داستان ترور ابوبكر وعائشه
تأليف: نجاح الطائى
پيش گفتار
خاندان ابوقحافه از خانواده هايى هستند كه به طول عمر مشهور بوده اند; ابوقحافه درنود و هفت سالگى مرد. و اين نيز بدان سبب بود كه در اثر ترور ابوبكر، وى دچارنگرانى شديدى شد و از دنيا رفت. ابوبكر نيز درسن شصت و سه سالگى در كمال سلامتىجسمانى به سر مى برد كه تير برق آساى شبيخون مرگ، او را از پاى درآورد. وعايشه در حالى كه 67 ساله بود، كشته شد.بسيار ازمسلمانان گمان نمى كردند كسى بتواند ابوبكر را ترور كند;چه كسى دستبه چنين كارى زد؟ آيا فرد خاصّى بوده يا گروه سازمان يافته اى؟آيا اينترور داراى انگيزه سياسى بوده يا به دليل مسائل اجتماعى صورت گرفته است؟!اينپرسش ها پس از شنيدن خبر توطئه قتل ابوبكر به ذهن هر شنونده اىمى رسد.ابوبكر،بزرگ قبيله بنى ابوقحافه و قبيله بنى تيم بود و در سال 11 هـ . ق. هشت روز به آخرماه جمادى الثانى مانده در شب سه شنبه مرد.در سال 36هجرى نيز طلحة بن عبيدالله تيمى با تيرى مسموم از پشت سر هدف قرار گرفت و از پاىدرآمد; وى را مروان بن حكم به بهانه خون بهاى عثمان كشت و او دومين نفر از رؤساىقبيله بنى تيم بود كه در اثر توطئه هاى بنى اميه كشته شد. طلحه، نامزدنيرومندى براى جانشينى ابوبكر بود كه مى خواست دومين نفر از بنى تيم باشد كهبه عنوان اولين مقام سياسى مطرح شود. عايشه نيز با تمام توان در صدد به قدرترساندن او بود.تيرهاى مرگبه محمد بن ابوبكر اصابت كرد و در بهار جوانى هنگامى كه حاكم آفريقا بود او نيزقربانى توطئه ها شد. او مردى مجاهد، كارگزارى بزرگ و مخلص بود كه در راه خداىتعالى شهيد شد. وى شخصيتى نافذ و نيرومند داشت و كارهايش حكيمانه و منظم بود. اواز دنيا روى گردانيده، و به آخرت روى آورده بود، و در راه راست و درست و والاىاسلام گام بر مى داشت.خاندان ابىقحافه پيوسته دستخوش توطئه ها بودند: در سال 11 هجرى ابوبكر را كشتند، پس ازمدت اندكى در اثر اندوه اين حادثه پدرش نيز مرد و سپس طلحه كشته شد و بالاخره محمدبن ابو بكر به شهادت رسيد; بدين نحو كه معاوية بن ابى سفيان او را در مصر كشته وبدن مطهرش را در شكم الاغ مرده اى گذاشت و آتش زد.(1) بعد از آنمعاويه به اداره امور پادشاهى اش مشغول شد و در گيرو دار كارهاى حكومتى دستاز آزار خاندان ابو قحافه برداشت، در حالى كه اين طايفه سه تن از رؤساى خود ـابوبكر، پسر ابوبكر، طلحة بن عبدالله ـ را از دست داده بودند. مدت زمان كوتاهى رادر آسايش به سر بردند، تا آن كه در سال 58 هجرى معاويه به مدينه آمد تا برنامهسياسى تازه و بسيار خطرناك و شومى را به مرحله اجرا بگذارد، و آن جانشينى پسرشيزيد براى پادشاهى بر مسلمانان بود. مسلمانان كه پيشاپيش آنان صحابه قرار داشتندبه مخالفت و اعتراض نسبت به اين مسأله پرداختند و معاويه نيز دستور كشتار مخالفانخود و در رأس آنها دو فرزند ابابكر يعنى عايشه و عبدالرحمان را صادر كرد.بدين ترتيبضربه هاى برق آسا و حيله گرانه بنى اميه بار ديگر خاندان ابوبكر را نشانهگرفت و دو تن از فرزندانش در يك سال كشته شدند!بنا بر اينابوبكر و دو فرزندش و عموزاده شان طلحه، تا ابد از صحنه بيرون رانده شدند درحاليكه خاندان ابوبكر گمان نمى كردند كارها به اين شكل سريع پيش برود; البتهپيامبر(صلىالله عليه وآله وسلم) پيش از رحلت فرموده بودند كه:«فتنه ها همانند پاره هاى شب تار پيش آمده و آخرشان درپى اولشانند، و فتنه هاى بعدى از اولى ها بدترند.»(2)همچنينفرموده بودند: وجب به وجب سنّت هاى پيشينيانتان را پيروى مى كنيد، بهطورى كه حتى اگر به لانه سوسمارى رفته باشند چنين مى كنيد!!سؤال شد:اى يا رسول خدا! منظورتان يهوديان و نصرانيانند؟ فرمود: پس چه كسى؟(3)نيز آنپيامبر عزيز(صلىالله عليه وآله وسلم) فرموده اند: «به طور پراكنده از من پيروى مى كنيد، وبرخى از شما برخى ديگر را هلاك مى كنند.»(4)ابوبكر درروزهاى «سقيفه» اعتقاد داشت كه خلافت در قبيله هاى قريش بدون هيچ مشكل وخونريزى تقسيم خواهد شد; و ليكن اين قافله در طوفان حوادث بسيار خطرناك افتاده وچون قايقى گرفتار در درياى متلاطم شد! و بسيارى از سران سقيفه در زمانى كه درانتظار خلافت خويش و با قبيله خويش بودند، كشته شدند، انتظاري كشيدند طاقت فرسا وتلخ، تلخ تر از علقم(5).بسيارى اززمام داران و نيز مردم عادى در اثر ترور كشته شده اند. در صدر اين افرادهابيل(عليهالسلام)قرار دارد كه در اثر حسادت و ستم برادرش قابيل، كشته شد. قرآنمى فرمايد:(و گزارش دو پسر آدم را برايشان بازگو كن كه قربانى آوردند واز يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد و (دومى) گفت: به طور حتم ترا خواهمكشت. او گفت: خداوند، تنها از پرهيزگاران مى پذيرد * اگر دستت را به سوى مندراز كنى تا مرا به قتل برسانى، من دستم را نخواهم آورد تا ترا بكشم. من از خدا،پروردگار جهان مى ترسم * در واقع، مى خواهم گناه من و خودت را بردوش كشىو ازجهنميان گردى، و آن سزاى ستم كاران است * بدين ترتيب، نفس قابيل، كشتن برادرشهابيل را در نظرش درست نمود و او را كشت و بدين ترتيب از زيان كاران شد * در اينشرايط، خداوند، كلاغى را برانگيخت كه در زمين مى كاويد; تا به او نشان دهد كهچگونه پيكر برادرش را به خاك بسپارد. (قابيل) گفت: اى واى! يعنى من از اين كه مثلاين كلاغ باشم نيز ناتوان هستم؟! بايد پيكر برادرم را به خاك بسپارم. بدين سانقابيل از پشيمانان شد.)(6)قابيل گفت:امشب او را مى كشم . آهنى برداشت و پيش او رفت در حالى كه دگرگون بود; گفت:اى هابيل! قربانى تو پذيرفته شد و قربانى من رد شد. به طور حتم ترا مى كشم...و بالاخره آهن را بالا برد و بر سر هابيل زد. البتههابيل گفت: اى قابيل! واى بر تو! با خدا چه مى كنى؟ فكر مى كنى خداسزايت را چگونه بدهد؟قابيل،هابيل را كشت و پيكرش را در گودالى قرار داد و مقدارى خاك بر رويش ريخت.(7)گفته اند:شهادت هابيل، در كنار گردنه حراء بوده است; نيز گفته اند كه در بصره در محلمسجد اعظم به شهادت رسيده است.(8)جريانترور، بارها در دنيا اتفاق افتاده است و در اين ميان، پيامبران و اوصيايشان نيز ازاين سوء قصدها در امان نماندند. يهوديان بر ضد عيسى(عليه السلام)توطئه اىخطرناك چيدند و حتى يكى از حواريون آن حضرت نيز با يهوديان هم دست بود! در قرآنكريم آمده است:(و گفتند كه مسيح «عيسى بن مريم»، رسول خدا را كُشتيم; بلكهاو را نه كشتند و نه به صليب كشيدند، ليكن جريان برايشان مشتبه شد. واقعيت آن استكه كسانى كه در مورد عيسى اختلاف دارند (و او را كشته مى دانند) نسبت به اوشك داشته و آگاهى ندارند و تنها از گمان پيروى مى كنند در حاليكه خود نيزيقين نداشتند كسى را كه كشته اند عيسى بوده باشد. بلكه خداوند او را به سوىخودش بالا برد و خداوند، همواره عزيز و حكيم است.)(9)(و كشتارشان انبيا را، به طور ناحق)(هنگامى كه خداوند فرمود: اى عيسى! در واقع من ترا بازگشتمى دادم و به سوى خودم بالا مى آوردم)پس از اينجريان نيز جريان ترور ناكام ماند، زيرا شبانه به شخصى حمله بردند كه گمان كردندعيسى بن مريم است و او را شبانه دستگير كردند و به صليب كشيدند; بدين ترتيب خداوندمى فرمايد: (يقيناً او را نكشتند)(10).توطئه هاىخطرناكى نيز براى كشتن رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه وآلهوسلم)طرحريزى شد و افراد متعدد و گروه هاى مختلف در مكه و مدينه به اين كار دست زدندولى با نيروى الهى آن حضرت در امان ماند.اگر عنايتالهى نبود كافران و منافقان آن حضرت را نيز به هابيل ملحق مى كردند و رسالتشناتمام مى ماند. هيچ گروهاز گروه هاى درگير با رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) ازتوطئه هاى خود دست برنداشتند ليكن همه اين توطئه ها ناكام شد. مطلب مهمآن است كه اين افراد، پيش و پس از اعلان نبوت به اين كار دست مى زدند كهخطرناك ترين اين سوء قصدها، طرح ترور آن حضرت در گردنه هاى وادى عقبه بود كهخداوند تعالى آن حضرت را از جريان آن آگاه كرد و پيامبر(صلى الله عليه وآلهوسلم)نيزايشان را ترسانيد و پابه فرار گذاردند و ناكام ماندند; اين افراد 15 نفر بودند.(11)در شرايطىكه رسول خدا، خاتم پيامبران(صلى الله عليه وآله وسلم) هدف اينگونه سوء قصدها واقع گردد و كافر و مسلمان به توطئه عليه او اقدام كنند، افرادديگر هم از اين خطر در امان نيستند!اين اوراقىكه در پيش روى خواننده گرامى قرار دارد به كنكاش در مورد ترور ابوبكر بن ابى قحافهدر سال 13 هجرى پرداخته و از بين بسيارى عمليات كه بر ضد او انجام شده، به بررسىآخرين سوء قصد كه موفقيت آميز بود و منجر به مرگ او شد همت گماشته است.بررسى ترورابوبكر، پرده از اسرار سياسى بسيارى كه در آن برهه از زمان وجود داشته استبرمى دارد و توطئه هايى كه در مورد مردم مكه و مدينه اجرا مى شدهرا آشكار مى كند.ابوبكر،مردى كند ذهن نبود بلكه از سياست بازان قريش بود; مغيرة بن شعبه مى گويد:قريش دو سياست مدار داشت: ابوبكر، و ابو عبيدة بن جرّاح(12)ابوبكر پيشبينى مى كرد كه بر ضدش دست به توطئه بزنند و او را مسموم كنند و به همين جهتپزشك مشهور عرب يعنى حارث بن كلده را به مدينه آورد و نزد خود نگاه داشت.حارث،متخصص شناخت و درمان انواع مسموميت ها و زهرها بوده.و در شهرتشهمين بس كه كسراى ايران را معالجه كرد و رضايت او را جلب نمود و پادشاه ايران نيزاو را بزرگ پزشكان مملكت خود نمود. پس از معالجه كسرا، وكنيزى را به عنوان جايزهدريافت كرد كه زياد بن ابيه از آن كنيز به دنيا آمد. هم چنين پادشاهان و زمامداران عرب، او را جهت معالجه به نزد خود مى خواندند.ابوبكر براثر تجربيات گذشته خود، دريافته بود كه در معرض توطئه مسموم شدن است و بدين ترتيبتصميم گرفت تا پزشك نامدار عرب را نزد خود نگه دارد. البته طرّاحان ترور ابوبكر،بر آن شدند كه ابوبكر و طبيبش را با هم بكشند تا پزشك او نتواند وى را درمان كند.ابابكر با غذايى مسموم شد كه به مدت يك سال در زهر قرار گرفته بود و هيچ دارويىنيز بر آن اثر نداشت. در اين نقشه، ابوبكر و پزشكش قربانى مى شدند، اثر تدريجىسم باعث شد طبيب بينايى خود را از دست داده و طورى بيمار شود كه از معالجه خود وخليفه ناتوان گردد.پزشك بهابوبكر گفت:اى ابوبكر!دستت را بالا بياور. بخدا سوگند يك سال است كه زهر در آن غذا قرار گرفته است و منو تو هر دو در يك روز خواهيم مرد. ابوبكر دستش را بالا آورد. و آن دو هم چنانبيمار ماندند تا در يك روز از دنيا رفتند.(13)به جهتاهميت اين موضوع و براى پرده بردارى از توطئه ها، بايد آن را با دقّت بيشترىبررسى كرد. تا خواننده محترم بتواند يك يك راز و رمزهاى سياسى را كه مدت طولانى ازمردم پوشيده مانده است دريابد.البته ايناسرار نزد صحابه و نيز خاندان ابوبكر معلوم بوده است كتابهاى قديمى نيز بدانپرداخته اند.خداوندتعالى به ما توفيق داد تا اين كتاب را در اين زمينه بنگاريم تا مردم بتوانندبفهمند واقعيت هاى سياسى، دينى و اجتماعى آن زمان چه بوده است.به همراهيكديگر درهاى علم سّر و كتمان و پوشيدگى را در دنياى كشتار و ترور مى گشاييمو براى اين كار از مدارك يقينى، معتبر و بى شائبه كه موجب پذيرش عقل، جنبش قلب وبرانگيختن احساسات و عواطف باشد، بهره مى گيريم.البته ، بسيارىتوطئه ها و سوء قصدها وجود دارد كه هم چنان در پرده هاى پوشيدگى وفراموشى به سر مى برند و برداشتن اين پرده ها و پخش آن گزارشات نيزنيازمند توفيق الهى است.و السلام عليكم ورحمة الله و بركاتهنجاح الطائي
رابطه عمر و ابوبكر
ابوبكر ازنزديك ترين افراد به عمر بود و دوستى آنها قديمى بود و به دوران پيش از هجرتباز مى گشت. پس از هجرت مسلمانان به مدينه نيز پيامبر(صلى اللهعليه وآله وسلم) در حد امكان بين مسلمانان برادرى برقرار كرد و بين ابابكرو عمر نيز برادرى برقرار كرد و افرادى كه با يكديگر دوست بودند و اخلاق شانموافق يكديگر بود را برادر قرار مى داد.(14)عمر كارىبه عاقبت كار نداشت ولى ابوبكر كمتر خشمگين مى شد و عمر را نيز نصيحتمى كرد و از برخى كارها و گفتارهايش باز مى داشت، گاهى نيز اختلاف پيدامى كردند. براى مثال وقتى اقرع بن حابس نزد پيامبر(صلى الله عليه وآلهوسلم)آمد.ابوبكر گفت: اى رسول خدا! او را سركرده قوم خودش قرار بده; عمر گفت: اى رسول خدا!اين كار را مكن. آن دو نفر نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)با يكديگردرگيرى لفظى پيدا كردند، و صدا را بالا بردند و ابوبكر به عمر گفت: تو، تنها قصدمخالفت با من را دارى.عمر گفت:چنين نيست.اين آيهنيز در آن هنگام نازل شد:(اى ايمان آورندگان! صداى خود را از صداى پيامبر، بلندترمكنيد)(15)در معركه«ذات السلاسل» نيز ابوبكر عمر را نصيحت كرد و گفت بايد از عمروبن عاص كه فرماندهسپاه از طرف پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بود اطاعت كند و بااو مخالفت نكند.در سقيفهنيز وقتى عمر خواست كه سعد بن عباده (رئيس قبيله خزرج) را بكشد، ابوبكر به عمرگفت: در اين شرايط، مدارا بهتر است.(16)وقتى علىبن ابى طالب(عليه السلام) از بيعت با ابابكر سرباز زد نيز عمر دوراه حل به پيش پاى على گذاشت او را بين بيعت كردن يا كشته شدن، ولى ابابكر گفت: تاهنگامى كه فاطمه در كنارش است او را مجبور به كارى نخواهيم كرد.(17)در موردخلافت نيز بين ابابكر و عمر درگيرى پيش آمد:عمرمى گويد: خود را آماده كرده بودم كه پيش روى ابابكر سخنرانى كنم و هنگامى كهخواستم سخن بگويم ابوبكر گفت: دست نگه دار ...(18)شهرستانىمى نويسد كه عمر گفت: در راه خود را آماده مى كردم كه چه سخنى بگويم;هنگامى كه به سقيفه رسيديم خواستم سخن بگويم كه ابابكر گفت:ساكت بماناى عمر!(19)از طرفىوقتى عمر از ابابكر درخواست كرد اسامه را از فرماندهى لشكر عازم به شام بركناركند، ابوبكر كه نشسته بود از جا پريد و ريش عمر را گرفت و گفت:مادرت بهعزايت بنشيند و مرگت را ببيند اى پسر خطاب! رسول خدا(صلى الله عليه وآلهوسلم)او را به اين كار گمارده است و تو مى خواهى بر كنارش كنى؟!(20)درهنگامه هاى ديگرى نيز ابابكر درخواست هاى عمر را رد كرد و به خشم اواعتنايى نكرد. براى مثال، عمر از ابابكر درخواست كرد تا خالد بن وليد را به دليلكشتن مالك بن نويره و زنا با زن او بركنار كند ولى ابابكر چنين نكرد(21);زيرا اين دو نفر راجع به خالد نظرى بسيار متفاوت داشتند.وقتى عمرسعى كرد تا ابابكر را با خود همراه كند كه با صلح حديبيه مخالفت كنند نيز ابابكرگفت: اى مرد! اين شخص رسول و فرستاده خداست و از دستور پروردگارش سرپيچى نخواهدكرد و او نيز ياريش مى كند; پس به او تمسك كن.(22)از اينجاروشن مى شود كه عقل و تدبير ابابكر بيش از عمر بوده است.به خلافترسيدن ابابكر در سقيفه به تلاش فراوان حزب قريشى باز مى گردد، ولى به خلافترسيدن عمر به وصيت جعلى ابابكر بر مى گردد.ابابكر ازاسامه درخواست كرد تا اجازه دهد عمر نزدش بماند، در حالى كه رسول خدا(صلى اللهعليه وآله وسلم) به او و ابابكر و بقيه اصحاب دستور داده بود به سپاه اسامهبپيوندند. ابابكر به اسامه گفت: اگر صلاح بدانى اجازه بده عمر براى كمك من نزدمبماند.(23)با آن كهاين دو نفر در برخى موارد اختلافاتى داشتند، ولى زمانى طولانى با يكديگر كارمى كردند و اين دو تن با عايشه و حفصه گروهى هم فكر و هم اعتقاد را تشكيلداده بودند كه در موارد بسيارى اين وحدت عمل نمودار مى شود.ابابكر وعمر گروهى بالاتر از اين داشتند; عبدالرحمان بن عوف، سعدبن ابى وقاص، ابى عبيدة بنجرّاح، سالم (غلام ابى حذيفه)، مغيرة بن شعبه، محمد بن مسلمه، اسيد بن حُضَير،بشير بن سعد، خالدبن وليد، عثمان بن عفّان، معاوية بن ابى سفيان، ابو موسى اشعرى،عمروبن عاص، عكرمه بن ابى جهل از جمله اين گروه هستند. ابوبكر وعمر در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) نيز همكارى داشتند وكارها و نظراتشان در بيشتر زمان ها نزديك به هم بود. زمانى كه نرمى و ملايمتبر ابوبكر چيره مى شد حالت خشونت و عصبانيت نيز بر عمر چيره مى گشت. البته ايندو تن در بسيارى صفات و حالات با يكديگر نزديك بودند; براى مثال، در موردقبيله هاى قريش و لازم بودن خلافت هميشگى، ايشان اتفاق نظر داشتند و فرق بينقريشيان مهاجر و طليق (آزاد شده) قايل نبودند، و بالاخره قريش را بر تمامقبيله هاى عرب و عجم ترجيح مى دادند.ترجيح وبرترى دادن قريش بر ديگر قبيله هاى عرب باعث شد بسيارى از قبايل عرب از اسلامرو گردان شوند و راه ارتداد را پيش بگيرند. اين مطلبدر سخنان پيامبر دروغين يعنى «سجاح» ـ كه زنى دروغگو بود و مى گفت از آسمانبر او وحى نازل مى شود ـ آشكار است: ]اى ايمان آورندگان پرهيزگار! نيمى از زمين براىما و نيمى از آن براى قريش است; ليكن قريشيان گروهى ستم پيشه اند[. (24)عمر وابابكر در مورد ضرورت دور كردن انصار از خلافت نيز هم عقيده بودند، چنان كه لازممى دانستند بنى هاشم از خلافت نيز از حكومت دور بمانند و به طور عملىبنى هاشم را از زمام دارى مسلمانان دور كردند و عثمان و معاويه و جانشينانشان نيز همين شيوه را پيش گرفتند و اين كارها را بر اساس تئورى ناموزون: (جمع نشدننبوت و خلافت در يك خاندان) انجام مى دادند!در طولبيست و چهار سال پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، هيچ يكاز بنى هاشم به هيچ منصب حكومتى دست نيافت; نه در زمان صلح و نه در زمان جنگ. اينشيوه در پادشاهى امويان و عباسيان ادامه يافت.ابابكر وعمر در مورد «امكان عمل نكردن به نص شرعى» نيز هم رأى بودند و در موقع نياز اينكار را روا مى دانستند و اين كارشان بر اساس نظريه «مصلحت انديشى» انجام شد. موضوعبسيار خطرناك ديگرى نيز مورد نظر ابابكر و عمر بود يعنى «اكتفا به قرآن تنها»;چنان كه عمر در كودتاى خود در روز پنج شنبه در منزل پيامبر(صلى اللهعليه وآله وسلم)مى گويد: «كتاب خدا ما را بس است.»(25)ابوبكر، عمر را توصيف مى كند
ابابكرگاهى از اوقات سخنان صريحى به كار مى برده است از جمله آن كه گفته است:«واقعيت آن است كه من شيطانى دارم كه گمراهم مى كند.»(26)عقلنمى پذيرد كه منظور ابابكر، شيطان جنّى بوده باشد بلكه انسانى را در نظرداشته است; حالا آن انسان كيست؟ منظور ابابكر، عمر بن الخطاب بوده است;خطيببغدادى از عبدالله بن ابى الحجاج روايت كرده است: عبدالوارث براى ما حديث كرد وگفت: من در مكه بودم و ابو حنيفه نيز در آن جا حضور داشت و چند نفر نزدش بودند كهمردى چيزى پرسيد و وى جوابش را گفت; آن مرد گفت: از عمر بن الخطاب چه روايتى است؟ابو حنيفهگفت: آن، گفتار شيطان است(27).ابوبكر، درسال اول پادشاهى خود عمر را امير حج كرد(28)ولى اين باعث جلوگيرى از درگيرى در آينده اى نزديك بين ابابكر و عمر نبود،چون ابابكر وى را از رياست حج بركنار كرد و عتاب بن اسيد را در سال دوم خلافت خودبه جاى عمر گمارد. اين بركنارى يكى از مهم ترين سبب هاى ترور ابابكر به شمارمى رود; زيرا عمر دريافت كه اين بركنارى به معناى بركنارى عمر از خلافت آيندهاست و اين گمانى درست و صحيح بود.عثمانروايت كرده است كه ابابكر به وى گفت: «عمر، حكمران خوبى است ليكن برايش بهتر استكه حكومت امت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را به دست نگيرد...نمى دانم، شايد هم آن را رها كند; بالاخره اختيار با خودش است كه اگر خواستحكومت شما را به دست نگيرد.»(29)بدين سان،نصيحت ابابكر براى عمر اين بود كه حكومت بر مسلمانان را به دست نگيرد و در موردجايگزينى عمر به جاى خود نيز دچار ترديد و دودلى شده بود. عبدالرحمانبن ابى بكر از حكومت عمر ناخشنود بود و به همين جهت گفت: «در واقع، قريش نسبت به خليفه شدن عمر كينه توز و خشمگين است.»(30)از طرفىمى دانيم كه عبدالرحمان مانند آينه اى براى احساسات و تمايلات قلبى پدرشبود. به نظر اينجانب عمر دانست كه عبدالرحمان با خلافت او مخالف است و عايشه از او طرفدارىمى كند، بنا بر اين عايشه را در اعطاء از بيت المال بر تمام مردان و زنانبرترى بخشيد، ولى شفاعت عبدالرحمان بن ابى بكر در مورد حُطَيئه شاعر را نپذيرفت!(31)ابوبكر پيشاز وفات خود به صراحت نظر خود را در مورد عمر بيان كرده است: «به صلاح عمر نيست كهخليفه امت محمد(صلىالله عليه وآله وسلم)شود.»(32)عثمان نظر ابابكر را به درستى در مورد مخالفت او با خليفه شدن عمر بازگو كرده استولى نظر واقعى ابابكر در مورد خودش (عثمان) را بازگو نكرده است; پس واضح است كهابابكر، عثمان را از افرادى چون عتاب بن اسيد اموى، ابن جرّاح و خالد بن وليد برترنمى دانسته، است و اين مطلب با توجه به اين پيدا است كه عتاب را امير و رييسحاجيان كرد و خالد را به فرماندهى جنگ هاى مرتدّان برگزيد و سرلشگر عراقنمود، و نيز ابن جرّاح را به فرماندهى سپاه عازم به شام برگزيد ولى نه در زمان صلحو نه در زمان جنگ ، عثمان را هيچ گونه پست و منصبى نبخشيد. اين مطلب، خود باعث شدتا عثمان و عمر برسر توطئه ترور ابابكر با يكديگر هم دست شوند تا خلافت را نيز دستبه دست كنند. بخارى ازعبدالله بن زبير روايت مى كند كه گزارش داد هنگامى كه سوارانى از قبيله بنىتميم نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آمدند ابوبكر به. عمرگفت: تو، تنها قصد مخالفت با من را دارى، عمر گفت: چنين نيست. بالاخره با يكديگربه درگيرى لفظى پرداختند تا آن كه صداى فريادشان بالا گرفت(33) و آيه«لاترفعوا» نازل شد. ابابكر پس از اين ماجرا گفت: اين شخص (عمر) مرا گرفتار مشكلاتكرد.(34)عمر، ابابكر را توصيف مى كند
عمر، خلافتابابكر را به طور علنى و در برابر مردم باطل شمرد: سعيد بنجبير مى گويد: از ابابكر و عمر سخن به ميان آمد، مردى گفت: به خدا سوگند، ايندو نفر دو خورشيد و دو نور اين امت بودند.ابن عمرگفت: تو از كجا مى دانى؟مرد گفت:با يكديگر هم داستان نبودند؟!عبدالله بنعمر گفت: نه، بلكه اختلاف داشتند، اگر مى فهميديد. گواهى مى دهم كه روزىنزد پدرم (عمر) بودم كه به من دستور داد تا از ورود مردم جلوگيرى كنم، ولىعبدالرحمان بن ابى بكر اجازه ورود خواست.عمر گفت:جانور بدى است، ولى به طور حتم از پدرش بهتر است.من از اينسخن وحشت زده شدم و گفتم: پدرجان! عبدالرحمان از پدرش بهتر است؟عمر گفت:چه كسى بهتر از پدرش نيست، اى بى مادر! به عبدالرحمان اجازه ورود بده.عبدالرحمانآمد و شفاعت حطيئه شاعر را كرد كه به خاطر سرودن شعرى، توسط عمر به زندان افكندهشده بود، ولى عمر گفت: او داراى كمى انحرافى است; مرا واگذار تا او را با زندانطولانى اصلاح كنم; عبدالرحمان هر چه اصرار كرد، عمر نپذيرفت و بالاخره پسر ابابكربيرون رفت.پدرم نزدمن آمد و گفت: آيا تا امروز نسبت به آن چه گفتم غافل و بى خبر بوده اى كه شخصاحمق و پَست بنى تيم بر من پيشى جُست و ستم روا داشت!؟گفتم:اطلاعى از ماجرا ندارم.عمر گفت:اى پسرم! پس چه مىدانى؟گفتم: بهخدا سوگند ياد مى كنم كه ابابكر از نور چشمان مردم نزدشان محبوب تر است.گفت: بهرغم خواسته پدرت و با وجود خشم شديدش، اين كه مى گويى درست است.گفتم: آيادر بين مردم پرده از كارهاى ابابكر برنمى دارى؟گفت: باوجود مطلبى كه در موردش گفتى چه گونه اين كار را بكنم؟! چون با وجود آن محبوبيت،سر پدرت را با سنگ مى شكنند.پدرم جسارتبه خرج داد و در خطبه نماز جمعه گفت: اى مردم! بيعت ابابكر كارى شتابزده و بىتدبير بود كه خداوند شرش را از شما دور كرد; لذا، اگر از اين پس كسى چنين چيزى رااز شما درخواست كرد بكشيدش. (35)خود ابوبكرنيز در زمان خلافتش گفت: واقعيت آن است كه بيعت با من، شتابزده و بى تدبيرانهبود. (36)عمربن خطاباولين مخالفى بود كه خلافت ابابكر را به طور علنى و رسمى رد كرد. آن روزى كه درمورد ابابكر گفت: ستم كارانه بر من پيشى جست.(37)روايتسوّمى نيز در اين مورد هست كه حالت دشمنى و نفرت شديد بين ابابكر و عمر را ثابتمى كند. عالم نسبهيثم بن عدى از مجالد بن سعيد روايت مى كند كه گفت: صبح گاهىنزد شعبى رفتم تا در مورد روايتى كه از ابن مسعود به من رسيده بود از شعبى بپرسم.نزد او كه در مسجد محله اش بود رفتم. گروهى نيز آنجا منتظرش بودند. شعبىبيرون شد و من خود را معرفى كردم و گفتم: خدا امورت را اصلاح كند; ابن مسعودمى گفت: هيچ گاه براى گروهى حديثى را نگفتم كه عقل شان به دريافت آن نرسد، جزآن كه براى برخى از ايشان موجب فتنه شد. شعبى گفت:آرى، چنين مى گفت. ابن عباس نيز با آن كه گنجينه هاى علم را داشتآن ها را به اهلش مى سپرد و از نا اهلان مى پوشانيد. در همينحال بود كه مردى از «ازد» آمد و نزد ما نشست و ما شروع به صحبت در مورد ابابكر وعمر كرديم، شعبى خنديد و گفت: كينه عجيبى نسبت به ابابكر در سينه عمر بود. مرد ازدىگفت: به خدا سوگند نه ديده ايم و نه شنيده ايم كه شخصى بهتر از آن چه عمردر مورد ابابكر گفته است، در مورد كسى گفته باشد.شعبى به منرو كرد و گفت: پاسخ سؤالت اين است; آن گاه رو به آن مرد گفت : اى برادر ازدى! بااين حديث «بيعتى شتابزده بود كه خداوند شرش را بازداشت» چه مى كنى؟ آيا بهنظر تو اگر دشمنى بخواهد آن چه در بين مردم ساخته است را ويران كند، بيش از اينسخن در مورد ابابكر مى تواند دست به ويرانگرى بزند؟!مرد گفت:سبحان الله! اى اباعمر و اين تويى كه چنين مى گويى.شعبى گفت:اين را من مى گويم؟ عمربن الخطاب اين مطلب را در برابر ديده همگان گفت;مى خواهى بپذير، يا آن كه واگذار. آن مرد با عصبانيت برخاست در حالى كه سخنىزير لب مى گفت كه من نفهميدم.مجالدمى افزايد: به شعبىگفتم: به نظر من اين مرد سخنانت را نزد مردم مى گويد و منتشر مى كند. شعبى گفت:من اين را نمى پوشانم، آخر چيزى را كه عمر مخفى نكرد و نزد همگان گفت، منبپوشانم و از آن بترسم. خود شماها نيز اين را به همه بگوييد و هر چه توان داريد آنرا پخش كنيد. (38)روايتديگرى نيز در اين مورد از اشعرى هست كه وجود زائد درگيرى هايى بين ابابكر و عمر رابيان مى دارد: شُريك بنعبدالله نخعى از محمد بن عمرو بن مرّه از پدرش از عبدالله بن سلمه از ابوموسىاشعرى نقل مى كند كه گفت: با عمر به حج رفتم و هنگامى كه فرود آمديم و مردمزياد شدند، من از كاروان خود بيرون آمدم كه نزد عمر بروم.مغيرة بنشعبه در راه مرا ديد و همراه من شد و گفت: به كجا مى روى؟گفتم: نزدعمر مى روم; تو نيز مى خواهى بيايى؟گفت: آرى هر دو نفررفتيم تا به كاروان عمر برسيم. در بين راه بوديم كه سخن از خلافت عمر و كارهايش شدكه چه قدر به اسلام عمل مى كند. سپس به بحث در مورد ابوبكر پرداختيم و من بهمغيره گفتم: خدا خيرت بدهد! ابوبكر در مورد عمر نظر محكمى داشت، و گويا آشكارامى ديد كه مغيره گفت:همين طوراست گرچه برخى با خلافت عمر مخالف بودند و خواستند آن را از او دور كنند ولىنتوانستند. گفتم: اىبى پدر! اين افراد كيستند؟مغيره گفت:به نظر مى رسد كه تو اين جماعت از قريش را نمى شناسى واينكه چهكينه اى نسبت به او دارند، به خدا سوگند، اگر اين كينه و حسد به عدد و شمارهدرآيد نُه دهم آن مخصوص قريش و يك دهم آن براى ساير مردم است.گفتم: ساكتباش اى مغيره! قريش، برترى و فضيلت خويش را بر مردم ثابت و آشكار كرده است...پيوسته دراين سخنان بوديم تا به منزلگاه عمر رسيديم، ولى او را نيافتيم، در موردش پرسيديمگفتند: به تازگى از منزل بيرون رفته است. ما نيز رفتيم و در پى او به مسجد الحرامرسيديم، و عمر را ديديم كه طواف مى كرد، و مانيز با او به طواف پرداختيم.آنگاه كه طوافش تمام شد بين من و مغيره ايستاد و خويش را بر مغيره تكيه داد. گفت: ازكجا آمديد؟گفتم: بهقصد ديدار به خانه ات رفتيم كه گفتند به مسجد رفته است و ما نيز به مسجدآمديم.گفت: خيرباشد.آن گاهمغيره به من نگريست و تبسّم كرد.عمر بهمغيره گفت: اى غلام! از چه جهت تبسّم كردى؟!مغيره گفت:به خاطر سخنانى كه تازه بين من و ابوموسى در راه رد و بدل مى شد. عمر گفت:آن سخنان چيست؟ لذا جريان را بيان كرديم تا آن كه به نكته حسادت قريش رسيديم و درمورد كسانى كه مى خواستند ابابكر را از جانشين كردن عمر براى خود بازدارندگزارش داريم.عمر درنگكرد و گفت: اى مغيره! مادرت به عزايت بنشيند; نه دهم از حسد چيست; از آن يك دهمباقى مانده نيز يك دهم را دارند، و همه مردم تنها يك دهم از يك دهم را دارند، و دراين يك دهم از يك دهم نيز قريش با مردم شريك اند. آن گاه عمر ساكت شد. سپسافزود; نمى خواهيد بگويم حسودترين قريشيان چه كسى بود؟گفتيم:چرا.گفت:لباس هاى تان را مراقبت كنيد.گفتيم:باشد.گفت: چهگونه لباس هاى خود را مراقبت مى كنيد با اين كه آن ها را بر تن داريد؟گفتيم مگرلباس ها را چه شده؟گفت: ترساز انتشار آنها.به اوگفتيم: تو از لباسها مى ترسى در حالى كه تو آنها را پوشيده اى؟منظورت چهلباسى است؟گفت: همانكه گفتم.با عمر بهراه افتاديم تا به درب خانه اش رسيديم.گفت: همينجا بمانيد.به مغيرهگفتم: اى بى پدر! به خاطر سخنانى كه گفتيم، مى خواهد با ما صحبت كند.مغيره گفت:همين طور است.ناگاه عمرما را صدا زد و گفت داخل خانه بياييد! وقتى وارد شديم ديديم بر پشت روى پالانىخوابيده بود.وقتى نگاهعمربه ما افتاد گفت:لا تُفْشِسِرَّكَ إلاّ عِنْدَ ذي ثِقَة *** أوَلى وأَفْضل ما استودعتَ أَسْراراًصدراًرحيباً وَقلباً واسعاً قَمِناً *** أَلاّ تخافَ متى أودعْت إظهاراً(39)يعنى رازخود را جز براى شخص مورد اطمينانت فاش مكن، زيرا سزاوارترين و برترين جايى كهمى توانى رازها را به امانت بسپارى: سينه اى فراخ و قلبى گشاده و نيكاست; به اين دلى كه وقتى به او امانت سپردى از افشاى آن بيم نداشته باشى (40)با اينشعر، دانستيم كه مى خواهد ضمانت بدهيم تا سخنش را پنهان بداريم; لذا من به اوگفتم: ما را از خود بدان و مخصوص گردان و هديه اى عطا كن.عمر گفت:اى برادر اشعرى من! چه چيزى را؟گفتم: درمورد فاش كردن رازت مى گويم; و اين كه ما را در اندوهت شريك گردانى; زيرا مادو تن، مشاوران خوبى براى تو خواهيم بود(41).عمر گفت:همين طور است; پس هر چه مى خواهيد بپرسيد. آن گاهبرخاست تا در را ببندد، كه همان كسى كه در را براى ما باز كرده بود آمد; عمر گفت:اى بى مادر! ما را تنها بگذار. او نيز رفت و پشت سرش در را نيز بست.آنگاه عمرآمد و نزد ما نشست و گفت: بپرسيد تا با خبر شويد.گفتيم:دوست داريم حسودترين قريشيان را به ما معرفى كنى كه حتى لباس هاى ما در اينمورد براى مان امانت دار نيستند. گفت: درمورد يكى از مسايل بسيار مشكل پرسيديد; به زودى شما را با خبر مى كنم. بايداين نزد شما پنهان بماند و تا زنده ام مگوييد; و آن گاه كه مُردم هركارىخواستيد بكنيد. گفتيم: باتو پيمان مى بنديم.ابوموسىمى افزايد: من نزد خود گفتم: جز كسانى را كه با اعلام جانشينى عمر توسطابابكر مخالف بودند ـ همانند طلحه و ... ـ كسى را اراده نكرده است; زيرا اين افرادبه ابابكر گفتند: آيا كسى را كه بسيار بد اخلاق و عصبانى مزاج است خليفه ما قرارمى دهى؟! ولى عمر چيز ديگرى گفت. عمر سكوتكرد و گفت: به نظر شما كيست؟گفتيم: جزگمان چيزى نمى دانيم.گفت: به چهكسى مظنون هستيد؟گفتيم:شايد كسانى را در نظر دارى كه از ابابكر خواستند تو را خليفه پس از خود نگرداند؟!عمر گفت:نه به خداسوگند، هرگز. ابابكر خودش بسيار ناراضى تر بود; كسى كه شما در موردشپرسيديد، خود ابابكر است. به خدا سوگند او از تمام قريشيان حسودتر بود. سپس عمربراى مدت درازى سكوت كرد. مغيره بهمن نگريست و من به او نگاه كردم، و مانيز همانند عمر ساكت شديم و اين سكوت ما و اوبه درازا كشيد، به گونه اى كه گمان كرديم عمر از تصميمى كه گرفته بود و سخنىكه بر زبان رانده بود پشيمان شده است. بالاخره عمر گفت: اى واى بر نادان ترين فردقبيله بنى تيم بن مرّه! او به ستم بر من پيشى گرفت و گناه كار به سوى من آمد. مغيره گفت:اين كه با ستم كارى بر تو پيشى گرفت را مى دانم، اما چگونه گناه كارانه بهسوى تو آمد؟عمر گفت:به اين دليل است كه تنها هنگامى به سوى من آمد كه ديگر نا اميد شده بودم، و اميدىبه خلافت نداشتم. آگاه باش كه به خدا سوگند اگر من از زيد بن خطّاب (42)ويارانش پيروى مى كردم ابوبكر هرگز چيزى از شيرينى پادشاهى را نمى چشيد;ليكن من امور را پس و پيش كردم، و به سبك و سنگين كردن و سنجش پرداختم، و به ايننتيجه دست يافتم كه جز چشم پوشى نسبت به كار ابابكر، و سخت گيرى بر خويشتنچاره اى ندارم، و منتظر ماندم تا خودش به سوى من باز آيد.مغيره گفت:اى امير مؤمنين! با اين كه در روز سقيفه خلافت را به تو تعارف كرد پس چرا نگرفتى وامروز تأسف مى خورى؟عمر گفت:اى مغيره! مادرت به عزايت بنشيند; من تو را از زيرك ترين عرب هامى پنداشتم; گويا آن جا حضور نداشتى و شاهد ماجرا نبودى!اين مرد(ابابكر) با من نيرنگ كرد و من نيز به او نيرنگ زدم.واقعيت آناست كه وقتى ديد مردم مشتاق اويند و به او روى آورده اند يقين كرد كه كسى رابه جاى او نمى پذيرند و هنگامى كه علاقه مردم را چنان ديد خواست ميل باطنىمرا نيز بفهمد و متوجه شد كه آيا من با او درگيرى پيدا خواهم كرد و طمع در خلافتدارم يا خير. البته هم خودش خوب مى دانست و من هم به خوبى درك مى كردمكه اگر از او مى پذيرفتم كه خلافت را به من بسپارد مردم نمى پذيرفتند. و در چنينشرايطى اگر گفتارش را مى پذيرفتم كينه اى از من در دل مى گرفت وهيچ گاه از توطئه و كينه توزى اش در امان نمى بودم، و از سويى ديگرمى ديدم كه مردم مرا دوست ندارند و نمى خواهند. مگر آن وقتنشنيدى كه از هر طرف صدا بلند شد و مى گفتند: اى ابابكر! جز ترانمى خواهيم; تنها تو براى خلافت مناسب هستى.من نيز بدوواگذاردم، و رويش را ديدم كه از شدت خوشحالى مى درخشيد.وى يك بارهم به خاطر سخنى كه از قولم برايش نقل شد مرا سرزنش كرد;وقتى اشعثرا اسير كرده و نزد او آوردند به او احترام گذاشت و آزادش كرد و خواهر خود «امّفروه» را نيز به عقدش درآورد. من به اشعث كه پيش روى ابابكر نشسته بود گفتم: اىدشمن خدا! آيا پس از مسلمان شدن، دوباره كافر شدى و به گذشته خويش بازگشتى؟او بهگونه اى مرا نگريست كه دانستم مى خواهد سخنى با من بگويد. وى مرا دركوچه هاى مدينه ديد و به من گفت: آيا تو اينسخن را گفته اى اى پسر خطّاب؟!گفتم: آرى،اى دشمن خدا! و از اين بدتر هم به تو مى گويم.گفت: اينپاداش خوبى براى من نيست.گفتم: بهخاطر چه كارى از من پاداش نيك مى خواهى؟گفت: چونمن از پيروى اين مرد (ابابكر) سرباز زدم و اين را براى تو ننگ مى دانستم; بهخدا سوگند تنها دليل جرأت من بر او اين بود كه او از تو در مقام حكومتى جلوتر استو اگر تو حاكم بودى از من خلافى نمى ديدى. گفتم: همينطور است; حالا چه دستورى مى دهى؟گفت: الآنوقت دستور دادن نيست، بلكه وقت صبر است; اشعث با گفتن اين سخن رفت و من نيز رفتم.اشعث،زبرقان بن بدر را ديد و جريان بين من و خودش را بازگو كرد و اين قصه به گوش ابابكررسيد، و ابابكر نيز مرا بگونه اى دردناك سرزنش كرد.(43)من نيزبرايش پيغام دادم: به خدا سوگند يا بايد دست از من بردارى و يا آن كه سخنى رامى گويم كه در بين مردم پخش شود و همه كاروان ها آن را به هر جايىببرند; و اگر نيز بخواهى شيوه گذشته را هم چنان كه تا به حال بوده پىمى گيريم.ابوبكر نيز گفت: همان شيوه را ادامهمى دهيم، و خلافت پس از چند روز به تو مى رسد. من گمان كردم كه در اولين نماز جمعه حكمجانشينى و خلافت مرا خواهد گفت، ولى او خود را به فراموشى زد. به خدا سوگند پس ازآن جريان تا زمان هلاكتش هيچ سخنى درباره خلافت من نگفت(44).وى هم چنان بود تا مرگ او را دريافت واز كرده خود پشيمان شد و ديديد كه چه كارى كرد. آن چه را گفتم از همه مردم پنهان بداريدو به خصوص از بنى هاشم مخفى كنيد، و بايد همين گونه كه دستور دادم رفتاركنيد. حالا هر وقت خواستيد مى توانيد بر خيزيد و برويد.ما برخاستيم و از گفتار عمر در شگفتبوديم، و به خدا سوگند تا زمان مرگش رازش را فاش نكرديم.(45)و گفته اند كه عمر به عبدالله بنعباس گفت: واقعيت آن است كه قبيله شما (قريش)رضايت ندارند كه نبوّت و جانشينى، هر دو در نزد شما جمع شوند.ابن عباس گفت: بر اساس حسادت، بغى وستم، خلافت رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم)را از ما گرفتند.(46)عمر درگفتار خود قريش را متهم به حسادت مى كند و حسادت آنها را نود و نه در صد تمامحسادت ها بيان مى كند و يك درصد از كل حسادت ها را مربوط به ديگرمردم مى داند، و از طرفى ابوبكر را حسودترين افراد قريش مى داند. ايننقطه اوج صراحت و افشاگرى عمر در مورد ابابكر است.بر اساساين نظريه عمر، ابوبكر به عنوان سردسته مخالفان اجتماع خلافت و نبوت در بنى هاشماست. و عمرابابكر را از زياده روى در دشمنى با خود بر حذر مى دارد و تهديد مى كند:يا دست از من بردار، و يا سخنى را مى گويم كه بين مردم پخش شود و سواران بههر جا گزارش ببرند; اگر هم خواستى روش پيشين يعنى گذشت را ادامه دهيم.با وجوداين كه عمر با اين دو رفيقش (ابوموسى و مغيره) سخن را فاش گفت ولى آن كلمه اىرا كه «كاروان ها به هر جا مى برند» بيان نكرد;همان سخنىكه ابوبكر از آن ترسيده و راه مسالمت را پيش گرفت و دست از دشمنى برداشت و گفت:«چند روز ديگر خلافت به تو خواهد رسيد». اين جمله را ابوبكر تنها بدان جهت گفت كهآن سخن عمر كه وى را بدان تهديد كرد برايش خيلى مهم بود; يعنى اين جمله پاسخى براىتهديد ابابكر بود. البته ناگفته نماند كه ابابكر به وعده خويش وفا نكرد و عمر رااز رياست حج و رياست قوة قضائية بركنار كرد.پس از سخنىكه عمر در مورد خلافت ابوبكر گفت: «اين مسأله، امرى ناگهانى و شتابزده بود.»محمد بنهانى مغربى شاعر گفت:ولكنّامراً كان اُبرم بينهم *** و ان قال قوم فلتةٌ غير مبرمواقعيت آناست كه جريان خلافت بينشان به تصويب رسيده و محكم شده بود; گرچه برخىگفته اند امرى ناگهانى و شتابزده بود.شاعر ديگرىمى گويد:رياستابوبكر را كارى شتابزده انگاشتند; نه به خداى كعبه و ركن، چنين نبوده است. در واقعاسباب اين كارها همانند پارچه هاى برد يمانى به طور محكم و ناگسستنى به همآميخته و بافته شده بود(47).و عمراعتراف مى كند كه مغيره از هوشمندان عرب است، و نيز اعتراف مى كند كه درسقيفه در هنگام بيعت ابابكر حضور داشته است:«گويا تو شاهد ماجراى سقيفه نبوده اى!؟»سؤالى كهدر اين جا مطرح است اين است كه چرا مغيره و ابوموسى در مورد آن سخن مهم، از عمرنپرسيدند. با آن كه از دوستان صميمى و مورد علاقه عمر بودند!پاسخ آناست كه مغيره از كسانى است كه در راه اندازى سقيفه نقش مهم و اساسى داشتهاست; همان سقيفه اى كه در زمان اشتغال بنى هاشم و مردم به مراسم خاكسپارىپيامبر(صلىالله عليه وآله وسلم) بر پا شد. هم چنين. او نقش كليدى در ماجراهاى پيش از سقيفهو توطئه و پيمان شوم براى دستيابى به خلافت و نيز در كارهاى پس از سقيفه ايفا كرد،و بدين جهت به بالاترين پُست ها در سلطنت دست يافت، و ابوموسى اشعرى نيز همينگونه بود. مغيره وابوموسى به طور حتم از آن سخن با اطلاع بودند، و از طرفى عمر تصريح كرده است كه باچه سخنى ابابكر را تهديد كرده است كه ابوبكر گفت: پس از چند روز اين خلافت به توخواهد رسيد. از طرفى عمر به آن دو تن گفت: آن چه را گفتم از تمام مردم به خصوص ازبنى هاشم پنهان بداريد.ابن ابىالحديد معتزلى بر اين حديث توضيحى دارد و مى گويد:«بدان كه اين سخن به دور از واقعيت نيست كه گفته شود: رضايت و خشم،دوستى و دشمنى، و از اين قبيل اخلاق نفسانى گرچه امورى باطنى هستند ولى حاضران ازقرينه هاى حاليّه حالات اشخاص پى مى بردند چنان كه ترس شخص ترسان، وخوشحالى شخص مسرور دريافت مى شود. عمر در سخن خود با مغيره و اشعرى به جريانمخفى ديگرى نيز تصريح كرده است كه از برادرش زيد بن خطّاب نقل كرده است: به خداسوگند اگر از زيد بن خطّاب و يارانش پيروى مى كردم، ابوبكر ذرّه اى ازشيرينى خلافت را نمى چشيد. اين سخن عمر يكى از رازهاى فراوانى را كه گم گشتهتاريخ است بيان مى كند. بنظرمى رسد، زيد بن خطاب و يارانش با خلافت ابابكر مخالف بودند; ليكن عمر بيش ازاين بيان نكرده است كه آيا زيد به خلافت برادرش عمر فرا خوانده است يا از طرفداران امام على(عليهالسلام)بوده است؟البته سيرهو روش نيكوى زيد بن خطّاب، حاكى از موافقت او با دستورات شرعى است. از طرفى هيچنصّى در دست نداريم كه زيد را از شريكان عمر و ابابكر در برپايى سقيفه معرفى كردهباشد.اين سخنعمر نيز يكى ديگر از جريانات پنهان و گم گشته را بيان مى كند; با آن كه زيدبن خطّاب از جنگجويان بدر بوده و از عمر نيز بزرگ تر بوده است ولى ابابكر او را درهيچ پست و مقامى در سلطنت خود راه ندارد، بلكه او را به جنگ مسيلمه كذّاب فرستاد ودر آنجا به قتل رسيد!(48)واگر بهروزهاى بيمارى رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) باز گرديممى بينيم كه بين حفصه و عايشه در مورد امامت نماز به جاى پيامبر(صلى اللهعليه وآله وسلم) درگيرى بوده است; زيرا عايشه به آن حضرت عرض كرد: كاشابوبكر را براى نمازگزاردن مى فرستادى! و حفصه نيز گفت: كاش عمر رامى فرستادىاز اين جا،درگيرى بين عمر و ابابكر بر سر زعامت در رفتار حفصه و عايشه نيز هويدامى شود.پس از بالاگرفتن اختلاف و درگيرى بين عايشه و حفصه، عايشه بلال را فرستاد تا از زبان پيامبر(صلى اللهعليه وآله وسلم)، ابابكر را براى امامت نماز معرفى كند، كه در اين هنگامپيامبر(صلىالله عليه وآله وسلم)خشمگين شد و فرمود:شما، همداستانان يوسف(عليهالسلام)هستيد.(49)اين، بزرگترين توهين نسبت به عايشه و طرفدارانش بود.و ازگفتارهاى عمر كه حاكى از نفرت بين او و ابابكر است آن است كه نسائى از اسلم روايتكرده است از زبان عمر كه ابابكر گفته است: اين زبانم بود كه مرا گرفتار و بيچارهكرد.(50)و ازابابكر نيز روايت شده است: اين (عمر) مرا گرفتار و بيچاره كرد.(51)وقتى عمرچنين مى گويد حاكى از كينه و نارضايتى اش از ابابكر است.چيزى كهنفرت بين ابابكر و عمر را بيش تر آشكار مى كند گفتار ابوبكر پيش ازوفاتش است، كه حاكى از پشيمانى اوست كه چرا عمر را از پايتخت اسلامى به جاى ديگرىنفرستاد; وى گفته است:من تنهابر سه چيز تأسف مى خورم كه اى كاش انجام مى دادم: ... اى كاش وقتى خالدرا به شام گسيل داشتم، عمر را نيز به عراق مى فرستادم و دستم را از هر جهت درراه خدا باز مى كردم.(52)اگر اينآرزوى ابابكر به بار نشسته بود و عمر را به عراق فرستاده بود، هيچ گاه عمر بهرياست دست نمى يافت، و همان گونه كه عمر ابن جرّاح را به شام روانه كرد و ازمدينه و رياست دور كرد، عمر نيز به عراق مى رفت و از زعامت بى بهرهمى ماند.و عمر، باعبدالرحمن بن ابى بكر برخوردهاى منفى داشت و بين عايشه و عثمان نيز درگيرىخونبار در گرفت تا عايشه فتوا داد: «نعثل (عثمان) را بكشيد كه كافر شده است»;(53)عبدالرحمانو محمد بن ابى بكر نيز هر دو در صفيّن(54) در سپاه علىبن ابى طالب(عليهالسلام)وبر ضد معاوية بن ابى سفيان جنگيدند.
[1]البداية والنهاية، بان كثير، ج 8، ص 416، چاپ داراحياء التراث العربى، بيروت.[2]تاريخ طبرى، ج 9، ص 759، چاپ بيروت.[3]صحيح بخارى، ج 9، ص 759، چاپ دارالقلم بيروت.[4]طبقات الكبرى، ابن سعد، ج 2، ص 193.[5]علقم يعني شدّت تلخي.[6]سوره مائده، آيه 27 ـ 31.[7]تفسير ابن كثير، بيروت، چاپ دار احياء التراث العربي، ج 2، ص 72.[8]تفسير زمخشرى، ج 1، ص 626، تفسير سوره مائده (5)، آيه 27 ـ 31.[9]سوره نساء (4)، آيه 157 ـ 156.[10]سوره نساء (4)، آيه 157[11]به كتاب نظريات خليفتين از مؤلف، ص 129 ـ 139 مراجعه فرماييد.[12]تهذيب الكمال، المزي، ج 9، ص 364.[13]طبقات الكبرى، ابن سعد، ج 3، ص 198.[14]سنن الترمذى، ج 12، ص 299; سنن ابن ماجه، ص 12; مستدرك الصحيحين، ح 3، ص 111;تاريخ الطبرى، ح 2، ص 56; خصائص النسائى، ج 3، ص 18; كنزالعمال، ح 6، ص 394 ـ 396;طبقات ابن سعد، ج 3، ص 22; الدرالمتشور، ج 4، ص 114.[15]سوره هجرات (49) آيه 2; تفسير القرطبى، چاپ دار احياء التراث العربى، ج6، ص303،بخارى اين روايه را در تفسير اين آيه; الخلفاء الراشدون، الذهبى، ص 45.[16]الامامة والسياسة، ابن قتيبه، ح 1، ص 10.[17]الامامة والسياسة، ابن قتيبه، ح 1، ص 13 هر دو در كشتن حضرت على(عليه السلام) متفقبودند اما ابوبكر واهمه وجود فاطمه در كنار على(عليه السلام) داشت.[18]الكامل فى التاريخ، اين الأثير، بيروت، چاپ دار صادر، ح 2، ص 327.[19]الملل و النحل، الشهرستانى، ج 1، ص 24.[20]تاريخ طبرى، ج 2، ص 462.[21]الاصابة، ابن حجر، ج 2، بخش 1، ص 99، ترجمه خالد بن وليد.[22]صحيح البخارى، كتاب الشروط، ج 2، ص 81.[23]تاريخ الطبرى، ج 2، ص 462.[24]الكشكول، بحرانى، ص 32.[25]صحيح بخارى، باب قول المريض قوموا عنّى، ج 7، ص 9; صحيح مسلم آخر كتاب وصيت، ج 5،ص 75، مسند الامام أحمد بن حنبل، ج 4، ص 356، ج 2992; طبقات ابن سعد، ج 2، ص 242.[26]تاريخ الطبرى، ج 2، ص 460; الامامة و السياسه، چاپ مصر، ج 1، ص 16; تاريخ السيوطى،ص 71.[27]تاريخ بغداد، خطيب بغدادي، ج 13، ص 388.[28]طبقات ابن سعد، ج 3، ص 177.[29]كتاب الثقات، ابن حبان، ج 3، ص 192.[30]كتاب الثقات، حافظ محمد بن حبان، ج 2، ص 192.[31]شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، چاپ دار احياء الكتب العربية، ج 2، ص 29.[32]كتاب الثقات، حافظ محمد بن حبان، ج 2، ص 192.[33]صحيح بخارى، تفسير سوره هجرات، ج 3، ص 190.[34]النهايه، ابن اثير، در ماده نصنص، ص 159.[35]شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، چاپ دار احياء الكتاب العربى، ج 2، ص 29;الصواعق المحرقه، ابن حجر، چاپ قاهره، ص 8; الكامل فى التاريخ بيروت، چاپ دارصادر، ج 2، ص 326.[36]العثمانيه، جاحظ، چاپ مصر، ص 231.[37]شرح نهج البلاغه، معتزى، ج 2، ص 31 ـ 34.[38]شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، حلبى و شركاه، چاپ دار احياءالكتب العربى، ج 2،ص 30.[39]ملحق ديوان 257، غرر الخصائص 181.[40]ملحق ديوان او، ص 257، غرر الخصائص، ص 181.[41]اين حديث نشان ميدهد كه زمانش در اوايل حكم عمر بود.[42]برادر عمر است كه قبل از عمر اسلام آورد و در سقيفه شركت نكرد. [43]اشعث با اين كلام سخت آتش فتنه را در ميان ابوبكر و عمر برافروخت، و دشمنى بينخودشان زياد شد. [44]پس وصيت در كار نبود![45]شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 31 ـ 34; المسترشد، محمد بن جرير طبرى،كتاب الشافى، المرتضى، ج 2، ص 289.[46]الكامل فى التاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 34، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص107، تاريخ طبرى، ج 2، ص 289.[47]شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 37.[48]اسد الغابه، ابن اثير، شرح حال زيد بن خطاب.[49]تاريخ طبرى، ج 2، ص 439.[50]تاريخ الخلفاء، سيوطى، ص 100.[51]النهايه، ابن اثير، در ماده نصنص.[52]كنزالعمال، ج 3، ص 135، و اين كلام را طبرانى و ابن عساكر ذكر كردند. [53]الكامل فى تاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 206.[54]الامامة والسياسة، ابن قتيبه، ج 1، ص 75.
[1]البداية والنهاية، بان كثير، ج 8، ص 416، چاپ داراحياء التراث العربى، بيروت.[2]تاريخ طبرى، ج 9، ص 759، چاپ بيروت.[3]صحيح بخارى، ج 9، ص 759، چاپ دارالقلم بيروت.[4]طبقات الكبرى، ابن سعد، ج 2، ص 193.[5]علقم يعني شدّت تلخي.[6]سوره مائده، آيه 27 ـ 31.[7]تفسير ابن كثير، بيروت، چاپ دار احياء التراث العربي، ج 2، ص 72.[8]تفسير زمخشرى، ج 1، ص 626، تفسير سوره مائده (5)، آيه 27 ـ 31.[9]سوره نساء (4)، آيه 157 ـ 156.[10]سوره نساء (4)، آيه 157[11]به كتاب نظريات خليفتين از مؤلف، ص 129 ـ 139 مراجعه فرماييد.[12]تهذيب الكمال، المزي، ج 9، ص 364.[13]طبقات الكبرى، ابن سعد، ج 3، ص 198.[14]سنن الترمذى، ج 12، ص 299; سنن ابن ماجه، ص 12; مستدرك الصحيحين، ح 3، ص 111;تاريخ الطبرى، ح 2، ص 56; خصائص النسائى، ج 3، ص 18; كنزالعمال، ح 6، ص 394 ـ 396;طبقات ابن سعد، ج 3، ص 22; الدرالمتشور، ج 4، ص 114.[15]سوره هجرات (49) آيه 2; تفسير القرطبى، چاپ دار احياء التراث العربى، ج6، ص303،بخارى اين روايه را در تفسير اين آيه; الخلفاء الراشدون، الذهبى، ص 45.[16]الامامة والسياسة، ابن قتيبه، ح 1، ص 10.[17]الامامة والسياسة، ابن قتيبه، ح 1، ص 13 هر دو در كشتن حضرت على(عليه السلام) متفقبودند اما ابوبكر واهمه وجود فاطمه در كنار على(عليه السلام) داشت.[18]الكامل فى التاريخ، اين الأثير، بيروت، چاپ دار صادر، ح 2، ص 327.[19]الملل و النحل، الشهرستانى، ج 1، ص 24.[20]تاريخ طبرى، ج 2، ص 462.[21]الاصابة، ابن حجر، ج 2، بخش 1، ص 99، ترجمه خالد بن وليد.[22]صحيح البخارى، كتاب الشروط، ج 2، ص 81.[23]تاريخ الطبرى، ج 2، ص 462.[24]الكشكول، بحرانى، ص 32.[25]صحيح بخارى، باب قول المريض قوموا عنّى، ج 7، ص 9; صحيح مسلم آخر كتاب وصيت، ج 5،ص 75، مسند الامام أحمد بن حنبل، ج 4، ص 356، ج 2992; طبقات ابن سعد، ج 2، ص 242.[26]تاريخ الطبرى، ج 2، ص 460; الامامة و السياسه، چاپ مصر، ج 1، ص 16; تاريخ السيوطى،ص 71.[27]تاريخ بغداد، خطيب بغدادي، ج 13، ص 388.[28]طبقات ابن سعد، ج 3، ص 177.[29]كتاب الثقات، ابن حبان، ج 3، ص 192.[30]كتاب الثقات، حافظ محمد بن حبان، ج 2، ص 192.[31]شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، چاپ دار احياء الكتب العربية، ج 2، ص 29.[32]كتاب الثقات، حافظ محمد بن حبان، ج 2، ص 192.[33]صحيح بخارى، تفسير سوره هجرات، ج 3، ص 190.[34]النهايه، ابن اثير، در ماده نصنص، ص 159.[35]شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، چاپ دار احياء الكتاب العربى، ج 2، ص 29;الصواعق المحرقه، ابن حجر، چاپ قاهره، ص 8; الكامل فى التاريخ بيروت، چاپ دارصادر، ج 2، ص 326.[36]العثمانيه، جاحظ، چاپ مصر، ص 231.[37]شرح نهج البلاغه، معتزى، ج 2، ص 31 ـ 34.[38]شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، حلبى و شركاه، چاپ دار احياءالكتب العربى، ج 2،ص 30.[39]ملحق ديوان 257، غرر الخصائص 181.[40]ملحق ديوان او، ص 257، غرر الخصائص، ص 181.[41]اين حديث نشان ميدهد كه زمانش در اوايل حكم عمر بود.[42]برادر عمر است كه قبل از عمر اسلام آورد و در سقيفه شركت نكرد. [43]اشعث با اين كلام سخت آتش فتنه را در ميان ابوبكر و عمر برافروخت، و دشمنى بينخودشان زياد شد. [44]پس وصيت در كار نبود![45]شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 31 ـ 34; المسترشد، محمد بن جرير طبرى،كتاب الشافى، المرتضى، ج 2، ص 289.[46]الكامل فى التاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 34، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص107، تاريخ طبرى، ج 2، ص 289.[47]شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 37.[48]اسد الغابه، ابن اثير، شرح حال زيد بن خطاب.[49]تاريخ طبرى، ج 2، ص 439.[50]تاريخ الخلفاء، سيوطى، ص 100.[51]النهايه، ابن اثير، در ماده نصنص.[52]كنزالعمال، ج 3، ص 135، و اين كلام را طبرانى و ابن عساكر ذكر كردند. [53]الكامل فى تاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 206.[54]الامامة والسياسة، ابن قتيبه، ج 1، ص 75.