اصحاب تفسير و ارباب تقرير(358) چنين گفته اند كه فرعون در خواب ديد كهآتشى از بيت المقدس برآمد و گرد خانه وى و خانه قبطيان (359) در گرفت و (آنهارا) بسوخت و خانه هاى بنى اسرائيل را هيچ تعرض نرسانيد. معبران (360) را بخواندو از ايشان پرسيد. گفتند: از بنى اسرائيل پسرى در وجود آيد كه هلاكت تو وزوال مملكت تو به دست وى بود. فرعون بفرمود تا مردان بنىاسرائيل از زنان باز استادند و جماعتى را برگماشت بر زنان حامله تا هر كس كه پسرىمى آورد، مى كشتند و دختران را زنده مى گذاشتند. سالى چند بر اين بر آمد. قبطيان ،فرعون را گفتند كه پيران بنى اسرائيل بمردند و پسران ايشان را تمامى مى كشى .نسل ايشان منقطع شود. بعد از اين كس نباشد كه ما را خدمت كند. ايشان بنىاسرائيل را به بندگى گرفته بودند. فرعون فرمود كه يك سال بكشند و يك سال نكشند. درسال امن كه نمى كشتند، هارون در وجود آمد و در آن كه مى كشتند، موسى در وجود آمد. وقصه ولادت وى چنان بود كه عمران پدر موسى مومن بود و ايمان پنهان مى داشت و خدمتفرعون مى كرد و از جمله خواص وى بود و كاهنان و معبران گفته بودند كه ما را گمانچنان است كه اين پسر از پشت عمران خواهد بود. فرعون ، عمران را گفت : نخواهم كه يكلحظه از من غايب شوى و بفرمود كه تا شب نيز پيش وى بخسبد. شبى عمران بر بالينوى خفته بود. حق تعالى فرشته اى را بفرمود تا زن وى را برداشت و پيش وى برد.عمران از خواب درآمد. زن خود را بر بالين خود ديد، گفت : چگونه آمدى درها بسته بود؟زن گفت : من نيامدم ، مرا آوردند. دانست كه كار خدايى است . بر سر بالين فرعون با وىخلوت كرد، چون فارغ شد، فرشته وى را برداشت و با سراى خود برد. زن عمران حاملهشد. خبر در شهر افتاد زن عمران حامله است . فرعون گفت : اين نباشد كه عمران يك لحظهاز من غايب نبوده است . كس فرستاد تا بنگرد. كودك در پشت مادر شد. القصه چون موسىبه زمين آمد، گماشتگان را خبر شد. به در خانه آمدند. مادر موسى بترسيد. گفت :خداوندا! اين كودك را به تو مى سپارم . وى را نگاه دار. تنور آتش مى تافت . الهامش دادند كه وى را در تنور انداز و قدرت ما را ببين .طفل را در تنور انداخت . بعضى گفته اند: در تنور كه نهاد هنوز آتش نبود. خواهرش ندانست كه موسى در تنور است ، آتش برافروخت . سرهنگان (361) فرعون ازدر و بام در آمدند و خانه را زير و رو كردند، هيچ نديدند، به سوى تنور نشدند كهشعله آتش از وى بر مى آمد. بازگشتند و برفتند. مادر موسى بر سر تنور دويد. كودكرا ديد كه با آتش بازى مى كرد. روى بر خاك نهاد و گفت : اى پادشاهى كه هيچ كس بربندگيت زيان نكرد و نكند؛ كه طفلى چون قطره آب را از آتش نگاه داشتى ، خاكش بر سرآن را كه تو را نداند و غير تو را خواند. شعر:
اى دلبر عيار ترا يار توان بود
|
غمهاى ترا با تو خريدار توان بود
|
با ياد تو تن در ستم چرخ توان داد
|
با نام تو اندر دهن مار توان بود
|
با بوى وصال تو سالى نه كه عمرى
|
از دست فلك با دل پر خار توان بود
|
با پرسش دلدارى و لطف تو همه عمر
|
بر بستر تيمار تو بيمار توان بود
| پس مادر موسى عليه السلام ، موسى را از تنور بر آورد و يك هفته به حيلت (362)پنهان داشت . شب هشتم به سرش رسيد كه طفل ما را كه در آتش انداختى ، بعضى از عجايبو قدرت حكمت ما بديدى ، اكنون در آب انداز و بعضى از بدايع (363) حكمت ما بين : فالقيه فى اليم .(364) آن شير زن دانست كه وعده او كج نبود،تابوتى ساخت و شكافها را به قير استوار كرد و جگر گوشه خود را در آن تابوتنهاد و در رود نيل مصر انداخت . بادى در آمد و آن تابوت را ربود و ميان سراى فرعوندرآورد. آسيه مؤمنه بر لب نيل با كنيزكان ايستاده بود چشم او بر آن تابوت افتاد.بفرمود تا پيش وى آوردند و بشكافتند. نسيم مودت و رايحه محبت به مشام جان او رسيد وطفل در روى او بخنديد. دل آسيه از مهر برپريد. وى را در كنار گرفت . فرعون گفت :اين چيست ؟ گفت : قرة عين لى و لك (365)، روشنايى چشم من وتو. شايد كه ما را سود كند تا به فرزنديشقبول كنيم او را، كه لايق آن است كه فرزند پادشاهان باشد. وى را در كنار فرعون نهاد.چون فرعون ، موسى را در كنار گرفت ، موسى دست بر آورد و ريش فرعون بگرفت وبه ديگر طپانچه (366) بر روى فرعون زد. فرعون خواست كه وى را بر زمين زند.آسيه در جست و موسى را در ربود. فرعون گفت : بگذار تا وى را بكشم كه اين طفلى استكه حكما گفته اند كه دولت من در سر كار او شود. آسيه گفت : آخر او كودك پنج روزهاست . اگر خواهى كه بدانى او نيك از بد مى داند يا نه ، بفرماى تا طشتى (367)آتش بياورند و طبقى جواهر و بنگر تا وى دست در كدام مى برد. بفرمود تا بياورند. ازآنجا كه نبوت بود، خواست كه دست در جواهر برد. حق تعالىجبرئيل را امر كرد تا دست او را به سوى آتش كشيد تا اخگرى (368) برگرفت و دردهن نهاد، سر زبانش بسوخت . گريان شد اما دستش نسوخت . زيرا كه بدان دست طپانچهبر روى فرعون زده بود. آسيه پرورش آغاز كرد. موسى شير كس نمى گرفت . خواهرش آمده بود و مى ديد و گفت :دلالت كنم و راه نمايم شما را بر اهل بيت و خاندانى كهتكفل وى كنند؟ گفتند: بلى . بيامد و مادر موسى را بياورد. مادر موسى نگاه كرد.طفل خود ديد در قماش عنبر(369) پيچيده خاتون زنان بر دست گرفته از وى سؤال شير مى كرد. موسى بوى مادر بشنيد. دهن باز كرد و آهنگ شير كرد. ايشان مادر موسىرا نمى شناختند. وى را به دايگى گرفتند و موسى را به وى دادند. سر: انارادوه اليك (370) ، ظاهر شد. هر كه بر ماتوكل كند چنين باشد. شعر:
و من يرجوا سوى المولى يخيب (371)
| اى مادر موسى ! بر ما توكل كردى پسرت را از آب و آتش نگاه داشتيم و بر دست وىدشمنش را از آب به آتش رسانيديم كه : اغرقوا فادخلوا نارا(372)، زهى (373)طرفه (374) حالتى كه موسى به آتش افتاده بود، اگر مقام ومنزل او بود تنور آتش و اگر ابتلا و امتحان فرعون بود طشت آتش و اگر تشريفرسالت بود، شعله آتش : (انس من جانب الطور نارا (375) اما آنچه بهآتش افتاد طرفه تر(376) بود با آنكه هيچ نداشت كار فروماندگان و درماندگان وبيچارگان فرو نگذاشت ، از چشمه همت و فيض مروت آب بداد: فسقىلهما (377) لا جرم دوازده چشمه آب از براى وى از سنگى بيرون آوردند كه : فانفجرت منه اثنتى عشرة عينا (378) و در دريا آب را به صورتسنگ (379) بدو نمودند: فكان كل فرق كالطود العضيم (380) اىموسى ! اگر تو روزى بر سر چاه مدين آبى دهى كه تشنگى گوسفندان شعيب بدانساكن شود، ما شبى در وادى ايمن آتشى به تو نماييم كه روشنايى آن سبب مزيد آشنايىگردد. قصه مدين و وادى ايمن را بشنو. اول قصه اين است : و لما بلغ اشده و استوى اتيناه حكما و علما (381)،موسى چون به غايت قوت خود رسيد - كه آنچهل سال باشد - او را حكمت و علم شريعت داديم . موسى به مصر در آمد بر هنام غفلتى ازاهل شهر و آن ميان نماز شام و خفتن است : فوجد فيها رجلين يقتتلان (382)، دو مرد را يافت كه يكديگر را خصومت مى كردند: يكى از شيعه وى بود، يعنىاز بنى اسرائيل و يكى از دشمنان وى بود يعنى از قبطيان . قبطى ، بنى اسرائيلى را مىگفت : هيزم به مطبخ (383) فرعون بر. بنىاسرائيل چون موسى را بديد فرياد برآورد. موسى برسبيل مدافعت (384) مشتى بر وى زد. بر مقتل (385) وى آمد و عمرش به سرآمد.موسى (از اين حركت ) پشيمان شد و گفت : اين خصومت ايشان ازعمل شيطان بود كه به سبب آن قتل واقع شد. برسبيل خضوع و انقطاع (386) با خدا گفت : رب انى ظلمت نفسى (387). گفته اند كه حق تعالى وى را اعلام كرده بود كه وى مستحق كشتن است و فرموده بود كهتاءخير قتل وى كند بر سبيل ندبيت (388). وىتعجيل كرد و ترك سنت كرد. از براى اين گفت : ظلم كردم بر نفس خويش . يعنى : نقصانثواب خود كردم و گفت : فاغفرلى ؛ بيامرز مرا. فغفر له و هو الغفور الرحيم (389) حق تعالى او را بيامرزيد. فاصبح فى المدينة خائفا(390). پس موسى در بامداد آمد، خايف و ترسان بود از آنكه خبر آشكارا شود و مبادا كهوى را قصاص كنند. ترسان و دلتنگ مى رفت . همان بنى اسرائيلى را ديد كه قبطىديگرى وى را گرفته بود و مى رنجانيد. چون موسى را بديد، فرياد خواست . موسىگفت : انك لغوى مبين (391)، تو مردىجاهل و نادانى هويدا(392). من هر روز براى تو خصومت نخواهم كرد و روى بديشان آوردتا بنى اسرائيل را از دست قبطى برهاند. اسرائيلنااهل چون اول ملامت از موسى شنيد و زخم دينه (393) وى ديده بود، پنداشت كه مى آيدكه وى را بزند. گفت : اتريد ان تقتلنى كما قتلت نفسا بالامس (394)، مى خواهى كه مرا بكشى چنانكه ديروز يكى را كشتى . تو نمى خواهى الا كهجبارى باشى در زمين و نمى خواهى كه از مصلحان باشى . چون موسى اين سخن بشنيد،ايشان را بگذاشت و برفت . قبطى بدانست كه مرد دينه را او كشته است . برفت و فرعون را خبر داد. فرعون جماعتىرا بفرستاد تا موسى را بگيرند. يكى از شيعه موسى (بيامد و موسى را خبر داد) وبعضى گفته اند كه جبرئيل بود و بعضى گفته اند كه شمعون (395) بود كه موسىرا خبر داد كه : ان الملاء ياءتمرون بك ليقتوك فاخرج انى لك من الناصحين(396)، اى موسى ! قوم با يكديگر مشاورت در كشتن تو مى كنند. از شهر بيرون روكه من تو را از جمله نصيحت كنندگانم . موسى خايف و ترسان از شهر بيرون رفت و روى به مدين نهاد و راه نمى دانست . گفت : عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل (397) حق تعالى فرشت اى رافرستاد تا راه به موسى نمود. موسى زادى نداشت . گياه و برگ درختان مى خورد تاكه به مدين رسيد: ( لما ورد ماء مدين (398)، چون به سر آب مدين رسيد،)چاهى بود كه جماعتى شبانان آب را از براى گوسفندان از آن چاه مى كشيدند وفروتر(399) از ايشان دو زن را ديد كه گوسفندان خود را باز مى راندند. گفت : شماچرا گوسفندان خود را آب نمى دهيد؟ گفتند: ما دو زن ضعيفيم با مردان مزاحمت نتوانيم كرد.صبر كنيم تا ايشان آب به گوسفندان خود دهند و بروند. موسى گفت : هيچ جاى ديگرنيست ؟ گفتند؟ چاهى است متروك و سنگى بر سر آن نهاده كهچهل مرد آن را بر نمى توانند داشت . گفت : آن چاه را به من نماييد. موسى را بردند و آنچاه (را) بدو نمودند. دست برد و سنگ از آنجا بازگردانيد گفت : دلو و رسن داريد؟ گفتندنه . گفت : هيچ آب داريد؟ گفتند كه اندك آبى در مشك هست . گفت : به من دهيد. بستد و بردهن كرد و بجنبانيد و بر چاه ريخت . آب چاه بر سر آمد گوسفندان ايشان به پاى خودبر سر چاه آمدند و آب خوردند. آن دو زن كه موسى گوسفندان ايشان را آب داد، دختران شعيب بودند. چون با خانه شدند،شعيب گفت : چون است كه امروز زودتر باز آمديد؟ دخترانحال و قصه باز گفتند. شعيب يكى را گفت : برو و وى را بخوان تا مزدش بدهم . فجائته احداهما على استحياء (400) پيش موسى آمد يكى از ايشان در حالىكه شرم زده بود و روى پوشيده بود. گفت : پدرم تو را مى خواند تا مزد تو بدهد.موسى در پى او روان شد و اگر ضرورت نبودى ، نرفتى كه در آن سبزى گياه ازبيرون شكم او مى توانست ديد. به جهت آنكه هشت روز بود كه طعام نخورده بود. القصه موسى پيش شعيب آمد و حال و قصه خود با شعيب گفت . شعيب گفت : بشارت بادتو را كه از دست ظالمان خلاصى يافتى كه فرعون را بر زمين ما دستى و سلطانىنباشد. قالت احداهما يا ابت استاءجره (401). يكى از دختران پدر را گفت :اى پدر! او را به مزدگير كه بهترين مردى است كه تو وى را به مزدگيرى . مردى استكه با قوت و امانت باشد. گفت : قوت وى از كجا دانستى ؟ گفت : از آنجا كه سنگى كهچهل مرد مى بايست كه از سر چاه بردارند، وى تنها برداشت ، و بينداخت ؛ و امانت وى ازآنجا شناختم كه در راه باد جامه مرا در مى پيچيد. او مرا باز پس داشت و در پيش رفت تادر اندام من ننگرد. شعيب موسى از گفت : انى اريد ان انكحك احدى ابنتى هاتين (402) . مى خوام كه يكى از اين دو دختر را به تو دهم بر آنكه هشتسال مزدورى كنى و اگر ده سال كنى ، آن تبرعى (403) باشد از تو. موسى گفت :ميان من و تو است اين دو اجل (404) هشت سال يا دهسال ، هر كدام كه بر سرم برم ، بر من عداوتى و حرجى (405) نباشد. شعيب دختر مهتر را كه نامش صفورا بود به موسى داد و موسى وى را دهسال شبانى كرد و بعد از آن از شعيب اجازت خواست تا به مصر رود به زيارت مادر وخواهر و برادر. شعيب اجازت داد موسى اهل خود و مالى كه داشت ، برداشت و روى به مصرنهاد و چون به وادى ايمن رسيد، شبى تاريك بود و راه مخوف (406) و هوا سرد وباران مى باريد. صفورا دختر شعيب فرياد برآورد كه درد وضعحمل مرا مى رنجاند. موسى خواست كه آتشى برافروزد. هر چند كه سنگ بر آهن مى زد،آتش بيرون نمى آمد. نايره صلابت (407) موسى شعله زدن گرفت . سنگ و آهن برزمين زد. از آنجا آواز آمد كه اى موسى ! ما بازداشتگان تو نه ايم . آتش جز به فرمانخداى تعالى بيرون نيايد. هر آتش كه در عالم است امشب فرو نشانده اند. موسى متحيرفرو ماند. از دور آتشى در نظرش آمد كه : انس من جانب الطور نارا(408). پس دويدن گرفت . آواز آمد كه اى موسى ! كجا مى رويد؟ گفت : من نمى روم(مرا مى برند و من نمى دوم ) مرا مى دوانند. بيت :
به هر كويى مرا تا كى دوانى
|
ز هر زهرى مرا تا كى چشانى
|
گهى تابوتم اندازى به دريا
|
گه از مصرم سوى مدين فرستى
|
گه از مدين به كوه طور خوانى
|
شبانى را كجا اين قدر باشد
|
كه تو بى واسطه وى را بخوانى
| فلما اتيها (409). چون موسى برابر آتش آمد، درختى ديد از پايانتا به سر سبز، از او آتش سفيد افروخته . آواز تسبيح فرشتگان شنيد، نور عظيم ديد.بترسيد، به تعجب فرو ماند. پادشاه عالم ، دلش را قوى گردانيد. آواز آمد كه : انا ربك فاخلع نعليك (410)؛ من خداوند توام ، نعلين از پاى خود دو ركن كهتو به وادى مقدسى ؛ تا بركت اين وادى به قدم تو برسد.اهل اشارت گفته اند: نعل كنايت است از اهل ، يعنى :دل را از شغل اهل و ولد فارغ كن . و انا اخترتك (411) من تو رابرگزيدم . بشنو و گوش فرادار آن را كه به تو وحى مى كنند: اننى انا اللهلا اله انا فاعبدنى و اءقم الصلوة لذكرى (412) منم خدايى كه جز من خدايىنيست ، مرا بپرست و در عبادت من كسى را شريك مگردان . نماز پاى دار براى ياد كردن من. مرا به ديگرى مياميزى تا ياد كنم ترا به مدح و ثناى تو. و گفته اند: معنى : اءقم الصلوة لذكرى ، آن است كه هر گاه تو را نماز گذشته ياد آيد كهنگزارده اى ، آن را بگزار. (و التقدير: لذكر صلواتى ، فحذف المضاف ، بياناين تاءويل ، قول رسول صلى الله عليه و آله است كه : من نسى صلاة او نام عنهافليصلها اذا ذكرها (413). يعنى : هر كه را نماز فراموش شود يا در خوابشود از آن نماز، هر گاه كه يادش آيد، بايد كه آن نماز را بگزارد). القصه پادشاه عالم گفت : و ما تلك بيمينك يا موسى (414)؛ چيستآنكه به دست راست تو است اى موسى !؟ گفت : عصا و چوب است . گفتند: سؤال از براى آن كرد تا موسى را انسى پديد آيد با سخن حق تعالى . گفت : اين را چهكنى ؟ گفت : بر آن تكيه كنم در وقت رفتن و در وقت استراحت و برگ از گفته اند كه :هيبت بر موسى مستولى (415) شد. زبانش از سخن منقطع (416) گشت . اين سخن برسبيل اجمال (417) گفت . ابن عباس گفت : حاجتهاى وى آن بود كه در راه با وى سخنگفتى تا انيسش بودى و هر جا كه طعام نداشتى بر زمين زدى ، آنچه وى را بايستى ازقوت و طعام آن روز از زمين برآمدى و چون تشنه شدى بر سنگ زدى ، چشمه اى آب از وىبرجوشيدى و چون در آفتاب بودى در زمين فرو زدى ، درحال شاخ بكشيدى و برگ بياوردى و سايه كردى و هر ميوه كه وى را آروز بودى ، از اوپديد آمدى و چون موسى بخفتى او را شبانى گوسفندان بداشتى و چون به چاهى رسيدىكه دلوش نبودى به چاه فرو گذاشتى ، دراز شدى و آن شعبها دلوى شدى تا آببياوردى و در شب تاريك به زمين فرو زدى ، مانند دومشعل روشنايى از او بتافتى . اينست معنى : ولى فيها مآرب اخرى (418). پس پادشاه عالم موسى را گفت : القها(419)؛ اين عصا را بينداز.(موسى ) بينداخت . مارى گشت بزرگ ، سنگ فرو مى برد و درخت مى شكست و به هر طرفى مى شتافت .موسى بترسيد. حق تعالى گفت : بگير وى را و مترس موسى چون اين سخن بشنيد چناندلير شد كه دست در مار زد و او را برگرفت . اهل اشارت گفته اند: چون موسى عصا بينداخت و مارى گشت ، موسى بترسيد و از وىگريختن آمد. حق تعالى گفت : اى موسى ! اين نه آن است كه مى گفتى : هىعصاى ؟ ديدى كسى را كه از عصا و چوب دست خود ترسد و گريزد؟ گفت :بار خدايا! اين چه حالت است ؟ گفت : اين از براى آن است كه گفتى : بر او تكيه كنم تابدانى تكيه و اعتماد جز بر من نبايد كرد. آنگه حق تعالى وى را پيغمبرى داد و گفت :به نزديك فرعون شو، او را دعوت كن كه طاغى شده است و پاى از حد خود فراتر نهادهاست . و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه (420) پادشاه عالم موسى راخبر داده بود و وعده كرده بود كه او را كتابى دهد كه حجتى باشد ايشان را و ذكرى وشرفى در ميان ايشان . چون وقت آمد قوم موسى تقاضا كردند. حق تعالى تورات بهموسى فرستاد. گفتند: ما چه دانيم كه اين كلام خداست يا كلام بعضى از بشر؟ ما را خودببر تا كلام حق بشنويم و بدانيم كه اين سخن حق است . موسى عليه السلام به دستورىحق از ششصد هراز مرد كه قوم وى بودند، هفتاد هزار اختيار كرد و از آن هفتاد هزار هفت هزار واز آن هفت هزار، هفصد و از آن هفصد، هفتاد را اختيار كدر: و اختار موسى قومه سبعينرجلا لميقاتنا(421)، ايشان را با خود ببرد. ميان موسى و آن جماعت هفتاد حجابپديد آمد. موسى در اندرون حجابها و ايشان در بيرون . حق تعالى با موسى سخن گفت .موسى از حجاب بيرون آمد. گفت : سخن حق شنيديد؟ گفتند: كلامى شنيديم ، نمى دانيم كهسخن كه بود. ما را همان شك باقى است و زايل نشود تا خداى را معاينه (422) نمىبينيم : لن نؤ من لك حتى نرى الله جهرة (423)، موسى گفت :خداوندا! تو مى دانى كه اينان چه مى گويند و اين آن است كه حق تعالى از آن خبر داد كه: يسئلك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء فقد ساءلوا موسى اكبر منذلك فقالوا ارنا الله جهرة (424) . موسى از براى قوم خود گفت : رب ارنى انظر اليك (425)، جواب آمد كه لن ترانى توهرگز مرا نبينى . و لكن انظر الى الجبل ؛ وليكن در كوه نگر - و آنكوهى بود از جمله كوهها بزرگتر و بلندتر - اگر بر جاى خد بماند و طاغت تجلى ونور من آرد، مرا توانى ديد. فلما تجلى ربهللجبل جعله دكا و خر موسى صعقا (426): چون تجلى كرد و نور عرش ظاهرشد، كوه پاره پاره شد موسى بيهوش شد و بيفتاد. وهب منبه گفت : چون موسى سؤال رؤ يت كرد، ابرى برآمد و رعد و برقى برخاست و حقتعالى فرشتگان آسمان را گفت : برويد بر موسى اعتراض كنيد تا چرا اين سؤال كردى ؟ فرشتگان روى به موسى نهادند از چهار جانب كوه ، از هر جانب چهار فرسنگبگرفتند. فرشتگان هر آسمانى بر صورتى ديگر با هيبتى و عظمتى كه موسىنتوانست كه در ايشان نگاه كند. آورده آن كه فرشتگان آسمان ششم كه فرو آمدند ايشاناز آتش بودند، در دست هر يكى درختى از آتش همچون درخت خرما. موسى را خوف از حدگذشت . گفت : بار خدايا! بنده ات پسر عمران را فرو مگذار. پادشاها! ندانم تا از اينميدان جان به كناره برم يا نه ؟ اگر بروم بسوزم و اگر بايستم ، بميرم . بيت :
به درياى در افتادم كه پايانش نمى بينم
|
به دردى مبتلا گشتم كه درمانش نمى بينم
| خداوندا! يار من باش و به لطف خويش مرا درياب . بيت :
هر كه را يارش تو باشى خوار نيست
|
هر كه را لطف از تو باشد زار نيست
|
روح را در كوى امرت جاى هست
|
عقل را با سر حكمت كار نيست
|
در غمت جز ديده دربار نيست
|
درد خود دارند اندر راه عشق
|
هر كه از ياد تو برخوردار نيست
| پادشاه عالم فرشتگان آسمان هفتم را گفت : حجاب برداريد و اندكى از نور عرش بهموسى نماييد. ايشان حجاب برداشتند: فلما تجلى ربه للجبل (427)و از نور عرش اندكى - ماشاءالله - ظاهر كردند و نور بر كوه تافت ، كوه پاره پارهگشت و هر سنگى و درختى كه پيرامون آن كوه بود، گردى شد و آتشى درآمد و آن هفتادكس را كه ديدار خواسته بودند، بسوخت . موسى بيهوش بيفتاد، چندان كه پنداشتى روحاز تنش برفته است كه : و خر موسى صعقا ، پس حق تعالى به لطفخود او را دريافت : فلما افاق ، چون با هوش آمد، گفت : بار خدايا!توبه كردم و ايمان از سر آوردم و من اولين كسانى ام كه ايمان آوردند. بدانكه ترانتوان ديدن . اى عجب ! موسى نه از قبل (428) خود بلكه از زبان آن گروه نادان سؤال رؤ يت كرد، جواب به نص قرآن : لن ترانى (429) آمد وحال بر اين جمله رفت كه شنيدى . موسى بى هوش بيفتاد، كوه پاره پاره شد، آنها به صاعقه بسوختند. ندانم آنجا كهديدار حقيقى باشد كى تواند ديد و كى بماند؟ و لن نفىمستقبل را بود و قيامت ، مستقبل است . پس در قيامت نيز نتوان ديد. و ديگر: رؤ يت را بهاستقرار جبل معلق كرد و استقرار نبود. پس رؤ يت نيز نباشد. كه : قلب المؤمن بيت الله (430) موسى چون از مناجات فارغ شد، حقتعالى گفت : يا موسى انى اصطفيتك على الناس برسالاتى و بكلامى (431). اى موسى ! من تو از بر اهل زمان تو برگزيدم و اختيار كردم : با آنكهتو را رسول خود كردم و تو را به سخن گفتن با خود مخصوص گردانيدم ، آنچه تو رادادم از شرف نبوت و حكمت شريعت و موعظت ، بستان و بر اين نعمت از جمله شاكران باش و بر دوستى محمد صلى الله عليه و آله و آل محمد عليه السلام باش . گفت : خداوندا!محمد صلى الله عليه و آله كيست ؟ گفت : آن كه نام او بر ساق عرش نوشته ام پيش ازآنكه آسمان و زمين را آفريدم به دو هزار سال . او پيغمبر من است ، و صفى من است ، و حبيبمن است از جمله خلقان (432)، وى را دوست تر دارم . موسى گفت گفت : خداوندا! چون محمدصلى الله عليه و آله نزد تو اين منزلت دارد هيچ امت باشد كه از امت او فاضلتر باشد؟گفت : اى موسى ! فضل امت او بر امت ديگران همچوفضل من است بر جمله خلقان . موسى گفت : خداوندا! را از امت محمد صلى الله عليه و آلهگردان و كاشكى من ايشان را ديدمى . گفت : تو ايشان را نبينى اما اگر خواهى آواز ايشانتو را بشنوانم . گفت : مى خواهم . حق تعالى گفت : اى امت محمد! آواز آمد از صلبهاىپدران و رحمهاى مادران كه : لبيك ، لبيك ، اللهم لبيك حق تعالى گفت : اىامت محمد! ان رحمتى سبقت غضبى (433) . رحمت من سابق شد بر غضب منو عفو من پيشى گرفت بر عقاب من . شما را بدادم پيش از آنكه از من خواستيد، اجابت كردمپيش از آنكه بخوانيد، و بيامرزيدم پيش از آنك از من عاصى شديد. هر كه روز قيامت آيداز شما و گواهى داده باشد كه من يكى ام و محمد صلى الله عليه و آله بنده ورسل من است و على مرتضى عليه السلام ، وصىرسول من است ، وى را به بهشت فرستم اگر چه گناهش بيشتر از كف دريا بود. و ذلكقوله : و ما كنت بجانب الطور اذ نادينا(434) . |