بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان باستان, آیة الله حسین نورى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BASTAN01 -
     BASTAN02 -
     BASTAN03 -
     BASTAN04 -
     BASTAN05 -
     BASTAN06 -
     BASTAN07 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بدن فرعون ، مايه عبرت آيندگان

((منفتاح )) پسر رامسيس دوم ، فرعون زمان موسى (ع ) است ، اين فرعون همان است كهموسى و هارون براى دعوت و ارشادش از طرف خدا ماءمور شدند(47)اين همان است كهادعاى خدائى مى كرد و همواره با موسى مبارزه مى نمود.
تا آن هنگام كه دنبال موسى و بنى اسرائيل (كه موسى آنانرا ازچنگال فرعون خارج كرده از مصر بيرون مى برد) با سپاه بيكران خود از شهر بيرونرفت و سرانجام او و سپاهش در درياى احمر، غرق شدند ولى خداوند بدن فرعون را براىعبرت ديگران ، به كرانه دريا افكند(48).
چنانكه در قرآن مى خوانيم : ((امروز بدن ترا به بيرون مى افكنيم تا براى آيندگانمايه عبرت باشد.))(49)
از معجزات قرآن كريم اينكه : همانگونه كه فرموده ، بدن فرعون مايه عبرت آيندگانشده است .
توضيح اينكه : بدن منفتاح (فرعون موسى ) در اقصر (در سرزمين مصر) كشف شده و هماكنون در موزه مصر موجود است .
مفسر معروف طنطاوى در تفسير آيه مذكور (يونس - 92) در جلد ششم تفسير خود صفحه78 مى نويسد:
بسال 1900 ميلادى با حضور عده اى از دانشمندان حفارى باستان شناس ، تابوتفرعون را گشودند، و بدنش را (كه در ميان موميائى بود) از تابوت بيرون آوردند،طول قامت او از فرق سر تا پا يك متر و 62 سانت بود، و عرض بدن در قسمت شانه 40سانت بود.
مردى بنام ((هوارد كارتر)) پس از 32 سال تفحص و تلاش در نقاط مصر، بدن فرعونرا كشف كرد.
آرى شايد عبرتى از اين بالاتر نباشد كه فرعون يعنى آن كسى كه آوازه قدرت وشوكتش به عرش فلك رسيده بود، و خود را خداى بزرگ زمين مى دانست ، بدنش هزارانسال بهمان وضع در ميان موميائى بماند، و مردم هر زمان به موزه مصر بروند، و بدنبى حركت او را بنگرند، و درس عبرت بگيرند، از اين رو كه همين شخص آنچنان سرمستغرور بود كه ادعاى خدائى مى كرد و مردم را به دور خود جمع نموده و فرياد مى زد: منپروردگار شما هستم (50) ولى اينك همانطور كه مردم را تحت فشار استعمارش قرارداده بود، هزاران سال است بدنش در ميان فشار موميائى قرار گرفته و مايه عبرت مردمشده است .

به مصر رفتم و آثار باستان ديدم
بچشم آنچه شنيدم زداستان ديدم
بسى چنين و چنان خوانده بودم از تاريخ
چنان فتاد نصيبم كه آنچنان ديدم
گواه قدرت شاهان آسمان درگاه
بسى ((هرم )) ز زمين سر به آسمان ديدم
تو كاخ ديدى و من خفتگان در دل خاك
تو نقش قدرت و من نعش ناتوان ديدم
تو تخت ديدى و من بخت واژگونبر تخت
تو صخره ديدى و من سخره زمان ديدم
تو تاج ديدى و تخت رفته بر تاراج
تو عاج ديدى و من مشت استخوان ديدم
تو عكس ديدى و من گردش جهان برعكس
تو شكل ظاهر و من صورت نهان ديدم
تو چشم ديدى و من ديده حريصان باز
هنوز در طمع عيش جاودان ديدم
تو سكه ديدى و من در رواح سكه ، سكوت
تو حلقه من به نگين نام بى نشان ديدم
ميان اينهمه آثار خوب و بد به مثل
دو چيز از بدو از خوب تواءمان ديدم
يكى نشانه قدرت يكى نشانه حرص
دو بازمانده زديوان خسروان ديدم

آيا ديوار چين به پديد آورندگانش پناه داد؟!

وه ...!! براستى گاهى كه انسان تاريخ را ورق مى زند، با ملاحظه بعضى از فرازهادر شگفتى فرو مى رود، براى اينكه شاهدى در اين مورد ارائه دهيم ، موضوع ديوار چين رااز تاريخ بيرون مى آوريم و در اين باره مى انديشيم :
بلندى اين ديوار از 9 تا 12متر است .
عرض پايه آن 10 متر است .
طول ديوار به عقيده چينى ها، چهار هزار كيلومتر (670 فرسخ ) است !
در فاصله هر چند متر، برجى بر روى ديوار به منظور دفع دشمن و حفظ تسلطكامل بر كشور پهناور چين بنا گرديده است .
اين ديوار از ((آن تونك )) واقع در قسمت علياى خليج ((لياتوتونك )) شروع شده ومانند حصار دايره اى ، گردش كرده و در نزديكى بندر فعلى ((يونك ينك )) به دريامتصل شده و باز از آنجا شروع شده و از شمال پكن به دو قوس تقسيم شده و كشورى رادر درون خود قرار داده است ، و در نزديكى رود زرد دو قوس يكديگر را قطع كرده و در يكرشته به ساحل رود زرد در مغرب چين ، پايان يافته است .
اين ديوار در عبور خود از كوههائى كه در 3 هزار متر ارتفاع دارد و از دره هاى عميق نشيب وفراز گرفته است .
ديوار مذكور داراى دو دروازه است ، يكى از آنها طرف چين فعلى كه اختيارش بدست چينى هااست قرار گرفته و ديگرى سمت ((تون كن )) كه در اختيار تون كنى ها است مىباشد(51)
عجيب اينكه : در مدت ساختمان اين ديوار، چهارصد هزار كارگر تلف شده اند و تنهاپانصد هزار نفر ماءمور ساختمان سنگرهاى آن در مدت دهسال بوده اند. براى حفظ آن ديوار، تا چندىقبل يك ميليون نفر سرباز، دست به كار حفاظت و حراست بودند.
و در تقويمهاى چينى ، فرمانى كه در آن زمان بوده ، ترسيم شده و متن فرمان اين است :((اگر ميخى لاى درز سنگى ، قابل كوبيدن باشد گردن سازنده آن قسمت بايد قطعشود)). (52)
آنانكه با ساختن چنين ديوارى - گرچه تواءم با تلف شدن هزاران بينوا باشداحساسآرامش و پناه مى كردند، اينك آيا مى توانند جلو حشره كوچكى را كه از سوراخ بينيشانبالا مى رود بگيرند؟ آرى حتى يك حشره كوچك فرمان آنها را نمى برد، اين است وضعدنيا، روزگار قدرتها چقدر زود سپرى مى شود؟(53)


نگاهى به تخت جمشيد اقامتگاه سلاطين

يكى از بناهاى بسيار عظيم و باشكوه كه براى ساختن آن نيروهاى زيادى مصرف شده ، ومصالح ساختمانى بسيار عظيم و فوق العاده در آن بكار رفته و شايد ده هاسال براى ساختن آن ، معماران و كارگران زيادى بطورى پيگيرمشغول بوده اند، بناى ((تخت جمشيد)) است .
تخت جمشيد همانگونه كه از آثار آن (در 57 كيلومترى شيراز) پيدا است ، از لحاظ عظمتبنا و زيبائى آنچنان باشكوه است كه هر بيننده را به حيرت مى آورد، و انسان را در اينفكر فرو مى برد كه معناى آن چيست ؟ و چرا آنهمه گنجها و رنجها نثار آن شده است ؟!
ما وقتى به اين واقعيت پى مى بريم ، كه سفرى به تخت جمشيد كنيم و از نزديكتالارهاى عظيم و كاخهاى بزرگ و سردرها و پلكانها و دالانهاى آن را ببينيم .
كورش كبير سر سلسله پادشاهان هخامنشى ، نخستين پايتخت خود را در چمنزارهاى پهناورپاسارگاد(54) بنا نهاد، او در پاسارگاد كاخهاى بزرگ ساخت كه اكنون جزستونهاى آن چيز ديگرى باقى نمانده است .
گسترش سريع امپراطورى هخامنشى باعث شد كه پايگاه ديگرى درست شود، وقتى كهداريوش كبير(55) سومين پادشاه هخامنشى روى كار آمد، به بناى شهر ديگرى بهعنوان پايتخت دست زد كه اكنون آن را ((تخت جمشيد)) مى گويند، و يونانيان آنرا((پرسپوليس )) خوانده اند، داريوش ‍ و سپس پسرش خشايارشا، در اين شهر كاخهاىباشكوه ساختند كه اينك آثار آنها بخوبى نمايانگر عظمت آن كاخها است .
بناى تخت جمشيد بسال 518 قبل از ميلاد شروع شده است ، اين بناى عظيم باستانى پساز دوره هخامنشى چندان مورد توجه نبود تا آنكه كاوشهاى علمى و گسترده در اواخر قرن15 ميلادى در مورد اين ((بنا)) شروع شد، و از اين تاريخ به بعد بود، مردم جهانمتوجه اين آثار عظيم شدند.
اينك براى پى بردن به عظمت اين بنا كافى است كه به طور فهرست ، به ذكر آثار ومشخصات آن بپردازيم .
قسمتهاى مختلف تخت جمشيد از اين قرارند:
1 - پلكان ورودى .
2 - دروازه خشايارشا معروف به دروازه همه ملتها.
3 - پلكان شمالى آپادانا(56).
4 - آپادانا.
5 - پلكان شرقى آپادانا.
6 - تالار شورا.
7 - كاخ داريوش (تالار پذيرائى ).
8 - كاخ خشايارشا(تالار پذيرائى ).
9 - تالار صد ستون يا تالار تخت .
10 - دروازه ناتمام .
11 - 12 - 13 - منطقه نظامى .
14 - تالار صد ستون .
15 - تالار 99 ستون .
16 - خزائن شاهى .
17 - جبهه جنوبى صفه مشرف به دشت (57).
صفه (58) تخت جمشيد در حدود 450 متر درازا و 300 متر پهنا و تقريبا 18 متر ارتفاعدارد.
صفه را حصارى مستحكم در ميان گرفته ، و در گوشهشمال غربى آن ، پلكان تاريخى 106 پله اى به عرض تقريبا 8 متر واقع است كه بهدروازه خشايارشا منتهى مى شود، اين دروازه داراى سه درگاه هر كدام به ارتفاع 11 متراست كه به جانب غرب و شرق و جنوب باز مى شوند، درگاه جنوبى رو به تالارى استكه از آنجا به كاخ آپادانا مى توان رسيد.
آپادانا كاخ بزرگ مربع شكلى است به ضلع 85 متر با 36 ستون ، دو راه پله ، يكىدر شمال و ديگرى در مشرق آپادانا قرار دارد، كه با نقوش خراج (ماليات ) آوران تزيينشده است . در گوشه جنوب شرقى آپادانا، ((تالار شورا)) واقع است كه پلكان ورودىآن با نقوش برجسته ، تزئين شده است .
سه درگاه تزئين شده و تالار مربع شكلى با چهار ستون ديده مى شود، و در مغرب((تالار شورا)) قسمتى است كه به علت خرابى زياد كه به آن راه يافته ، ناشناختهمانده است .
و باز در سوى مغرب كاخ داريوش ، به نام ((كاخ تچر))، تالارى با درگاههاى تزئينشده ، ايوان و تعدادى اطاقهاى كوچك واقع است .
در جنوب اين سه بنا، كاخ خشايارشا كه ساختمانش از لحاظ نقشه شبيه به كاخ تچراست با بالكونى مشرف به دشت قرار دارد، از آنجا پلكانى به حرم منتهى مى شود كهشامل ساختمانهاى هم شكل و درگاههاى تزئين شده و دالانى است ، اين بناها با ((خزانهشاهى )) مركب از چندين تالار هم شكل ، تمام قسمت جنوبى صفه راتشكيل مى دهد.
گوشه شمال شرقى صفه ، بيشتر به تالار تخت خشايارشا و يا كاخ صد ستون ،اختصاص دارد، كه داراى سر در بزرگ ، حياط! دالان و تزئينات بسيار بوده و از آنهافقط پايه هاى ستونها برجاى مانده است .
در مشرق صفه ، تالارى است ، داراى ايوان ، و در جنوب تالار چندين اطاق ديده مى شود،بيرون صفه در ضلع جنوبى ، مقبره ناتمام داريوش سوم (331 - 336 ق .م ) قرار دارد،و در شمال غربى آثار پنجره اى با نقوش ‍ برجسته و نزديك آن ، پايه و ستونهائىكه شايد بقاياى معبدى از عهد سلوكيها باشد ديده مى شود، و درشمال شرقى ، سردرى با تزئينات و در جنوب ، پايه ستونها، استخر و آثار يك كاخبا دالان و كتيبه اى از خشايارشا به سه زبان وجود دارد.
اين ترسيم و دورنمائى فشرده و مختصر از تخت جمشيد بود، مجسمه ها و عكسهاى مختلف وتزيينها و نقش هاى برجسته و ظريف كاريها، هر يك نياز به شرحهاى مفصلى دارد(59)با توجه به اينكه آنچه گفته شد، از بقايا و خرابه هاى آنست و به اصطلاح يكى ازهزار مى باشد.
آنچه كه در اينجا لازم به تذكر است اين است كه درباره اين بناى عظيم هر كسى يكنوعمى انديشد و قضاوت مى كند، فعلا آنچه ما در اينجا درصدد آن هستيم ، عبرت از نكاتتاريخى است ، عبرت از اين نظر كه آيا ساكنان اين تالارهاى سنگى و عظيم و صاحباناين همه تزئينات و نقش ها و آنهمه تجملات چه مقدار از زمان در اين تالارها ساكن بودند؟و با اين همه گنجها و وقتها كه صرف آن شده آيا براى صاحبانش ، اقامتگاه هميشگىبود؟ يا عاريه اى ؟ آرى آنچه كه جاويد و باقى مى ماند، عدالت و معنويت است خود حديثمفصل بخوان از اين مجمل .

جمشيد كو سكندر گيتى ستان كجا است
آن حشمت جلال ملوك كيان كجا است ؟
تاج قباد و تخت فريدون نگين جم
طبل سكندر و علم كاويان كجا است ؟
اين بانك از مزار سكندر رسد بگوش
دارا چه شد سكندر گردون مكان كجا است ؟
واكرده است طاق مدائن دهن بدام
فرياد مى كشد كه انوشيروان كجا است ؟
گردد زگنبد هرمان اين صدا بلند
آنكو بنا نهاده مرا در جهان كجا است ؟
گر بگذرى بخيمه سلجوقيان بگوى
سنجر چگونه گشت و ملك شاهيان كجا است ؟
ايدل رهت بخاك سپاهان اگرفتد
آنجا سؤ ال كن كه الب ارسلان كجا است ؟
فردا است بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شيرين زبان كجا است ؟

ايوان مدائن يا آينه عبرت

يكى از بناهاى نمونه و بسيار پر شكوه ايران قديم ، ((ايوان مدائن )) است ، كه امروزخرابه آن نزديك بغداد قرار دارد و از قلمرو حكومت ايرانيان خارج شده است .
اين ايوان و تالار عظيم و بى نظير، نمايانگر عظمت تمدن شهر مدائن پايتخت ايران قديممى باشد، كه بر اثر استحكام و استوارى ساختمان آن ، تاكنون در وسط خرابه هاىشهر مدائن باقى مانده و قرنها در برابر باد و باران وعوامل ويرانى ، همچنان ايستادگى كرده است .
به عقيده جمعى از مورخين اين بناى عظيم را شاپور دوم (نهمين پادشاه ساسانى ) در حدودقرن چهارم ميلادى ساخته است و مدت بيست و اندىسال ، ساختن آن طول كشيده است .(60)
ولى بنابر معروف ، در زمان شاهان ساسانى ، به عظمت و آبادى شهر تيسفون (مدائن )افزوده گشت ، به طورى كه يكى از شهرهاى بزرگ جهان گرديد، خسرواول انوشيروان (61) در اين شهر كاخى بزرگ ساخت ، اين كاخ ((كاخ سفيد)) نام داشت، ايوان مدائن يا طاق كسرى خرابه همان كاخ بزرگ است ، اما ايوان شاپور ايوان ديگرىبوده كه منصور عباسى آن را خراب كرده است .
سبك ساختمان پر شكوه اين ايوان ، از نظر معمارى و مهندسى به قدرى جالب و چشمگيراست كه با آن همه قدمت و عدم توجه در نگاه دارى آن ، هنوز با تالارهاى مهم فعلى جهان ازنظر استحكام برابرى مى كند.(62)
نماى خارجى اين كاخ را با آجر ساخته بودند ولى ستونها و كنگره هاى آن پوشيده ازورقهاى مس بود كه به طلا و نقره اندود شده بود.
در داخل كاخ تخت سلطنتى ساسانى قرار داشت ، در بالاى تخت تاج شاهى آويخته شدهبود.
فرش اين بارگاه قالى بزرگى بود كه بيش از 350 مترطول داشت و قالى بافان ايرانى ، آن را از ابريشم و گلابتون و تارهاى طلا و نقرهبافته بودند، اين قالى را مورخان ، ((بهارستان كسرى )) ناميده اند.
پس از 700 سال كه تيسفون ، پايتخت ايران بود، اين شهر در زمان خلافت عمر به دستعربها افتاد، در اين زمان آن قالى نفيس پاره پاره شد، از آن پس ‍ مقدمات ويرانى شهرتيسفون و ايوان كسرى شروع شد و امروز، جز خرابه طاق كسرى اثرى از آن شهربزرگ و تاريخى بجاى نمانده است .
مطابق تحقيقات دانشمندان و مورخان ، ديوارهاى ايوان و كتيبه هاى آن با ظريف تريننقاشى ها مزين بوده و مقدار طلاى خالصى را كه براى طلاكارى اين ايوان در آنزمان بهكار برده اند، اگر با پول امروز حساب كنيم از چند ميليون تومان تجاوز مى كند، نقاشىهائى كه در داخل ايوان ترسيم گرديده است ، صورت انوشيروان همراه سپاه ايران استكه به شهر انطاكيه يورش ‍ برده و آنجا را از دست سپاه روم گرفته و پرچم ايران رادر آنجا باهتزاز در آورده اند.
جالب اينكه اين ايوان در وسط شهر عظيم مدائن واقع بوده و در جلو ايوان ، ميدان وسيعىبوده است و از آخر ايوان تا لب دجله ، باغها و بوستانهاى شهر مدائن به يكديگراتصال داشته و اين امر نمايانگر يك منظره رويائى معطرى بوده است .
در دو طرف ايوان دو رشته عمارتهاى چند طبقه ، شبيه يكديگر ساخته شده كه بواسطهغرفه ها به هم متصل مى شده و همه ستونهاى آن از سنگهاى مرمر نفيس و برنز بوده است. (63)
از هنگامى كه اين ايوان پر شكوه ساكنان سرمست خود را از دست داده و جاى آن مغروران جاهو جلال و مال خالى مانده است ، كمتر كسى است كه از كنار آن گذشته و كلمات عبرتانگيزى نگفته باشد منتهى هر قدر هشيارتر به همان نسبت كلماتش هم حكمت آميزتر و عبرتانگيزتر بوده است .
روزى امير مؤ منان (ع ) به قصد سرزمين تاريخ ساز ((صفين )) براى مبارزه باقهرمانان ظلم و جنايت معاويه ، از كنار اين ايوان گذشت .
بقاياى عظيم ساختمانهاى ساسانيان را مشاهده كرد، يكى از همراهان از روى عبرت اين شعررا خواند:

جرت الرياح على رسوم ديارهم
فكانهم كانوا على ميعاد
يعنى : باد بر ويرانه هاى خانه هايشان مى وزد، گويا آنها فقط چند روزى نوبت داشتندكه در اين تالار بنشينند و نشستند و گذاشتند و گذشتند.على (ع ) فرمود چرا اين آيات رانخواندى :
((كم تركوا من جنات و عيون و زروع و مقام كريم و نعمة كانوا فيها فاكهين كذلك واورثناها قوما آخرين فما بكت عليهم السماء والارض و ما كانوا منظرين .))
((چه بسيار باغها و چشمه سارها و كشتزارها و جايگاهى ارجمند و نعمتى كه در آن شادمانبودند، بجا گذاشتند، اين چنين است رسم روزگار كه ما آنها را به قومى ديگر ميراثداديم ، آنگاه آسمان و زمين بر آنها نگريست و از مهلت دادگان نبودند))(64)
سپس فرمود:
براستى كه اينها وارث پيشينيان بودند، ولى طولى نكشيد كه ديگران وارث آنها شدند،نعمتهاى الهى را سپاسگزارى نكردند، در حال معصيت ، دنيا از آنان ربوده شد، اى مردم !كفران نعمت نكنيد تا مبادا بر شما نقمت (و بلا) فرود آيد. (65)
از جمله كسانى كه هنگام عبور از كنار اين ايوان خاطره عبرت آميز خود را در ضمن قصيده اىمجسم ساخته است ، حكيم خاقانى شروانى شاعر معروف قرن ششم است ، وى همراه كاروانحج ، هنگام مراجعت از كعبه به شروان ، وقت عبور از مدائن اين قصيده را در وقت مشاهده اينايوان سروده است :
هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان
ايوان مدائن را آئينه عبرت دان
يكره زره دجله منزل به مدائن كن
وز ديده دم دجله بر خاك مدائن ران
از آتش حسرت بين بريان جگر دجله
خود آب شنيدستى كآتش كندش بريان
گه گه به زبان اشگ ، آواز ده ايوان را
تا آنكه بگوش دل پاسخ شنوى زايوان
دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو
پند سر دندانه ، بشنو زبن دندان
گويد كه تو از خاكى ما خاك توايم اكنون
گامى دو سه بر ما نه اشكى دو سه هم بفشان
از نوحه جغد الحق مائيم بدردسر
از ديده گلابى كن دردسر ما بنشان
آرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتى
جغد است پى بلبل نوحه است پس از الحان
اين است همان درگه كو راز شهان بودى
حاجب ملك بابل هند و شه تركستان
اين است همان ايوان كز نقش رخ مردم
خاك در او بودى ايوان نگارستان
از است پياده شو بر نطع زمين رخ نه
زير پى پيلش بين شه مات شده نعمان
مستست زمين زيرا كه خورده است بجاى مى
در كاءس سر هرمز خون دل نوشروان
كسرى و ترنج زر، پرويز و به زرين
بر باد شده يكسر با خاك شده يكسان
پرويز به هر بزمى زرين تره گستردى
كردى زبساط خود زرين تره را بستان
پرويز كنون گمشد زان گمشده كمتر گوى
زرين تره كو بر گور رو ((كم تركوا)) برخوان
گوئى كه كجا رفتند اين تاجوران يكيك
زايشان شكم خاكست آبستن جاويدان
خون دل شيرين است آن مى كه دهد رزبان
زآب و گل پرويز است آن خم كه نهد دهقان
از خون دل طفلان سرخاب ، رخ آميزد
اين زال سفيد ابرو وين بام سيه پستان

از ورق گردانى ليل و نهار انديشه كن

جمعيت از هر سو سيل آسا به مسجد جامع كوفه سرازير مى شدند صحنه كاملا غير عادىبه نظر مى رسيد، و مى بايست چنين باشد، زيرا كه مردم زير چكمه ظلم بنى اميه بهستوه آمده بودند، و هر لحظه در انتظار برگشتن ورق تيره زمامداران اموى به سر مىبردند، و اينك شنيده اند كه مردى به نام ((سفاح )) يعنى خون ريز، ملقب گرديده ونامش عبدالله است و به دو واسطه ، نسبش به عبدالله بن عباس پسر عموى پيامبر اسلام(ص ) مى رسد، پرچم مخالفت بر ضد بنى اميه برافراشته و به نام او در مسجد جامعكوفه از مردم بيعت گرفته مى شود. (66)
سفاح طرفداران بسيار پيدا كرد، آنچنانكه خود را براى مقابله و نبرد با مروان (آخرينخليفه اموى ) آماده ديد، عموى خود عبدالله بن على را فرمانده سپاه بيكرانى كرد و آنسپاه را به جنگ با مروان روانه ساخت . مروان به محض اطلاع از حركت سپاه سفاح ، باتشكيل سپاه از شهر ((حران )) حركت كرده تا با سپاه دشمن مقابله كند.
اين دو سپاه در منزلگاه ((زاب )) در كنار رود آبى در برابر هم قرار گرفتند آتشنبرد درگرفت و شعله ور شد، مروان خود و سپاه خود را در معرض ‍ شكست ديد، از اينرو بامركب خود از ميان سپاه بيرون جهيد و فرار را بر قرار اختيار كرد، بسيارى از سربازاناو كه از مردم شام بودند بر اثر تعقيب سپاه سفاح ، به رودخانه كنار ((زاب ))افتادند و در آن غرق بحر فنا گشتند.(67) نكته بسيار جالب ، علت فرار مروان استكه باعث فرار لشكريان او و در نتيجه علت سقوط حكومت هزار ماهه بنى اميه گرديد و آناينكه مروان در بحبوجه گيرودار جنگ از سپاه خود جدا گشته ، در گوشه اى از بيابان ازاسبش پياده شد تا ((ادرار)) كند، در همين لحظه ، ناگهان اسب رم كرد و به طرف سپاهمروان روان گشت ، سپاهيان او چون اسب را بى صاحب ديدند، تصور كردند كه مروانكشته شده است ، ناگزير دست از جنگ كشيده و دست جمعى به طرف بيابان فرار كردند.
بعضى از ظرفا اين حادثه شگفت را با اين جمله بيان مى كند:
ذهبت الدولة ببولة
يعنى دولت و شكوه بنى اميه با يك ادرار كردن از دست رفت .
مروان پس از اين فرار همانند سگ پاسوخته ، در اطراف شهرها و روستاها، سرگردان مىگشت ، مردم كه از او و اسلافش ، جز ستم و خيانت نديده بودند، به او اعتنا نكردند و درخانه ها پناهش ندادند.
عبدالله بن على به طرف شهر ((حران )) آمد و قصر مروان را در آنجا خراب كرد، وخزائن اموال او را در آنجا غارت نمود، سپس به جانب دمشق رفت و آن شهر را محاصره كرد ووليد بن معاوية بن عبدالملك را با عده بسيارى از مردم شام كشت . سپس در تعقيب مروانبطرف نهر اردن سفر كرد و در آنجا عده زيادى از بنى اميه را كه تعدادشان بيش از هشتادنفر بود كشت .
مورخ معروف ((دميرى )) و غير او نقل كرده اند كه عبدالله فرمان داد كه فرشى بر روىكشتگان بنى اميه گستردند، آنگاه با افسران خود بر روى آن نشستند و طعام طلبيد و درهمانجا غذا خوردند در حالى كه بنى اميه در زير آنفرش ناله مى كردند و جان مى دادند،عبدالله گفت : ((اين روز جبران آن روزى كه بنى اميه حضرت ابا عبدالله الحسين (ع ) راكشتند، ولى هرگز جبران آن را نخواهد كرد.))
ارابه زمان بهمين منوال مى چرخيد، تا اينكه طبق فرمان سفاح ، عمويش ‍ عبدالله ،((صالح بن على )) را با عده اى ماءمور دستگيرى مروان كرد صالح پس از صدور اينفرمان ، با همراهان خود به تعقيب مروان پرداختند، تا آنكه وى را در قريه ((بونصر))يافتند: بى درنگ او را محاصره كردند، به نقلى اين وقت شب بود، در اثناء درگيرى ،نيزه اى به تهيگاه او زدند كه او را از پاى درآورد، در اين هنگام سرش را از بدنش جدانمودند و به زندگى كثيف و وجود پليد او خط بطلان كشيدند.
جالب توجه و عبرت انگيز، اينكه : مروان در اين بحران ، شنيده بود كه يكى از غلامانشرازى را نزد دشمن آشكار ساخته است ، زبان او را بريده و دور انداخته بود، و گربه اىآن را ديده و خورده بود، و پس از آنكه مروان كشته شد، سرش را قطع كردن و زبانش رابريدند و دور انداختند، همان گربه به سراغ آن زبان آمد و آن را خورد!(68) اين استسرانجام آنانكه درست نينديشيدند و فرجام كار را نديدند.


بياد برمكيان

جعفر جد برامكه كه ملقب به ((برمك )) بود

جعفر جد برامكه كه ملقب به ((برمك )) بود، نخست مجوس و آتش ‍ پرست بود، و در بلخ(69) سكونت داشت و عهده دار خدمتگزارى آتشكده بلخ بود، تا اينكه قوانين و احكاماسلام او را به اسلام جذب كرد و مسلمان شد، او از خاندان معروفى بود، چون پدرانش هركدام در زمان خود داراى پستهاى بزرگ بودند و به دانائى و هوشمندى شهرت داشتند.
سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفه اموى ) روزى در انجمن وزراء و امراء خودش گفت : اگرپادشاهى و قلمرو حكومت من از سليمان بن داود (ع ) بزرگتر نباشد، كمتر نيست ، با اينتفاوت كه باد و جن و وحوش و پرندگان نيز در فرمان او بودند، ولى اين فرمان براىمن نيست .
يكى از هوشمندان مجلس گفت :
مهمتر از همه اينها موضوع وزارت است و بهترين چيزى كه باعث آبادى كشور مى شود،وزيرى است كه كارگردان و هوشيار باشد، و چنين كسى ((جعفر برمك )) است كه دربلخ مى باشد، پدران او پشت در پشت همه وزير بودند، هيچكسى شايستگى وزارت تراجز جعفر ندارد.
بلخ در آن زمان يكى از شهرهاى ايران و تحت حكومت سليمان بن عبدالملك بود، سليمانبه فرماندار بلخ فرمان صادر كرد كه جعفر را به دمشق بفرست ، و آنچه جعفر خواست ،مضايقه نكن ، فرماندار فرمان خليفه را به جعفر ابلاغ كرد، و جعفر باكمال شكوه به دمشق وارد شد. (70)
به اين ترتيب برمكيان در دربار خلفاء راه يافتند و رفته رفته پسران و نواده هاىجعفر در كشور اسلامى نفوذ فوق العاده يافتند.
پسر جعفر، ((خالد)) وزير عبدالله سفاح (اولين خليفه بنى عباس ) شد و پسر خالد،((يحيى )) مدتى وزير هارون الرشيد بود.
يحيى بن خالد، چهار فرزند داشت به نامهاى :
1 - فضل 2 - جعفر 3 - محمد 4 - موسى
هر يك از اينها صاحب پستهاى عظيم و حساس كشور پهناور اسلامى شدند، به گونه اىكه رگ و ريشه مملكت در دست اينها قرار گرفت ،فضل و جعفر مدتى وزير هارون بودند. (71)
برمكيان بسيار خوشگذران بودند، و ضمنا سخاوت عجيبى داشتند و گويا علت نفوذ آنهادر ميان مردم ، سخاوت و بخشش آنها بود به طورى كه بى حساب بهقول معروف از ((كيسه خليفه )) مى بخشيدند.
از جريانهائى كه در تاريخ مذكور است ميزان اقتدار خاندان برمكى را در دربار سلاطينعباسى مى توان بدست آورد.
اينك براى نمونه :


فرزندت را داماد خليفه كردم !

شبى جعفر فرزند يحيى برمكى (وزير هارون ) در بزم نشسته و سرگرم خوشگذرانىبود ناگاه عبدالملك بن صالح پسر عموى هارون بر وى وارد شد،
جعفر از روى مستى به عبدالملك گفت :
اگر حاجتى دارى از ما بخواه تا ترا به انواع نعمتهائى كه در اختيار داريم بهره مندسازيم .
عبدالملك : ظاهرا خليفه (هارون ) از من رنجيده ،ميل دارم كه اين رنجش ‍ برطرف شود.
جعفر بى درنگ پاسخ داد:
خليفه از تو راضى شد ديگر چه نيازى دارى ؟
عبدالملك : ده هزار دينار وام دارم .
جعفر: خودم ده هزار دينار وام ترا دادم ، خليفه هم ده هزار دينار داد، ديگر چه ؟!
عبدالملك : دوست دارم پسرم ابراهيم داماد خليفه گردد، يعنى دختر خليفه ، عروس من شودتا در پرتو آن ، به مقام برترى نائل گردم .
جعفر: از طرف خليفه ، دخترش ((عاليه )) را به عقد پسرت در آوردم ديگر چه ؟
عبدالملك : چه خوب است مقام استاندارى يكى از ايالات هم نصيب فرزندم داماد خليفه گردد.
جعفر: حكومت مصر را از طرف خليفه به پسرت دادم ، ديگر چه ؟
عبدالملك كه سرشار از شادمانى بود پس از تشكر، خداحافظى كرد و از نزد جعفر رفت .
جعفر همچنان تا بامداد، سرمست عيش و خوشگذرانى بود، تا فرداى آن روز به حضورخليفه رفت .
هارون : اى جعفر! ديشب به تو چه گذشت ؟
جعفر تمام جريان شب را به عرض رساند، تا اينكه سخن از عبدالملك به ميان آورد، هارونكه تكيه بر بالش خلافت داده بود، به محض شنيدن نام عبدالملك ، راست نشست و گفت :جعفر! بگو ببينم عبدالملك از تو چه خواست ؟
جعفر: او خشنودى خليفه را خواست .
هارون : تو پاسخ او را چگونه دادى ؟
جعفر: گفتم خليفه راضى شد!
- سپس چه خواست ؟
- ده هزار دينار براى اداى وامش كه آنرا از مال خودم دادم ، و ده هزار دينار ديگر از كيسهخليفه به او بخشيدم !
- سپس چى ؟
- آرزو داشت با انتساب به خليفه بر مقامش بيفزايد، يكى از دختران خليفه را براىپسرش ابراهيم خواستگارى كردم ! يعنى عاليه را با اجازه خليفه نامزد او كردم .
- ديگر چه ؟
- او خواست ، پسرش ابراهيم داراى مقام استاندارى نيز بشود من هم با اجازه خليفه ، منصبحكومت مصر را به او واگذار كردم .
هارون پس از شنيدن اين ماجرا، تمام وعده هاى جعفر را، امضا و اجرا كرد! (تو خود حديثمفصل بخوان از اين مجمل ) (72)


نمونه اى از سخاوت فضل بن يحيى

پس از اينكه هارون الرشيد، برمكى ها را برانداخت ، قدغن كرد كه كسى نام برمكى ها راببرد، و از فضيلت آنها سخن بگويد، و اين موضوع در سراسر كشور رعايت مى شد، تااينكه بوى گفتند:
پيرمردى هر شب در كاخهاى خراب شده برمكيان مى نشيند و به مدح و تمجيد آنها مىپردازد و ورد و ذكرش ، ذكر فضائل براى برمكيان است .
هارون در خشم شد و دستور احضار او را داد، وقتى كه پيرمرد نزد هارون آمد، آثار خشم رااز سيماى هارون مشاهده كرد.
گفت : پيش از آنكه بر من آسيب برسانى به من مهلت بده كه علت مديحه سرائيم ازبرمكيان را معروض دارم .
هارون اجازه داد. پيرمرد گفت :
نام من ((منذر)) پسر مغيره شعبى است ، پدران من از بزرگان شام بوده اند، از حوادثروزگار، مستمند و بيچاره شدم ، از روى اضطرار و ناچارى بااهل و عيالم به بغداد آمدم ، آنها را در مسجد گذاشتم و خودم از مسجد بيرون آمده و درجستجوى كسى بودم تا مرا پناه دهد.
در اين لحظه ديدم ، عده اى از بزرگان با لباسهاى فاخر بجائى مى روند، از پشتسر آنها راه افتادم ، ناگاه آنها نزديك درب بسيار باشكوه رسيدند و از آنجا وارد خانهاى شدند، من به طفيل آن جماعت وارد آن خانه شدم مجلس بسيار اشرافى بود، در گوشهمجلس نشستم و از بغل دستى خود پرسيدم اينمنزل كيست ؟
جواب داد اين منزل فضل بن يحيى برمكى است كه به عنوان مجلس عقد برپا شده است .
پس از فراغ از عقد، طبقهاى طلا آوردند و نزد هر نفر يك طبق گذاردند، يك طبق طلا نيز بهمن دادند.
سپس اسناد و قباله هاى باغها و مزرعه هائى نثار كردند كه هر كسى به هر اندازه از آنهابردارد، به همان اندازه صاحب باغها و مزرعه ها خواهد شد، در اين ميان سه قباله به دستمن افتاد.
من طبق طلا را با آن قباله ها برداشتم و خواستم كه ازمنزل خارج گردم ، غلام فضل دستم را گرفت و به حضورفضل برد.
فضل به من رو كرد و گفت :
من ترا در مجلس ، غريب ديدم خواستم حالت را بپرسم .
من داستان خود را گفتم ، حتى سكونت اهل و عيالم در گوشه مسجد را نيز تذكر دادم .
گفت : ناراحت مباش ، آنچه را بخواهى به تو خواهيم داد، آن شب مرا نگهداشتند و لباسفاخر به تنم كردند، فرداى آن شب ، غلامفضل مرا به خانه باشكوه و دلگشائى برد،اهل و عيال خودم را در آنجا ديدم بسيار مسرور شدم .
از اينرو همواره ملازم برمكيان هستم و مدح آنها را مى گويم .
هارون از شنيدن اين جريان خوشش آمد، و پيرمرد را آزاد ساخت . (73)


برگشت اوضاع برمكيان

در اينكه چرا هارون بر برمكى ها غضب كرد، و تصميم گرفت كه اين خاندان را از ميانبردارد، سخنهاى فراوان گفته اند، ولى از همهقابل قبولتر اين است كه او از قدرت و نفوذ آنها براى حكومت خود، احساس خطر كرد ومقتدرترين و با نفوذترين اين خاندان ((جعفر)) فرزند يحيى بن بود، كه مى توان اورا نخست وزير هارون ناميد، ولذا در آغاز، تصميم به كشتن جعفر گرفت .
روزى يكى از ماءمورين جلادش بنام ((مسرور)) را طلبيد و او را امر كرد كه برو سرجعفر را براى من بياور مسرور نزد جعفر رفت و او را از جريان مطلع كرد.
جعفر گفت :
شايد هارون شوخى كرده است .
مسرور گفت :
نه به خدا سوگند، هارون اين فرمان را از روى جديت گفت .
جعفر گفت :
من بر گردن تو حقوقى دارم ، بخاطر آن حقوق ، امشب را بمن مهلت بده ، نزد هارون بروو بگو من جعفر را كشتم ، اگر صبح شد اظهار پشيمانى كرد كه بجا بوده و مرا نكشتهاى و گرنه آنوقت فرمان هارون را انجام بده .مسرور گفت :
نمى توانم مهلت دهم .
جعفر گفت :
پس مرا نزد خيمه هارون ببر، بار ديگر دربارهقتل من به هارون مراجعه كن ، اگر باز فرمانقتل مرا صادر كرد، در آنوقت بيا و مرا به قتل رسان .مسرور گفت :
عيبى ندارد.
مسرور و جعفر وارد محوطه كاخ هارون شدند، مسرور، جعفر را در آنجا گذارد و نزد هارونرفت و گفت :
جعفر را آوردم .
هارون گفت :
همين الان سر او را بياور و گرنه ترا مى كشم .
مسرور نزد جعفر رفت و گفت :
شنيدى فرمان قتل را.
جعفر گفت : آرى .
در اين هنگام ، جعفر دستمال كوچكى از جيبش بيرون آورد و چشمان خود را بست و گردن خودرا كشيد، مسرور سر جعفر را از بدن جدا كرد و نزد هارون برد.
به اين ترتيب جعفر در حالى كه بيش از 37سال از عمرش نگذشته بود كشته شد.
سپس هارون دستور داد، كليه اموال برمكى ها ضبط شود، و كاخ ‌هاى آنان خراب گردد، ومردان اين خاندان همه زندانى شوند، جمعى از آنان در زندان درگذشتند، و عده اى از آنهاپس از مدتى آزاد شدند.
از جمله كسانى كه در زندان درگذشت ، يحيى بن خالد، پدر جعفر وفضل ، برادر جعفر بود، و آنها كه از زندان آزاد گرديده بودند، با وضع عجيبىزندگى مى كردند(74) براى نمونه به اين دو داستان توجه كنيد.


دلاكى پسر فضل برمكى در حمام

به فضل بن يحيى برمكى كه مانند پدر و برادرانش ، در اقتدار و سخاوت ، شهره شهربود، خداوند پسرى عنايت كرد، و او جشن مفصلى به اين مناسبت بر پا نمود، مردم از شعراو غير آنها مى آمدند و در آن مجلس ‍ شركت كرده و مديحه سرائى مى نمودند و جايزه مىگرفتند و مى رفتند.
محمود دمشقى (75) مى گويد:
من هم در اين مجلس شركت كردم ، مى ديدم افراد مختلف به مجلس ‍ مى آيند، با شعر و نثربه مناسبت تولد پسر فضل داد سخن مى دهند ولى هيچيك از آنها در نظرفضل جلوه نمى كرد، در اين وقت فضل به من رو كرد و گفت :
چه مى شود كه تو نيز چند شعرى در اين مورد سروده و بخوانى .
گفتم شكوه مجلس مرا از اين كار مانع است .
گفت باكى نيست ، من هم برخاستم و اين اشعار را خواندم :

و يفرح بالمولود من آل برمك
ولا سيما ان كان من ولد الفضل
و يعرف فيه الخير عند ولادة
ببذل الندى والمجد والجود والفضل
((تولد فرزندى از دودمان برمك ، مخصوصا اگر از فرزندان((فضل )) باشد باعث خوشحالى است ، فرزندى كه در لحظه تولد از چهره او آثاربزرگوارى و بخشش و شكوه و سخاوت و فضيلت آشكار است )).
فضل از اشعار من بسيار مسرور شد، ده هزار دينار به من انعام كرد از آن وجه املاكىخريدم ، رفته رفته داراى ثروت كلانى شدم .
سالها از اين جريان گذشت ، پس از واژگونى دولت برمكيان روزى به حمام رفتم و بهحمامى گفتم شخصى را بفرست تا بدنم را كيسه بكشد، حمامى مرد زيبا چهره اى را نزدمن فرستاد، اتفاقا در آن حال در گرمخانه حمام بياد انعام برمكيان افتاده و آن اشعار راكه به طفيل آن به مكنت و ثروت رسيده بودم با خاطره ويژه اى زمزمه مى كردم .
ناگهان ديدم آن پسر بيهوش شد و به زمين افتاد، گمان كردم كه آن مرد گرفتارعارضه غشوه است ، بيرون رفتم و به حمامى گفتم .
كسى نبود كه براى خدمت من بفرستى ، اين جوان را با اينحال فرستادى ؟ حمامى سوگند ياد كرد كه مدتى است اين جوان در اين حمام دلاكى مى كند،هرگز در او اين نوع بيمارى ديده نشده است .
وقتى كه آن جوان به هوش آمد، به من گفت : گوينده آن اشعار كه خواندى كيست ؟ گفتم :خودم هستم ، پرسيد آن اشعار را براى چه كسى گفته اى ؟ گفتم : آنرا در تهنيت ولادتپسر فضل بن يحيى گفته ام ، گفت : آن پسر كه در جشن تولدش اين اشعار را خواندىاينك در كجاست ؟ گفتم نميدانم ، گفت :
آن پسر من هستم !
اين سخن دنيا را در نظرم تاريك كرد، پس از آن به بى اعتبارى و بى ثباتى اوضاعدنيا پى بردم . (76)
گرت اى دوست بود ديده روشن بين
بجهان گذران تكيه مكن چندين
نه ثباتيست به اسفند مه و بهمن
نه بقائيست به شهريور و فروردين
دل به سوگند دروغش نتوان بستن
كه بيك لحظه دگرگونه كند آئين
به ربوده است زدارا و زاسكندر
مهر سينه ، كله و مه كمر زرين


next page

fehrest page

back page