بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان عارفان, کاظم مقدم   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AREF0001 -
     AREF0002 -
     AREF0003 -
     AREF0004 -
     AREF0005 -
     AREF0006 -
     AREF0007 -
     AREF0008 -
     AREF0009 -
     AREF0010 -
     AREF0011 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

صبر و محنت ايوب  

ايوب عليه السلام پيش از محنت ، چهل سال در نعمت و دولت بود. چهارصد غلام ، شبان وساربان داشت . جبرئيل روزى بيامد كه اى ايوب !چهل سال است كه در نعمتى . نعمت به محنت بدل خواهد گرديد. توانگرى به درويشى ،تندرستى به بيمارى قرار خواهد يافت . ايوب گفت : باكى نبود. ما تن در قضا دهيم .آنچه رضاى او باشد، چنان بود. بيت :

گر پاره كنى ز فرق سر تا به قدم
موجود شوم از عشق تو من ز عدم
جانى دارم فداى تو گردانم
خواهيش به شادى كش و خواهيش به غم
ايوب چند سال منتظر بلا مى بود. روزى نماز بامداد بگزارد و پشت به محراب رسالتباز نهاد. ناگاه فريادى برآمد. نگاه كرد شبان را ديد كه مى آيد فرياد و زارى كنان وگفت : سيلى از دامن كوهسار فرود آمد و گله را به دريا راند. شبان در اين حكايت بود كهساربان آمد جماه چاك كرده (325) و خاك بر سر ريخته ؛ گفت : سمومى (326) در آمدكه اگر بر كوه زدى صحرا گردى و اگر سوى خورشيد زدى ثريا(327) گردى ،بر شتران زد و همه را هلاك كرد. ناگاه باغبان در آمد نوحه كنان كه اى ايوب ! صاعقهاى در آمد و جمله درختان را بسوخت . ايوب اين حكايت مى شنيد و تسبيح مى كرد. ناگهاتابك (328) فرزندان در آمد، سنگ بر سينه زنان و فريادكنان كه اى ايوب ! دوازدهپسرت به مهمان برادر مهين بودند. سقف خانه بر سر ايشان افتاد. بعضى لقمه را دردهان و بعضى را دست در كاسه ، ايشان به طعام خوردنمشغول ؛ قضا ايشان را لقمه در دهن فنا كرد كه يكى از ايشان زنده نماند. ايوب پشت بهمحراب باز نهاده گريه بر وى زور آورد. درحال خود را دريافت و به سجده افتاد و گفت : باكى نبود. چون تو را دارم همه چيز دارم .بيت :
گر مرا هيچ نباشد نه به دنيا نه به عقبى
چون تو دارم همه دارم دگرم هيچ مباد
چون مال و فرزندانش برفت . انواع بيمارى و بلا روى به وى نهاد. او سينه را سپركرد و دل را هدف گردانيد. جان را جام ساخت ، زهر قهر بلا نوش ‍ مى كرد تا شخصسلامتش دادم ملامت شد. نكته عطا، نقطه بلا گشت و به قوت نبوت صبر كرد. چون زخممتواتر شد دزدان بلا شبيخون كردند و رخنه در ديوار قالبش افكندند. يكى از ايشانقصد گنج خانه معرفت او كرد كه دل است . او فرياد انى مسنى الضر(329) بر آورد، گفت : خدايا! تا طلسم جسم مى شكستند صبر مى كردم كه حق من بود.اكنون كه قصد خزانه معرفت و خانه محبت تو كرده اند، خزانه خود را به تاراج (330)مده . بيت :
چون تو در جانى بجز جان جمله را تاءخير كن
تا بجز جانان من كس را نبيند جان من
در گفتار مسنى الضر كه ايوب گفته است قولهاى ديگر گفته اند. يكى آن استكه چون ايوب ايام بليتش دراز شد، شيطان كوته انديش ‍ خام طمع ، ايوب را گفت : اگرمى خواهى كه از بالا برهى فاسجد لى سجده مرا يك سجده كن . ايوببانگ بر وى زد و وى را براند. آن ملعون چون از ايوب نااميد شد زنش رحمه را وسوسهكردن گرفت . دل ايوب از غيرت بسوخت . گفت : از بلا ننالم اما از طمع خام اعدا نالم .
قولى ديگر آن است كه از بلا نناليد. از كشف بلا بناليد. زيرا كه ايوب را وحى رسيدهبود كه اى ايوب ! هفتاد كس از انبياء و رسل اين بلا از ما التماس كردند. ما به لطف خوداين بلا را به كلبه عزيز تو فرستاديم . چون بلا قصد رفتم كرد. ايوب از فراقشبناليد، گفت : انى مسنى الضر (331)، لاجرم پادشاه عالم خلعت(332) انا وجدناه صابرا (333) در وى پوشانيد.
القصه چون مدت محنت به سر آمد، جبرئيل آمد و گفت : اى ايوب ! پاى برزمين زن . چونپاى بر زمين زد، دو چشمه آب روان گشاده شد: يكى سرد و يكى گرم .
و گفته اند كه چشمه يكى بود، در وقت آشاميدن سرد بود و در وقتغسل كردن گرم .
ايوب پاره اى بر خود ريخت و شربتى بياشاميد. علت (334) ظاهر و باطن برفت ،جوانى و صورت نيكو، نيكو به وى باز آمد.جبرئيل حله اى (335) به وى پوشانيد و تاجى بر سرش نهاد. زنش رحمه غايب بود.چون باز آمد. ايوب را نشناخت ؛ در صحرا مى گشت و ايوب را مى جست و مى گريست ونوحه مى كرد.
ايوب آواز داد كه اى ضعيفه ! كه را مى طلبى ؟ بيمارى داشتم كه مونس ‍ من بيچاره بود،وى را گم كرده ام و هر چند مى طلبم ، نمى يابم ، بيت :
گم كرده ام آرام دل خود را از آن گم كرده ام
وز خويشتن سيرم كه من پيوند جان گم كرده ام
ايوب گفت : بيمار تو با كه مانستى ؟ گفت : در وقت صحت و جوانى به تو مانست .
گفت : چه نام داشت ؟ گفت : ايوب . گفت : بيا كه ايوب منم . رنج به راحتبدل شد و محنت به دولت . حق تعالى مال و فرزندان دو چندان به وى داد.
چنانكه فرمود: و وهبنا له اهله و مثلهم معهم رحمه منا و ذكرى لاولى الالباب .(336)

يونس در درياى قهر و رحمت الهى  

خداوند مى فرمايد كه اهل هيچ شهرى و دهى نبود كه ايمان آوردند در وقت آنكه عذاب رامعاينه بديدند كه آن ايمان ايشان را سود داشت مگر قوم يونس . و آن چنان بود كهپادشاه عالم ، يونس را به بينوا فرستاد كه امروز آن راموصول مى خوانند تا سرگشتگان سوداى ضلالت و گم گشتگان بيداى جهالت را هدايتكند و به كعبه ايمان و معرفت خداى رحيم و رحمان رساند. يونس عليه السلام ايشان رادعوت كرد و گفت : اى قوم . از سر كفر و عصيان برخيزيد و فرمان يزدان بريد و متابعتشيطان مكنيد. آن قوم در مقابل دعوت وى استخفاف (337) و استهزاء(338) ظاهر كردند.يونس چهل روز ايشان را بخواند. كسى متابعت ننمود. پس ‍ به حضرت عزت بناليد.فرمان آمد كه چهل روز ديگر بخوان ، اگر ايمان نيارند بلا و عذاب فرستيم . يونسسى و هفت روز ديگر وفا نمود و قوم جفا كردند. چون بلا نزديك آمد و از مهلت سه روزبيش باقى نماند، يونس از شهر بيرون رفت و قوم را بگذاشت . چونچهل روز تمام شد، سحاب (339) عذاب و عقاب در هوا پيدا شد و بر ايشان سايهافكند. شرر آتش در زمان آمد، شورش از آن ابر ناخوش جستن گرفت . قوم يونس ‍ چوامارت (340) عذاب بديدند، بترسيدند. ملك شهر مردىعاقل بود. گفت : يونس را طلب كنيد. يونس را طلب كردند، نيافتند. گفت : اگر يونس ‍بگذشت و ما را بگذاشت بر حق گذشت و گذاشت دوا نيست . درحال عجز و اضطرار پيش آوردند. ملك سر و پا برهنه از كوشك (341) بيرون آمد.بفرمود تا رعايا پلاسها(342) در پوشيدند و روى به صحرا آوردند. مردان از زنانجدا شدند و كودكان را از مادران دور كردند. حيوانات بانگ برآوردند. خلقان در نالهآمدند. آتش شعله مى انداخت . جمله كلمه شهادت بر زبان راندند. پيران ، مناجات دلسوزآغاز نهادند، جوانان توبه و استغفار پيش آوردند. همه روى بر خاك تضرع نهادند وزارى در گرفتند، از كفران و عصيان پشيمان شدند. قومى سر برآوردند و گفتند:خداوندا! يونس ما را گفته بود كه بندگان آزاد كنيد تا مستحق ثواب شويد. ما بندگانتوييم . ما را از منقار عقاب عقاب و چنگال شاهين عذاب آزاد كن . قومى ديگر گفتند: خداوندا!يونس ما را گفته بود كه هر جا درمانده اى بينى به فريادرسى . ما مقهوران قهر توييمجز از تو فريادرسى نداريم . به فرياد ما رس . چون مناجات دلسوز ايشان تمام شددر حال ، برات (343) نجات در رسيد و موكل قدر زمام صاعقه از سر ايشانبرگردانيد. سحاب عذاب برفت و ابر رحمت بر آمد.بيت :

دعا كه از سر اخلاص و صدق گويد مرد
خداى عز و جل زود مستجاب كند
چون كه در محنتى فرومانى
جز به فضل خدا دوا مطلب
مرهم دردها خدا باشد
مرهم خود جز از خداى مطلب
درد دل را ز غايت اخلاص
هيچ شافى بجز دعا مطلب
يونس در وقت رفتن از ميان قوم از حق دستورى نخواسته بود و گمانش ‍ چنان بود كه حقتعالى به اين قدر با وى مضايقه (344) نكند و عقاب (345) نفرمايد. چون بهساحل دريا رسيد، جماعتى ديد كه در كشتى مى نشستند. وى نيز در كشتى نشست . عقابسبحانى در رسيد. (دبور(346) بى نور را فرمان آمد تا) كشتى را در اضطراب آورد ودريا امواج بلا را ظاهر كرد. نزديك آمد كه كشتى غرق شود، ساكنان كشتى گفتند: در اينكشتى صاحب ملالتى (347) هست ؟ يونس گفت : منم . گفتند: مگو كه ما را اميد نجات بهدعاى تست .
گفت : من خود را بهتر از شما دانم . گفتند: قرع زنيم . هفت بار قرعه زدند به نام يونسبرآمد. فساهم فكان من المد حضين .(348) خواستند وى را در دريااندازند. ماهى (اى ) بيامد و دهن باز كرد. به طرف ديگرش بردند، همان ماهى بيامد، دهنباز كرده . به هر جاى كه مى بردند، همان ماهى مى آمد، دهن باز كرده . يونس دانست كهموكل حكم اوست . گفت : مرا در دهن ماهى اندازيد. وى را به دريا انداختند. ماهى وى را فروبرد.بيت :
قرص خورشيد در سياهى شد
يونس اندر دهان ماهى شد.
در حال خطاب آمد ماهى را كه او طعمه تو نيست . زنهار تا او را نيازارى . آورده اند ماهىچهل شبانه روز هيچ نخورد تا يونس را زحمتى نرسد. لاجرم تا قيامت نام او بماند. آوردهاند كه آن ماهى را ماهى ديگرى فرو برد و آن ماهى را ماهى ديگر، و در شكم سه ماهىمحبوس گشت . حق تعالى شكم آن ماهيان را بر وى چون آبگينه (349) كرد و آن ماهى بههفت دريا بگرديد تا يونس عجايب هفت دريا بديد. چون او را به قعر دريا رسانيدند،تسبيح اهل دريا شنيد و او نيز به موافقت ايشانچهل شبانه روز اين كلمات بر زبان مى راند كه : لا اله الا انت سبحانك انى كنت منالظالمين .(350) آواز تسبيح يونس به مقربان ملااعلى (351) رسيد.گفتند: خداوندا! آواز معروف از جاى مجهول مى شنويم . خطاب آمد كه او بنده من ، يونساست كه با وى عتاب (352) كرده ام و در شكم ماهى حبس كرده . مقربان حضرت حق شفيعشدند. ماهى را خطاب آمد كه امانت را به سلامت سپار. ماهى به لب دريا آمد. دهن باز كرد ويونس را بر لب دريا نهاد و ضعيف گشته و گوشت نازك شده . پادشاه عالم درخت كدوبروياند تا يونس در سايه او آرام گرفت و بز كوهى را فرمان داد تا يونس را شيرمى داد كه قوت به وى باز آمد. روزى يونس غايب شد. چون آمد، درخت خشكيده شده بود.يونس دلتنگ شد. خطاب عزت در رسيد كه : اى يونس از براى درخت كدو كه خشك شدهدلتنگ مى شوى ، دلتنگ نمى شدى ، كه زياده از صد هزار خلق هلاك خواستند شد؟ اگر منهزار گناه بيامرزم دوست تر مى دارم از آنكه يكى را عقوبت كنم . برو به نزديك آنبندگان من كه به من ايمان آورده اند و در آرزوى ديدار تواند. قوم وى به هر طرفى مىرفتند و نشان وى از هر كسى مى جستند و مى گفتند: اگر وى را ببينيم كمر خدمتش بر ميانجان بنديم ، خاك قدمش (چون توتيا(353) به ديده كشيم و مطيع و منقاد(354) وىباشم .) بيت :
تاريك شبم را سحر آيد آخر
از گم شده يارم خبر آيد آخر
اين دلو تهى كه در چه انداخته ام
نوميد نيم كه پر بر آيد آخر
يونس به حكم فرمان روى به شهر آورد. در راه به شبانى رسيد. از وى شير خواست .شبان گفت : تا يونس از ميان ما رفت از آسمان باران نيامد و از زمين نبات نرست (355)پستانها خشك شده است . يونس اشاره به گوسفندى كرد كه وى را پيش من آر. پيش وىبرد. يونس دست در پشت گوسفند ماليد. در حال پستانش پر شير شد. شبان گفت : مگرتو يونسى ؟ گفت : آرى . برو قوم را خبر كن . گفت : يا نبى الله ! ملك شهر فرموده استكه هر كه خبر يونس بيارد، مملكت به وى دهم ، سلطنت به وى سپارم اما بى حجتى وبرهانى سخن مرا تصديق نكنند و عادت وى چنان است كه هر كه دروغ گويد، وى را بكشد.در آن موضع درختى بود و سنگى . يونس گفت : اين درخت و سنگ براى تو گواهى دهند.شبان پيش پادشاه شهر شد. وى را خبر داد. پادشاه گفت : بر آنچه مى گويى بينه(356) دارى ؟ گفت : آرى ، يونس درختى و سنگى گواه كرده است . پادشاه جماعتى راگفت : برويد با وى به نزديك آن سنگ و درخت . اگر آن سنگ و درخت گواهى دهند، او راپيش من آريد و اگر نه گردنش بزنيد. برفتند پيش سنگ و درخت . هر دو گواهى دادند.شبان را پيش پادشاه بردند. پادشاه دست وى را گرفت و بر جاى خود نشاند و مملكت بهوى سپرد و به طلب يونس برخاست تا وى را يافت . گفت : شكر خداى را كه به مراددل رسيدم و مقصودم حاصل شد. بيت :
آخر دلم به آرزوى خويشتن رسيد
آنچه از خداى خواسته بودم به من رسيد
ملك ، يونس را به شهر آورد و رعايا جمله بهاستقبال آن معصوم بيرون آمدند و ايمان تازه كردند و شرايعقبول نمودند. شبان چهل سال پادشاهى كرد و آن پادشاهعاقل در همه عمر در خدمت يونس به طاعت حق به سر برد و ترك دنيا كرد. چون دانست كهدنيا پايدار نيست و دنيا نسبت به آخرت هيچ نيست ؛ پس مخلص وار دولت عقبى (357) ورضاى مولى طلب كرد.

موسى كليم الله  

اصحاب تفسير و ارباب تقرير(358) چنين گفته اند كه فرعون در خواب ديد كهآتشى از بيت المقدس برآمد و گرد خانه وى و خانه قبطيان (359) در گرفت و (آنهارا) بسوخت و خانه هاى بنى اسرائيل را هيچ تعرض نرسانيد. معبران (360) را بخواندو از ايشان پرسيد. گفتند: از بنى اسرائيل پسرى در وجود آيد كه هلاكت تو وزوال مملكت تو به دست وى بود. فرعون بفرمود تا مردان بنىاسرائيل از زنان باز استادند و جماعتى را برگماشت بر زنان حامله تا هر كس كه پسرىمى آورد، مى كشتند و دختران را زنده مى گذاشتند. سالى چند بر اين بر آمد. قبطيان ،فرعون را گفتند كه پيران بنى اسرائيل بمردند و پسران ايشان را تمامى مى كشى .نسل ايشان منقطع شود. بعد از اين كس نباشد كه ما را خدمت كند. ايشان بنىاسرائيل را به بندگى گرفته بودند.
فرعون فرمود كه يك سال بكشند و يك سال نكشند. درسال امن كه نمى كشتند، هارون در وجود آمد و در آن كه مى كشتند، موسى در وجود آمد. وقصه ولادت وى چنان بود كه عمران پدر موسى مومن بود و ايمان پنهان مى داشت و خدمتفرعون مى كرد و از جمله خواص وى بود و كاهنان و معبران گفته بودند كه ما را گمانچنان است كه اين پسر از پشت عمران خواهد بود. فرعون ، عمران را گفت : نخواهم كه يكلحظه از من غايب شوى و بفرمود كه تا شب نيز پيش وى بخسبد. شبى عمران بر بالينوى خفته بود. حق تعالى فرشته اى را بفرمود تا زن وى را برداشت و پيش وى برد.عمران از خواب درآمد. زن خود را بر بالين خود ديد، گفت : چگونه آمدى درها بسته بود؟زن گفت : من نيامدم ، مرا آوردند. دانست كه كار خدايى است . بر سر بالين فرعون با وىخلوت كرد، چون فارغ شد، فرشته وى را برداشت و با سراى خود برد. زن عمران حاملهشد. خبر در شهر افتاد زن عمران حامله است . فرعون گفت : اين نباشد كه عمران يك لحظهاز من غايب نبوده است . كس فرستاد تا بنگرد. كودك در پشت مادر شد. القصه چون موسىبه زمين آمد، گماشتگان را خبر شد. به در خانه آمدند. مادر موسى بترسيد. گفت :خداوندا! اين كودك را به تو مى سپارم . وى را نگاه دار. تنور آتش مى تافت . الهامش ‍دادند كه وى را در تنور انداز و قدرت ما را ببين .طفل را در تنور انداخت . بعضى گفته اند: در تنور كه نهاد هنوز آتش نبود.
خواهرش ندانست كه موسى در تنور است ، آتش برافروخت . سرهنگان (361) فرعون ازدر و بام در آمدند و خانه را زير و رو كردند، هيچ نديدند، به سوى تنور نشدند كهشعله آتش از وى بر مى آمد. بازگشتند و برفتند. مادر موسى بر سر تنور دويد. كودكرا ديد كه با آتش بازى مى كرد. روى بر خاك نهاد و گفت : اى پادشاهى كه هيچ كس بربندگيت زيان نكرد و نكند؛ كه طفلى چون قطره آب را از آتش نگاه داشتى ، خاكش بر سرآن را كه تو را نداند و غير تو را خواند. شعر:

اى دلبر عيار ترا يار توان بود
غمهاى ترا با تو خريدار توان بود
با ياد تو تن در ستم چرخ توان داد
با نام تو اندر دهن مار توان بود
با بوى وصال تو سالى نه كه عمرى
از دست فلك با دل پر خار توان بود
با پرسش دلدارى و لطف تو همه عمر
بر بستر تيمار تو بيمار توان بود
پس مادر موسى عليه السلام ، موسى را از تنور بر آورد و يك هفته به حيلت (362)پنهان داشت . شب هشتم به سرش رسيد كه طفل ما را كه در آتش انداختى ، بعضى از عجايبو قدرت حكمت ما بديدى ، اكنون در آب انداز و بعضى از بدايع (363) حكمت ما بين : فالقيه فى اليم .(364) آن شير زن دانست كه وعده او كج نبود،تابوتى ساخت و شكافها را به قير استوار كرد و جگر گوشه خود را در آن تابوتنهاد و در رود نيل مصر انداخت . بادى در آمد و آن تابوت را ربود و ميان سراى فرعوندرآورد. آسيه مؤمنه بر لب نيل با كنيزكان ايستاده بود چشم او بر آن تابوت افتاد.بفرمود تا پيش وى آوردند و بشكافتند. نسيم مودت و رايحه محبت به مشام جان او رسيد وطفل در روى او بخنديد. دل آسيه از مهر برپريد. وى را در كنار گرفت . فرعون گفت :اين چيست ؟ گفت : قرة عين لى و لك (365)، روشنايى چشم من وتو. شايد كه ما را سود كند تا به فرزنديشقبول كنيم او را، كه لايق آن است كه فرزند پادشاهان باشد. وى را در كنار فرعون نهاد.چون فرعون ، موسى را در كنار گرفت ، موسى دست بر آورد و ريش فرعون بگرفت وبه ديگر طپانچه (366) بر روى فرعون زد. فرعون خواست كه وى را بر زمين زند.آسيه در جست و موسى را در ربود. فرعون گفت : بگذار تا وى را بكشم كه اين طفلى استكه حكما گفته اند كه دولت من در سر كار او شود. آسيه گفت : آخر او كودك پنج روزهاست . اگر خواهى كه بدانى او نيك از بد مى داند يا نه ، بفرماى تا طشتى (367)آتش بياورند و طبقى جواهر و بنگر تا وى دست در كدام مى برد. بفرمود تا بياورند. ازآنجا كه نبوت بود، خواست كه دست در جواهر برد. حق تعالىجبرئيل را امر كرد تا دست او را به سوى آتش كشيد تا اخگرى (368) برگرفت و دردهن نهاد، سر زبانش بسوخت . گريان شد اما دستش نسوخت . زيرا كه بدان دست طپانچهبر روى فرعون زده بود.
آسيه پرورش آغاز كرد. موسى شير كس نمى گرفت . خواهرش آمده بود و مى ديد و گفت :دلالت كنم و راه نمايم شما را بر اهل بيت و خاندانى كهتكفل وى كنند؟ گفتند: بلى . بيامد و مادر موسى را بياورد. مادر موسى نگاه كرد.طفل خود ديد در قماش عنبر(369) پيچيده خاتون زنان بر دست گرفته از وى سؤال شير مى كرد. موسى بوى مادر بشنيد. دهن باز كرد و آهنگ شير كرد. ايشان مادر موسىرا نمى شناختند. وى را به دايگى گرفتند و موسى را به وى دادند. سر: انارادوه اليك (370) ، ظاهر شد. هر كه بر ماتوكل كند چنين باشد. شعر:
من الله استعن فى كل امر
فان الله للداعى مجيب
هو المولى يجيب لمن دعاه
و من يرجوا سوى المولى يخيب (371)
اى مادر موسى ! بر ما توكل كردى پسرت را از آب و آتش نگاه داشتيم و بر دست وىدشمنش را از آب به آتش رسانيديم كه : اغرقوا فادخلوا نارا(372)، زهى (373)طرفه (374) حالتى كه موسى به آتش افتاده بود، اگر مقام ومنزل او بود تنور آتش و اگر ابتلا و امتحان فرعون بود طشت آتش و اگر تشريفرسالت بود، شعله آتش : (انس من جانب الطور نارا (375) اما آنچه بهآتش افتاد طرفه تر(376) بود با آنكه هيچ نداشت كار فروماندگان و درماندگان وبيچارگان فرو نگذاشت ، از چشمه همت و فيض مروت آب بداد: فسقىلهما (377) لا جرم دوازده چشمه آب از براى وى از سنگى بيرون آوردند كه : فانفجرت منه اثنتى عشرة عينا (378) و در دريا آب را به صورتسنگ (379) بدو نمودند: فكان كل فرق كالطود العضيم (380) اىموسى ! اگر تو روزى بر سر چاه مدين آبى دهى كه تشنگى گوسفندان شعيب بدانساكن شود، ما شبى در وادى ايمن آتشى به تو نماييم كه روشنايى آن سبب مزيد آشنايىگردد. قصه مدين و وادى ايمن را بشنو.
اول قصه اين است : و لما بلغ اشده و استوى اتيناه حكما و علما (381)،موسى چون به غايت قوت خود رسيد - كه آنچهل سال باشد - او را حكمت و علم شريعت داديم . موسى به مصر در آمد بر هنام غفلتى ازاهل شهر و آن ميان نماز شام و خفتن است : فوجد فيها رجلين يقتتلان (382)، دو مرد را يافت كه يكديگر را خصومت مى كردند: يكى از شيعه وى بود، يعنىاز بنى اسرائيل و يكى از دشمنان وى بود يعنى از قبطيان . قبطى ، بنى اسرائيلى را مىگفت : هيزم به مطبخ (383) فرعون بر. بنىاسرائيل چون موسى را بديد فرياد برآورد. موسى برسبيل مدافعت (384) مشتى بر وى زد. بر مقتل (385) وى آمد و عمرش به سرآمد.موسى (از اين حركت ) پشيمان شد و گفت : اين خصومت ايشان ازعمل شيطان بود كه به سبب آن قتل واقع شد. برسبيل خضوع و انقطاع (386) با خدا گفت : رب انى ظلمت نفسى (387).
گفته اند كه حق تعالى وى را اعلام كرده بود كه وى مستحق كشتن است و فرموده بود كهتاءخير قتل وى كند بر سبيل ندبيت (388). وىتعجيل كرد و ترك سنت كرد. از براى اين گفت : ظلم كردم بر نفس خويش . يعنى : نقصانثواب خود كردم و گفت : فاغفرلى ؛ بيامرز مرا. فغفر له و هو الغفور الرحيم (389) حق تعالى او را بيامرزيد. فاصبح فى المدينة خائفا(390). پس موسى در بامداد آمد، خايف و ترسان بود از آنكه خبر آشكارا شود و مبادا كهوى را قصاص كنند. ترسان و دلتنگ مى رفت . همان بنى اسرائيلى را ديد كه قبطىديگرى وى را گرفته بود و مى رنجانيد. چون موسى را بديد، فرياد خواست . موسىگفت : انك لغوى مبين (391)، تو مردىجاهل و نادانى هويدا(392). من هر روز براى تو خصومت نخواهم كرد و روى بديشان آوردتا بنى اسرائيل را از دست قبطى برهاند. اسرائيلنااهل چون اول ملامت از موسى شنيد و زخم دينه (393) وى ديده بود، پنداشت كه مى آيدكه وى را بزند. گفت : اتريد ان تقتلنى كما قتلت نفسا بالامس (394)، مى خواهى كه مرا بكشى چنانكه ديروز يكى را كشتى . تو نمى خواهى الا كهجبارى باشى در زمين و نمى خواهى كه از مصلحان باشى . چون موسى اين سخن بشنيد،ايشان را بگذاشت و برفت .
قبطى بدانست كه مرد دينه را او كشته است . برفت و فرعون را خبر داد. فرعون جماعتىرا بفرستاد تا موسى را بگيرند. يكى از شيعه موسى (بيامد و موسى را خبر داد) وبعضى گفته اند كه جبرئيل بود و بعضى گفته اند كه شمعون (395) بود كه موسىرا خبر داد كه : ان الملاء ياءتمرون بك ليقتوك فاخرج انى لك من الناصحين(396)، اى موسى ! قوم با يكديگر مشاورت در كشتن تو مى كنند. از شهر بيرون روكه من تو را از جمله نصيحت كنندگانم .
موسى خايف و ترسان از شهر بيرون رفت و روى به مدين نهاد و راه نمى دانست
. گفت : عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل (397) حق تعالى فرشت اى رافرستاد تا راه به موسى نمود. موسى زادى نداشت . گياه و برگ درختان مى خورد تاكه به مدين رسيد: ( لما ورد ماء مدين (398)، چون به سر آب مدين رسيد،)چاهى بود كه جماعتى شبانان آب را از براى گوسفندان از آن چاه مى كشيدند وفروتر(399) از ايشان دو زن را ديد كه گوسفندان خود را باز مى راندند. گفت : شماچرا گوسفندان خود را آب نمى دهيد؟ گفتند: ما دو زن ضعيفيم با مردان مزاحمت نتوانيم كرد.صبر كنيم تا ايشان آب به گوسفندان خود دهند و بروند. موسى گفت : هيچ جاى ديگرنيست ؟ گفتند؟ چاهى است متروك و سنگى بر سر آن نهاده كهچهل مرد آن را بر نمى توانند داشت . گفت : آن چاه را به من نماييد. موسى را بردند و آنچاه (را) بدو نمودند. دست برد و سنگ از آنجا بازگردانيد گفت : دلو و رسن داريد؟ گفتندنه . گفت : هيچ آب داريد؟ گفتند كه اندك آبى در مشك هست . گفت : به من دهيد. بستد و بردهن كرد و بجنبانيد و بر چاه ريخت . آب چاه بر سر آمد گوسفندان ايشان به پاى خودبر سر چاه آمدند و آب خوردند.
آن دو زن كه موسى گوسفندان ايشان را آب داد، دختران شعيب بودند. چون با خانه شدند،شعيب گفت : چون است كه امروز زودتر باز آمديد؟ دخترانحال و قصه باز گفتند. شعيب يكى را گفت : برو و وى را بخوان تا مزدش بدهم . فجائته احداهما على استحياء (400) پيش ‍ موسى آمد يكى از ايشان در حالىكه شرم زده بود و روى پوشيده بود. گفت : پدرم تو را مى خواند تا مزد تو بدهد.موسى در پى او روان شد و اگر ضرورت نبودى ، نرفتى كه در آن سبزى گياه ازبيرون شكم او مى توانست ديد. به جهت آنكه هشت روز بود كه طعام نخورده بود.
القصه موسى پيش شعيب آمد و حال و قصه خود با شعيب گفت . شعيب گفت : بشارت بادتو را كه از دست ظالمان خلاصى يافتى كه فرعون را بر زمين ما دستى و سلطانىنباشد. قالت احداهما يا ابت استاءجره (401). يكى از دختران پدر را گفت :اى پدر! او را به مزدگير كه بهترين مردى است كه تو وى را به مزدگيرى . مردى استكه با قوت و امانت باشد. گفت : قوت وى از كجا دانستى ؟ گفت : از آنجا كه سنگى كهچهل مرد مى بايست كه از سر چاه بردارند، وى تنها برداشت ، و بينداخت ؛ و امانت وى ازآنجا شناختم كه در راه باد جامه مرا در مى پيچيد. او مرا باز پس داشت و در پيش رفت تادر اندام من ننگرد.
شعيب موسى از گفت : انى اريد ان انكحك احدى ابنتى هاتين (402) .
مى خوام كه يكى از اين دو دختر را به تو دهم بر آنكه هشتسال مزدورى كنى و اگر ده سال كنى ، آن تبرعى (403) باشد از تو. موسى گفت :ميان من و تو است اين دو اجل (404) هشت سال يا دهسال ، هر كدام كه بر سرم برم ، بر من عداوتى و حرجى (405) نباشد.
شعيب دختر مهتر را كه نامش صفورا بود به موسى داد و موسى وى را دهسال شبانى كرد و بعد از آن از شعيب اجازت خواست تا به مصر رود به زيارت مادر وخواهر و برادر. شعيب اجازت داد موسى اهل خود و مالى كه داشت ، برداشت و روى به مصرنهاد و چون به وادى ايمن رسيد، شبى تاريك بود و راه مخوف (406) و هوا سرد وباران مى باريد. صفورا دختر شعيب فرياد برآورد كه درد وضعحمل مرا مى رنجاند. موسى خواست كه آتشى برافروزد. هر چند كه سنگ بر آهن مى زد،آتش ‍ بيرون نمى آمد. نايره صلابت (407) موسى شعله زدن گرفت . سنگ و آهن برزمين زد. از آنجا آواز آمد كه اى موسى ! ما بازداشتگان تو نه ايم . آتش جز به فرمانخداى تعالى بيرون نيايد. هر آتش كه در عالم است امشب فرو نشانده اند. موسى متحيرفرو ماند. از دور آتشى در نظرش آمد كه : انس من جانب الطور نارا(408). پس دويدن گرفت . آواز آمد كه اى موسى ! كجا مى رويد؟ گفت : من نمى روم(مرا مى برند و من نمى دوم ) مرا مى دوانند. بيت :
به هر كويى مرا تا كى دوانى
ز هر زهرى مرا تا كى چشانى
گهى تابوتم اندازى به دريا
گهى بر تخت فرعونم نشانى
گه از مصرم سوى مدين فرستى
گه از مدين به كوه طور خوانى
گه از بهر شعيب و دختر او
مرا ده سال فرمايى شبانى
شبانى را كجا اين قدر باشد
كه تو بى واسطه وى را بخوانى
پس آنگه بر كنار طور سينا
شراب الفت و صلم چشانى
فلما اتيها (409). چون موسى برابر آتش آمد، درختى ديد از پايانتا به سر سبز، از او آتش سفيد افروخته . آواز تسبيح فرشتگان شنيد، نور عظيم ديد.بترسيد، به تعجب فرو ماند. پادشاه عالم ، دلش را قوى گردانيد. آواز آمد كه : انا ربك فاخلع نعليك (410)؛ من خداوند توام ، نعلين از پاى خود دو ركن كهتو به وادى مقدسى ؛ تا بركت اين وادى به قدم تو برسد.اهل اشارت گفته اند: نعل كنايت است از اهل ، يعنى :دل را از شغل اهل و ولد فارغ كن . و انا اخترتك (411) من تو رابرگزيدم . بشنو و گوش فرادار آن را كه به تو وحى مى كنند: اننى انا اللهلا اله انا فاعبدنى و اءقم الصلوة لذكرى (412) منم خدايى كه جز من خدايىنيست ، مرا بپرست و در عبادت من كسى را شريك مگردان . نماز پاى دار براى ياد كردن من. مرا به ديگرى مياميزى تا ياد كنم ترا به مدح و ثناى تو. و گفته اند: معنى : اءقم الصلوة لذكرى ، آن است كه هر گاه تو را نماز گذشته ياد آيد كهنگزارده اى ، آن را بگزار. (و التقدير: لذكر صلواتى ، فحذف المضاف ، بياناين تاءويل ، قول رسول صلى الله عليه و آله است كه : من نسى صلاة او نام عنهافليصلها اذا ذكرها (413). يعنى : هر كه را نماز فراموش شود يا در خوابشود از آن نماز، هر گاه كه يادش ‍ آيد، بايد كه آن نماز را بگزارد).
القصه پادشاه عالم گفت : و ما تلك بيمينك يا موسى (414)؛ چيستآنكه به دست راست تو است اى موسى !؟ گفت : عصا و چوب است . گفتند: سؤال از براى آن كرد تا موسى را انسى پديد آيد با سخن حق تعالى . گفت : اين را چهكنى ؟ گفت : بر آن تكيه كنم در وقت رفتن و در وقت استراحت و برگ از گفته اند كه :هيبت بر موسى مستولى (415) شد. زبانش از سخن منقطع (416) گشت . اين سخن برسبيل اجمال (417) گفت . ابن عباس گفت : حاجتهاى وى آن بود كه در راه با وى سخنگفتى تا انيسش ‍ بودى و هر جا كه طعام نداشتى بر زمين زدى ، آنچه وى را بايستى ازقوت و طعام آن روز از زمين برآمدى و چون تشنه شدى بر سنگ زدى ، چشمه اى آب از وىبرجوشيدى و چون در آفتاب بودى در زمين فرو زدى ، درحال شاخ بكشيدى و برگ بياوردى و سايه كردى و هر ميوه كه وى را آروز بودى ، از اوپديد آمدى و چون موسى بخفتى او را شبانى گوسفندان بداشتى و چون به چاهى رسيدىكه دلوش نبودى به چاه فرو گذاشتى ، دراز شدى و آن شعبها دلوى شدى تا آببياوردى و در شب تاريك به زمين فرو زدى ، مانند دومشعل روشنايى از او بتافتى . اينست معنى : ولى فيها مآرب اخرى (418). پس پادشاه عالم موسى را گفت : القها(419)؛ اين عصا را بينداز.(موسى ) بينداخت .
مارى گشت بزرگ ، سنگ فرو مى برد و درخت مى شكست و به هر طرفى مى شتافت .موسى بترسيد. حق تعالى گفت : بگير وى را و مترس ‍ موسى چون اين سخن بشنيد چناندلير شد كه دست در مار زد و او را برگرفت .
اهل اشارت گفته اند: چون موسى عصا بينداخت و مارى گشت ، موسى بترسيد و از وىگريختن آمد. حق تعالى گفت : اى موسى ! اين نه آن است كه مى گفتى : هىعصاى ؟ ديدى كسى را كه از عصا و چوب دست خود ترسد و گريزد؟ گفت :بار خدايا! اين چه حالت است ؟ گفت : اين از براى آن است كه گفتى : بر او تكيه كنم تابدانى تكيه و اعتماد جز بر من نبايد كرد. آنگه حق تعالى وى را پيغمبرى داد و گفت :به نزديك فرعون شو، او را دعوت كن كه طاغى شده است و پاى از حد خود فراتر نهادهاست .
و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه (420) پادشاه عالم موسى راخبر داده بود و وعده كرده بود كه او را كتابى دهد كه حجتى باشد ايشان را و ذكرى وشرفى در ميان ايشان . چون وقت آمد قوم موسى تقاضا كردند. حق تعالى تورات بهموسى فرستاد. گفتند: ما چه دانيم كه اين كلام خداست يا كلام بعضى از بشر؟ ما را خودببر تا كلام حق بشنويم و بدانيم كه اين سخن حق است . موسى عليه السلام به دستورىحق از ششصد هراز مرد كه قوم وى بودند، هفتاد هزار اختيار كرد و از آن هفتاد هزار هفت هزار واز آن هفت هزار، هفصد و از آن هفصد، هفتاد را اختيار كدر: و اختار موسى قومه سبعينرجلا لميقاتنا(421)، ايشان را با خود ببرد. ميان موسى و آن جماعت هفتاد حجابپديد آمد. موسى در اندرون حجابها و ايشان در بيرون . حق تعالى با موسى سخن گفت .موسى از حجاب بيرون آمد. گفت : سخن حق شنيديد؟ گفتند: كلامى شنيديم ، نمى دانيم كهسخن كه بود. ما را همان شك باقى است و زايل نشود تا خداى را معاينه (422) نمىبينيم : لن نؤ من لك حتى نرى الله جهرة (423)، موسى گفت :خداوندا! تو مى دانى كه اينان چه مى گويند و اين آن است كه حق تعالى از آن خبر داد كه: يسئلك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء فقد ساءلوا موسى اكبر منذلك فقالوا ارنا الله جهرة (424) . موسى از براى قوم خود گفت : رب ارنى انظر اليك (425)، جواب آمد كه لن ترانى توهرگز مرا نبينى . و لكن انظر الى الجبل ؛ وليكن در كوه نگر - و آنكوهى بود از جمله كوهها بزرگتر و بلندتر - اگر بر جاى خد بماند و طاغت تجلى ونور من آرد، مرا توانى ديد. فلما تجلى ربهللجبل جعله دكا و خر موسى صعقا (426): چون تجلى كرد و نور عرش ظاهرشد، كوه پاره پاره شد موسى بيهوش شد و بيفتاد.
وهب منبه گفت : چون موسى سؤال رؤ يت كرد، ابرى برآمد و رعد و برقى برخاست و حقتعالى فرشتگان آسمان را گفت : برويد بر موسى اعتراض كنيد تا چرا اين سؤال كردى ؟ فرشتگان روى به موسى نهادند از چهار جانب كوه ، از هر جانب چهار فرسنگبگرفتند. فرشتگان هر آسمانى بر صورتى ديگر با هيبتى و عظمتى كه موسىنتوانست كه در ايشان نگاه كند. آورده آن كه فرشتگان آسمان ششم كه فرو آمدند ايشاناز آتش بودند، در دست هر يكى درختى از آتش همچون درخت خرما. موسى را خوف از حدگذشت . گفت : بار خدايا! بنده ات پسر عمران را فرو مگذار. پادشاها! ندانم تا از اينميدان جان به كناره برم يا نه ؟ اگر بروم بسوزم و اگر بايستم ، بميرم . بيت :
به درياى در افتادم كه پايانش نمى بينم
به دردى مبتلا گشتم كه درمانش نمى بينم
خداوندا! يار من باش و به لطف خويش مرا درياب . بيت :
هر كه را يارش تو باشى خوار نيست
هر كه را لطف از تو باشد زار نيست
روح را در كوى امرت جاى هست
عقل را با سر حكمت كار نيست
عاشقان مفلس بى مايه را
در غمت جز ديده دربار نيست
درد خود دارند اندر راه عشق
هر كه از ياد تو برخوردار نيست
پادشاه عالم فرشتگان آسمان هفتم را گفت : حجاب برداريد و اندكى از نور عرش بهموسى نماييد. ايشان حجاب برداشتند: فلما تجلى ربه للجبل (427)و از نور عرش اندكى - ماشاءالله - ظاهر كردند و نور بر كوه تافت ، كوه پاره پارهگشت و هر سنگى و درختى كه پيرامون آن كوه بود، گردى شد و آتشى درآمد و آن هفتادكس را كه ديدار خواسته بودند، بسوخت . موسى بيهوش بيفتاد، چندان كه پنداشتى روحاز تنش ‍ برفته است كه : و خر موسى صعقا ، پس حق تعالى به لطفخود او را دريافت : فلما افاق ، چون با هوش آمد، گفت : بار خدايا!توبه كردم و ايمان از سر آوردم و من اولين كسانى ام كه ايمان آوردند. بدانكه ترانتوان ديدن . اى عجب ! موسى نه از قبل (428) خود بلكه از زبان آن گروه نادان سؤال رؤ يت كرد، جواب به نص قرآن : لن ترانى (429) آمد وحال بر اين جمله رفت كه شنيدى .
موسى بى هوش بيفتاد، كوه پاره پاره شد، آنها به صاعقه بسوختند. ندانم آنجا كهديدار حقيقى باشد كى تواند ديد و كى بماند؟ و لن نفىمستقبل را بود و قيامت ، مستقبل است . پس در قيامت نيز نتوان ديد. و ديگر: رؤ يت را بهاستقرار جبل معلق كرد و استقرار نبود. پس رؤ يت نيز نباشد.
كه : قلب المؤمن بيت الله (430) موسى چون از مناجات فارغ شد، حقتعالى گفت : يا موسى انى اصطفيتك على الناس ‍ برسالاتى و بكلامى (431). اى موسى ! من تو از بر اهل زمان تو برگزيدم و اختيار كردم : با آنكهتو را رسول خود كردم و تو را به سخن گفتن با خود مخصوص گردانيدم ، آنچه تو رادادم از شرف نبوت و حكمت شريعت و موعظت ، بستان و بر اين نعمت از جمله شاكران باش ‍و بر دوستى محمد صلى الله عليه و آله و آل محمد عليه السلام باش . گفت : خداوندا!محمد صلى الله عليه و آله كيست ؟ گفت : آن كه نام او بر ساق عرش نوشته ام پيش ازآنكه آسمان و زمين را آفريدم به دو هزار سال . او پيغمبر من است ، و صفى من است ، و حبيبمن است از جمله خلقان (432)، وى را دوست تر دارم . موسى گفت گفت : خداوندا! چون محمدصلى الله عليه و آله نزد تو اين منزلت دارد هيچ امت باشد كه از امت او فاضلتر باشد؟گفت : اى موسى ! فضل امت او بر امت ديگران همچوفضل من است بر جمله خلقان . موسى گفت : خداوندا! را از امت محمد صلى الله عليه و آلهگردان و كاشكى من ايشان را ديدمى . گفت : تو ايشان را نبينى اما اگر خواهى آواز ايشانتو را بشنوانم . گفت : مى خواهم . حق تعالى گفت : اى امت محمد! آواز آمد از صلبهاىپدران و رحمهاى مادران كه : لبيك ، لبيك ، اللهم لبيك حق تعالى گفت : اىامت محمد! ان رحمتى سبقت غضبى (433) . رحمت من سابق شد بر غضب منو عفو من پيشى گرفت بر عقاب من . شما را بدادم پيش از آنكه از من خواستيد، اجابت كردمپيش از آنكه بخوانيد، و بيامرزيدم پيش از آنك از من عاصى شديد. هر كه روز قيامت آيداز شما و گواهى داده باشد كه من يكى ام و محمد صلى الله عليه و آله بنده ورسل من است و على مرتضى عليه السلام ، وصىرسول من است ، وى را به بهشت فرستم اگر چه گناهش بيشتر از كف دريا بود. و ذلكقوله : و ما كنت بجانب الطور اذ نادينا(434) .

شكر داوود 

داوود پيغمبر عليه السلام گفت : خداوندا! نعمت تو بر من چند است تا كه شكر آن گذارم .گفت : اى داوود! نعمت من بسيار است اگر خواهى كه شكر همه نعمتهاى به جاى آورى ،نتوانى . گفت : اى داوود! نفس ‍ فروگير.
داوود نفس فرو گرفت ، بيم آن بود كه هلاك شود.جبرئيل آمد و گفت : اى داوود! اگر همه دنيا از آن تو باشد و گويند: ثلثى بده تابگذارم كه نفس ‍ برآرى بدهى ؟
گفت : بدهم . گفت : اگر نيمى خواهند؟ گفت : بدهم . گفت : اگر همه خواهند؟ گفت : بدهم .
گفت : در شبانه روزى بيست و چهار هزار نفس است ، هر يكى نعمتى است از نعمتهاى حقتعالى . بنگر تا عجز خود بدانى و شكر نعمت چنانكه بايد نتوانى اما چون دانى كهنعمت از اوست و حديث آن كنى ، شكرش كرده باشى .


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation