بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

جامه كعبه 
در سابق در رواياتى كه در تفسير سوره بقره درذيل داستان هاجر و اسماعيل و آمدنشان به سرزمين مكهنقل كرديم ، چنين داشت كه هاجر بعد از ساخته شدن كعبه ، پرده اى بر در آن آويخت .
و اما پرده اى كه به همه اطراف كعبه مى آويزند، بطورى كه گفته اند، اولين كسى كهاين كار را باب كرد، يكى از تبعهاى يمن بنام ابوبكر اسعد بود كه آن را با پرده اىنقره باف پوشانيد، پرده اى كه حاشيه آن با نخهاى نقره اى بافته شده بود. بعد ازتبع نامبرده ، جانشينانش اين رسم را دنبال كردند، و سپس ‍ مردم با رواندازهاى مختلف آنرامى پوشاندند، بطورى كه اين پارچه ها روى هم قرار مى گرفت و هر جامه اى مىپوسيد، يكى ديگر روى آن مى انداختند. تا زمان قصى بن كلاب رسيد، او براى تهيهپيراهن كعبه كمكى ساليانه بعهده عرب نهاد (و بينقبائل سهمى قرار داد) و رسم او همچنان در فرزندانش ‍ باقى بود، از آن جمله ابو ربيعةبن مغيره يكسال اين جامه را مى داد و يكسال ديگرقبائل قريش مى دادند.
در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن جناب كعبه را با پارچه هاى يمانىپوشانيد و اين رسم همچنان باقى بود، تا سالى كه ، خليفه عباسى به زيارت خانهخدا رفت ، خدمه بيت از تراكم پارچه ها بر پشت بام كعبه شكايت كردند و گفتند: مردماينقدر پارچه بر كعبه مى ريزند كه خوف آن هست ، خانه خدا از سنگينى فرو بريزد.مهدى عباسى دستور داد همه را بردارند، و به جاى آنها، فقط سالى يك پارچه بر كعبهبياويزند. كه اين رسم همچنان تا امروز باقى مانده و البته خانه خدا، پيراهنى هم درداخل دارد. و اولين كسى كه داخل كعبه را جامه پوشانيد، مادر عباس بن عبدالمطلب بود، كهبراى فرزندش عباس نذر كرده بود.
مقام و منزلت كعبه 
كعبه در نظر امت هاى مختلف مورد احترام و تقديس بود. مثلا هنديان آنرا تعظيم مى كردند ومعتقد بودند به اينكه روح (سيفا) كه به نظر آنان اقنوم سوم است ، در حجر الاسودحلول كرده ، و اين حلول در زمانى واقع شده كه سيفا با همسرش از بلاد حجاز ديداركردند.
و همچنين صابئينى از فرس و كلدانيان ، كعبه را تعظيم مى كردند، و معتقد بودند كهكعبه يكى از خانه هاى مقدس هفتگانه است - كه دومين آن مارس ‍ است ، كه بر بالاى كوهىدر اصفهان قرار دارد. و سوم ، بناى مندوسان است كه در بلاد هند واقع شده است . چهارمنوبهار است كه در شهر بلخ قرار دارد. پنجم بيت غمدان كه در شهر صنعاء است ، وششم كاوسان مى باشد كه در شهر فرغانه خراسان واقع است . و هفتم خانه اى است دربالاترين شهرهاى چين و گفته شده كه كلدانيان معتقد بودند كعبه خانهزحل است ، چون قديمى بوده و عمر طولانى كرده است .
فارسيان هم آن را تعظيم مى كردند، به اين عقيده كه روح هرمز در آنحلول كرده . و بسا به زيارت كعبه نيز مى رفتند.
يهوديان هم آن را تعظيم مى كردند، و در آن خدا را طبق دين ابراهيم عبادت مى كردند، و دركعبه صورت ها و مجسمه هايى بود، از آن جملهتمثال ابراهيم و اسماعيل بود كه در دستشان چوب هاى از لام داشتند. و از آن جمله صورتمريم عذراء و مسيح بود، و اين خود شاهد بر آن است كه هم يهود كعبه را تعظيم مى كرده وهم نصارا.
عرب هم آن را تعظيم مى كرده ، تعظيمى كامل و آن را خانه اى براى خداى تعالى مىدانسته و از هر طرف به زيارتش مى آمدند، و آن را بناى ابراهيم مى دانسته ، و مساءلهحج جزء دين عرب بوده كه با عامل توارث در بين آنها باقى مانده بود.
توليت كعبه 
توليت بر كعبه در آغاز با اسماعيل و پس از وى با فرزندان او بوده ، تا آنكه قومجرهم بر دودمان اسماعيل غلبه يافت و توليت خانه را از آنان گرفته و بخود اختصاصداد، و بعد از جرهم اين توليت به دست عمالقه افتاد كه طايفه اى از بنى كركر بودندو با قوم جرهم جنگ ها كردند. عمالقه همه ساله در كوچهاى زمستانى و تابستانى خود درپائين مكه منزل مى كردند، همچنانكه جرهمى ها در بالاى مكهمنزل برمى گزيدند.
با گذشت زمان دوباره روزگار به كام جرهمى ها شد و بر عمالقه غلبه يافتند، تاتوليت خانه را بدست آوردند، و حدود سيصدسال در دست داشتند، و بر بناى بيت و بلندى آن اضافاتى نسبت به آنچه در بناىابراهيم بود پديد آوردند.
بعد از آنكه فرزندان اسماعيل زياد شدند و قوت و شوكتى پيدا كردند و عرصه مكه برآنان تنگ شد، ناگزير در صدد برآمدند تا قوم جرهم را از مكه بيرون كنند كه سرانجامبا جنگ و ستيز بيرونشان كردند. در آن روزگار بزرگ دودماناسماعيل عمرو بن لحى بود، كه كبير خزاعه بود، بر مكه استيلا يافته ، متولى امر خانهخدا شد، و اين عمرو همان كسى است كه بت ها را بر بام كعبه نصب نموده و مردم را بهپرستش آنها دعوت كرد و اولين بتى كه بر بام كعبه نصب نمود، بت(هبل ) بود كه آن را از شام با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب كرد، و بعدها بتهائى ديگر آورد، تا عده بت ها زياد شد، و پرستش بت در بين عرب شيوع يافت و كيشحنفيت و يكتاپرستى يكباره رخت بربست .
در اين باره است كه (شحنه بن خلف جرهمى )، (عمرو بن لحى ) را خطاب كرده ومى گويد:

(يا عمرو انك قد احدثت آلهة
شتى بمكةحول البيت انصابا
و كان للبيت رب واحد ابدا
فقد جعلت له فى الناس اربابا
لتعرفن بان اللّه فى مهل
سيصطفى دونكم للبيت حجابا)
ولايت و سرپرستى خانه تا زمان حليل خزاعى همچنان در دودمان خزاعه بود كهحليل اين توليت را بعد از خودش به دخترش همسر قصى بن كلاب واگذار نمود، و اختيارباز و بسته كردن در خانه و به اصطلاح كليد دارى آن را به مردى از خزاعه بنام اباغبشان خزاعى داد. ابو غبشان اين منصب را در برابر يك شتر و يك ظرف شراب ، بهقصى بن كلاب بفروخت . و اين عمل در بين عرب مثلى سائر و مشهور شد كه هر معاملهزيانبار و احمقانه را به آن مثل زده و مى گويند: (اخسر من صفقه ابى غبشان ).
در نتيجه سرپرستى كعبه به تمام جهاتش به قريشمنتقل شد و قصى بن كلاب بناى خانه را تجديد نمود كه قبلا به آن اشاره كرديم ، وجريان به همين منوال ادامه يافت ، تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مكه را فتح نمودو داخل كعبه شد و دستور داد عكسها و مجسمه ها را محو نموده ، بت ها را شكستند و مقامابراهيم را كه جاى دو قدم ابراهيم در آن مانده و تا آن روز درداخل ظرفى در جوار كعبه بود برداشته در جاى خودش كه همانمحل فعلى است دفن نمودند و امروز بر روى آنمحل قبه اى ساخته شده داراى چهار پايه ، و سقفى بر روى آن پايه ها، و زائرين خانهخدا بعد از طواف ، نماز طواف را در آنجا مى خوانند.
روايات و اخبار مربوط به كعبه و متعلقات دينى بسيار زياد و دامنه دار است و ما به اينمقدار اكتفا نموديم ، آنهم به اين منظور كه خوانندگان آيات مربوط به حج و كعبه به آناخبار نيازمند مى شوند.
و يكى از خواص اين خانه كه خدا آن را مبارك و مايه هدايت خلق قرار داده ، اين است كهاحدى از طوائف اسلام ، درباره شاءن آن اختلاف ندارند.
داستان ذوالقرنين 
وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً(83)
إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فى الاَرْضِ وَ ءَاتَيْنَهُ مِن كلِّ شىْءٍ سبَباً(84)
فَأَتْبَعَ سبَباً(85)
حَتى إِذَا بَلَغَ مَغْرِب الشمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُب فى عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً قُلْنَا يَذَاالْقَرْنَينِ إِمَّا أَن تُعَذِّب وَ إِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسناً(86)
قَالَ أَمَّا مَن ظلَمَ فَسوْف نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُّكْراً(87)
وَ أَمَّا مَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُ جَزَاءً الحُْسنى وَ سنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسراً(88)
ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(89)
حَتى إِذَا بَلَغَ مَطلِعَ الشمْسِ وَجَدَهَا تَطلُعُ عَلى قَوْمٍ لَّمْنجْعَل لَّهُم مِّن دُونهَا سِتراً(90)
كَذَلِك وَ قَدْ أَحَطنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبراً(91)
ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(92)
حَتى إِذَا بَلَغَ بَينَ السدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً(93)
قَالُوا يَذَا الْقَرْنَينِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فى الاَرْضِ فَهَلْ نجْعَلُ لَك خَرْجاً عَلى أَنتجْعَلَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ سدًّا(94)
قَالَ مَا مَكَّنى فِيهِ رَبى خَيرٌ فَأَعِينُونى بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكمْ وَ بَيْنهُمْ رَدْماً(95)
ءَاتُونى زُبَرَ الحَْدِيدِ حَتى إِذَا ساوَى بَينَ الصدَفَينِ قَالَ انفُخُوا حَتى إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَءَاتُونى أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطراً(96)
فَمَا اسطعُوا أَن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطعُوا لَهُ نَقْباً(97)
قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبى فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبى جَعَلَهُ دَكاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبى حَقًّا(98)
83. از تو از ذوالقرنين پرسند. بگو: براى شما از او خبرى خواهم رساند.
84. ما به او در زمين تمكن داديم و از هر چيز وسيله اى عطا كرديم .
85. پس راهى را تعقيب كرد.
86. چون به غروبگاه آفتاب رسيد، آن را ديد كه در چشمه اىگل آلود فرو مى رود و نزديك چشمه گروهى را يافت . گفتيم : اى ذوالقرنين ، يا عذابمى كنى يا ميان آنان طريقه اى نيكو پيش مى گيرى .
87 .گفت : هر كه ستم كند، زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوى پروردگارش ‍برند و سخت عذابش كند.
88. و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند، پاداش نيك دارد و او را از فرمان خويش ‍كارى آسان گوييم .
89. و آنگاه راهى را دنبال كرد
90. تا به طلوع گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان رادر مقابل آفتاب پوششى نداده ايم .
91. چنين بود و ما از آن چيزها كه نزد وى بود، به طوركامل خبر داشتيم .
92. آنگاه راهى را دنبال كرد.
93. تا وقتى ميان دو كوه رسيد، مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند.
94. گفتند: اى ذوالقرنين ، ياءجوج و ماءجوج در اين سرزمين تباهكارند. آيا براى توخراجى مقرر داريم كه ميان ما و آنها سدى بنا كنى ؟
95. گفت : آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده ، بهتر است . مرا به نيرو كمكدهيد تا ميان شما و آنها حايلى كنم .
96. قطعات آهن پيش من آريد. تا چون ميان دو ديواره پر شد، گفت : بدميد. تا آن رابگداخت . گفت : روى گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم .
97. پس نه توانستند بر آن بالا روند و نه توانستند آن را نقب زنند.
98. گفت : اين رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد، آن راهموار سازد و وعده پروردگارم درست است .
(از سوره مباركه كهف )
گفتارى پيرامون داستان ذوالقرنين 
1- داستان ذوالقرنين در قرآن 
قرآن كريم متعرض اسم او و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده .البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان بهجزئيات نمى پردازد. در خصوص ذوالقرنين هم اكتفا به ذكر سفرهاى سه گانه او كرده، اول رحلتش به مغرب تا آنجا كه به محل فرو رفتن خورشيد رسيده و ديده است كهآفتاب در عين (حمئة ) و يا (حاميه ) فرو مى رود، و در آنمحل به قومى برخورده است . و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده ، تا آنجا كهبه محل طلوع خورشيد رسيده ، و در آنجا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتابساتر و حاجبى قرار نداده .
و رحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده ، و در آنجا به مردمى برخورده كه بههيچ وجه حرف و كلام نمى فهميدند و چون از شر ياجوج و ماجوج شكايت كردند، و پيشنهادكردند كه هزينه اى در اختيارش بگذارند و او بر ايشان ديوارى بكشد، تا مانع نفوذياجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد. او نيز پذيرفته و وعده داده سدى بسازد كه ما فوقآنچه آنها آرزويش را مى كنند بوده باشد، ولى ازقبول هزينه خوددارى كرده است و تنها از ايشان نيروى انسانى خواسته است . آنگاه از همهخصوصيات بناى سد تنها اشاره اى به رجال و قطعه هاى آهن و دمه اى كوره و قطر نمودهاست .
اين آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده ، و از آنچه آورده چند خصوصيت و جهتجوهرى داستان استفاده مى شود: اول اينكه صاحب اين داستانقبل از اينكه داستانش در قرآن نازل شود بلكه حتى در زمان زندگى اش ذوالقرنين ناميدهمى شد، و اين نكته از سياق داستان يعنى جمله (يسئلونك عن ذى القرنين ) و (قلنا ياذا القرنين ) و (قالوا يا ذى القرنين ) به خوبى استفاده مى شود، (از جملهاول برمى آيد كه در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبانها بوده ، كه از آن جناب داستانش راپرسيده اند. و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آنخطابش ‍ كرده اند ).
خصوصيت دوم اينكه او مردى مؤ من به خدا و روز جزاء و متدين به دين حق بوده كه بنا برنقل قرآن كريم گفته است : (هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعدربى حقا) و نيز گفته : (اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابانكرا و اما من آمن و عمل صالحا...)گذشته از اينكه آيه (قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذبو اما ان تتخذ فيهم حسنا)كه خداوند اختيار تام به او مى دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت ومقام دينى او مى باشد، و مى فهماند كه او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى ازپيغمبران تاييد مى شد، و او را كمك مى كرده .
خصوصيت سوم اينكه او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كردهبود. اما خير دنيا، براى اينكه سلطنتى به او داده بود كه توانست با آن به مغرب ومشرق آفتاب برود، و هيچ چيز جلوگيرش نشود بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون اوباشند. و اما آخرت ، براى اينكه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفوو رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اينها ازآيه (انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا) استفاده مى شود. علاوه بر آنچهكه از سياق داستان بر مى آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به اوارزانى داشته است .
جهت چهارم اينكه به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود.
جهت پنجم اينكه سدى كه بنا كرده در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده ، چون بعد از آنكهبه مشرق آفتاب رسيده پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است ، و از مشخصاتسد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده اين است كه ميان دو كوه ساختهشده ، و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است .و در سدى كه ساخته پاره هاى آهن و قطر به كار رفته ، و قطعا در تنگنائى بوده كهآن تنگنا رابط ميان دو قسمت مسكونى زمين بوده است .
2- داستان ذوالقرنين و سد و ياجوج و ماجوج از نظر تاريخ 
قدماى از مورخين هيچ يك در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذوالقرنين و يا شبيه به آنباشد اسم نبرده اند.
و نيز اقوامى به نام ياجوج و ماجوج و سدى كه منسوب به ذوالقرنين باشد نام نبردهاند. بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهاتنسبت خود را ذكر كرده و يكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى (تبع ) داشته را بهنام ذوالقرنين اسم برده و در سروده هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالمسفر كرد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نمود، كه به زودى درفصول آينده مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسيد - ان شاء الله .
و نيز ذكر ياجوج و ماجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده . از آن جمله در اصحاح دهم ازسفر تكوين تورات : (اينان فرزندان دودمان نوح اند: سام و حام و يافث كه بعد ازطوفان براى هر يك فرزندانى شد، فرزندان يافث عبارت بودند از جومر و ماجوج وماداى و باوان و نوبال و ماشك و نبراس ).
و در كتاب حزقيال اصحاح سى و هشتم آمده : (خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت : اىفرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك ونوبال ، كن ، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته : اى جوجرئيس روش ماشك و نوبال ، عليه تو برخاستم ، تو را برمى گردانم و دهنه هائى دردو فك تو مى كنم ، و تو و همه لشگرت را چه پياده و چه سواره بيرون مى سازم ، درحالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، و جماعتى عظيم و با سپرباشند همه شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس و كوش و فوط با ايشان باشدكه همه با سپر و كلاه خود باشند، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخرشمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با تو باشند).
مى گويد: (به همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى سيدرب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند چنين گفته : آيا نمىدانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى ).
و در اصحاح سى و نهم داستان سابق را دنبال نموده مى گويد: (و تو اى پسر آدمبراى جوج ادعاى پيغمبرى كن و بگو سيد رب اينچنين گفته : اينك من عليه توام اى جوجاى رئيس روش ماشك و نوبال و اردك و اقودك ، و تو را از بالاهاىشمال بالا مى برم ، و به كوه هاى اسرائيل مى آورم ، و كمانت را از دست چپت و تيرهايت رااز دست راستت مى زنم ، كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى ، و همه لشگريان و شعوبى كهبا تو هستند بيفتند، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشيهاى بيابان شوى؟ بر روى زمين بيفتى ؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم ، و آتشى بر ماجوج و برساكنين در جزائر ايمن مى فرستم ، آن وقت است كه مى دانند منم رب ...).
و در خواب يوحنا در اصحاح بيستم مى گويد: (فرشته اى ديدم كه از آسماننازل مى شد و با او است كليد جهنم و سلسله و زنجير بزرگى بر دست دارد، پس مىگيرد اژدهاى زنده قديمى را كه همان ابليس و شيطان باشد، و او را هزارسال زنجير مى كند، و به جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رويش بستهقفل مى كند، تا ديگر امتهاى بعدى را گمراه نكند، و بعد از تمام شدن هزارسال البته بايد آزاد شود، و مدت اندكى رها گردد).
آنگاه مى گويد: (پس وقتى هزار سال تمام شد شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مىشود، تا امتها را كه در چهار گوشه زمينند جوج و ماجوج همه را براى جنگ جمع كند درحالى كه عددشان مانند ريگ دريا باشد، پس بر پهناى گيتى سوار شوند و لشگرگاهقديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشى از ناحيه خدااز آسمان نازل شود و همه شان را بخورد، و ابليس هم كه گمراهشان مى كرد در درياچهآتش و كبريت بيفتد، و با وحشى و پيغمبر دروغگو بباشد، و به زودى شب و روز عذابشود تا ابد الا بدين ).
از اين قسمت كه نقل شده استفاده مى شود كه (ماجوج ) و يا (جوج و ماجوج ) امتى و ياامتهائى عظيم بوده اند، و در قسمتهاى بالاىشمال آسيا از آباديهاى آن روز زمين مى زيسته اند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ وغارت بوده اند.
اينجاست كه ذهن آدمى حدس قريبى مى زند، و آن اين است كه ذوالقرنين يكى از ملوكبزرگ باشد كه راه را بر اين امتهاى مفسد در زمين سد كرده است ، و حتما بايد سدى كه اوزده فاصل ميان دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين و يا سد بابالابواب و يا سد داريال و يا غير آنها.
تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اينكه ناحيهشمال شرقى از آسيا كه ناحيه احداب و بلنديهاىشمال چين باشد موطن و محل زندگى امتى بسيار بزرگ و وحشى بوده امتى كه مدام رو بهزيادى نهاده جمعيتشان فشرده تر مى شد، و اين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چينحمله مى بردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد كرده به سوى بلاد آسياى وسطى وخاورميانه سرازير مى شدند، و چه بسا كه در اين كوه ها بهشمال اروپا نيز رخنه مى كردند. بعضى از ايشان طوائفى بودند كه در همانسرزمينهائى كه غارت كردند سكونت نموده متوطن مى شدند، كه اغلب سكنه اروپاىشمالى از آنهايند، و در آنجا تمدنى به وجود آورده ، و به زراعت و صنعت مى پرداختند. وبعضى ديگر برگشته به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.
بعضى از مورخين گفته اند كه ياجوج و ماجوج امتهائى بوده اند كه در قسمت شمالى آسيااز تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد تركستانزندگى مى كردند اين قول را از كتاب (فاكهة الخلفاء و تهذيب الاخلاق ) ابنمسكويه ، و رسائل اخوان الصفاء، نقل كرده اند.
و همين خود موءيد آن احتمالى است كه قبلا تقويتش كرديم ، كه سد مورد بحث يكى ازسدهاى موجود در شمال آسيا فاصل ميان شمال و جنوب است .
3- ذوالقرنين كيست و سدش كجاست ؟ 
مورخين و ارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستاندارند:
الف - به بعضى از مورخين نسبت مى دهند كه گفته اند: سد مذكور در قرآن همان ديوار چيناست . آن ديوار طولانى ميان چين و مغولستان حائل شده ، و يكى از پادشاهان چين به نام(شين هوانك تى ) آن را بنا نهاده ، تا جلو هجومهاىمغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض ‍ آن 9 متر و ارتفاعشپانزده متر است ، كه همه با سنگ چيده شده ، و درسال 264 قبل از ميلاد شروع و پس از ده و يا بيستسال خاتمه يافته است ، پس ‍ ذوالقرنين همين پادشاه بوده .
و ليكن اين مورخين توجه نكرده اند كه اوصاف و مشخصاتى كه قرآن براى ذوالقرنينذكر كرده و سدى كه قرآن بنايش را به او نسبت داده با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيقنمى كند، چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، و سدىكه قرآن ذكر كرده ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن و قطر، يعنى مس مذاب بهكار رفته ، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه و زمين همينطور، هر دو مىگذرد و ميان دو كوه واقع نشده است ، و ديوار چين با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطرىبه كارى نرفته .
ب - به بعضى ديگرى از مورخين نسبت داده اند كه گفته اند: آنكه سد مذكور را ساختهيكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتمقبل از ميلاد مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته ، و اين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقازتا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند
و چه بسا به خود آشور و پايتختش (نينوا) هم مى رسيدند، و آن را محاصره نموده دستبه قتل و غارت و برده گيرى مى زدند، بناچار پادشاه آن ديار براى جلوگيرى از آنهاسدى ساخت كه گويا مراد از آن سد (باب الابواب ) باشد كه تعمير و يا ترميم آنرا به كسرى انوشيروان يكى از ملوك فارس نسبت مى دهند. اين گفته آن مورخين است وليكن همه گفتگو در اين است كه آيا با قرآن مطابق است يا خير ؟.
ج - صاحب روح المعانى نوشته : بعضيها گفته اند او، يعنى ذو القرنين ، اسمش فريدونبن اثفيان بن جمشيد پنجمين پادشاه پيشدادى ايران زمين بوده ، و پادشاهىعادل و مطيع خدا بوده . و در كتاب صور الاقاليم ابى زيد بلخى آمده كه او مؤ يد بهوحى بوده و در عموم تواريخ آمده كه او همه زمين را به تصرف در آورده ميان فرزندانشتقسيم كرد، قسمتى را به ايرج داد و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو او را صاحب تاجسلطنت كرد، قسمت ديگر زمين يعنى روم و ديار مصر و مغرب را به پسر ديگرش سلم داد، وچين و ترك و شرق را به پسر سومش تور بخشيد، و براى هر يك قانونى وضع كردكه با آن حكم براند، و اين قوانين سهگانه را به زبان عربى سياست ناميدند، چوناصلش (سى ايسا) يعنى سه قانون بوده .
و وجه تسميه اش به ذوالقرنين (صاحب دو قرن ) اين بوده كه او دو طرف دنيا را مالكشد، و يا در طول ايام سلطنت خود مالك آن گرديد، چون سلطنت او به طورى كه در روضةالصفا آمده پانصد سال طول كشيد، و يا از اين جهت بوده كه شجاعت و قهر او همه ملوكدنيا را تحت الشعاع قرار داد.
اشكال اين گفتار اين است كه تاريخ بدان اعتراف ندارد.
د- بعضى ديگر گفته اند: ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است كه در زبانها مشهور است ،و سد اسكندر هم نظير يك مثلى شده ، كه هميشه بر سر زبانها هست . و بر اين معنارواياتى هم آمده ، مانند روايتى كه در قرب الاسناد از موسى بن جعفر (عليه السلام )نقل شده ، و روايت عقبة بن عامر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )، و روايت وهببن منبه كه هر دو در الدرالمنثور نقل شده .
و بعضى از قدماى مفسرين از صحابه و تابعين ، مانند معاذ بنجبل - به نقل مجمع البيان - و قتاده - به نقل الدرالمنثور نيز همينقول را اختيار كرده اند.
و بوعلى سينا هم وقتى اسكندر مقدونى را وصف مى كند او را به نام اسكندر ذوالقرنين مىنامد، فخر رازى هم در تفسير كبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشارى دارد.
و خلاصه آنچه گفته اين است كه : قرآن دلالت مى كند بر اينكه سلطنت اين مرد تااقصى نقاط مغرب ، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش يافته ، و اين در حقيقت همانمعموره آن روز زمين است ، و مثل چنين پادشاهى بايد نامش جاودانه در زمين بماند، وپادشاهى كه چنين سهمى از شهرت دارا باشد همان اسكندر است و بس .
چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوك روم و مغرب را برچيده و بر همه آن سرزمينها مسلطشد، و تا آنجا پيشروى كرد كه درياى سبز و سپس مصر را هم بگرفت . آنگاه در مصربه بناى شهر اسكندريه پرداخت ، پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سركوبى بنىاسرائيل به طرف بيت المقدس رفت ، و در قربانگاه (مذبح ) آنجا قربانى كرد، پسمتوجه جانب ارمينيه و باب الابواب گرديد، عراقيها و قطبيها و بربر خاضعش شدند، وبر ايران مستولى گرديد، و قصد هند و چين نموده با امتهاى خيلى دور جنگ كرد، سپس بهسوى خراسان بازگشت و شهرهاى بسيارى ساخت ، سپس به عراق بازگشته در شهر(زور) و يا روميه مدائن از دنيا برفت ، و مدت سلطنتش ‍ دوازدهسال بود.
خوب ، وقتى در قرآن ثابت شده كه ذوالقرنين بيشتر آباديهاى زمين را مالك شد، و درتاريخ هم به ثبوت رسيد كه كسى كه چنين نشانهاى داشته باشد اسكندر بوده ، ديگرجاى شك باقى نمى ماند كه ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است .
اشكالى كه در اين قول است اين است كه : (اولا اينكه گفت پادشاهى كه بيشتر آباديهاىزمين را مالك شده باشد تنها اسكندر مقدونى است )قبول نداريم ، زيرا چنين ادعائى در تاريخ مسلم نيست ، زيرا تاريخ ، سلاطين ديگرى راسراغ مى دهد كه ملكش اگر بيشتر از ملك مقدونى نبوده كمتر هم نبوده است .
و ثانيا اوصافى كه قرآن براى ذوالقرنين برشمرده تاريخ براى اسكندر مسلم نمىداند، و بلكه آنها را انكار مى كند.
مثلا قرآن كريم چنين مى فرمايد كه (ذو القرنين مردى مؤ من به خدا و روز جزا بوده وخلاصه دين توحيد داشته در حالى كه اسكندر مردى وثنى و از صابئى ها بوده ، همچنانكه قربانى كردنش براى مشترى ، خود شاهد آن است .
و نيز قرآن كريم فرموده (ذو القرنين يكى از بندگان صالح خدا بوده و بهعدل و رفق مدارا مى كرده ) و تاريخ براى اسكندر خلاف اين را نوشته است .
و ثالثا در هيچ يك از تواريخ آنان نيامده كه اسكندر مقدونى سدى به نام سد ياجوج وماجوج به آن اوصافى كه قرآن ذكر فرموده ساخته باشد.
و در كتاب (البداية و النهايه ) در باره ذوالقرنين گفته : اسحاق بن بشر از سعيدبن بشير از قتاده نقل كرده كه اسكندر همان ذوالقرنين است ، و پدرش ‍ اولين قيصر رومبوده ، و از دودمان سام بن نوح بوده است . و اما ذوالقرنين دوم اسكندر پسر فيلبس بودهاست . (آنگاه نسب او را به عيص بن اسحاق بن ابراهيم مى رساند و مى گويد:) او مقدونىيونانى مصرى بوده ، و آن كسى بوده كه شهر اسكندريه را ساخته ، و تاريخ بنايشتاريخ رايج روم گشته ، و از اسكندر ذوالقرنين به مدت بس طولانى متاخر بوده .
و دومى نزديك سيصد سالقبل از مسيح بوده ، و ارسطاطاليس حكيم وزيرش بوده ، و همان كسى بوده كه دارا پسردارا را كشته ، و ملوك فارس را ذليل ، و سرزمينشان را لگدكوب نموده است .
در دنباله كلامش مى گويد: اين مطالب را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بيشتر مردمگمان كرده اند كه اين دو اسم يك مسمى داشته ، و ذوالقرنين و مقدونى يكى بوده ، و همانكه قرآن اسم مى برد همان كسى بوده كه ارسطاطاليس وزارتش را داشته است ، و از همينراه به خطاهاى بسيارى دچار شده اند. آرى اسكندراول ، مردى مؤ من و صالح و پادشاهى عادل بوده و وزيرش حضرت خضر بوده است ، كهبه طورى كه قبلا بيان كرديم خود يكى از انبياء بوده . و اما دومى مردى مشرك و وزيرشمردى فيلسوف بوده ، و ميان دو عصر آنها نزديك دو هزارسال فاصله بوده است ، پس اين كجا و آن كجا؟ نه بهم شبيهند، و نه با هم برابر، مگركسى بسيار كودن باشد كه ميان اين دو اشتباه كند.
در اين كلام به كلامى كه سابقا از فخر رازىنقل كرديم كنايه مى زند و ليكن خواننده عزيز اگر در آن كلام دقت نمايد سپس به كتاباو آنجا كه سرگذشت ذوالقرنين را بيان مى كند مراجعه نمايد، خواهد ديد كه اين آقا همخطائى كه مرتكب شده كمتر از خطاى فخر رازى نيست ، براى اينكه در تاريخ اثرى ازپادشاهى ديده نمى شود كه دو هزار سال قبل از مسيح بوده ، و سيصدسال در زمين و در اقصى نقاط مغرب تا اقصاى مشرق و جهتشمال سلطنت كرده باشد، و سدى ساخته باشد و مردى مؤ من صالح و بلكه پيغمبر بودهو وزيرش خضر بوده باشد و در طلب آب حيات به ظلمات رفته باشد،حال چه اينكه اسمش اسكندر باشد و يا غير آن .
ه - جمعى از مورخين از قبيل اصمعى در (تاريخ عربقبل از اسلام ) و ابن هشام در كتاب (سيره ) و (تيجان ) و ابو ريحان بيرونى در(آثار الباقيه ) و نشوان بن سعيد در كتاب (شمس العلوم )و... - به طورى كه ازآنها نقل شده - گفته اند كه ذوالقرنين يكى از تبابعه اذواى يمن و يكى از ملوك حميربوده كه در يمن سلطنت مى كرده .
آنگاه در اسم او اختلاف كرده اند، يكى گفته : مصعب بن عبدالله بوده ، و يكى گفته صعببن ذى المرائد اول تبابعه اش دانسته ، و اين همان كسى بوده كه در محلى به نام بئرسبع به نفع ابراهيم (عليه السلام ) حكم كرد. يكى ديگر گفته : تبع الاقرن و اسمشحسان بوده . اصمعى گفته وى اسعد الكامل چهارمين تبايعه و فرزند حسان الاقرن ، ملقببه ملكى كرب دوم بوده ، و او فرزند ملك تبعاول بوده است . بعضى هم گفته اند نامش (شمر يرعش ) بوده است .
البته در برخى از اشعار حميريها و بعضى از شعراى جاهليت نامى از ذوالقرنين بهعنوان يكى از مفاخر برده شده . از آن جمله در كتاب (البداية و النهاية )نقل شده كه ابن هشام اين شعر اعشى را خوانده و انشاد كرده است :
و الصعب ذوالقرنين اصبح ثاويا
بالجنوفى جدث اشم مقيما
و در بحث روايتى سابق گذشت كه عثمان بن ابى الحاضر براى ابن عباس ‍ اين اشعار راانشاد كرد:
قد كان ذوالقرنين جدى مسلما
ملكا تدين له الملوك و تحشد
و دو بيت ديگر كه ترجمه اش نيز گذشت .
مقريزى در كتاب (الخطط) خود مى گويد: بدان كه تحقيق علماى اخبار به اينجا منتهىشده كه ذوالقرنين كه قرآن كريم نامش را برده و فرموده : (و يسالونك عن ذى القرنين...) مردى عرب بوده كه در اشعار عرب نامش ‍ بسيار آمده است ، و اسم اصلى اش صعببن ذى مرائد فرزند حارث رائش ، فرزند همال ذى سدد، فرزند عاد ذى منح ، فرزند عارملطاط، فرزند سكسك ، فرزند وائل ، فرزند حمير، فرزند سبا، فرزند يشجب ، فرزنديعرب ، فرزند قحطان ، فرزند هود، فرزند عابر، فرزند شالح ، فرزند أ رفخشد،فرزند سام ، فرزند نوح بوده است .
و او پادشاهى از ملوك حمير است كه همه از عرب عاربه بودند و عرب عرباء هم ناميدهشده اند. و ذوالقرنين تبعى بوده صاحب تاج ، و چون به سلطنت رسيد نخست تجبر پيشهكرده و سرانجام براى خدا تواضع كرده با خضر رفيق شد. و كسى كهخيال كرده ذوالقرنين همان اسكندر پسر فيلبس ‍ است اشتباه كرده ، براى اينكه كلمه(ذو) عربى است و ذوالقرنين از لقبهاى عرب براى پادشاهان يمن است ، و اسكندرلفظى است رومى و يونانى .
ابو جعفر طبرى گفته : خضر در ايام فريدون پسر ضحاك بوده البته اين نظريه عمومعلماى اهل كتاب است ، ولى بعضى گفته اند در ايام موسى بن عمران ، و بعضى ديگرگفته اند در مقدمه لشگر ذوالقرنين بزرگ كه در زمان ابراهيمخليل (عليه السلام ) بوده قرار داشته است . و اين خضر در سفرهايش با ذوالقرنين بهچشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است ، و به ذوالقرنين اطلاع نداده . از همراهانذوالقرنين نيز كسى خبردار نشد، در نتيجه تنها خضر جاودان شد، و او به عقيده علماىاهل كتاب همين الا ن نيز زنده است .
ولى ديگران گفته اند: ذو القرنينى كه در عهد ابراهيم (عليه السلام ) بوده همانفريدون پسر ضحاك بوده ، و خضر در مقدمه لشگر او بوده است .
ابو محمد عبد الملك بن هشام در كتاب تيجان كه در معرفت ملوك زمان نوشته بعد ازذكرحسب و نسب ذوالقرنين گفته است :
ذكر حسب و نسب ذوالقرنين گفته است : وى تبعى بوده داراى تاج . در آغاز سلطنت ستمگرىكرد و در آخر تواضع پيشه گرفت ، و در بيت المقدس به خضر برخورده با او بهمشارق زمين و مغارب آن سفر كرد و همانطور كه خداى تعالى فرموده همه رقم اسبابسلطنت برايش فراهم شد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نهاد و در آخر در عراق از دنيا رفت .
و اما اسكندر، يونانى بوده و او را اسكندر مقدونى مى گفتند، و مجدونى اش نيز خواندهاند، از ابن عباس پرسيدند ذوالقرنين از چه نژاد و آب خاكى بوده ؟ گفت : از حمير بود ونامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و او همان است كه خدايش در زمين مكنت داده و از هر سببى بهوى ارزانى داشت ، و او به دو قرن آفتاب و به رأ س زمين رسيد و سدى بر ياجوج وماجوج ساخت .
بعضى به او گفتند: پس اسكندر چه كسى بوده ؟ گفت : او مردى حكيم و صالح ازاهل روم بود كه بر ساحل دريا در آفريقا منارى ساخت و سرزمين رومه را گرفته بهدرياى عرب آمد و در آن ديار آثار بسيارى از كارگاه ها و شهرها بنا نهاد.
از كعب الاحبار پرسيدند كه ذوالقرنين كه بوده ؟ گفت :قول صحيح نزد ما كه از احبار و اسلاف خود شنيده ايم اين است كه وى از قبيله و نژادحمير بوده و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و اما اسكندر از يونان و از دودمان عيصوفرزند اسحاق بن ابراهيم خليل (عليه السلام ) بوده . ورجال اسكندر، زمان مسيح را درك كردند كه از جمله ايشان جالينوس و ارسطاطاليس بودهاند.
و همدانى در كتاب انساب گفته : كهلان بن سبا صاحب فرزندى شد به نام زيد، و زيدپدر عريب و مالك و غالب و عميكرب بوده است . هيثم گفته : عميكرب فرزند سبا برادرحمير و كهلان بود. عميكرب صاحب دو فرزند به نام ابو مالك فدرحا ومهيليل گرديد و غالب داراى فرزندى به نام جنادة بن غالب شد كه بعد ازمهيليل بن عميكرب بن سبا سلطنت يافت . و عريب صاحب فرزندى به نام عمرو شد و عمروهم داراى زيد و هميسع گشت كه ابا الصعب كنيه داشت . و اين ابا الصعب همان ذوالقرنيناول است ، و همو است مساح و بناء كه در فن مساحت و بنائى استاد بود و نعمان بن بشيردر باره او مى گويد:
فمن ذا يعادونا من الناس معشرا
كراما فذو القرنين منا
و حاتم و نيز در اين باره است كه حارثى مى گويد:
سموا لنا واحدا منكم فنعرفه
فى الجاهلية لاسم الملك محتملا
كالتبعين و ذى القرنين يقبله
اهل الحجى فاحق القول ما قبلا
و در اين باره ابن ابى ذئب خزاعى مى گويد:
و منا الذى بالخافقين تغربا
و اصعد فى كل البلاد و صوبا
فقد نال قرن الشمس شرقا و مغربا
و فى ردم ياجوج بنى ثم نصبا
و ذلك ذوالقرنين تفخر حمير
- بعكسر قيل ليس يحصى فيحسبا
همدانى سپس مى گويد: (علماى همدان مى گويند: ذوالقرنين اسمش ‍ صعب بن مالك بنحارث الاعلى فرزند ربيعة بن الحيار بن مالك ، و در باره ذوالقرنين گفته هاى زيادىهست .
و اين كلامى است جامع ، و از آن استفاده مى شود كه اولا لقب ذوالقرنين مختص به شخصمورد بحث نبوده بلكه پادشاهانى چند از ملوك حمير به اين نام ملقب بوده اند، ذوالقرنيناول ، و ذو القرنينهاى ديگر.
و ثانيا ذوالقرنين اول آن كسى بوده كه سد ياجوج و ماجوج راقبل از اسكندر مقدونى به چند قرن بنا نهاده و معاصر با ابراهيمخليل (عليه السلام ) و يا بعد از او بوده - و مقتضاى آنچه ابن هشام آورده كه وى خضر رادر بيت المقدس زيارت كرده همين است كه وى بعد از او بود، چون بيت المقدس چند قرنبعد از حضرت ابراهيم (عليه السلام ) و در زمان داوود و سليمان ساخته شد - پس به هرحال ذوالقرنين هم قبل از اسكندر بوده . علاوه بر اينكه تاريخ حمير تاريخى مبهم است .
بنا بر آنچه مقريزى آورده گفتار در دو جهت باقى مى ماند.
يكى اينكه اين ذوالقرنين كه تبع حميرى است سدى كه ساخته در كجا است ؟.
دوم اينكه آن امت مفسد در زمين كه سد براى جلوگيرى از فساد آنها ساخته شده چه امتىبوده اند؟ و آيا اين سد يكى از همان سدهاى ساخته شده در يمن ، و يا پيرامون يمن ، ازقبيل سد مارب است يا نه ؟ چون سدهايى كه در آن نواحى ساخته شده به منظور ذخيرهساختن آب براى آشاميدن ، و يا زراعت بوده است ، نه براى جلوگيرى از كسى . علاوه براينكه در هيچ يك آنها قطعه هاى آهن و مس گداخته به كار نرفته ، در حالى كه قرآن سدذوالقرنين را اينچنين معرفى نموده .
و آيا در يمن و حوالى آن امتى بوده كه بر مردم هجوم برده باشند، با اينكه همسايگانيمن غير از امثال قبط و آشور و كلدان و... كسى نبوده ، و آنها نيز همه ملتهايى متمدن بودهاند ؟.
يكى از بزرگان و محققين معاصر ما اين قول را تاييد كرده ، و آن را چنين توجيه مى كند:ذوالقرنين مذكور در قرآن صدها سال قبل از اسكندر مقدونى بوده ، پس او اين نيست ،بلكه اين يكى از ملوك صالح ، از پيروان اذواء از ملوك يمن بوده ، و از عادت اين قوم اينبوده كه خود را با كلمه (ذى ) لقب مى دادند، مثلا مى گفتند: ذى همدان ، و يا ذى غمدان ،و يا ذى المنار، و ذى الاذغار و ذى يزن و امثال آن .
و اين ذوالقرنين مردى مسلمان ، موحد، عادل ، نيكو سيرت ، قوى ، و داراى هيبت و شوكت بوده، و با لشگرى بسيار انبوه به طرف مغرب رفته ، نخست بر مصر و سپس بر ما بعد آنمستولى شده ، و آنگاه همچنان در كناره درياى سفيد به سير خود ادامه داده تا بهساحل اقيانوس غربى رسيده ، و در آنجا آفتاب را ديده كه در عينى حمئة و يا حاميه فرومى رود.
سپس از آنجا رو به مشرق نهاده ، و در مسير خود آفريقا را بنا نهاده . مردى بوده بسيارحريص و خبره در بنائى و عمارت . و همچنان سير خود را ادامه داده تا به شبه جزيره وصحراهاى آسياى وسطى رسيده ، و از آنجا به تركستان ، و ديوار چين برخورده ، و درآنجا قومى را يافته كه خدا ميان آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود.

next page

fehrest page

back page