مورخين و ارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستاندارند:
الف - به بعضى از مورخين نسبت مى دهند كه گفته اند: سد مذكور در قرآن همان ديوار چيناست . آن ديوار طولانى ميان چين و مغولستان حائل شده ، و يكى از پادشاهان چين به نام(شين هوانك تى ) آن را بنا نهاده ، تا جلو هجومهاىمغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض آن 9 متر و ارتفاعشپانزده متر است ، كه همه با سنگ چيده شده ، و درسال 264 قبل از ميلاد شروع و پس از ده و يا بيستسال خاتمه يافته است ، پس ذوالقرنين همين پادشاه بوده .
و ليكن اين مورخين توجه نكرده اند كه اوصاف و مشخصاتى كه قرآن براى ذوالقرنينذكر كرده و سدى كه قرآن بنايش را به او نسبت داده با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيقنمى كند، چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، و سدىكه قرآن ذكر كرده ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن و قطر، يعنى مس مذاب بهكار رفته ، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه و زمين همينطور، هر دو مىگذرد و ميان دو كوه واقع نشده است ، و ديوار چين با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطرىبه كارى نرفته .
ب - به بعضى ديگرى از مورخين نسبت داده اند كه گفته اند: آنكه سد مذكور را ساختهيكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتمقبل از ميلاد مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته ، و اين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقازتا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند
و چه بسا به خود آشور و پايتختش (نينوا) هم مى رسيدند، و آن را محاصره نموده دستبه قتل و غارت و برده گيرى مى زدند، بناچار پادشاه آن ديار براى جلوگيرى از آنهاسدى ساخت كه گويا مراد از آن سد (باب الابواب ) باشد كه تعمير و يا ترميم آنرا به كسرى انوشيروان يكى از ملوك فارس نسبت مى دهند. اين گفته آن مورخين است وليكن همه گفتگو در اين است كه آيا با قرآن مطابق است يا خير ؟.
ج - صاحب روح المعانى نوشته : بعضيها گفته اند او، يعنى ذو القرنين ، اسمش فريدونبن اثفيان بن جمشيد پنجمين پادشاه پيشدادى ايران زمين بوده ، و پادشاهىعادل و مطيع خدا بوده . و در كتاب صور الاقاليم ابى زيد بلخى آمده كه او مؤ يد بهوحى بوده و در عموم تواريخ آمده كه او همه زمين را به تصرف در آورده ميان فرزندانشتقسيم كرد، قسمتى را به ايرج داد و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو او را صاحب تاجسلطنت كرد، قسمت ديگر زمين يعنى روم و ديار مصر و مغرب را به پسر ديگرش سلم داد، وچين و ترك و شرق را به پسر سومش تور بخشيد، و براى هر يك قانونى وضع كردكه با آن حكم براند، و اين قوانين سهگانه را به زبان عربى سياست ناميدند، چوناصلش (سى ايسا) يعنى سه قانون بوده .
و وجه تسميه اش به ذوالقرنين (صاحب دو قرن ) اين بوده كه او دو طرف دنيا را مالكشد، و يا در طول ايام سلطنت خود مالك آن گرديد، چون سلطنت او به طورى كه در روضةالصفا آمده پانصد سال طول كشيد، و يا از اين جهت بوده كه شجاعت و قهر او همه ملوكدنيا را تحت الشعاع قرار داد.
اشكال اين گفتار اين است كه تاريخ بدان اعتراف ندارد.
د- بعضى ديگر گفته اند: ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است كه در زبانها مشهور است ،و سد اسكندر هم نظير يك مثلى شده ، كه هميشه بر سر زبانها هست . و بر اين معنارواياتى هم آمده ، مانند روايتى كه در قرب الاسناد از موسى بن جعفر (عليه السلام )نقل شده ، و روايت عقبة بن عامر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )، و روايت وهببن منبه كه هر دو در الدرالمنثور نقل شده .
و بعضى از قدماى مفسرين از صحابه و تابعين ، مانند معاذ بنجبل - به نقل مجمع البيان - و قتاده - به نقل الدرالمنثور نيز همينقول را اختيار كرده اند.
و بوعلى سينا هم وقتى اسكندر مقدونى را وصف مى كند او را به نام اسكندر ذوالقرنين مىنامد، فخر رازى هم در تفسير كبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشارى دارد.
و خلاصه آنچه گفته اين است كه : قرآن دلالت مى كند بر اينكه سلطنت اين مرد تااقصى نقاط مغرب ، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش يافته ، و اين در حقيقت همانمعموره آن روز زمين است ، و مثل چنين پادشاهى بايد نامش جاودانه در زمين بماند، وپادشاهى كه چنين سهمى از شهرت دارا باشد همان اسكندر است و بس .
چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوك روم و مغرب را برچيده و بر همه آن سرزمينها مسلطشد، و تا آنجا پيشروى كرد كه درياى سبز و سپس مصر را هم بگرفت . آنگاه در مصربه بناى شهر اسكندريه پرداخت ، پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سركوبى بنىاسرائيل به طرف بيت المقدس رفت ، و در قربانگاه (مذبح ) آنجا قربانى كرد، پسمتوجه جانب ارمينيه و باب الابواب گرديد، عراقيها و قطبيها و بربر خاضعش شدند، وبر ايران مستولى گرديد، و قصد هند و چين نموده با امتهاى خيلى دور جنگ كرد، سپس بهسوى خراسان بازگشت و شهرهاى بسيارى ساخت ، سپس به عراق بازگشته در شهر(زور) و يا روميه مدائن از دنيا برفت ، و مدت سلطنتش دوازدهسال بود.
خوب ، وقتى در قرآن ثابت شده كه ذوالقرنين بيشتر آباديهاى زمين را مالك شد، و درتاريخ هم به ثبوت رسيد كه كسى كه چنين نشانهاى داشته باشد اسكندر بوده ، ديگرجاى شك باقى نمى ماند كه ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است .
اشكالى كه در اين قول است اين است كه : (اولا اينكه گفت پادشاهى كه بيشتر آباديهاىزمين را مالك شده باشد تنها اسكندر مقدونى است )قبول نداريم ، زيرا چنين ادعائى در تاريخ مسلم نيست ، زيرا تاريخ ، سلاطين ديگرى راسراغ مى دهد كه ملكش اگر بيشتر از ملك مقدونى نبوده كمتر هم نبوده است .
و ثانيا اوصافى كه قرآن براى ذوالقرنين برشمرده تاريخ براى اسكندر مسلم نمىداند، و بلكه آنها را انكار مى كند.
مثلا قرآن كريم چنين مى فرمايد كه (ذو القرنين مردى مؤ من به خدا و روز جزا بوده وخلاصه دين توحيد داشته در حالى كه اسكندر مردى وثنى و از صابئى ها بوده ، همچنانكه قربانى كردنش براى مشترى ، خود شاهد آن است .
و نيز قرآن كريم فرموده (ذو القرنين يكى از بندگان صالح خدا بوده و بهعدل و رفق مدارا مى كرده ) و تاريخ براى اسكندر خلاف اين را نوشته است .
و ثالثا در هيچ يك از تواريخ آنان نيامده كه اسكندر مقدونى سدى به نام سد ياجوج وماجوج به آن اوصافى كه قرآن ذكر فرموده ساخته باشد.
و در كتاب (البداية و النهايه ) در باره ذوالقرنين گفته : اسحاق بن بشر از سعيدبن بشير از قتاده نقل كرده كه اسكندر همان ذوالقرنين است ، و پدرش اولين قيصر رومبوده ، و از دودمان سام بن نوح بوده است . و اما ذوالقرنين دوم اسكندر پسر فيلبس بودهاست . (آنگاه نسب او را به عيص بن اسحاق بن ابراهيم مى رساند و مى گويد:) او مقدونىيونانى مصرى بوده ، و آن كسى بوده كه شهر اسكندريه را ساخته ، و تاريخ بنايشتاريخ رايج روم گشته ، و از اسكندر ذوالقرنين به مدت بس طولانى متاخر بوده .
و دومى نزديك سيصد سالقبل از مسيح بوده ، و ارسطاطاليس حكيم وزيرش بوده ، و همان كسى بوده كه دارا پسردارا را كشته ، و ملوك فارس را ذليل ، و سرزمينشان را لگدكوب نموده است .
در دنباله كلامش مى گويد: اين مطالب را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بيشتر مردمگمان كرده اند كه اين دو اسم يك مسمى داشته ، و ذوالقرنين و مقدونى يكى بوده ، و همانكه قرآن اسم مى برد همان كسى بوده كه ارسطاطاليس وزارتش را داشته است ، و از همينراه به خطاهاى بسيارى دچار شده اند. آرى اسكندراول ، مردى مؤ من و صالح و پادشاهى عادل بوده و وزيرش حضرت خضر بوده است ، كهبه طورى كه قبلا بيان كرديم خود يكى از انبياء بوده . و اما دومى مردى مشرك و وزيرشمردى فيلسوف بوده ، و ميان دو عصر آنها نزديك دو هزارسال فاصله بوده است ، پس اين كجا و آن كجا؟ نه بهم شبيهند، و نه با هم برابر، مگركسى بسيار كودن باشد كه ميان اين دو اشتباه كند.
در اين كلام به كلامى كه سابقا از فخر رازىنقل كرديم كنايه مى زند و ليكن خواننده عزيز اگر در آن كلام دقت نمايد سپس به كتاباو آنجا كه سرگذشت ذوالقرنين را بيان مى كند مراجعه نمايد، خواهد ديد كه اين آقا همخطائى كه مرتكب شده كمتر از خطاى فخر رازى نيست ، براى اينكه در تاريخ اثرى ازپادشاهى ديده نمى شود كه دو هزار سال قبل از مسيح بوده ، و سيصدسال در زمين و در اقصى نقاط مغرب تا اقصاى مشرق و جهتشمال سلطنت كرده باشد، و سدى ساخته باشد و مردى مؤ من صالح و بلكه پيغمبر بودهو وزيرش خضر بوده باشد و در طلب آب حيات به ظلمات رفته باشد،حال چه اينكه اسمش اسكندر باشد و يا غير آن .
ه - جمعى از مورخين از قبيل اصمعى در (تاريخ عربقبل از اسلام ) و ابن هشام در كتاب (سيره ) و (تيجان ) و ابو ريحان بيرونى در(آثار الباقيه ) و نشوان بن سعيد در كتاب (شمس العلوم )و... - به طورى كه ازآنها نقل شده - گفته اند كه ذوالقرنين يكى از تبابعه اذواى يمن و يكى از ملوك حميربوده كه در يمن سلطنت مى كرده .
آنگاه در اسم او اختلاف كرده اند، يكى گفته : مصعب بن عبدالله بوده ، و يكى گفته صعببن ذى المرائد اول تبابعه اش دانسته ، و اين همان كسى بوده كه در محلى به نام بئرسبع به نفع ابراهيم (عليه السلام ) حكم كرد. يكى ديگر گفته : تبع الاقرن و اسمشحسان بوده . اصمعى گفته وى اسعد الكامل چهارمين تبايعه و فرزند حسان الاقرن ، ملقببه ملكى كرب دوم بوده ، و او فرزند ملك تبعاول بوده است . بعضى هم گفته اند نامش (شمر يرعش ) بوده است .
البته در برخى از اشعار حميريها و بعضى از شعراى جاهليت نامى از ذوالقرنين بهعنوان يكى از مفاخر برده شده . از آن جمله در كتاب (البداية و النهاية )نقل شده كه ابن هشام اين شعر اعشى را خوانده و انشاد كرده است :
و الصعب ذوالقرنين اصبح ثاويا
|
و در بحث روايتى سابق گذشت كه عثمان بن ابى الحاضر براى ابن عباس اين اشعار راانشاد كرد:
قد كان ذوالقرنين جدى مسلما
|
ملكا تدين له الملوك و تحشد
|
و دو بيت ديگر كه ترجمه اش نيز گذشت .
مقريزى در كتاب (الخطط) خود مى گويد: بدان كه تحقيق علماى اخبار به اينجا منتهىشده كه ذوالقرنين كه قرآن كريم نامش را برده و فرموده : (و يسالونك عن ذى القرنين...) مردى عرب بوده كه در اشعار عرب نامش بسيار آمده است ، و اسم اصلى اش صعببن ذى مرائد فرزند حارث رائش ، فرزند همال ذى سدد، فرزند عاد ذى منح ، فرزند عارملطاط، فرزند سكسك ، فرزند وائل ، فرزند حمير، فرزند سبا، فرزند يشجب ، فرزنديعرب ، فرزند قحطان ، فرزند هود، فرزند عابر، فرزند شالح ، فرزند أ رفخشد،فرزند سام ، فرزند نوح بوده است .
و او پادشاهى از ملوك حمير است كه همه از عرب عاربه بودند و عرب عرباء هم ناميدهشده اند. و ذوالقرنين تبعى بوده صاحب تاج ، و چون به سلطنت رسيد نخست تجبر پيشهكرده و سرانجام براى خدا تواضع كرده با خضر رفيق شد. و كسى كهخيال كرده ذوالقرنين همان اسكندر پسر فيلبس است اشتباه كرده ، براى اينكه كلمه(ذو) عربى است و ذوالقرنين از لقبهاى عرب براى پادشاهان يمن است ، و اسكندرلفظى است رومى و يونانى .
ابو جعفر طبرى گفته : خضر در ايام فريدون پسر ضحاك بوده البته اين نظريه عمومعلماى اهل كتاب است ، ولى بعضى گفته اند در ايام موسى بن عمران ، و بعضى ديگرگفته اند در مقدمه لشگر ذوالقرنين بزرگ كه در زمان ابراهيمخليل (عليه السلام ) بوده قرار داشته است . و اين خضر در سفرهايش با ذوالقرنين بهچشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است ، و به ذوالقرنين اطلاع نداده . از همراهانذوالقرنين نيز كسى خبردار نشد، در نتيجه تنها خضر جاودان شد، و او به عقيده علماىاهل كتاب همين الا ن نيز زنده است .
ولى ديگران گفته اند: ذو القرنينى كه در عهد ابراهيم (عليه السلام ) بوده همانفريدون پسر ضحاك بوده ، و خضر در مقدمه لشگر او بوده است .
ابو محمد عبد الملك بن هشام در كتاب تيجان كه در معرفت ملوك زمان نوشته بعد ازذكرحسب و نسب ذوالقرنين گفته است :
ذكر حسب و نسب ذوالقرنين گفته است : وى تبعى بوده داراى تاج . در آغاز سلطنت ستمگرىكرد و در آخر تواضع پيشه گرفت ، و در بيت المقدس به خضر برخورده با او بهمشارق زمين و مغارب آن سفر كرد و همانطور كه خداى تعالى فرموده همه رقم اسبابسلطنت برايش فراهم شد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نهاد و در آخر در عراق از دنيا رفت .
و اما اسكندر، يونانى بوده و او را اسكندر مقدونى مى گفتند، و مجدونى اش نيز خواندهاند، از ابن عباس پرسيدند ذوالقرنين از چه نژاد و آب خاكى بوده ؟ گفت : از حمير بود ونامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و او همان است كه خدايش در زمين مكنت داده و از هر سببى بهوى ارزانى داشت ، و او به دو قرن آفتاب و به رأ س زمين رسيد و سدى بر ياجوج وماجوج ساخت .
بعضى به او گفتند: پس اسكندر چه كسى بوده ؟ گفت : او مردى حكيم و صالح ازاهل روم بود كه بر ساحل دريا در آفريقا منارى ساخت و سرزمين رومه را گرفته بهدرياى عرب آمد و در آن ديار آثار بسيارى از كارگاه ها و شهرها بنا نهاد.
از كعب الاحبار پرسيدند كه ذوالقرنين كه بوده ؟ گفت :قول صحيح نزد ما كه از احبار و اسلاف خود شنيده ايم اين است كه وى از قبيله و نژادحمير بوده و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و اما اسكندر از يونان و از دودمان عيصوفرزند اسحاق بن ابراهيم خليل (عليه السلام ) بوده . ورجال اسكندر، زمان مسيح را درك كردند كه از جمله ايشان جالينوس و ارسطاطاليس بودهاند.
و همدانى در كتاب انساب گفته : كهلان بن سبا صاحب فرزندى شد به نام زيد، و زيدپدر عريب و مالك و غالب و عميكرب بوده است . هيثم گفته : عميكرب فرزند سبا برادرحمير و كهلان بود. عميكرب صاحب دو فرزند به نام ابو مالك فدرحا ومهيليل گرديد و غالب داراى فرزندى به نام جنادة بن غالب شد كه بعد ازمهيليل بن عميكرب بن سبا سلطنت يافت . و عريب صاحب فرزندى به نام عمرو شد و عمروهم داراى زيد و هميسع گشت كه ابا الصعب كنيه داشت . و اين ابا الصعب همان ذوالقرنيناول است ، و همو است مساح و بناء كه در فن مساحت و بنائى استاد بود و نعمان بن بشيردر باره او مى گويد:
فمن ذا يعادونا من الناس معشرا
|
و حاتم و نيز در اين باره است كه حارثى مى گويد:
سموا لنا واحدا منكم فنعرفه
|
فى الجاهلية لاسم الملك محتملا
|
كالتبعين و ذى القرنين يقبله
|
اهل الحجى فاحق القول ما قبلا
|
و در اين باره ابن ابى ذئب خزاعى مى گويد:
و منا الذى بالخافقين تغربا
|
و اصعد فى كل البلاد و صوبا
|
فقد نال قرن الشمس شرقا و مغربا
|
و فى ردم ياجوج بنى ثم نصبا
|
و ذلك ذوالقرنين تفخر حمير
|
- بعكسر قيل ليس يحصى فيحسبا
|
همدانى سپس مى گويد: (علماى همدان مى گويند: ذوالقرنين اسمش صعب بن مالك بنحارث الاعلى فرزند ربيعة بن الحيار بن مالك ، و در باره ذوالقرنين گفته هاى زيادىهست .
و اين كلامى است جامع ، و از آن استفاده مى شود كه اولا لقب ذوالقرنين مختص به شخصمورد بحث نبوده بلكه پادشاهانى چند از ملوك حمير به اين نام ملقب بوده اند، ذوالقرنيناول ، و ذو القرنينهاى ديگر.
و ثانيا ذوالقرنين اول آن كسى بوده كه سد ياجوج و ماجوج راقبل از اسكندر مقدونى به چند قرن بنا نهاده و معاصر با ابراهيمخليل (عليه السلام ) و يا بعد از او بوده - و مقتضاى آنچه ابن هشام آورده كه وى خضر رادر بيت المقدس زيارت كرده همين است كه وى بعد از او بود، چون بيت المقدس چند قرنبعد از حضرت ابراهيم (عليه السلام ) و در زمان داوود و سليمان ساخته شد - پس به هرحال ذوالقرنين هم قبل از اسكندر بوده . علاوه بر اينكه تاريخ حمير تاريخى مبهم است .
بنا بر آنچه مقريزى آورده گفتار در دو جهت باقى مى ماند.
يكى اينكه اين ذوالقرنين كه تبع حميرى است سدى كه ساخته در كجا است ؟.
دوم اينكه آن امت مفسد در زمين كه سد براى جلوگيرى از فساد آنها ساخته شده چه امتىبوده اند؟ و آيا اين سد يكى از همان سدهاى ساخته شده در يمن ، و يا پيرامون يمن ، ازقبيل سد مارب است يا نه ؟ چون سدهايى كه در آن نواحى ساخته شده به منظور ذخيرهساختن آب براى آشاميدن ، و يا زراعت بوده است ، نه براى جلوگيرى از كسى . علاوه براينكه در هيچ يك آنها قطعه هاى آهن و مس گداخته به كار نرفته ، در حالى كه قرآن سدذوالقرنين را اينچنين معرفى نموده .
و آيا در يمن و حوالى آن امتى بوده كه بر مردم هجوم برده باشند، با اينكه همسايگانيمن غير از امثال قبط و آشور و كلدان و... كسى نبوده ، و آنها نيز همه ملتهايى متمدن بودهاند ؟.
يكى از بزرگان و محققين معاصر ما اين قول را تاييد كرده ، و آن را چنين توجيه مى كند:ذوالقرنين مذكور در قرآن صدها سال قبل از اسكندر مقدونى بوده ، پس او اين نيست ،بلكه اين يكى از ملوك صالح ، از پيروان اذواء از ملوك يمن بوده ، و از عادت اين قوم اينبوده كه خود را با كلمه (ذى ) لقب مى دادند، مثلا مى گفتند: ذى همدان ، و يا ذى غمدان ،و يا ذى المنار، و ذى الاذغار و ذى يزن و امثال آن .
و اين ذوالقرنين مردى مسلمان ، موحد، عادل ، نيكو سيرت ، قوى ، و داراى هيبت و شوكت بوده، و با لشگرى بسيار انبوه به طرف مغرب رفته ، نخست بر مصر و سپس بر ما بعد آنمستولى شده ، و آنگاه همچنان در كناره درياى سفيد به سير خود ادامه داده تا بهساحل اقيانوس غربى رسيده ، و در آنجا آفتاب را ديده كه در عينى حمئة و يا حاميه فرومى رود.
سپس از آنجا رو به مشرق نهاده ، و در مسير خود آفريقا را بنا نهاده . مردى بوده بسيارحريص و خبره در بنائى و عمارت . و همچنان سير خود را ادامه داده تا به شبه جزيره وصحراهاى آسياى وسطى رسيده ، و از آنجا به تركستان ، و ديوار چين برخورده ، و درآنجا قومى را يافته كه خدا ميان آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود.