مقدمه جلد اول از مجموعه داستانها و پندها كه اكنون پيش روى شماست چيزى جز ادامه راه شهيدفرزانه راه علم و فضيلت ، آيت الله مرتضى مطهرى در دو جلد كتاب نفيس و ارزندهداستان راستان نيست ، زيرا همانطور كه آن شهيد عزيز در مقدمه كتاب داستان راستاناشاره كردند تاريخ پرماجراى اسلام و مسلمين چون گنجينه اى گرانبهاست كه به علتغفلت مسلمانان و دسيسه هاى ناجوانمردانه دشمنان اسلام ساليان متمادى در پس پردهفراموشى فرو رفته بود، بويژه در كشور ما كه با وجود رژيم وابسته و فرهنگ سوزشاهنشاهى اين فاجعه ابعاد گسترده ترى بخود گرفت و در دوران حكومت اين نوكراناجنبى ، قلم بدستان و سردمداران ايدئولوژى شرقى و غربى كه عمدتا هدفى جز مقابلهبا اسلام نداشتند ميدان باز و بدون حريف بدست آوردند و با جامعه و شئون فرهنگى ماآن كردند كه مغول و چنگيز نيز چنين جنايتى مرتكب نشدند، بويژه آنكه اين روشنفكرانشرق زده و غرب گرا اعم از توده اى و ليبرال و ملى گرا و سلطنت طلب و فراماسونهامورد محبت و حمايت رژيم سرسپرده ابرقدرتها نيز بودند و بسخن ديگر، هم از توبرهمى خوردند و هم از آخور!! بگذاريم اكنون كه با توفيقات حق تعالى ، و تحت رهبرىولى فقيه ، نايب امام زمان ، حضرت امام خمينى ، ارواحنا فداه دست دشمنان اسلام از كشورما كوتاه گرديده است و زمينه ترويج و ارائه مكتب حياتبخش اسلام فراهم آمده است لازماست تا نويسندگان و هنرمندان متعهد و مكتبى با استفاده از روشهاى مختلف هنرى و ادبىبه ارائه تعاليم انسان ساز اسلام بپردازند. عبدالرحمن بن سيابه گفت هنگاميكه پدرم از دنيا رفت يكى از دوستان او بدر خانه ما آمدپس از تسليت گفتن پرسيد آيا پدرت از مال و ثروت چيزى گذاشته ؟ گفتم نه ، كيسهايكه در آن هزار درهم بود بمن داد. گفت اين پول را بگير و در خريد و فروش سرمايهخود قرار ده برسم امانت در دست تو باشد سود آنرا بمصرف احتياجات زندگى برسانو اصل پول را بمن برمى گردانى . بسيار خرسند شدم ، پيش مادرم آمده و جريان راشرح دادم ، شبانگاه نزد كس ديگرى از دوستان پدرم رفتم ، او سرمايه مرا پارچه هاىمخصوصى خريد و دكانى برايم تهيه كرد، در آنجا بكسبمشغول شدم . مردى خدمت حضرت رسول (ص ) آمد و عرض كرد مرا راهنمائى كن به نافعترين كارهاحضرت فرمود: اصدق و لا تكذب و اذنب من المعاصى ما شئت راستگوئى راپيشه كن و از دروغ بپرهيز هر گناه ديگرى مى خواهى انجام ده ، از اين سخن مرد در شگفتشد و فرمايش آنجناب را پذيرفته و مرخص گرديد. با خود گفت پيغمبر(ص ) مرا ازغير دروغگوئى نهى نكرده پس اكنون بخانه فلان زن زيبا مى روم و با او زنا مى كنمهمينكه بطرف خانه او رفت فكر كرد اگر اينعمل را انجام دهد و كسى از او بپرسد از كجا ميآئى نمى توانم دروغ بگويد و بر فرضراست گفتن به كيفر شديد و بدبختى بزرگى مبتلا مى شود. لذا منصرف شد. باز فكركرد گناه ديگرى انجام دهد همين انديشه و خيال را نمود در نتيجه از همه گناهان بواسطهترك و دروغ دورى جست .(2) روزى رسول اكرم (ص ) فرمود ديشب در خواب ديدم كه مردى نزد من آمد و گفت برخيزبرخاستم . دو مرد را ديدم كه يكى ايستاده و در دست خود چيزى شبيه بعصاى آهنين دارد وآنرا بر گوشه دهان مرد ديگرى كه نشسته است فرو مى برد باندازه اى فشار مى دهدتا ميان دو شانه اش مى رسد آنگاه بيرون آورد و در طرف ديگر دهان اوداخل مى كند، طرف اول خوب مى شود اين قسمت ديگر را هم مانند قبلى پاره مى كندبآنشخص كه مرا حركت داد گفتم اين چه كسى است و براى چه اينطور عذاب مى كشد، گفتاين مرد دروغگو است كه در قبر او را تا روز قيامت اينطور كيفر مى دهند.(3) چون هنگام آن رسيد كه آفتاب دولت ابراهيم خليل عليه السلام از مشرق سعادت طلوع كندمنجمان نمرود را اطلاع دادند كه امسال پسرى بوجود خواهد آمد كه ملت تو بر دست اوزايل مى شود نمرود دستور داد هر پسرى كه در عرصه ملك او بوجود آيد او را بكشند تاموقع ولادت ابراهيم رسيد. و ذات مبارك او از حرم رحم بفضاى وجود خراميد. مادر ابراهيم ازبيم گماشتگان نمرود فرزند خود را قماطى پيچيد و به غارى برده در آنجا نهاد و درغار را محكم كرده بازگشت روز ديگر فرصت پيدا نموده به غار رفت تاحال فرزند خود را مطالعه كند ابراهيم عليه السلام را درحال سلامتى يافت و ديد انگشت سبابه را بر عادتاطفال در دهن گرفته مى مكد و بوسيله آن تغذى مى نمايد او را شير داد و بازگشت و هروقت فرصت مى يافت به غار رفته او را شير مى داد و از حالش اطلاعحاصل مى نمود تا هفت سال بر اين وضع گذشت آثارعقل و نشانه هاى فراست از پيشانى مبارك او ظاهر گشت روزى از مادر خود سؤال كرد آفريدگار من كيست مادر جواب داد نمرود پرسيد كه آفريدگار نمرود كيست مادر ازجواب او فرو ماند و دانست كه اين پسر همانست كه بواسطه وجود مبارك او بناء ملك نمرودخراب خواهد شد.(4) اميرالمؤ منين عليه السلام با جمعى از پيروان در معبرى عبور مينمود، پيرزنى را ديد كهبا چرخ نخ ريسى خود مشغول رشتن پنبه است پرسيد پيرزن (بماذا عرفت ربك) خداى را بچه چيز شناختى ؟ پيرزن بجاى جواب دست از دسته چرخ برداشت طولىنكشيد پس از چند مرتبه دور زدن چرخ از حركت ايستاد عجوزه گفت يا على عليه السلامچرخى بدين كوچكى براى گردش احتياج بچون منى دارد آيا ممكن است افلاك باين عظمت وكرات باين بزرگى بدون مديرى دانا و حكيم و صانعى توانا و عليم با نظم معينىبگردش افتند و از گردش خود باز نايستند؟ قيس بن عاصم ، در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساءقبائل بود. پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى بمنظور جستجوى راهمغفرت الهى و جبران خطاهاى گذشته خود شرفياب محضررسول اكرم (ص ) گرديد و گفت : در گذشته ،جهل و نادانى ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بى گناه خودرا زنده بگور سازند من نيز دوازده دخترم را درفواصل نزديك بهم زنده بگور كردم ، سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى بزائيد و چنينوانمود كرد كه نوزاد مرده بدنيا آمده ، اما در خفا او را نزد اقوام خود فرستاد. على اسكافى ميگويد: من منشى امير بغداد بودم و مدتها در اين سمت انجام وظيفه مى كردم .ناگاه اوضاعم دگرگون شد و روزگارم به تيرگى گرائيد. سيّاحى از جنگلى ميگذشت چشمش بگنجشكى افتاد كه بر روى درختى نشسته و با وضعيكهاضطراب و وحشت از آن آشكار بود صداهاى پى درپى مى داد آشفتگى گنجشك توجّه سياحرا بخود جلب نمود و دقت كرده ديد در هر چند ثانيه آن حيوان حركت مينمايد و بر گرددرخت ديگرى ميپرد در اين هنگام مشاهده كرد مار سياهى از همان درخت درحال بالا رفتن است و در آن درخت لانه گنجشك است فهميد اين مار قصد آشيانه و بچه هاىگنجشك را كرده در اين بين ديد گنجشك يك نوع برگ مخصوص با عجله تمام ميچيند و برگرد لانه خود قرار مى دهد. روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او رامشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبىميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد درصورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش عذاب شود دوم آنكهخدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونهممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورندهاعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه ازناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرتكرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزردهنمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردندبهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرتكردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جوابداد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرااز نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى داردقابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيزبهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيدهتو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادرشود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوندبر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست . امام سجاد عليه السلام با جمعى از دوستان گرد هم نشسته بودند. مردى از بستگانآنحضرت آمد در كنار جمعيت ايستاد و با صداى بلند، زبان به ستم و بدگوئى امامگشود و سپس از مجلس خارج شد. زين العابدين عليه السلام حضورا به او حرفى نزد وپس از آنكه رفت ، بحضار محضر فرمود: شما سخنان اين مرد را شنيديد،ميل دارم با من بيائيد و پاسخ مرا نيز بشنويد. همه موافقت كردند. اما گفتند دوست داشتيمكه فى المجلس به او جواب مى داديد و ما هم با شما همصدا مى شديم . آنگاه از جابرخاستند و راه منزل آن مرد جسور را در پيش گرفتند. بين راه متوجه شدند كه حضرتسجاد(ع ) آيه (والكاظمين الغيظ والعافين عن الناس والله يحب المحسنين ) را مىخواند، از فرونشاندن آتش خشم سخن مى گويد و از عفو و اغماض نام مى برد. دانستندكه آنحضرت در فكر مجازات وى نيست و كلام تندى نخواهد گفت . چون به در خانه اشرسيدند، امام بصداى بلند او را خواند و به همراهان خويش فرمود: بگوئيد اينكه تو رامى خواهد على بن الحسين است . مرد از خانه بيرون آمد و خود را براى مواجه با شرّ و بدىآماده كرده بود. زيرا با سابقه امر و مشاهده اوضاع واحوال ، ترديد نداشت كه امام سجاد براى كيفر او آمده است . ولى برخلاف انتظارش بهوى فرمود: برادر تو رودرروى من ايستادى و بدون مقدمه سخنان ناروائى را آغاز نمودى وپى درپى گفتى و گفتى . اگر آنچه بمن نسبت دادى در من هست از پيشگاه الهى براىخويش طلب آمرزش مى كنم و اگر نيست از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد. مالك اشتر كه از امراء ارتش اسلام و فرمانده سپاه على (ع ) بود روزى از بازار كوفهعبور ميكرد. پيراهن كرباسى در برو عمامه اى از كرباس بر سر داشت . يك فرد عادى وبى ادب كه او را نمى شناخت با مشاهده آن لباس كم ارزش ، مالك را حقير و خوار شمرد واز روى اهانت پاره كلوخى را به وى زد. مالك اشتر اينعمل موهن را ناديده گرفت و بدون خشم و ناراحتى ، راه خود را ادامه داد. بعضى كه ناظرجريان بودند به آن مرد گفتند واى بر تو، آيا دانستى چه كسى را مورد اهانت قرار دادى؟ جواب داد: نه . گفتند اين مالك اشتر دوست صميمى على عليه السلام است . مرد از شنيدننام مالك بخود لرزيد و از كرده خويش سخت پشيمان شد، نميدانست چه كند. قدرى فكركرد، سرانجام تصميم گرفت هر چه زودتر خود را بمالك برساند و از وى عذر بخواهد،شايد بدين وسيله عمل نارواى خويش را جبران كند و از خطر مجازات رهائى يابد. درمسيرى كه مالك رفته بود براه افتاد تا او را در مسجدبحال نماز يافت . صبر كرد تا نمازش تمام شد، خود را روى پاهاى مالك افكند و آنها رامى بوسيد. مالك سؤ ال كرد اين چه كار است كه مى كنى ؟ جواب داد ازعمل بدى كه كرده ام پوزش مى خواهم . هنگاميكه خبر شهادت مسلم بن عقيل بحضرت اباعبدالله عليه السلام رسيد بخيمهمخصوص خود وارد شد و دختر مسلم را پيش خواند، او دخترى سيزده ساله بود كه هميشه بادختران سيدالشهداء عليه السلام مصاحبت ميكرد و با آنها ميزيست . پيراهن پيغمبر(ص ) كهنه شده بود شخصى دوازده درهم بايشان هديه كرد، آنجنابپول را به على عليه السلام دادند تا از بازار پيراهنى بخرد، اميرالمؤ منين عليهالسلام جامه اى بهمان مبلغ خريد وقتيكه خدمت پيغمبر (ص ) آورد، فرمودند اين جامهپربهاست پيراهنى پست تر از اين مرا بهتر است ، آيا گمان دارى كه صاحب جامه پسبگيرد؟ عرضكرد نميدانم فرمود به او رجوع كن شايد راضى شود. در صدر اسلام مكرر اتفاق افتاده كه افراد بى بضاعت و احيانا ناقص عضو، حضوررسول اكرم و ائمه طاهرين عليهم السلام شرفياب شده و اوضاع واحوال خود را شرح داده اند ولى اولياء گرامى اسلام بجاى كمكهاى بلاعوض آنانرابكار و فعاليت تشويق نموده اند. گزارشى به على عليه السلام رسيد كه سپاهيان معاويه بشهر انبار هجوم آوردند، حسانبن حسان بكرى فرماندار شهر را كشتند و پاسداران شهر را پراكنده ساختند. بعضى ازسربازان معاويه بمنزل زنان مسلمان و غيرمسلمان وارد شدند وخلخال ، دست بند، گردنبند، و گوشواره را از برشان بيرون آوردند و آنان براى دفاعاز خود وسيله اى جز زارى و استرحام نداشتند. سپس لشكريان معاويه با غنائم فراوان ازشهر خارج شدند و در اين جريان ، نه كسى از آنان زخم برداشت و نه خونى از آنهابزمين ريخت . اين گزارش رنج آور و دردناك ، آنحضرت را بسختى ناراحت و متاءلم نمود وضمن خطابه اى تند و مهيج شرح جريان را به اطلاع مردم رساند و درخلال سخنان خود فرمود: عثمان بن حنيف انصارى در حكومت على عليه السلام فرماندار بصره بود. يكى از خانوادههاى محترم شهر، او را بمجلس عروسى دعوت نمود، فرماندار آن را پذيرفت و در مجلسوليمه شركت كرد. مدعوين همه از ثروتمندان و متمكنين شهر بودند، و از محرومين وتهيدستان كسى در آن مجلس دعوت نداشت . معتب كه عهده دار خدمات منزل امام صادق عليه السلام بود ميگويد: بر اثر كميابى موادغذائى در بازار مدينه قيمت اجناس بالا رفت . انس مى گويد: روزى در محضر رسول اكرم (ص ) نشسته بوديم ، حضرت بطرفىاشاره كرد و فرمود: عنقريب مردى از اين راه ميآيد كهاهل بهشت است . طولى نكشيد كه پيرمردى از آن راه رسيد در حاليكه آب وضوى خويش رابا دست راست خشك ميكرد و به انگشت دست چپش نعلين خويش را آويخته بود. پيش آمد وسلام كرد. فرداى آنروز و همچنين پس فردا،رسول اكرم (ص ) همان جمله را تكرار كرد و همچنين پيرمرد از راه آمد. روزى على بن ميثم كه بدو واسطه نسبت بميثم تمّار دارد و مردى بسيار دانشمند و بافضيلت است وارد مجلس حسن بن سهل وزير ماءمون گرديد. مشاهده كرد مردى دهرى و طبيعىدر صدر مجلس نشسته و حسن ، نسبت باو احترامى شايان ميكند و تمام اعيان و دانشمندان درمقامى پست تر از او نشسته اند و آن مرد با كمال جراءت در مسلك و مرام خود گستاخانهسخن ميگويد و ديگران گوش فرا داده اند اين وضع على بن ميثم را آشفته نمود و پيشرفته گفت اى وزير امروز در خارج منزل شما چيز بسيار عجيبى ديدم . حسن بنسهل جريان را سؤ ال نمود. گفت در كنار دجله ديدم يك كشتى بدون ملاح و ناخدا مردم رارسوا كرده از اينطرف رود بطرف ديگر مى برد و از آنطرف بهمين طريق بجانب ماميآورد مرد طبيعى از موقعيت بخيال خود استفاده كرده گفت اى وزير گويا اين شخص درعقلش نقصى پيدا شده كه سخن ديوانگان را ميگويد و چنين ادعاىمحال و غيرقابل وقوعى را ميكند على بن ميثم رو بطبيعى كرده گفت ممكن نيست يك كشتىبدون ناخدا مسافرينى را از رودى بگذراند مرد مادى فاتحانه و با تمسخر گفت هرگزنميشود. على بن ميثم گفت پس چگونه در اين درياى نامتناهى وجود اين موجودات بيشمار درجو لايتناهى اين كرات درخشان و اختران فروزان و ماه و ستارگان هر يك در مدار و مسيرمعينى بدون خدا و خالقى بسير و گردش خود ادامه ميدهند اى مرد مرد تو براى حركت يككشتى از رودى بطرف ديگر ناخدائى را لازم ميدانى آيا براى سير موجودات گوناگوندر درياى آفرينش خدائى لازم نمى بينى اكنونتاءمل كن و فكر نما بين كداميك از ما ادعاى محال مى كنيم مرد دهرى ديگر جواب نتوانستبگويد و شرمنده سر بزير افكند و دانست على بن ميثم داستان كشتى را وسيله اى قرارداده از براى مجاب كردن و مغلوب نمودن او، حسن بنسهل از اين مناظره شيرين بسيار خرسند گرديد.(15) حضرت هود عليه السلام در زمان پادشاهى شداد بود و پيوسته او را دعوت بايمانميكرد. روزى شداد گفت اگر من ايمان بياورم خداوند بمن چه خواهد داد؟ هود گفت جايگاهترا در بهشت برين قرار ميدهد و زندگانى جاويد بتو خواهد داد. شداد اوصاف بهشت را ازهود پرسيد آنحضرت شمه اى از خصوصيات بهشت برايش بيان نمود شداد گفت اينكهچيزى نيست من خود ميتوانم بهشتى بهتر از آنچه تو گفتى تهيه نمايم . هنگاميكه نمرود نتوانست با آتشيكه افروخت ابراهيمخليل عليه السلام را بيازارد و خود را در مقابل او عاجز ديد خداوند ملكى را بصورت بشربسوى او فرستاد كه او را نصيحت كند ملك پيش نمرود آمد و گفت خوبست بعد از اين همهستم كه بر ابراهيم روا داشتى و او را از وطن آواره كردى و در ميان آتش بدنش را افكندىاكنون ديگر رو بسوى خداى آسمان و زمين آورى و دست از ستم و فساد بردارى زيراخداوند را لشگرى فراوان است و ميتواند با ضعفترين مخلوقات خود ترا با لشگرت دريك آن هلاك كند. ابوبصير گفت در خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السلام بمسجد رفتم جمعيت بسيارىمى آمدند و ميرفتند حضرت فرمود از مردم بپرس آيا محمد باقر را مى بيند يا نه ؟ بهركس ميرسيدم از او مى پرسيدم كه ابوجعفر را ديدى ميگفت نه با اينكه آنحضرت درمحل سؤ ال من ايستاده بود تا آنكه ابوهرون مكفوف (نابينا) آمد حضرت فرمود از او بپرسگفتم امام محمد باقر را ديدى گفت آرى ايشان همينجا ايستاده اند گفتم تو از كجا فهميدىگفت چگونه ندانم در صورتيكه آنجناب نوريست درخشان و آفتابيست تابان . هشام بن حكم نقل ميكند كه مردى از كوهستان خدمت حضرت صادق عليه السلام آمده و ده هزاردرهم بايشان داد و گفت تقاضاى من اينست كه خانه اى خريدارى فرمائيد تا از حج كهبرگشتم با عيال و اطفال خود در آنجا مسكن كنم و بعزم مكه معظمه خارج شد. چون مراجعتنمود حضرت او را در منزل خود جاى داد و طومارى باو لطف كرد. ام سليم ، از جمله زنان با ايمان در عهد رسول اكرم (ص ) است . شوهرش ابى طلحه نيزاز مسلمانان واقعى و از اصحاب صديق و باارزش پيشواى اسلام بود و در جنگهاى بدر،احد، خندق ، و ديگر غزوات حضور داشت و در ركاب آنحضرت صميمانه انجام وظيفه ميكرد.او در اوقاتى كه مسئوليت سربازى بعهده نداشت در مدينه بسر ميبرد، قسمتى از وقت خوددر عبادت پروردگار و فراگرفتن معارف اسلامى صرف ميكرد و قسمتى را به كسب معاشاختصاص ميداد و در قطعه زمينى سرگرم كار و فعاليت ميشد.
|