه عليه ـ فرموده :الدنيا جيفة و طالبها كلاب (450) ، و شايد جهت تشبيه در استعاره آنجناب ، همين جوشش قوه غضبيه باشد كه در انسان ، در حكم كلب يا خود كلب است .
بالجمله ، علاج قطعى اكثر مفاسد به علاج حب دنيا و حب نفس است ؛ زيرا كه با علاج آن ، نفس داراى سكونت و ظمانينه شود ، و قلب آرامش پيدا كند ، و داراى قوه و ملكه اطمينان شود ، و به امور دنيا سهل انگارى كند ، و به هيچ ماكل و مشرب اهميت ندهد و اگر كسى با او در امرى از امور دنيا مزاحمت كند او با خونسردىتلقى كند و به سهل انگارى برگزار نمايد و چون محبوب او طعمهاهل دنيا نيست ، دنبال آن به جوش و خروش برنخيزد. و قطع ريشه محبت دنيا گرچه امرمشكلى است ـ خصوصا در اول و ابتداء سلوك ـ ، ولى هر امر مشكلى با اقدامو تصميم عزم آسان شود. قوه اراده و عزم به هر امر صعب مشكلى حكومت دارد ، و هر راهطولانى سنگلاخى را نزديك و سهل كند.
انسان سالك نبايد متوقع باشد كه در ابتداء امر ، قلع اين ماده فساد و رفع اين مرضمهلك را يك دفعه مى تواند بكند ؛ ولى با تدريج و صرف وقت و فكر و راضات ومجاهدات و بريدن شاخه هاى آن و قطع بعض ريشه ها ، مى تواند كم كم موفق به مقصودشود؛ ولى بايد اول ، اين امر را بداند كه خار طريق انسان در هر مقصد و مقصود دينى ، حب دنيا و نفس است . اگر از اهل معارف و جذبه و جذوه است ، حب دنيا و نفس بزرگترينحجابهاى رخسار محبوب است :
مادر بتها بت نفس شما است . (451)
موسى كليم ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ با مقام بزرگ نبوت ومعرفت ، پس از آن رياضات ، چون در مقام مقدسين و اصحاب محبت قدم نهاد و به ملاقاتمحبوب شتاب كرد ، نداى فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى (452) او را از محبت زن و فرزند ، منعكرد (453) كه هان ! اگر خيال ورود در وادى عشق و محبت ـ كه وادىمقدسين و مخلصين است ـ دارى ، با محبت ديگران نتوان در آن قدم نهاد با آنكه محبتموسوى چون محبت امثال ما نخواهد بود ، و شايد از اين جهات تعبير شده است به نعلين كه در اسفل اعضا است و سهل الخلع است .
بالجمله ، با حب دنيا و نفس ، هوس معرفت الله در سر پختن هوس خامى است ، و اگر درمقام تهذيب باطن و تصفيه قلب و تعديل اخلاق است نيز ، با محبت دنيا و نفس موفق بهقطع ماده يكى از موبقات و مهلكات نفسانيه و متحلى به يكى از حليه هاىفضايل نفسانيه نخواهد شد. مبدا تمام تهذيبات ، تعديل قواى ثلاثه واهمه شيطانيه و شهويه بهيميه و غضبيه سبعيه است ، و حرص بهدنيا و محبت به آن اين قوى را از حال اعتدال خارج كند. بر افروخته شدن آتش شهوت وغضب در اثر حب نفس و دنيا است ، و در اثر آن قوه واهمه ازاعتدال خارج شود و به تدبيرات شيطانيه برخيزد.
و اگر درصدد تعمير آخرت و جنت اعمال است ، از راه تقوى واعمال صالحه نيز با حب دنيا ، موفق به هيچ يك از مراتب آن نشود. حب دنيا انسان را بهمحرمات الهيه وادار كند و از واجبات شرعيه منصرف كند. ترك واجبات ماليه چون زكوة وخمس و حج و امثال آن از حرص به جمع مال است ، و ترك واجبات بدنيه چون صوم و صلوةو امثال آن از تن پرورى است .
بالجمله اين ام الامراض ، انسان را به انواع بليات مبتلا كند و كار انسان را به هلاكتابدى كشاند. پس بر انسان بيدار لازم است تا مهلتى در دست دارد ، اين عمر خداداد را كهبراى تحصيل سعادت ابدى خداوند به او مرحمت فرموده ، مفت از دست ندهد يا به خسارت وزيان نگذارد.
عزيز! از صلاح و فساد و سعادت و شقاوت ما به حق تعالى ـ نعوذابالله ـ يا انبياء عظام و مبلغين وحى يا اولياء كرام ـ عليهم السلام ـ نفعو ضرورى نمى رسد. عالم همه فاسد شود ، در مملكت حق ـ جل و علا ـ خللى وارد نشود ، و همه صالح و نيكوكار شود ، توسعه در مملكت حقنشود.
بشر و هر چه با او مساس دارد ، در مقابل عظمت ممالك الهيه قدر محسوسى ندارد تا صلاحو فساد او مورد نظر باشد. پس با اين همه ، تشريفات فرو فرستادن وحى و دستوراتالهيه و زحمت و تعب انبياء و فداكارى و از خود گذشتن اولياء همه براى صلاححال ما است . آنها مى دانند عاقبت كار مفسدان چه خواهد بود. آنها از نشآت غيبيه اطلاع دارندو مى خواهند ما خوابها را بلكه بيدار كنند و به وظايف خود آشنا كنند ، و ما بيچاره ها يكوقت از اين خواب گران بر مى خيزيم كه كار از دست رفته و جبران آن ممكن نيست . آن روزجز حسرت و ندامت براى ما چيزى نخواهد ماند و آن هم فايده ندارد.قال تعالى : و انذرهم يوم الحسرد اذ قضى الامر و هم فى غفلة (454)

مقصد دوازدهم : در علم و ضد آنكه جهل است
فصلاول : مقصود از علم و جهل :
بدان كه اين علم و جهل كه در اين موضع از جنودعقل و جهل قرار داده شده است ، غير از خود عقل ـ چنانچه سابق بر اين مذكور شد ـ يا عبارت از عقل مجرد در انسان است ، ومقابل آن قوه واهمه است كه آن نيز مجرد است به تجردى كه دون تجرد عقلى است ، و ياعبارت از عقل كل است كه عقل عالم كبير است و درمقابل آن جهل عبارت از وهم كل است كه در لسان شريعت مطهره ، شايد از آن تعبيربه شيطان شده باشد. و تفصيل اين دو پيش از اين مذكور شده. (455)
و اما علم و جهل در اين مقام ، عبارت است از : شؤون ان دو حقيقت .پس شانعقل علم است ؛ زيرا كه عقل حقيقت مجرده غير محجوبه است ، و به برهان پيوسته است كهاين حقيقت ، عاقل و عالم است . (456)
و اما جهل گرچه مجرد است و عالم ، ولى به واسطه غلبه وجهه ملكيه طبيعيه بر آن تمامادراكات آن از قبيل جهالات مركبه است ، و طبق نظام كلى وجمال الهى نباشد.
و محتمل است اين علم و جهل به مناسبت صدور روايت از مقام ولايت مآبى ، عبارت باشد از : علمبالله تعالى و شؤون ذاتى و صفاتيو افعالى او به طورى كه از آيات و نشانه هاىالهى باشد ، و جهل به آن مقامات باشد. پس ادراكات عقليه ، ادراكاتى است كه مربوطبه حق ـ جل جلاله ـ باشد و ادراكات جهليه شيطانيه مربوط به شجرهخبيثه است كه اصل اصول جهالات و ضلالات است .
و تفضيل اين اجمال آنكه : از براى تمام موجودات ممكنه دو جهت و دو وجهه است : يك جهت ، نورانيت و وجود و اطلاق و كمال ، كه آن وجهه غيبيه الهيه است ؛ و يك جهت ، ظلمت و تعين ومهية و نقص كه آن وجهه نفسانيه اشياء است .
و اشياء در وجهه اول از شؤون اليه و آيات ربانيه هستند ، و شايد در حديث شريف كافىكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم ـ نقل كند كه فرمود : انما العلم ثلاثة آية محكمة (457) مراد آيت محكمه علم به وجهه نورانيه اشياء باشد كه ملازم بامعرفت الله است . شان عقل ، ادراك آن جهت نورانيه است كه آيات اليه هستند ، و شان و هم وجهل ، ادراك تعينات اشياء است كه جهالت مركبه است و سراب است وباطل و بى حقيقت .
الا كل شى ء ما خلا الله باطل . (458)
و از رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله وسلم ـ منقول است كه فرموده : اين شعر لبيد راست ترين شعرى است كه عرب گفته است. (459)

فصل دوم : در بيان آنكه علم از افضل فضايل است :
بدان كه علم 7 از افضل كمالات و اعظم فضايل است ؛ چه كه آن از اشرف اسماء الهيه واز صفات موجود بما هو موجود است . و نظام وجود و طراز غيب و شهود ، به بركت علم منتظمشده ، و هر موجدى تحققش به اين حقيقت شريفه زيادتر بود ، به مقام مقدس حق و مرتبهقدس واجبى نزديكتر است ؛ بلكه علم و وجود ، مساوق هستند ، و هر جا شعاع هستى افتاده ، به همان اندازه شعاع نور علم افتاده است از اين جهت ، خلو از تمام حقيقت علم ، خلو از تمامحقيقت وجود است ، و خالى از آن ، معدوم مطلق است .
و اين مطلب ، به برهان متين پيوسته است كه دار وجود ، دار علم است ، و ذره اى از موجوداتحتى جمادات و نباتات خالى از علم نيستند ، و به اندازه خظ وجودى ، حظ از علمدارند. (460) گرچه از بعض اكابر فلاسفه در باب اتحادعاقل و معقول ظاهر شود كه عالم طبيعت و ماده خالى از عالميت و معلوميت است ، (461) به بيانى كه پيش ما تمام نيست . و ما به برهان لمى متين ، اثبات اينمطلب را ـ كه از شؤون توحيد است ـ فى الحقيقه ، به ثبوت رسانديم. (462) و حق ـ تبارك و تعالى ـ در قرآن شريف به اين مطلببسيار اعناء فرموده و در بسيارى آيات ، صراحتا اعلان علم موجودات و تسبيح آنها را ازذات مقدس ‍ حق ، فرموده . (463)محجوبان ، چون اين مطلب را به وجدانيا برهان در نيافته اند تسبيح را به تسبيح تكوينىحمل كردند (464) ، با آنكه تسبيح تكوين تسبيح نيست ، چنانچهواضح است ؛ ولى اهل معرفت به مشاهده حضوريه اين حقيقت را دريافته اند ، و در رواياتشريفه صراحاتى است در اين باب ، كه قابلحمل بر تسبيح تكوينى يا ذكر تكوينى نيست ، چنانچه از مراجعه به آنها ظاهرشود. (465)
بالجمله ، نوعا منكران عدم وجدان را دليل بر عدم وجود گرفته اند با آنكه آنها علمملائكة الله و علم حق تعالى را هم نيافته اند.
بالجمله ، انسان چون افق وجودش در يك حد محدودى است و نيز به واسطه انغمار در طبيعتخود محجوب است ، عوالم فوق خود و دون خود را نيافته است ؛ بلكه از خود نيز كاملامحجوب است ، و لهذا خود را همين پوست و استخوان و بدن ملكى و ادراكات حسى و خيالىگمان كرده و از حقيقت و لب خود غافل است . از اين جهت تمام هم و حزنش براى مقاصد ملكىو تدبيران بطن و فرج است ، و چون از خودغافل و محجوب است ، مقاصد انسانى خود را نداند و براى آن قدمى بر ندارد. آرى كسىكه جز حيات حيوانى چيزى در خود در نيافته جز مقصد حيوانى به چيزى نپردازد.
بالجمله ، علم و خصوصا علم بالله و اسماء و صفات و آيات ذات مقدس و علم به آنهمربوط است به حق تعالى از اعظم فضايل است . علم به طرق براهين و فنون استدلالات وعلم به مهلكات و منجيات و علم به سنن و آداب شريعت مطهره الهيه از مطلوبات غيريه استكه به واسطه آنها علم بالله ـ كه در باب علم مقصد اصلى و مقصود ذاتى است ـ حاصل شود؛ چه كه تمام علوم و شرايع حقه واعمال موظفه و آنچه مربوط به علم اديان است ، يا اولا و بى واسطه يا ثانيا وبالواسطه ، به علم بالله برگردد و علم بالله به طور برهان نيز مقصود اصلىنيست ؛ بلكه ميزان در كمال معرفت الله ايت كه اخيره مراتب آن فناء مطلق است كه تركتعينات و رفض غبار انانيت و انهيت است ـ رزقنا الله و جميع المؤمنين .

فصل سوم : در بيان آنكه علم ، از لوازم فطرت مخموره و از جنودعقل است و جهل ، از لواز م فطرت محجوبه و از جنود ابليس است
و اين به مراجعه به فطرت بنى الانسان واضح شود كه تمام سلسله بشر ، عاشقكمال مطلق هستند چنانچه سابقا مذكور شد (466) و همه متنفر از نقص هستند ، و چون علم باكمال مطلق مساوق است ، پس عشق به كمال عشق به علم است ، و همين طورجهل نيز با نقصان توام و مساوق است . علاوه خود علم نيز به عنوان خود ، مورد علاقهفطرت و جهل مورد تنفر آن است ، چنانچه از مراجعه به فطرت بشر ظاهر شود.
غايت امر آن كه در تشخيص علوم خلاف بين آنها هست و اين خلاف نيز از احتجاب فطرت استو الاعلم مطلق مورد عشق و علاقه فطرت است و بايد دانست كه علم به اين معنى مشهور پيشعامه كه عبارت از علم به مفاهيم و عناوين و علم ارتسمامى است مورد عشق فطرت نيست ؛زيرا كه اينها گرچه يك وجه اى در نيز باشد ولى از جهاتى ناقص هستند و هر چه در اونقص باشد از حدود عشق فطرت خارج است پس جميع علوم جزئيه و كليه مفهوميه ، موردعشق فطرت نخواهد بود ، حتى علم بالله و شؤون ذاتيه و صفاتيه و افعاليه . بلكهمورد علاقه و عشق فطرت ، معرفت به طور مشاهده حضوريه است كه به رفع حجبحاصل شود ، و حجب همه به نقص و عدم برگردد و آنگاه فطرت به معشوق و مطلوب خودرسد كه جميع حجب ظلمانيه و نورانيه از ميان برخيزد. پس شهودجمال جميل مطلق ، بى حجاب تعينات رخ دهد ، و در اين مشاهده شهودكل الكمال حاصل شود ، و فطرت به محبوب خود برسد ، الا بذكر اللهتطمئن القلوب (467) و الى اللهالمصير (468) ـ و اليه المرجع و المآب .
و از اين بيانات و مطالب سابق بر اين ، معلوم شود كه علم از لوازم فطرت است ، بهاين معنى كه اگر فطرت محتجب نشود ، و در غلاف طبيعت نرود ، متوجه به معرفت مطلقهشود ، و اگر محتجب شود ، به اندازه احتجاب از معرفت باز ماند ، تا برسد به آنجا كهجهول مطلق شود.

فصل چهارم : در ذكر شمه مختصرى در فضايل علم از طريقنقل :
چه كه ذكر تمام آن از نطاق قدرت خارج و در تحت ميزان تحرير بدين مختصرات درنيايد ، زيرا كه قرآن كريم به طورى درباره شان علم و علماء و متعلمان ، اهتمام فرمودهكه انسان را متحير كند كه به كدام يك از آيات شريفه تمسك كند. چنانچه در تشريف آدم ـ عليه السلام ـ فرمايد : و علم آدم الاسماءكلها (469) . و تعليم اسماء را سبب تقدم او بر صنوف ملائكة الله قرارداد ، و فضل او را بر ملكوتيين به دانش و تعلم اسماء اثبات فرمود. و اگر چيزى در اينمقام از حقيقت علم بالاتر بود ، خداى تعالى به آن تعجيز مى فرمود ملائكه را ، وتفضيل مى داد ابوالبشر را.
از اين جا معلوم شود كه علم به اسماء افضل همهفضايل است و البته اين علم ، علم به طرق استدلال و علم به مفاهيم و كليات و اعتبارياتنيست ، زيرا كه در آن فضلى نيست كه حق تعالى آن را موجب فخر آدم و تشريف او قراردهد.
پس مقصود ، علم به حقايق اسماء است ، و رؤيت فناء خلق در حق كه حقيقت اسميت بدان متقوماست ، در مقابل نظر ابليس كه نظر استقلال به طين آدم و نار خود بود ، و آن عين جهالت وضلالت است . و اين امتياز آدم از ابليس دستور كلى است از براى بنى آدم كه بايد خود رابه مقام آدميت كه تعلم اسماء است برسانند ، و نظر آنها به موجودات ، نظر آيه و اسمباشد ، نه نظر ابليس كه نظر استقلال است .
و خداى تعالى ، در اول سوره (اى) كه به پيغمبر خودنازل نموده فرموده :
اقرا باسم ربك الذى خلق * خلق الانسان من علق * اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم# علم الانسان ما لم يعلم (470)
و اين آيات شريفه را دليل بر تقدم علم از تمامفضايل دانسته اند ، به وجوهى :
اول ، آن كه در بدو نزول وحى و مفتتح كتاب كريم خود ، پس از نعمت خلقت ، نعمت علم راگوشزد رسول خود فرموده . پس اگر فضيلتى بالاتر از علم متصور بود ، مناسب بودآن را ذكر فرموده باشد.
دوم ، آن كه وجه تناسب بين آيات شريفه در اين سوره ـ كه در يك آيه فرمايدخلق انسان را از علق فرموده ، و پس آن مقام تعليم به قلم و تعليم ما لم يعلم را ذكرفرمايد ـ آن است كه مقام قدرت خود را مى خواهد گوشزد كند كه از يك ماده كثيفهمتعفنه كه اخسّ موجود است ، يك موجود شريف عالمى خلق فرموده كه اشرف كائنات است ، واگر علم اشرف فضايل انسانيه نباشد ، مناسب نباشد ذكر آن در اين مقام .
سوم ، آن كه ترتب حكم بر وصفى ، مشعر به عليت است ، و حق تعالى در اين آيات خودرا به اكرميت توصيف فرموده ، و تعليم را بر آن مرتب فرموده ، پس معلوم مى شوداكرميت حق تعالى علت براى تعليم علم است ، و اگر چيزىافضل از علم بود ، مناسب بود در اين مقام كه با صيغهافعل التفضيل ذكر شد ، آن مذكور شود. (471)
چهارم ، وجهى است كه به نظر نويسنده رسيد در اينحال ، و آن از تفضلات خداوند كريم است كه تعليم كند ، انسان را آنچه ندانسته است . آنوجه آن است كه خداى تعالى خلقت انسان و تعليم او را به رَبّ محمد ـ صلى اللهعليه و آله ـ نسبت داده ، و رَبّ محمد ـ صلى الله عليه و آله ـ چنانچه در علم اسماء مقرّر است ، اسم جامع اعظم است ، اسم جامع اعظم است ، و اين اسماعظم مبدا خلقت انسان كامل است ، و ديگر موجودات لياقت مبدئيت اين اسم را ندارند. و خداى ـ تبارك و تعالى ـ از غايت تشريف علم و عظمت آن ، خلقت او را نيز به رَبّخاص به محمد ـ صلى الله عليه و آله ـ نسبت داده ، و حق تعالى در مواردىكه عنايت خاص به امرى دارد ، ربّ محمد ـ صلى الله عليه و آله ـ را ذكرمى فرمايد ، چنانچه از مطالعه قرآن كريم و مراجعه به آيات شريفه كه به اين سياقاست ، معلوم شود.
چنانچه در آيه شريفه سوره هود فرمايد : ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها انربى على صراط مستقيم (472) ، صراط مستقيم را به ربّ محمد ـ صلى الله عليه و آله ـ نسبت داده ، و اين علاوه بر تناسب مقام استقامت مطلقه باربّ انسان كامل ، به واسطه غايت به مطلوب ، اين اضافه مذكور شده . و نيز در آيهشريفه تحكيم فرمايد :
فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك (473) ... الى آخره و در سوره حجر فرمايد : فو ربك لنسئلنهم اجمعين (474) ، و اين موارد ، مورد عنايت خاص است . بالجمله نسبت تعليم را بهربّ انسانِ كامل دادن ، بزرگتر عظمت است از براى حقيقت علم ، چنانچه واضح است .
و از آياتى كه غايت شرف علم و فضيلت آن رامدلل كند ، آيه شريف شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكة و اولوا العلم (475) است كه شهادت اولواالعلم را قرين با شهادت خود و ملائكه قرارداده ، و اصل قرين بودن گرچه فضيلت عظيمى است ، ولى در كيفيت شهادت نيز شايدقرين باشند ، و اين از غايت كمال و عظمت است ، زيرا كه شهادت حق ـ تعالى شانه ـ فقط شهادت قولى نيست ، چنانچه شهادت ملائكه نيز شهادت قولى محض نيست ، بلكه اين شهادت ذاتى (است) كه نفس كمال وجوددليل بر وحدت است ، چنانچه در محل خود مقرر است. (476) و بنابراين براى اولواالعلم نيز مقام صرافت وجود ثابت شده است ، واين كمالى است كه فوقِ كمالى نيست .
و علم تاويل قرآن را به راسخين در علم اختصاص داده پس از ذات مقدس خود ، چنانچهفرموده : (و ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون فى العلم) الى غير ذلك از خواصى كهخداوند براى علم و فضايلى كه براى اهل علم مقرر فرموده ، چون ايمان (477) و توحيد (478) و خشيت (479) و خضوع و خشوع (480) وامثال آن كه در قرآن شريف مذكور است . (481)
و اما روايات شريفه در اين باب از غايت كثرتقابل احاطه نيست ، و ما از ذكر آنها خوددارى مى كنيم . هر كس ‍ مى خواهد رجوع كند به كتباصحاب (482) و در منية المريد (483) شهيد سعيد (484) ـ شطر كثيرى از آن مرقوم است (485) . طالبين رجوع به آن صحيفه نورانيه كنند.

مقصد سيزدهم : در فهم است و ضد آن كه حمق است
فصلاول : مقصود از فهم و حمق :
فهم گاهى اطلاق شود بر سرعت انتقال و تفطن ، و گاهى اطلاق شود بر صفاىباطنى نفس و حدّت آن كه موجب سرعت انتقال است . ومقابل اول ، كندى و بلادت است ، و مقابل دوم حالت كدورت نفسانيه است (486) كه لازم آن غباوت و حمق است ، و در هرحال حمق معنى جامع مقابل آن يا لازم مقابل آن است .
و ممكن است ، در اين مقام به مناسبت صدور آن ازمنازل وحى و نبوت و مربيان بشر و انسانيت مراد از فهم ، حالت صفاى باطنبراى ادراك روحانيات باشد ، چنانچه حمق حالت كدورت و ظلمت نفس باشد كهموجب غباوت در ادراك حقايق روحانيه و مطالب عرفانيه شود.
و بايد دانست كه نفس انسانى چون آينه اى است ك دراول فطرت ، مصفّى و خالى از هر گونه كدورت و ظلمت است . پس اگر اين آئينه مصفاىنورانى با عالم انوار و اسرار مواجه شود ـ كه مناسب با جوهر ذات او است ـ كم كم از مقام نقص نورانيت به كمال روحانيت و نورانيت ترقى كند تا آن جا كهاز تمام انواع كدورات و ظلمات رهائى يابد ، و از قريه مظلمه طبيعت و بيت مظلم نفسيتخلاصى يابد و هجرت كند ، پس ‍ نصيب او مشاهدهجمال گردد و اجر او بر خدا واقع شود. چنانچه شايد اشاره به اين معنى باشد آيهشريفه : و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجرهعلى الل هِ (487) ، و همين طور آيه شريفه : الله ولى الذين آمنوا يخرجهممن الظلمات الى النور (488)
آرى ، كسى كه متولى و متصرف باطن و ظاهر او حق تعالى باشد ، و در مملكت وجودش جزحق تعالى تصرف نكند ، ارض ظلمانى او مبدل به نور الهى شود و اشرقت الارضبنور ربها (489) و از تمام انواع ظلمتها و كدورتها خلاصى يابد ، و بهنور مطلق كه مساوق وحدت مطلقه است رسد. و از اين جهت ، شايد نور را مفرد و ظلمات رابه صيغه جمع ذكر فرموده .
و اگر مرآت مصفاى نفس را مواجه با عالم كدورت و ظلمت و دار طبيعت ـ كهاسفل سافلين است ـ كند به واسطه مخالف بودن آن با جوهر ذات او كه از عالمنور است ، كم كم كدورت طبيعت در او اثر كند ، و او را ظلمانى و كدر كند ، و غبار و زنگارطبيعت وجه مرآت ذات او را فراگيرد. پس ، از فهم روحانيات كور شود و از ادراك معارفالهيه و فهم آيات ربانيه محروم و محجوب شود. و كم كم اين احتجاب و حمق روزافزونگردد تا آن كه نفس ، سجينى و از جنس سجين گردد فى قلوبهم مرض فزادهم اللهمرضا ، (490) و الذين كفروا اولياؤ هم الطاغوت يخرجونهم من النورالى الظلمات (491) ، و جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه و فى آذانهم وقرا (492)
و در آيات شريفه قرآنيه به اين دو مقام بسيار اشاره شده است ، و خيلى مورد عنايت ذاتمقدس حق ـ جل و علا ـ است ، چه كه تمام شرايع الهيه ، مقصد اصلى آنهاهمان نشر معارف است ، و آن حاصل نشود جز به علاج نفوس و طرد آنها از ظلمت طبيعت ، وخلاص آنها به عالم نورانيت .

فصل دوم : در تعقيب اين مقصد و موعظت در اين باب :
حبيبا! لختى از خواب گران برخيز ، و راه و رسم عاشقان درگاه را برگير ، و دست ورويى از اين عالم ظلمت و كدورت و شيطانيت شستشو كن ، و پا به كوى دوستان نه ، بلكه به سوى كوى دوست حركتى كن .
عزيزا! اين چند روز مهلت الهى عن قريب به سرآيد ، و ما را ـ خواهى نخواهى ـ خواهند از اين دنيا برد ، پس اگر با اختيار بروى روح و ريحان است و كراماتخدا ، و اگر با زور و سختى ببرند ، نزع است و صعق است و فشار است و ظلمت و كدورت .
مثل ما در اين دنيا ، مثل درختى است كه ريشه به زمين بند نموده ، هر چه نورس باشد ، زودتر و سهلتر ريشه آن بيرون آيد. و فىالمثل اگر درخت احساس درد و سختى مى كرد ، هر چه ريشه آن كمتر و سست تر بود ، درد وسختى كمتر بود. نونهالى را كه تازه پنجه به زمين بند كرده ، با زور كمى تمامريشه اش بى زحمت و فشار بيرون آيد ، ولى چون سالها بر آن گذشت ، و ريشه هاى آندر اعماق زمين فرو رفت ، و ريشه هاى اصلى و فرعى آن در باطن ارض پنجه افكند ومحكم شد ، در بيرون آوردن آن محتاج به تيشه و تبر شوند تا ريشه هاى او را قطع كنندو درهم شكنند. اكنون اگر درخت ، احساس درد مى كرد در اين كندن ، بين اين دو چقدر فرقبود!
ريشه حب دنيا و نفس ـ كه به منزله ريشه اصلى است ـ و فروع آنها ازحرص و طمع و حبّ زن و فرزند و مال و جاه و امثال آن تا در نفس ، نورس ونونهال است ، اگر انسان را بخواهند از آنها جدا كنند و ببرند ، زحمتى ندارد ، نه فشارعمال موت و ملائكه الله را لازم دارد و نه فشار بر روح و روان انسانى واقع شود. واگر خداى نخواسته ريشه هاى آن در عالم طبيعت و دنيا محكم شد و پهن گرديد و بسطپيدا كرد ، بسط آن چون بسط ريشه درخت نيست ، بلكه در تمام عالم طبيعت ريشه مى دواند.
درخت هر چه بزرگ شود ، چند مترى بيشتر از زمين را فرا نگيرد و ريشه ندواند ، ولى درختحبّ دنيا به تمام پهنا در عالم طبيعت ـ در ظاهر و باطن ـ ريشه افكند و تمامعالم را در تحت حيازت بيرون (493) آورده ، و لهذا از بن كندن اين درخت را ، به سلامت ممكن نيست . انسان با اين محبت در خطرى عظيم است ، ممكن است وقت معاينه عالم غيبكه بقايايى از حيات ملكى نيز باقى است ، چون كشف حجاب ملكوت تا اندازه اى شود ، انسان ببيند كه براى او در آن عالم چه تهيه شده و او را از محبوبش ـ حق تعالى ـ و مامورين او جدا كنند ، و به دركات و ظلمات آن عالم كشانند. انسان با بغض وعداوت حق تعالى و مامورين او از ملائكه عماله از دنيا خارج شود ، و معلوم استحال چنين شخصى ، چه خواهد بود.
و در روايات كافى شريف اشاره به اين معنى فرموده ، راوى حديث گويد : از حضرتصادق سؤال كردم كه كسى كه دوست داشته باشد لقاء خدا را ، خداوند ملاقات او رادوست دارد ، و كسى كه خشمناك باشد از ملاقات خدا ، خداوند خشمناك است ، از ملاقات او؟فرمود : آرى . گفت ، گفتم : به خدا قسم كه ما كراهت داريم از مردن . فرمود : چنين نيست كه گمان كردى ، همانا اين وقت معاينه است . وقتى كه ببيند آنچه را دوستدارد ، چيزى محبوبتر پيش او از ورود به خدا نيست ، و خدا دوست دارد ملاقات او را و او نيزدوست دارد ملاقات خدا را در اين هنگام . و چون ديد آنچه را كه كراهت دارد ، هيچ چيز مبغوضترنيست پيش او از ملاقات خدا ، خداى تعالى هم خشمناك است از ملاقاتاو. (494) انتهى .
معلوم مى شود كه قبل از خروج از اين عالم ، انسان بعضى از مقامات و درجات و دركات خودرا معاينه كند ، و يا با سعادت تمام كه صورتكمال آن حبّ خداوندگار است ، و يا با شقاوتكامل كه باطن آن بغض حق است ، از دنيا خارج شود. و در اخبار وآثار (495) و مكاشفات بزرگان (496) اين معنى بسيار مذكور است .
انسان اگر احتمال هم بدهد كه حبّ دنيا موجب چنين مفسده اى است و منتهى به سوء عاقبت شود ، بايد لحظه (اى) آرام نگيرد تا اين حبّ را از دل ريشه كن كند ، و البته با رياضات علمىو عملى ممكن است انسان موفق به اين مقصد شود.
آرى در ابتداء امر ، ورود در هر يك از مقامات عارفين و قطع هر مرحله ازمراحل سلوك مشكل به نظر آيد. شيطان و نفس نيز به اين معنى كمك كند كه انسان رانگذارد وارد سلوك شود ، ولى پس از ورود كم كم راهسهل و طريق آسان شود ، هر قدمى كه در راه حق و آخرت ، انسان بردارد ، براى قدم ديگر ، نور هدايت الهى راه را روشن كند و سلوك را سهل و آسان فرمايد.

فصل سوم : در بيان آنكه فهم از لوازم فطرت مخموره و از جنودعقل است ، و حمق از لوازم فطرت محجوبه و از جنودجهل است :
اگر مراد از فهم شدت ذكاء و سرعت انتقال يا صفاى باطن ـ كه لازمه آن ، سرعتتفطن و انتقال است ـ باشد ، فطرى بودن آن براى آن است كه افاضه نعمت وجودو كمال وجود از جانب ذات مقدس است ، و آنچه از جانب آن حضرت است طاهر و پاكيزه وصافى و داراى تمام و كمال است ، چنانچه درمحل خود مقرر و مبرهن است (497) . و قذارت و كدورت و نقص وامثال آن بالعرض و از اختلاط امور غريبه و احتجاب فطرت است .
و اگر مراد از فهم ، صفاى باطن براى ادراكجمال جميل و روحانيت باشد ، واضحتر است ، زيرا كه فطرت بالذات متوجهكمال مطلق و عاشق جمال كامل است ، و اگر احتجابات طبيعت نباشد ، به هيچ موجودى جزجمال مطلق ، بالذات و آنچه مربوط به ذات مقدس است ، بالعرض متوجه نشود و چشمقلبش به روى احدى از كاينات باز نگردد و در مرآت صافى باطن روحش ، نقشه موجودىجز حق ـ جل و علا ـ و اسماء و صفات و آثار آن ـ بما انها آثاره ـ نقش نبندد ، و اين معنى سلامت قلب است .
و شايد آيه شريفه سلام هى حتى مطلعالفجر (498) نيز اشاره به اين معنى باشد ، زيرا كه اين سوره شريفهاشاره به مقام نبوت و ولايت است و سوره اهل بيت است ، چنانچه در روايت است (499) . پس اين آيه ممكن است اشاره باشد به سلامت مطلقه كه از براى ولىمطلق است از اول ورود در ليله احتجابات خلقيه كه از براى ولى مطلق ، ليلة القدر است ، تا طلوع فجر مطلق كه رجوع ولى كامل است به مقام قاب قوسين او ادنى كهترك حجب است .
و در تفسير قول خداى تعالى : الا من اتى الله بقلب سليم (500) ، از حضرت صادق ـ سلام الله عليه ـ در كافىشريف نقل شده كه فرمود : قلب سليم آن است كه ملاقات كند پروردگار خود را درصورتى كه در آن احدى نباشد غير از خدا. (501)
و نيز از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده كه : قلب سليم آن است كه سالم باشد ، از محبتدنيا (502) و چون حقيقت دنيا ، عبارت از ما سوى الله است ، از اين جهت اين معنىدر احدى پيدا نشود ، مگر ولى كامل .
و تفسير اين آيه شريفه به هر دو وجه با آيه شريفه سوره قدر به يك معنىبرگردد ، و متوافق شود.
و از آنچه مذكور شد ، حمق نيز معلوم شود كه از جنودجهل و ابليس است ، و از لوازم فطرت محجوبه است ، و فطرت چون محتجب شود ، از ادراكحق و روحانيات كه جنود الهيه اند ، باز ماند ، و به دنيا و خود متوجه شود ، و در حجاب انيتو انانيت ـ آن هم انيت دنياويه كه آن نيز به حقيقت خود او نيست ـ از تماممراتب معنويات و جميع معارف الهيه باز ماند ، و اين بالاترين مراتب حمق است كهكسى از خود و روحانيت خود نيز محجوب باشد نعوذ بالله منه .

مقصد چهاردهم : در عفت است و ضد آن هتك است و در آن پنجفصل است .
فصل اول : در بيان معنى عفت است :
چنانچه سابق بر اين نيز اشارتى رفت ، از براى انسان بعد از قوه عاقله سه قوه است :يكى قوه واهمه كه از آن به شيطانيه تعبير شود. ديگرى قوه غضبيه كه از آن به نفس سبعى تعبير شود. و سوم قوه شهويه كه از آن به نفسبهيمى تعبير شود.
و ميزان در اجناس فضايل و رذايل ، همين قوا است و طرف افراط و تفريط هر يك ، رذيله اىاست و حد اعتدال در هر يك ، فضيلتى از فضايل نفسانيه است . بنابراين ، نفس بهيمى راجهت افراطى است كه از آن تعبير به شره كنند و آن عبارت است از : سر خود كردنشهوت را و به اطلاق واگذاشتن نفس بهيمى را ، كه غلوّ و زياد روى كند ، و در هر موقع وبا هر چيز قضاى وطر (503) لذت خود كند ، زيرا كه در هر يك از قواىانسانى راجع به آن شعبه (اى) كه به آنها مربوط است ، اطلاق و عنان گسيختگى است ، به اين معنى كه مثلا در جوهر طبيعت قوه شهوت ، رسيدن به لذات خود است بطور اطلاق ، ولو اين كه مصادم با نظام شرع و عقل شود ، ولو اين كه قضاءوطر (504) شهوت خود را از مطعم حرام و مشرب و منكح حرام ـ گرچهنكاح محارم و امهات باشد ـ كند. پس شره عبارت است از : افراط شهوت وولع بودن بر لذات بيش از حدّ نظام عقلى و شرعى و زيادتر از ميزان واجب .
و نيز نفس بهيمى را جهت تفريطى است كه از آن تعبير به خمود كنند و آن عبارتاست از : باز داشتن قوه شهوت از حدّ اعتدال و مقدار لازم ، ومهمل گذاشتن اين قوه شريفه كه از براى حفظ شخص و نوع ، به او مرحمت شده است . وچون اين قوه ، در تحت ميزان عقل و شرع ارتياض پيدا كرد و از جانب غلوّ و تقصير و حدافراط و تفريط ، خارج شد و متحرك به حركات عقليه و شرعيه گرديد ، و در تحتتصرف عمال الهى درآمد ، و از تصرف و خدعه شيطان و وهم خارج شد ، يك حالت سكونت وطمانينه (اى) در آن حاصل شود و يك ملكه اعتدال و ميانه روى در آن پيدا شود كه از قوه(اى) كه صبغه عقليه بلكه الهيه پيدا كرده ، تعبير به عفت شود.

next page

back page