اوست :
بود و راه میرفت . گفتند چرا چراغ به دست گرفتهای ؟ گفت دنبال يك چيزی میگردم . گفتند دنبال چه میگردی ؟ گفت دنبال آدم . اسكندر بعد از آن كه ايران را فتح كرد و فتوحات زيادی نصيبش شد ، همه آمدند در مقابلش كرنش و تواضع كردند ، ديوژن نيامد و به او اعتنا نكرد . آخر دل اسكندر طاقت نياورد ، گفت ما میرويم سراغ ديوژن . رفت در بيابان سراغ ديوژن . او هم به قول امروزيها حمام آفتاب گرفته بود . اسكندر میآمد . آن نزديكيها كه سر و صدای اسبها و غيره بلند شد او كمی بلند شد ، نگاهی كرد و ديگر اعتنا نكرد ، دو مرتبه خوابيد . تا وقتی كه اسكندر با اسبش رسيد بالای سرش . همان جا ايستاد . گفت : بلند شو . دو سه كلمه با او حرف زد و او جواب داد . در آخر اسكندر به او گفت : يك چيزی از من بخواه . گفت فقط يك چيز میخواهم . گفت : چی ؟ گفت : سايهات را از سر من كم كن . من اينجا آفتاب گرفته بودم ، آمدی سايه انداختی و جلوی آفتاب را گرفتی . وقتی كه اسكندر با سران سپاه خودش برگشت ، سران گفتند عجب آدم پستی بود ، عجب آدم حقيری ! آدم |