بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

داستان اصحاب رسّ 
وَ عَاداً وَ ثَمُودَا وَ أَصحَب الرَّس وَ قُرُونَا بَينَ ذَلِك كَثِيراً(38)
38. ما قوم عاد كه قوم هود پيغمبر بودند و ثمود را كه قوم صالح بودند و اصحاب رسو اقوامى بسيار را كه در فاصله ميان اين اقوام زندگى مى كردند، يعنى قوم نوح واقوام بعد از ايشان را هلاك كرديم .
(از سوره مباركه فرقان )
در مجمع البيان گفته : كلمه (رس ) به معناى چاهى است كه طوقه چينى شده باشد، ومى گويند (اصحاب رس ) مردمى بودند كه بعد از قوم ثمود روى كار آمدند و برلب چاهى زندگى مى كردند و خداوند پيغمبرى به سويشانگسيل داشت ، ولى ايشان او را تكذيب كردند و خدا هلاكشان كرد. بعضى ديگر گفته اند:(رس ) نام رودخانه اى بود كه قوم رس در كنار آنمنزل داشتند. و روايات شيعه نيز مؤ يد اين احتمال است .
رواياتى درباره اصحاب رس  
در كتاب عيون به سند خود از ابو الصلت هروى از حضرت رضا (عليه السلام ) روايتكرده كه امير المؤ منين (عليه السلام ) در حديثى طولانى كه راجع به داستان اصحابرس است فرمودند: اصحاب رس ‍ مردمى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند و نامآن را (شاه درخت ) نهاده بودند و آن درختى بود كه (يافث ) فرزند نوح آن را بعداز داستان طوفان بر كنار چشمه اى به نام (روشن آب ) كاشته بود و اين قوم ، دوازدهشهر آباد پيرامون نهرى به نام رس داشتند و نام آنها: آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند،فروردين ، ارديبهشت ، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور بود كه مردم فرس اين اسامى رابر ماههاى دوازدگانه خود قرار دادند، قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده جوانه گرفتهدر هر يك از شهرهاى خود، يكى را كاشتند و نيز از آن چشمه كه گفتيم صنوبر بزرگبر كنار آن بود - نهرى به طرف آن جوانه ها و قريه ها بردند، و نوشيدن از آب آننهرها را بر خود حرام كردند، به طورى كه اگر كسى از آن نهرها مى نوشيد و يا بهچهارپاى خود مى داد به قتلش مى رساندند، چون مى گفتند: زنده ماندن اين دوازده خدابستگى به آب اين نهرها دارد پس سزاوار نيست كسى از آنها بخورد و مايه حيات خدايانرا كم كند.
و نيز در هر ماه يك روز را در يكى از آن شهرها عيد مى گرفتند و همگى در زير درختصنوبر آن شهر جمع شده قر بانى هايى پيشكش و تقديم آن مى كردند، و آن قربانيهارا در آتشى كه افروخته بودند مى سوزاندند، وقتى دود آن بلند مى شد براى درختصنوبر به سجده مى افتادند و به گريه و زارى در مى آمدند و شيطان هم از باطن درخت، با آنان حرف مى زد.
اين عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنكه روز عيد شهر بزرگ فرا مى رسيد، نام اينشهر اسفندار بود و پادشاهشان نيز در آنجا سكونت داشت و همهاهل شهرهاى دوازده گانه در آنجا جمع شده به جاى يك روز دوازده روز عيد مى گرفتند، وتا آنجا كه مى توانستند بيشتر از شهرهاى ديگر قربانى مى آوردند و عبادت مى كردند،ابليس هم وعده ها به ايشان مى داد، و اميدوارشان مى كرد (البته ) بيشتر از آن وعده هايىكه شيطانهاى ديگر در اعياد ديگر، از ساير درختان به گوششان مى رسانيدند.
سالهاى دراز بر اين منوال گذشت و همچنان بر كفر و پرستش درختان ، ادامه دادند تاآنكه خداوند رسولى از بنى اسرائيل از فرزندان يهودا، به سوى ايشان فرستاد آنرسول مدتى آنها را به پرست ش خدا و ترك شرك مى خواند، ولى ايشان ايمان نياوردندپيغمبر نامبرده ، آن درختان را نفرين كرد تا خشك شدند چون چنين ديدند به يكديگرگفتند: اين مرد خدايان ما را جادو كرد، عده اى گفتند: نه ، خدايان بر ما غضب كردند، چونديدند كه اين مرد ما را مى خواند تا بر آنها كفر بورزيم و ما هيچ كارى به آن مردنكرديم و درباره آلهه خود غيرتى به خرج نداديم ، آنها هم قهر كردند و خشكيدند.
لذا همگى راءى رابر اين نهادند كه نسبت به آلهه خود غيرتى نشان دهند، يعنى آن پيغمبررا بكشند. پس چاهى عميق حفر كرده او را در آن افكندند و سر چاه را محكم بستند و آن قدرناله او را گوش دادند تا براى هميشه خاموش گشت .دنبال اين جنايت خداى تعالى عذابى بر ايشان مسلط كرد كه همه را هلاك ساخت .
و در نهج البلاغه ، على (عليه السلام ) فرموده : كجايند صاحبان شهرهاى رس ‍ كهپيغمبران خود را كشتند و سنت هاى مرسلين را خاموش ، و سنتهاى جباران را احياء كردند؟.
و در كافى به سند خود از محمد بن ابى حمزه و هشام و حفص از امام صادق (عليه السلام )روايت كرده كه : چند نفر زن به خدمت امام صادق (عليه السلام ) وارد شدند يكى از ايشاناز مساحقه (جماع زنان با يكديگر) پرسيد، حضرت فرمود: حدش همان حد زنا است . آنديگرى پرسيد آيا خداى تعالى اين مساءله را در قرآن كريم ذكر كرده ؟ فرمود: بلى ،پرسيد در كجا است ؟ فرمود: زنان رس .
و در الدرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا (در مذمت ملاهى ) و بيهقى و ابن عساكر از جعفر بنمحمد بن على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه دو نفر زن از آن جناب پرسيدند: آياافتادن زن روى زنى ديگر را در كتاب خدا حرام مى دانى ؟ فرمود: بلى ، اينعمل همان زنان است كه در عهد تبع مى زيستند و آن زنان كه با رس بودند. آنگاه اضافهكرده اند كه هر نهر و چاهى را رس ‍ گويند، سپس فرمود: كسانى كه چنين كنند بر ايشانجلباب و زره و كمربند و تاج و چكمه اى از آتش درست كرده روى همه آنها پارچه اىغليظ و خشك و متعفن از آتش بر تنشان مى كنند، آنگاه جعفر فرمود: اين مساءله را به همهزنان خود ياد دهيد.
مؤ لف : قمى هم از پدرش از ابن ابى عمير ازجميل از امام صادق (عليه السلام ) روايتى در اين معنا آورده .
داستان اصحاب اخدود 
قُتِلَ أَصحَب الاُخْدُودِ(4)
النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ(5)
إِذْ هُمْ عَلَيهَا قُعُودٌ(6)
وَ هُمْ عَلى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شهُودٌ(7)
وَ مَا نَقَمُوا مِنهُمْ إِلا أَن يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الحَْمِيدِ(8)
الَّذِى لَهُ مُلْك السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ اللَّهُ عَلى كلِّ شىْءٍ شهِيدٌ(9)
4. هلاك شدند ستمگرانى كه براى سوزاندن مؤ منين چاله هايى پر از آتش مى ساختند؛
5. آتشى كه براى گيراندنش وسيله اى درست كرده بودند.
6. در حالى كه خودشان براى تماشاى ناله و جان دادن و سوختن مؤ منين بر لبه آن آتشمى نشستند.
7. و خود نظاره گر جنايتى بودند كه بر مؤ منين روا مى داشتند.
8. در حالى كه هيچ نقطه ضعفى و تقصيرى از مؤ منين سراغ نداشتند بجز اينكه بهخداى مقتدر حميدى ايمان آورده بودند.
9. ملك آسمانها و زمين از آن اوست و خدا بر همه چيز شاهد و نظاره گر است .
(از سوره مباركه بروج )
داستان اصحاب اُخدود و رواياتى درباره آنها 
كلمه (اخدود) به معناى شكاف بزرگ زمين است ، و (اصحاب اخدود) جباران ستمگرىبودند كه زمين را مى شكافتند و آن را پر از آتش ‍ نموده ، مؤ منين را به جرم اينكه ايماندارند در آن مى انداختند، و تا آخرين نفرشان را مى سوزاندند.
و در تفسير قمى در ذيل جمله (قتل اصحاب الاخدود) آمده كه : علتنزول اين آيه چنين بود، كه (ذونواس )، مردم حبشه را براى جنگ با يمن به هيجانآورد، و او آخرين پادشاه از دودمان (حمير) و از يهوديان بود، و به همين جهت همه مردم ،دين او را گرفتند و يهودى شدند، او خود را يوسف نام نهاده بود و سالها سلطنت كردهبود تا در آخر شنيد كه در نجران بقايايى از مسيحيان باقى مانده اند كه بر دين عيسىو حكم انجيلند، و بزرگ دينشان عبد اللّه بن بريامن است ، اطرافيانش او را تحريككردند كه به سوى قوم نجران لشكر بكشد و آنان را بهقبول دين يهود وادار سازد، ذونواس با لشكرش حركت كرده به نجران آمد و همه مسيحىمذهبان را جمع كرده پيشنهاد كرد تا به دين يهود درآيند، مردم نپذيرفتند، با آنان مجادلهكرد و باز پيشنهاد خود را تكرار و مردم را بهقبول آن تحريك نمود، و تا جايى كه توانست بر اين كار حرص ورزيد، اما نپذيرفتند،حاضر شدند كشته بشوند ولى به دين يهود در نيايند، پس ذونواس براى از بينبردنشان گودالى پر از هيزم درست كرد، و آتشى عظيم بر افروخت ، بعضى را زنده درآتش ‍ انداخت و بعضى را با شمشير كشت و مثله كرد، يعنى بينى و انگشت و عورتشان و...را بريد تا جايى كه عدد كشتگان و سوختگان به بيست هزار نفر رسيد، يك نفر از آنانبه نام (دوش ذو ثعلبان ) بر اسب تيزتكى سوار شد و گريخت ، هر چه دنبالشرفتند نتوانستند او را بيابند، چون او راه رمل را پيش گرفت كه افراد نا آشنا در آنجاگم مى شوند، ذونواس با لشكر خود برگشت و همچنان به كشتن آن مردم پرداخت و آيهشريفه (قتل اصحاب الاخدود... العزيز الحميد) مربوط به اين جريان است .
و در مجمع البيان است كه سعيد بن جبير گفته : وقتى اهالى اسفندهان شكست خوردند، عمربن خطاب گفت : اينان نه يهودند و نه نصرانى ، و هيچ كتابى ندارند، بلكه مجوسيند.على بن ابى طالب فرمود: بلى ، اهل كتابند، چون كتابى داشته اند كه از بين رفته وجريانش بدين قرار بوده كه يكى از پادشاهان ايشان درحال مستى با دختر خود زنا كرد، - و يا فرمود: با خواهر خود - همينكه از مستى به خود آمدو فهميد كه چه كرده ، در فكر چاره بر آمد، دخترش (و يا خواهرش ) گفت :اهل مملكت را جمع كن و به ايشان بگو كه من معتقدم ازدواج با دختران جائز است ، و دستوربده كه ايشان نيز با دختران خود ازدواج كنند، و اين كار راحلال بدانند، شاه مردم را گرد آورد، ولى مردم حاضر نشدند او را در اينعمل پيروى كنند، ناگزير براى آتش زدن آنان زمين را كند و گودالى - اخدودى - درستكرده ، آن را پر از آتش ساخت ، و به يك يك آنان پيشنهاد كرد سنت او را بپذيرند، هر كسامتناع ورزيد در آن اخدود افكند، و هر كس پذيرفت رهايش كرد.
مؤ لف : اين معنا در الدر المنثور هم از عبد بن حميد از آن جناب روايت شده .
و از تفسير عياشى نقل مى كنند كه به سند خود از جابر از امام باقر (عليه السلام )روايت كرده كه فرمود: على (عليه السلام ) شخصى را نزد اسقف نجران فرستاد تابپرسد اصحاب اخدود چه كسانى بودند، اسقف پاسخى فرستاد امام فرمود اينطور كه اوپنداشته نبوده ، و به زودى من داستان اصحاب اخدود را برايتان مى گويم . خداىعزوجل مردى از اهل حبشه را به نبوت برگزيد، مردم حبشه او را تكذيب كردند، پيامبرشانبا كفار نبردى را آغاز كردند ولى يارانش همه كشته شدند، و خود و جمعى از اصحابشاسير شدند، آنگاه براى كشتنش گودالى درست نموده ، از آتش پر كردند، آنگاه مردم راجمع آورده گفتند هر كس بر دين ما است و دستور ما را گردن مى نهد كنار برود، و هر كسبر دين اين مردم است بايد به پاى خود (داخل ) در آتش شود، اصحاب آن پيامبر براىرفتن در آتش از يكديگر سبقت مى گرفتند، تا نوبت به زنى رسيد كه كودكى يك ماههدر بغل داشت ، همينكه خيز گرفت تا در آتش شود ترس از آتش و ترحم درباره كودكبر دلش مستولى شد، ولى كودك يك ماهه اش به زبان آمد كه مادر مترس ، من و خودت رادر آتش بينداز، براى اينكه اين مجاهدت در راه خدا، به خدا سوگند ناچيز است ، زن خود وكودكش را در آتش افكند، و اين يكى از كودكانى است كه در كودكى به زبان آمده .
مؤ لف : اين معنا در الدر المنثور (نيز) از ابن مردويه از عبد اللّه بن نجى از آن جنابنقل شده .
و نيز الدر المنثور از ابن ابى حاتم از طريق عبد اللّه بن نجى از آن جنابنقل كرده كه فرمود: پيامبر اصحاب اخدود، حبشى بود.
و نيز از ابن ابى حاتم و ابن منذر از طريق حسن از آن جناب روايت آورده كه در تفسير آيهاصحاب الاخدود فرمود: اهل حبشه بودند.
و بعيد نيست از روايات وارده درباره اصحاب اخدود استفاده شود كه داستان اصحاب اخدوديك داستان نبوده ، بلكه وقايع متعددى بوده كه يكى در حبشه و يكى در يمن و يكى درعجم اتفاق افتاده ، و آيه شريفه مى خواهد به همه داستانها اشاره كند. و در اين ميانروايات ديگرى نيز هست كه از محل وقوع اين داستان ساكت است .
داستان اصحاب كهف 
أَمْ حَسِبْت أَنَّ أَصحَب الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ ءَايَتِنَا عجَباً(9)
إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا ءَاتِنَا مِن لَّدُنك رَحْمَةً وَ هَيىْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَارَشداً(10)
فَضرَبْنَا عَلى ءَاذَانِهِمْ فى الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً(11)
ثُمَّ بَعَثْنَهُمْ لِنَعْلَمَ أَى الحِْزْبَينِ أَحْصى لِمَا لَبِثُوا أَمَداً(12)
نحْنُ نَقُص عَلَيْك نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنهُمْ فِتْيَةٌ ءَامَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَهُمْ هُدًى (13)
وَ رَبَطنَا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ لَن نَّدْعُوَا مِن دُونِهِإِلَهاً لَّقَدْ قُلْنَا إِذاً شططاً(14)
هَؤُلاءِ قَوْمُنَا اتخَذُوا مِن دُونِهِ ءَالِهَةً لَّوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِم بِسلْطنِ بَينٍ فَمَنْ أَظلَمُ مِمَّنِ افْترَىعَلى اللَّهِ كَذِباً(15)
وَ إِذِ اعْتزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ إِلا اللَّهَ فَأْوُا إِلى الْكَهْفِ يَنشرْ لَكمْ رَبُّكُم مِّن رَّحْمَتِهِ وَيُهَيىْ لَكم مِّنْ أَمْرِكم مِّرْفَقاً(16)
وَ تَرَى الشمْس إِذَا طلَعَت تَّزَوَرُ عَن كَهْفِهِمْ ذَات الْيَمِينِ وَ إِذَا غَرَبَت تَّقْرِضهُمْ ذَاتالشمَالِ وَ هُمْ فى فَجْوَةٍ مِّنْهُ ذَلِك مِنْ ءَايَتِ اللَّهِ مَن يهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَن يُضلِلْفَلَن تجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُّرْشِداً(17)
وَ تحْسبهُمْ أَيْقَاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذَات الْيَمِينِ وَ ذَات الشمَالِ وَ كلْبُهُم بَسِطٌ ذِرَاعَيْهِبِالْوَصِيدِ لَوِ اطلَعْت عَلَيهِمْ لَوَلَّيْت مِنْهُمْ فِرَاراً وَ لَمُلِئْت مِنهُمْ رُعْباً(18)
وَ كذَلِك بَعَثْنَهُمْ لِيَتَساءَلُوا بَيْنهُمْ قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ كمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا يَوْماً أَوْبَعْض يَوْمٍ قَالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكم بِوَرِقِكُمْ هَذِهِ إِلى الْمَدِينَةِفَلْيَنظرْ أَيهَا أَزْكى طعَاماً فَلْيَأْتِكم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَ لْيَتَلَطف وَ لا يُشعِرَنَّ بِكمْ أَحَداً(19)
إِنهُمْ إِن يَظهَرُوا عَلَيْكمْ يَرْجُمُوكمْ أَوْ يُعِيدُوكمْ فى مِلَّتِهِمْ وَ لَن تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً(20)
وَ كذَلِك أَعْثرْنَا عَلَيهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقُّ وَ أَنَّ الساعَةَ لا رَيْب فِيهَا إِذْ يَتَنَزَعُونَبَيْنهُمْ أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَيهِم بُنْيَناً رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْلَنَتَّخِذَنَّ عَلَيهِم مَّسجِداً(21)
سيَقُولُونَ ثَلَثَةٌ رَّابِعُهُمْ كلْبُهُمْ وَ يَقُولُونَ خَمْسةٌ سادِسهُمْ كلْبهُمْ رَجْمَا بِالْغَيْبِ وَيَقُولُونَ سبْعَةٌ وَ ثَامِنهُمْ كلْبهُمْ قُل رَّبى أَعْلَمُ بِعِدَّتهِم مَّا يَعْلَمُهُمْ إِلا قَلِيلٌ فَلا تُمَارِفِيهِمْ إِلا مِرَاءً ظهِراً وَ لا تَستَفْتِ فِيهِم مِّنْهُمْ أَحَداً(22)
وَ لا تَقُولَنَّ لِشاى ءٍ إِنى فَاعِلٌ ذَلِك غَداً(23)
إِلا أَن يَشاءَ اللَّهُ وَ اذْكُر رَّبَّك إِذَا نَسِيت وَ قُلْ عَسى أَن يهْدِيَنِ رَبى لاَقْرَب مِنْ هَذَارَشداً(24)
وَ لَبِثُوا فى كَهْفِهِمْ ثَلَث مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسعاً(25)
قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَيْب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِمِن وَلىٍّ وَ لا يُشرِك فى حُكْمِهِ أَحَداً(26)
9. مگر پنداشته اى از ميان آيه هاى ما اهل كهف و رقيم شگفت انگيز بوده اند؟
10. وقتى آن جوانان به غار رفتند و گفتند: پروردگارا، ما را از نزد خويش رحمتى عطاكن و براى ما در كارمان صوابى مهيا فرما.
11. پس در آن غار سالهاى معدود به خوابشان برديم .
12. آنگاه بيدارشان كرديم تا بدانيم كدام يك از دو دسته مدتى را كه درنگ كرده اند،بهتر مى شمارند.
13. ما داستانشان را براى تو حق مى خوانيم . ايشان جوانانى بودند كه بهپروردگارشان ايمان داشتند و ما بر هدايتشان افزوديم .
14. و دلهايشان را قوى كرده بوديم كه به پا خاستند و گفتند: پروردگار ماپروردگار آسمانها و زمين است و ما هرگز جز او پروردگارى نمى خوانيم ، و گرنهباطلى گفته باشيم .
15. اينان ، قوم ما، كه غير خدا خدايان گرفته اند، چرا در مورد آنها دليلى روشنى نمىآورند؟ راستى ستمگرتر از آن كس كه دروغى درباره خدا ساخته باشد، كيست ؟
16. اگر از آنها و از آن خدايان غير خدا را كه مى پرستند گوشه گيرى و دورى مىكنيد، پس سوى غار برويد تا پروردگارتان رحمت خويش را بر شما بگسترد و براىشما در كارتان گشايشى فراهم كند.
17. و خورشيد را بينى كه چون برآيد، از غارشان به طرف راستمايل شود و چون فرو رود، به جانب چپ بگردد. و ايشان در فراخنا و قسمت بلندى غارند.اين از آيه هاى خداست . هر كه را خدا هدايت كند، او هدايت يافته است و هر كه را خدا گمراهكند، ديگر دوستدار و دلسوز و رهبرى برايش نخواهى يافت .
18. چنان بودند كه بيدارشان پنداشتى ولى خفتگان بودند. به پهلوى چپ و راستشانهمى گردانديم ، و سگشان بر آستانه دستهاى خويش را گشوده بود. اگر ايشان را مىديدى ، به فرار از آنها روى مى گرداندى و از ترسشان آكنده مى شدى .
19. چنين بود كه بيدارشان كرديم تا از همديگر پرسش كنند. يكى از آنها گفت : چقدرخوابيديد؟ گفتند: روزى يا قسمتى از روز خوابيده ايم . گفتند: پروردگارتان بهترداند كه چه مدت خواب بوده ايد. يكيتان را با اين پولتان به شهر بفرستيد تا بنگردطعام كدام يكيشان پاكيزه تر است و خوردنيى از آنجا براى شما بياورد، و بايد سخت دقتكند كه كسى از كار شما آگاه نشود.
20. زيرا محققا اگر بر شما آگهى و ظفر يابند، شما را يا سنگسار خواهند كرد و يا بهآيين خودشان بر مى گردانند، و هرگز روى رستگارى نخواهند ديد.
21. بدين سان كسانى را از آنها مطلع كرديم تا بدانند كه وعده خدا حق است و دررستاخيز ترديدى نيست . وقتى كه ميان خويش در كار آنها مناقشه مى كردند، گفتند: برغار آنها بنايى بسازيد - پروردگار به كارشان داناتر است - و كسانى كه در موردايشان غلبه يافته بودند، گفتند: بر غار آنها عبادتگاهى خواهيم ساخت .
22. خواهند گفت : سه تن بودند، چهارميشان سگشان بود. و گويند پنج تن بودند، ششمآنها سگشان بوده . اما بدون دليل و در مثل رجم به غيب مى كنند. و گويند هفت تن بودند،هشتمى آنها سگشان بوده . بگو پروردگارم شمارشان را بهتر مى داند و جز اندكىشماره ايشان را ندانند. در مورد آنها مجادله مكن مگر مجادله اى بظاهر، و درباره ايشان ازهيچ يك از اهل كتاب نظر مخواه .
23. درباره هيچ چيز مگو كه فردا چنين كنم ،
24. مگر آنكه خدا بخواهد. و چون دچار فراموشى شدى ، پروردگارت را ياد كن و بگوشايد پروردگارم مرا به چيزى كه به صواب نزديك تر از اين باشد، هدايت كند.
25. و در غارشان سيصد سال بسر بردند و نهسال بر آن افزودند.
26. بگو خدا بهتر داند چه مدت بسر بردند. دانستن غيب آسمانها و زمين خاص ‍ اوست ؛ چه، او بينا و شنواست . جز او دوستى ندارند و هيچ كس را در فرمان دادن خود شريك نمىكند.
(از سوره مباركه كهف )
داستان اصحاب كهف از نظر قرآن و تاريخ 
آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مى شود اين است كه پيامبر گرامىخود را مخاطب مى سازد كه (با مردم درباره اين داستان مجادله مكن مگر مجادله اى ظاهرى ويا روشن ) و از احدى از ايشان حقيقت مطلب را مپرس . اصحاب كهف و رقيم جوانمردانىبودند كه در جامعه اى مشرك كه جز بتها را نمى پرستيدند، نشو و نما نمودند. چيزىنمى گذرد كه دين توحيد محرمانه در آن جامعه راه پيدا مى كند، و اين جوانمردان بدانايمان مى آورند. مردم آنها را به باد انكار و اعتراض ‍ مى گيرند، و در مقام تشديد وتضييق بر ايشان و فتنه و عذاب آنان بر مى آيند، و بر عبادت بتها و ترك دين توحيدمجبورشان مى كنند. و هر كه به ملت آنان مى گرويد از او دست بر مى داشتند و هر كهبر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار مى ورزيد او را به بدترين وجهى بهقتل مى رساندند.
قهرمانان اين داستان افرادى بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند، خدا هم هدايتشانرا زيادتر كرد، و معرفت و حكمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نورى كه به ايشانداده بود پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را با دلهاى آنان گره زد، در نتيجه جز ازخدا از هيچ چيز ديگرى باك نداشتند. و از آينده حساب شده اى كه هر كس ديگرى را بهوحشت مى انداخت نهراسيدند، لذا آنچه صلاح خود ديدند بدون هيچ واهمه اى انجام دادند.آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند جز اين چاره اى نخواهند داشت كه با سيرهاهل شهر سلوك نموده حتى يك كلمه از حق به زبان نياورند. و از اينكه مذهب شركباطل است چيزى نگويند، و به شريعت حق نگروند. و تشخيص دادند كه بايد بر دينتوحيد بمانند و عليه شرك قيام نموده از مردم كناره گيرى كنند، زيرا اگر چنين كنند وبه غارى پناهنده شوند بالاخره خدا راه نجاتى پيش پايشان مى گذارد. با چنين يقينىقيام نموده در رد گفته هاى قوم و اقتراح و تحكمشان گفتند: (ربنا رب السموات والارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء قومنا اتخذو امن دونه الهة لو لاياتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممن افترى على اللّه كذبا) آنگاه پيشنهاد پناهبردن به غار را پيش كشيده گفتند: (و اذ اعتزلتموهم و ما يعبدون الا اللّه فاووا الىالكهف ينشر لكم ربكم من رحمتة و يهيى ء لكم من امركم مرفقا).
آنگاه داخل شده ، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى كه سگشان دو دست خود را دمدر غار گسترده بود. و چون به فراست فهميده بودند كه خدا نجاتشان خواهد داد اين چنينعرض كردند: (بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ماوسيله رشد و هدايت كامل مهيا ساز).
پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود و سالهايى چند خواب را بر آنها مسلط كرد، در حالىكه سگشان نيز همراهشان بود. (آنها در غار سيصدسال و نه سال زيادتر درنگ كردند. و گردش آفتاب را چنان مشاهده كنى كه هنگام طلوعاز سمت راست غار آنها بر كنار و هنگام غروب نيز از جانب چپ ايشان به دور مى گرديد وآنها كاملا از حرارت خورشيد در آسايش ‍ بودند و آنها را بيدار پنداشتى وحال آنكه در خواب بودند و ما آنها را به پهلوى راست و چپ مى گردانيديم و سگ آنها دودست بر در آن غار گسترده داشت و اگر كسى برحال ايشان مطلع مى شد از آنها مى گريخت و از هيبت و عظمت آنان بسيار هراسان مىگرديد.
پس از آن روزگارى طولانى كه سيصد و نهسال باشد دو باره ايشان را سر جاى خودشان در غار زنده كرد تا بفهماند چگونه مىتواند از دشمنان محفوظشان بدارد، لاجرم همگى از خواب برخاسته به محضى كه چشمشانرا باز كردند آفتاب را ديدند كه جايش تغيير كرده بود، مثلا اگر در هنگام خواب ازفلان طرف غار مى تابيد حالا از طرف ديگرش مى تابد، البته اين در نظر ابتدائىبود كه هنوز از خستگى خواب اثرى در بدنها و ديدگان باقى بود. يكى از ايشانپرسيد: رفقا چقدر خواب يديد؟ گفتند: يك روز يا بعضى از يك روز. و اين را از همانعوض شدن جاى خورشيد حدس زدند. ترديدشان هم از اين جهت بود كه از عوض شدنتابش خورشيد نتوانستند يك طرف تعيين كنند. عده اى ديگر گفتند: (ربكم اعلم بمالبثتم ) و سپس اضافه كرد (فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينة فلينظر ايهاازكى طعاما فلياتكم برزق منه ) كه بسيار گرسنه ايد، (و ليتلطف ) رعايت كنيدشخصى كه مى فرستيد در رفتن و برگشتن و خريدن طعامكمال لطف و احتياط را به خرج دهد كه احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد، زيرا (انهمان يظهروا عليكم يرجموكم ) اگر بفهمند كجائيد سنگسارتان مى كنند (او يعيدوكمفى ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا).
اين جريان آغاز صحنه اى است كه بايد به فهميدن مردم از سرنوشت آنان منتهى گردد،زيرا آن مردمى كه اين اصحاب كهف از ميان آنان گريخته به غار پناهنده شدند به كلىمنقرض گشته اند و ديگر اثرى از آنان نيست . خودشان و ملك و ملتشان نابود شده ، والان مردم ديگرى در اين شهر زندگى مى كنند كه دين توحيد دارند و سلطنت و قدرتتوحيد بر قدرت ساير اديان برترى دارد. اهل توحيد و غيراهل توحيد با هم اختلافى به راه انداختند كه چگونه آن را توجيه كنند.اهل توحيد كه معتقد به معاد بودند ايمانشان به معاد محكم تر شد، و مشركين كه منكر معادبودند با ديدن اين صحنه مشكل معاد برايشانحل شد، غرض خداى تعالى از برون انداختن راز اصحاب كهف هم همين بود.
آرى ، وقتى فرستاده اصحاب كهف از ميان رفقايش بيرون آمد وداخل شهر شد تا به خيال خود از همشهرى هاى خود كه ديروز از ميان آنان بيرون شده بودغذائى بخرد شهر ديگرى ديد كه به كلى وضعش با شهر خودش ‍ متفاوت بود، و در همهعمرش چنين وضعى نديده بود، علاوه مردمى را هم كه ديد غير همشهرى هايش بودند.اوضاع و احوال نيز غير آن اوضاعى بود كه ديروز ديده بود. هر لحظه به حيرتشافزوده مى شود، تا آنكه جلو دكانى رفت تا طعامى بخردپول خود را به او داد كه اين را به من طعام بده - و اينپول در اين شهر پول رايج سيصد سال قبل بود - گفتگو و مشاجره بين دكاندار وخريدار در گرفت و مردم جمع شدند، و هر لحظه قضيه ، روشن تر از پرده بيرون مىافتاد، و مى فهميدند كه اين جوان از مردم سيصدسال قبل بوده و يكى از همان گمشده هاى آن عصر است كه مردمى موحد بودند، و در جامعهمشرك زندگى مى كردند، و به خاطر حفظ ايمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خودگوشه گيرى كردند، و در غارى رفته آنجابه خواب فرو رفتند، و گويا در اين روزهاخدا بيدارشان كرده و الان منتظر آن شخصند كه برايشان طعام ببرد.
قضيه در شهر منتشر شد جمعيت انبوهى جمع شده به طرف غار هجوم بردند. جوان را همهمراه خود برده در آنجا بقيه نفرات را به چشم خود ديدند، و فهميدند كه اين شخص راستمى گفته ، و اين قضيه معجزه اى بوده كه از ناحيه خدا صورت گرفته است .
اصحاب كهف پس از بيدار شدنشان زياد زندگى نكردند، بلكه پس از كشف معجزه از دنيارفتند و اينجا بود كه اختلاف بين مردم در گرفت ، موحدين با مشركين شهر بهجدال برخاستند. مشركين گفتند: بايد بالاى غار ايشان بنيانى بسازيم و به اين مساءلهكه چقدر خواب بوده اند كارى نداشته باشيم . و موحدين گفتند بالاى غارشان مسجدى مىسازيم .
داستان از نظر غير مسلمانان 
بيشتر روايات و سندهاى تاريخى برآنند كه قصه اصحاب كهف در دوران فترت ما بينعيسى و رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلم ) اتفاق افتاده است ، بهدليل اينكه اگر قبل از عهد مسيح بود قطعا درانجيل مى آمد و اگر قبل از دوران موسى (عليه السلام ) بود در تورات مى آمد، وحال آنكه مى بينيم يهود آن را معتبر نمى دانند. هر چند در تعدادى از روايات دارد كه قريشآن را از يهود تلقى كرده و گرفته اند. و ليكن مى دانيم يهود آن را از نصارى گرفتهچون نصارى به آن اهتمام زيادى داشته آنچه كه از نصارى حكايت شده قريب المضمون باروايتى است كه ثعلبى در عرائس از ابن عباسنقل كرده . چيزى كه هست روايات نصارى در امورى با روايات مسلمين اختلاف دارد:
اول اينكه مصادر سريانى داستان مى گويد: عدد اصحاب كهف هشت نفر بوده اند، وحال آنكه روايات مسلمين و مصادر يونانى و غربى داستان آنان را هفت نفر دانسته اند.
دوم اينكه داستان اصحاب كهف در روايات ايشان از سگ ايشان هيچ اسمى نبرده است .
سوم اينكه مدت مكث اصحاب كهف را در غار دويستسال و يا كمتر دانسته و حال آنكه معظم علماى اسلام آن را سيصد و نهسال يعنى همان رقمى كه از ظاهر قرآن برمى آيد دانسته اند. و علت اين اختلاف و تحديدمدت مكث آنان به دويست سال اين است كه گفته اند آن پادشاه جبار كه اين عده را مجبوربه بت پرستى مى كرده و اينان از شر او فرار كرده اند اسمش ‍ دقيوس بوده كه در حدودسالهاى 249 - 251 م زندگى مى كرده ، و اين را هم مى دانيم كه اصحاب كهف به طورىكه گفته اند در سال 425 و يا سال 437 و يا 439 از خواب بيدار شده اند پس براىمدت لبث در كهف بيش از دويست سال يا كمتر باقى نمى ماند، و اولين كسى كه از مورخينايشان اين مطالب را ذكر كرده به طورى كه گفته است جيمز ساروغى سريانى بوده كهمتولد 451 م و متوفاى 521 م بوده و ديگران همه تاريخ خود را از او گرفته اند، و بهزودى تتمه اى براى اين كلام از نظر خواننده خواهد گذشت .
غار اصحاب كهف كجاست ؟ 
در نواحى مختلف زمين به تعدادى از غارها برخورد شده كه در ديوارهاى آن تمثالهايىچهار نفرى و پنج نفرى و هفت نفرى كه تمثال سگى هم با ايشان است كشيده اند. و دربعضى از آن غارها تمثال قربانيى هم جلو آن تمثالها هست كه مى خواهند قربانيش كنند.انسان مطلع وقتى اين تصويرها را آن هم در غارى مشاهده مى كند فورا به ياد اصحاب كهفمى افتد، و چنين به نظر مى رسد كه اين نقشه ها و تمثالها اشاره به قصه آنان دارد و آنرا كشيده اند تا رهبانان و آنها كه خود را جهت عبادت متجرد كرده اند و در اين غار براىعبادت منزل مى كنند با ديدن آن به ياد اصحاب كهف بيفتند، پس ‍ صرف يادگارى استكه در اين غارها كشيده شده نه اينكه علامت باشد براى اينكه اينجا غار اصحاب كهف است .
غار اصحاب كهف كه در آنجا پناهنده شدند و اصحاب در آنجا از نظرها غايب گشتند، مورداختلاف شديد است كه چند جا را ادعا كرده اند:
غار اول : كهف افسوس . افسوس به كسر همزه و نيز كسر فاء - و بنا به ضبط كتابمراصد الاطلاع كه مرتكب اشتباه شده به ضمه همره و سكون فاء - شهر مخروبه اى استدر تركيه كه در هفتاد و سه كيلومترى شهر بزرگ ازمير قرار دارد، و اين غار در يككيلومترى - و يا كمتر - شهر افسوس نزديك قريه اى به نام (اياصولوك ) و در دامنهكوهى به نام (ينايرداغ ) قرار گرفته است .
و اين غار، غار وسيعى است كه در آن به طورى كه مى گويند صدها قبر كه با آجرساخته شده هست . خود اين غار هم در سينه كوه و رو به جهتشمال شرقى است ، و هيچ اثرى از مسجد و يا صومعه و يا كليسا و خلاصه هيچ معبدديگرى بر بالاى آن ديده نمى شود. اين غار در نزد مسيحيان نصارى از هر جاى ديگرىمعروف تر است ، و نامش در بسيارى از روايات مسلمين نيز آمده .
و اين غار على رغم شهرت مهمى كه دارد به هيچ وجه با آن مشخصاتى كه در قرآن كريمراجع به آن غار آمده تطبيق نمى كند.
اولا براى اينكه خداى تعالى درباره اينكه در چه جهت ازشمال و جنوب مشرق و مغرب قرار گرفته مى فرمايد آفتاب وقتى طلوع مى كند از طرفراست غار به درون آن مى تابد و وقتى غروب مى كند از طرف چپ غار، و لازمه اين حرفاين است كه درب غار به طرف جنوب باشد، و غار افسوس ‍ به طرفشمال شرقى است (كه اصلا آفتاب گير نيست مگر مختصرى ). و همين ناجورى مطلب باعثشده كه مراد از راست و چپ را راست و چپ كسى بگيرند كه مى خواهد وارد غار شود نه ازطرف دست راست كسى كه مى خواهد از غار بيرون شود، وحال آنكه قبلا هم گفتيم معروف از راست و چپ هر چيزى راست و چپ خود آن چيز است نه كسىكه به طرف آن مى رود.
بيضاوى در تفسير خود گفته : در غار در مقابل ستارگان بنات النعش قرار دارد، ونزديك ترين مشرق و مغربى كه محاذى آن است مشرق و مغرب راءس السرطان است و وقتىكه مدار آفتاب با مدار آن يكى باشد آفتاب به طورمائل و مقابل در طرف چپ غار مى تابد و شعاعش به طرف مغرب كشيده مى شود، و در هنگامغروب از طرف محاذى صبح مى تابد و شعاع طرف عصرش به جاى تابش طرف صبحكشيده مى شود، و عفونت غار را از بين برده هواى آن راتعديل مى كند، و در عين حال بر بدن آنان نمى تابد و با تابش خود اذيتشان نمى كند ولباسهايشان را نمى پوساند. اين بود كلام بيضاوى . غير او نيز نظير اين حرف را زدهاند.
علاوه بر اشكال گذشته مقابله در غار با شمال شرقى بامقابل بودن آن با بنات النعش كه در جهت قطب شمالى قرار دارد سازگار نيست ، از اين همكه بگذريم گردش آفتاب آنطور كه ايشان گفته اند باشمال شرقى بودن در غار نمى سازد، زيرا بنائى كه در جهتشمال شرقى قرار دارد و در طرف صبح ، آفتاب به جانب غربى اش مى تابد ولى درموقع غروب در ساختمان و حتى پيش خان آن در زير سايه فرو مى رود، نه تنها در هنگامغروب ، بلكه بعد از زوال ظهر آفتاب رفته و سايه گسترده مى شود. مگر آنكه كسىادعا كند كه مقصود از جمله (و اذا غربت تقرضهم ذاتالشمال ) اين است كه آفتاب به ايشان نمى تابد، و يا آفتاب در پشت ايشان قرار مىگيرد (دقت فرمائيد).
و اما ثانيا براى اينكه جمله (و هم فى فجوه منه ) مى گويد اصحاب كهف در بلندىغار قرار دارند، و غار افسوس به طورى كه گفته اند بلندى ندارد، البته اين درصورتى است كه (فجوة ) به معناى مكان مرتفع باشد، ولى مسلم نيست ، و قبلاگذشت كه (فجوة ) به معناى ساحت و درگاه است . پس ايناشكال وارد نيست .
و اما ثالثا براى اينكه جمله (قال الّذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا) ظاهردر اين است كه مردم شهر مسجدى بر بالاى آن غار بنا كردند، و در غار افسوس اثرىحتى خرابه اى از آن به چشم نمى خورد، نه اثر مسجد نه اثر صومعه و نه مانند آن . ونزديك ترين بناى دينى كه در آن ديار به چشم مى خورد كليسايى است كه تقريبا درسه كيلومترى غار قرار دارد، و هيچ جهتى به ذهن نمى رسد كه آن را به غار مرتبط سازد.
از اين هم كه بگذريم در غار افسوس اثرى از رقيم و نوشته ديده نشده كه دلالت كند يكيا چند تا از آن قبور، قبور اصحاب كهف است ، و يا شهادت دهد و لو تا حدى كه چند نفراز اين مدفونين مدتى به خواب رفته بودند، پس از سالها خدا بيدارشان كرده و دو بارهقبض روحشان نموده است .
غار دوم : دومين غارى كه احتمال داده اند كهف اصحاب كهف باشد غار رجيب است كه در هشتكيلومترى شهر عمان پايتخت اردن هاشمى نزديك دهى به نام (رجيب ) قرار دارد. غارىاست در سينه جنوبى كوهى پوشيده از صخره ، اطراف آن از دو طرف يعنى از طرف مشرقو مغرب باز است كه آفتاب به داخل آن مى تابد، در غار در طرف جنوب قرار دارد، و درداخل غار طاقنمائى كوچك است به مساحت 5/32 متر در يك سكوئى به مساحت تقريبا 33 ودر اين غار نيز چند قبر هست به شكل قبور باستانى روم و گويا عدد آنها هشت و يا هفت است.
بر ديوار اين غار نقشه ها و خطوطى به خط يونانى قديم و به خط ثموديان ديده مىشود كه چون محو شده خوب خوانده نمى شود، البته بر ديوار عكس سگى هم كه با رنگقرمز و زينت هاى ديگرى آراسته شده ديده مى شود.
و بر بالاى غار آثار صومعه (بيزانس ) هست كه از گنجينه ها و آثار ديگرى است كهدر آنجا كشف گرديده است و معلوم مى شود بناى اين صومعه در عهد سلطنت (جوستينوس) اول يعنى در حدود 418 - 427 ساخته شده و آثار ديگرى كه دلالت مى كند كه اينصومعه يك بار ديگر تجديد بنا يافته است و مسلمانان آن را پس از استيلا بر آن ديارمسجدى قرار داده اند. چون مى بينيم كه اين صومعه محراب و ماءذنه و وضوخانه دارد، ودر ساحت و فضاى جلو در اين غار آثار مسجد ديگرى است كه پيداست مسلمين آن را در صدراسلام بنا نهاده و هر چندى يك بار مرمت كرده اند و پيداست كه اين مسجد بر روى خرابههاى كليسايى قديمى از روميان ساخته شده ، و اين غار على رغم اهتمامى كه مردم بدانداشته و عنايتى كه به حفظش نشان مى دادند و آثار موجود در آن از اين اهتمام و عنايت حكايتمى كند غارى متروك و فراموش شده بوده ، و به مرور زمان خراب و ويران گشته تا آنكهاداره باستان شناسى اردن هاشمى اخيرا در صدد برآمده كه در آن حفارى كند و نقب بزند وآن را پس از قرنها خفاء از زير خاك دوباره ظاهر سازد.
در آثارى كه از آنجا استخراج كردند شواهدى يافت شده كه دلالت مى كند كه اين غارهمان غار اصحاب كهف است كه داستانش در قرآن كريم آمده .
در تعدادى از روايات مسلمين همچنانكه بدان اشاره شد نيز همين معنا آمده است كه غاراصحاب كهف در اردن واقع شده . و ياقوت آنها را در معجم البلدان خود آورده است . و رقيمهم اسم دهى است نزديك به شهر عمان كه قصر يزيد بن عبدالملك در آنجا بوده است .البته قصر ديگرى هم در قريه اى ديگر نزديك به آن دارد كه نامش موقر است و شاعركه گفته :

يزرن على تنانيه يزيدا
با كناف الموقر و الرقيم
آن زمان بر بالاى آن كاخ يزيد را ديدار مى كنند در حالى كه موقر و رقيم در چشم اندازايشان است . و شهر عمان امروزى هم درجاى شهر فيلادلفيا كه از معروفترين و زيباترينشهرهاى آن عصر بوده ساخته شده است ، و اين شهر تاقبل از ظهور دعوت اسلامى بوده ، او خود آن شهر و پيرامونش ازاوائل قرن دوم ميلادى در تحت استيلاى حكومت روم بود تا آنكه سپاه اسلام سر زمين مقدس رافتح كرد.
و حق مطلب اين است كه مشخصات غار اصحاب كهف با اين غار بهتر انطباق دارد تا غارهاىديگر.
غار سوم : غارى است كه در كوه قاسيون قرار دارد و اين كوه در نزديكى هاى شهرصالحيه دمشق است كه اصحاب كهف را به آنجا نيز نسبت مى دهند.
غار چهارم : غارى است كه در بتراء يكى از شهرهاى فلسطين است كه اصحاب كهف را بهآنجا نيز نسبت مى دهند.
غار پنجم : غارى است كه به طورى كه گفته اند در شبه جزيره اسكانديناوى درشمال اروپا كشف شده و در آنجا به هفت جسد سالم برخوردند كه در هياءت روميان بودهاحتمال داده اند كه همان اصحاب كهف باشند.
و چه بسا غارهاى ديگرى كه اصحاب كهف را به آنها نيز نسبت مى دهند، همچنانكه مىگويند نزديكيهاى شهر نخجوان يكى از شهرهاى قفقاز غارى است كه اهالى آن نواحىاحتمال داده اند كه غار اصحاب كهف باشد، و مردم به زيارت آنجا مى روند.
و ليكن هيچ شاهدى كه دلالت كند بر اين كه يكى از اين غارها همان غارى باشد كه درقرآن ياد شده در دست نيست ، علاوه بر اينكه مصادر تاريخى اين دو غار آخرى را تكذيبمى كند، چون قصه اصحاب كهف على اى حال قصه اى است رومى و در تحت سلطه و سيطرهروميان اتفاق افتاده ، و روميان حتى در بحبوحه قدرت و مجد و عظمتشان تا حدود قفقاز واسكانديناوى تسلط نيافتند.

next page

fehrest page

back page