بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانها و پندها جلد 1, مصطفى زمانى وجدانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     PAN00001 -
     PAN00002 -
     PAN00003 -
     PAN00004 -
     PAN00005 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

قيام علوى

ابوجعفر محمد بن قاسم علوى از ذرارى رسول اكرم (ص ) بود سلسله نسبش از طرف پدرو مادر باسه واسطه بحضرت سجاد زين العابدين عليه السلام ميرسيد. او مردى بودعالم ، فقيه ، با ايمان ، آزاده و شجاع . در كوفه ميزيست و همواره بر ضد حكومت خودكامهمعتصم عباسى فعاليت ميكرد. موقعيكه عمال حكومت بدفع او تصميم گرفتند ناچار كوفهرا ترك گفت و به منطقه وسيع خراسان رفت . چندى از يك شهر به شهر ديگرمنتقل ميشد و سرانجام ، در مرو، مستقر گرديد و مردم را بقيام عليه حكومت معتصم دعوت نمود.مسلمانان رنج ديده براى آنكه از ظلم و بيداد رهائى يابند گردش جمع شدند و در اندكزمانى چهل هزار نفر با او بيعت كردند.
شبى تمام لشكريان را فرا خواند تا پيرامون قيام صحبت كند و آنانرا براى پيكار باعمال معتصم آماده نمايد. پيش از آنكه سخن بگويد و برنامه كار را به اطلاع سپاهيانبرساند صداى گريه مردى را شنيد، بشگفت آمد، پرسيد گريه از كيست و چرا ميگريد؟پس از تحقيق به اطلاعش رساندند كه يكى از سربازان ، نمد مرد جولائى را بقهر وغلبه گرفته و او بر اثر اين ستم بلند بلند گريه ميكند. محمد بن قاسم آن سربازرا طلبيد و پرسيد چرا به اين كار زشت دست زدى . در پاسخ گفت ما با تو بيعت كرديمكه بتوانيم اموال مردم را ببريم و هر چه ميخواهيم بكنيم . محمد امر نمود نمد را از اوگرفتند و بصاحبش پس دادند. آنگاه فرمود: از چنين مردمى براى دين خدا نميتوان يارىجست و فرمان داد لشكريان متفرق شدند.(47)


انتقامجوئى

در ايامى كه عبدالله بن زبير، بعنوان خلافت ، بر مكه و مدينه حكومت ميكرد يكى ازمنشيهاى عبدالملك مروان كه مهردار خليفه بود از شام بزيارت بيت الله رفت و در آنجا بايك نفر از خواص عبدالله زبير برخورد نمود و ضمن بحث و گفتگو بين آن دو سخنانىتند و زننده رد و بدل گرديد و رنجيده خاطر از يكديگر جدا شدند. پس از آنكه حجاج بنيوسف با سپاهيان عبدالملك مكه را فتح نمود و عبدالله زبير را كشت جمعى از خواص او رادستگير و زندانى كرد و آنانرا با خود بكوفه برد. يكى از دستگير شدگان همان مردىبود كه در گذشته با مهردار خليفه برخورد تند و خشن داشت .
حجاج از عراق نامه اى بعبدالملك نوشت و درباره زندانيان كه همه از خواص عبدالله زبيربودند كسب تكليف نمود. عبدالملك به منشى خود دستور داد به حجاج پاسخ دهد كه عددبازداشت شدگان را تعيين كن و نام آنانرا يك بيك بنويس . منشى جواب نامه را تهيه كردو دستور عبدالملك را با اين عبارت نوشت ((احصيهم و اكتب اساميهم )). نامه پاكنويس شد،به امضاء خليفه رسيد، و براى مهر شدن آنرا بمهردار عبدالملك دادند. او نامه را با دقتمطالعه كرد و از مضمون آن آگاه شد.
مهردار قبلا شنيده بود مردى كه در مكه با او به تندى سخن گفته هم اكنون با سايرخواص عبدالله زبير در زندان حجاج است . خواست از اين فرصت استفاده كند و براىتشفى خاطر، بگونه اى از او انتقام بگيرد. فكر شيطانى عجيبى بخاطرش آمد و فوراآنرا بموقع اجراء گذارد. با صداى بلند گفت در نامه نقطه اى فراموش شده آيا اجازههست آنرا بگذارم ؟ اجازه داده شد. او نقطه اى رو ((ح‍ )) احصيهم گذار و آنرا اخصيهم نمودسپس نامه را مهر كرد و جزء ساير نامه ها براى توزيع فرستاد.
((احصاء)) در لغت عرب بمعنى شمارش نمودن است و ((اختصاء)) بمعنى اخته كردن . بااضافه يك نقطه معنى دستور عبدالملك اين شد كه تمام خواص و نزديكان عبدالله زبيررا كه در زندانند اخته كن و سپس ‍ اسمهاى آنانرا يك بيك بنويس . باوصول نامه ، حجاج بن يوسف اين عمل غيرانسانى را تحت عنوان دستور خليفه بموقعاجراء گذارد، تمام زندانيان را ناقص العضو نمود و همه آنانرا با اخته كردن از زندگىطبيعى محروم ساخت .(48)


سگ گرسنه

در سال قحط كه مردم سخت در فشار و مضيقه بودند يكى از دانشجويان دينى (طلبه )ماده سگى را ديد افتاده و بچه هايش بپستان او آويخته اند هر قدر ماده سگ مى خواستبرخيزد از ضعف نمى توانست ، نيرو و حركت خود را از دست داده بود، دانشجو دلش بروضع آن حيوان بسيار سوخت و غريزه ترحم و حس معاونت در او تحريك شد، چون چيزىنداشت كه باو بدهد ناچار كتاب خود را فروخت و نان تهيه كرده پيش او انداخت .
سگ رو بطرف آسمان نموده دو قطره اشك تشكر از ديده فرو ريخت . گويا دعا كردبراى او شب در خواب باو گفتند. ديگر زحمتتحصيل و رنج مطالعه را بخود راه مده (انا اعطيناك من لدنا علما) ما بتو از جانب خود دانشافاضه كرديم .(49)


حجاج و مرد دانشمند

قبعثرى ، در عصر حجاج بن يوسف زندگى ميكرد، او مردى بود تحصليكرده و اديب . روزىبا چند نفر از دوستان در يكى از باغهاى خارج شهر مجلسى انسى داشتند. درخلال گفتگوها سخن از حجاج بميان آمد، قبعثرى بطور كنايه جملاتى چند درباره اش گفتو مراتب نارضائى خود را از وى ابراز كرد. اين خبر بگوش حجاج رسيد تصميم گرفتقبعثرى را بجرم گفته هايش كيفر دهد احضارش نمود و با تندى به او گفت : (لا حملنكعلى الادهم ) يعنى زندانيت ميكنم و قيد در پايت ميگذارم (كلمه ادهم در لغت عرب بمعانىمتعددى آمده است از آنجمله پابند زندانى و اسب سياه .)
قبعثرى اديب و باهوش مقصود حجاج را بخوبى درك كرده بود و ميدانست او بزندان و قيدتهديد ميكند ولى براى رهائى از خطر تغافل نمود، آنرا كه فهميده بود برو نياورد وچنين وانمود كرد كه از كلمه (ادهم ) اسب سياه فهميده است بهمين جهت در جواب با گشادهروئى و تبسم گفت : (مثل الامير يحمل على الادهم والاشهب ) البته شخص مقتدر و صاحب مقامىمانند امير ميتواند اشخاص را مشمول عنايت خود قرار دهد و آنانرا با اسب سياه و سفيد روانهنمايد (اشهب ) به اسب سفيد رنگى اطلاق ميشود كه مختصر رگه هاى سياه داشته باشد.
حجاج ، براى توضيح مقصود خود گفت : (اردت الحديد) آهن اراده كردم يعنى قبعثرى چهميگوئى ؟ مرادم از ادهم ، آهن بود نه اسب سياه . اتفاقا كلمه (حديد) هم در لغت عرب معانىمتعددى دارد يكى آهن است و يكى هوش و ذكاوت . قبعثرى دوبارهتغافل كرد و بلافاصله گفت : (الحديد خير من البليد) البته اسب باهوش و فطن بهتراز اسب كودن است .(50)


فرمانده نادان

رسول اكرم (ص ) لشكرى را براى ماءموريتى تجهيز نمود، مردى را بفرماندهى گمارد وبه سپاهيان دستور داد از او اطاعت كنند و اوامرش را اجراء نمايند. فرمانده در آغاز مسافرتبه آزمايش عجيبى دست زد. براى آنكه از درجه اطاعت سربازان آگاه شود يا مراتب فهم ودرك آنانرا تشخيص ‍ دهد يا براى هدف ديگر، دستور داد آتشى افروختند و به آنها امركرد كه خويشتن را در آتش بيفكنند. بعضى از سربازان ، خود را براى اجراء دستور مهياساختند، گروهى اين دستور را نادرست تلقى نمودند و از اطاعت سرباز زدند.
سرباز جوانى گفت در تصميم عجله نكنيد تا بهرسول اكرم (ص ) مراجعه نمائيد، اگر آنحضرت دستور فرمانده را تاءييد كرد و بهآتش رفتن را امر فرمود اطاعت نمائيد و داخل آتش شويد. شرفياب شدند و شرح جريان رابعرض ‍ رساندند. حضرت فرمود: اگر در آتش رفته بوديد هرگز از آن خارج نميشديديعنى براى هميشه جهنمى مى بوديد. سپس فرمود اطاعت ، در كارهائى جايز است كه بحكمعقل و شرع پسنديده و مستحسن باشند و كسى حق ندارد از مخلوقى در معصيت خالق اطاعتنمايد.(51)


آزمايش مردم شام

ابن شهر آشوب ميگويد: پس از آنكه معاويه بن ابى سفيان بمخالفت على عليه السلامتصميم گرفت بفكر افتاد مردم شام را آزمايش كند تا از مراتب اطاعت و فرمانبردارى آنانآگاه گردد. عمروبن عاص براى آزمايش ، راهى را ارائه كرد و به معاويه گفت دستوربده كه مردم بايد كدو را مانند بره ذبح كنند و پس از تذكيه آنرا بخورند، اگرفرمانت را اجراء نمودند آنها يار و پشتيبان تو هستند و گرنه نه . معاويه دستور داد ومردم هم بدون كوچكترين اعتراض ‍ اجراء نمودند و اين امر بنام ((بدعة اموية )) درسراسر شام معمول گرديد.(52)
طولى نكشيد كه خبر آن بدعت بسمع مردم عراق رسيد و كسانى آنرا مورد پرسش قراردادند.
ان اميرالمؤ منين سئل عن القرع يذبح ؟ فقال : القرع ليس يذكى فكلوه و تذبحوه و لايستهو ينكم الشيطان لعنة الله .(53)
از على عليه السلام درباره كدو سؤ ال شد كه آيا بايد آنرا ذبح كرد؟ در جواب فرمود:خوردن كدو تذكيه و ذبح لازم ندارد. مراقب باشيد كه شيطان عقلتان را نبرد و افكارشيطانى حيرت زده و سرگردانتان ننمايد.
مسلمانانيكه آنروز فرمان غيرمشروع معاويه را بموقع اجراء گذاردند و بدستور او كهمخالف امر الهى بود عمل نمودند همانند آن گروه ازاهل كتاب بودند كه احبار و رهبانشان حلال خدا را حرام ، و حرام خدا راحلال ميكردند و آنان كوركورانه اطاعت مينمودند و ناآگاه بشرك گرايش ‍ مى يافتند.
و قد بلغ من امرهم فى طاعتهم له انه صلى بهم عند مسيرهم الى صفين الجمعة يومالاربعاء و اعادوه رئوسهم عند القتال و حملوه بها.(54)


نمازجمعه و معاويه

مسعودى ميگويد: كار فرمانبردارى و اطاعت كوركورانه مردم از معاويه بجائى رسيد كهوقتى بطرف صفين ميرفت نماز جمعه را روز چهارشنبه اقامه كرد و تمام سپاهيانش بهوى اقتدا كردند و با وجود اين بدعت آشكار، مورد اعتراض واقع نشد و در ميدان جنگبفرمانش از سرميگذشتند و او را سرور و مطاع خود ميدانستند.
بعد از جنگ صفين سلطه و قدرت معاويه افزايش يافت و مردم ، بى چون و چرا، دستورشرا بكار مى بستند و بيش از پيش در راه اجراء اوامرش بشرك در اطاعت تن ميدادند. اهالىشام آنچنان تسليم معاويه شدند كه فرمانش را بر فرمان خدا و پيغمبر، حتى فرمانعقل و وجدان مقدم ميداشتند، گوئى فقط بخواسته ها و دستورهاى او فكر ميكردند و براىعدل و انصاف ، حق و فضيلت ، شرافت و درستكارى ، و ديگر سجاياى انسانى ارزشقائل نبودند.
يكى از سربازان كوفى كه با شتر خود به جبهه جنگ صفين آمده بود در مراجعت ، مصممشد سفرى بشام نمايد و از نزديك حوزه حكومت معاويه را ببيند. تصميم خود را عملى نمودو رهسپار شام گرديد. روزى كه وارد دمشق شد با سربازى از لشكريان معاويه مواجهگرديد كه او را در صفين ديده بود و ميدانست از دوستان على عليه السلام است . نزديكشآمد، با وى گلاويز شد و گفت اين ناقه كه تو بر آن سوارى متعلق به من است و تو درصفين از من گرفتى ، مردم جمع شدند، اختلاف و گفتگو بين آن دو بالا گرفت و ناچاربه معاويه مراجعه كردند. دمشقى دعوى خود را طرح نمود و براى اثبات گفته خود، پنجاهشاهد آورد و همه گواهى دادند كه ناقه متعلق بمرد دمشقى است . معاويه بنفع او حكم داد وبه كوفى امر نمود كه شتر را تسليم وى نمايد.
در لغت عرب ((ناقه )) اسم شتر ماده است و((جمل )) نام شتر نر. پس ‍ از صدور حكم ، مرد كوفى بمعاويه گفت اين شتر((جمل )) است نه ((ناقه )) و مرد دمشقى از آغاز مدعى ناقه بود و پنجاه شاهد نيزبعنوان ناقه ، شهادت دادن و در واقع خواست با اين تذكر، معاويه را بحقيقت امر متوجهكند و به او بفهماند كه اين هياهو يك صحنه سازى بيش نبود و حكمى كه داده اى ناصحيحو برخلاف حق است ولى معاويه به اظهارات او اعتنا نكرد و گفت حكمى كه صادر شده وبايد اجراء شود.
مجلس قضا پايان يافت . طرفين دعوى و شهود متفرق شدند، لكن معاويه در پنهان ، مردكوفى را احضار نمود، قيمت شترش را پرسيد و در برابر آن به وى پرداخت نمود،بعلاوه مورد عنايت و احسانش قرار داد.
و قال له ابلغ عليا انى اقابله بمائة الف مايهم من يفرق بين الناقة والجمل .(55)
به او گفت از قول من اين مطلب را بعلى عليه السلام برسان كه من ميتوانم با صد هزارسربازى كه بين ناقه و جمل فرق نميگذارند با شما مقابله نمايم .
مرد دمشقى و پنجاه نفر شهودش مانند ديگر مردم شام ، طرفدار معاويه و مطيع بى قيد وشرط او بودند. اينان بحق و باطل ، حلال و حرام ، و خشنودى و خشم خدا فكر نميكردند،فقط در اين انديشه بودند كه با هر صورت ممكن از معاويه و طرفدارانش حمايت نمايند وبه على عليه السلام و يارانش آسيب برسانند. بفرموده امام صادق عليه السلام ، بنىاميه بمردم آزادى ندادند كه شرك را بشناسند و تعاليم اسلام را بدرستى فراگيرندبراى آنكه بتوانند در مواقع لازم آنانرا به اعمال مشركانه وادار كنند و معنويات ناروا وغيرمشروع خويش را بر آنها تحميل نمايند.


خطيب خود فروخته

بعد از حادثه خونين كربلا در ايامى كه اهل بيت حضرت حسين عليه السلام در شام بودندروز جمعه اى مردم براى نماز جمعه گرد آمدند در آنروز امام سجاد عليه السلام نيزبمسجد آمده بود. يزيد براى اقامه نماز جماعت وارد مسجد شد، سپس بدستور او خطيببمنبر رفت ، پس از حمد و ثناى الهى ، كلام خود را با بدگوئى بحضرت على بنابيطالب و حضرت حسين عليهماالسلام آغاز كرد و درباره آن دو مرد الهى جسورانه سخنگفت ، آنگاه زبان بمدح و تمجيد معاويه و يزيد گشود و آن دو را واجد صفات حميده وخصال پسنديده معرفى نمود.
فصاح به على بن الحسيى عليى السلام ، و يلك ايها الخاطب اشتريت مرضات المخلوقبسخط الخالق .(56)
در اين موقع فرياد حضرت سجاد عليه السلام سكوت مجلس را شكست و بصداى بلندفرمود: واى بر تو اى سخنران كه رضاى مخلوق را با سخط خالق خريدارى كردى وبراى خشنودى يزيد خدا را بخشم آوردى .


پير زندانى

ابوالعتاهيه از شعراء نامى و از ادبا زبر دست دوران عباسى بود و قصائد و اشعارش درمجالس خليفه وقت و رجال كشور با حسن قبول تلقى ميشد. او مدتى بر اثر آزردگى ورنجش خاطر از گفتن شعر خوددارى نمود و اين امر براى مهدى عباسى گران آمد، دستور دادزندانيش كردند. ميگويد: چون به محيط زندان قدم گذاردم و اوضاع زندانيان را از نزديكمشاهده كردم سخت ناراحت شدم ، در گوشه اى نشستم و اطراف و جوانب زندان را مينگريستم، در اين فكر بودم كه يكى از محبوسين را به همصحبتى برگزينم ، با او انس بگيرم ،از تنهائى برهم ، و تشويش خاطرم كاهش يابد.
در يكى از زواياى زندان ، پيرمردى را ديدم خوش سيما و جذاب ، لباس ‍ پاكيزه اى دربرداشت و آثار فهم و فراست در قيافه اش خوانده ميشد. بنظرم آمد مرد شايسته وصالحى است بسويش رفتم و بى آنكه سلام گويم در كنارش نشستم ، خواستم آغاز سخنكنم كه او پيش از من بحرف آمد و دو شعر خواند كه مفادش اين بود:
((رنج و ناملايمات فراوان ، مرا بصبر و بردبارى ماءنوس نموده است . نااميدى از مردم، اميد و اتكاء مرا بلطف الهى افزون ساخته است .))
ابوالعتاهيه ميگويد: شنيدن اين دو شعر حكيمانه و پرمحتوى و مشاهده سكون و اطمينان پيرمرد در من اثر عميق گذارد، بخود آمدم و حالت اضطراب و نگرانيمزايل گرديد، درخواست نمودم دوباره آنرا بخواند.
پيرمرد كه ابوالعتاهيه را مى شناخت و ميدانست خشم خليفه نسبت به او براى نگفتن شعراست نگاه تندى به وى كرد و گفت : اى اسمعيل ،مثل اينكه در عقل و اخلاقت نقصانى پديد آمده است . چرا وقتى نزد من آمدى سلام نكردى ،سنت اسلام را در اول ملاقات ، رعايت ننمودى و از علت گرفتارى من نپرسيدى ؟ اكنون كهدو بيت شعر خواندم مانند كسى كه با من سخن ميگوئى كه سالها رفيقم بوده و روىسوابق ممتد و دوستى ديرينه ، درخواست ميكند دوباره آنرا بخوانم .
ابوالعتاهيه از سخنان آنمرد شرمنده شد، بخطاى خويش اعتراف نمود، از وى معذرت خواستو گفت : حقيقت اينستكه زندان در من ايجاد وحشت و دهشت نموده ، گوئى نيروى دركم را ازدست داده ام و دچار بهت و حيرت شده ام .
پيرمرد تبسمى كرد و گفت : جرم تو سهل است و گناه تو بيش از اين نيست كه شعر نگفتهاى . احترام تو نزد آنان براى اشعارت بود و براى نگفتن شعر به زندانت افكنده اند واگر دوباره شعر بگوئى و كارت را ادامه دهى از زندان خلاص ميشوى . اما كار من دشواراست ، زيرا اينان در جستجوى يكى از فرزندزادگان زيد هستند، تصميم دارند او را كه ازذرارى پيغمبر اسلام و از فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام است دستگير كنند وبقتل برسانند. ميدانم عنقريب احضارم ميكنند و از من ميخواهند كه بگويم او در كجا است و درچه نقطه اى پنهان شده است . اگر آنها را بمحل اختفاى وى دلالت نمايم بطور قطع او راميكشند و در پيشگاه الهى مسؤ ل قتل او خواهم بود. من هرگز بچنين گناهى بزرگى دستنميزنم ، خدا را از خود خشمگين نميكنم و آن طاقت را ندارم كه در قيامت ، خصم منرسول خدا باشد، و اگر از راهنمائى آنان خوددارى كنم قطعا مرا خواهند كشت . بنابراينمن بيش از تو سزاوار نگرانى و اضطرابم ، بااينحال صبر و سكون مرا مشاهده ميكنى ، آنگاه دو بيت شعر را مجددا خواند و آنقدر تكراركرد كه من نيز ياد گرفتم .
در اين موقع ابوالعتاهيه از پيرمرد تقاضا كرد كه خود را معرفى كند گفت : من از دودمانحضرت على بن الحسين عليه السلام م كه ناگاه در زندان باز شد و چند نفر ماءمور واردشدند و مستقيما نزد آن دو رفتند و گفتند خليفه ، شما دو نفر را احضار نموده است .ابوالعتاهيه ميگويد: من و پيرمرد حركت كرديم ، از زندان خارج شديم ، حضور مهدىعباسى آمديم و در مقابلش ‍ سرپا ايستاديم . از پيرمرد پرسيد عيسى كجا است ؟ جواب دادمن در زندانم و از محل او اطلاع ندارم ، سؤ ال كرد از چه وقت او را نديده اى ؟ گفت ازموقعيكه متوارى شده نه او را ديده ام و نه از وى خبرى شنيده ام . مهدى عباسى قسم يادكرد اگر نگوئى عيسى در كجا پنهان شده است و ما رابمحل اختفاى او راهنمائى نكنى تو را خواهم كشت . پيرمرد دركمال رشادت و صراحت جواب داد هر چه ميخواهى بكن . ميگوئى تو را بفرزندرسول خدا دلالت كنم تا او را بكشى و در عرصه قيامت ، پيامبر اسلام خون او را از منطلب نمايد؟ بخدا قسم گفته ات را اجرا نميكنم و اگر عيسى در جامه من پنهان باشد تورا از وى آگاه نخواهم كرد. مهدى از شنيدن سخنان پير، سخت خشمگين شد، فرمان قتلش راداد و ماءمورين او را براى كشتن ، از مجلس خليفه بيرون بردند. سپس رو بمن كرد و گفتشعر ميگوئى يا از پى پير ميروى ، گفتم شعر ميگويم . دستور داد آزادم كردند.


گردن بند پربركت

عمادالدين طبرى در بشارة المصطفى مينويسد كه جابر بن عبدالله انصارى گفت يكروزپس از نماز عصر پيغمبر اكرم (ص ) باصحابه نشسته بودند. در اين موقع پيرمردى بالباسهاى كهنه در كمال ضعف و سستى كه معلوم ميشد راه دورى را با گرسنگى پيمودهوارد شد. عرض كرد من مردى پريشان حالم ، مرا از گرسنگى و برهنگى و گرفتارىنجات ده ، رسول اكرم (ص ) فرمود اكنون چيزى ندارم ولى ترا بكسى راهنمائى ميكنم كهاين حوائج را برآورد، و راهنماى بر نيكى ، همانند كسى است كه آنرا انجام داده ، بروبدر خانه كسى كه محبوب خدا و رسول است و او نيز دوستدار آنها است ،ببلال دستور داد پيرمرد را بدرخانه فاطمه راهنمائى كند. وقتى كه آن مرد بدرخانه علىعليه السلام رسيد گفت (السلام عليكم يا اهل بيت النبوة ) سلام بر شما اى خاندان نبوت. او را جواب داده و پرسيدند تو كيستى ؟ گفت مرد عربى هستم كه بخدمت پيغمبر(ص )آمدم و تقاضاى كمك نمودم ايشان مرا بدر خانه شما راهنمائى كردند، آن روز سومين روزىبود كه خانواده على (عليه السلام ) بگرسنگى گذرانده بودند(57) و پيغمبر از اينجريان اطلاع داشت .
دختر پيغمبر(ص ) چون چيزى نمى يافت همان پوست گوسفندى كه فرزندانش حسن و حسينعليهماالسلام را بر روى آن ميخوابانيد بمرد عرب داد و فرمود اميد است خداوند تراگشايشى عنايت نمايد پيرمرد گفت دختر پيغمبر(ص ) من از گرسنگى بى تابم شماپوست گوسفندى بمن ميدهى ؟! اين سخن را كه فاطمه (ع ) شنيد گردن بندى كه دخترعبدالمطلب به او هديه داده بود همان را بمرد عرب داد، پيرمرد گردنبند را گرفت وبمسجد آورد.
پيغمبر را در ميان اصحاب نشسته ديد عرضكرد يارسول الله اين گردنبند را دخترت بمن داده و فرموده است آنرا بفروشم شايد خداوندگشايشى دهد حضرت رسول (ص ) گريان شد و فرمود چگونه خدا گشايش نميدهد بااينكه بهترين زنان پيشينيان و آيندگان گلوبند خود را بتو داده است ؟.
عمار ياسر عرض كرد اجازه ميفرمائى اين گردنبند را بخرم . فرمود خريدار اين گردنبندرا خداوند عذاب نميكند. عمار بعرب گفت بچند ميفروشى ؟ پيرمرد گفت بسير شدن ازغذائى و يك برد يمانى جهت پوشاك و ديناريكه صرف مخارج بازگشت خود نمايم . عمارگفت من به بهاى اين گردنبند دويست درهم ميدهم و ترا از نان و گوشت سير كرده و بردىهم براى پوشاك ميدهم و با شتر خود ترا بخانواده ات ميرسانم ، عمار از غنائم خيبرهنوز مقدارى داشت پيرمرد را بخانه برد و بوعده خويش وفا كرد.
عرب دو مرتبه خدمت حضرت بازگشت آنجناب فرمود لباس گرفتى و سير شدى ؟عرض كرد بلى بى نياز هم شدم آنگاه حضرت مقدارى ازفضائل زهرا را بيان كردند كه بجهت اختصار از ذكر آنها خوددارى شد، تا بجائيكهفرمودند دخترم فاطمه را كه ميان قبر ميگذارند از او ميپرسند خدايت كيست ميگويد (اللهربى ) سؤ ال ميكنند پيغمبرت كيست جواب ميدهد: پدرم ، ميپرسند امام و ولى تو كيسست ؟ميگويد (هذا القائم على شفير قبرى ) همين كسيكه كنار قبرم ايستاده (يعنى على (ع ) ) عمارگردنبند را خوشبو كرد و با يك برد يمانى بغلاميكه سهم نام داشت داد و گفت خدمتپيغمبر ببر ترا هم بايشان بخشيدم ، حضرت او را پيش فاطمه فرستادند. دخترپيغمبر(ص ) گردنبند را گرفت و غلام را آزاد كرد، غلام خنديد فاطمه (ع ) از سبب خندهاش سؤ ال كرد. گفت از بركت اين گردنبند ميخندم كه گرسنه اى را سير و مستمندى رابى نياز و برهنه اى را با لباس و بنده ايرا آزاد كرد و بدست صاحب خود بازگشت .


خيانت

سرپرست و نگهبان بيت المال على عليه السلام ، على بن ابى رافع گفت در مياناموال موجود در بيت المال گردنبند مرواريدى وجود داشت كه از بصره بدست آورده بودند.دختر اميرالمؤ منين عليه السلام يك نفر پيش من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيتالمال گردنبند مرواريدى هست . ميخواهم آنرا برسم عاريه چند روزى بمن دهى تا روز عيدقربان بآن خود را زيور نمايم . من خبر فرستادم برسم عاريه مضمونه (در صورتتلف شدن بعهده گيرنده باشد) بايشان ميدهم . آن بانوى محترمه با اين شرط بمدتسه روز گردنبند را از من گرفت .
اتفاقا على عليه السلام آن را در گردن دختر خود مشاهده كرده بود پرسيد اين گردنبندرا از كجا بدست آورده اى ؟ عرضكرد از على بن ابى رافع تا سه روز بعنوان عاريهضمانت شده گرفته ام تا در عيد بآن زينت كنم و بعد از سه روز باو رد نمايم .
على بن ابى رافع گفت اميرالمؤ منين (ع ) مرا خواست فرمود آيا در بيتالمال مسلمانان بدون اجازه آنها خيانت ميكنى ؟ گفتم به خدا پناه مى برم از خيانت كردنفرمود پس چگونه گردنبند را بدختر من دادى ؟ عرضكردم دختر شما آنرا برسم عاريه ازمن درخواست كرد تا در عيد با آن آراسته شود من گردنبند را به اين شرط تا سه روزباو دادم و بر خود نيز ضمان آنرا گرفته ام ، بر من لازم است كه بجاى خود برگردانم، على عليه السلام فرمود امروز بايد آن را پس بگيرى و بجاى خود بگذارى ، و اگربعد از اين چنين كارى از تو ديده شود كيفر سختى خواهى شد و چنانچه دختر من آنگردنبند را برسم عاريه ضمانت شده نگرفته بود البته نخست زنى از بنى هاشم بودكه دست او را بعنوان دزدى مى بريدم . اين سرزنش و تهديد بگوش دختر اميرالمؤ منينعليه السلام رسيد به پدر خويش عرضكرد مگر من دختر تو نبودم و يا به من نميرسدكه چند روز بخاطر زينت از آن گردنبند استفاده كنم ؟ اميرالمؤ منين عليه السلام فرموددخترم انسان نبايد بواسطه اشتهاى نفسانى و خواهشدل خود پاى از مرحله حق بيرون نهد. مگر زنان مهاجرين كه با تو يكسانندبمثل چنين گردنبندى خود را آراسته اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرارگرفته از ايشان كمتر نباشى ؟(58)


هارون و بهلول

روزى هارون بهلول را ملاقات كرد و گفت مدتيست آرزوى ديدارت را داشتمبهلول پاسخ داد كه من بملاقات شما بهيچوجه علاقه ندارم هرون از او تقاضاى پند وموعظه اى كرد بهلول گفت چه موعظه اى ترا بكنم ؟! آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلندو قبرستان كرد و گفت اين قصرهاى بلند از كسانى است كه فعلا در زير خاك تيره دراين قبرستان خوابيده اند. چه حالى خواهى داشت اى هرون روزيكه براى بازخواست درپيشگاه حقيقت و عدل الهى بايستى و خداوند باعمال و كردار تو رسيدگى كند. با نهايتدقت از تو حساب بگيرد و چه خواهى كرد در آنروزيكه خداوند جهان باندازه اى دقت وعدالت در حساب بنمايد كه حتى از هسته خرما و از پرده نازكى كه آن هسته را فراگرفته و از آن نخ باريكى كه در شكم هسته است و از آن خط سياهى كه در كمر آن هستهميباشد بازخواست كند و در تمام اين مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در ميانجمعيت محشر، روسياه و دست خالى . در چنين روزى بيچاره خواهى شد و همه بتو مى خندند،هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشك از چشمانش فرو ريخت .(59)


غذاى خليفه

روزى هارون الرشيد از خوان طعام خود جهت بهلول غذائى فرستاد، خادم غذا را برداشت وپيش بهلول آورد. بهلول گفت من نمى خورم ببر پيش ‍ سگهاى پشت حمام بينداز، غلامعصبانى شد و گفت اى احمق اين طعام ، مخصوص خليفه است اگر براى هر يك از امنا ووزراى دولت ميبردم بمن جايزه هم ميدادند، تو اين حرف را ميزنى و گستاخى به غذاىخليفه ميكنى ! بهلول گفت آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند از خليفه استنخواهند خورد.(60)


يك نمونه

حضرت عيسى (ع ) را گذر بر سر قبرى افتاد، از خداوند درخواست كرد كه صاحب قبر رازنده فرمايد. همينكه زنده شد از او سؤ ال كردحال و وضع تو چگونه است ؟ عرض كرد من حمال و باربر بودم روزى هيمه اى براىكسى ميبردم ؛ خلالى از آن جدا كردم تا دندان خود را با آن ،خلال كنم از آن زمان كه مرده ام عذاب همان خلال را ميكشم .(61)


اسماعيل سامانى

اسماعيل بن احمد سامانى در ماوراءالنهر حكومت ميكرد. عمرو بن ليث صفارى تصميم گرفتبا او بجنگد، از ماوراءالنهرش براند و حوزه حكومت وى را در قلمرو فرمانروائى خوددرآورد. لشكر نيرومندى در نيشابور مجهز ساخت و عازم بلخ گرديد.اسمعيل بن احمد براى او پيامى فرستاد كه هم اكنون تو بر منطقه بسيار وسيعى حكومتميكنى و در دست من جز محيط كوچك ماوراءالنهر نيست . از وى خواسته بود كه به آنچه دردست دارد قانع باشد و مزاحم او نشود. ولى عمرو بن ليث به پياماسماعيل اعتنا نكرد، همچنان راه پيمود، از جيحون گذشت ،منازل را طى كرد و به بلخ رسيد. سرزمينى را براى عسكرگاه برگزيد، خندق حفرنمود نقاط مرتفعى را براى ديده بانى مهيا كرد، و ظرف چندين روز تمام مقدمات فنى جنگرا آماده نمود. در خلال اين مدت لشكريانش تدريجا از راه ميرسيدند و هر گروهى در نقطهپيش بينى شده مستقر ميشدند.(62)
جمعى از افسران و خواص اسمعيل بن احمد كه آوازه جراءت و شهامت عمروبن ليث را شنيدهبودند از مشاهده آنهمه سرباز مسلح و مجهز، تكان خوردند با يكديگر شور نمودند وگفتند اگر بخواهيم با عمرو سپاه نيرومندش پيكار كنيم يا بايد همگى از زندگى چشمپوشيم و كشته شويم يا آنكه در گرما گرم نبرد، به دشمن پشت كنيم ، ميدان جنگ راترك گوئيم و به ذلت فرار، تن در دهيم و هيچيك از اين دو بر وفقعقل و مصلحت نيست . بهتر آنستكه از فرصت استفاده كنيم و پيش از شكست قطعى به وىتقرب جوئيم و امان بخواهيم چه او مردى است دانا و توانا و هرگز دامن خويشتن را بكشتن وبستن اين و آن كه عمل عاجزان و ابلهان است لكه دار نميكند. يكى از حضار گفت اين سخنىاست عاقلانه و نصيحتى است مشفقانه و بايد طبق آن تصميم گرفت . قرار شد در شبمعينى گرد هم آيند و به اين نظريه جامه عمل بپوشاند. شب موعود فرا رسيد، با همنشستند و هر يك نامه جداگانه اى به عمرو نوشتند، مراتب وفادارى خود را نسبت به اواعلام نمودند، و از وى امان خواستند، نامه هاى افسران و خواصاسمعيل بعمرو رسيد، آنها را خواند، از مضامينشان آگاه شد، و در خرجينى جاى داد. در آنرابست و مهر نمود و درخواست امانشان را اجابت كرد.
جنگ آغاز شد و برخلاف تصور افسران ، موجبات غلبهاسمعيل بن احمد فراهم گرديد. سپاهيان عمرو، در محاصره واقع شدند و خيلى زود شكستخوردند. عده اى كشته ، گروهى دستگير، و جمعى گريختند. عمروبن ليث نيز فرار كردولى دستگير شد. ساز و برگ نظاميان عمرو بغنيمت رفت ،اموال اختصاصى او و همچنين خرجين نامه هاى افسران بدستاسمعيل افتاد. از مشاهده خرجين و مهر عمرو بن ليث و يادداشتى كه روى آن بود به مطلبپى برد و دانست محتواى خرجين نامه هاايست كه افسرانش به عمرو نوشته اند. خواست آنرا بگشايد، نامه را بخواند و بداند نويسندگان آنها كيانند، ولى فكر صائب وعقل دور انديشش او را از اين كار بازداشت . با خود گفت اگر نامه ها را بخوانم ونويسندگانش را بشناسم بهمه آنها بدبين ميشوم و آنان را نيز اگر بدانند رازشانفاش شده است از عهدشكنى و خيانتى كه بمن كرده اند دچار خوف و هراس ميشوند، ممكن استاز ترس ‍ جان خود پيشدستى كنند، بر من بشورند و قصد جانم نمايند يا آنكه بمخالفتمتصميم بگيرند، نظم سپاه را مختل كنند، پيروزى را به شكستمبدل سازند، و مفاسد بزرگ و غيرقابل جبرانى ببار آورند.
خرجين را نگشود و تمام خواص و افسران خود را احضار نمود، خرجين بسته را كه مهر عمروبر آن بود به ايشان ارائه داد و گفت اينها نامه هائى است كه جمعى از افسران و خواصمن بعمرو نوشته اند، به وى تقرب جسته اند و از او امان خواسته اند. ده بار حج خانهخدا بذمه من باد اگر بدانم در اين نامه ها چيست و نويسنده آنها كيست . در صورتيكه امانخواهى نويسندگان راست باشد آنها را عفو نمودم و اگر دروغ باشد از گفته خود استغفارميكنم ، و سپس دستور داد آتش افروختند و در حضور تمام افسران و خواص ، خرجينسربسته را با همه محتوياتش در آتش افكند و سوزاند و اثرى از نوشته ها باقىنگذارد
نويسندگان نامه از اين كرامت نفس و گذشت اخلاقى بحيرت آمدند و از اينكه نوشته هاخاكستر شد و عيبشان براى هميشه مستور ماند آسوده خاطر گشتند، ازعمل خود پشيمان شدند، مجذوب فرمانده بزرگوار خويش ‍ گرديدند، و از روى صداقت وراستى تصميم گرفتند نسبت به او همواره وفادار باشند.(63)


انتقاد نابجا

محمد بن منكدر ميگويد: روزى در ساعت شدت گرمى هوا بخارج مدينه رفته بودم . ديدمامام باقر عليه السلام در آفتاب سوزان سرگرم كار كشاورزى است و چون مسن بود بهدو نفر از خدمتگزاران تكيه داده بود و در حاليكه عرق از پيشانيش ميريخت بكارگراندستور ميداد. با خود گفتم پيرمردى از بزرگان قريش در اين ساعت و با اينحال در طلب دنيا است ، تصميم گرفتم او را موعظه كنم . پيش رفتم سلام كرد و گفتم آياشايسته است يكى از شيوخ قريش در هواى گرم ، بااينحال از پى دنياطلبى باشد؟ چگونه خواهى بود اگر در اينموقع و با چنينحال مرگت فرا رسد و حياتت پايان پذيرد؟ حضرت دستهاى خود را از دوش خدمتگزارانبرداشت و فرمود:
بخدا قسم اگر در اين حال بميرم در حين انجام طاعتى از طاعات خداوند جان سپرده ام . منميخواهم با كار و كوشش ، خود را از تو و دگران بى نياز سازم . زمانى بايد بترسمكه مرگم در حال گناه فرا رسد و با معصيت الهى از دنيا بروم . محمد بن منكدر عرضكرد مشمول رحمت الهى باش ، من ميخواستم شما را نصيحت گويم شما مرا موعظه اى كردى.


عمر ابن عبدالعزيز

مسلمة بن عبدالملك از امراء ارتش بود و در جبهه جنگ روم سمت فرماندهى داشت . موقعيكهعمر بن عبدالعزيز بخلافت رسيد او را بشام احضار نمود و اجازه داد همه روزه بحضورشبيايد.
در خلال آن ايام گزارشى بخليفه رسيد كه مسلمه در زندگى خود به زياده روى واسراف گرائيده و براى تهيه غذاهاى گوناگون روزى هزار درهم خرج سفره دارد. عمربن عبدالعزيز از اين خبر سخت ناراحت شد، تصميم گرفت از مسلمه انتقاد كند و او را از اينروش نادرست بازدارد.
براى آنكه تذكرش مفيد افتد و به اصلاح وى موفق گردد شبى را به اين كار اختصاصداد و از مسلمه دعوت نمود كه آن شب شام را بطور خصوصى با خليفه صرف نمايد. ايندعوت براى او مايه سربلندى و افتخار بود و باكمال ميل آنرا پذيرفت .
عمر بن عبدالعزيز قبلا به آشپز خود دستور داد كه در آن شب انواع طعامها را تهيه كند،بعلاوه آشى از عدس و پياز و زيتون آماده نمايد و موقعيكه دستور سفره داده ميشوداول آش را بياورد و سپس با مقدارى فاصله ، ساير غذاها را.
شب موعود فرا رسيد مسلمه شرفياب شد، مجلس بسيار خصوصى بود و جز ميزبان ومهمان كسى حضور نداشت . عمر بن عبدالعزيز پيرامون اوضاع روم و جنگهاى آن منطقه ازمسلمه پرسشهائى كرد و او پاسخهائى داد. مجلس به درازا كشيد و از موقع شام خوردنمسلمه يكى دو ساعت گذشت ، آنگاه خليفه دستور غذا داد. سفره گسترده شد و طبق قرارقبلى اول آش را حاضر كردند. مسلمه كه سخت گرسنه شده بود به انتظار ديگر غذاهانماند و خود را با آش سير كرد. موقعيكه طعامهاى رنگارنگ آوردند اشتها نداشت و چيزى ازآنها نخورد. عمر بن عبدالعزيز گفت چرا نميخورى ، جواب داد سير شده ام . خليفه گفتسبحان الله تو از اين آش كه يكدرهم خرج آن شده است سير ميشوى ولى براى رنگينكردن سفره خود روزى هزار درهم خرج ميكنى ، از خدا بترس ، اسراف مكن و اينپول گزافى را كه براى تجمل صرف مينمائى بمستمندان بده كه رضاى خدا در آن است.
موعظه خصوصى و تذكر خيرخواهانه عمر بن عبدالعزيز در مسلمه اثر گذارد، بعيب خودمتوجه گرديد، از خليفه سپاسگزارى و تشكر نمود و با فكرتحول يافته بمنزل خويش بازگشت .(64)


پيرمرد و كودكان

حضرت حسن و حضرت حسين عليهماالسلام بر پيرمردى گذر كردند كهمشغول وضو ساختن بود اما خوب وضو نمى گرفت ، بجاى آنكه او را مورد انتقاد قراردهند خودشان با هم به كشمكش پرداختند و درباره وضوى خويش گفتگو كردند و بهپيرمرد گفتند ما دو نفر وضو ميگيريم و تو حكم باش و بگو كداميك از ما وضوى خوبگرفته است . سپس وضو گرفتند و هر كدام از وضوى خود پرسش نمودند. پيرمرد كهمطلب را فهميده بود گفت : شما هر دو خوب وضو گرفتيد، اين پير نادان است كه وضوىخود را نميدانست و هم اكنون از شما دو نفر آموخت ، بدست شما توبه كرد، و از بركت وشفقتى كه بر امت جد خود داريد برخوردار گرديد.


روش امام در انتقاد

شقرانى در عصر حضرت صادق عليه السلام زندگى ميكرد. او با آنكه خود را از دوستانو پيروان آن اهل بيت عليهم السلام ميدانست شراب ميخورد و به اين گناه بزرگ آلوده بود.روزى امام عليه السلام در رهگذر تنها با وى برخورد كرد: براى آنكه از عملش انتقاد كندو از شراب خمرش بازدارد آهسته به او فرمود:
ان الحسن من كل احد حسن و انه منك احسن لمكانك منا و ان القبيح منكل احد قبيح انه منك اقبح (65)
عمل خوب از هر كس كه باشد خوب است و از تو خوبتر زيرا وابسته بمائى وعمل بد را هر كس انجام دهد بد است و از تو بدتر و ناپسندتر.


روش ناجوانمردانه

معاوية بن ابى سفيان در ايامى كه در كشور پهناور اسلام فرمانروائى ميكرد سب على بنابيطالب عليه السلام را در جامعه مسلمين پايه گذارى نمود و با اينعمل ظالمانه و ناپاك ، به گناهى بسيار بزرگ و نابخشودنى دست زد. هدفش از اين كارآن بود كه مردم را نسبت به آنحضرت بدبين كند، مهرش را از دلها بزدايد، تابدينوسيله از طرفى لكه هاى ننگ و بدنامى خود و خاندان بنى اميه را بپوشاند و ازطرف ديگر در بيدادگرى و ستم ، آزادى عمل داشته باشد و كسى حكومت على عليه السلامرا به رخش نكشد و از عدل آنحضرت سخنى بميان نياورد.
براى آنكه سب و بدگوئى آنحضرت هر چه سريعتر در سطح كشور گسترش ‍ يابدتمام افسران ارشد و اعضاء عاليرتبه دولت را در سراسر مملكت ، ماءمور اين كار نمود وبه آنان دستور داد كه در مجامع و مجالس نام على عليه السلام را بزشتى ياد كنند، خطبارا وادارند كه ضمن خطبه نماز جمعه ، آنحضرت را سب نمايند، از شعراء بخواهند كه دراين باره شعر بگويند و بين مردم نشر دهند، و خلاصه همه ماءمورين دولت را مكلف نمودكه اين برنامه را جدا بموقع اجراء بگذارند و كارى كنند كه مردم به سب على بنابيطالب عليه السلام گرايش يابند و آنرا يكى از وظائف دينى خود تلقى نمايند.
همزمان با اجراء برنامه سب و ناسزاگوئى ، نقشه سركوبى شيعيان را طرح كرد وآنرا نيز بموقع اجراء گذارد. در آغاز جمعى از دوستان شناخته شده و ثابت قدم آنحضرترا كه از ممتازترين مردان تقوى و از بهترين شاگردان مكتب اسلام بودند دستگير نمود وپس از اهانت و تحقير، بعضى از آنان را با وضع فجيع و دردناكى كشت ، بعضى را بازجر و شكنجه از پا درآورد، و گروهى را زندانى نمود. بر اثر اين جنايات بزرگ وخشونت آميز، محيط رعب و وحشت بوجود آمد، ديگر كسى جراءت نداشت آشكارا بعلى عليهالسلام ابراز علاقه كند و از فضائلش سخنى بگويد يا بهتانهاى معاويه و ماءمورينشرا رد كند و از آن حضرت دفاع نمايد.
تا زمانى كه معاويه حيات داشت وضع بهمينمنوال بود پس از مرگ او نيز چند نفر از خلفاء كه يكى پس از ديگرى روى كار آمدندهمان برنامه را دنبال نمودند به سب على عليه السلام ادامه دادند. متجاوز از نيم قرن اينگناه بزرگ در سراسر كشور معمول بود و افرادپاكدل و باايمان قادر نبودند با آن مبارزه كنند و از اين بدعت شرم آورى كه معاويهبنيانگذارى كرده بود انتقاد نمايند.
در سال 99 هجرى عمر بن عبدالعزيز بمقام خلافت رسيد و فرمانرواى كشور اسلام شد.او موقعيكه نوجوان بود و در مدينه تحصيل ميكرد مانند ساير افراد گمراه ، نام على عليهالسلام را بزشتى ميبرد، ولى بر اثر تذكر مرد عالمى بحقيقت واقف شد و دانست سب آنحضرت غيرمشروع و موجب غضب باريتعالى است ، اما نميتوانست آنرا كه فهميده بود بهدگران بگويد و آنانرا از گناهى كه مرتكب ميشوند باز دارد. بانيل بمقام حكومت و دست يافتن به قدرت تصميم گرفت از فرصت استفاده كند، سب علىعليه السلام را از صفحه صفحه مملكت براندازد و اين لكه ننگين را از دامن ملت اسلامبزدايد.
براى آنكه در جريان عمل ، با مخالفت رجال متعصب بنى اميه و معاريف خودخواه شام مواجهنشود و سدى در راهش ايجاد نكنند لازم ديد مطلب را با آنان در ميان بگذارد، افكارشان رامهيا كند، توجهشان را به لزوم اين مبارزه جلب نمايد و آنها را با خود هم آهنگ سازد. بهاين منظور نقشه اى در ذهن خود طرح كرد و يك طبيب جوان كليمى را كه در شام بود براىپياده كردن آن نقشه در نظر گرفت ، محرمانه احضاريش نمود و برنامه كار را به وىآموخت و دستور داد كه در روز و ساعت معين بقصر خليفه بيابد و آنرا اجراء نمايد. قبلاعمر بن عبدالعزيز دستور داده بود كه آنروز تمام بزرگان بنى اميه ورجال نافذ و مؤ ثر در محضرش حضور بهمرسانند و پيش از آمدن طبيب كليمى همه آنهاآمده بودند و مجلس براى اجراء نقشه خليفه ، آمادگىكامل داشت . در ساعت مقرر جوان كليمى آمد و با استجازه وارد شد توجه تمام حضار به وىمعطوف گرديد. عمربن عبدالعزيز پرسيد براى چه كار آمده اى ؟ پاسخ داد آمده ام دخترخليفه مسلمين را خواستگارى كنم . سؤ ال كرد براى كى ؟ جواب داد براى خودم . حاضرانمجلس بهت زده به او نگاه ميكردند. عمربن عبدالعزيز لختى جوان را نگريست سپس گفت :من نميتوانم با اين تقاضا موافقت كنم چه آنكه ما مسلمانيم و تو غير مسلمان و چنين وصلتىدر شرع اسلام جايز نيست . طبيب كليمى گفت : اگر حكم اسلام اينست چگونه پيغمبر شمادختر خود را به على بن ابيطالب داد؟ خليفه برآشفت و گفت على بن ابيطالب يكى ازبزرگان اسلام بود. طبيب گفت : اگر او را مسلمان ميدانيد پس چرا در تمام مجالس لعنسبش ‍ ميكنيد؟ عمربن عبدالعزيز با قيافه تاءثر بحضار محضر رو كرد و گفت بهپرسش او پاسخ گوئيد. همه سكوت كردند، سر خجلت بزير انداختند و طبيب كليمىبدون آنكه جوابى بشنود از مجلس خارج شد.(66)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation