قيام علوى ابوجعفر محمد بن قاسم علوى از ذرارى رسول اكرم (ص ) بود سلسله نسبش از طرف پدرو مادر باسه واسطه بحضرت سجاد زين العابدين عليه السلام ميرسيد. او مردى بودعالم ، فقيه ، با ايمان ، آزاده و شجاع . در كوفه ميزيست و همواره بر ضد حكومت خودكامهمعتصم عباسى فعاليت ميكرد. موقعيكه عمال حكومت بدفع او تصميم گرفتند ناچار كوفهرا ترك گفت و به منطقه وسيع خراسان رفت . چندى از يك شهر به شهر ديگرمنتقل ميشد و سرانجام ، در مرو، مستقر گرديد و مردم را بقيام عليه حكومت معتصم دعوت نمود.مسلمانان رنج ديده براى آنكه از ظلم و بيداد رهائى يابند گردش جمع شدند و در اندكزمانى چهل هزار نفر با او بيعت كردند. در ايامى كه عبدالله بن زبير، بعنوان خلافت ، بر مكه و مدينه حكومت ميكرد يكى ازمنشيهاى عبدالملك مروان كه مهردار خليفه بود از شام بزيارت بيت الله رفت و در آنجا بايك نفر از خواص عبدالله زبير برخورد نمود و ضمن بحث و گفتگو بين آن دو سخنانىتند و زننده رد و بدل گرديد و رنجيده خاطر از يكديگر جدا شدند. پس از آنكه حجاج بنيوسف با سپاهيان عبدالملك مكه را فتح نمود و عبدالله زبير را كشت جمعى از خواص او رادستگير و زندانى كرد و آنانرا با خود بكوفه برد. يكى از دستگير شدگان همان مردىبود كه در گذشته با مهردار خليفه برخورد تند و خشن داشت . در سال قحط كه مردم سخت در فشار و مضيقه بودند يكى از دانشجويان دينى (طلبه )ماده سگى را ديد افتاده و بچه هايش بپستان او آويخته اند هر قدر ماده سگ مى خواستبرخيزد از ضعف نمى توانست ، نيرو و حركت خود را از دست داده بود، دانشجو دلش بروضع آن حيوان بسيار سوخت و غريزه ترحم و حس معاونت در او تحريك شد، چون چيزىنداشت كه باو بدهد ناچار كتاب خود را فروخت و نان تهيه كرده پيش او انداخت . قبعثرى ، در عصر حجاج بن يوسف زندگى ميكرد، او مردى بود تحصليكرده و اديب . روزىبا چند نفر از دوستان در يكى از باغهاى خارج شهر مجلسى انسى داشتند. درخلال گفتگوها سخن از حجاج بميان آمد، قبعثرى بطور كنايه جملاتى چند درباره اش گفتو مراتب نارضائى خود را از وى ابراز كرد. اين خبر بگوش حجاج رسيد تصميم گرفتقبعثرى را بجرم گفته هايش كيفر دهد احضارش نمود و با تندى به او گفت : (لا حملنكعلى الادهم ) يعنى زندانيت ميكنم و قيد در پايت ميگذارم (كلمه ادهم در لغت عرب بمعانىمتعددى آمده است از آنجمله پابند زندانى و اسب سياه .) رسول اكرم (ص ) لشكرى را براى ماءموريتى تجهيز نمود، مردى را بفرماندهى گمارد وبه سپاهيان دستور داد از او اطاعت كنند و اوامرش را اجراء نمايند. فرمانده در آغاز مسافرتبه آزمايش عجيبى دست زد. براى آنكه از درجه اطاعت سربازان آگاه شود يا مراتب فهم ودرك آنانرا تشخيص دهد يا براى هدف ديگر، دستور داد آتشى افروختند و به آنها امركرد كه خويشتن را در آتش بيفكنند. بعضى از سربازان ، خود را براى اجراء دستور مهياساختند، گروهى اين دستور را نادرست تلقى نمودند و از اطاعت سرباز زدند. ابن شهر آشوب ميگويد: پس از آنكه معاويه بن ابى سفيان بمخالفت على عليه السلامتصميم گرفت بفكر افتاد مردم شام را آزمايش كند تا از مراتب اطاعت و فرمانبردارى آنانآگاه گردد. عمروبن عاص براى آزمايش ، راهى را ارائه كرد و به معاويه گفت دستوربده كه مردم بايد كدو را مانند بره ذبح كنند و پس از تذكيه آنرا بخورند، اگرفرمانت را اجراء نمودند آنها يار و پشتيبان تو هستند و گرنه نه . معاويه دستور داد ومردم هم بدون كوچكترين اعتراض اجراء نمودند و اين امر بنام ((بدعة اموية )) درسراسر شام معمول گرديد.(52) مسعودى ميگويد: كار فرمانبردارى و اطاعت كوركورانه مردم از معاويه بجائى رسيد كهوقتى بطرف صفين ميرفت نماز جمعه را روز چهارشنبه اقامه كرد و تمام سپاهيانش بهوى اقتدا كردند و با وجود اين بدعت آشكار، مورد اعتراض واقع نشد و در ميدان جنگبفرمانش از سرميگذشتند و او را سرور و مطاع خود ميدانستند. بعد از حادثه خونين كربلا در ايامى كه اهل بيت حضرت حسين عليه السلام در شام بودندروز جمعه اى مردم براى نماز جمعه گرد آمدند در آنروز امام سجاد عليه السلام نيزبمسجد آمده بود. يزيد براى اقامه نماز جماعت وارد مسجد شد، سپس بدستور او خطيببمنبر رفت ، پس از حمد و ثناى الهى ، كلام خود را با بدگوئى بحضرت على بنابيطالب و حضرت حسين عليهماالسلام آغاز كرد و درباره آن دو مرد الهى جسورانه سخنگفت ، آنگاه زبان بمدح و تمجيد معاويه و يزيد گشود و آن دو را واجد صفات حميده وخصال پسنديده معرفى نمود. ابوالعتاهيه از شعراء نامى و از ادبا زبر دست دوران عباسى بود و قصائد و اشعارش درمجالس خليفه وقت و رجال كشور با حسن قبول تلقى ميشد. او مدتى بر اثر آزردگى ورنجش خاطر از گفتن شعر خوددارى نمود و اين امر براى مهدى عباسى گران آمد، دستور دادزندانيش كردند. ميگويد: چون به محيط زندان قدم گذاردم و اوضاع زندانيان را از نزديكمشاهده كردم سخت ناراحت شدم ، در گوشه اى نشستم و اطراف و جوانب زندان را مينگريستم، در اين فكر بودم كه يكى از محبوسين را به همصحبتى برگزينم ، با او انس بگيرم ،از تنهائى برهم ، و تشويش خاطرم كاهش يابد. عمادالدين طبرى در بشارة المصطفى مينويسد كه جابر بن عبدالله انصارى گفت يكروزپس از نماز عصر پيغمبر اكرم (ص ) باصحابه نشسته بودند. در اين موقع پيرمردى بالباسهاى كهنه در كمال ضعف و سستى كه معلوم ميشد راه دورى را با گرسنگى پيمودهوارد شد. عرض كرد من مردى پريشان حالم ، مرا از گرسنگى و برهنگى و گرفتارىنجات ده ، رسول اكرم (ص ) فرمود اكنون چيزى ندارم ولى ترا بكسى راهنمائى ميكنم كهاين حوائج را برآورد، و راهنماى بر نيكى ، همانند كسى است كه آنرا انجام داده ، بروبدر خانه كسى كه محبوب خدا و رسول است و او نيز دوستدار آنها است ،ببلال دستور داد پيرمرد را بدرخانه فاطمه راهنمائى كند. وقتى كه آن مرد بدرخانه علىعليه السلام رسيد گفت (السلام عليكم يا اهل بيت النبوة ) سلام بر شما اى خاندان نبوت. او را جواب داده و پرسيدند تو كيستى ؟ گفت مرد عربى هستم كه بخدمت پيغمبر(ص )آمدم و تقاضاى كمك نمودم ايشان مرا بدر خانه شما راهنمائى كردند، آن روز سومين روزىبود كه خانواده على (عليه السلام ) بگرسنگى گذرانده بودند(57) و پيغمبر از اينجريان اطلاع داشت . سرپرست و نگهبان بيت المال على عليه السلام ، على بن ابى رافع گفت در مياناموال موجود در بيت المال گردنبند مرواريدى وجود داشت كه از بصره بدست آورده بودند.دختر اميرالمؤ منين عليه السلام يك نفر پيش من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيتالمال گردنبند مرواريدى هست . ميخواهم آنرا برسم عاريه چند روزى بمن دهى تا روز عيدقربان بآن خود را زيور نمايم . من خبر فرستادم برسم عاريه مضمونه (در صورتتلف شدن بعهده گيرنده باشد) بايشان ميدهم . آن بانوى محترمه با اين شرط بمدتسه روز گردنبند را از من گرفت . روزى هارون بهلول را ملاقات كرد و گفت مدتيست آرزوى ديدارت را داشتمبهلول پاسخ داد كه من بملاقات شما بهيچوجه علاقه ندارم هرون از او تقاضاى پند وموعظه اى كرد بهلول گفت چه موعظه اى ترا بكنم ؟! آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلندو قبرستان كرد و گفت اين قصرهاى بلند از كسانى است كه فعلا در زير خاك تيره دراين قبرستان خوابيده اند. چه حالى خواهى داشت اى هرون روزيكه براى بازخواست درپيشگاه حقيقت و عدل الهى بايستى و خداوند باعمال و كردار تو رسيدگى كند. با نهايتدقت از تو حساب بگيرد و چه خواهى كرد در آنروزيكه خداوند جهان باندازه اى دقت وعدالت در حساب بنمايد كه حتى از هسته خرما و از پرده نازكى كه آن هسته را فراگرفته و از آن نخ باريكى كه در شكم هسته است و از آن خط سياهى كه در كمر آن هستهميباشد بازخواست كند و در تمام اين مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در ميانجمعيت محشر، روسياه و دست خالى . در چنين روزى بيچاره خواهى شد و همه بتو مى خندند،هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشك از چشمانش فرو ريخت .(59) روزى هارون الرشيد از خوان طعام خود جهت بهلول غذائى فرستاد، خادم غذا را برداشت وپيش بهلول آورد. بهلول گفت من نمى خورم ببر پيش سگهاى پشت حمام بينداز، غلامعصبانى شد و گفت اى احمق اين طعام ، مخصوص خليفه است اگر براى هر يك از امنا ووزراى دولت ميبردم بمن جايزه هم ميدادند، تو اين حرف را ميزنى و گستاخى به غذاىخليفه ميكنى ! بهلول گفت آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند از خليفه استنخواهند خورد.(60) حضرت عيسى (ع ) را گذر بر سر قبرى افتاد، از خداوند درخواست كرد كه صاحب قبر رازنده فرمايد. همينكه زنده شد از او سؤ ال كردحال و وضع تو چگونه است ؟ عرض كرد من حمال و باربر بودم روزى هيمه اى براىكسى ميبردم ؛ خلالى از آن جدا كردم تا دندان خود را با آن ،خلال كنم از آن زمان كه مرده ام عذاب همان خلال را ميكشم .(61) اسماعيل بن احمد سامانى در ماوراءالنهر حكومت ميكرد. عمرو بن ليث صفارى تصميم گرفتبا او بجنگد، از ماوراءالنهرش براند و حوزه حكومت وى را در قلمرو فرمانروائى خوددرآورد. لشكر نيرومندى در نيشابور مجهز ساخت و عازم بلخ گرديد.اسمعيل بن احمد براى او پيامى فرستاد كه هم اكنون تو بر منطقه بسيار وسيعى حكومتميكنى و در دست من جز محيط كوچك ماوراءالنهر نيست . از وى خواسته بود كه به آنچه دردست دارد قانع باشد و مزاحم او نشود. ولى عمرو بن ليث به پياماسماعيل اعتنا نكرد، همچنان راه پيمود، از جيحون گذشت ،منازل را طى كرد و به بلخ رسيد. سرزمينى را براى عسكرگاه برگزيد، خندق حفرنمود نقاط مرتفعى را براى ديده بانى مهيا كرد، و ظرف چندين روز تمام مقدمات فنى جنگرا آماده نمود. در خلال اين مدت لشكريانش تدريجا از راه ميرسيدند و هر گروهى در نقطهپيش بينى شده مستقر ميشدند.(62) محمد بن منكدر ميگويد: روزى در ساعت شدت گرمى هوا بخارج مدينه رفته بودم . ديدمامام باقر عليه السلام در آفتاب سوزان سرگرم كار كشاورزى است و چون مسن بود بهدو نفر از خدمتگزاران تكيه داده بود و در حاليكه عرق از پيشانيش ميريخت بكارگراندستور ميداد. با خود گفتم پيرمردى از بزرگان قريش در اين ساعت و با اينحال در طلب دنيا است ، تصميم گرفتم او را موعظه كنم . پيش رفتم سلام كرد و گفتم آياشايسته است يكى از شيوخ قريش در هواى گرم ، بااينحال از پى دنياطلبى باشد؟ چگونه خواهى بود اگر در اينموقع و با چنينحال مرگت فرا رسد و حياتت پايان پذيرد؟ حضرت دستهاى خود را از دوش خدمتگزارانبرداشت و فرمود: مسلمة بن عبدالملك از امراء ارتش بود و در جبهه جنگ روم سمت فرماندهى داشت . موقعيكهعمر بن عبدالعزيز بخلافت رسيد او را بشام احضار نمود و اجازه داد همه روزه بحضورشبيايد. حضرت حسن و حضرت حسين عليهماالسلام بر پيرمردى گذر كردند كهمشغول وضو ساختن بود اما خوب وضو نمى گرفت ، بجاى آنكه او را مورد انتقاد قراردهند خودشان با هم به كشمكش پرداختند و درباره وضوى خويش گفتگو كردند و بهپيرمرد گفتند ما دو نفر وضو ميگيريم و تو حكم باش و بگو كداميك از ما وضوى خوبگرفته است . سپس وضو گرفتند و هر كدام از وضوى خود پرسش نمودند. پيرمرد كهمطلب را فهميده بود گفت : شما هر دو خوب وضو گرفتيد، اين پير نادان است كه وضوىخود را نميدانست و هم اكنون از شما دو نفر آموخت ، بدست شما توبه كرد، و از بركت وشفقتى كه بر امت جد خود داريد برخوردار گرديد. شقرانى در عصر حضرت صادق عليه السلام زندگى ميكرد. او با آنكه خود را از دوستانو پيروان آن اهل بيت عليهم السلام ميدانست شراب ميخورد و به اين گناه بزرگ آلوده بود.روزى امام عليه السلام در رهگذر تنها با وى برخورد كرد: براى آنكه از عملش انتقاد كندو از شراب خمرش بازدارد آهسته به او فرمود: معاوية بن ابى سفيان در ايامى كه در كشور پهناور اسلام فرمانروائى ميكرد سب على بنابيطالب عليه السلام را در جامعه مسلمين پايه گذارى نمود و با اينعمل ظالمانه و ناپاك ، به گناهى بسيار بزرگ و نابخشودنى دست زد. هدفش از اين كارآن بود كه مردم را نسبت به آنحضرت بدبين كند، مهرش را از دلها بزدايد، تابدينوسيله از طرفى لكه هاى ننگ و بدنامى خود و خاندان بنى اميه را بپوشاند و ازطرف ديگر در بيدادگرى و ستم ، آزادى عمل داشته باشد و كسى حكومت على عليه السلامرا به رخش نكشد و از عدل آنحضرت سخنى بميان نياورد.
|