موضوع بحث مكتب انسانيت است . انسانى كه خود يگانه موجود كاوشگر و محقق جهانى استكه ما مى شناسيم ، هميشه خودش يكى از موضوعات بحث و تحقيق خودش بوده است ؛ يعنىپيوسته يكى از مسائل مورد بحث انسان ، خود او بوده است .
مفهوم كلمه انسانيت همواره با نوعى قدس و تعالى همراه بوده است ، چنانكه شؤون خاص فوق حيوان انسان نظير دانش ، عدالت ، آزادى و وجدان اخلاقى به عنوان مقدساتشناخته مى شوند. پس انسان و انسانيت اجمالا به عنوان يك امر مقدس شناخته شده و مىشود؛ يعنى با آنكه درباره بسيارى از مقدسات بشر ترديد شده و حتى برخى از آن هامردود انكار قرار گرفته اند، ظاهرا هنوز مكتبى در جهان پيدا نشده است . كه عملا شؤ ونخاص انسانيت را، جنبه هاى ما فوق حيوانيت انسان را تحقير كند و آنها را تقديس نكند.مولوى خودمان غزل معروفى دارد كه ذكر آن مناسب است :
بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
|
بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست
|
يعقوب وار وا اسفاها همى زنم
|
ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
|
زين همرهان سست عنصر دلم گرفت
|
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
|
دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر
|
كز ديو و دد دلم و انسانم آرزوست
|
گفتم كه يافت مى نشود گشته ايم ما
|
گفت آن كه يافت مى نشود آنم آرزوست (178) |
و سعدى در طيبات خودش خواسته استقبالى كرده باشد يا جوابى داده باشد؛ مى گويد:
از جان برون نيامده جانانت آرزوست
|
زنار نا بريده و ايمانت آرزوست
|
مر ديده اى و همت مردى نكرده اى
|
وانگاه حق سفره مردانت آرزوست
|
فرعون وار لاف انا الحق همى زنى
|
آنگاه قرب موسى عمرانت آرزوست
|
به هر حال قسمتى از ادبيات عمده بشر (چه ادبيات دينى و چه ادبيات غير دينى ) مسالهانسانيت و تجليل از آن تشكيل مى دهد، مخصوصا در ادبيات اسلامى كه ما از آن اطلاع داريم(چه در چهره عربى و چه در چهره فارسى آن ) در اين زمينه مطالب زيادى موجود است .
سقوط انسانيت از مقام خود در قرون اخير
در قرون اخير با پيشرفت عظيمى كه علم كرد انسانيت از آن مقام قداستى كه بشر سابقبراى آن قائل بود يك مرتبه سقوط كرد، سقوط بسيار بسيار خرده اى ؛ چون يك موجودهر قدر بالا رفته باشد، وقتى سقوط كند قهرا سقوطش خرده كننده تر است .
انسان درست به يك مقام نيمه خدايى رسيده بود. چقدر در ادبيات خودمان از اين مقام نيمهخدايى انسان سخن رفته است :
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
|
كه در اين دامگه حادثه چون افتاده ام
|
و حافظ مى گويد:
تو را زكنگره عرش مى زد صفير
|
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده است
|
در دو سه قرن اخير اين بود انسان از اين مقام شامخ و عالى كه خود براى خود فرضكرده بود، يك مرتبه سقوط كرد، سقوط بسيار خرد كننده اى . اولين اكتشافى كه بشركرد مساءله هياءت عالم بود كه آنچه كه سابق درباره زمين فكر مى كرد و زمين را مركزجهان مى دانست و افلاك ستارگان را سيار به دور زمين ، يكمرتبه عوض شد و زمين بهصورت ستاره كوچكى درآمد كه گرد خورشيد بايد بچرخد، و تازه خود خورشيد اهميتزيادى در جهان ستارگان ندارد و آن وقت اينكه انسان مركز دايره امكان و هدف خلقت است ،سخت مورد ترديد و انكار واقع شد و ديگر كسى جرات نكرد از اين حرفها بگويد: اىمركز دايره امكان و اى مركز زبده عالم كون و مكان تو شاه و جواهر ناسوتى . خورشيدمظاهر لاهوتى . گفتند: نه ، پس آن جورها كه ما درباره انسانخيال مى كرديم ، نيست . انسان فكر مركزيت خودش در جهان را كه تواءم كرده بود بامركزيت زمين براى ستارگان و افلاك ، با اين ضربه علمى از دست داد. بعدا ضربههاى بسيار بسيار خرده كننده ديگرى بر پيكر انسان وارد شد. يكى از آنها اين بود كهانسان خود را موجودى تقريبا آسمانى نژاد مى دانست . خليفة الله مى دانست . خود نفخهالهى مى دانست و بر اين اعتقاد بود كه روح خدا در اين كالبد دميده شده كه انسان بهوجود آمده است . تحقيقات بيولوژى در مساءلهتحول و تطور انواع ، يك مرتبه نسب و نژاد انسان رامتصل كرد به همين حيواناتى كه انسان آنها را خيلى پست و حقير مى شمارد؛ گفت : اىانسان ! تو ميمون نژاد هستى و يا فرزا ميمون نژاد نباشى ازنسل يك حيوانى مثل حيوانات ديگر و بالاخره با حيوانات هم نژاد هستى . آن جنبه بهاصطلاح خدازادگى به اين شكل كه انسان گرفته شد، و اين ضربه ديگرى بود كهبر پيكره انسان و تقدس انسانى وارد شد.
يكى ديگر از آن ضربه هاى بسيار مؤ ثر، ضربه اى بود كه به سابقه و پرونده وعمليات ظاهرا درخشان انسان وارد شد. يعنى انسان وارد شد. يعنى انسان در فعاليت خودشنشان مى داد كه مى تواند فعاليتى داشته باشد پاك و منزه و خدايى كه جز عشق الهىانگيزه اى نداشته باشد، جز احسان و نيكى انگيزه اى نداشته باشد، هيچ جنبه حيوانى وعادى نداشته باشد. يكمرتبه فرضيه هايى پيدا شد و در آنها چنين وانمود گرديد كهخير، اين پرونده اى كه انسان براى خود درست كرده است . اينچنين مقدس و پاك پاكيزه ،اين جور نيست ؛ تمام عملياتى كه بشر به آنها نام دانش دوستى و دانش طلبى داده است ،نام هنر و زيبايى داده است ، نام اخلاق و وجدان داده است ، نام تسبيح و تقديس و تعالى دادهاست و به آنها جنبه ماوراء الطبيعى داده است ، از نوع همان فعاليتهايى است كه درحيوانات هم پيدا مى شود ولى در انسان با يك مكانيزم وشكل پيچيده ترى است . يكى گفت : سرچشمه همه اينها شكم است . سعدى ما هم گفته است :مايه عيش آدمى شكم است . ولى ديگران گفتند: نه تنها مايه عيش آدمى شكم است ،بلكه مايه فكر آدمى هم شكم است ، مايه دل آدمى هم شكم است . و بعضى ديگر، اين مقام رانيز براى انسان خيلى بالا و والا ديدند، يك مقدار پايين آمدند و گفتند: از شكم هم پايينتر!
پس پرونده انسان از نظر سوابق درخشان ، فعاليتهاىقابل تقديس و تمجيدى كه داشته است ، با ضربه هايى خراب شد و از ميان رفت . كمكم كار به جايى رسيد كه گفتند: اساسا بياييم اين موجود را بررسى كنيم اين موجودىكه يك روز خود را مركز عالم ، و جهان و خلقت را طفيلى خود مى دانست و در خود نمونه اىاز روح الهى مى پنداشت ، اين موجودى كه براىاعمال خود احيانا قداست فوق العاده اى قائل بود، جنبه هاى مافوق حيوانىقائل بود، اصلا چيست ؟ او را چه تشكيل مى دهد؟ باز فرضيه اى بوجود آمد كه هيچتفاوتى ميان اين موجود پر مدعا و گياهان و حتى جمادات از نظر تار و پود نيست . از نظربافتمان ، از نظر نظم و شكل ، تفاوت هست ولى از نظر تاروپود و آن ماده اى كه اينها رابه وجود آورده ، فرق نمى كنند. مثل تفاوت يكجوال با يك پارچه فاستونى است كه هر دو را از پشم بافته اند ولىجوال را با نخلهاى خيلى درشت تر و بى قواره تر و پارچه فاستونى را با نخلهاىبسيار ظريف . بله ، ميان انسان و گياه يا جماد تفاوتهايى در ظرافت و بافتمان و خيلىچيزهاى ديگر هست ولى در اصل ماده اى كه اينها را به وجود آورده ، فرقى نيست . ديگر،روح و نفخه الهى وجود ندارد، انسان يك ماشين استمثل ماشينهاى ديگر، يعنى از نوع ماشين است . البته ماشين با تفاوت مى كند. ساعتى كهدر دست شما و بغل من است يك ماشين ما ماشين است ، يكاتومبيل هم يك ماشين است ، آپولو كه مى گويند پنج يا سه ميليون قطعه دارد هم يكماشين است البته بسيار بسيار پيچيده تر و عظيم تر اما در اينكه يك ماشين استمثل همه ماشينها و جز جنبه ماشينى جنبه ديگرى ندارد، ترديدى نيست . به نظر مى رسدكه اين ، آخرين ضربه اى بود كه بر پيكر انسانيت وارد شد. ولى با همه اين حرفها،باز ارزشهاى انسانى صد در صد محكوم نشد مگر در پاره اى از فلسفه و سيستمهاىفلسفى كه مفاهيمى از قبيل صلح ، آزادى ، معنويت ، عدالت و ترحم را بكلى شوخىگرفتند.
ظهور دوباره انسانيت و تناقض پديد آمده
از اواسط قرن نوزدهم الى زماننا هذا كه در نيمه دوم قرن بيستم هستيم ، دو مرتبه انسانيتدارد ظهور مى كند، اصالتى به خودش مى گيرد؛ باز مكتبهايى در جهان پيدا مى شودبه نام مكتبهاى انسانى و حتى به صورت انسان پرستى ، انسان در گذشته معبود نبود،آيت بزرگ بود، دريچه بزرگ معنويت بود. بدون شك قرآن هم براى معنويت ، شناخت خداو ماوراء طبيعت ، انسان را از هر آيت ديگرى ، از هر دروازه ديگرى و از هر دريچه ديگرىمناسبتر مى داند: سنريهم اياتنا فى الافاق و فى انفسهم . (179)آفاق را جدا ذكر مى كند، انفس را جدا، و از همين جاست كه اصطلاح آفاق و انفس در ميانعرفا و ادبا و شعرا به وجود آمده است : و فى الارض آيات للموقنين . وفىانفسكم افلا تبصرون (180) در زمين ، نشانه ها، زمينه ها دروازه ها و دريچههايى است براى مشاهده غيب و ملكوت ، و در وجود شما بخصوص وجود را مستقلاذكر مى كند. افلا تبصرون آيا نمى بينيد؟ يعنى چرا بصيرت نداريد؟ چرا دقتنمى كنيد؟ در خودتان دقت كنيد و بنگريد.
همين موجود كه در گذشته به عنوان يك آيت بزرگ و يك دروازه بزرگ براى عبور انساناز خود به سوى معنويت الهى و ايمان به غيب و ملكوت بود، باز موضوع واقع شد. امااين مرتبه به شكل ديگرى موضوع واقع شد، به شكلى كه به نظر مى رسد نتوانستهاست خودش را از تناقض نجات بخشد و مشكل عمده و مساله مهم اين است . يعنى بشريت از نومى خواهد قداست و علو و شرافت خودش را بازيابد به طورى كه هدف و غايت واقع شود،هدف فعاليتهاى واقع شود ولى بدون آنكه آن معيارهاى سابق به ميان آيد، بدون آنكهجنبه خدايى و جنبه ناخدايى به او داده شود، بدون آنكه مساله هو الذى خلق لكم مافى الارض جميعا (181) در ميان بيايد كه خدا از روح خود يعنى يك چيزى نهاز اين جهان بلكه از جهان ديگر در او دميده است ، يعنى او مظهرى از الوهيت است ؛ نه ؛ديگر اينها به ميان نيايد و حتى در جنبه هاى محركات انسانى ، انگيزه هاى درونى و محركانسان هم بحثى نشود، ولى در عين حال انسان و شعور انسانى امورى مقدس و محترم مىباشند.
الان هم شما مى بينيد هر كس تابع هر مكتبى هست ، مى گويد: من طرفدار صلحم ، طرفدارآزادى هستم ، بشر دوست هستم ، طرفدار عدالتم ، طرفدار حق هستم ، طرفدار حقوق بشرهستم . حتى اعلاميه حقوق بشر اصلا با اين عبارت شروع مى شود: احترام به حيثيتذاتى بشر؛ يعنى مى خواهند براى بشر يك حيثيت ذاتىقابل احترام و تقديس قائل بشوند كه بعد تعليم و تربيت ها بر اين اساس باشد، بهطورى كه بنده جنابعالى را داراى يك حيثيت ذاتىقابل احترام و قابل تقديس بدانم تا به قداست ذاتى شما ايمان پيدا كنم و به موجب اينايمان با اينكه مى توانم به حقوق شما تجاوز كنم ، چنين نكنم و شما هم در وجود من يكچنين قداست ذاتى قائل باشيد و با اينكه مى توانيد به حقوق من تجاوز كنيد ولى آنايمان شما به اين قداست ذاتى باعث بشود كه شما به حقوق من ، به آزادى هاى من تجاوزنكنيد، بسيار از كسانى كه طالب فلسفه بشر دوستى هستند، فلسفه اى بر غير اساس معيارهاى سابق مى خواهند. معذلك همين جاست كهاشكال عمده و مهم پيش مى آيد و تناقض بزرگ در زندگى و بلكه در فكر و منطق بشرامروز به وجود مى آيد، منطقى كه ابدا نمى تواند پايه داشته باشد.
صلح كل
گمان نمى كنم از مردم محقق دنيا باشد كسى كه انساندوستى را به آن مفهومى تشريحكند كه به آن صلح كل گويند. البته هستند در ميان افراد عامى و عادى كه تاصحبت بشريت و انساندوستى پيش مى آيد، مى گويند: آقا! همه بشرند، بنابراين درنظر ما همه بايد يك جور باشند، همه بايد به يك چشم به هم نگاه كنيم . مى گوييم ؛ارزشهاى انسانى چطور؟ همه انسانها كه از نظر واجد بودن ارزشهاى انسانى يك جورنيستند؛ يك بشر با دانش است و يكى بى دانش (حالا ممكن است بگوييد علت بى دانشى اواين بوده كه علم در اختيارش نبوده ). يك بشر پاك و پرهيزكار است و ديگرى ناپاك وآلوده ، يكى ستمگر است و ديگرى ستمكش ، يكى خير خواه است و ديگرى بدخواه است وديگرى بدخواه ، آيا ما بايد به حكم فلسفه بشر دوستى بگوييم اينها همه بشرند وبراى ما فرق نمى كنند؟ ما براى بشر احترامقائل هستيم ؛ ديگر چكار داريم كه اين بشر با دانش است يا بى دانش ، با ايمان است يابى ايمان ، با تقواست يا بى تقوا، نيكخواه است يا بدخواه ، مصلح است يا بدكار ومضر و مفسد! ما بايد بشر دوست و صلح كل باشيم . ديگر در نظر ما وابستگى يك بشربه هر مسلك و مكتبى نبايد فرق كند! اگر چنين بگوييم ، به بشريت خيانت كرده ايم .
از دورها مثال مى زنم ، از يك قاره ديگر و از زمان خودمان : لومومبا يك انسان بود، موسىچومبه هم يك انسان بود، يعنى از نظر زيست شناسى ، هيچ تفاوتى ميان نژاد لومبا وموسى چومبه نيست ، فرضا گروه خون موسى چومبه با گروه خون لومومبا تفاوت داشتهباشد، اگر شما به يكى از اينها علاقه منديد و از ديگرى تنفر داريد، به موجب گروهخونشان نيست ، موجب ديگرى در كار است ، ولى آيا شما كه مى خواهيد يك بشر انساندوستباشيد، مى توانيد نسبت به اين دو نفر بى تفاوت باشيد و بگوييد هر دوشان انسانند؛حالا كه انسانند چه فرق مى كند، من بايد چومبه را همان قدر دوست داشته باشم كهلومومبا را و لومومبا را همان قدر دوست داشته باشم كه چومبه را؛ و اگر بناست تنفرداشته باشيم ، بايد از هر دو به يك مقدار تنفر داشته باشيم ؟ اين طور نيست .
تفاوت اساسى انسان با حيوان
انسان يك تفاوت اساسى با حيوان دارد و آن اين است كه انسان از هر حيوانى بيشتربالقوه است و كمتر بالفعل . يعنى چه ؟ يعنى مثلا يك اسب اسب است وبالفعل ، يعنى هر چه از اسب بودن بايد داشته باشد، دارد، مقدار كمى از اسب بودن هستكه مثلا بايد با تمرين به دست آورد. اسب يك استبالفعل به دنيا مى آيد. يك گربه بالفعل به دنيا مى آيد و همينطور ساير حيوانات .ولى انسان است كه به صورت يك موجود صد در صد بالقوه به دنيا مى آيد؛ يعنىاولى كه به دنيا مى آيد اصلا معلوم نيست كه در آينده چه مى شود، ممكن است واقعيت او درآينده واقعيت يك گرگ باشد، ممكن است واقعيت يك گوسفند باشد، در صورتى كهشكل ، شكل انسان است . همچنين ممكن است واقعيتش واقعيت يك انسان باشد. صدرالمتالهين ،فيلسوف بزرگ اسلامى و ايرانى ، اصرارى دارد روى اين مطلب كه اشتباه است كه مردمخيال مى كنند افراد انسان همه افراد يك نوعند. مى گويند: به عدد افراد انسان ، انواعانسانها وجود دارد چون انسان جنس است نه نوع . البته او يك فيلسوف است ، از نظرزيست شناسى نگاه نمى كند. از نظر يك زيست شناس كه فقط اندامها و جهازها را مى بيند،همه افراد انسان يك نوع هستند. ولى يك فيلسوف كه انسان را مطالعه مى كند و واقعيتانسان را وابسته مى داند به ملكاتش و آنچه كه انسانيت ناميده مى شود، نمى تواند باوركند كه همه افراد انسان ، افراد يك نوع هستند، مى گويد: به عدد افراد انسان ، انواعمختلف وجود دارد؛ لذا مى گوييم ارزشهاى انسان ارزشهاى بالقوه هستند. بعضى از افرادانسان به آن مقام واقعى مى رسند و بسيارى از افراد انسان اساسا به مقام انسان واقعىنمى رسند. به تعبير اميرالمؤ منين الصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان (182) يعنى شكل ، شكل انسان است اما باطنش باطن يك حيوان درنده است ؛ يكپلنگ است ، يك خوك است ، يك شير است ، يك گرگ است . و ما اينكه باطن متناسب با ظاهرباشد يعنى واقعا انسان باشد، در همه افراد مردم نيست .
دين انسانيت اگوست كنت
گفتيم جهان دو مرتبه تا حدود زيادى به سوى مكتب انسانيت بازگشته است ؛ يعنىفلسفه هايى به نام فلسفه هاى انسانيت در جهان پيدا شده است ، و شايد از همه اينهاعجيب تر دين انسانيتى است كه اگوست كنت در اواسط قرن نوزدهم تاسيس و اختراع وابتكار كرد. اين مرد در يك بن بست عجيبى ميانعقل و فكرش از يك طرف ، و دل و وجدانش از طرف ديگر واقع شده بود. روى همين جهتچيزى را اختراع كرد به نام دين انسانيت و گفت : دين براى بشر ضرورت دارد وتمام مفاسدى كه در اجتماع ديده مى شود به اين جهت است كه دين در اجتماع سستى گرفتهاست . دين گذشته (كه او توجهش هميشه به مذهب كاتوليك بوده است ) صلاحيت اين را كهدين بشر امروز باشد ندارد. او دوره هاى سه گانه اى را تشخيص داده بود؛ دوره ربانىو ماوراء الطبيعى ، دوره فلسفى و تعقلى ، و دوره علمى و تحققى و مثبت (بهقول خود او). گفت : مذهب كاتوليك مربوط به طرز تفكر ماوراء الصبيعى بشر بوده است. امروز ديگر عصر، عصر علم است و بشر، ديگر تفكر ماوراءالطبيعى را نمى پذيرد. دينرا اختراع كرد منهاى ريشه غيبى (خيلى عجيب است : دين ، دين باشد منهاى ريشه غيبى !)ولى تمام آداب و رسوم و مناسك و شعائر و آدابى را كه در دينقبول كرد. حتى براى دين خودش كشيش قائل شده . خودش هم به عنوان يك پيامبر اماپيامبر بى خدا. و حتى گفته اند در آدابش از مذهب كاتوليك اقتباس كرده . در عين همان آدابو مناسك مذهب كاتوليك را در دين انسانيت خودش آورد. بعضى به او اعراض مى كردند، مىگفتند: ما با دينى كه ريشه الهى ندارد كارى نداريم ، تو كه مذهب كاتوليك راقبول ندارى ، ديگر چرا اين تشريفات را كه حتى ممكن است از نظر يك عالم خرافات جلوهمى كند، مى آورى ؟ تو خدا را قبول ندارى ، آداب و مناسكش را مى آورى وقبول مى كنى ؟!
ولى از يك جهت حق با او بود؛ بشر نياز به عبادت و پرستش دارد، نياز به انجام يكسلسله آداب و عادات دارد كه آنها را به مفهوم و عنوان ديگر بجا (183) بياورد.اين بود كه او دينى در ميان بشر آورد كه منهاى ريشه غيبى بود ولى به علاوه عبادت ،آداب و عادات و مناسك شعائر، و عجيب اين است كه در بعضى كتابها خواندم كه اين مرداتباع و پيروان زيادى دارد و خانه او براى پيروانش حكم كعبه را پيدا كرده است . بهطورى كه در يكى از كتابهاى عربى خواندم ، او معشوقه اى داشته است و جريان از اينقرار بوده كه شوهر آن زن به حبس ابد محكوم مى شود و بعد او عاشق آن زن مى شود وقبل از اينكه به وصال او برسد، وى مى ميرد و تا آخر عمر هم او را فراموش نمى كند. ومى گويند اساسا از همين جا از دنياى عقل رو آورد به دنياىدل و احساسات ، و بعد هم كارش منتهى شد به اينكه دين انسانيت را اختراع كند. در اينكتاب نوشته بود كه اتباع او معشوقه وى را مريم عذراى اين دين مى خوانند؛ يعنى بهاندازه اى كه مسيحى ها براى مريم عذرا تقديس و احترامقائل هستند. پيروان مكتب انسانيت اگوست كنت براى معشوقه او تقديس و به اصطلاحقدسيت قائلند. ولى بعدها مساله مكتب انسانيت و به عبارت ديگر اصالت بشر، بهشكلهاى ديگر مطرح شده است كه امروز شما خودتان مى بينيد و مى خوانيد و مى شنويد.چون بايد همه مطالب را در يك سخنرانى خلاصه كنم . قسمتهايى را به طور خلاصه ومختصر عرض مى كنم . در باب انسان و اصالت انسانمسائل خيلى زيادى هست . لااقل به صورت سؤال ، اينها را عرض مى كنم :
اختيار و مسؤوليت انسان
از جمله سوالاتى كه درباره انسان مطرح است ، مساله آزادى و اختيار انسان و مساله مسؤوليت و رسالت انسان است . آيا واقعا انسان يك موجود آزاد و مختار است ؟ و آيا مسؤوليتىدارد؟ و آيا رسالتى دارد كه بايد آن را انجام دهد؟ البته اگر جواب را از نظر منطقاسلامى بخواهيد، بايد بگويم صد در صد. در قرآن سوره اى است به نام سوره انسانكه الدهر هم به آن مى گويند، و از اين جهت سوره انسان ناميده مى شودكه در اول اين سوره ، از انسان نام برده شده است و از اختيار و آزادى و رسالت و مسؤوليت انسان . اين سوره با اين آيات شروع مى شود:
هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا. انا خلقنا الانسان من نطفة امشاجنبتليه فجعلناه سميعا بصيرا. انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا(184)
بنابراين انسان يك موجود مجبور در مقابلدستگاه و خالق خلقت نيست . خالق خلقت از او چه خواسته است ؟ از او آزادى خواسته است ؟ اورا به صورت يك موجود آزاد آفريده است ، به صورت يك موجود مسؤول . به صورت موجودى كه رسالتى به عهده دارد. و حتى بزرگترين تعبيرات كهديگر شما تعبيرى از اين بالاتر نمى توانيد پيدا كنيد، تعبيرى است كه قرآن دربارهانسان كرده ، مى فرمايد: خليفة الله جانشين خدا. قطعا هيچ كتابىمثل قرآن انسان را تمجيد و تقديس نكرده است ؛ مى گويد در آغاز خلقت انسان بهفرشتگان به اعتراض سوال برخاستند. خدا به ايشان گفت : من چيزى مى دانم كه شمانمى دانيد. خداى روى زمين (وقتى مى گوييم ، نيمه خدايى ، معنايش همين است )، اين حكايتاز چه مى كند؟ از استعدادهاى فراوانى كه در وجود اين موجود هست .
و علم ادم الاسماء كلها (185)ببينيد اسلام - كه خود از جنبه هاى فلسفى يك مكتبانسانيت است - براى انسان چه مقامى قائل است ! به يك صورت رمزآميز مى گويد: تماماسم ها را دانستن . (اسم يك چيز يعنى كليد شناختن آن چيز) كليد شناختن همه چيز راما به او تعليم كرديم . بعد فرشتگان عالم بالا را در ميدان مسابقه اين انسان آورديم .انسان از فرشتگان برنده شد. بعد به ايشان گفتيم : فرشتگان ! نگفتم من چيزهايى مىدانم كه شما نمى دانيد! شما آن طرف سكه را خوانديد، گفتيد: اين موجود چون داراىشهوت و غضب است ، خونريزى مى كند، آدمكشى و خرابكارى مى كند. ولى اين طرف سكهرا نخوانده بوديد، همه اعتراف كردند كه سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا (186)خدايا اعتراف مى كنيم كه ما نمى دانيم ؛ ما فقط آنچه را كه تو به ما تعليم كنى مىدانيم . از جهالتمان بود كه آن سخن را گفتيم . آن وقت به فرشتگان گفتيم : در پيشگاهاين موجود خضوع و سجده كنيد (187) (و اذا قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الاابليس ) (188) به هر حال بزرگترين تعبير از نظرقائل بودن رسالت و آزادى اختيار براى انسان همين است كه او را خليفه و جانشين حق مىداند، مكمل وجود و هستى مى داند: من خدا كه خودم خلاقم ، قسمتى از خلاقيتم را به توتفويض كردم ، به عهده تو گذاشتم ، تو بايستى انجام بدهى ، تو مظهر فعاليت وخلاقيت منى .
سعادت و لذت انسان
مساله ديگر درباره انسان ، مساله سعادت و لذت انسان است . اين را هم به طوراجمال و اشاره برگزار مى كنم :
انسان دنبال لذت مى رود. طبعا لذتها را از كجا بايد جستجو كرد؟ آيا لذت را از بيرونبايد جستجو كند يا از درون ، و يا هم از بيرون و هم از درون ، و به چه نسبتى ؟ بسيارىاز اشخاص كه كانون لذت را بيرون از وجود خودشان جستجو مى كنند و دائمادنبال اين هستند كه به خيال خودشان از زندگى كام بگيرند، همانها هستند كه خودشان رابه عنوان يك انسان نمى شناسند؛ يعنى خود را به عنوان كانون اصلى لذت و بهجت - كهاز درون خود انسان بر مى خيزد - نمى شناسند. كيف را از كجا مى خواهند جستجو كند؟ از جاممى ، از كاباره .
چه خوب مى گويد ملاى رومى در داستان آن مرد كه ميخواره اى را امر به معروف و نهى ازمنكر مى كرد؛ خطاب به آن مرد ميخواره گفت :
اى همه هستى چه مى جويى عدم
|
وى همه دريا چه مى خواهى كردنم
|
تو خوشى و خوب و كان هر خوشى
|
تا آنجا كه مى گويد: جوهر است انسان و چرخ او را عرض و اشعار ديگرى از اينقبيل دارد، البته اينكه اساسا تمام لذتها را از درون بايد جستجو كرد، درست نيست .شايد در بعضى اشعار مولوى اين اغراق و مبالغه باشد،مثل آنجا كه مى گويد:
راه لذت از درون دان نز برون
|
احمقى دان جستن از قصر و حصون
|
آن يكى در كنج زندان مست و شاد
|
وان يكى در باغ ترش و بى مراد
|
مقصودش رها كردن اشياء خارج نيست . مقصودش اين است كه انسان اگر لذت مى خواهد،نبايد بپندارد كه تمام لذتها را در ماديات بيرون از وجود خودش مى تواند پيدا كند.كانون اصلى لذت در وجود خودش است ، يا لااقل بايد توازنى ميان اين دو بر قرارباشد.
درباره انسان مطالب زياد ديگرى هست كه مختصرى از آن براى شما عرض مى كنم . آنمكتبى كه خودش را مكتب انسانيت مى داند، حتما بايد به يك سلسله سوالها جواب بدهد،اگر به آن سوالها جواب داد، آن وقت مى تواند مكتب انسانيت به معناى واقعى باشد.
همانطور كه عرض كردم انسان دريچه و دروازه دنياى معنويت بود. اصلا بشر از وجودخودش به دنياى معنويت پى برده . معنويت و انسانيت ، دين و انسانيت دو امر تفكيكناپذيرند؛ يعنى يا بايد دين و انسانيت هر دو را يكجا رها كنيم يا اگر بخواهيم به يكىبچسبيم ، بايد به ديگرى هم بچسبيم ؛ نمى توانيم به دين بچسبيم و انسانيت را، قداستانسان را رها كنيم ، همچنان كه نمى توانيم به انسانيت بچسبيم و دين را رها كنيم ، اين دوبا يكديگر توامند، تفكيك ناپذيرند.
تناقض در مكاتب اصالت انسان
تناقضى كه ما مدعى هستيم در مكتبهاى اصالت بشرى وجود دارد همين است . اساسش هميناست كه انسانيت در گذشته سقوط كرد، البته به غلط هم سقوط كرد؛ يعنى تغيير هياتبطلميوسى نبايد سبب شود كه ما در مقام شامخ انسان از نظر اينكه هدف مسير خلقت است ،ترديد كنيم . زمين مركز جهان باشد يا نباشد، انسان هدف جهان است ؛ يعنى طبيعت در مسيرتكاملى خودش به اين سو مى رود، چه انسان را يك موجود خلق الساعه بدانيم و چه او رااز نسل حيوانات بدانيم . اين امر تفاوتى نمى كند در اينكه ما او را داراى روح الهىبدانيم يا ندانيم . گفتند: نفخت فيه من روحى ، او كه نگفت انسان از نژاد خدا بهوجود آمده است . اگر درباره انسان مثلا مى گفت : ماده انسان را، سرشت انسان را از جهانديگر آوردند و آن خاكى كه از جهان ديگر آوردند بود كه او را موجودى شامخ و مقدس نمود(نظريات جديد علمى مانند اصل تكامل مى توانست آن را مخدوش كند) (189) اى كسانىكه فلسفه شما فلسفه بشر دوستى است و موضوع ايمان شما بشريت است ، ما مىگوييم : آيا در انسان احساسى به نام احسان و نيكوكارى و خدمت وجود دارد يا نه ؟ اگربگوييد به هيچ معنى وجود ندارد، دعوت بشر به انجام آنها هم غلط استمثل اينكه يك سنگ يا حيوان را دعوت كنيم ! نه چنين احساسى هست . ولى اين كه هست چيست ؟ممكن است كسى بگويد: احساس خدمتگزارى نسبت به ديگران كه در ما هست ، يك نوع جانشينسازى است . آن وقتى كه مثلا مى بينيم يك (عده افراد ضعيف از تعليم محرومند) (190) وحس انساندوستى به خيال خودمان در ما تقويت مى شود كه برويم اينها را تعليم كنيم ،به اينها خدمت كنيم ، برويم مظلومها را نجات بدهيم ، مى گويند اگر خوب دقت كنيم مىبينيم انسان خود را به جاى آنها گذاشته ؛ اول فكر مى كند كه او را در طبقه خودش وخودش را در طبقه او بداند، بعد در نظر مى گيرد كه الان اين خودش است به جاى او، بعدهمان حس خودپرستى كه از خودش بايد دفاع كند، اينجا به دفاع مظلوم بر مى خيزد و الادر انسان هيچ چيز كه اصالت داشته باشد براى اينكه از يك مظلوم دفاع كند وجود ندارد.
مكتب انسانيت بايد جواب بدهد: اولا چنين حسى وجود دارد يا نه ؟ آيا چنين شرافتى در انسانوجود دارد يا نه ؟ ما مى گوييم وجود دارد (فالهما فجورها و تقواها) (191) به حكمهمان كه انسان خليفة الله ، مظهر جود و كرم الهى است . مظهر احساس است . يعنى انسان درعين اينكه خودخواه است وظيفه دارد براى حفظ بقا و حيات خودش براى خودش فعاليت كندولى تمام هستى اش خودخواهى نيست . خير خواهى هم هست ، جهان سازى هم هست ، دنيا سازىهم هست . بشريت هم هست ، وجدان اخلاقى هم هست .
همين چندى پيش كه من در شيراز بودم ، مؤ سسه اى به نام موسسه خوشحالان رابه من معرفى كردند. افرادى فقط به واسطه حس درونى و ايمانى شخصى خودشان يكمؤ سسه تشكيل داده اند و در آن عده اى از كر ولال ها را جمع كرده اند، رفتم از يكى از كلاسهاى آن بازديد كردم . واقعا براى ما كهافراد به اصطلاح نازك نارنجى هستيم . حتى يك ساعت سر آن كلاس رفتن و ديدن آنهاطاقت فرساست . آدم نگاه مى كند به بچه ها كه وقتى مى خواهند يك كلمه به اشاره حرفبزنند، دهانشان را كج مى كنند، آقايى را ديدم كه سيد هم بود و اتفاقا اسمش امامزادهبود. مى ديدم كه اين آدم با چه دلسوزى اى ، با چه عشق و علاقه اى با اينكه همان جااطلاع پيدا كردم كه حقوقى كه مى گيرد شايد از حقوق يك آموزگار هم كمتر باشد، چونآن مؤ سسه بودجه اى ندارد - سر به سر بچه هاى كر ولال مردم مى گذارد تا نوشتن را به آنها ياد بدهد. ضمنا معنى سخن را با چه زحمتى بهآنها بفهماند. مثلا وقتى مى خواست بگويد: اينجا، دهانش را جورى كج و راست مىكرد كه وقتى آنها به دهان او نگاه مى كنند، بفهمند كه او مى گويد اينجا. فوراروى تخته مى نوشت اينجا و از اين جور چيزها.
اين چيست در بشر؟ اين چه حسى است در بشر؟ اين مظهر انسانيت و نمايشگر اصالتانسانيت است . به طور كلى حسن تحسين نسبت به نيكان و حس تنفر نسبت به بدان و لواينكه در زمانهاى گذشته بوده اند، چيست ؟ وقتى كه نام شهيدان كربلا را براى ما ذكرمى كنند با آن فداكاريهايى كه انجام داده اند، در خودمان يك حس تنفر نسبت به دستهاول و يك حس اعجاب و احترام نسبت به دسته دوم پيدا مى كنيم . اين چيست ؟ آيا واقعا بازمساءله طبقه است ؛ ما فكر مى كنيم ، خودمان را در طبقه شهيدان كربلا مى بينيم ودشمنانمان را در آن دسته ديگر، و اين حس تنفر را يزيد و شمر همان حس تنفرى است كهاز دشمنان خودمان داريم ولى آن را متوجه آنها مى كنيم و آن حس احترامى كه نسبت بهشهيدان كربلا داريم همان تمايلى است كه به خودمان داريم و به اين صورت بيان مىكنيم ؟! اگر اين طور است ، پس آن كسى هم كه او را دشمن خودت و ستمگر نسبت به خودتحساب مى كنى ، با تو هيچ فرق ندارد چون او هم حق دارد كه مثلا از يزيد و شمر تحسينكند و به آنها احترام مى گذارد و از شهيدان كربلا تنفر داشته باشد، زيرا او هم خودشرا كنار هم طبقه خود مى گذارد و به حكم همان حسى كه تو از دستهاول تنفر پيدا مى كردى و نسبت به دسته دوم تحسين و اعجاب داشتى ، او بر عكس نسبتبه آن تنفر دارى تحسين دارد و نسبت به آن تو تحسين دارى تنفر دارد.
اين طور نيست . شما در اينجا از دريچه شخصى نيست ، دريچه فرد نيست ، بلكه دريچهانسانيت است و با جهان انسانيت و درياى انسانيت شمااتصال دارد (به موضوع مى نگريد). در اين نگرش ، ديگر من و تنفرنيست بلكه حقيقت در ميان است .
در آن پيوندى كه در آنجا دارى ، آن من كه نسبت به شهيدان كربلا تحسين مى كندو نسبت به دشمنان آنها تنفر دارد من شخصى نيست ، يك من كلى و نوعىاست مكتب انسانيت كه براى بشريت اصالت قائل است ، بايد به اين سؤال جواب بدهد. اينها چيست و از كجا پيدا مى شود؟ و همچنينمسائل ديگرى از قبيل عشق صادقانه اى كه بشر به سپاسگزارى دارد.
انسان مى خواهد از كسى كه نيكى كرده سپاسگزارى كند. اين خودش مساءله اى است . وقتىكه اصالت ارزشهاى انسان پيدا شد، آن وقت مساءله خود انسان به ميان مى آيد. فقطاشاره مى كنم :
اين انسانى كه در او چنين اصالتهايى وجود دارد، آيا واقعا تار و پودش همان است كهماترياليسم مى گويد؛ يك ماشين است ؟ يك آپولوست ؟ ماشين هر اندازه بزرگ باشد،فقط عظيم است . اگر ماشينى هزار برابر آپولو هم ساخته بشود، درباره اش چه بايدبگوييم ؟ بايد بگوييم عظيم ، شگفت انگيز، فوق العاده . اما آيا مى توانيم بگوييمشريف ؟ نه مى توانيم بگوييم مقدس ؟ نه . اگر يك ميليارد برابر آپولوى فعلى همباشد و ميلياردها رشته و قطعات منظم داشته باشد، باز يك موجوديت عظيم ، شگفت انگيز،حيرت آور و فوق العاده است هرگز ممكن نيست به اين پايه برسد كه به آن بگوييمشريف ، مقدس ، داراى حيثيت ذاتى .
اعلاميه حقوق بشر و همچنين فيلسوفان كمونيست ، اينهائى كه طرفدار اصالت انسان بهشكلهاى مختلف هستند، چگونه مى توانند دم از حيثيت و تقدس بشر بزنند بدون اينكه دروجود بشر نفخت فيه من روحى را سراغ بدهند؟ وقتى كه اصالت ارزشهابرايشان مشخص شد، اصالت خود انسان برايشان مشخص مى شود. حالا آمديم به اصالتخود انسان هم رسيديم . يك سؤال ديگر را هم بايد به طور مختصر عرض كنم :
رابطه اصالت انسان با خدا
از اصالت ارزشهاى انسان ، رسيديم به اصالت خود انسان (نفخت فيه من روحى ). آيافقط همين انسان است در اين جهان كه در ميان يك بى نهايت ظلمت است ؟ و بهقول يك اروپايى در ميان يك اقيانوس زهر، تنها اين آقا تصادفا يك قطره شيرين بهوجود آمده ؟ يا نه ، اين قطره شيرين نماينده اقيانوس شيرين است ، اين ذره نور نمايندهنور جهان نور است ؟
اينجاست كه رابطه اصالت انسان با خدا روشن مى شود، يعنى اصلا اين دو و از همتفكيك پذير نيستند. الله نور السموات و الارض (192). اگر گفتيد خدا خدافقط اين نيست كه (مبداء حركت و عالم طبيعت است ) (193) محركاول ارسطو را نمى گويم . محرك اول ارسطو غير از خداى اسلام است ، او يك موجود جدا واجنبى از جهان است . (منظور) خداى اسلام (است ) كه : هوالاول و الاخر و الظاهر و الباطن . تا گفتيد خدا، يكدفعه جهان براى شما منظرهديگرى پيدا مى كند؛ براى تمام اصالتهايى كه در وجود خودتان احساس مى كنيد مفهوم ومعنى پيدا مى شود، هدف پيدا مى شود؛ مى فهميد كه اگر شما يك ذره نور هستيد چونجهان از نور وجود دارد، اگر قطره شيرين هستيد براى اين است كه اقيانوس بى پايانىاز شيرينى وجود دارد، پرتوى از او در جان شماست .
اسلام يك مكتب انسانى است يعنى بر اساس مقياسهاى انسانى است ، بدين معنى كه دراسلام آن چيزهايى كه مبنى بر تبعيضهاى غلط بين انسانهاست وجود ندارد؛ يعنى در اسلاماقليم وجود ندارد، نژاد وجود ندارد، خون وجود ندارد، منطقه وجود ندارد، زبان وجود ندارد.اينها ابدا در اسلام ملاك امتياز انسانها نيست . در اسلام آنچه كه ملاك امتياز انسانهاست ،همان ارزشهاى انسانى است . اسلام كه يك مكتب انسانيت است و براى انسانيت احترامقائل است ، از آن جهت براى ارزشهاى انسانى اصالتقائل است كه براى خود انسان اصالت قائل است ، و از آن جهت براى خود انسان اصالتقائل است كه براى جهان اصالت قائل است ، يعنى به خداى قادر متعالىقائل و معترف است (هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤ من المهيمنالعزيز الجبار المتكبر)(194) . و از اين جهت است كه تنها مكتب انسانى كه مىتواند بر اساس يك منطق صحيح وجود داشته باشد، اسلام است و ديگر مكتب انسانيتى درجهان وجود ندارد.
و صلى الله على محمد و اله الطاهرين .