بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانها و حکایتهای مسجد, غلامرضا نیشابورى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MASGED01 -
     MASGED02 -
     MASGED03 -
     MASGED04 -
     MASGED05 -
     MASGED06 -
     MASGED07 -
     MASGED08 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

76- مسجد در انتظار بلال حبشى  

پيامبر صلى الله عليه وآله با مسلمانان در مسجد بودند و هنگام نماز بود، ولى در آنروز بلال حبشى در مسجد ديده نمى شود، تا اذان بگويد، همه منتظر آمدن او بودند،سرانجام بلال - با مقدارى ، تاءخير - به مسجد آمد.
پيامبر صلى الله عليه وآله به او فرمود: چرا دير آمدى ؟!.
بلال گفت : به سوى مسجد مى آمدم ، از كنار در خانه حضرت زهرا عليه السلام عبوركردم ، ديدم فاطمه زهرا عليها السلام پسرش حسن عليه السلام را (كه كودك بود) بهزمين گذاشته ، و كودك گريه مى كرد، و خود حضرت زهرا عليها السلاممشغول دستاس (آسيا كردن گندم يا جو) بود
به آن حضرت عرض كردم : يكى از اين دو كار را به عهده من بگذار، هر كدام را كه دوستدارى ، يا نگهدارى كودك را و يا دستاس را؟
فرمود: من نسبت به پسرم ، مهرابانتر هستم .
او به نگهدارى كودك پرداخت و من به دستاس و آسيا كردنمشغول شدم ، و همين باعث دير آمدن من به مسجد شد.
رسول اكرم صلى الله عليه وآله براى بلال دعا كرد و فرمود: رحمتها رحمك الله
نسبت به فاطمه عليها السلام مهربانى كردى ، خداوند به تو مهربانى
كند
.(91)


77- خاطره اى از مسجد كنار سفارت تركيه  

زمان شاهان قاجار بود، حكومت عثمانى ، بزرگترين حكومت اسلامى در جهان به شمارمى آمد، كه پايتخت اين حكومت ، استانبول تركيه بود .
در كنار سفارت حكومت عثمانى در تهران ، مسجد كوچكى وجود داشت .
(گويا هم اكنون نيز آن مسجد در كنار سفارت تركيه هست .)
امام جماعت آن مسجد (يا يكى از نماز خوانهاى آن مسجد) مى گفت : روضه خوانى را ديدم ، هرروز صبح به مسجد مى آيد و روضه به مسجد مى آيد روضه را بخوانى بخصوص بهخليفه دوم ، ناسزا مى گويد.
روزى به او گفتم : تو چه داعى دارى كه هر روز همين روضه را بخوانى و همانناسزاگوئى را تكرار كنى ( با توجه به اينكه افراد سفارت ، و تبعه آن سفارت ،به آن مسجد براى نماز مى آمدند) مگر روضه ديگرى نمى دانى ؟!
او در پاسخ گفت : روضه ديگر مى دانم ، ولى من يك نفر بانى دارم روزى پنچريال (به پول آن زمان ) به من مى دهد و مى گويد همين روضه را با اين كيفيت بخوان ، وخصوصيات بانى و خصوصيات بانى و محل او را گفت .
من پى گيرى كردم ، ديدم بانى يك نفر كاسب است و مغازه دارد، جريان را به او گفتم ،او گفت : شخصى روزى ده تومان به من مى دهد، تا در آن مسجد، چنين روضه اى خواندهشود، پنچ تومان آن را به آن روضه خوان مى دهم ، و پانزدهريال آنرا خودم بر مى دارم
باز من جريان را پى گيرى نمودم ، سرانجام معلوم شد كه از طرف سفارت انگلستانروزى 25 تومان براى اين كار روضه خوانى مخصوص (براى ايجاد اختلاف بين شيعه وسنى و سپس ايران و حكومت عثمانى ) داده مى شود، كه پس از طىمراحل ، و دست به دست گشتن ، پنچ ريال براى آن روضه خوان بيچاره مى ماند.
بايد توجه داشت كه دشمنان ، اين چنين سوء استفاده نكنند، و ما ناخود آگاه ، جزء مزدورانآنها قرار نگيرم و آب به آسياب دشمن نريزيم .(92)
چنانكه مى گويند: دستهاى نامرئى خارجى در يكى از نقاط هند، كه شيعه و سنى در آنبودند، اين مساءله را طرح كردند كه آيا ذوالجناح امام حسين عليه السلام در كربلا نربود يا ماده ؟
منبرها و سخنرانان مدتها در محور اين موضوع ، بحث مى كردند و ايجاد اختلاف مى نمودند،با اينكه ما بايد به مساءله اصلى بپردازيم كه بهقول سعدى :

خانه از پاى بست ويران است
خواجه در فكر نقش ايوان است

78- سه تروريست در سه مسجد  

در جريان شهادت امام على عليه السلام سه نفر از خوارج ، در كنار كعبه هم سوگندشدند، كه يكى از آنها به نام ابن ملجم حضرت على عليه السلام را در كوفهبكشند، دومى به نام برك بن عبدالله ، معاويه را در شام به هلاكت رساند، وسومى به نام عمرو بم بكر، عمرو عاص را در مصر بهقتل رساند، توطئه اين سه نفر اين بود كه سحر 19 رمضانسال 40 هجرى ، در يك وقت ، تصميم خود را اجرا سازند.
ابن ملجم به كوفه آمد و سرانجام در سحر 19 رمضان ، در مسجد هنگام نماز به امام علىعليه السلام حمله كرد و شمشير بر فرق سر مقدس او زد كه همين ضربت منجر بهشهادت آن حضرت گرديد.
عمروبن بكر به مصر رفت ، و در مصر آنجا در وقت سحر منتظر ورود عمروعاص باقىماند، آن شب عمروعاص بيمار بود و به جاى او خارجه بن حنيفه براى نماز آمد، عمرو ازروى اشتباه به او حمله كرد و او را كشت ، عمرو را دستگير كردند و سپس به دستورعمروعاص او را كشتند.
برك بن عبدالله در مسجد شام در كمين معاويه قرار گرفت وقتى كه معاويه به مسجد آمد،به او حمله كرد، ولى شمشيرش بر ران معاويه وارد شد، او را دستگير كردند، معاويهبسترى گرديد، طبيبى پس از معاينه به معاويه گفت :
شمشير به زهر آلوده بوده است ، اكنون يا بايد با دارو درمان گردى ، در اين صورتنسل تو قطع مى گردد، ديگر داراى فرزند نمى شوى ، و يا بايد آهنى را با آتشگداخته سرخ كنم و سر زخم ران تو بگذارم و از اين طريق مداوا كنم ، در اين صورتنسل تو قطع نخواهند شد.
معاويه گفت : من طاقت طريق دوم را ندارم ، همان طريقاول را دنبال مى كنم ، همين دو پسرى كه دارم به نام يزيد عبدالله براى من كافى است .
برك بن عبدالله تروريست ياغى را نزد معاويه آوردند، كه حكم اعدامش را صادر كند، او رابه معاويه گفت : من مژده اى براى تو دارم
معاويه گفت : آن چيست ؟
برك گفت : بنا است همين امشب على عليه السلام كشته شد، مرا نزد خود نگهدار، اگر اوكشته شد هرگونه خواستى با: رفتار كن ، و اگر كشته نشد، من با تو عهد محكم مىبندم كه مرا آزاد سازى تا بروم و على عليه السلام را بكشم و سپس نزد تو آيم .
معاويه او را نزد خود نگه داشت ، وقتى كه خبر شهادت على عليه السلام را به معاويهرسيد، او آن تروريست را به خاطر مژده اين خبر، آزاد ساخت .(93)


79- نماز امام زين العابدين عليه السلام در مسجد  

روايت شده از ابوحمزه ثمالى كه از زاهديناهل كوفه و مشايخ آنجا بود گفت ديدم حضرت امام زين العابدين عليه السلام را كه واردمسجد كوفه شد و آمد نزد ستون تكبيرى گفت كه جميع موهاى بدن از دهشت آن راست ايستادو گفت كه چون آن حضرت نماز گذاشت گوش كردم شنيدم لهجه پاكيزه تر و دلرباتراز او.(94)


80- مرغ مى دزديد و وارد مسجد مى شد! 

مردى به حضور حضرت سليمان عليه السلام آمد و شكايت كرد كه همسايه ها مرغابىهاى مرا مى دزدند، و نمى دانم كيست ؟
وقتى كه مردم در مسجد جمع شدند، سليمان عليه السلام خطبه خواند و به مردم رو كرد وگفت : يكى از شما مرغ همسايه را مى دزدد ، وداخل مسجد مى شود، در حالى كه پر آن مرغ بر سرش مى باشد، مردى ناگهان دست بهسر كشيد، سليمان دريافت كه دزد همان شخص است ، گفت :او را دستگير كنيد.
نظير اين مطلب در مورد شريح ، قاضى معروف زمان عمر، عثمانى و على عليه السلاماست .نقل شده ، كه دو نفر نزد او آمدند، يكى از آنها گفت در زير فلان درخت ، مبلغى ازپول مرا، اين شخص برداشته است .
آن شخص منكر شد و گفت : من اصلا چنين درختى را نمى شناسم .
شريح به مدعى گفت : برو زير آن درخت و برگى از آن درخت را به اينجابياور
او رفت ، و تشريح مشغول مرافعات ديگر گرديد.
پس از مدتى به منكر رو كرد و گفت : آيا فلان كس به پاى درخت رسيده است ؟
منكر گفت : نه .
شريح ، بر صحت ادعاى مدعى ، داورى كرد، زيرا قبلا منكر گفته بود كه من چنين درختىرا نمى شناسم ، ولى اكنون اعتراف ضمنى كرد.(95)


81- مسجد مدينه و سبقت در رسيدگى به فقير  

شب فرا رسيد، هنگام نماز عشاء بود، مسلمين در مسجد مدينه براى اداى نماز با پيامبرصلى الله عليه وآله جمع شده بودند، نماز عشاء به جماعت خوانده شد، پس از نماز، هنوزصف هاى نماز برقرار نشده بودند، كه مردى از ميان صف برخاست و بر حاضران گفت :من مردى غريب و گرسنه هستم ، از شما تقاضاى غذا دارم
پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: از غربت و غريبى سخن مگو كه با ياد آن ، رگهاىقلبم بريده مى شود، بدانكه افراد غريب ، چهار گروه هستند؟
1- مسجدى كه در ميان قبيله و قومى باشد، ولى در آن نماز نخوانند.
2- قرآنى كه در دست مردم باشد و آن را نخوانند .
3- دانشمندى كه در ميان جمعيتى قرار گيرد، ولى مردم به او بى اعتنائى كنند و او راتنها بگذارند.
4- اسيرى كه در ميان كافران خداشناس باشد.
سپس پيامبر صلى الله عليه وآله رو به جمعيت كرد و فرمود: كيست در ميان شما، كهعهده دار مخارج زندگى اين مستند شود، تا شايسته بهره مندى از فردوس بهشتگردد؟
در ميان جمعيت ، امام على عليه السلام برخاست و اعلام آمادگى براى رسيدگى به امور آنفقير كرد، دست فقير را گرفت و به خانه اش برد، و جريان را به فاطمه عليهاالسلام و فرزندانشان ، گرسنه بودند، و على عليه السلام در آن روز، روزه بود وهنگام افطار، نياز به غذا داشت .
فاطمه عليها السلام غذا را حاضر كرد، على عليه السلام به آن غذا نگاه كرد، ديد اندكاست ، با خود گفت : اگر از آن بخورم ، مهمان سير نمى شود، و اگر از آن غذا نخورم، مهمان از آن غذا نخواهد خورد و يا غذا براى مهمان ناگوار خواهد شد.
طرحى به نظر على عليه السلام رسيد و آن اين بود كه به فاصله عليه السلام آهستهفرمود: چراغ را روشن كن ، ولى در روشن كردن چراغ ، دست به دست كن وطول بده ، تا مهمان از غذا بخورد و سير شود.
و خود على عليه السلام نيز دهانش را مى جنبانيد، وانمود مى كرد كه غذا مى خورد، و فقيربى آنكه متوجه شود، به طور كامل غذا خورد و سير شد و كنار نشست ، و باز از غذا ماند،خداوند به آن غذا بركت داد، همه افراد خانواده از آن غذا خوردند و سير شدند.
صبح وقتى كه على عليه السلام براى اداى نماز به مسجد رفت ، پيامبر (ص ) از اوپرسيد: تا آن مهمان چه كردى ؟آيا غذايش دادى ؟
على عليه السلام عرض كرد: آرى سپاس خداوند را كه كار به نيكوئى انجامشد.
پيامبر صلى الله عليه وآله به على عليه السلام فرمود: خداوند به خاطر مهمان نوازىتو و اشتغال به چراغ و نخوردن غذا تعجب كرد، وجبرئيل ، اين آيه را در شاءن شما خواند:
ويوثرون على انفسهم و لوكان بهم خصاصة
آنها، تهيدستان را بر خودشان ، مقدم مى دارند، اگر چه نياز سخت به آن غذا داشتهباشند. (96)


82- پاسخ به سؤ الات راهب در مسجد  

جمعى از مسيحيان به همراه راهب خود به مدينه آمده به مسجد وارد شدند و همراه خودقطعات طلا و اموال گرانقيمتى آورده بودند.
راهب در مسجد، خود را به جمعيتى كه در مسجد در حضور ابوبكر بشسته بودند رسانيد وپس اداى احترام ، گفت : كدام يك از شما خليفه پيامبر و امين دين است ؟
حاضران به ابوبكر نگاه كرد و گفت نام تو چيست ؟
ابوبكر نگاه كرد و گفت : نام تو چيست ؟
ابوبكر: نام من عتيق است .
راهب : ديگر چيست ؟
ابوبكر: نام ديگرم صديق است .
راهب : ديگر چيست .
ابوبكر: نام ديگرى ندارم .
راهب : مقصود من تو نيستى ، شخص ديگرى است .
ابوبكر: منظور تو چيست ؟
راهب من همراه جمعى از روم آمده ام و بار شتر من ، طلا و نقره است ، منظور من از پيمودن راهطولانى و آمدن به اينجا اين است كه مسائلى از خليفه پيامبر صلى الله عليه وآلهبپرسم ، كه اگر پاسخ صحيح داد، آئين اسلام را بپذيرم و از امر خليفهرسول خدا صلى الله عليه وآله اطاعت نمايم ، و ضمنا اموالى را با خود آورده ام تا آن رابين مسلمين تقسيم كنم .
و اگر خليفه نتوانست پاسخ دهد، به وطن باز گردم .
ابوبكر گفت : مسائل خود را بپرس . راهب : شما بايد به من امان و آزادى بدهى كه موردآزار قرار نگيرم .
ابوبكر: در امان هستى بپرس .
راهب : به من خبر بده 1- آن چيست كه براى خدا نيست ، 2- و در نزد خدا نيست 3- و خدا آن رانداند؟!
ابوبكر در پاسخ اين سه سؤ ال متحير شد، پس از سكوت طولانى ، به بعضى ازاصحاب گفت كه عمر را حاضر كنيد.
عمر اطلاع دادند و به مجلس آمد، راهب رو به عمر كرد و سؤ الات خود را مطرح كرد، او نيزاز پاسخ درمانده شد، سپس عثمان را خبر كردند و به مسجد آمد، راهب از او پرسيد، تا اونيز دز جواب درمانده شد (همهمه در مسجد افتاد و مى گفتند خدا همه چيز را مى داند و همهچيز در نزد او هست ، اين چه سؤ الهاى نامناسبى است كه راهب مى پرسد؟!)
راهب گفت : اينها پيروان بزرگوارى هستند ولى متاءسفانه به خود مغرور شده اند، سپستصميم گرفت تا به وطن باز گردد.
در اين هنگام سلمان با سرعت به حضور امام على (ع ) آمده و جريان را به او خبر داده و ازآن حضرت استمداد نمود تا آبروى اسلام را حفظ كند.
امام على عليه السلام با دو فرزندش حسن و حسين عليه السلام وارد مسجد شد، وقتى كهجمعيت مسلمين او را ديدند، شادمان شدند و تكبير گفتند، برخاستند و با احترام ، آن حضرترا به پيش خواندند.
ابوبكر به راهب گفت : كسى كه تو مى خواستى حاضر شد هر چه سؤال دارى از او بپرس .
راهب به آن حضرت رو كرد و گفت : نام تو چيست ؟
على : نام نزد يهود اليا و نزد مسيحيان ايليا و نزد پدرم على و نزد مادرمحيدر است .
راهب : چه نسبتى با پيامبر دارى ؟
على : او برادر و پسر عموى من است و من داماد او هستم ،
راهب : به حق عيسى عليه السلام مقصود و گم شده من تو هستى ، اكنون به من خبر بده : آنچيست كه براى خدا نيست ، و در نزد خدا نيست ، و خدا آنرا نمى داند؟!
على : آنكه براى خدا نيست ، فرزند و همسر است ، و آنكه در نزد خدا نيست ،
ظلم است كه در نزد او نسبت به بندگان نيست ، و آنكه خدا آن را نمى داند، شريك است كهدر ملك خود آن را براى خود نمى داند.
راهب تا پاسخهاى على را شنيد برخاست و زنار و كمر بند خود را باز كرد و كنار گذاشتو سر امام على عليه السلام را در آغوش گرفت و بين دو چشم آن حضرت را بوسيد و گفت: گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، و محمد صلى الله عليه وآلهرسول خدا است و تو جانشين رسول خدا صلى الله عليه وآله و امين امت و معدن حكمت و ايندين و سرچشمه علم و برهان هستى ، نام تو در تورات اليا و درانجيل ايليا و در قرآن على و در كتابهاى پيشين حيدر است ، من تورا وصى به حق پيامبر صلى الله عليه وآله يافتم ، و تو بعد از پيامبر صلى اللهعليه وآله سزاوار است كه تو در اين مجلس بنشينى ، بگو بدانم سرگذشت تو با اينقوم چيست ؟
امام على عليه السلام در پاسخ خلاصه اى به او داد.
آنگاه راهب برخاست و همه اموال خود را به آن حضرت تقديم كرد، امام على عليه السلام آنرا گرفت و در همان مجلس بين مستمندان مدينه تقسيم نمود، راهب و همراهان در حالى كهمسلمان شده بودند به وطن باز گشتند.(97)


83- رفتن به مسجد به سبك رضا خانى ! 

روزى رضاخان با وزراى خود به رامسر رفته بودند، رضاخان خواست چهره مذهبى خودرا به مردم بنماياند، از اين رو به مجلس روضه اى وارد مسجد شد.
سخنران مسجد ( آقاى حبيبى قاسم آبادى ) همين كه چشمش به رضاخان افتاد، با صداىبلند گفت : بار الهى ! شاهنشاه ايران و كابينه اش را از بهشت
نجات فرما!رضاخان و ديگر وزرا بدون اينكه متوجه دعا شوند، بلند گفتند: آمين!!(98)


84- نماز در مسجد مخروبه  

از گفتار راشد در مورد پدرش مرحوم ملاعباس تربتى رحمة الله عليه است كه ، بهسبب پيش آمدهاى آن چند سال ، مردم در همه جا نسبت به امور دينى كم اعتناتر گشته بودندو آوارهاى فروريخته همچنان تپه خاكى در كف مسجد باقى بود.
پدرم حاج آقا آخوند تربتى در زير همان قسمت كه نيمى از آن فروريخته بود. مقدارى ازآوارها را كنار زده و حصير را پاكيزه كرده بود و سه نوبت نمازش را مى رفت و در همانجامى خواند.
روزى من به ده آمده بودم ، نهار خورديم و خواستيم استراحت كنيم ، پدرم برخاست وضوگرفت و به مسجد رفت .
من نيز غنيمت دانستم كه نمازى پس از چند سال با آن مرد بخوانم .
وضو گرفتم و به مسجد رفتم .
از جانبى وارد شد كه او مرا نديد و آهسته جلو رفتم .در ركعت دوم نماز بود و خدا مى داندكه ميان اين نمازش در حال تنهايى ، در ميان آوارهاى فروريخته مسجد اين ده ، با نمازىكه آن روز در مسجد گوهر شاد به او اقتدا كردم و نيمى از صحن مسجد گوهر شاد وتمامى يك شبستان از جمعيتى كه به او اقتدا كرده پر بود از لحاظ طماءنينه و قرائت وهمه ذكرهاى واجب مستحب ذره اى تفاوت نداشت .
يعنى آن داعى يا نيت يا عشق يا شوق كه او را وادار به نماز مى كرد، در هر دو يكسان بودآن جز خدا نمى تواند باشد كه :
و هو معكم اينما كنتم (99)


85- رسيدگى به فقراء در مسجد  

روزى مردى اعرابى وارد مدينه شد و پرسسيد: سخاوتمند كيست ؟حسين بن على عليهالسلام را به او معرفى كردند و او را به محل حضرت راهنمايى نمودند.
وارد مسجد شد، آن جناب را در حال نماز ديد و اين چند شعر را خواند.
اينك نااميد نشده آن كس كه به تو اميد داشته و كوبه رد خانه ات را به اميد تخششكوبيده است .تو سخاوتمند و پشتيبان بيچارگان هستى ، پدرت نابودكننده فاسقينبود، اگر نبود راهنماييهاى پدر و جدت ، پيكر ما را جهنم فرا مى گرفت .
سيد الشهداء عليه السلام نماز را تمام كرد و به قنبر فرمود: آيا ازمال حجاز چيزى باقى مانده است ؟
عرض كرد: چهارهزار دينار موجود است .
دستور داد آنها را بياور، كسى كه سزاوارتر به آن بود، رسيده است .
وقتى دينارها را حاضر نمود امام عليه السلام دو برد خود را از تن درآورد را در آنهاپچيده و به خاطر شرم و حيا دستش را از شكافت در خارج نمود و به اعرابى تسليم كردو اين ابيات را خواند بگير اين مقدار را من از تو پوزش ‍ مى خواهم بدان نسبت به تومهربانى اگر در فرداى آينده براى ما وسيله ايستادنى شايد كنايه از حكومت و خلفتباشد به دست آيد ثروت سرشارى بر،تو ريزش خواهد كرد اما گذشت زمان خيلىتغيير پذير است
اينك دست ما از نظر مالى گشاده نيست
اعرابى پول را گرفته شروع به گريه كرد امام عليه السلام فرمود..شايد آنچهما داديم كم باشد گفت ..
گفت ..هرگز گريه ام براى اين است كه چگونه دست سخاوتمند شما دردل خاك جاى مى گيرد


86- شرمنده به مسجد برگشتم  

چندين نفر از رفقا و دوستان نجفى ما از يكى از بزرگان علمى و مدرسين نجف از رفقاو دوشتان نجفى ما از يكى از بزرگان علمى و مدرسين نجف اشرفنقل كردند كه او مى گفت : من درباره مرحوم استاد العلماء آقاى حاج ميرزا على قاضىطباطبايى قدس سره شريف و مطالبى كه ايشان احيانانقل مى شد و احوالاتيكه به گوش مى رسيد در شك بودم . با خود مى گفتم آيا اينمطلبى كه اينها دارند درست است يا نه ؟
اين شاگردانى كه تربيت مى كنند و داراى چنين و چنان از حالات و ملكات و كمالاتى مىگويند راست است يا تخيل ؟
مدتها با خود در اين موضوع حديث نفس مى كردم و كسى هم از نيت من خبرى نداشت ، تا يكروز براى نماز عبادت و به جاى آوردن بعضى ازاعمال مسجد كوفه به آن مسجد رفتم .
مرحوم قاضى قدس سره شريف به مسجد كوفه زياد مى رفتند و براى عبادت در آنجاحجره خاصى داشتند و تبه اين مسجد و مسجد سهله علاقمند بودند، و بسيارى از شبها رابه عبادت در آنجا و بيدارى از آنها روز مى آوردند
مى گويد: در بيرون مسجد به مرحوم قاضى قدس سره شريف برخورد كردم و سلامكرديم و احوالپرسى از يكديگر نموديم و قدرى با يكديگر سخن گفتيم تا رسيديمپشت مسجد در اين حال در بيابان خارج مسجد ، پاى ديوارهاى بلند مسجد در طرف قبله هردو با هم روى زمين نشستيم تا قدرى رفع خستگى كنيم و سپس به مسجد برويم .
باهم گرم صحبت شديم ، و مرحوم قاضى قدس سره شريف از اسرار و آيات الهيه براىما داستان ها بيان مى فرمود و از مقام جلال و عظمت توحيد و قدم گذاران در اين راه ، و دراين كه يگانه هدف خلقت ، انسان است مطالبى را بيان مى نمود و شواهدى اقامه مى نمود.
من در دل با خبر حديث نفس كرده و گفتيم : كه واقعا ما در شريك و شبهه هستيم و نمى دانيمچه خبر است ؟
اگر عمر به همين منوال بگذرد واى بر ما؛ واقعا درست است تادنبال كنيم ؛ در حال مار بزرگى از سوراخ بيرون آمد و در جلوى ما خزيد و به موازاتديوار مسجد حركت كرد؛چون در آن نواحى مار بسيار است و غالبا مردم آنها را مى بينندولى تا به حال شنيده نشده است كه كسى را گزيده باشند.
همينكه مار در مقابل ما رسيد و من فى الجمله وحشتى كردم ؛ مرحوم قاضى قدس سره شريفاشاره اى به مار كرده ، و فرمود: (مت باءذن الله ) بمير باذن خدا! مار فورا در جاى خودخشك شد.
مرحوم قاضى قدس سره شريف بدون آنكه اعتنائى كند شروع كرد به دنباله صحبت كهبا هم داشتيم ؛ و سپس برخاستيم رفتيم داخل مسجد، مرحوم قاضىاول دور ركعت نماز در ميان مسجد گذارده و پس از آن به حجره خود رفتند و من هم مقدارى ازاعمال مسجد را بجاى مى آوردم ؛ و در نظر داشتم كه بعد از بجا آوردن آناعمال به نجف اشرف مراجعت كنم .
در بين اعمال ناگاه به خاطرم گذشت كه آيا اين كارى كه اين مرد كرد، واقعيت داشت ياچشم بندى بود، مانند سحرى كه ساحران مى كنند؟
خوب است بروم ببينم مار مرده است يا زنده شده و فرار كرده است ؟
اين خاطره سخت به من فشار مى آورد تا اعمالى كه در نظر داشتم به اتمام رسانيدم ، وفورا آمدم بيرون مسجد در همان محلى كه با مرحوم قاضى قدس سره شريف نشسته بوديم؛ ديدم مار خشك شده و به روى زمين افتاد است ؛پا زدم و ديدم ابدا حركتى ندارد.
بسيار منقلب و شرمنده شدم به مسجد برگشتم تا چند ركعتى ديگر نماز گزارم ولىنتوانستم ؛و اين فكر مرا گرفته بود كه واقعا اگر اينمسائل حق است ، پس چرا ما ابدا به آنها توجهى نداريم .
مرحوم قاضى قدس سره شريف مدتى در حجره خود بود و به عبادتمشغول ، بعد كه بيرون آمد و از مسجد خارج شد: من نيز خارج شدم ، در مسجد كوفه بازبهم برخورد كرديم ، آن مرحوم لبخندى به من زده و فرمود:
خوب آقا جان هم كردى ، امتحان كردى ؟!(100)


87- در مسجد ديدم ، ملائكه دو طرف او صف كشيده اند  

مرحوم آية الله حجاج شيخ جواد انصارى همدانى قدس سره شريف مى فرمودند:
روزى وارد مسجدى شدم ، ديدم پيرمردى عامىمشغول خواندن نماز است ؛و دو صف از ملائكه در پشت سر او صف بسته و به او اقتدا نمودهاند و اين پيرمرد خود ابدا از اين صفوف فرشتگان اطلاعى نداشت .
من دانستم كه اين پيرمرد براى نماز خود اذان و اقامه گفته است چون در روايت داريم :
كسى كه در نمازهاى واجب يوميه خود، اذان و اقامه هر دو را بگويد دو صف از ملائكه واگر يكى از آنها را بگويد يك صف از ملائكه به او اقتدا مى كنند كه در ازاى آن فيمابينمشرق و مغرب باشد.
(اين از آثار قهريه ملكوتيه اذان و اقامه است ؛گرچه اذان گويان و اقامه گويان
خود مطلع نباشند.)(101)


88- حضرت على آنها را با شلاق از مسجد بيرون كرد 

روزى امام على عليه السلام به مسجد كوفه وارد شد، ديد عده اى زانو بهبغل گرفته اند و در گوشه اى نشسته اند، پرسيد: اينها كيستند؟گفته شد: اينهارجال الحق (مردان خدا) هستند.
فرمودند: به چه دليل آنها مردان حق هستند؟
گفته شد: از اين رو كه دراى نجابت و عزت نفس هستند، اگر كسى به آنها غذا داد، شكرمى كنند وگرنه صبر مى كنند، هيچ گاه تقاضا نمى كنند و دست گدايى به سوى كسىدراز نمى نمايند.
امام على عليه السلام فرمود: سگهاى كوفه هم چنين هستند، آنگاه امام عليه السلام باشلاق آنها را از مسجد بيرون كرد و به آنها فرمود: برويد كار كنيد (102)
به اين ترتيب آن حضرت ، انسانها را از بيكارى برحذر داشت ، و به كار و كسب روزى ازراه حلال و كار كردن ، تشويق و تحريض نمود.


89- ساده زيستى على عليه السلام در مسجد  

صالح مى گويد: جده ام نقل كرد و گفت : هنگام عبور، حضرت على عليه السلام را ديدم، بار خرما به دوش گرفته بود و منزل مى برد، جلو رفتم و سلام كردم ، جواب سلاممرا داد، عرض كردم : بار خرما را به من بده ، من به مقصد برسانم .(با توجهبه اينكه زمان خلافت آن حضرت بود) در پاسخ فرمود:
ابوالعيال احق بحمله :
سرپرست خانواده و فرزندان ، سزاوارتر بهحمل آن است .
سپس به من (اصطلاح تعارف كرد) فرمود: از اين خرماها بخور.
عرض كردم : خيلى ممنون ، ميل ندارم .
آن حضرت به منزل خود رفت ، و روز جمعه بود ، منتظر بوديم براى امامت نماز جمعه (بهمسجد) بيايد.
هنگامى كه آن حضرت به مسجد آمد، ديدم همان روپوشى كه خرما را در ميان آن ريخته بودو به منزل مى برد، مانند عبا، آن را به تن كرده با همان لباس ساده كه مقدارى پوستخرما به آن چسبيده بود و ديده مى شد، نماز جمعه را خواند.(103)


90- نظم امام خمينى و حضور در مسجد  

آنقدر كارهايشان دقيق بود كه ما در ايامى كه در آنجا بوديم ساعت را با كارهاى ايشانتنظيم مى كرديم . يعنى آن موقعى كه ايشان كارى را انجام مى دادند ما مى فهميديم كهساعت چند است .حتى خانواده ايشان مى فهميدند كه در اين ساعت آقامشغول چه كارى است .
براى رفتن به حرم ، ايشان مى فهميدند كه در اين ساعت آقامشغول چه كارى است .براى رفتن به حرم ، ايشان ساعت 5/2 ازمنزل بيرون مى آمدند و سر ساعت 3 بدون كم و زياد به حرم مى رفتند.و اواخر كهماءموران امنيتى مراقب ايشان بودند، خيالشان راحت بود، امام كهداخل حرم مى شدند، ماءموران پى كار خود مى رفتند چون مى دانستند امام چه ساعتى بيرونمى آورد، همان دقيقه برمى كشيدند. ظهرها كه امام به مسجد مى رفت آنقدر دقيق بود كهآنها مى دانستند كه چه ساعتى امام از منزل بيرون مى آيند.نظم كارهاى ايشان ، حتى براىماءمورين هم مشخص شده بود.
يكبار يادم هست كه در مورد درس فرمودند: كه اگر براى درس خواندن مى آئيد بايدسر موقع حاضر باشيد، و اگر براى ثواب مسجد مى آئيد جاى ديگر هم مسجد هست .در مطالعاتشان آنقدر منظم بودند كه هيچ چيز باعثتعطيل شدند مطالعه شان نمى شد.آن روزى كه خبر شهادت حاج آقا مصطفى را به ايشانداديم و ما اجازه گرفتيم كه براى كارهاى دفن به كربلا برويم ، آن روز ماخيال كرديم كه امام ناراحت مى شود و حتى برايشان دكتر آوردند كه وقتى امام اين موضوعرا فهميدند گفتند كه حتى براى من دكتر مى آورند آن روز ما فكر كرديم كه امامنماز نمى رود ولى ديديم كه امام سر وقت نماز رفت . مطالعاتش را ترك نكرده بود،قرآنى كه هر روز مى خواند ، طبق هر روز مى خواند، طبق روزهاىقبل خواند.(104)


91- اولين نماز جماعت در مسجد فاو 

با حجت الاسلام عراقى كه آن زمان نماينده ولى فقيه است در سپاه بودند به سمتمنطقه رفتيم . عمليات والفجر هشت بود.هنوز حدود يك ماه به عمليات مانده بود.ايشان شهر را به من نشان دادند و گفتند اين هم فاو. البته فاو را از روى نقشه ديدهبوديم ، اما حالا شهر جلوى چشممان بود. قبل از هر چيز مسجد شهر نظرمان را جلبكرد.حجت الاسلام عراقى گفتند اگر شهر را فتح كنيم شما امام جماعت مسجد بشو. از ايشانتشكر كردم بعد از آن برگشتم .
بعد از اينكه فاو فتح شد رفتيم آن طرف آب . روز دوشنبه فاو فتح شده بود. قصدداشتيم براى جمعه نماز وحدت بخوانيم . البته آن وقت هنوز مخروبه نشده بود. هنوزدشمن نتوانسته بود خودش را جمع و جور كند تا بتواند شهر را بزند.
شور و حالى بين همه افتاده بود. قرار بود اولين نماز وحدت آن جا خوانده شود.رزمندگان با عشق و علاقه مسجد را تميز كردند، حتى خاك كفشها را هم پاك مى كردند. ازهمان روز جمعه ، مسجد كاملا پر شده بود و حتىداخل حياط مسجد هم جمعيت ايستاده بود.
در آن موقعيت ، وضعيت ديدنى بود و با لطف خداوند اولين نماز، در مسجد فاو خواندهشد.(105)


92- لطيفه عربى  

عربى صبح به مسجد درآمد كه نماز گذارد ومستعجل بود كه كار مهم و ضرورى اى داشت ، پيشنماز بعد از سوره فاتحه ، سوره نوحرا شروع كرد. چون گفت : انا ارسلنا نوحا يعنى ما كه خداونديمفرستاديم نوح را، باقى آيه از يادش برفت و حصر شد و سكوت اوطول كشيد. عرب را طاقت نماند.
گفت : ايها القارى !! اگر نوح نمى رود، ديگرى را بفرست و ما را رها كن .(106)


93- زاهدى دير به مسجد آمد 

زاهدى سى سال در نماز جماعت شركت كرد، و همواره در صفاول جماعت مى ايستاد، روزى به علتى دير به مسجد آمد و در نتيجه در صفاول ، جا نبود، بناچار در صف دوم ايستاد، ولى پيش خود احساس ‍ شرمندگى كرد، كه چرادر صف بعد قرار گرفته است ، سرانجام طاقت نياورد و به صفاول پيوست و براى خود جا باز كرد.
در اين هنگام پيش وجدان خود دريافت كه تمام نمازهاى سى ساله اش ‍ رياآلود بوده است ،زيرا دلش خوش بود كه آن نمازها را در صفاول بجا مى آورد و خود را بر مردم مى نمايانده است و از اين كار لذت مى برده است ،ناگزير تمام آن نمازهاى سى ساله را قضا و اعاده كرد.(107)


94- وصيت يك شهيد و كمك به مسجد  

يكى از شهيدان مخلص ايران (در جنگ تحميلى ايران و عراق ) در قسمتى از وصيتش چنينمى نگارند:
دو هزار تومان از مالم را به صندوق سپاه پاسداران بدهيد، بخاطر اينكه شايد ازكاغذهاى و قلم اداره سپاه احيانا، بدون مجوز استفاده كرده باشم .
دو فرش دارم ، يكى از آنها را به مسجد بدهيد تا در مسجد بيندازيد.فرش ‍ ديگر در خانهباشد تا بچه هاى محله بيايند و روى آن فرش ، مراسم مذهبى خود را اجرا كنند!
اى عصاى دست من اى كودكم ، پس از من كوله بار پر از گلوله ام را برگير و راهم را تامحو كامل استكبار ادامه بده .(108)


95- در مسجد به يكديگر راه بدهيد  

صبح هنوز روشن نشده بود، و هوا تاريك بود و مردم همديگر را خوب نمى ديدند، يكىاز ياران پيامبر صلى الله عليه وآله بنام ثابت بن قيس گوشش خوب نمىشنيد، وقتى وارد مسجد مى شد، مردم به او احترام كرده و راه باز كردند تا كنار پيامبرصلى الله عليه وآله بنشيند و گفتار پيامبر صلى الله عليه وآله را بشنود.
روزى وارد مسجد شد، پر از جمعيت بود، او جمعيت بود، او جمعيت را مى شكافت و مى گفت :جا بدهيد تا نزد پيامبر صلى الله عليه وآله بروم . (109)
تا نزد يكى از مسلمانان رسيد، او به ثابت گفت : همينجا بنشين ، ثابت ناگزير همانجاپشت سر او نشست ، اما خشمگين بود كه چرا آن مرد به او راه نداده است كه نزد پيامبرصلى الله عليه وآله برود.
هنگامى كه هوا روشن شد، ثابت از او پرسيد كيستى ؟ او در جواب گفت : فلان كس هستم .
ثابت گفت : فرزند فلان زن (در اينجا مادرش را با لقب زشتى كه در جاهليت مى بردندبرد، آن مرد شرمگين شد، و سر خود را به زير انداخت .در اين هنگام آيه 11 سوره حجراتنازل شد و مسلمانان را از اين كار زشت (همديگر را با نام زشت ياد كنند) نهىكرد.(110)


96- مسجدى ها در هر مجلسى شركت نمى كنند!  

در اوايل حكومت قاجاريه ، حكومت استبدادى قاجار، يك شخص بى دينى را براىاستاندارى شيراز انتخاب كرد.اين استاندار بى دين ، عده اى ازرجال مملكت را در جشنى دعوت كرد و يهوديانمحل را نيز دعوت كرد و مجلس عيش و نوش و رقص و ساز و آوازتشكيل داد.
يكى دو نفر از افرادى كه در جماعت عالم بزرگ شيراز در آن زمان بنام حاج ميرزا حسينيزدى شركت مى كردند در آن جلسه شركت نمودند.و وقتى اين حاج ميرزا خبر را به ميرزاحسين يزدى رسانيدند، روز جمعه پس از نماز ظهر روى پله منبر نشست و زار زار گريهكرد و گفت : شنيدم از مسجدهاى من در جلسه عياشى يهوديان و از خدا بى خبران شركتنموده اند، اگر شما مسلمان هستيد چرا در خلاف دستور خدا، رفتار مى كنيد؟شما جان مرا بهخطر انداختيد، ديشب خوابم نبرده است ...ديگر طاقت نداشت نماز عصر را بخواند و از مسجدبيرون رفت و بيمار شد و در منزل بسترى گرديد، طبيب به بالينش آوردند، طبيب گفت :خوبست او را به باغى از باغهاى اطراف ببريد.
او را در باغى در بيرون شيراز حسين يزدى ببردند، يكى از مردان الهى ، به شيراز آمدهو وارد منزل مرحوم حاج ميرزا حسين يزدى شد تااحوال از او پرسيد، ولى دريافت كه او بيمار شده و در چند فرسخى شيراز است .
در اين حال يكى از علاقه مندان حاج ميرزا يزدى ، نزد اين مرد الهى آمد و در ضمن صحبتگفت :
من سرمايه اى دارم نمى دانم فايده مى كند يا نه ؟
آن مرد الهى گفت : سرمايه شما آقاى حاج ميرزا حسين يزدى بود و او از وحشتى كه در موردگناه افراد بجايش افتاده است ، خواهد مرد.
پس از چندى خبر آوردند كه آن عالم وارسته ، از دنيا رفت ، او سرانجام در اثر شنيدنهمان خبر ناگوار هرگز بستر بيمارى برنخواست .
آرى بعضى از شنيدن خبر ناگوار آنقدر غصه مى خورند كه مى ميرند.
در روايات آمده ، پيامبر صلى الله عليه وآله درباره گناه ، سخن مى گفت ، فرياد سلمانبلند شد، كه اى كاش آفريده نمى شدم و اين سخنان را نمى شنيدم .


97- بيعت آشكار مردم با على عليه السلام در مسجد  

پس از اينكه عثمان به قتل رسيد، عده اى از مهاجران و انصار جمع شدند و خدمتامام على عليه السلام رفتند و عرض كردند: اى اباالحسن ! بياتا با تو بيعت كنيم.
امام عليه السلام فرمود: مرا به خلافت نيازى نيست ، هر كس را كه انتخاب كنيد اماآن گروه برخواسته خود پافشارى كردند و گفتند: جز تو كسى را انتخاب نمى كنيم
و امام عليه السلام مجددا پيشنهاد خود را تكرار نمودند. آخرين بار آمدند و گفتند: كارمردم بدون خليفه سروسامان نمى گيرد و مدتى است كه بدون خليفه مانده اند و اين كار،خيلى طول كشيده است .
امام فرمود: مكررا پيش من آمديد و رفتيد و اينك باز آمده ايد. سخنى با شما مى گويمكه اگر بپذيريد، اين كار را مى پذيرم وگرنه من نيازى به خلافت ندارم .
آن گروه در پاسخ امام گفتند: ما از تو به خلافت مستحق تر و شايسته تر كسى را نمىشناسم و هرگز هم از تصميم خود دست بر نمى داريم و هر چه بگويى مى پذيريم .انشاء الله .
آنگاه امام فرمود: اكنون كه اين كار قرار است انجام گيرد، بايد در مسجد و پيش مردمباشد، زيرا بيعت با من نبايد مخفيانه انجام شود.
آنان سخن حضرت را پذيرفتند و همه با هم به مسجد رفتند و مردم بسيارى جمع شدند.امام باشد؛زيرا منبر نشست و خطاب به مردم فرمود: خلافت شما را خوش نداشتم . اماشما اصرار كرديد كه خليفه شما باشم .من كارى جز براى شما انجام نمى دهم . كليدهاىاموال شما نيز من است ، اما بدون نظر شما يك درهم از آن بر نمى دارمحال (با اين شرايط) رضايت مى دهيد؟.
مردم همگى گفتند: آرى .
امام عليه السلام فرمود: خدايا! شاهد باش .(111)


98- بازار مثل مسجد است ملك كسى نيست  

روزى ، امام على عليه السلام بن ابيطالب عليه السلام به بازار رفته و بهسركشى پرداخت . هنگام بازديد بازار متوجه شد كه كاسبهاى محلى را كه نشسته اند، ملكو مال خود مى دانند و به ديگران اعتنائى ندارند.
امام على عليه السلام در حالى كه از رفتار آنان ناراحت شده بود، خطاب به آنان فرمود:محل بازار ملك هيچكس نيست ، بازار آمد و در جائى نشست ، آنمحل از آن وى مى باشد تا شامگاهان كه آنجا را ترك مى گويد.(112)


99- مسجد جاى فحش و ناسزا نيست  

مروان يكى از افراد بسيار ناپاك و پست بود كه بفرمان معاويه حاكم مدينه شدهبود.روزى اسامة بن زيد مرد سلحشور اسلام ، در مسجد پيامبر صلى الله عليه وآلهمشغول نماز بود. در آن موقع عده اى به سراغ مروان (حاكم مدينه ) آمدند و بر ميت نمازخواندند، اسامه كه در گوشه مسجد نماز مى خواند، در نماز آنها شركتت نكرد(زيرا اسامه ، نمى خواست مروان را به هيچ وجه تاءييد كند).
مروان با ناراحتى نزد اسامه آمد و به او گفت خواستى جاى نمازت را به رخ مردم بكشىاى فلان فلان شده ...
اسامه بعد از پايان نماز، نزد مروان رفت و به او گفت : اى مروان مرا اذيت كردى و به منناسزا گفتى ، تو مردى بد زبان هستى ، از پيامبر صلى الله عليه وآله شنيدم هنگامروزهاى آخر عمرش او را (با اينكه حدود 20 سال بيشتر نداشت ) فرماندهكل قوا نمود تا به جنگ روميان متجاوز برود اين گونه استاندار قلندر معاويه ، يعنىمروان را مورد سرزنش قرار داد.


100- نگهبان مسجد و امانتدارى  

روزى اميرالمومنين عليه السلام داخل مسجد شد به شخصى فرمود استر مرا بگيرنگهدار تا من برم و برگردم ، همينكه آن جناب وارد مسجد شد، مرد لجام استر را برداشتهو رفت .على عليه السلام پس از پايان دادن كار خود بيرون آمد، دو درهم در بر سر اونيست ، دو درهم را به غلام خود داد تا بازار لجامى خريدارى كند. غلام در بازار همانشخص را ديد كه كه لجام را بدو درهم فروخته بود.آنرا خريد و خدمت حضرت آورد.علىفرمود: بنده بواسطه عجله و ترك صبر، روزى خود را حرام مى كند و بيشتر از آنچه مقدرشده به او نخواهد رسيد. (113)


101- چرا همه در مسجد اجتماع كنند؟ 

به نقل يكى از علماء موثق و مورد اطمينان ، شيخ الرئيس ابوعلى سينا براىابوسعيد ابوالخير (كه عارفى وارسته بود، نامه نوشت كه : چه لزومى دارد،مردم همه در مسجد اجتماع كنند، با اينكه خداوند از رگ گردن به انسان نزديكتر است ، هرجا كه باشى اگر رابطه ات را با خدا برقرار سازى ، نتيجه خواهى گرفت . ابوسعيدجواب نامه بوعلى را نوشت و در آن نامه چنين مقال زد: اگر چند چراغ در يك جا روشن شد،چراغهاى ديگر روشن است ولى در حالت دوم اگر يكى از چراغها خاموش شد آن چراغهاخاموش شد آن اطاق تاريك مى گردد.
انسانها نيز همين گونه هستند، بعضى گنهكار هستند كه اگر تنها باشند، شايد موفقبه فيوضات و بركاتش قرار دهد. البته اين مطلب نشانگر يك بعد از ابعاد بسيارزياد جماعت مى باشد، اما فايده هاى ديگر سياسى و اجتماعى ، عبادى اجتماع در مسجد ومكانهاى مذهبى ، بسيار است .(114)


102- اسكان اصحاب صفه در جنب مسجد  

ابوحمزه ثمالى مى گويد: در خدمت امام باقر عليه السلام نشسته بودم كه خادمحضرت آمد و براى مردى اجازه ورود خواست . امام نيز اجازه داد وارد شود.مرد تازه واردسلام كرد حضرت نيز خوش آمد گفت : فدايت شوم ، من دختر فلانى را خواستگارى نموده امولى او بعلت چهره زشت من فقر و غربتم ، دست رد بسينه ام زده و مرا شايسته دامادى خودنمى داند، بطورى ياءس از زندگى و غصه و اندوه قلبم را فشرده است كه مرگ خود رااز خداوند خواسته ام .
حضرت فرمود: خودت بعنوان فرستاده من مى روى نزد او و مى گوئى : محمد بن على بنالحسين بن على بن ابيطالب عليه السلام مى گويد: دخترت را به منجح بن رياح تزويج كن و جواب رد به او مده !
منجح شادمان شد و با عجله بعنوان فرستاده حضرت باقر عليه السلام براىخواستگارى مجدد، روانه خانه پدر دختر گشت ...
بعد از رفتن او امام باقر عليه السلام رو كرد به حضار و فرمود: مردى ازاهل يمامه بنام جويبر بمنظور جستجوى آئين اسلام بحضور پيغمبر صلىالله عليه وآله شتافت و با اشتياق اسلام آورد و ديرى نپاييد كه از خوبان اصحابپيامبر بشمار آمد.
جويبر مردى سياه پوست و فقير بود، قامتى كوتاه و چهره اى زشت داشت .
پيغمبر هم بملاحظه اينكه وى مردى غريب و برهنه بود، او را مورد تفقد قرار داد و امرفرمود: دو پيراهن بطرز پوشش آنروز بوى بپوشانند و روزانه يك من خوراك برايشمقرر دارند، و در مسجد سكونت كند، ولى شبها را بيدار بماند.
كم كم افراد غريب و حاجتمند كه مانند او بشرف اسلامنائل مى گشتند و از روى ناچارى در مدينه مى ماندند، رو بفزونى گذاشت و مسجد پيغمبربراى سكونت آنها تنگ گشت .
در اين هنگام خداوند به پيغمبر صلى الله عليه وآله وحى فرستاد كه آنها را از مسجدبيرون برد، و آن مكان مقدس را همچنان براى عبادت پاك و پاكيزه نگاه دارد.
همچنين پيغمبر صلى الله عليه وآله ماءمور شد تمام درهاى خانه هائى را كه به مسجدباز مى شد و ساكنان آن از مسجد آمد و رفت مى كردند، جز در خانه على عليه السلام ودخترش فاطمه زهرا عليه السلام را به بندد و كارى كند كه نه شخص جنب از آنجابگذرد و نه غريبى در آن بسر ببرد.
پيغمبر صلى الله عليه وآله هم دستور داد سكوئى (صفه اى ) در جنب مسجد براى اسكاناين عده ساختند و آنها را در آن محل جاى دادند.بهمين جهت اين عده از فقراء و غرباى تهىدست كه در صدر اسلام روزگار تنگدستى مسلمين با اين وضع رقت بار و شرائط طاقتفرسا مى سوختند و مى ساختند به اصحاب صفه يعنى (ساكنان سكو) معروفگشتند.


next page

fehrest page

back page