بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 3, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و كلمه (سواء) در اصل مصدر است ، ولى در معناى صفت يعنى (متساوى الطرفين )نيز استعمال مى شود، و معناى جمله : (سواء بيننا و بينكم ) اين است كه كلمه مذكور،كلمه اى است كه تمسك بدان و عمل به لوازمش بين ما و شما مساوى است و همه ما بايد بهآن تمسك جوئيم و بنابراين توصيف كلمه به صفت (سواء)، در حقيقت توصيف بهحال خود كلمه نيست بلكه توصيف به حال متعلق آن است كه همان تمسك وعمل است ، و توجه كرديد كه عمل مربوط به معناى كلمه است نه خود آن ، همچنانكه جمعشدن نيز جمع شدن بر معناى كلمه است نه خود آن ، و اين جمله خالى از عنايتى مجازى نيست، پس در اين كلام وجوهى از عنايات
لطيف وجود دارد، يكى اينكه بايد اجتماع را به معنا نسبت مى داد و مى فرمود: بيائيد برمعناى يك كلمه و لوازم آن متحد شويم ، ولى چنين نكرد بلكه خود كلمه را به جاى معنااستعمال نمود و آنگاه كلمه را به صفت (سواء) متصف فرمود. و چه بسا مفسرينى كهگفته اند: معناى (سواء بودن كلمه ) اين است كه قرآن و تورات وانجيل در دعوت به اين كلمه متفقند و اين كلمه (توحيد) است و اگر مراد از كلمه(توحيد) باشد، و در حقيقت جمله : (الا نعبد الا اللّه ...) ازقبيل وضع تفسير صحيح و حق در موضع (كلمه سواء) و كلمه مورد اتفاق خواهد بود (ودر حقيقت فرموده : (تعالوا الى ان لا نعبد الا اللّه ...)، بيائيد به سوى اينكه غير خدارا نپرستيم )، و اين است تفسير حقيقى لفظ (كلمه ) نه تفسيرهاى ديگر، و اين است آنمعنائى كه همه انبياء بشر را به سوى آن مى خواندند، نه آن تفسيرى كه فهم هاى آلودهبه هوا و هوس ها براى آن كرده ، پس آيه شريفه بر آن جناب دستور داده كهاهل كتاب را دعوت كند به توحيد كه تفسير حقيقى كلمه است و همه كتابهاى آسمانى بداندعوت مى كند و نيز دعوت كند به اينكه از آن تفسيرهاىباطل كه براى كلمه كرده اند، يعنى اعتقاد حلول خدا در بدن مريم و فرزند گرفتن خدا واعتقاد به سه خدا و پرستش احبار قسيس ها و اسقف ها دست بردارند، و بنابراين وجه ،حاصل معناى آيه اين مى شود، بگو بيائيد به سوى كلمه اى كه ما و شما همه در آنيكسانيم و آن كلمه توحيد است و لازمه اعتقاد به توحيد دست برداشتن از شركاء است واينكه غير خداى سبحان شركائى نگيرند.
ولى جمله اى كه آيه با آن ختم شده ، يعنى جمله : (فان تولّوا فقولوا اشهدوا بانّامسلمون )، معناى اول را تاءييد مى كند، چونحاصل معناى آيه به وجه اول اين شد كه : (بگو بيائيد به سوى اين كلمه )، يعنىبه سوى اينكه نپرستيم جزء خدا را، چون مقتضاى تسليم شدن براى خدا كه همان دينخدائى است ، همين است كه جز او كسى را نپرستيم ، هر چند كه اسلام هم لازمه اى از لوازمتوحيد است ، ليكن دعوت در آيه ، دعوت به توحيد عملى است كه همان ترك پرستش غيرخدا است نه اعتقاد به تنهائى (دقت بفرمائيد).


الا نعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه


اين قسمت از آيه ، تفسير كلمه (سواء) است و سواء (يكسانى ) بشر در كلمه توحيدلازمه اسلام و تسليم شدن براى خدا است .
و مراد از جمله (الا نعبد الا اللّه ) نفى عبادت غير خدا است نه اثبات عبادت خدا، در سابقهم در معناى كلمه طيبه (لا اله الا اللّه ) اشاره كرديم به اينكه كلمه (الا اللّه )بدل است نه استثنا و لازمه بدل بودن آن ، اين است كه سياق (لا اله الا اللّه ) سياقنفى شريك باشد، نه اثبات اله ، چون قرآن كريم اثبات وجود اله و حقيقت آن را امرى مسلممى داند.
و چون سياق كلام سياق نفى شريك است - البته شريك در عبادت - و شركى كه اعتقاد بهفرزند بودن عيسى براى خدا و اعتقاد به سه خدائى وامثال آن از آن ماده منشا مى گيرد با جمله : (الا نعبد الا اللّه ) ريشه كن نمى شد، لذا بهدنبالش فرمود: (و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ...)، چون در جملهاول عبادت را تنها عبادت خدا خواند و مادامى كه عبادت از عقائد شرك آميز خالص نباشدعبادت اللّه نمى شود، بلكه عبادت اللّه و معبودى مى شود كه شريك دارد، نه عبادت اللّه، اگر چه اين عبادت به عنوان اللّه انجام شود، ليكن به خاطر اعتقاد به شرك در حقيقتسهمى از آن براى اللّه خواهد بود و اين خود عبادت غير اللّه هم هست .
و پرستشى كه فقط پرستش خدا است ، عبادتى است كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به امر خداى سبحان بشر را به آن دعوت كرده و آيه: (الا نعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه )،هم بر آن دلالت دارد و اصولا تنها روش ‍ پرستشى كه انبيا بدان دعوت كرده و خواستهاند بر تمامى پهناى مجتمع انسانى گسترش دهند، و تنها غرضى كه از اين سيره داشتند،چنين پرستشى است .
دعوت به كلمه سواء، دعوت به سير بر اساس كلمه توحيد و نفى بغى و فسادمىباشد
در بحثى هم كه در ذيل آيه : (كان الناس امة واحدة ) داشتيم ، گفتيم : نبوت انگيره اىاست الهى و نهضتى است حقيقى كه آرمانش ‍ گسترش كلمه دين است و حقيقت دين ،تعديل مجتمع بشرى در سير زندگى است كه البتهتعديل حيات فردى را نيز به دنبال دارد، (تعديل عقائد، اخلاق و اعمالش ) كه در نتيجهپيروى از آن آدمى به منزلت واقعى خود كه فطرت و خلقت خاص خودش به او داده ، مىرسد و باز در نتيجه تعديل مجتمع و صالح ساختن جو اجتماع حريت و توفيق به دستآوردن تكامل فطرى را بطور عادلانه به او مى دهند و به تك تك افراد هم در بهره مندىاز جهات حيات در آنچه فكر و اراده اش او را به سوى آن هدايت مى كند حريت مطلقه مىدهد، ولى در آنچه مضر به حال جامعه باشد آزاديش را سلب مى نمايد و در آخر آيه ، همهاين مطالب را مقيد به قيد اسلام كرده يعنى به عبوديت خداى سبحان و خضوع در برابرسيطره و سلطنت غيب .
و خلاصه مطلب اينكه : انبيا (عليهم السلام ) بشر را - چه نوعش و چه فردش - دعوت مىكنند به اينكه تك تك و مجموعشان بر طبق دعوت فطريشان - يعنى بر اساس كلمهتوحيد - سير كنند و اعتقاد به توحيد حكم مى كند به وجوب تطبيقاعمال فردى و اجتماعى بر معيار اسلام
براى خدا يعنى معيارهاى زير:
1 - تسليم خدا شدن 2 - بسط عدالت ، يعنى گسترش تساوى در حقوق حيات 3 - حريت دراراده صالحه و عمل صالح .
و اين تحقق نمى يابد مگر وقتى كه ريشه هاى اختلاف يعنى : 1 - بغى به غير حق 2 -استخدام و تحكم زورمندان از زير دستان 3 - اينكه ضعيف برده شدن براى قوى رابپذيرد، از بيخ كنده شود، پس هيچ اله بجز اللّه نيست و هيچ ربى جز او نيست و هيچحكمى جز براى خدا نيست .
نفى بغى و فساد در گفتگوهاى بين پيامبران و قوم آنان 
اين آن مطلبى است كه آيه : (الا نعبد الا اللّه و لانشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضااربابا من دون اللّه ...)، بر آن دلالت دارد و همچنين آيه زير كه مى فرمايد: (ياصاحبى السّجن ءارباب متفرقّون خير؟ ام اللّه الواحد القهّار؟ ما تعبدون من دونه الا اسماءسمّيتموها انتم و آباوكم ، ما انزل اللّه بها من سلطان ، ان الحكم الا اللّه امر الا تعبدوا الاايّاه ، ذلك الدّين القيم ) و آيه : (اتّخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه والمسيح بن مريم ، و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا، لا اله الا هو) و آياتى ديگر از اينقبيل .
كه در گفتگوهائى كه انبياى گذشته چون نوح ، هود، صالح ، ابراهيم ، شعيب ، موسى وعيسى (عليهماالسلام ) با امت خود داشتند و قرآن آنها را حكايت نموده ، از اينقبيل مضامين بسيار ديده مى شود، مانند كلامى كه از نوح حكايت نموده ، كه در شكايت ازقوم خود عرضه داشت :
(پروردگارا اين مردم نافرمانيم كردند و پيروى از كسى نمودند كهمال و فرزندش جز بيشتر شدن خسارت ، سودى به حالش ‍ نداشت ) و گفتارى كه ازهود خطاب به قومش حكايت نموده كه فرمود: (اتبنونبكل ريع آية تعبثون ؟ و تتخذون مصانع لعلكم تخلدون ؟ و اذا بطشتم بطشتم جبارين )،و گفتارى كه از صالح خطاب به قومش حكايت نموده كه فرمود:
(و لا تطيعوا امر المسرفين ).
و گفتار ابراهيم به پدر و قومش : (ما هذه التماثيل الّتى انتم لها عاكفون ، قالواوجدنا آباءنا لها عابدين ، قال لقد كنتم انتم و آباؤ كم فىضلال مبين ).
و كلامى كه خود خداى تعالى با موسى و برادرش داشته و قرآن چنين حكايتش كرده است :(اذهبا الى فرعون انّه طغى ... فاتياه فقولا انّارسول ربّك ، فارسل معنا بنى اسرائيل و لا تعذبهم ) و گفتارى كه از عيسى حكايتنموده كه به قوم خود گفت : (و لابين لكم بعض الّذى تختلفون فيه ، فاتّقوا اللّه واطيعون ).
ويژگيهاى دين فطرى 
بنابراين دين فطرى ، آن دينى است كه بغى و فساد را نفى كند و اين مظالم و خودكامگىهاى بدون حق كه ويرانگر اساس سعادت و مخرب بنيان حق و حقيقت است نپذيرد و آن راامضا نكند.
رسول گرامى اسلام هم كه (بنا به نقل مسعودى در حوادثسال دهم هجرت در كتاب مروج الذهب ) فرمود: آگاه باشيد كه زمان دور خود را زد و همانشكلى را به خود گرفت كه در آغاز خلقت داشت ، آن روز كه خدا آسمانها و زمين را آفريد،به همين معنا اشاره فرموده ، گوئى منظورش اين بوده كه مردم مانند روزگاراول خلقت ، به حكم فطرت خود برگشتند، چون سيره اسلام (در برابر خدا تسليم شدن) را در بين خود مستقر كردند.
و گفتار در آيه مورد بحث علاوه بر اينكه همه جوانب هدف نبوت را فرا گرفته ،روشنگر سبب حكم و ملاك آن نيز هست .
اما جمله : (الا نعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئا) براى اينكه الوهيت مقامى بايد باشدكه هر موجودى از هر جهتى رو به سوى او، و واله در او باشد، مقامى است كه بايد منشا هركمال در هر موجود باشد،
با همه كثرتى كه موجودات دارند و با همه ارتباط و اتحادى كه در حاجت دارند، مقامى استكه بايد دارنده هر كمالى باشد كه اشياء محتاج آن كمالند، و اين معنا با كثرت اله نمىسازد، وقتى چنين مقامى تصور دارد كه دارنده اش واحد و يكتا باشد و آن واحد مالكىباشد كه تمامى تدبيرهاى همه موجودات از آن او باشد، پس واجب است كه تنها اللّهپرستش شود، زيرا اللّه يكتا الهى كه شريك ندارد تنها او است ، و واجب است كه براى اودر عبادتش شريك نگيرد.
و به عبارتى ديگر اين عالم بطور در بسته و تمامى محتوايش ممكن نيست و تصورمعقول ندارد كه جز براى يك مقام خاضع و كوچك شود، براى اينكه اين مربوب دربستهبه خاطر اينكه يك نظام در سراسر آن حاكم است و وجود تك تك موجودات در آن بهيكديگر مرتبط است ، به جز يك رب واحد، ربى ندارد، چون به جز خالقى واحد خالقندارد.
افراد انسان ، ابعاض و اجزاى يك حقيقت هستند و خضوعوتذلل يك فرد در برابر فرد ديگر، با فطرت انسانى مخالف است
و اما جمله : (و لا يتّخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه )، از آنجا كه مى فهماندمجتمع انسانى با همه كثرتى كه در افراد آن و اختلافى كه در اشخاص آن هست روى همجزئى از يك حقيقت است و آن حقيقت نوع انسان است ، بنابراين آنچه از لياقت و استعداد كهدست صنع و ايجاد در تك تك افراد بوديعه نهاده و بطورى مساوى در بين آنها تقسيمكرده ، اقتضا مى كند كه حق حيات هم در بين افراد آن مساوى باشد و همه در بهره مندى ازآن در يك سطح باشند.
و اگر احوال افراد و استعدادشان در به دست آوردن مزاياى زندگى - كه براى همه مزيتاست و در مظاهر خاصى مصداق مزيت مى شود - مختلف است و بعضى مى توانند از اينجا وآنجا بيشتر از ديگران آن مواهب را به دست آورند، نوع انسانيت هم بايد اين حق را به اوبدهد و عقل حكم مى كند به اينكه اين حق به نوع انسانيت داده شود، اما به مقدارى كهاستعداد آن افراد درخواست آن را دارد، همچنانكه حق ازدواج و زائيدن و معالجه را به نوعانسانيت مى دهد و اين مسائل و نظاير آن را از مسائل انسانيت مى شمارد، اما حق ازدواج را بهانسان نر و ماده بالغ ، و زائيدن را بخصوص انسان ماده ، و معالجه را بخصوص انسانبيمار مى دهد.
و سخن كوتاه اينكه افراد انسان جمع شده در يك مجتمع ابعاضى شبيه به هم از يكحقيقتند، حقيقتى متشابه ، پس نبايد بعضى از اين مجتمع اراده و خواست خود را بر بعضىديگر تحميل كنند، مگر آنكه خودش هم از ديگران آن مقدار اراده و خواست راتحمل كند، و اين همان تعاون در به دست آورى مزاياى حيات است و اما اينكه همه افراداجتماع براى يك فرد و يا يك فرد براى فردى ديگر خاضع شود، بطورى كه آن فرداز بعضيت اجتماع خارج گردد و تافته اى جدا بافته شود و او را از سطح تساوىبالاتر برده ،
مسلط و مستكبر بر ديگران سازند و او بر آنان تحكم كند و خواست خود را بر سايرينتحميل نمايد، در حقيقت اين مجتمع او را رب خود گرفته ، و خواست خود را تابع خواست اوكرده و او را حاكم مطلق العنان بر خود نموده و امر و نهى او را اطاعت و در نتيجه فطرتخود را باطل و اساس انسانيت را منهدم ساخته است .
پس يك انسان فطرى به خودش اجازه چنين خضوعى را در برابر غير نمى دهد، همچنانكهيك انسان مسلمان نيز چنين اجازه اى به خود نمى دهد، براى اينكه آن كسى كه خود راتسليم امر خدا مى داند، ربوبيت را خاص معبودش مى داند و ربى ديگر سراغ ندارد وتمكين او در برابر مثل خود و اينكه اجازه دهد كسىمثل او در او تصرف كند، بدون اينكه وى در او نظير آن تصرف را كرده باشد، خودپرستيدن معبودى غير خدا و اتخاذ ربى غير خدا است .
پس روشن شد كه جمله : (و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه ) با معنائى كهافاده مى كند از دو حجت و برهان پرده بر مى دارد، يكى اينكه افراد انسان ابعاض از يكحقيقتند و دوم اينكه ربوبيت از خصائص الوهيت است .


فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون


مى فرمايد: اگر اين دعوت را نپذيرفتند استشهاد كن و آنان را شاهد بگير، بر اينكه ما(يعنى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و پيروانش ) بر دينى هستيم كه مرضى نزدخداى تعالى است و آن عبارت است از دين اسلام ، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (انالدين عند اللّه الاسلام )، تا با اين استشهاد بگو مگوها خاتمه يابد، چوناهل باطل هيچ حرف منطقى و حجتى عليه اهل حق ندارند.
و در اين تعبير اشاره اى است به اينكه توحيد در عبادت از لوازم اسلام است .


يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم ...


ظاهرا اين جمله تتمه فرمان (بگوئيد...) در آيهقبل است ، و همچنين جمله اى كه بعد از چهار آيه مى آيد و دوباره مى فرمايد: (يااهل الكتاب )، همه تتمه آن فرمان است ، يعنى تتمه سخنى است كهرسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) بايد به مردم بگويد، در نتيجهحاصل آن فرمان چنين مى شود: (پس اگر زير بار نرفتند بگو شاهد باشيد...) و(بگو اى اهل كتاب چرا بگو مگو مى كنيد...) و (بگو اىاهل كتاب چرا به آيات خدا كفر مى ورزيد...) و بگو اىاهل كتاب چرا حق و باطل را به يكديگر مشتبه مى سازيد...)،
پس همه اين آيات كلام رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) است . اين از نظر ظاهر لفظاست ، ولى از ظاهر سياق بر مى آيد كه كلام خود خدا باشد، نه كلام رسولش به اذنخدا، براى اينكه اين آيه و آيه 70 و 71 در سياقى قرار دارند كه در بين آن سياق آيه :(ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا...)، قرار گرفته ،كه مى فرمايد كسانى به ابراهيم مرتبط و نزديكند كه از او پيروى كردند، و اينپيامبر و كسانى كه به او ايمان آوردند.
محاجه بى جا و جاهلانه يهود و نصارا بر سر انتساب ابراهيم (ع ) به يهوديتونصرانيت
محاجه در ابراهيم به اين معنا است كه هر يك از دو طرف محاجه ابراهيم را از خود بداند واز طرف ديگر نفى كنند، اين بگويد: ابراهيم از ما است و از شما نيست ، آن طرف ديگر همبگويد از ما است و از شما نيست و اعتبارا هم بايد اينطور باشد كهاول منظورشان اين بوده باشد كه حقانيت خود را اثبات كنند، مثلا يهود بگويد: ابراهيم(عليه السلام ) از ما است كه كتاب آسمانى ما او را ستوده ، نصارا هم در پاسخ بگويند:نه ، ابراهيم داعى به سوى حق و خود بر دين حق بود و حق هم با ظهور عيسى ظاهر شده ،پس ‍ ابراهيم از ما است ولى اين بگو مگو در آخر به لجبازى و تعصب كشيده باشد، يهودگفته باشد: اصلا ابراهيم يهودى بوده ، و نصارا گفته باشد خير، نصرانى بوده ، بااينكه مى دانستند دين يهوديت بعد از نزول تورات بر موسى (عليه السلام ) و ديننصرانيت بعد از نزول انجيل بر عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) تاءسيس و تشريع شدهو اين دو بزرگوار بعد از ابراهيم به دنيا آمدند، پس چگونه بر سر يهودى بودن و يانصرانى بودن آن جناب با يكديگر مجادله مى كردند؟ و چگونه ممكن است ابراهيم يهودىيعنى گرونده به شريعت موسى (عليه السلام ) و يا نصرانى يعنى گرونده بهشريعت عيسى (عليه السلام ) باشد، پس اگر مى خواست ند چيزى درباره آن جناببگويند، بايد گفته باشند: ابراهيم بر دين حق بود و حنيف ازباطل به سوى حق و تسليم در برابر خدا بود، و اين آيات در همان مقام است كه آيه زيرآن را افاده نموده و مى فرمايد: (ام تقولون ان ابراهيم واسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط، كانوا هودا او نصارا؟قل ءانتم اعلم ام اللّه ؟ و من اظلم ممن كتم شهاده عنده من اللّه .


ها انتم هولاء حاججتم فيما لكم به علم ، فلم تحاجون فيما ليس لكم به علم ...


اين آيه علمى را از محاجه كنندگان نفى ، و علمى را براى آنان اثبات مى كند و آنچه را ازآنان نفى مى كند براى خدا اثبات مى نمايد، و لذا مفسرين گفته اند: معناى آيه اين استكه شما يهود و نصارا درباره ابراهيم بگو مگو مى كنيد، در حالى كه علمى به وجود او وبه نبوت او داريد و احتجاجتان در حدود آگهى هايتان عيبى ندارد، ولى چرا در آنچه علمنداريد بگو مگو مى كنيد؟ و آن اين است كه آيا ابراهيم يهودى بود يا نصرانى ؟ اين راخدا مى داند و شما نمى دانيد و بگو مگويتان در اين باره بيجا است ، و يا مراد اين است كهشما مقدارى علم و آگهى از عيسى داريد و حق داريد در اين حدود بحث كنيد، اما نسبت بهمسائل ديگر از قبيل اينكه ابراهيم يهودى بود يا نصرانى ، به خاطر اينكه اطلاعىنداريد بحث كردنتان بيجا است ، اين آن مطلبى است كه مفسرين در معناى آيه ذكر كردهاند.
و خواننده محترم توجه دارد كه هيچيك از اين دو معنا با ظاهر سياق نمى سازد، اما وجهناسازگارى معناى اول اين است كه يهود و نصارا در وجود ابراهيم و نبوتش بگومگوئىنداشتند و اما معناى دوم وجهش اين است كه محاجه اى كه در بين آنان درباره عيسى (عليهالسلام ) واقع شده ، محاجه باطلى بوده و درباره آن جناب رايى به خطا داده ، ادعايىدروغين داشتند، با اين حال چگونه ممكن است محاجه در آن محاجه در امرى شمرده شود كهدرباره آن علم و آگاهى داشته اند؟.
و كلام خداى تعالى به هر حال براى يهود و نصارا دو محاجه اثبات نموده ، از دو قسمبگو مگو خبر مى دهد: يكى در مساءله اى كه درباره آن علم داشته اند و يكى در مساءله اىكه در آن سر بى صاحب تراشيده اند، بايد دانست آن محاجه اى كه در مورد آن علم داشتهاند چيست ؟ علاوه بر اينكه از ظاهر آيه برمى آيد كه هر دو محاجه بين خوداهل كتاب بوده ، نه بين آنان و مسلمين ، چون اگر بين آنان و مسلمين واقع شده باشد لازمهاش اين است كه مسلمين در آن مساءله اى هم كه اهل كتاب داراى علم و سند بوده اند محاجه كردهباشند، و چنين محاجه اى باطل و بطلانش براى هركس روشن است .
دو محاجه اهل كتاب كدام است 
آنچه در معناى آيه مى توان گفت - و خدا داناتر است - اين است كه همانطور كه گفتيماحتجاج در بين خود اهل كتاب آنهم در مساءله اى واقع شده كه بين آنان مورد اختلاف بوده ،البته مسائل دينى مورد اختلاف يهود و نصارا بسيار است ، ليكن آنچه عمده و ازمسائل اصول دينى اين دو طايفه است ، مساءله نبوت عيسى (عليه السلام ) است كه نصارادرباره آن جناب مى گفت :
او يا خود خدا است و يا پسر خدا است و يا سومى از سه خدا است و با يهود بر سر مساءلهبعثت و نبوت او احتجاج مى كرد كه در اين مساءله داراى علم و مدرك بودند و درمقابل يهوديان بر سر انكار مساءله خدائى و پسر خدا بودن عيسى احتجاج مى كردند، وسومين خدا بودن از سه خدا كه ايشان هم در اين مساءله داراى علم و مدرك بودند، و امامحاجه و بگومگوى هر دو بر مساءله اى كه علمى به آن نداشتند همان محاجه آنان دربارهيهودى بودن و يا نصرانى بودن ابراهيم بود.
و منظور از جاهل بودنشان نسبت به آن اين نيست كه نمى دانستند تورات وانجيل بعد از ابراهيم (عليه السلام ) نازل شده ، چون هيچ عاقلى از يهود و نصارا شكنداشته كه ابراهيم (عليه السلام ) قرن ها قبل از اين دو شريعت زندگى مى كرده است ، ونيز اين نيست كه نمى دانستند كه سابق معقول نيست تابع لاحق و يا گذشتگان پيروآيندگان باشند، جمله : (افلا تعقلون ) هم با ايناحتمال مخالفت دارد، چون مى رساند به اينكه مساءله آنقدر روشن است كه كمترين توجهبراى درك آن كافى است ، پس يهود و نصارا مى دانستند وجود ابراهيم بر تورات وانجيل سبقت داشته است ، ولى از اينكه اين علمشان لازمه اى دارد، غفلت داشتند و آن اين استكه ابراهيم (عليه السلام ) نمى تواند يهودى و نصرانى باشد، بلكه بر دين خدا است، يعنى اسلام و تسليم خدا شدن .
و ليكن با اين حال يهوديان گفتند: دين حق جز يكى نمى تواند باشد، پس قهرا يهوديانمى گفتند اين دين واحد يهوديت است و قهرا ابراهيم هم يهودى بوده و نصارا نيز معتقدندبه اينكه دين حق جز يكى نمى تواند باشد، پس قهرا اين دين واحد نصرانيت و قهراابراهيم هم نصرانى بوده است ،
دين ، داراى مراتب و مراحلى بوده است و هر يك از انبياء (ع ) به منزله بكى ازآنمراحل بوده اند
و در اين ميان يك نكته را نمى دانستند، نه اينكه نسبت به آن غفلت كرده باشند و آن نكتهاين است كه اين دين واحد در تمامى اعصار و در سير تاريخى بشر يك نواخت نبوده ، بلكهبه حسب مرور زمان و موازى زيادتر شدن استعداد بشر، از ناحيه خداى تعالى كاملتر مىشده ، و اين دين واحد كه نامش اسلام است ، قبل از يهوديت و نصرانيت با شرايعى و احكامىساده تر و ساده تر بوده و دو كيش ‍ نامبرده ، دو مرحله و دو مرتبهكامل تر نسبت به مراحل قبل است (تا آنكه با آمدن قرآن دين خدا به حدكمال رسيد، و خود اعلام كرد: (اليوم اكملت لكم دينكم ...) (مترجم )).
و هر يك از انبيا (عليهم السلام ) به منزله بنيانگذار يك مرحله از آن است و هر يك از آناندر نهادن بنيان و در آنچه بر آن بنيان ساخته ، موقعيت خاص به خود را دارد، (نه مىتوان گفت عيسى (عليه السلام ) يهودى بوده ، و نه موسى نصرانى و نه ابراهيم هيچيك از اين دو).
و سخن كوتاه آنكه يهود و نصارا نسبت به اين نكتهجاهل بودند كه اگر ابراهيم موسس مرحله اى از اسلام يعنى از ديناصيل حق بود، لازمه اش اين نيست كه وقتى مرحله ديگرى از آن به وسيله موسى و عيسى(عليهماالسلام ) به نام يهوديت و نصرانيت ظهور پيدا كرد، ابراهيم هم يهودى و يانصرانى باشد، بلكه او مسلمانى حنيف بود، يعنى متصف به صفت اسلامى بود كه خودتاءسيس ش كرده بود، اسلامى كه اساس بود براى مرحله هاى بعد، يعنى يهوديت ونصرانيت ، نه متصف به خود آن دو كيش كه فرع بودند براىاصل و معقول نيست كه اصل را به فرع نسبت دهند بلكه بايد فرع را منسوب بهاصل كنند.
اسلام حضرت ابراهيم چگونه است ؟ 
در اينجا ممكن است اشكالى بشود و آن اينكه بنابراين بيان بايد ابراهيم را مسلمان نيزنخوانيم ، براى اينكه همانطور كه قبل از يهوديت و نصرانيت بوده ،قبل از اسلام هم بوده است ، و حال آنكه آيه شريفه او را مسلمان خوانده ، در پاسخ مىگوئيم مسلمان بودن غير از تابع احكام اسلام بودن است .
توضيح اينكه كلمه اسلام دو معنا دارد: يكى معناى لغوى ، يعنى تسليم شدن و يكى معناىاصطلاحى كه عبارت است از شريعت قرآن ، و اين معنائى است كه بعد ازنزول قرآن و انتشار آوازه دين محمد (صلوات اللّه على شارعه ) پيدا شده و اسلامى كه درآيه شريفه به ابراهيم نسبت داده شده ، اسلام لغوى است ، يعنى تسليم خدا شدن ، و دربرابر مقام ربوبيتش خاضع گشتن ، پس اشكال بالا ازاصل اشكالى است بيجا.
گفتيم : يهود و نصارا معناى دين اصيل را نمى دانستند و به اين حقيقتجاهل بودند كه دين داراى مراتب مختلفه اى است و از ابتدائى ترين مراحلش تا كاملترينمراتبش درجاتى دارد، اينكه مى گوئيم : بعيد نيست كه مراد از جمله : (و اللّه يعلم و انتملا تعلمون ، ما كان ابراهيم يهوديا...)، همين معنا باشد و مويد آن آيه زير است كه مىفرمايد: (ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه ) و آيه اى كه درذيل آيات مورد بحث مى فرمايد: (قل آمنا باللّه و ماانزل علينا و ما انزل على ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و ما اوتى موسى وعيسى و النبيون من ربهم ، لا نفرق بين احد منهم و نحن له مسلمون و من يبتغ غير الاسلام دينافلن يقبل منه ). كه ترجمه و بيانش به زودى خواهد آمد.


ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا...


تفسير اين آيه در چند سطر قبل گذشت ، در اينجا بعضى گفته اند نه تنها يهود ونصارا ادعا مى كردند كه ابراهيم بر دين ما است بلكه عرب جاهليت بت پرست هم ادعا مىكردند كه بر دين حنيف دين ابراهيم عليه السلامند، حتىاهل كتاب به مشركين لقب حنفاء داده بودند و هر گاه كلمه حنفيت بكار مى رفت از آن وثنيتمى فهميدند.
بنابراين بعد از آنكه خداى تعالى در آيه مورد بحث ابراهيم را حنيف ناميد و فرمود: (ولكن كان حنيفا)، لازم بود اين توصيف را بيان كند، تا به اصطلاح غلط دوران جاهليتمخلوط نشود و كسى توهم نكند كه ابراهيم هم مانند بت پرستان بت پرست بود و به همينمنظور دنبالش كلمات (... مسلما و ما كان من المشركين ) را به ياد آورد تا بفهماند منظوراز حنيف بودن آن جناب آن معناى غلط نيست ، و او همچون عرب جاهليت مشرك نبود بلكه پيرودينى بود كه مرضى نزد خدا است و آن اسلام است يعنى تسليم خدا بودن .


ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا


اين آيه در موضع تعليل براى كلام سابق و بيان حقيقت مطلب در اين مقام است و معنايش ايناست كه - و خدا داناتر است - اين پيامبر معظم يعنى ابراهيم اگر با ساير افراد بشركه بعد از او آمدند، چه دينداران و چه غير ايشان مقايسه شود، حق اين است كه نبايد او راتابع پيروان حق بعد از او پنداشت ، و معنا ندارد او را كه تابع حق است ، پيرو كسانىكه هنوز به دنيا نيامده اند و پيروى از حق مى كنند دانست ، بلكه خود او بايد در پيروىحق ، معيار آيندگان قرار گيرد و معلوم است كه از ميان همه آيندگان كسانى نزديك تربه آن جناب يعنى به پيامبرى صاحب كتاب و شريعتند كه در پيروى حق از او پيروىكنند و متصف به پابندى دينى باشند كه آن جناب آورده ،
نزديكترين مردم به ابراهيم (ع ) پيروان او و پيامبر اكرم (ص ) و مؤ منين بدويند 
پس از تمامى مردم عصر نزول قرآن كريم هم نزديك تر به ابراهيم (عليه السلام )پيامبر اسلام و كسانى هستند كه به آن جناب ايمان آورده ، براى اينكه تنها اينانند كهبر طريقه اسلامى هستند كه خداى تعالى ابراهيم (عليه السلام ) را بر آن اصطفاءفرموده و همچنين هركسى است كه تا روز قيامت او را پيروى كند نه كسانى كه به آياتقرآنى او كفر ورزيده ، حق را با باطل درآميزند و مشتبه سازند.
و اينكه فرمود: (للذين اتبعوه )، با اينكه ممكن بود بفرمايد: (ان اولى الناسبابراهيم هذا النبى و الذين آمنوا)، تعريض و كنايه اى است بهاهل كتاب ، يعنى يهود و نصارا، مى خواهد بفهماند شما هيچ ارتباطى به ابراهيم نداريد،براى اينكه شما او را در تسليم شدنش در برابر خدا پيروى نكرديد.
و اينكه فرمود: (و هذا النبى و الذين آمنوا معه ) ورسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را در ذكر پيروان ابراهيم بشخصه و جدا ذكر كرد،براى تجليل از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بود، تا مقام شامخ آن جناب را ازدنبال روى و اطلاق كلمه پيرو بر آن جناب حفظ فرمايد تا شنونده آن جناب را فرع ودنباله رو و در رديف يكى از پيروان ابراهيم نپندارد، همچنانكه همين نكته از آياتى چونآيه زير به چشم مى خورد: (اولئك الذين هدى اللّه ، فبهديهم اقتده )، چون مى بينيمبا اينكه مى توانست بفرمايد: (به ايشان اقتدا كن )، فرموده : (به هدايتشان اقتداكن ).
در اين آيه تعليل و بيان كلام سابق را با جمله : (و اللّه ولى المؤ منين ) تمام نموده ،فرمود: ولايت و نزديكى و ارتباط با ابراهيم كه شما كفار ادعاى آن را مى كنيد، ولايتاللّه است و اللّه تعالى ولى مؤ منين است ، نه كسانى كه به آيات او كفر ورزيده ، حق رابا باطل مشتبه مى سازند.


ودت طائفه من اهل الكتاب لو يضلونكم و ما يضلون الا انفسهم و ما يشعرون


كلمه (طائفه ) به معناى جماعتى از انسانها است و گويا بدين مناسبت جماعتى ازانسانها را طائفه ناميده اند، كه عرب قبل از آنكه به زندگى شهرنشينى برسند، شعبهشعبه و قبيله قبيله بودند و هر قبيله اى در گوشه اى از بيابان زندگى مى كردند،تابستان را در نقطه اى و زمستان را در نقطه اى ديگر، و حيوانات خود را برداشته ، بهطلب آب و گياه از اين نقطه به آن نقطه طوف مى كردند و همچنين از ترس غارت و حملهدشمن طوفى ديگر داشتند، و لذا به هر جمعيتى طائفه گفتند و به تدريج خصوصيت ومناسبت اين نامگذارى (يعنى طواف و دوره گردى ) را رها نموده ، تنها به دلالتش برجماعت اكتفا كردند، و فعلا مى بينيم هر جا اين كلمه به ميان آيد، از آن تنها معناى جماعتفهميده مى شود.
اشاره به توحيد افعالى ، در بيان معناى اينكه:اهل كتاب جز خودشان كسى را گمراه نمى كنند
و اما اينكه فرمود: (اهل كتاب جز خود را گمراه نمى كنند)، علتش اين است كه اولين وابتدائى ترين فضائل انسانى ميل به حق و پيروى از آن است ، پس اينكهاهل كتاب دوست دارند مردم را از حق به سوىباطل منصرف و متمايل سازند، اين محبت و علاقمنديشان به اين كار خود ازاحوال درونى و از رذائل نفسانى ايشان است (و چه رذيله اى پست ) و گناهى از گناهان وستمى از ستمهاى نفس است ، ستمى بدون حق و معلوم است كه هرعمل و عقيده كه خالى از حق باشد، محض ضلالت است ، پس ‍ علاقمنديشان بهاضلال مؤ منين ى كه بر صراط حقند عينا ضلالت خودشان است ، ضلالتى كه خودشانبه آن توجه ندارند.
اين از نظر انحراف باطنى و همچنين از نظر عمل ، اگر فرضا بتوانند دردل شخصى از مؤ منين القاى شبهات نموده ، گمراهش كنند، در حقيقتاول خود را گمراه كرده اند، براى اينكه انسان هيچعمل خير و شرى را انجام نمى دهد مگر به نفع و ضرر خودش ، همچنانكه فرمود: (منعمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها، و ما ربك بظلام للعبيد).
و آن مؤ منين ى هم كه با اضلالاهل كتاب و وساوس آنان گمراه شده اند، در حقيقت گمراهيشان در اثراعمال زشت خودشان است نه اثر اضلال ، چون شومىعمل و اراده آدمى است كه به اذن خدا گريبانگير او مى شود و او را به كفر مى كشد،همچنانكه فرمود: (من كفر فعليه كفره ، و منعمل صالحا فلانفسهم يمهدون ).
و نيز فرموده : (و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير و ما انتمبمعجزين فى الارض ، و ما لكم من دون اللّه من ولى و لا نصير)، كه ما در تفسير آيه :(حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة ) در جلد دوم عربى اين كتاب بحثى درباره خواص ‍اعمال كرديم .
و اين مطلبى كه يادآور شديم يكى از معارف قرآنى است كه از لوازم توحيد افعالى است. و توحيد افعالى از فروعات عموميت حكم ربوبيت و ملاك است و با همين توحيد افعالىاست كه انحصار مستفاد از جمله (و گمراه نمى كنند مگر خود را و خود نمى فهمند) را مىتوان توجيه كرد، (توضيح اينكه توحيد افعالى كه يكى از عقائد اصولى اسلام است ،عبارت است از اينكه هر اثرى و هر عملى از هرفاعل و مؤ ثرى سر بزند، به اذن خداى تعالى و تحت ربوبيت او انجام مى پذيرد،علامه مؤ لف رضوان اللّه عليه كه در همين ايام به لقاء اللّه پيوست ، در توضيح اينمعنا در درس فلسفه اش مى فرمود: سردى هندوانه و گرمىعسل مانند دو همسايه هندوانه و عسل است كه خداى تعالى هر يك را به يكى داده ، پس نمىتوان گفت عسل خودش مستقلا گرم و آن ديگرى سرد است ، به همين حساب كفار هماضلال نمى كنند مگر به اذن خدا (مترجم )).
و اما توجيهى كه مفسرين براى معناى آيه كرده اند، دردى را دوا نمى كند و نمى تواندحصر مستفاد از آن را توجيه نمايد و به همين جهت ازنقل آن صرفنظر كرديم .


يا اهل الكتاب لم تكفرون بايات اللّه و انتم تشهدون


در سابق بيان كرديم كه كفر به آيات خدا غير از كفر به خدا است و كفر به خدا عبارتاست از التزام به اينكه خداى يگانه اى وجود ندارد، همچنانكه وثنى ها و دهريه چنينالتزامى را دارند ولى كفر به آيات خدا عبارت است از انكار يكى از معارف الهيه ، بعداز ورود بيان و روشن شدن حق ، كه اهل كتاب اينطورند، يعنىاهل كتاب منكر اين معنا نيستند كه عالم هستى اله و معبودى واحد دارد، بلكه منكر حقايقى ازمعارفند كه كتب آسمانى نازل بر آنان و بر غير ايشان بيان نموده ، مانند نبوت پيامبراسلام ، و اينكه عيسى بنده خدا و رسولى از او است و اينكه ابراهيم يهودى و نصرانىنبود و اينكه دست خدا همواره باز است و هيچ قانونى و ناموسى دست او را نمى بندد واينكه خداى تعالى غنى است و از اين قبيل معارف .
كفر به آيات خدا غير كفر به خدا است و اهل كتاب در لسان قرآن كافر به آيات خداهستندنه كافر به خدا
پس اهل كتاب در لسان قرآن كافر به آيات خدايند، نه كافر به خدا، و اين معنا با آيه :(قاتلوا الذين لا يومنون باللّه و لا باليوم الاخر، و لا يحرمون ما حرم اللّه و رسوله ،و لا يدينون دين الحق ، من الذين اوتوا الكتاب )، كه ايمان را صريحا از آنان نفى مىكند منافات ندارد و كسى خيال نكند كه ايمان نداشتن به خدا همان كفر به خدا است ، براىاينكه اگر جمله : (لا يحرمون ) و (لا يدينون ) نبود، آيه شريفه با گفتار مامنافات داشت و فرقى ميان كفر به خدا و كفر به آيات خدا نبود، و ليكن اين دو جملهشهادت مى دهند به اينكه مراد از توصيف آنان به بى ايمانى توصيف به لازمهحال است ، چون لازمه حالشان يعنى كفرشان به آيات خدا نداشتن ايمان به خدا و روز جزااست ، هر چند كه خودشان اين ملازمه را نفهمند وخيال كنند به خدا ايمان دارند، ولى به حسب ظاهر كفرشان به آيات خدا تنها كفر بهآيات خدا است و كفر صريح به خود خدا نيست (گو اينكه از آيه 151 سوره نساء خلافاين برمى آيد، چون در آنجا فرمود: كسانى كه به خدا و رسولان او كفر مى ورزند و مىخواهند بين خدا و رسولان او جدائى بيندازند و مى گويند:
به بعضى رسولان ايمان داريم ، و به بعضى ايمان نداريم ، و مى خواهند بين كفر وايمان راه سومى را پيش بگيرند، اينها كافران حقيقى هستند).
و در اينكه فرمود: (و انتم تشهدون ) كلمه (تشهدون ) از مصدر شهادت به معناىحضور و علم ناشى از حس است و اين خود دلالت دارد بر اينكه مراد از كفر آنان به آياتخدا انكار نبوت خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله ) است ، مى خواهد بفرمايد: با اينكهمى بينيد آيات و علائم كه در تورات و انجيل درباره پيامبر موعود آمده با اين پيامبر منطبقاست چرا نبوت او را انكار مى كنيد.
از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: لفظ آيه عام است وشامل همه آيات مى شود و اختصاصى به آيات نبوت ندارد، درست نيست و وجه نادرستيشروشن است .


يا اهل الكتاب لم تلبسون الحق بالباطل ...


كلمه (لبس ) (به فتح لام ) كه فعل مضارع (تلبسون ) از آن مشتق شده ، به معناىالقاى شبهه و آرايش باطل به صورت حق و يا به عكس است ، مى فرمايد: (اىاهل كتاب چرا حق را در صورت باطل جلوه مى دهيد؟) و جمله : (و انتم تعلمون ) دلالت ويا حداقل اشاره اى دارد بر اينكه مراد از (لبس ) كتمانمسائل مربوط به معارف دينى است نه آياتى كه ديدنى و به چشم مشاهده كردنى است ،مانند آن آياتى كه خودشان تحريف و يا كتمان كردند و يا به غير آنچه منظور بودتفسير نمودند.
و اين دو آيه يعنى آيه : (يا اهل الكتاب لم تكفرون ... و انتم تعلمون ) تتمه كلام خداىتعالى است كه مى فرمود: (ودت طائفه ...)، و بنابراين اگر همهاهل كتاب را به اعمال زشت بعضى از ايشان توبيخ و عتاب فرموده ، از اين جهت است كهعنصر همه يكى و اصل و ريشه همه واحد و همه داراى يك صفتند و بهاعمال زشت يكديگر راضيند، و از اينگونه نسبت ها در قرآن بسيار است .


و قالت طائفه من اهل الكتاب آمنوا بالذى انزل ...


مراد از كلمه (وجه النهار) به قرينه اينكهمقابل آخر النهار قرار گرفته اول روز است ، چون وجه هر چيزى اولين جنبه اى است كهاز آن چيز براى بيننده ظاهر مى شود، وجه نهار هماول روز است و سياق كلام اين طائفه از اهل كتاب مى رساند كه دراول روز چيزى به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) وحى شده كه موافق با عقيدهاهل كتاب بوده و در آخر روز چيزى وحى شده كه با عقيده ديگرشان مخالف بوده ، و اينباعث شده بگويند: به آنچه اول روز نازل شده ايمان بياوريد و به آنچه در آخر روزنازل شده كفر بورزيد.
معناى سخن اهل كتاب كه به يكديگر مى گفتند: (به آنچه در آغاز روز بر مؤمنيننازل گشته ايمان آورديم و بدانچه در پايانروزنازل شد كافر شديد)
و بنابراين پس منظور از جمله : (بالذى انزل على الذين آمنوا) بايد وحى خاصى ازقرآن بوده باشد كه موافق نظريه اهل كتاب بوده ، و كلمه : (وجه النهار) بنا برظرفيت به صداى بالا خوانده شده ، و اين ظرف متعلق است به كلمه(انزل ) نه به كلمه : (آمنوا) كه صيغه امر است ، (خلاصه منظور اين نيست كهاول روز ايمان بياوريد و آخر روز كفر بورزيد، بلكه منظور اين است به آنچهاول روز نازل شده ايمان بياوريد و بدانچه آخر روزنازل شده كفر بورزيد) به دليل اينكه كلمه (وجه النهار) به كلمه(انزل ) نزديك تر است تا به كلمه (آمنوا) و جمله : (و اكفروا آخره ) در معناى :(و اكفروا بما انزل فى آخر النهار) است ، پس كلمه : (آخره ) ظرفى است كه بهمجاز عقلى در جاى مظروف خود قرار گرفته ، نظير آيه :(بل مكر الليل و النهار) كه منظور مكر خوددليل و نهار نيست بلكه مكر مستكبرين در ليل و نهار است .
با اين بيان رواياتى هم كه در شاءن نزول اين آيات از ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده تاءييد مى شود، چه در آن روايات آمده كه اين گفتار كهآيه شريفه حكايتش كرده ، گفتارى است كه يهوديان در هنگام برگشتن قبله گفتند، چونرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نماز صبح را به طرف بيت المقدس خواند كه قبلهيهوديان بود و هنگام ظهر كه قبله به سوى كعبه برگشت نماز ظهر را بدان سو گزارد،طائفه اى از يهود گفتند: شما يهوديان ايمان بياوريد به وحى و دستورى كه صبحنازل شد، يعنى به نماز خواندن رو به بيت المقدس ، و كفر بورزيد به حكمى كه درآخر روز نازل شده ، يعنى نماز خواندن به طرف كعبه ، و مويد ديگرش اين است كه بعداز اين سخن بطورى كه قرآن حكايت نموده ، گفتند: (و لا تومنوا الا لمن تبع دينكم )،يعنى به كسانى كه از دين شما پيروى نمى كنند اعتماد نكنيد و به دين ايشان ايماننياوريد و زنهار كه هيچيك از اسرار خود را نزد ايشان فاش نكنيد و به ايشان نگوئيد كهدر تورات ما بشارت دين شما و علائم پيغمبر شما آمده ، و نيز كتاب خود ما خبر داده كهقبله از بيت المقدس به كعبه بر مى گردد.
سخن ديگر مفسرين در خصوص اين آيه 
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (وجه النهار) متعلق به صيغه امر (آمنوا) است ومراد از آن اول روز است و كلمه (آخره ) در تقدير حرف فى بر سر دارد و ظرف فىآخره متعلق است به جمله (و اكفروا)، و منظورشان از اينكه گفتند: (آمنوا بالذىانزل ...) اين بوده كه يك عده از ايشان به قرآن ايمان بياورند و با جماعت مؤ منين مخلوطشوند، آنگاه در آخر روز مرتد گشته ،
چنين وانمود كنند كه اگر ما صبح مسلمان شديم ، براى اين بود كه از ظاهر دعوت اسلامىامارات و نشانيهاى صدق و حقيقت را احساس كرديم ، ولى در آخر روز بر ايمان ثابت شدكه اين دعوت صحيح نيست ، چون شواهدى براى بطلان آن يافته ، فهميديم اين آن دينىنيست كه بشارتهايش در كتب ما آمده ، و اين آن پيامبرى نيست كه كتب ، از آمدنش خبر داده ، واين خود نقشه و توطئه اى است كه مؤ منين را دچار ترديد در دين خود مى سازد و عزيمتشانرا سست مى كند، و در نتيجه سورت و وحدت كلمه شان شكسته مى شود و احدوثه اى كهپديد آورده اند باطل مى گردد.
ليكن هر چند اين معنا بعيد نيست ، آن هم از يهوديان كه هيچ وقت از توطئه عليه اسلامفروگذار نكرده ، همواره از هر طريق ممكن در خاموش ساختن نور آن كوشيده اند، ليكنلفظ آيه با آن منطبق نيست و به زودى در بحث روايتى آينده انشاء اللّه العزيز باز همدر اين باره سخن خواهيم داشت .
بعضى هم گفته اند مراد اين است كه در خصوص نماز خواندنشان به طرف كعبهاول روز اظهار ايمان كنيد و در آخر روز به آن كفر بورزيد، بلكه مسلمانان به اين وسيلهاز اسلام برگردند، بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه دراول به خاطر اينكه قبلا اقرار كرده بوديد كه صفات پيامبر اسلام در كتب ما بوده ، ايمانبياوريد و در آخر روز كفر ورزيده ، چنين وانمود كنيد كه آنچه كه در كتب ما در صفاتآخرين پيامبر آمده ، با پيامبر شما تطبيق نمى كند، بلكه به اين وسيله مؤ منين به اسلامدچار شك و ترديد شده ، از دين خود برگردند.
ليكن اين دو وجه شاهدى (از ظاهر عبارت آيه ) ندارد و به هرحال اجمالى در آيه نيست .


و لا تومنوا الا لمن تبع دينكم ...


آنچه از سياق فهميده مى شود اين است كه اين جملهتا جمله : (عند ربكم ) كلام اهل كتاب و تتمه گفتار سابقشان باشد كه به يكديگرپيشنهاد مى كردند: (آمنوا بالذى انزل على الذين آمنوا) و جمله :(قل ان الهدى هدى اللّه ) جوابى از ناحيه خدا باشد، از مجموع سخنان گذشته يهود،يعنى از جمله : (آمنوا بالذى ... لمن تبع دينكم ) و بعد از اين جمله معترضه دوباره جمله: (ان يوتى احد... عند ربكم ) كلام يهود باشد، اين آن ترتيبى است كه از تغييرسياق فهميده مى شود (توضيح اينكه جمله : (و قالت طائفه ...) در مقام حكايت كلاميهود بود كه يهود به يكديگر گفتند: اول روز ايمان بياوريد و آخر روز كفر بورزيد وجز به پيروان دين خود اعتماد نكنيد، آنگاه سياق تغيير يافته مى فرمايد: (بگو) واگر اين جمله هم كلام يهود بود بايد مى فرمود:
بود بايد مى فرمود: (و قولوا ان الهدى هدى اللّه )، و بگوئيد هدايت ، هدايت خدا است وچون چنين نفرموده ، معلوم مى شود اين جمله معترضه است ) و همچنين جمله :(قل ان الفضل بيد اللّه )، جوابى است كه خداى تعالى به اين قسمت از گفتار آنانداده كه گفتند: (ان يوتى احد مثل ما اوتيتم ...)، اين آن ترتيبى است كه هم از ارتباطاجزاى كلام و نظم معانى دو آيه استفاده مى شود و هم از آيات ديگرى كه مجادله يهود وكيد آنان را حكايت مى كند.
و معناى
آيه - و خدا داناتر است - اين است كه طائفه اى ازاهل كتاب (يعنى يهوديان ) - گفتند - يعنى به يكديگر گفتند -رسول اسلام و مؤ منين به وى را در نماز خواندنشان به طرف بيت المقدس دراول روز تصديق بكنيد، ولى در نماز خواندنشان در آخر روز به طرف كعبه تصديق نكنيدو در فاش ساختن اين سر به غير خود اعتماد نكنيد و به هيچ وجه به اطلاع مسلماناننرسانيد كه يكى از شواهد نبوت پيغمبر موعود برگرداندنش قبله را از بيت المقدس بهطرف كعبه است ، براى اينكه اگر مساءله قبله شدن كعبه را تصديق كنيد و آنچه از كتابآسمانى خود اطلاع داريد به مسلمين بگوئيد و امارات صدق دعوى نبوت پيغمبرشان رافاش سازيد، اين محذور پيش ‍ مى آيد كه مسلمين هم داراى قبله اىمثل قبله شما شوند آنوقت است كه سيادت و آقائى شما از بين مى رود، ديگر نمى توانيددر بين جمعيت گوناگون دنيا فخر كنيد كه ما تنها ملتى هستيم كه داراى قبله ايم ، علاوهبر اين نزد خدا هم هيچ حجتى نخواهيد داشت ، چون وقتى اين سر خود را فاش كنيد، خدا هممى فهمد كه شما از سالها پيش از جريان قبله جديد با خبر بوده ايد، ديگر نمى توانيدعذر بياوريد كه ما از حقانيت آن بى خبر بوديم و بدين جهت به نبوت پيامبر اسلام ايماننياورديم .
جواب خداى تعالى به سخنان يهود در قضيه تغيير قبله مسلمين از بيت المقدس بهكعبه
خداى تعالى از اين سه قسمت سخنان ايشان جواب داده ، اما از اينكه گفتند بدانچه دراول روز نازل شده ايمان بياوريد و بدانچه در آخر روز آمده كفر بورزيد و بشارتمربوط به تحويل قبله را به مسلمانان نگوئيد تا آنها نيز به سوى حق هدايت نشوند،فرموده : هدايتى كه مؤ منين نيازمند آنند هدايت حق است كه آن هم هدايت خود خداى تعالى است، نه هدايت شما، پس مؤ منين احتياجى به هدايت شما ندارند، شما به فكر خود باشيد،اگر مى خواهيد از هدايت خدا پيروى كنيد و اگر نمى خواهيد به كفر خود باقى باشيد،اگر مى خواهيد بشارت تحويل قبله را فاش سازيد و اگر نه كتمانش كنيد.
و از قسمت دوم گفتارشان كه گفتند: (مى ترسيم اگر رازتحويل قبله را فاش سازيد، و در نتيجه كعبه قبله مسلمانان شود، آنان هممثل شما داراى افتخارى چون افتخار شما شوند)، فرموده :فضل به دست خدا است ، به هركس بخواهد مى دهد، چه شما بترسيد و چه نترسيد و بهدست شما نيست تا آن را به خود اختصاص داده و از ديگران دريغ بداريد.
و از اينكه گفتند: مى ترسيم خدا بفهمد و ديگر نتوانيد (و يا نتوانيم ) نزد خدا بهانهبياوريم كه ما در كتاب آسمانى خود بشارتى نسبت بهتحويل قبله نديديم ، هيچ جوابى نداده ، براى اينكه بطلانش آنقدر واضح بوده كهاحتياج به جواب نداشته ، همچنانكه در آيه ديگرى كه متعرض همين محاجه و بهانه جوئىاست نيز از دادن پاسخ اعراض نموده و آن آيه زير است كه مى فرمايد: (و اذا لقواالذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلا بعضهم الى بعض قالوا اتحدثونهم بما فتح اللّه عليكمليحاجوكم به عند ربكم ، افلا تعقلون ، او لا يعلمون ان اللّه يعلم ما يسرون و ما يعلنون).
جمله (اولا يعلمون ) جواب خدا به يهوديان نيست 
در اينجا ممكن است خواننده تصور كند كه جمله : (مگر نمى دانند) جواب خدا به ايشانباشد ولى اينطور نيست بلكه اين جمله مى خواهد اعلام كند كه يهود اين سخن را وقتىگفتند كه از راه وحى فهميده بودند كه براى خدا سر و آشكار بندگان تفاوتى ندارد، واين حرفى كه در اين مورد زدند از بى فكرى و نداشتنتعقل صحيح بوده ، نه اينكه بخواهد جواب داده باشد چون اگر جواب بود احتياجى بهآوردن (واو) در جمله (اولا يعلمون ) نداشت ، تنها مى فرمود: (الا يعلمون )؟ اينكهحرف (واو) را آورده ، مى رساند كه جمله (لا يعلمون ) عطف به (لا تعقلون ) استو چنين معنا مى دهد: يهوديان به خود گفتند: چراتعقل نمى كنيد؟ ما هم مى گوئيم و مگر نفهميديد؟.
و بنا بر معنائى كه كرديم جمله : (و لا تومنوا) به معناى (اعتماد نكنيد) خواهد بودنه معناى ايمان نياوردن و تصديق نكردن ، مى خواهد بفرمايد جز به پيروان دين خود بهكسى اعتماد و وثوق نداشته باشيد، همانطور كه در جمله : (و يومن للمؤ منين ) نيز بهمعناى اعتماد كردن است و مراد از جمله (لمن تبع ...)، خود يهوديان است ، يعنى شمايهوديان اعتماد نكنيد مگر به يهوديانى مثل خودتان .
و مراد از جمله مورد بحث نهى از افشاى پيشگوئى تورات دربارهتحويل قبله است و اين جريان در سابق يعنى در آيه : 146 از سوره بقره نيز آمده بود،در آنجا هم فرمود: كه طائفه اى ازيهوديان حق را با اينكه علم به آن دارند كتمان مى كنند،
اينك آن آيه را از نظر خواننده مى گذرانيم :(فول وجهك شطر المسجد الحرام ... و ان الذين اوتوا الكتاب ليعلمون انه الحق من ربهم... الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم ، و ان فريقا منهم ليكتمون الحقو هم يعلمون ).
اقوال مختلف مفسرين در معناى مختلف اين آيه 

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation