و نيز جناب مولوى چنين نقل مى فرمود: بنده ساكن مشهدمقدس بودم از فيوضات حضرترضا عليه السّلام در جوانى مرهون احسان امام رؤ وف و از قابليت خود زيادتر. منبرمجذاب بود، ملازم مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى و سيدرضا قوچانى و شيخ رمضانعلىقوچانى و شيخ مرتضى بجنوردى و شيخ مرتضى آشتيانى بودم ، ايشان مرا به اطرافغير مشهد از پاكستان و قندهار و غيره مى فرستادند، در وقتى شب هنگام به مشهد مراجعتكردم وارد مسجد گوهرشاد شدم ، تازه اذان مغرب شده بود، شيخ على اكبر نهاوندىمشغول نماز شد، پس از تمام شدن نماز به خدمتش رسيدم ، حالات مرا جويا شد، معانقهكرديم انفيه مى كشيد، انفيه اش را به من داد، در اين فرصت مرحوم حاج قوام لارى ايستاد وبناى مقدمه يك روضه را گذاشت و ابتدايش اين دو شعر را خواند كه من پيش از آن ايناشعار را نشنيده بودم .
شعر :
ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَبَصَرٌ
|
هُوَوَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَقَمَرٌ
|
حال بنده منقلب شد، آقاى شيخ على اكبر نهاوندى صحبت مى كند يك گوشم به صحبت اوو يك گوشم به صحبت حاج قوام ، مقصود آنكه با اين دو شعر ديگر از اين اشعارنخواند.
با حال منقلب به خانه آمدم ، تنها بودم در خودم طبع رسايى يافتم . مداد را برداشتم آناشعار را شير و شكر تضمين كردم .
شعر :
ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
اَنَا كاَلشَّمْسِ عَلِىُّ كَالْقَمَرِ
|
هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَبَصَرٌ
|
هُوَوَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَقَمَرٌ
|
شعر :
ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
كيميا كن به نظر اين گل و خشت
|
تا شود خشت و گلم حور سرشت
|
عشق سرمشق من اينگونه نوشت
|
كه به محراب تو هر شام و سحر
|
ها عَلِىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
گفت غالى كه على اللّه است
|
نيست اللّه صفات اللّه است
|
اوهم از بى خبرى در چاه است
|
شعر :
عشق بازى به تو بودش مقصود
|
غرض از عشق و محبت اين بود
|
تا گشايد به جهان سفره جود
|
ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
پناه آورده به قنبر اى شاه
|
يا على قنبرت ان شاء اللّه
|
حَسْبِىَ اللّهُ وَما شاءَاللّهُ
|
ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
چهار سال گذشت نمى دانستم اين مدح قبول شده يا نه ؟ روزى بعد از ناهار خوابيده بودم، در عالم واقعه ديدم مشرف شدم كربلاى معلا، وارد رواق مبارك شدم ، ديدم درهاى حرمبسته و زوار بين رواق مشغول خواندن زيارت وارث هستند.
حالم دگرگون شد كه چرا درها بسته است ، من حالا تازه رسيده ام پرسيدم ، آيا درها بازمى شود؟ گفتند بلى يك ساعت ديگر باز مى شود و حالا مجتهدين و علماى اولين و آخرين درحرم حضرت سيدالشهداء عليه السّلام هستند ومشغول مدح و تعزيه اند.
من در همان عالم خواب به سمت قتلگاه آمدم ، دلم آرام نمى گرفت ، نزد آن شباكى كهبالاى سر مبارك قرار گرفته است نظر كردم از ميان شباك علما را ديدم ، عده اى راشناختم مجلسى ، ملا محسن فيض ، سيداسماعيل صدر، ميرزا حسن شيرازى ، شيخ جعفرشوشترى حضور داشته حرم مملو از جمعيت بود، همه رو به ضريح و پشت به شباكبودند سركرده همه مرحوم حاج حسين قمى بود ايشان دستور مى داد فلان آقا برودبخواند پس از خواندنش ديگران احسنت ! احسنت ! مى گفتند و گريه مى كردند چند نفرى راديدم بالا شدند و خواندند و پايين آمدند در همان عالم رؤ يا مانند بچه ها از گوشه شباكبه خودم فشار آوردم و اين طرف و آن طرف كرده ناگهان خود راداخل حرم مطهر ديدم ولى هيچ جا نبود مگر پهلوى خود آقاى قمى ناچار همانجا نشستم .
بنده وقتى كه آقاى قمى در مشهدمقدس بودند به ايشان ارادت داشتم و در آخر كار نيزوكيلشان بودم .
ايشان به جهر حرف مى زد. همين كه مرا ديد فرمود مولوى حسن ! عرض كردم بله قربان! فرمود برخيز و بخوان . من ميان دوراهى واقع شدم امر آقا را چكنم و با حضور اين اعلامكدام آيه را عنوان كنم ؟ كدام حديث را تطبيق كنم ؟ چگونه گريز روضه بزنم ،مثل اينكه ناگهان بدلم الهام غيبى شد خواندم :((ها على بشر كيف بشر)) تا آخر قصيده اىكه گذشت .
وقتى كه از خواب بيدار شدم دلم مى طپيد عرق زيادى كرده بودممثل اينكه مرده بودم شكر خداى را كردم كه بحمداللّه مديحه ام مورد عنايت واقع شده است .
142 - بى عينك مى خواند
جناب آقاى حاج محمد حسن ايمانى كه داستانهاى متعددىاوايل كتاب از ايشان نقل شد در ماه رجب 94 مشهدمقدس رضوى عليه السّلام مشرفبودند، پس از مراجعت نقل نمودند جمعيت زوار به طورى بود كه تشرف به حرم مطهرسخت و دشوار بود، روزى با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم ، كتاب مفاتيح را باز كردم، دست در جيب نمودم تا عينك را بيرون بياورم چون چندسال است بدون عينك نمى توانم خط بخوانم ، ديدم عينك را فراموش كرده ام همراه بياورم، سخت ناراحت و شكسته خاطر شدم كه به چه زحمتى به حرم مشرف شدم و نمى توانمزيارت بخوانم .
در همان حال چشمم به خطوط مفاتيح افتاد، ديدم آنها را مى بينم و مى توانم بخوانم ،خوشحال شدم و زيارت را با كمال آسانى خواندم و خداى را سپاس كردم .
پس از فراغت و خارج شدن از حرم مفاتيح را باز كردم ديدم نمى توانم بخوانم و بمانندپيش بدون عينك خط را نمى شناسم و تا كنون چنين هستم . دانستم كه لطفى و عنايتى ازطرف آن بزرگوار بوده است .
143 - چاره بلا به زيارت عاشورا
علاّمه بزرگوار حضرت آقاى شيخ حسن فريد گلپايگانى كه از علماى طرازاول تهران هستند نقل فرمود از استاد خود مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم يزدىحائرى اعلى اللّه مقامه كه فرمود اوقاتى كه در سامرامشغول تحصيل علوم دينى بودم ، وقتى اهالى سامرا به بيمارى وبا و طاعون مبتلا شدندو همه روزه عده اى مى مردند.
روزى در منزل استادم مرحوم سيد محمد فشاركى اعلى اللّه مقامه جمعى ازاهل علم بودند ناگاه مرحوم آقاى ميرزا محمد تقى شيرازى رحمة اللّه عليه كه در مقامعلمى مانند مرحوم فشاركى بود تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا شد كه همه درمعرض خطر مرگ هستند.
مرحوم ميرزا فرمود اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همهاهل مجلس تصديق نمودند كه بلى ...
سپس فرمود من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامرا از امروز تا ده روز همهمشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه روح شريف نرجس خاتون والدهماجده حضرت حجة بن الحسن عليه السّلام نمايند تا اين بلا از آنان دور شود.اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همهمشغول زيارت عاشورا شدند.
از فردا تلف شدن شيعه موقوف شد و همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طورىكه بر همه آشكار گرديد.
برخى از سنى ها از آشنايانشان از شيعه پرسيدند سبب اينكه ديگر از شما كسى تلفنمى شود چيست ؟ به آنها گفته بودند زيارت عاشورا. آنها هممشغول شدند و بلا از آنها هم برطرف گرديد.
جناب آقاى فريد سلمه اللّه تعالى فرمودند وقتى گرفتارى سختى برايم پيش آمدفرمايش آن مرحوم به يادم آمد از روز اول محرم سرگرم زيارت عاشورا شدم روز هشتمبه طور خارق العاده برايم فرج شد.
شكى نيست كه مقام ميرزاى شيرازى از اين بالاتر است كه پيش خود چيزى بگويد و چوناين توسل يعنى خواندن زيارت عاشورا تا ده روز در روايتى از معصوم نرسيده است شايدآن بزرگوار به وسيله رؤ ياى صادقه يا مكاشفه يا مشاهده امام عليه السّلام چنيندستورى داده بود و مؤ ثر هم واقع شده است ، مرحوم حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلامسابق الذكر نقل نمود كه مرحوم ميرزاى شيرازى در كربلا ايام عاشورا در خانه اشروضه خوانى بود و روز عاشورا به اتفاق طلاب و علما به حرم حضرت سيدالشهداءعليه السّلام و حضرت اباالفضل العباس عليه السّلام مى رفتند و عزادارى مى نمودند وعادت ميرزا اين بود كه هر روز در غرفه خود زيارت عاشورا مى خواند، سپس پايين مى آمدو در مجلس عزا شركت مى نمود روزى خودم حاضر بودم كه پيش از موسم آمدن ميرزا ناگاهبا حالت غيرعادى پريشان و نالان از پله هاى غرفه به زير آمد وداخل مجلس شد و مى فرمود امروز بايد از مصيبت عطش حضرت سيدالشهداء عليه السّلامبگوييد و عزادارى كنيد.
تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى حالت بى خودى عارضشان شد، سپس با همان حالتبه اتفاق ميرزا به صحن شريف و حرم مقدس مشرف شديم گويا ميرزا ماءمور به تذكرشده بود بالجمله هركس زيارت عاشورا را يك روز يا ده روز ياچهل روز به قصد توسل به حضرت سيدالشهداء عليه السّلام (نه به قصد ورود ازمعصوم ) بخواند البته صحيح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بى شمارى بدينوسيلهبه مقاصد مهم خود رسيده اند.
مرحوم ميرزا محمدتقى شيرازى در سنه 1338 در كربلا وفات و در جنوب شرقىصحن شريف مدفون گرديد.
144 - كراماتى از يك مرد خدا
در تاريخ دهم جمادى الثانى 97 در كربلا در مقبره سيدمجاهد اعلى اللّه مقامه بودم وجناب آقاى حاج سيد نورالدين آيت اللّه زاده ميلانى و آقاى حاج سيدعبدالرسول خادم و فاضل محترم آقاى حاج سيد محمد طباطبائى ابن سيد مرتضى برادرسيد محمد على از احفاد سيدمجاهد از ائمه جماعت كربلا و چند نفر ديگر ازاهل علم بودند. از عالم مجاهد مرحوم حاج سيد محمدعلى كه از احفاد سيد مجاهد و از نبيره هاىسيد صاحب رياض است و تقريبا ده سال از فوت ايشان مى گذرد و از آن بزرگوارداستان عجيبه اى نقل شد كه آقاى سيدعبدالرسول از همان مرحوم شنيده بودند و آقاى سيدمحمد طباطبائى از مرحوم والد خود سيدمرتضى كه برادر مرحوم آقاى سيد محمد على بودهوآقاى ميلانى به واسطه عالم بزرگوار مرحوم آقاى بنى صدر همدانى از آن مرحومنقل كرده اند.
مرحوم آقاى سيد محمد على غيور و متعصب در دين و در امر به معروف و نهى از منكر و جهاددينى ساعى بوده و در زمان تسلط انگليسها بر عراق ايشان را دوسال زندانى كردند الخ ...
و از خصوصيات ايشان آنكه اوقات تشرف به حرم مطهر بجز نماز و دعا و زيارت باكسى سخن نمى فرمود و اگر كسى از ايشان پرسشى مى كرده ، جواب نمى داده و خلافادب مى دانسته و به اشاره مى فرموده بيرون حرم بپرس .
روزى بر سجاده نشسته مى بيند شيخى كه (ظاهرا بعدا نامش را شيخ محمدعلى گفته بود)سابقه اى از او هيچ نداشته و او را نديده بوده ، مى آيد مى فرمايد سيد محمدعلى !برخيز و منزلى براى من تدارك كن با اينكه سيد مرحوم عادتا در حرم مطهر به هيچيك ازبزرگان اعتنايى نمى كرده ، به ناچار به ايشان مى گويد اطاعت مى كنم .
از حرم خارج مى شود منزلى كه در كوچه مقبره مرحوم شريف العلماء آمادگى داشته ايشانرا آنجا مى برد و سفارش مى فرمايد منزلى خالى و تميز و ايشان را در آنجا جاى مى دهدو مراجعت مى كند. فردايش به قصد زيارت آن شيخ مى رود، پس از نشستن آن شيخ ،مقدارى از خرده گچهايى كه گوشه حجره ريخته بوده برمى دارد و در دست سيد مىريزد، آنگاه مى فرمايد نظر كن چيست ؟ مى بيند تماما جواهرات پرقيمت است . آنگاه مىفرمايد: اگر لازم دارى بردار و ببر. سيد مى فرمايد لازم ندارم ، آن را پس گرفته ومى ريزد و به حالت اوليه برمى گردد.
همان روز يا روز ديگر به سيد مى گويد برويم زيارت قبر ((حرّ)) از كنار شط پيادهمى رفتند پس آن شيخ به روى آب رفته وسط آن كه رسيد وضو مى گيرد و به سيدمى گويد شما هم بياييد اينجا وضو بگيريد.
سيد مى گويد: من نمى توانم روى آب راه روم پس آن شيخ وضو را تمام كرده برمىگردد نزد سيد و چون قدرى راه پيمودند ناگاه مار عظيمى ديده مى شود كه رو به آنهامى آورد. سيد سخت مضطرب و وحشتناك شده . شيخ مى گويد:آيا ترسيدى ؟ سيد گفت :بلى خيلى هم مى ترسم ، فرمود: نترس نزديك كه شد فرمود:((يا حيه ! مت باذن اللّه اىمار! به اذن خدا بمير)). مار از حركت افتاد و من تعجب بسيار كردم .
فردا صبح گفتم بروم تحقيق كنم آيا مارى بوده يا به نظر من آمده و آيا واقعا مرده ياموقتا بى حس شده و بعد از رفتن ما رفته است . رفتم در همانمحل ديدم لاشه اش را جانورها خورده اند و مقدارى از آن هنوز باقى بود. يقين كردم كارشيخ حقيقت داشته . رفتم براى ملاقات شيخ تا وارد شدم فرمود: خوب كردى رفتى براىتحقيق مار، البته عين اليقين بهتر است . همان روز يا روز ديگر فرمود برويم زيارتاهل قبور (قبرستان كربلا را وادى ايمن مى گويند). چون به وادى ايمن رسيديم ومشغول قرائت فاتحه شديم ، رسيديم به محلى فرمود: مرا اينجا دفن كن . من حرف او راجدى نگرفتم .
سپس فرمود: ميل دارى برويم نجف زيارت حضرت امير عليه السّلام ؟ گفتم بلى ، فرموددستت را در دست من گذار و چشم را برهم گذار. پس از فاصله كمى فرمود: چشم باز كن .ديدم در صحن مقدس حضرت امير عليه السّلام هستيم ، با هم حرم مطهر مشرف شده پس ازنماز و زيارت و دعا بيرون آمديم .
فرمود:ميل دارى امشب را نجف بمانيم يا برگرديم كربلا؟ گفتم برگرديم بهتر است .باز دستم را گرفت و چشم برهم گذاشتم طولى نكشيد چشم باز كردم در كربلا بودم .ايشان به منزل خود رفت من هم رفتم منزل خود و خوابيدم . صبح كه برخاستم به قصدملاقات شيخ آمدم چون وارد شدم ديدم صاحب منزل گريان است و مى گويد:(انا للّه وانااليه راجعون ) شيخ مرحوم شد.
چون وارد حجره شدم ، ديدم خودش رو به قبله خوابيده خوابى كه ديگر بيدارى ندارد.ظاهرا آن شيخ يكى از ابدال بوده كه ماءموريت الهى داشته براى تقويت ايمان سيدمرحوم پاره اى از آيات الهى را به او نشان دهد.
نظير آن را بزرگى از اهل علم نقل فرموده كه يك نفر از مجاورين نجف اشرف نسبت بهخوارق عادات و امور ماوراى طبيعت دچار وسوسه شده و براى علاج اين مرض متوسل به حضرت سيدالشهداء گرديده بود.
وقتى از كربلا به سمت نجف سوار ماشين بوده يك نفر ناشناس نزد او مى نشيند و در راهمقدارى از امور غيبى سخن مى گويد تا در محلى ماشين توقف مى كند مسافرها پياده مىشوند، آن شخص دست او را مى گيرد مى آيند نزد گودالى . مى بينند مرغ مرده اى افتادهاست . مى گويد مى بينى كه مرده است ؟ مى گويد آرى . پس به آن مرغ خطاب كرد وگفت :(قُمْ بِاِذْنِ اللّهِ) ناگاه مرغ زنده شد و در هوا پرواز كرد. آنگاه فرمود مرده زندهكردن كار بچه مكتبيهاى اين درگاه است . پس سوار شدند نزديك نجف به او مى گويدشما را كجا ببينم ؟ فرمود فردا صبح نزد قبركميل . فردا كه مى رود آنجا جنازه آن مرحوم را مى بيند!
145 - توسل و شفا از بركات اهل بيت (ع )
در تاريخ 16 جمادى الاولى 97 در كربلا جناب آقاى سيدعبدالرسول خادم حضرت ابوالفضل عليه السّلامنقل نمودند كه در چند سال قبل :
مرحوم حاج عبدالرسول رسالت شيرازى از تهران تلگرافا خبر داد كه آقاى ناصررهبرى (محاسب دانشكده كشاورزى تهران ) جهت زيارت مشرف مى شوند، از ايشانپذيرايى شود. پس از چند روز درب منزل خبر دادند كه زوار ايرانى تو را مى خواهند.چون رفتم نزد ماشين ، ديدم يك نفر مرد با يك خانم است . خانم پياده شد و آهسته به منفهمانيد كه ايشان آقاى رهبرى شوهر من است و مدتى است مبتلا شده و استخوان فقراتپشت او خشكيده شده و هشت ماه بيمارستان بوده و او را جواب داده اند و بيمارستان لندن همگفته علاج ندارد و به همين زودى تلف مى شود و فعلاً به قصد استشفا اينجا آمده ايم وبه تنهايى نمى تواند حركت كند.
پس دو نفر حمّال آوردم زير بغل او را گرفتند و رو بهمنزل آمديم . سينه و پشت او را به وسيله فنرهاى آهنى بسته بودند. با نهايت سختى هراز چند دقيقه قدمى بر مى داشت . چشمش به گنبد مطهر افتاد. پرسيد اين آقا! ((حسين ))است يا ((قمر بنى هاشم ))؟
گفتم : قمر بنى هاشم است . با دل شكسته و چشم گريان عرض كرد آقا! من آبرويىنزد حسين ندارم ، شما از برادرت حسين بخواهيد كه ايشان از خدا بخواهد اگر عمر من تماماست همين جا زير سايه شما بميرم و اگر از عمرم چيزى باقى است با اين حالت برنگردم كه دشمن شاد شوم و مرا شفا دهد. پسر كوچك او تقريبا هشت ساله وهمراهش بود باگريه و زارى مى گفت : اى قمر بنى هاشم ! زود است كه من يتيم شوم . من در مجلس عزاىشما خدمت كردم ، استكانها را جمع مى نمودم پدرم را شفا دهيد.
پس گفت مرا ببريد حرم شريف را زيارت كنم . گفتم : با اين حالت نمى شود.قبول ننمود. با همان حالت به هر دو حرم او را برديم تقريبا به مدت چهار ساعت در راهبود با كمال سختى او را منزل برده روى تخت خوابانيدم و طورى بود كه هيچ حركت نمىتوانست بكند و بايد او را حركت دهند. فردايش اصرار كرد مرا نجف ببريد. با سختى اورا نجف اشرف برديم ولى نشد كه در حرم مشرف شود. از همان بيرون زيارت نمود بهكربلا برگردانديم . اصرار كرد مرا به كاظمين و سامرا ببريد.
گفتم تلف مى شوى ، گفت مى خواهم اگر بميرم ، اين مشاهد را زيارت كرده باشم . بالاخره او را فرستادم . در مراجعت خانمش نقل كرد: پس از بيرون شدن از سامرا راننده پرسيدآيا امامزاده سيد محمد (فرزند حضرت هادى ) رامايل هستيد زيارت كنيد؟ (در آن زمان قبر آن حضرت چند كيلومتر از جاده اسفالت دور بود وجاده هم خاكى و خراب ) آقاى رهبرى گفت : مرا ببريد. پس حضرت سيد محمد را باكمال سختى زيارت كرديم . در مراجعت يك نفر عرب كه عمامه سبز بر سر داشت ، جلوماشين ما را گرفت و به عربى با راننده سخن گفت و راننده جوابش مى داد.
آقاى رهبرى پرسيد آقا سيد چه مى گويد؟ راننده گفت مى گويد: من را سوار كن تااول جاده اسفالت و من گفتم ماشين دربست شماست و اجازه ندارم .
آقاى رهبرى گفت آقا را سوار كن ، چون سوار شد سلام كرد و نزد راننده نشست . در اثناىراه ، آقاى رهبرى ناله مى كرد و مى گفت : يا صاحب الزمان عليه السّلام . سيد فرمود ازآقا چه مى خواهى ؟ خانم جريان مرض آقاى رهبرى را مى گويد. سيد فرمود نزديك بيا،گفتم نمى تواند. بالا خره كمى نزديك شد. سيد دست را دراز كرد و بر ستون فقرات اوكشيد و فرمود: ان شاء اللّه اگر خدا بخواهد شفا مى يابى .
از فرمايش سيد اميدى در ما پيدا شد. گفتم آقا! ما براى شما نذرى مى كنيم . فرمود خوباست . گفتم اسم شما چيست ؟ فرمود:((سيدعبداللّه )) (بنده خدا).
آقاى رهبرى گفت : محل شما كجاست تا به وسيله پست براى شما بفرستم . فرمود بهوسيله پست به ما نمى رسد شما هرچه براى ما نذر كرديد هر سيدى كه ديدى به اوبدهيد. چون نزديك جاده اسفالت رسيديم ، فرمود نگه داريد. موقعى كه خواست پيادهشود فرمود آقاى رهبرى امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعا را تحت قبه جدم حسين عليهالسّلام قرار داده و شفا را در تربت او. امشب خود را به قبر او برسان و پيغام مرا به اوبرسان .
گفتم هر چه مى فرماييد مى رسانم . فرمود بگو يا امام حسين عليه السّلام فرزندتبراى من دعا كرده و شما آمين بگوييد. پس آن سيد بزرگوار رفت و من به خود آمدم كهاين آقا كه بود؟ به راننده گفتم ببين از كدام سمت رفت و او را پيدا كن . چون راننده نگاهكرد ابدا اثرى از آن بزرگوار پيدا نبود.
خلاصه آقا سيد عبدالرسول در همان شب او را در حرم امام حسين عليه السّلام برده و مكررعرض مى كرد آقا! يك آمين از تو مى خواهم ، فرزندت چنين گفته است و حالش طورى بودكه هركس نزديك او بود، همه را گريان مى ساخت ، پس او رامنزل روى تخت خوابانيدم و چون سختى مسافرت در او اثر كرده بود حالش بدتر ازقبل بود. پيش از اذان خوابيده بودم ، خادمه منزل درب حجره ام مرا صدا زد، بيرون شدم ،گفتم چه خبر است ؟ گفت بيا تماشا كن كه آقاى رهبرى نماز مى خواند. تعجب كردم . ازآينه درب نظر كردم ديدم ايشان روى سجاده ايستاده ومشغول نماز است .
از خانمش جريان را پرسيدم ، گفت مرا سحر صدا زد. بلند شدم گفت آب وضو بياور،گفتم ناراحت هستى نمى توانى گفت در خواب حضرت امام حسين عليه السّلام به من فرمودخدا تورا شفا داد برخيز نماز بخوان و من مى توانم . پس آب وضو آوردم . باكمال آسانى برخاست وضو گرفت گفت سجاده بياور گفتم نشسته بخوان . گفت چون امامفرموده البته مى توانم و فنرهاى آهنى سينه و پشت مرا باز كن . بالا خره با اصرارشهمه را باز كردم ، پس ايستاده مشغول نماز خواندن است چنانچه مى بينى .
پس وارد حجره شدم و او را در بغل گرفتم و هر دو گريه شوق مى كرديم و حمد خداى رابجاى آورديم . پس تلگراف بشارت به تهران مخابره كرديم . چند نفر از بستگانايشان آمدند و با كمال عافيت به شام مشرف شدند پس به تهران برگشتند و تا اينتاريخ در كمال عافيت در تهران هستند و چندين مرتبه زيارت كربلا و يك مرتبه حجمشرف شده اند.
چنين به نظر مى رسد كه آن سيد بزرگوار كه در راه (حضرت سيدمحمد) ملاقات كردهاند يكى از رجال الغيب يا ابدال يا يكى از عباد صالحين حضرت آفريدگار بوده كهماءموريت غيبى داشته اند كه بيمار مزبور را كه دچار ياءس شده بود اميدوار سازد وآنچه را كه ديگران بايد عبرت بگيرند:
يكى آن است كه در اثر تاءخير اجابت هيچ وقت نبايد نااميد شوند.
ديگر آنكه آنچه از امام صادق عليه السّلام رسيده كه اجابت دعا تحت قبه حسينيه استباور دارند. ديگر موضوع نذر كردن در راه خدا را امر مطلوب و مرغوبى شناسند.
146 - اجابت فورى و عنايت رضوى
جناب آقاى محمد حسين ركنى سلمه اللّه نقل كرد كه در سنهچهل و دو با خانواده و فرزند به مشهد مقدس مشرف بودم ، روزى بعد از ظهر حرم مشرفشديم و من در صحن نو منتظر بيرون آمدن خانواده و فرزندم بودمطول كشيد تا اينكه خانواده پريشان و گريان رسيد و گفت بچه (شش ساله بوده ) راگم كردم و هرچه تفحص كردم او را نيافتم پس به ماءمورين حرم و صحن خبر داديم وكلانترى رفتيم و من به حضرت رضا عليه السّلام عرض كردم هرچه باشد مهمان شماهستم و پيش از آنكه شب شود بچه را به من برسانيد. چند مرتبه در فلكه دور صحنگردش كردم و سمت بالا خيابان و پايين خيابان هرچه پاسبان مى ديدم سفارش مى كردم، تا اينكه مغرب شد متوجه حضرت رضا عليه السّلام شدم ، عرض كردم آقا! شب شدچكنم ؟ آمدم فلكه بالا خيابان ، در اثر خستگى و ناتوانى از ايستادن دو دستم را گذاردمروى نرده آهنى كه جلو راه گذارده اند كه پياده ازآن راه نرود ناگاه دستم لغزيد و پايينآمد روى سر بچه اى كه آنجا نشسته بود و من او را نديده بودم بچه ناله كرد وسربلند نمود ديدم فرزندم هست معلوم شد كه بچه در اثر خستگى و ترس ، لاى نردهنشسته و به جاده تماشا مى نموده .
147 - به خون مبدل شدن تربت امام حسين (ع )
بسمه تعالى
اينجانب عبدالحميد حسانى فرزند عبدالشهيد حسانى ، ساكن فراشبند فارس نسبت بهتربت خونين امام حسين عليه السّلام قبلاً در داستانهاى شگفت تاءليف حضرت آيت اللّهالعظمى آقاى حاج سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى خوانده بودم ، خودم واهل خانه كه سواد فارسى داشته اند خواندند و در ضمن درسال اخير قبل از محرم ، پدرم عازم كربلا شد و مقدارى تربت خريد كرده و آورد. خواهرىدارم به نام ((ساره خاتون حسانى )) متوسل شدند به ائمه ، تربتى كه پدرم آوردهبود مقدار كمى از آن را با پارچه اى از حرمابوالفضل عليه السّلام مى پيچد و شب را احيا مى دارد (يعنى شب عاشورا) و از ائمه وفاطمه زهرا عليهاالسّلام مى خواهد كه اگر ما يك ذرّه نزد شما قابليم اين تربت همانحالتى كه آقا در كتاب نوشته اند براى مابشود، اتفاقا روز عاشوراى گذشته بعد ازنماز ظهر يك و ده دقيقه بعد از ظهر به آن نگاه مى كنند. دو خواهرم و زن برادرم آن را مىبينند ويك مرتبه مى افتند به گريه و زارى ، مى بينند همان حالتى كه آقا! در كتابنوشتند اتفاق افتاده و تربت مزبور حالت خون پيدا كرده بود و حقير كه بعد از مسجدآمدم خودم هم ديدم و مقدارى از آن را آوردم به خدمت حضرت آيت اللّه العظمى آقاى دستغيب وتربت مزبور هم هنوز موجود است و رنگ تربت به طور كلى جگرى شده رطوبت كمىبرداشته بود، بعد به تدريج حالت خشكى پيدا كرده و هنوز هم باقى است با همان رنگجگرى و نظير همين قضيه فوق كه ذكر شد مقدارى تربت مزبور درسال 98 قمرى باز در فراشبند فارس ، كوى مسجدالزهراء،منزل مشهدى عبدالرضا نوشادى بوده و در جلسه نشان دادند به خونمبدل شده كه همه آن را مشاهده كردند.
148 - شفا يافتن مريض با توسل به امام زمان (عج )
عالم بزرگوار حضرت آقاى شيخ محمدتقى همدانى كه فضيلت و تقواى ايشان مورداتفاق حوزه علميه قم است و امام جماعت مسجد فرهنگ قم هستند شفا يافتن همسر خود را بهطور خلاف عادت به بركت توسل به حضرت حجة بن الحسن العسكرى صلوات اللّهعليهما را مرقوم داشته اند و همان مرقومه ايشان ثبت مى گردد.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
روز دوشنبه هيجدهم ماه صفر از سال 1397 مهمى پيش آمد كه سخت مرا و صدها نفر ديگررا نگران نمود؛ يعنى همسر اين جانب محمد تقى همدانى در اثر غم و اندوه و گريه وزارى دو سال كه از داغ دو جوان خود كه در يك لحظه در كوههاى شميران جان سپردند، دراين روز مبتلا به سكته ناقص شدند البته طبق دستور دكترهامشغول معالجه و دوا شديم ولى نتيجه اى به دست نيامد تا شب جمعه 22 صفر يعنى چهارروز بعد از حادثه سكته . شب جمعه ساعت يازده تقريبا رفتم در غرفه خود استراحت كنم .پس از تلاوت چند آيه از كلام اللّه و خواندن دعاهايى مختصر از دعاهاى شب جمعه ، ازخداوند تعالى خواستم كه امام زمان حجة بن الْحَسَن صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِ وَعَلى آبائهالْمَعْصُومينَ را ماءذون فرمايد كه به داد ما برسد و جهت اينكهمتوسل به آن بزرگوار شدم و از خداوند تبارك و تعالى مستقيما حاجت خود را نخواستم،اين بود كه تقريبا از يك ماه قبل از اين حادثه دختر كوچكم (فاطمه ) از من خواهش مى كردكه من قصه ها و داستانهاى كسانى كه مورد عنايت حضرت بقية اللّه روحى و ارواحالعالمين له الفداه قرار گرفتند ومشمول عواطف و احسان آن مولا شده اند براى اوبخوانم .
من هم خواهش اين دخترك ده ساله ام را پذيرفتم و كتاب ((نجم الثاقب )) حاجى نورىرابراى او خواندم . در ضمن من هم به اين فكر افتادم كه مانند صدها نفر ديگر چرامتوسل به حُجَّت مُنْتَظَر اِمام ثانى عشر عَلَيْه سَلامُ اللّهِ الْمَلِكِ اْلاَكْبَرِ نشوم ؟
لذا همانطور كه در بالا تذكر دادم ، در حدود ساعت يازده شبمتوسل شدم به آن بزرگوار و با دلى پر از اندوه و چشمى گريان به خواب رفتم .ساعت چهار بعد از نيمه شب جمعه ، طبق معمول بيدار شدم ، ناگاه احساس كردم از اطاقپايين كه مريض سكته كرده آنجا بود، صداى همهمه مى آيد. سر و صدا قدرى بيشترشد و ساعت پنج و نيم كه آن روزها اول اذان صبح بود، به قصد وضو آمدم پايين .ناگهان ديدم صبيه بزرگم كه معمولاً در اين وقت در خواب بود، بيدار و غرق در نشاط وسرور است تا چشمش به من افتاد گفت آقا! مژده بدهم به شما.
گفتم چه خبر است ؟! من گمان كردم خواهر يا برادرم از همدان آمده اند. گفت بشارت !مادرم را شفا دادند. گفتم كه شفا داد؟ گفت : مادرم چهار بعد از نيمه شب با صداى بلند وشتاب و اضطراب ما را بيدار كرد. چون براى مراقبت مريض دخترش و برادرش (حاجىمهدى ) و خواهرزاده اش (مهندس غفارى ) كه اين دو نفر اخيرا از تهران آمده اند، مريضه رابه تهران ببرند براى معالجه . اين سه نفر در اتاق مريض بودند كه ناگهان داد وفرياد مريضه بلند شد كه مى گفت برخيزيد آقا را بدرقه كنيد! برخيزيد آقا رابدرقه كنيد!
مى بيند كه تا اينها از خواب برخيزند آقا رفته ، خودش كه چهار روز نمى توانستحركت كند، از جا مى پرد و دنبال آقا تا دم درب حياط مى رود. دخترش كه مراقبحال مادر بود و در اثر سر و صداى مادر كه آقا را بدرقه كنيد بيدار شده بود،دنبال مادر تا دم درب حياط مى رود، ببيند كه مادرش كجا مى رود، دم درب حياط مريضه بهخود مى آيد ولى نمى تواند باور كند كه خودش تا اينجا آمده . از دخترش زهرا مى پرسدكه زهرا من خواب مى بينم يا بيدارم ؟
دخترش پاسخ مى دهد كه مادر جان ! تو را شفا دادند آقا كجا بود كه مى گفتى آقا رابدرقه كنيد ما كسى را نديديم !
مادر مى گويد: آقاى بزرگوارى در زى اهل علم ، سيد عاليقدرى كه خيلى جوان نبود،پير هم نبود، به بالين من آمد گفت برخيز، خدا تو را شفا داد! گفتم نمى توانم برخيزم، با لحنى تندتر فرمود شفا يافتيد برخيز! من از مهابت آن بزرگوار برخاستم فرمودشفا يافتيد ديگر دوا نخور و گريه هم مكن و چون خواست از اطاق بيرون رود، من شما رابيدار كردم كه او را بدرقه كنيد ولى ديدم شما دير جنبيديد، خودم از جا برخاستم ودنبال آن آقا رفتم . بحمداللّه تعالى پس از اين توجه و عنايت ،حال مريضه فورا بهبود يافت و چشم راستش كه در اثر سكته غبارآورده بود برطرفشد، پس از چهار روز كه اصلاً ميل به غذا نداشت ، در همان لحظه گفت گرسنه ام براى منغذا بياوريد، يك ليوان شير كه در منزل بود به او دادند باكمال ميل تناول نمود. ميل به غذا كرد رنگ رويش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت كهگريه مكن ، غم و اندوه از دلش برطرف شد.
و ضمنا خانم مذكوره از پنج سال قبل روماتيسم داشت ، از لطف حضرت عليه السّلام شفايافت با آنكه اطبا نتوانستند معالجه كنند.
ناگفته نماند كه در ايام فاطميه در منزل ، مجلسى به عنوان شكرانه اين نعمت عظمىمنعقد كرديم . جناب آقاى دكتر دانشى كه يكى از دكترهاى معالج اين بانو بود شفا يافتناو را برايش شرح دادم . دكتر اظهار فرمود آن مرض سكته كه من ديدم ، از راه عادىقابل معالجه نبود مگر آنكه از طريق خرق عادت و اعجاز شفا يابد.
اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمين
وَصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الْمَعْصُومينَ
لا سِيَّما اِمامُ الْعَصْرِ
وَنامُوسُ الدَّهْرِ، قُطْب دايِره اِمْكان ،
سرور و سالار انس و جان ،
صاحب زمين وزمان مالك رقاب جهانيان
((حُجَّة بْن الْحَسَنِ الْعَسْكَرِى ))
صَلَوات اللّه عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه الْمَعْصُومينَ
اِلى قِيامِ يَوْمِ الدّين .
وَالسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَةُاللّهِ وَبَرَكاتُهُ
محمدتقى بن محمدمتقى همدانى
25 ماه صفرالخير 1397 هجرى قمرى