بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانها و پندها جلد 1, مصطفى زمانى وجدانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     PAN00001 -
     PAN00002 -
     PAN00003 -
     PAN00004 -
     PAN00005 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

على عليه السلام و كاسب بى ادب

در ايامى كه اميرالمؤ منين (ع ) زمامدار كشور اسلام بود اغلب به سركشى بازارها ميرفتو گاهى بمردم تذكراتى ميداد. روزى از بازار خرمافروشان ، گذر ميكرد دختر بچه اىرا ديد گريه ميكند ايستاد و علت گريه اش را پرسش ‍ كرد. در جواب گفت آقاى من يكدرهم داد خرما بخرم از اين كاسب خريدم بمنزل بردم نپسنديدند آورده ام كه پس بدهمقبول نميكند. حضرت بمرد كاسب فرمود: اين دختربچه خدمتكار است و از خود اختيارى نداردشما خرما را بگير و پولش را برگردان . مرد از جا حركت و درمقابل كسبه و رهگذرها با تمام دست بسينه على عليه السلام زد كه او را از جلو دكان ردكند. كسانيكه ناظر جريان بودند به او گفتند چه ميكنى ؟ اين اميرالمؤ منين است . مرد خودرا باخت و رنگش زرد شد، فورا خرماى بچه را گرفت و پولش را داد.
ثم قال يا اميرالمؤ منين : ارض عنى ، فقال ما ارضانى عنك ان اصلحت امرك .(20)
سپس گفت يا اميرالمؤ منين مرا ببخشيد و از من راضى باشيد حضرت فرمود: چيزيكه مرا ازتو راضى ميكند اينستكه روش خود را اصلاح كنى و رعايت اخلاق و ادب را بنمائى .


دروغگو

حضرت صادق (ع ) فرمود براى مردى اميرالمؤ منين عليه السلام پنج بار شتر خرمافرستاد و او شخصى آبرومند بود كه جز از على عليه السلام از ديگرى درخواست و سؤالى نميكرد. يكنفر خدمت حضرت بود گفت يا على آنمرد از شما تقاضائى نكرد و هم ازپنج بار شتر يكى او را كفايت مينمود. ايشان فرمودند (لا كثر الله فى المؤ منين مثلك )مانند تو در ميان مؤ منين هرگز زياد نشود، من مى بخشم و توبخل ميكنى ، اگر بكسى كمك كنم بعد از آنكه سؤال نمايد در اين صورت آنچه باو داده ام قيمت همان آبروايست كه ريخته و سبب آبروريزىاو من شده ام ، در صورتى كه رويش را فقط در موقع عبادت و پرستش به پيشگاه خداوندبر زمين ميگذارد.
هر كس چنين كارى با برادر مسلمان خود بنمايد با توجه باحتياج و موقعيت داشتن از براىدستگيرى بخداى خويش دروغ گفته زيرا براى همان برادر دينى خود درخواست بهشتميكند ولى از كمك مختصرى بمال بى ارزش ‍ دنيا مضايقه مينمايد. چنانچه بسيار اتفاق مىافتد بنده مؤ من در دعاى خود ميگويد ((اللهم اغفر للمؤ منين والمؤ منات )) وقتى طلبمغفرت براى برادر خويش نمايد يعنى براى او بهشت را درخواست ميكند چنين شخصى دروغميگويد كه در زبان بهشت را ميخواهد ولى درعمل از مال بى ارزشى مضايقه دارد و كردار او مطابقت با گفتارش ندارد.(21)


از على (عليه السلام ) بياموزيد

صاحب دررالمطالب مينويسد كه على (ع ) در بين راه متوجه زن فقيرى شد كه بچه هاى اواز گرسنگى گريه ميكردند و او آنها را به وسائلىمشغول ميكرد و از گريه بازميداشت . براى آسوده كردن آنها ديگى كه جز آب چيز ديگرىنداشت بر پايه گذاشته بود و در زير آن آتش ميافروخت تا آنهاخيال كنند برايشان غذا تهيه ميكند. باينوسيله آنها را خوابانيد. على عليه السلام پس ازمشاهده اين جريان با شتاب بهمراهى قنبر بمنزل رفت . ظرف خرمائى با انبانى آرد ومقدارى روغن و برنج بر شانه خويش گرفت و بازگشت قنبر تقاضا كرد اجازه دهند اوبردارد ولى حضرت راضى نشدند. وقتى كه بخانه آنزن رسيد اجازه ورود خواست وداخل شد، مقدارى از برنجها را با روغن در ديگ ريخت و غذاى مطبوعى تهيه كرد آنگاه بچهها را بيدار نمود و با دست خود از آن غذا بآنها داد تا سير شدند.
على عليه السلام براى سرگرمى آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمينگذاشت و صداى مخصوص گوسفندان را تقليد نمود (بع بع !) بچه ها نيز ياد گرفتندو از پى آنجناب همينكار را كرده و مى خنديدند مدتى آنها را سرگرم داشت تا ناراحتىقبلى را فراموش كردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت اى مولاى من امروز دو چيز مشاهده كردم كه علت يكى را ميدانم سبب دومى بر منآشكار نيست اينكه توشه بچه هاى يتيم را خودتانحمل كرديد و اجازه نداديد من شركت كنم از جهتنيل بثواب و پاداش بود و اما تقليد از گوسفندان را ندانستم براى چه كرديد؟
فرمود وقتى كه وارد بر اين بچه هاى يتيم شدم از گرسنگى گريه ميكردند خواستموقتى خارج ميشوم هم سير شده باشند و هم بخندند.(22)


پاداش صابران

مرد نابينائى حضور پيامبر گرامى آمد و تقاضاى دعا كرد، گفت از خدا بخواه كه پردهنابينائى را از چشمم بر كنار كند و قدرت ديدم را بمن برگرداند. حضرت فرمود: اگرميل دارى دعا ميكنم اميد است مستجاب شود و چشمت بينا گردد و اگر ميخواهى در قيامت بىآنكه مورد محاسبه واقع شوى خدا را ملاقات كنى بوضع موجود راضى و صابر باشد.عرض كرد ملاقات بدون محاسبه را برگزيدم ، آنگاهرسول گرامى (ص ) فرمود: خداوند بزرگتر از اين است كه در دنيا هر دو چشم كسى رابگيرد سپس در قيامت عذابش نمايد.


امام به فكر شيعيان است

در اعلام الورى طبرسى مى نويسد كه عبدالله بن سنان گفت : براى هرون الرشيدلباسهاى فاخر و گران قيمتى آورده بودند هارون آنها را بعلى بن يقطين وزير خودبخشيد و از جمله آن لباسها دراعه بود از خز و طلا بافت كه بلباس پادشاهان شباهتداشت على بن يقطين آن لباسها را باضافه اموال زياد ديگرى براى موسى بن جعفرعليه السلام فرستاد. حضرت دارعه (23) را توسط شخص ديگرى غير كسيكه آوردهبود براى خودش فرستادند على بن يقطين از پس فرستادن دراعه بشك افتاد و علت آنرانميدانست حضرت در نامه اى نوشتند دراعه را نگهدار و ازمنزل خارج مكن يك وقت مورد احتياج تو واقع ميشود على بن يقطين آنرا نگهداشت .
پس از چند روز بر يكى از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمتعزل كرد همان غلام پيش هرون الرشيد سخن چينى نمود كه على بن يقطينقائل بامامت موسى بن جعفر عليه السلام است و خمساموال خود را در هر سال براى او مى فرستد و همان دراعه ايكه اميرالمؤ منين باو بخشيدندبراى موسى بن جعفر عليه السلام در فلان روز فرستاده . هرون بسيار خشمگين شد.گفت بايد اين كار را كشف كنم هماندم فرستاد از پى على بن يقطين ، هنگاميكه حاضر شدگفت چه كردى آن دراعه ايكه بتو دادم ؟ گفت در خانه است و آنرا در پارچه اى پيچده ام وهر صبح و شام باز مى كنم و نگاه مى نمايم و از لحاظ تبرك آنرا مى بوسم . هرون گفتهم اكنون آنرا بياور.
على بن يقطين يكى از خدام خود را فرستاد و گفت در فلان اطاقداخل فلان صندوق دراعه اى در پارچه پيچيده است فورا بياور غلام رفت و آورد. هرون ديددراعه در ميان پارچه اى گذاشته شده و عطر آلود است خشم او فرونشست و گفت آنرابمنزل خود برگردان ديگر سخن كسى را درباره توقبول نميكنم و جايزه زيادى باو بخشيد. غلامى را كه سخن چينى كرده بود دستور داد هزارتازيانه بزنند هنوز بيش از پانصد تازيانه نزده بودند كه مرد.(24)


درخواست عقيل

در صواعق محرقه مينويسد: روزى عقيل از على عليه السلام درخواست كمك مالى كرد و گفتمن تنگدستم مرا چيزى بده . حضرت فرمود صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنمسهميه ترا خواهم داد، عقيل اصرار ورزيد. على عليه السلام بمردى گفت دستعقيل را بگير و ببر در ميان بازار، بگو قفل دكانى را بشكند و آنچه در ميان دكانستبردارد. عقيل در جواب گفت ميخواهى مرا بعنوان دزدى بگيرند. على عليه السلام فرمودپس تو ميخواهى مرا سارق قرار دهى كه از بيتالمال مسلمين بردارم و بتو بدهم ؟! عقيل گفت پيش معاويه ميروم فرمود تو دانى و معاويه .پيش ‍ معاويه رفت و از او تقاضاى كمك كرد. معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت بالاىمنبر برو و بگو على با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم .عقيل بر منبر رفت پس از سپاس حمد خدا گفت مردم من از على دينش را طلب كردم على مرا كهبرادرش بودم رها كرد و دينش را گرفت ولى از معاويه درخواست نمودم مرا در دينش مقدمداشت صاحب روضات الجنات ميگويد در روايت ديگرى است كه معاويه گفت بر منبر رو علىرا لعن كن عقيل بالا رفت و گفت مردم معاويه مرا گفته كه على را لعنت كنم پس شما معاويهرا لعنت كنيد.(25)


قضاوت

ابوحمزه ثمالى از حضرت باقر عليه السلامنقل ميكند كه ايشان فرمودند در بنى اسرائيل عالمى بود ميان مردم قضاوت ميكرد. همينكههنگام مرگش ‍ رسيد بزن خود گفت وقتى كه من مردم مراغسل ده و كفن كن و در سرير بگذار، رويم را بپوشان بعد از فوت او زنش همانكار را كردو رويش را پوشانيد؛ پس از مختصر زمانى روى او را باز كرد تا يك بار ديگر او راببيند. چشمش بكرمى افتاد كه بينى شوهرش را مى خورد و قطع ميكرد خيلى ترسيدشبانگاه او را خواب ديد. گفت از ديدن كرم ترسيدى ؟ زن جواب داد بسيار ترسيدمقاضى گفت اگر ترسيدى بدان آنچه از گرفتارى بمن رسيد فقط بواسطهميل و علاقه ام بود نسبت به برادرت . روزى باطراف مورد نزاع خود براى قضاوت پيشمن آمد و من در دل ميل داشتم حق با او باشد و گفتم خدايا حق را با او قرار بده ، اتفاقا پساز محاكمه حق هم با او بود و آشكارا مشاهده كردم كه حق با برادر تست ولى آنچه توديدى از رنج و عذاب آن كرم بواسطه همان ميل بود كه داشتم بحقانيت برادرت در منازعهاگر چه واقع هم همانطور بود.(26)


عدالت

عالم جليل آقاى حاج ملا محمد كزازى در قم قضاوت ميكرد حاج ميرزاابوالفضل زاهدى گفت كه برادر ايشان يكنفر را كشته بود اولياءمقتول پيش ‍ ملا شكايت برده و تقاضاى قضاوت كردند، ولى شهوديكه براى اثباتادعاى خويش آوردند كافى نبود از اينرو ادعاى آنها بدرجه اثبات شرعى نرسيد و درحال ركود ماند. اولياء مقتول از مرافعه دست برداشتند. ششماه از اين جريان گذشت ،برادر ملا محمد بگمان اينكه خويشاوندان مقتول دست برداشته اند و ديگر از اقرار واعتراف او زيانى وارد نميشود خصوصا در نظر گرفت كه قاضى برادر من است و قطعاپرده از روى كار برنميدارد.
روزى بر سبيل اتفاق داستان قتل را پيش برادر خود اقرار كرد. ملا محمد همان ساعتبورثه مقتول اطلاع داد و حكم قصاص درباره برادر خويش ‍ صادر نمود اولياءمقتول حكم آن مرحوم را پيش حاكم و والى برده و درخواست اجرا نمودند، والى گفته بود ازانصاف دور است كه خاطر چنين شخص بى آلايشى را باندوهقتل برادر مبتلا نمايد. چنانكه او ديانتش اقتضا كرده و اين حكم را داده ، شما هم جوانمردىكنيد و گذشت نمائيد آنها نيز فتوت كرده هم از قصاص و هم از خونبهاگذشتند.(27)


تصفيه حساب

سيد نعمة الله جزائرى در انوار نعمانيه باباحوال بعد از مرگ مى نويسد: كه در اخبار است مرد مستمندى از دنيا رفت و از صبح كهجنازه او را بلند كردند تا بشام از دفنش فارغ نشدند بواسطه كثرت ازدحام و انبوهجمعيت بعدها او را در خواب ديدند، پرسيدند خداوند با تو چه كرد؟ گفت خداوند مراآمرزيد و نيكى و لطف زيادى درباره من فرمود، ولى حساب دقيقى كرد، حتى روزى بر دردكان رفيقم كه گندم فروشى داشت نشسته بودم باحال روزه ، هنگام اذان كه شد يكدانه از گندمهاى او را برداشته و با دندان خود دو نيمهكردم ، در اينموقع بخاطر آمدم كه گندم از من نيست آندانه شكسته را بروى گندمهاى اوافكندم خداوند چنان حسابى كرد كه از حسنات من باندازه نقص قيمت گندميكه شكسته بودمگرفت .(28)


مستمند حقيقى

روزى رسول اكرم (ص ) باصحاب خود فرمود فقير و بينوا كيست ؟ اصحاب جواب دادندكسيكه درهم و دينار نداشته و دستش از مال دنيا تهى باشد، فرمود آنكه شما ميگوئيدفقير نيست بينوا كسى است كه در عرصات قيامت بيايد و حق اشخاصى بگردن او باشد،باينطريق كه يكنفر را زده و ديگرى را ناسزا گفته حق شخص ثالثى را ضايع نموده ويا غصب كرده ، اگر حسنات و كار خوبى داشته باشد درقبال حقوق مردم از او ميگيرند و ميدهند بصاحبان حقوق و چنانچه حسناتى نداشته باشد ازگناهان كسانيكه بر اين شخص حقى دارند برداشته ميشود و آن گناهان را بر او بارميكنند و بينوا و فقير چنين كس است همين موضوع منظور خداوند تبارك و تعالى در اين آيهشريفه است وليحملن اثقالهم واثقالا مع اثالهم بارهاى سنگين خود رابرميدارند و بارهاى سنگين ديگرى را بردوش آنها ميگذارند.(29)


قيامت

پيغمبر اكرم (ص ) روزى بسلمان و اباذر هر كدام درهمى داد سلمان درهم خود را انفاق كرد وبه بينوائى بخشيد ولى اباذر صرف در مخارج خانواده خود كرد، روز بعد حضرتدستور داد آتشى افروختند و سنگى را بر روى آن گذاردند همينكه سنگ گرم شد وحرارت شعله هاى آتش در دل آن اثر كرد سلمان و اباذر را پيش خواند و فرمود هر كدامبايد بالاى اين سنگ برويد و حساب درهم ديروز را بدهيد. سلمان بدون درنگ و ترسپاى بر سنگ گذاشت و گفت (انفقت فى سبيل الله ) در راه خدا دادم .
وقتيكه نوبت به اباذر رسيد ترس او را فراگرفت ، از اينكه پاى برهنه را روى سنگبگذارد و تفصيل مصرف يك درهم را بدهد از اينرو در تحير بود پيغمبر(ص ) فرمود ازتو گذشتم زيرا تاب گرماى اين سنگ را ندارى و حسابتبطول ميانجامد ولى بدان صحراى محشر از اين سنگ گرمتر است و تابش آفتاب قيامت ازشعله هاى فروزان آتش سوزان تر سعى كن با حساب پاك و دامنى نيالوده بمعصيت واردمحشر شوى .(30)


امانت و خيانت

يكى از تجار نيشابور چون خيال مسافرت داشت كنيز خود را بشيخ ابى عثمان حميرىبرسم امانت سپرده بود. روزى غفلتا نظر شيخ بچهره او افتاد و چون زنى زيبا و باملاحت بود و اندامى دلربا داشت ، شيخ بى اختيار اسير عشق و پايبند محبت او شد رفتهرفته بر عشق و دلباختگى او افزوده گرديد و آتش عشق و اشتياق دردل او هر آن بيشتر شعله ور ميگشت ، شيخ اين پيش آمد را به استاد خود ابوحفص حدادگوشزد كرد و بموجب پاسخ و دستور او ماءموريت پيدا نمود از نيشابور بطرف رىحركت كند و چندى افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شيخ يوسف را درك كند.
ابوعثمان بجانب رى حركت كرد هنگاميكه بآنجا رسيد در كوچه ها ازمنزل شيخ يوسف جستجو مينمود. همه مردم با شگفتى تمام در او دقيق ميشدند كه چرامثل اين شخصى از منزل مرد فاسق و بدكارى سؤال مينمايند! او را سرزنش و ملامت ميكردند، شيخ از اين وضع متحير و سرگردان شد و ازروى ناچار بطرف نيشابور بازگشت استاد خود ابوحفص را از جريان اطلاع داد. استاددوباره او را امر كرد كه بهر طريق ممكن است بايد شيخ يوسف را ملاقات كنى و ازروحانيت و انفاس قدسيه او استفاده نمائى ، اين مرتبه چون اراده حركت كرد خود را آمادهملامت و سرزنش مردم نموده و بموجب نشانى كه گرفته بودمنزل شيخ يوسف را در محله باده فروشان پيدا كرد.
همينكه وارد اطاق شد در يكطرف شيخ ، بچه اى زيبا و خوش اندام و در طرف ديگر اوشيشه اى كه محتوى آن شراب مينمود مشاهده كرد، بر حيرت و تعجب ابوعثمان افزوده شد،سؤ ال كرد علت انتخاب منزل در چنين محلى كه همه مشروب فروش و يا باده نوشند چيست ؟با اينكه هيچ مناسبتى با مقام شما ندارد؟ شيخ گفت اين خانه ها متعلق بدوستان و بستگانما بود يكى از ستمكاران از آنها خريد و باين كارها اختصاص داد، ولى خانه مرانخريدند، از آن پسرك زيبا و شيشه شراب نما سؤال كرد شيخ يوسف گفت اين پسر فرزند واقعى منست وداخل شيشه جز سركه چيزى نيست ابى عثمان گفت در اينصورت پس چرا با مردم طورىرفتار ميكنيد كه نسبت بمقام شما سوءظن پيدا كرده و خود را در معرض تهمت قرار ميدهيد؟
شيخ يوسف گفت براى اينكه مردم درباره من عقيده مند نشوند و مرا بامانت داراى و وثوق وخوبى نشناسند تا كنيزهاى خود را برسم امانت بمن بسپارند و منهم عاشق آنها بشوم و دراين دلباختگى بسوزم و داروى خاموش كردن شعله هاى فروزان عشق را بخواهم . از شنيدناين سخن ابوعثمان بشدت گريه اش گرفت و در خدمت او درد خويش را بدرمانرسانيد.(31)


راه نجات

على بن ابى حمزه ميگويد: دوستى داشتم كه در ديوان بنى اميه منشى بود. روزى بمنگفت از امام صادق (ع ) استجازه كن ، تا بمحضر مباركش شرفياب شوم . اجازه گرفتم ،در موعد مقرر حضور امام آمد سلام كرد و نشست سپس ‍ گفت من در ديوان بنى اميه عضويتداشتم ، در حكومت آنان اموال بسيارى گرد آوردم و در اين كار از مقررات اسلام ديدهفروبستم و بى پروا هر مال غير مشروعى را طلب ميكردم . امام عليه السلام فرمود: اگربنى اميه در اداره امور خود كسانى را در خدمت خويش نمى يافتند حقوقاهل بيت رسول اكرم را پايمال نمى نمودند.
سپس دوستم سؤ ال كرد: آيا براى من راه نجاتى هست ؟ حضرت در پاسخ از او پرسيد:اگر بگويم عمل ميكنى ؟ جواب داد عمل ميكنم . امام عليه السلام فرمود: بايد از تماماموالى كه در اداره آنها بدست آورده اى دل برگيرى و از خود دور كنى ، قسمتى را كهميدانى از آن كيست به صاحبش برگردانى و آنرا كه نميدانى به مستمندان صدقه بدهىو با انجام اين وظيفه ، من بهشت جاودان و سعادت ابدى را براى تو ضمانت ميكنم . دوست منپس از شنيدن سخنان امام (ع ) مدتى دراز ساكت شد و درباره دستور امام فكر كردسرانجام تصميم گرفت و با قاطعيت بعرض رساند كه دستورتان انجام شده است .
على بن ابى حمزه ميگويد: آن مرد در معيت ما بكوفه برگشت و فرموده امام را در مورد تماماموالى كه در اختيار داشت حتى جامه اى كه در برش بود اجراء نمود و همه آنها را رد كرد وما از رفقا و دوستان پولى جمع آورى كرديم ، از آنپول لباسى براى او خريديم و باقيمانده آنرا براى مصارف روزانه اش تسليم وىنموديم .
او با اجراء برنامه درمانى امام صادق عليه السلام بيمارى اخلاقى خود را علاج نمود،غريزه حرص و طمع خويش را مهار كرد از بندگىمال آزاد شد، بسلامت فكر و پاكى اخلاق نائل آمد، و از خوى تجاوزكارى بحقوق دگرانرهائى يافت .
پس از جريان چند ماهى بيش نگذشت كه مريض شد و بسترى گرديد و دوستان مكرر از وىعيادت كردند. روزى نزد او رفتم ديدم در حال احتضار است و لحظات آخر زندگى راميگذراند، چشم گشود و بمن نگاهى كرد و گفت : على بن ابى حمزه ، امام صادق بوعده خودوفا كرد و سپس ديده بربست و از دنيا رفت .
ابى حمزه ميگويد از كوفه بمدينه بازگشتم حضور امام صادق عليه السلام رسيدم تاچشم آنحضرت بمن افتاد فرمود على بن ابى حمزه بخدا قسم وعده اى را كه بدوستت دادهبوديم وفا كرديم . عرض كردم راست است ، والله او خود در موقع مرگ اين مطلب را بمناعلام كرد.


دعاى فرمانده لشكر

در يكى از جنگها لشكريان اسلام قلعه اى را محاصره كردند تا با نيروى نظامى آنرابگشايند و بر دشمن پيروز شوند، قلعه بسيار محكم بود و ايام محاصره بدرازا كشيد.با آنكه سربازان مسلمين در طول اين مدت ، مجاهده بسيار كردند و رنج فراوان ديدند ولىبه فتح قلعه موفق نشدند. روحيه سربازان رفته رفته ضعيف و ضعيفتر ميشد وتصميمشان بسستى ميگرائيد، فرمانده لشكر كه در شرائط موجود، پيروزى سربازانخود را بعيد ميدانست بخدا متوجه شد و به پناه او رفت . چند روزى روزه گرفت ، از صميمقلب درباره سپاهيان اسلام دعا كرد، و از خداوند غلبه آنان را درخواست نمود. دعاىفرمانده ، مقبول درگاه الهى واقع شد و خليى زود به اجابت رسيد. روزى در نقطه اىنشسته بود مشاهده كرد، سگ سياهى در لشكرگاه مى دويد. توجه فرمانده به آن حيوانجلب شد و در خصوصياتش دقت كرد، چند ساعت بعد ديد همان سگ بالاى ديوار قلعه است ،دانست كه قلعه راهى بخارج دارد و اين سگ براى آنكه طعمه اى به دست آورد از آن راهبعسكرگاه ميآيد و دوباره برميگردد. محرمانه به افرادى ماءموريت داد جستجو كنند و آنراه را بيابند اما موفق نشدند. دستور داد انبانى را با روغن چرب كنند كه براى سگ طعمهمطبوعى باشد، مقدارى ارزن در آن بريزند و جدار انبان را سوراخ سوراخ كنند بطوريكهوقتى سگ آنرا با خود ميبرد با حركت حيوان تدريجا ارزنها بزمين بريزد. طبق دستور،عمل كردند، انبان را در عسكرگاه انداختند فرداى آنروز سگ از قلعه بيرون آمد، درجستجوى غذا به انبان رسيد آنرا بدندان گرفت ، راهى حصار شد، و دانه هاى ارزن كمكم روى زمين ميريخت ، ساعتى بعد ماءمورين ، با علامت ارزن خط سير سگ رادنبال كردند، در پايان به نقب بزرگى رسيدند كه ميشد به آسانى از اين راه بهداخل قلعه رفت . بدستور فرمانده ، سربازان مسلمين در ساعت مقرر از آن راه زيرزمينىعبور نمودند و وارد قلعه شدند، دشمن ناچار تسليم گرديد و جنگ با فتح و پيروزىمسلمانان پايان يافت .(32)
اين سگ ، همه روزه بعسكرگاه مسلمين رفت و آمد مينمود و افسران و سربازان توجهنداشتند، و اگر بفرض كسى هم متوجه ميشد هرگز تصور نميكرد كه اين حيوان رمزپيروزى لشكر اسلام و كليد گشودن آن قلعه محكم است . اما خداوند براى آنكه دعاىفرمانده را مستجاب نمايد توجه او را به سگ معطوف نمود و بطور سبب سازىمشكل بزرگ سپاه اسلام را حل كرد، راه پيروزى را بروى آنان گشود و از خطر ذلت وشكست محافظتشان فرمود.


شيعه واقعى

محمد بن ابى عمير از پرورش يافتگان مكتب اهل بيت عليهم السلام و از روات مورد وثوق واعتماد است . او مدتى بشغل بزازى اشتغال داشت و داراى تمكن مالى بود ولى بر اثرپيش آمدهائى اموالش از دست رفت و به فقر و بى چيزى مبتلا گرديد. از مردى ده هزاردرهم طلب داشت . مديون براى آنكه بدهى خود را بپردازد خانه مسكونى خويش را به دههزار درهم فروخت و با پول آن روانه خانه ابن ابى عمير شد. در را كوبيد، ابن ابىعمير از منزل بيرون آمد. مديون ، پولها را تسليم وى نمود و گفت اين مبلغى است كه ازشما به ذمه من است . پرسيد اين پول را چگونه بدست آوردى ؟ آيا از كسى ارث برده اى؟ گفت نه ، آيا شخصى بتو بخشيده است ؟ جواب داد نه ، آيا متاعى داشتى كه فروخته اى؟ باز هم پاسخ نفى داد و گفت خانه مسكونيم را براى اداء دين خود فروخته ام و پولشرا براى شما آورده ام . ابن ابى عمير گفت : ذريح محاربى از امام صادق عليه السلامحديث كرده كه فرموده است :
مرد مديون بجهت اداء دين ، از منزل مسكونيش رانده نميشود.(33)
سپس گفت بخدا قسم با آنكه هم اكنون آنقدر در مضيقه مالى هستم كه حتى به يك درهماحتياج دارم اما اين پول را نميگيرم .


عيبجو

شخصى نزد عمر بن عبدالعزيز آمد و در خلال سخنان از مردى نام برد، او را به بدى يادكرد و عيبى از وى بزبان آورد. عمر بن عبدالعزيز گفت اگر مايلى پيرامون سخنتبررسى و تحقيق ميكنم .
در صورتيكه گفته ات دروغ درآمد فاسق و گناهكارى و خبرى كه داده اىمشمول اين آيه است .
يا ايها الذين آمنوا ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا. (34)
در صورتيكه راست گفته باشى عيبجو و سخن چينى ومشمول اين آيه هستى :
هماز مشاء بنميم .(35)
اگر ميل دارى تو را مى بخشم و مورد عفوت قرار ميدهم . مرد كه از گفته خود سخت پشيمانو منفعل بود با سرافكندگى و ذلت درخواست عفو نمود و متعهد شد كه ديگر از كسىعيبجوئى نكند و اين عمل ناپسند را تكرار ننمايد.(36)


اهانت

معاويه بن ابى سفيان از بنى اميه بود و عقيل از بنى هاشم .آل هاشم سادات قريش بودند و همواره مورد تكريم و احترام .آل اميه در مقابل بنى هاشم احساس حقارت ميكردند، از بزرگوارى و شرافتشان رنجميبردند، نسبت به آنان كينه داشتند و در هر فرصتى دشمنى خود رااعمال مينمودند.
روزى در مجلس معاويه جمعى از رجال شام نشسته بودند وعقيل نيز در آن مجلس حضور داشت ، معاويه براى آنكه نيشى بزند، زهرى بريزد، وعقيل را در حضور دگران تحقير نمايد بدون مقدمه بحضار مجلس رو كرد و گفت : آياميدانيد ابولهبى كه خداوند در قرآن او را به بدى ياد كرده و درباه اش ‍ فرموده است :
تبت يدا ابى لهب .(37)
كيست ؟ جواب دادند نه ، گفت عموى اين مرد است و بهعقيل اشاره كرد.
عقيل نيز بلافاصله گفت آيا ميدانيد زن ابولهب كه خداوند در قرآن او را به بدى يادكرده و درباره اش فرموده است :
و امراءته حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد.(38)
كيست ؟ جواب دادند نه ، گفت عمه اين مرد است و بمعاويه اشاره كرد.(39)


با اين خانواده رابطه پيدا كنيد

در اعلام الورى از محمد بن اسماعيل و او نيز از محمد بنفضيل نقل كرده كه اختلاف نمودند رواة اصحاب ما در مسح دو پا كه آيا از سر انگشتان تاساق پا است يا از ساق پا تا سرانگشتان است على بن يقطين نامه اى بموسى بن جعفرعليه السلام نوشت كه يا ابن رسول الله اصحاب ما در مسح پا اختلاف دارند اگر بخطشريف خود چيزى بنويسيد تا بر آن عمل كنيم بسيار خوبست .
جواب رسيد كه اى على بن يقطين بايد اينطور وضو بگيرى . سه مرتبه مضمضه ميكنىو سه مرتبه اشتنشاق و سه مرتبه صورت را شستشو ميدهى و آبرابداخل محاسن خود ميرسانى بعد تمام سر و روى گوش وداخل آنرا مسح ميكنى و سه مرتبه دو پايت را تا ساق ميشوئى مبادا مخالفت با دستوريكهدادم بنمائى همينكه نامه بعلى بن يقطين رسيد از فرمايش امام عليه السلام در شگفت شدزيرا مخالف طريقه مشهور در ميان شيعه بود؛ ولى گفت امام و پيشواى منست هر چهبفرمايد وظيفه من خواهد بود و بهمان طريق عمل ميكرد تا اينكه از او پيش هرون الرشيدسخن چينى كردند.
هرون بيكى از خواص خود گفت درباره على بن يقطين خيلى حرف ميزنند و من چندين مرتبهاو را آزمايش كرده ام و خلاف آن ظاهر شده است . آنشخص گفت چون رافضيان در وضو با مااختلاف دارند و پاها را نميشويند خوبست اميرالمؤ منين بطوريكه او مطلع نشود از محلىببينند چگونه وضو ميگيرد با اين آزمايش كشف واقع خواهد شد. هرون مدتى صبر كرد تااينكه روزى على بن يقطين را بكارى در منزل واداشت و وقت نماز رسيد. على بن يقطين دراطاق مخصوصى وضو مى گرفت و نماز ميخواند. همينكه موقع نماز شد هرون در محليكهعلى او را نمى ديد ايستاده و مشاهده ميكرد.
على بن يقطين آب خواست و بطوريكه امام عليه السلام دستور داده بود وضو گرفتهرون ديگر نتوانست صبر كند از محل خود بيرون آمد و گفت بعد از اين سخن هيچكس رادرباره تو قبول نمى كنم . از اينرو على بن يقطين در نزد هرون بمقام ارجمندى رسيد.
پس از جريان نامه موسى بن جعفر عليه السلام باو رسيد در آن نامه نوشته بود يا علىبعد از اين وضو بگير بطوريكه خداوند واجب كرده .
صورتت را يك مرتبه از روى وجوب بشوى و مرتبه دوم از جهت آنكه شاداب شود ودستهايت را از مرفق همانطور شستشو ده و با بقيه رطوبت دستها سرو پاهايت را از سرانگشتان تا ساق مسح كن آنچه بر تو مى ترسيدم برطرف شد.


پيروان ائمه عليهم السلام در هنگام مرگ

صدوق از حضرت عسكرى عليه السلام و ايشان ازرسول اكرم (ص ) نقل كردند كه آنجناب فرمود مؤ منين هميشه از عاقبت خود در ترسند ويقين ندارند كه مشمول رضايت خدا واقع ميشوند يا نه تا موقع مرگ مؤ من وقتى كه ملكالموت را ديد در آن شدت درد بسيار متاءثر است كه اكنون از خانواده واموال خود جدا ميشود با اينكه بآرزوهايش نرسيده ملك الموت باو ميگويد آيا هيچ عاقلىبراى مال و ثروتيكه فايده ندارد غصه مى خورد با اينكه خداوند بجاى آن چندين هزاربرابر باو داده است ميگويد نه ملك الموت اشاره ميكند بطرف بالا نگاه كن : مى بيندقصرهاى بهشت و درجات آنرا كه از حدود آرزوهم خارج است باو مى گويد اينجامنزل تو است و اينها را خداوند بتو عنايت كرده و افراد صالح از خانواده ات با تو درهمينجا ساكن ميشوند آيا راضى هستى در عوض ثروت ومال دنيا اين مقام را بتو بدهند؟
ميگويد آرى بخدا قسم راضيم . سپس ميگويد باز نگاه كن وقتى توجه ميكند حضرترسول (ص ) و اميرالمؤ منين و فرزندان ارجمند ايشان را در اعلا عليين مى بيند ملك الموتميگويد اينها همنشين و انيس تو هستند آيا بجاى كسانيكه در اين جهان از آنها مفارقت ميكنىراضى نيستى اينها با تو باشند؟ مى گويد چرا به خدا قسم راضيم .
همين است تفسير و معناى آيه شريفه ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقامواتتنزل عليهم الملائكه الا تخافوا فما امامكم منالاهوال فقد كفيتموه و لاتحزنوا على ما تخلفونه الذرارىوالعيال والاموال فهذا شاهد تموه فى الجنان بدلا منهم وابشروا بالجنة التى كنتمتوعدون هذه منازلكم و هؤ لاء اناسكم و جلاسكم نحن اوليائكم فى الحيوة الدنيا و فىالاخرة ولكم فيها ما تشتهى انفسكم ولكم فيها ما تدعون نزلا من غفور رحيم .(40)


گردنبند قيمتى

در زمان حكومت عضدالدوله ديلمى مردى ببغداد آمد و با خود گردنبند جواهرى داشت كهقيمتش هزار دينار بود. آنرا براى فروش عرضه كرد اما خريدارى پيدا نشد. چون عازمحج بيت الله بود تصميم گرفت گردنبند را نزد شخص متدين و مورد اعتمادى امانتبگذارد و در مراجعت از وى بگيرد. نزد عطارى رفت كه عموم مردم او را باايمان مى شناختندو به پاكى و نيكيش ياد ميكردند. گردنبند را به وى سپرد و خود بعزم مكه حركت كرد.پس از مراجعت نزد عطار آمد، سلام كرد، و خواست هديه اى را كه در سفر حج برايش خريدهبود تقديم نمايد. ولى عطار او را ناآشنا تلقى كرد و گفت شما كيستى ؟ از كجا آمده اى ؟چكار دارى ؟ پاسخ داد من صاحب گردنبندم . عطار كه خود را درمقابل اظهارات او بيگانه نشان ميداد چند جمله موهن و تمسخرآميز به وى گفت و دست بسينهاش زد و از دكان بيرونش انداخت . امانت گذار با ناراحتى فرياد زد، رهگذرها گردش جمعشدند، همه از عطار پشتيبانى كردند و به او گفتند واى بر تو كه اين شخص پاك ودرستكار را تكذيب ميكنى . بيچاره با حالت بهت و تحير دكان عطار را ترك گفت وروزهاى بعد چندين بار مراجعه كرد و هر بار جز ضرب و شتم چيزى عايدش نشد.
كسانى به وى گفتند جريان كار خود را به اطلاع عضدالدوله برسان شايد با فراستو هوشى كه دارد براى تو راه چاره اى بينديشد. قضيه خود را مشروحا نوشت . عضدالدولهاو را بحضور طلبيد و سخنانش را با دقت شنيد. دستور داد از فردا تا سه روز متوالىهمه روزه مقابل دكان عطار بنشين ، روز چهارم من از آنجا ميگذرم ،مقابل تو توقف ميكنم ، سلام ميگويم ، تو از جاى خود حركت نكن ، فقط جواب سلام مرا بده. پس از آنكه من از آنجا گذشتم مجددا از عطار گردنبند را مطالبه كن و نتيجه كار بهاطلاع من برسان .
امانت گذار، طبق دستور، برنامه را اجراء كرد. روز چهارم موكب عضدالدوله با شكوه وعظمت از آنجا عبور كرد موقعيكه مقابل آنمرد رسيد عنان كشيد، توقف نمود، و به وى سلامگفت . او كه همچنان بى تفاوت در جاى خود نشسته بود فقط جواب سلام داد. عضدالدولهگفت : برادر، بعراق وارد ميشوى نزد ما نميائى و حوائج خود را با ما در ميان نميگذارى ،او با سردى جواب داد نتوانستم بملاقات شما بيايم و ديگر چيزى نگفت .
چند دقيقه اى كه عضدالدوله با وى گفتگو داشت تمام امراء ارتش و افسرانى كه درركابش بودند نيز توقف كردند. عطار از مشاهده اين منظره سخت نگران شد و خود را درخطر مرگ ديد. پس از آنكه عضدالدوله از آن نقطه گذشت عطار، مرد امانت گذار را صدازد و گفت برادر چه وقت گردنبندرا نزد من امانت گذاردى و آنرا در چه پارچه اى پيچيدهبودى ، توضيح بده شايد بياد بياورم . توضيح داد، عطار در دكان بجستجو پرداخت ،گردنبند را پيدا كرد و تسليم وى نمود و گفت خدا ميداند كه فراموش كرده بودم و اگرمتذكرم نميكردى بياد نمياوردم . مرد، امانت خود را گرفت و نزد عضدالدوله رفت و جريانرا به اطلاعش رساند. عضدالدوله دستور داد گردنبند را به گردن مرد عطار آويختند و اورا جلو دكانش بدار زدند و ماءمورين ندا در دادند اين است مجازات كسيكه از مردم امانت مىپذيرد و آنرا انكار ميكند. سپس امانت گذار، گردنبند را گرفت و رهسپار بلد خودگرديد.(41)


مقدس اردبيلى

سيد نعمة الله جزايرى دانشمند جليل شاگرد مولى مقدس اردبيلى ميگويد درسال قحط مولى آنچه خوراكى از گندم و غيره داشت با فقرا تقسيم ميكرد و از براىخانواده خود نيز يك سهم مانند هر يك از فقرا باقى ميگذاشت ، تا اينكه در يكى از روزهازوجه اش آشفته شد و بر اينكار مولى اعتراض نمود كه شما رعايت بچه هاى خود رانميكنيد تا بمردم محتاج نشوند و هرچه داريد با فقرا تقسيم مينمائيد.
مولى براى اين اعتراض از منزل كناره گرفت و در مسجد كوفه اعتكاف (سه شبانه روزدر مسجد جامع بعبادت گذران ) كرد. روز دوم اعتكاف مردى دربمنزل مولى آمد و چند بار گندم و آرد خيلى خوب براى ايشان آورد و گفت مولى فرستادهپس از بازگشت مولى زوجه اش گفت اين گندميكه فرستاده بوديد بسيار خوب بودمولى از اين پيش آمد سپاسگزارى و شكر كرد، گفت چنين مرد عربى را هيچ نديده ام واطلاعى از او ندارم و نه من گندم فرستاده ام .(42)


رياكار

چادرنشينى مسلمان بشهر آمد داخل مسجد شد، ديد مردى با خشوع نماز ميگذارد. توجهش بهوى معطوف گرديد. پس از نماز به او گفت چه خوب نماز ميخواندى ، جواب داد علاوه برنماز، روزه هم دارم و اجر نمازگزار صائم دو برابر نمازگزار غير صائم است . مرداعرابى كه مجذوب او شده بود گفت در شهر كارى دارم كه بايد آنرا انجام دهم ، بر منمنت بگذار و قبول كن كه شترم را نزد شما بگذارم تا بروم و برگردم . او پذيرفت وچادرنشين با اطمينان خاطر شتر را به وى سپرد و از پى كار خود رفت . نمازگزاررياكار با دور شدن اعرابى بر شتر نشست و با سرعت آنمحل را ترك گفت . پس از ساعتى مرد چادرنشين برگشت ولى نه از نمازگزار اثرى ديدو نه از شتر. در اطراف و نواحى مسجد جستجو كرد، نتيجه اى نگرفت . بيچاره سختناراحت و متاءثر گرديد و يك شعر گفت كه مفادش اين بود: نمازش بشگفتم آورد و روزهاش مجذوبم ساخت ، اما نمازگزار روزه دار ناقه جوانم را با سرعت راند و برد.(43)


پيروان ائمه عليهم السلام فقير نيستند

مردى از شيعيان خدمت حضرت صادق عليه السلام آمد و شكايت از فقر و تنگدستى نمودحضرت فرمود (انت من شيعتنا و تدعى الفقر و شيعتنا كلهم اغنياء) تو از دوستان مائى واظهار فقر و تنگدستى ميكنى با اينكه تمام شيعيان ما بى نياز و غنى هستند. آنگاه فرمودترا تجارت پرفايده ايست كه بى نيازت كرده عرضكرد آن تجارت چيست ؟
فرمود اگر كسى از ثروتمندان بگويد روى زمين را براى تو پر از نقره ميكنم و از توميخواهم دوستى و ولايت اهل بيت پيغمبر را از قلب خود خارج كنى و نسبت بدشمنان آنهادوستى و محبت پيدا نمائى آيا حاضر ميشوى اين كار را بكنى ؟ عرض كرد نه يابنرسول الله (ص ) اگر چه دنيا را پر از طلا بنمايد!
فرمود پس تو فقير نيستى : بينوا كسى است كه آنچه تو دارى نداشته باشد، حضرتمقدارى مال باو بخشيدند و مرخص شد.(44)


خالد برمكى و منصور

منصور دوانيقى خالد برمكى را از كارهاى ديوان بركنار نمود، ابوايوب را بجاى وىگمارد و خالد را بولايت فارس ماءموريت داد و دوسال خدمتش ‍ در آنجا بطول انجاميد.ابوايوب كه از مراتبفضل و دانش خالد آگاهى داشت همواره نگران بود از اينكه مبادا منصور دوباره امر ديوان رابخالد محول كند و او را از اين منصب بزرگ معزول نمايد. براى حفظ مقام و قدرت خودبفكر افتاد عليه خالد دسيسه كند، او را از نظر خليفه بيندازد، و از هر راهى كه ممكن استبه شخصيت وى آسيب برساند.
تحريكات پنهانى و نقشه هاى غيرانسانى ابوايوب مؤ ثر افتاد، منصور دوانيقى بخالدبدبين شد، او را از ولايت فارس عزل نمود، و با مطالبه سه هزار هزار درهم (سه ميليون) وى را مورد تعقيب قرار داد. خالد به اطلاع خليفه رساند كه تمام موجوديش از هفتصدهزار درهم تجاوز نميكند اما منصور گفته اش را نپذيرفت و دستور داد همچنان سه ميليوندرهم را از او طلب كنند.
((صالح )) صاحب مصلى پنجاه هزار دينار و ((مبارك تركى )) يك هزار هزار درهم بهاو كمك كردند، ((خيزران )) به خاطر هم شيرى((فضل )) پسر خالد با ((هارون )) پسر خود يك قطعه جواهر به ارزش يكهزار هزار ودويست هزار درهم براى خالد فرستاد. چون خبر به منصور رسيد و از صحت گفته خالد درمبلغ نقدى كه داشت مطمئن شد از مطالبه پول دست كشيد.
اين امر بر ابوايوب گران آمد، يكى از صرافان را كه مسيحى بود طلبيد، پولى به اوداد و از وى خواست اعتراف كند كه آن پول به (خالد) تعلق داشته است و سپس بمنصورخبر داد كه (خالد) نزد چه كسى پول دارد. خليفه صراف را احضار نمود و راجع بهپول از وى پرسش كرد. جواب داد فلان مبلغ پول از آن (خالد) نزد من است . آنگاه خالد رابه حضور خواند و از آن پول سؤ ال كرد. خالد قسم ياد نمود كه پولى پس اندازه نكردهو آن صراف را نميشناسد. منصور، خالد را نزد خود نگاهداشت و دستور داد صرافنصرانى را بمجلسش آوردند. به او گفت : اگر خالد را ببينى ميشناسى ؟ گفت آرى يااميرالمؤ منين اگر او را ببينم مى شناسم . منصور بخالد رو كرد و گفت خداوند برائت تورا ساخت ، سپس بمرد نصرانى گفت اين مرد كه در اينجا نشسته خالد است پس چگونه او رانشناختى ؟ صراف گفت يا اميرالمؤ منين امان ميخواهم تا حقيقت را بگويم . امانش داد، او تماممطالب را بيان نمود. از آن پس منصور دوانيقى نسبت به ابوايوب بدبين شد و بهاظهارات او ترتيب اثرنميداد.(45)


جاسوس در لباس دين

در ايامى كه مسلم بن عقيل به نمايندگى حضرت حسين بن على عليهما السلام در كوفهبود و بنام آنحضرت از مردم بيعت ميگرفت عبيدالله بن زياد، بسمت استاندار، از طرفيزيد وارد آن شهر شد و فعاليت خود را براى درهم كوبيدن نهضت شيعيان آغاز نمود. مسلمبن عقيل روى مصلحت انديشى خانه مختار را كه مركز علنى فعاليتش بود ترك گفت وپنهانى در منزل هانى بن عروه مستقر گرديد و بخواص شعيان خاطر نشان ساخت كه اينمحل را مكتوم نگاهدارند و آمد و رفتشان در آنجا دور از چشم مردم باشد.
عبيدالله براى آنكه از محل اختفاى مسلم آگاه گردد مردمحيل و مكارم بنام ((معقل )) را احضار نمود، سه هزار درهم به وىپول داد و او را موظف نمود جستجو كند، بعضى از اصحاب مسلم بنعقيل را بشناسد، با آنان تماس بگيرد خود را از شيعياناهل بيت قلمداد نمايد، و اين مبلغ را بعنوان خريد اسلحه در اختيارشان بگذارد. پس از آنكهاطمينانشان را جلب نمود خواستار ملاقات مسلم گردد و برنامه كار آنانرا گزارش نمايد.
معقل دستور عبيدالله را بموقع اجراء گردد و مسلم بن عوسجه را كه يكى از دوستداراناهل بيت عليهم السلام بود شناسائى كرد. اولين بار او را در مسجد درحال نماز ملاقات نمود كنارش نشست پس از آنكه نماز را تمام كرد پيش آمد و گفت من ازاهل شام و محب خاندان پيغمبرم و سه هزار درهم با خود دارم . شنيده ام مردى از طرف حضرتحسين عليه السلام به اين شهر آمده و براى آنحضرت از مردم بيعت ميگيرد،محل او را نميدانم و كسى را هم نميشناسم كه مرا به وى راهنمائى كند. هم اكنون كه درمسجد بودم بعضى به شما اشاره كردند و گفتند اين شخص از وضع شيعياناهل بيت آگاه است نزد شما آمده ام اين مبلغ را براى خريد اسلحه بگيرى و مرا نزد فرستادهحضرت حسين عليه السلام ببرى . سپس گفت من از برادران صميمى شما هستم و براىآنكه مطمئن شوى و بدانى كه راست ميگويم ميتوانىقبل از ملاقات آنحضرت از من بيعت بگيرى .
معقل ، آنچنان گرم و نافذ سخن گفت كه مسلم بن عوسجه اظهاراتش را باور كرد، ازديدنش ابراز مسرت نمود، و خداى را شكر گفت . آنگاه از وى بيعت گرفت و او را متعهد وملتزم نمود كه اين راز پنهان نگاهدارد و توصيه كرد چند روزى در منزلم رفت و آمد كنتا در فرصت مناسب براى تو استجازه كنم . بوعده خود وفا كرد، اجازه ملاقات گرفت ،و معقل در موعد مقرر حضور يافت . مسلم از وى براى حضرت حسين عليه السلام بيعتگرفت و به ابوثمامه صائدى كه متصدى امور مالى مسلم بود دستور داد سه هزار درهمرا دريافت نمايد.
اين عنصر خائن و اين جاسوس كثيف هر روز پيش از همه بحضور مسلم ميرفت و بعد از همهمجلس را ترك ميگفت و با رفت و آمدهاى متوالى و حضور ممتد در مجلس آنحضرت ، دوستانحسين عليه السلام را در كوفه شناخت ، به اسرارشان پى برد، از برنامه كارشانآگاه گرديد، و هر روز اطلاعاتى را كه كسب ميكرد به عبيدالله گزارش ميداد.(46)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation