بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عرفان اسلامی جلد 5, استاد حسین انصاریان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     1 - عرفان اسلامي جلد5
     10 - عرفان اسلامي جلد5
     11 - عرفان اسلامي جلد 5
     12 - عرفان اسلامي جد5
     13 - عرفان اسلامي جلد5
     14 - عرفان اسلامي جلد 5
     15 - عرفان اسلامي جلد5
     16 - عرفان اسلامي جلد5
     2 - عرفان اسلامي جلد 5
     3 - عرفان اسلامي جلد 5
     4 - عرفان اسلامي جلد 5
     5 - عرفان اسلامي جلد 5
     6 - عرفان اسلامي جلد5
     7 - عرفان اسلامي جلد 5
     8 - عرفان اسلامي جلد 5
     9 - عرفان اسلامي جلد 5
     FEHREST - فهرست
 

 

 
 

توضيح ظاهر و باطن تكبيرة الاحرام

گفته شده به وقت گفتن تكبيرة الاحرام دستها را به صورتى كه روى دست به طرف قبله و پشت دست به سوى پشت سر باشد تا محاذى دو گوش برداريد .

اهل دل در معناى اين عمل گفته اند : تمام ما سوى الله را بر پشت دست بگذار و به قدرت و حول و قوه الهى از جاى بردار و از دل بركن و از جان ريشه كن نما ، سپس تمام آنها را به پشت سر بريز ، بنحوى كه در مقابلت چيزى از ماسوا نماند ، و بخصوص با كمك گرفتن از حضرت دوست شيطن را در پشت سر با زنجير نفى ابد به بند آر كه نه در نماز و نه در غير آن به تو دست پيدا نكند ، و روى دست را به عنوان نمونه اى از روى هستى و وجود خويش كه به تمام معنى خالى و تهى

است ، براى گدائى از محضر حضرت او به طرف او نگاهدار و با توجه جامع و كامل و با قلبى مملو از عشق و نشاط ، و با دلى پر از اخلاص و صفا ، و با حالى متصل به ملكوت ، و با چشمى گريان و دلى بريان و خضوع و خشوع ، و در كمال وقار و ادب و طمأنينه بگو :

آرى در حال گفتن تكبير از تمام گذشته ات نادم و شرمسار و نسبت به آينده ات غرق اميد باش ، و با اعتراف قلبى به گناه و پاك كردن آينه قلب از وساوس شيطانى وارد حرم قدس و پيشگاه با عظمت حضرت او شو ، كه تكبيرة الاحرام مقدمه ورود ، و علت رسيدن به درگاه ، و كليد بازكننده در رحمت دوست است .

كاشكى خاك حريم حرمت مى بودم *** مى خراميدى و من در قدمت مى بودم
بى غم عشق تو صد حيف زعمرى كه گذشت *** پيش از اين كاش گرفتار غمت مى بودم
گر به پرسيدن من لطف نمى فرمودى *** همچنان كشته تيغ دو دمت مى بودم
گر سر رشته مقصود رسيدى دستم *** دست در سلسله خم به خمت مى بودم
گر مرا حشمت كونين ميسر مى شد *** همچنان بنده خيل و حشمت مى بودم
چون مريضى كه دلش مايل صحت باشد *** عمرها طالب درد و المت مى بودم
هر چه خواهى بكن اى دوست كه من از دل و جان *** آرزومند جفا و ستمت مى بودم
تا تو يك ره به كرم سوى هلالى نگرى *** سالها چشم به راه كرمت مى بودم

الله اكبر ، يعنى اينكه از علايق رستم ، و دل به درگاه تو بستم ، و از بند تمام معاصى جستم ، و قلب شيطان پليد براى هميشه خستم ، و در حقيقت نيت مكبر اين باشد ، كه اكنون مى خواهم اين حيثيت ناقابل و هويت ناچيز خود را نثار راه دوست كنم ، و آنچه خاطرخواه آن جناب است آن نمايم ، و تو سن بندگى در ميدان خضوع و خشوع تازم و در ساحت كبريائى و عشق او جان بازم كه :

ألصَّلاةُ قُرْبانُ كُلٍّ تَقيٍّ .
معنى تكبير اين است اى اثيم *** كه خدا پيش تو ما قربان شويم

و بخاطر همين است كه قبل از تكبيرة الاحرام دعاى قربانى خوانند و آن اين آيه شريفه است :

( وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ حَنِيفاً وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ )(1) .

يعنى چون با معرفت و شوق در عالم ملكوت در آيد و مشاهده عظمت و جبروت حى لا يموت نمايد و همهمه ملائكه گوش كند ، خود را نيست و هستى خود را فراموش كند كه خود را ديگر موجود نداند ، بلكه معدوم و نابود خواند كه :

( كُلُّ شَيْء هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ )(2) .

آرى به هنگام تكبير اگر قدم معرفت و شوق و بال حال و ذوق نباشد اين همه

ـ1 ـ سوره انعام (6) : 179 .

2 ـ سوره قصص (28) : 88 .

حقيقت از آيه قربانى و تكبير نصيب انسان نشود .

شوق ، شهباز محبت را پر است *** در حريم انس جان را رهبر است
شوق داروخانه اهل بلاست *** كلبه او نور مشتاق خداست
دوستى بى شوق نپذيرد كمال *** زان كه بى چوگان نشد گوئى به حال
شوق را گرچه بلند آمد مقام *** نيست يكسان اندر او هر خاص و عام
سالكان را در حقيقت هر زمان *** همتى بخشد خداى مهربان
در طلب ياد نهايت نارواست *** زان كه مطلوب همه بى منتهاست
از مى شوق آن كه پر شد جام او *** در جهان با حق بود آرام او

در تفسير از اهل بيت عصمت و تطهير (عليهم السلام) دو روايت وارد است يكى آن كه :

اَللهُ اَكْبَرُ مِنْ كُلِّ شَيء .

و اين معنى مقتضى آن است كه انسان چون مشاهده عظمت و كبريائى الهى نمايد ، خود را بسيار صغير و حقير شمارد و هستى خود را هيچ نداند و خويش را كان لم يكن انگارد .

و ديگر اينكه :

اَللهُ اَكْبَرُ مِنْ اَنْ يُوصَفَ .

و اين تفسير بلندتر از تفسير اول است ، چه آن كه در تفسير اول رايجه يك نوع تحديد است كه از ساحت حضرت كبريائى بعيد است ، بخلاف تفسير دوم كه غايت تنزيه و تمجيد است و كمال معرفت توحيد .

اى زلال زوصف تو زبانها *** كوته زثناى تو زبانها
با آنكه تو در ميان جانى *** جوياى توايم در كرانها
هر گوشه فكنده تير فكرت *** زه كرده به هر گمان كمانها
گاهى به بتى شويم مفتون *** جوئيم جمالت از نشانها
گاهى از چشم و گاه ابرو *** گاهى از لب گهى دهانها
گاهى از لطف و گاه از قهر *** گاهى پيدا گهى نهانها
گه سير كنيم در خط و خال *** جوئيم تو را در آن ميانها
گاه از سخنان توى بر توى *** گاهى زكتاب و گه بيانها
القصه به هر طريق پوئيم *** با بال دل و پر روانها
گيريم سراغت از كه و مه *** گاه از پيارن گه جوانها
ما را با تو سرى و سريست *** پنهان زتن و دل و روانهاست
سوداى تو هر كه راست چون فيض *** دارد بس سود در زيانها

در تصحيح معناى اول مى توان گفت : از اينكه قاطبه عالم اكوان به محض اراده خالق موجود شده ، و وجود رشحه اى از فيض حق و فياض مطلق است و هيچ نسبت ما بين طرفين نيست مگر نسبت خالقى كه منتهاى مرتبه اعلا درجه جلال و اعلا درجه كمال است ، و مخلوقى كه غايت مرتبه دنائت و منتها درجه ذلّت است ، پس با وجود اين ، در مقام تعظيم سزاوار است كه گويند حق تعالى بزرگتر از مخلوقات خود است ، اگر چه اين معنى به حسب وضع لغوى انسب است ، و التفات به هر يك از معنيين مقتضى اين است كه بنده ، مشاهده جبروت پروردگار كند و جان خود را در راه بندگى نثار نمايد .

چنانچه حضرت صادق (عليه السلام) در متن روايت فرموده :

هرگاه تكبير گفتى خود را در جنب عظمت او حقير و خرد شمار و در برابر كبريائى او هر چه در آسمان و زمين است كوچك انگار ، كه حق چون بر دل تكبيرگوى نظر كند و ببيند كه عبد چيز ديگرى در جنب حق بزرگ مى بيند به او فرمايد :

اى دروغگو آيا تو مرا فريب مى دهى ، قسم به عزت و جلالم كه تو را از شيرينى ذكرم محروم و از بساط قربم ممنوع و از شادى در مناجاتم مردود مى كنم .

واى بر ما كه اكثر ما روى ظاهر در نماز ، و دل در لهو و لعب داريم ، و اينگونه عبادت بدون شك اطاعت از شيطان است نه عبادت خالق عالميان .

راه بيرون شدن از هر دو جهانم هوس است *** خيمه بيرون زدن از كون و مكانم هوس است
تن ناپاكم و اين جهان هوسناكم گشت *** زندگانى نفسى بى تن و جانم هوس است
خلوتى كو كه برآرم نفسى دور از خويش *** نه همين دورى از ابناى جهانم هوس است
خرقه در خانه نهم موزه و دستار به راه *** گذرى تا به در دير مغانم هوس است
سود بازار جهان گر همه اينست نشاط *** من سودا زده زين مايه زيانم هوس است

در داستان اولياء الهى آمده ، سالى عارفى وارسته و عاشقى دل سوخته به حج رفت ، در محل قربانى هر كس بهيمه اى براى قبولى حج نثار راه حق كرد ، اما آن عارف اهل دل در آن سر منزل در پيشگاه حضرت محبوب و برخاك راه حضرت معشوق رو به قبله خفت و گفت :

الهى من ذبيحه اى ندارم تا قربان كنم ، لاجرم نفس ناقابل خود را نثار كرده تا به وعده خود نسبت به تو وفا كرده باشم اين بگفت و سر بر زمين نهاد و از روى شوق و معرفت و حال و اخلاص جان خود را نثار حضرت جانان كرد ! !

الهى آن انسان وارسته و عاشق دل داده در اين زمينه مى گويد :

حديث از عشق گو ، يا باش خاموش *** خدا را ياد كن خود را فراموش
به درد عشق مردن زندگانى است *** چنين گفتند عشاق قدح نوش
به گرد كعبه جانان به جاى آر *** طوافى با نكويان دوش بر دوش
به جان هم داستان با اهل دل باش *** به دل در راه وصل يار مى كوش
دلا صياد عشق اندر كمين است *** تو صيد يار شو وين راز كن گوش
نبينى چرخ و انجم مى خروشند *** تو نيز ار عاقلى مستانه بخروش
همه ذرات عالم مى دهند پند *** گشا چشم خرد زين خواب خرگوش
به اصلاح روان بشتاب از آن پيش *** كه بردارند از سر تو سرپوش
مزن چون كژدم از كين بر دلى نيش *** شو از رحمت به كام نيك و بد نوش
سحر بر ياد يار از خواب برخيز *** خدا و مرگ را كم كن فراموش
الهى رهروان بيدار گشتند *** تو تا كى خفته اى سر مست و مدهوش

شيخ صدوق قدس الله روحه روايت نموده :

كه مردى از سيد العارفين اميرالمؤمنين عليه صلوات الله الملك العلام پرسيد ، معناى دست بلند كردن در حالت تكبيرة الاحرام به وقت نماز چيست ؟

حضرت فرمود : معنايش اين است :

خداوند اكبر و واحد و احد است ، همانند ندارد ، با دست لمس نمى شود ، و با حواس درك نمى گردد .

عارف معارف الهيه و سالك مسلك ولويه مرحوم حاج ميرزا عبدالحسين تهرانى ، در توضيح اين روايت گفتارى دقيق و لطائفى رقيق دارد ، آن جناب مى فرمايد : مخفى نماند ، كه اين بيان دقيق انيق كه صادر شده از مورد تحقيق ، يعنى آفتاب عالمتاب حضرت ولايت مآب حضرت امير (عليه السلام) در سر رفع يدين در حال تكبيرة الاحرام اشاره است به پنج مطلب از مطالبه غامضه توحيد .

لطائف توحيديه در تكبيرة الاحرام

1 ـ دست برداشتن تا محاذى گوش ، يعنى بنده حقير فقير سراپا تقصير در

حال تكبير بايد به دو زبان سخن گويد : يكى به زبان حال و ديگرى به لسان مقال ، كه هر يك با ديگرى موافق باشد ، تا صدق دعوى عبد در توحيد صادق آيد .

پس تكبير گفتن مقال است و دست بلند كردن زبان حال ، و هر يك از اين دو عبارت اخراى يكديگرند .

چون عبد تكبير گويد ، پروردگار خود را به عظمت و كبريائى ياد نمايد ، و ذات عليا را به الوهيت كه صفت خاصه است بستاند ، و اعتراف نمايد كه او را كس نتواند توصيف نمايد ، و بر دامن كبريائى او كه از هر چيز بلندتر است گرد توصيف و غبار تشبيه ننشيند ، چه جاى اينكه قلوب و ابصار او را مشاهده نمايد .

و مقارن اين تعبير كه مدلول عليه تكبير است ، همين مضمون را نيز به لسان حال ادا سازد ، فكانه بر طبق مدعاى خود ببيند و برهان اقامه نمايد ، پس دست راست بلند كند .

و اشاره به واحديت وبساطت ذات غيب الغيوبى نه اسمى است نه رسمى و نه نسبتى است و نه حدى و نه اضافه و ناتشبيهى ، چه آنكه او اجل از اين است كه او را بتوان وصف نمود كه :

كَمالُ التَّوْحيدِ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ(1) .

و اين مرتبه معرفت مقربين است كه هر چه مشاهده جبروت الهيه بيشتر نمايند ، عجز و حيرت بيشتر مى افزايند ، چنانچه مضمون :

أللّهُمَّ زِدْني فيكَ تَحَيُّراً .

بر اين معنا ناطق و شاهدى صادق است ، پس از براى ذات هيچ صفتى را نفى و اثبات نتوانند ، و علاوه چون معرفت كنه ذات ذوالجلال ممتنع و محال است ،

ـ1 ـ نهج البلاغه خطبه اول .

و از طرفى بندگان مكلف به تحصيل وجه از معرفت افعال و صفات و اسماء و تفسير آيات حاصل شود ، اين است كه به لسان حال ، پنج صفت از صفات جماليه و جلاليه حضرت ذوالجلال را بيان مى نمايد .

اول واحديت كه اشاره به وحدت ذات است ، كه در آن مرتبه شائبه هيچ نحو تعدد و تكثر و تركيب متصور نيست پس به رفع يد يمنى اشاره به اين مطلب مى كند ، چون و احد اسم فاعل است و به معناى ثبوت مى باشد :

ذاتٌ ثَبَتَ لَهُ الْوَحْدَة .
و بر اين اساس واحد اشاره به وحدت ذات مقدس حضرت ربوبيت است .
سحرگاهى شدم سوى خرابات *** كه رندان را كنم دعوت به طامات
عصا اندر كف وسجده بردوش *** كه هستم زاهدى صاحب كرامات
خراباتى مرا گفتا كه اى شيخ *** بياور تا چه دارى از مهمات
بدو گفتم كه كارم توبه تست *** و گر توبه كنى يابى مكافات
مرا گفتا برو اى زاهد خشك *** كه تر گردد زدردى خرابات
اگر يك قطره دردى بر تو ريزند *** زمسجد باز مانى و زمناجات
برو مفروش زهد و خودنمائى *** كه نه زرقت خرند اينجا نه طاعات
كسى را كى فتد بر روى اين رنگ *** كه در كعبه كند بت را مراعات
بگفت اين و يكى دردى بمن داد *** خرف شد عقلم و رست از خرافات
برآمد آفتابى از درونم *** درون من برون شد از سماوات
چو من فانى شدم زان جام كهنه *** مرا افتاد با جانان ملاقات
چو از فرعون هستى باز رستم *** چو موسى مى شدم هر دم به ميقات
چو خود را يافتم بالاى كونين *** بديدم خويشتن را آن مقامات
بدو گفتم كه اى داننده راز *** بگو تا كى رسم در قرب اين ذات
مرا گفتا كه اى مغرور غافل *** كسى هرگز رسد هيهات هيهات
بسى بازى ببينى از پس و پيش *** ولى آخر فرو مانى به شه مات
در آن موضع كه تابد نور خورشيد *** نه موجود و نه معدوم و نه ذرات
همه ذرات عالم مست عشقند *** فرو مانده ميان نفى و اثبات
چه مى گوئى تو اى عطار آخر *** كه داند اين رموز و اين اشارات

2 ـ احديت است ، و اين نام يعنى احد ، چون افعال صفتى است ، پس مراد از آن وحدت در صفاتست و به برداشتن دست چپ اشاره به اين مطالب مى نمايد ، كه پروردگار من چنانچه در مرتبه ذات شريك و شبيه ندارد ، هم چنين در مرتبه فعل و صفات نيز شريك ندارد ، بلكه صفاتى كه از براى ذات اثبات مى نمايد همه آنها از خصايص ذاتند و در آن هيچ اشتراكى ندارد .

و اطلاق بعضى صفات چون ، حى و سميع و بصير بر ممكنات از باب اطلاق لفظ مشترك است كه لفظ متحد و معنى متعدد است ، چه حيات ممكن متعلق روح حيوانى است به قالب عنصرى و سمع و بصر و ساير قواى ممكنات هر يك به آلت خاصه اى است كه بدون آنها نتواند تحقق پذيرد ، و ذات اقدس عليا ، اجل از اين است كه تعلقى به ماده و آلتى داشته باشد و سمع و بصر بارى جل مجده از اين باب نيست بلكه :

بِالَّذي يَسْمَعُ بِهِ يَرى وَبِهِ يَتَكَلَّمُ فَيَأمُرُ وَيَنْهى .

به آن واقعيتى كه مى شنود ، بهمان مى بيند و بهمان سخن گفته امر و نهى مى نمايد .

به آن واقعيتى كه مى شنود ، به همان مى بيند و به همان سخن گفته امر و نهى مى نمايد .

خلاصه ذات مقدسش قائم مقام همه صفات خاصه اوست و هيچ چيز نه به

حسب ذات و نه بحسب صفات به او شباهت ندارد .

واحد يكتائى است به حسب ذات و واحد يگانگى به حسب صفات و اين دو صفت از صفات جماليه اند ، چنانچه سه صفت ديگر از صفات جلاليه اند ، و مراد از صفات جماليه صفات ثبوتيه ، و مراد از صفات جلاليه صفات سلبيه است كه از ساحت قدس حضرت او دور است .

ترا در ره خراباتى خراب است *** گر اينجا خانه اى گيرى صواب است
بگير اين خانه تا ظاهر تو بينى *** كه خلق عالم و عالم سراب است
در آن خانه ترا يكسان نمايم *** جهانى گر پر آتش گر پر آب است
خراباتيست بيرون از دو عالم *** دو عالم در بر آن هم چو خواب است
ببين كز بوى آن درد خرابات *** فلك را روز و شب چندين شتاب است
به آسانى نيابى سر اين كار *** كه كارى سخت و سرى تنگ ياب است
به عقل(1) اين راه مسپر كاندرين راه *** جهانى عقل چون خر در خلاب است
مثال تو در اين كنج خرابات *** مثال سايه اى در آفتاب است
چگونه شرح اين گويم كه جانم *** زعشق اين سخن مست و خراب است
اگر پرسى ز سر اين سؤالى *** چه گويم من كه خاموشى جواب است
براى جست و جوى اين حقيقت *** هزاران خلق را سر در طناب است
زدرد اين سخن پيران ره را *** محاسن ها به خون دل خضاب است
جوانمردان راه را زين مصيبت *** جگرها تشنه و دلها كباب است
زشرح اين سخن در خصلت خويش *** دل عطار در صد اضطراب است

3 ـ نفى مثل است و آن از صفات جلاليه است و برداشتن دو دست با هم اشاره به اين مطلب است كه دو دست با هم در تباين هستند .

ـ1 ـ مقصود از اين عقل همان عقل جزئى ناچيز است كه اگر كمك انبياء و اولياء نباشد راه به ماوراء يك عنصر نمى برد تا چه رسد به هستى و حيات .

پس بلند كردن آنها اشاره به نفى مثل از براى جناب احديت است ، به تقريب اينكه اين صفت چون در مخلوق موجود باشد ، دلالت كند بر اين كه اين صفت در خالق نباشد ، از اينكه مبرهن است كه خالق از جنس مخلوق نباشد .

به همين خاطر است كه حضرت او بر منبر مسجد كوفه فرمودند :

بِتَشْعيرِهِ الْمَشاعِرَ عُرِفَ أنْ لا مَشْعَرَ لَهُ وَبِتَجْهيزِهِ الجَواهِرَ عُرِفَ أنْ لا جَوْهَرَ لَهُ وَبِمُضارَبَتِهِ بَيْنَ الاْشْياءِ عُلِمَ أنْ لا ضِدَّ لَهُ وَبِمُقارِنَتِهِ بَيْنَ الاُْمُورِ عُرِفَ أنْ لا قَرينَ لَهُ(1) .

كه اثبات اين صفات در ممكنات دليل انتفاء آن در علت موجودات است ، چه نقصانات خلايق دليل كمالات خالق و كثرت آنها شاهد وحدانيت اوست .

پس هر دو دست برمى دارد و اشاره مى كند به اينكه پروردگار من اكبر و اجل از اين است كه او را در مخلوق مثلى و شبهى بوده باشد .

بعضى گويند : كه دست برداشتن در تكبير اشاره است به اينكه در درياى معصيت غرق شدم ، براى نجات من دستم را بگير .

و اين وجه اگر چه خالى از مناسبت نيست ، وليك خلاف مدلول روايت است و اگر در روايت ديگر اين مضمون آمده باشد مضايقه نيست كه :

إنَّ لِلصَّلاةِ أرْبَعَةُ آلافَ باب .

براى ما افراد عادى اين مضمون بسيار عالى است ، راستى همه ما غرق در گناه و معصيت هستيم و براى نجات خويش چاره اى جز دستگيرى حضرت دوست نداريم .

اين فقير عاجز و دردمند پر شكسته و غريق بحار معصيت به حضرت حق به عنون عرض نياز عرضه داشته ام :

ـ1 ـ نهج البلاغه خطبه اول .

اى بنده نواز و بنده پرور *** بر من دو جهان تو يار و ياور
اى داغ غمت حيات جاويد *** زين در نشود فقير نوميد
اى زار و نياز صبح و شامم *** چون شهد زعشق توست كامم
من روسيه و گناه كارم *** اميد به غير تو ندارم
رانى تو مرا اگر زدرگاه *** آيم به درت به هر سحرگاه
تا لطف كنى ، كه روسياهم *** بخشى به كرامتت گناهم
تو ياور و يار دردمندى *** تو نور دل نيازمندى
تو راز دل اميدوارى *** جز لطف به بندگان ندارى
تو محور عشق عاشقانى *** تو صدق و صفاى صادقانى
چشم همگان به رحمت توست *** نور دلم از كرامت توست
يار من بى نوا ، توئى ، تو *** اميد من گدا توئى تو
از هجر تو سخت من ملولم *** در بزم وصال كن قبولم
افروز دلم زگرمى عشق *** پر كن تو وجودم از مى عشق
از بنده خود حمايتى كن *** مسكين توام عنايتى كن

4 ـ نفى جسميت است و آن نيز از صفات جلاليه است و به بلند كردن دست راست اشاره مى كند ، به اينكه پروردگار من بلندمرتبه تر از اين است كه قوه لامسه او را ادراك نمايد و چون حواس ظاهره پنج است :

اول : قوه لامسه كه مدرك برودت و رطوبت و حرارت و يبوست ولينت و خشونت اجسام است .

دوّم : قوه باصره كه مدرك الوان اجسام است .

سوّم : قوه سامعه كه مدرك اصوات اجسام است .

چهارم : قوه شامه كه مدرك روايح اجسام است .

پس به هر انگشتى اشاره به نفى ادراك يكى از اين حواس ظاهره مى كند ، و به

لسان حال بيان مى نمايد ، كه پروردگار من از قبيل هيچ قسم از اقسام اجسام و لوازم آن نيست كه بتوان او را به چيزى از اين قوا ادراك نمود .

آنها كه در هواى تو جانها بداده اند *** از بى نشانى تو نشانها بداده اند
من در ميان هيچ كسم وز زبان من *** اين شرحها كه مى رود آنها بداده اند
آن عاشقان كه راست چو پروانه ضعيف *** از شوق شمع روى تو جانها بداده اند
با من بگفته اند كه فانى شو از وجود *** كاندر فناى نفس روانها بداده اند
عطار را كه عين عيان شد كمال عشق *** اندر حضور عقل عيان ها بداده اند

5 ـ نفى ادراك حواس است ، چنانچه مراد از :

لا يُدْرِكُ بِالْحَواسِّ .

در حديث همين معنى است ، چون حواس باطنيه نيز پنج است :

1 ـ قوه متصرفه

2 ـ حس مشترك

3 ـ وهم

4 ـ خيال

5 ـ حافظه

و هر يك از اينها آلات و ادوات و ادراكات نفسند ، چون انگشتان كه آلات افاعيل وجود اشياءاند .

چون دست چپ خود بردارد ، اشاره به اين است كه : نفس و قواى نفسانيه ادراك ذات و صفات جلاليه نكنند .

چون تكبير گفت و اعتراف نمود ، كه الله جل جلاله اجل از اين است كه او را بتوان وصف نمود ، مقارن آن نيز رفع دو دست كند ، در حقيقت به لسان حال اقامه بينه نمايد و بر طبق مدعاى خود شاهد و برهان آورد كه نفوس و حواس از

درك او عاجزند ، چون از درك عاجزند ، پس تشبيه او به چيزى نتوانند كنند ، كه تشبيه و توصيف فرع ادراك است .

و اين همه براى اين است كه خداى خود را با معرفت عبادت كرده و روى از غير او بر تابى ، كه بهترين مقام براى عبد مقام عبوديت و شيرين ترين حال براى انسان حال عبادت است .

عبادت در رحمت ، و نقطه جلب رأفت ، و معيار حق و باطل و نردبان ترقى و زمينه شكوفائى قواى درون و جاى بروز استعدادهاى روح و نفس ، و مايه خير دنيا و آخرت و سعادت دارين ، و روشن كننده شمع عشق محبوب در خانه دل است .

دلى كز عشق جانان دردمندست *** هم او داند كه قدر عشق چندست
دلا گر عاشقى از عشق بگذر *** كه تا مشغول عشقى عشق چندست
وگر در عشقى از عشقت خبر نيست *** ترا اين عشق ، عشق سودمند نيست
زشاخ عشق برخوردار گردى *** اگر عشق از بن و بيخت بكندست
هر آن مستى كه بشناسد سر از پا *** از او دعوى مستى ناپسندست
حقيقت دان كه دايم مذهب عشق *** وراى مذهب هفتاد و اندست
سرافرازى مكن رو پست شو پست *** كه تاج پاكبازان تخت بندست
چو تو در غايت پستى فتادى *** زپستى بگذرى كارت بلندست
خرابى ديده اى در هيچ گلخن *** كه خود را در خرابى او فكندست
مرا نزديك او بر خاك بنشان *** كه ميل من به مستى مستمندست
بخند اى زاهد خشك ار نه اى سنگ *** چه جاى گريه و چه جاى خندست
مرا با عاشقان مست بايد *** چه جاى زاهدان پر گزندست
نگار روز ، روز ماست امروز *** كه در كف باده و در كام قندست
مى و معشوق و وصل جاودان هست *** كنون تدبير ما لختى سپندست
بيا گو نفس اندر حلقه ماست *** كه حلق نفس ما اندر كمندست
حريفى نيست اى عطار امروز *** وگر هست از وجود خود نژندست
وَاعْلَمْ أنَّهُ غَيْرُ مُحْتاج إلى خِدْمَتِكَ وَهُوَ غَنيٌّ عَنْ عِبادَتِكَ وَدُعائِكَ وَإنَّما دَعاكَ بِفَضْلِهِ لِيَرْحَمَكَ وَيُبْعِدَكَ عَنْ عُقُوبَتِهِ وَيَنْشُرَ عَلَيْكَ مِنْ بَرَكاتِ حَنانِيَّتِهِ وَيَهْدِيَكَ إلى سَبيلِ رِضاهُ وَيَفْتَحَ لَكَ بابَ مَغْفِرَتِهِ .

امام ششم (عليه السلام) در دنباله روايت مى فرمايند :

اين مسئله براى تو روشن باشد ، كه وجود مقدس حضرت حق احتياجى به خدمت و حركت و مجاهده و كوشش تو ندارد ، كه او از عبادت تو بى نياز است ، اين تو هستى كه سراپا نيازمند به خدمت و اداى عبادت در برابر حضرت اوئى ، و بخاطر همين نيازمندى و فقر تو به عبادت و آثار با عظمت عبادت است ، كه تو را از باب فضلش بوسيله عبادت دعوت كرده تا بر تو رحم آرد ، و از عقوبت و عذابش دور بدارد و از بركات عطوفت و رأفتش بر تو پخش كند و تو را به راهى بدارد كه خوشنوديش در آن است و درهاى مغفرت و آمرزش را به روى تو بگشايد .

آرى عبادت به اين خاطر وضع شده كه فقر و نيازمندى و پستى و بدبختى عبد با آثارى كه در عبادت است جبران شود ، بايد گفت : خوشا بحال آن انسانى كه خود و خداى خود را شناخت ، و عمر گرانمايه را با عبادت حق معامله كرد ، و پست و بدبخت آن بيچاره اى كه زندگى و حيات را در امور مادى اين چند روزه خلاصه كرد ، و با روى تافتن از عبادت خود را از تمام موجودات عالم پست كرد .

سگ از تارك بندگى بهتر است :

داستانى آموزنده به اين مضمون در كتابهاى عرفانى نوشته اند : پادشاهى در راه شكار در حاليكه وزيرش او را همراهى مى كرد ، ديوانه اى را ديد سگى را پهلوى خود بسته و با او خوش و خرم نشسته .

به وزيرش گفت بيا لختى با ديوانه دل خوش كنيم ، وزير گفت : اى پادشاه اين مرد از اطوارش پيداست ديوانه است ، ممكن است به ساحت شاهى جسارت ورزد ، و اين از شأن سلطنت به دور است !

شاه گفت : باكى نيست ، نزديك ديوانه شدند ، شاه گفت اى مرد اين سگ بهتر است يا تو ؟

ديوانه جواب داد ، اين سگ هرگز از فرمان من بيرون نيست ، پس شاه و گدا اگر از حضرت حق اطاعت كنند از سگ بهترند ، وگرنه سگ از هر دو ! !

فَلَوْ خَلَقَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ عَلى ضَعْفِ ما خَلَقَ مِنَ الْعَوالِمِ اَضْعافاً مُضاعَفَةً عَلى سَرْمَدِ الاَْبَدِ لَكانَ عِنْدَهُ سِواءُ كَفَرُوا بِهِ بِاَجْمَعِهِمْ اَوْ وَحَّدُوهُ .

اگر بر سبيل فرض ، خداوند بزرگ در اطوار زمان تا انقراض عالم چند برابر آنچه آفريده عالم ها بيافريند و همه مشرك و كافر باشند ، به وجود مقدس او نقصان راه نيابد ، و براى ذات و صفات او فرقى نكند .

و اگر همه مسلم و مؤمن باشند ، و در كمال اطاعت و انقياد زندگى كنند به هيچوجه نفعى و كمالى براى حضرت او حاصل نگردد ، چرا كه هر چه كمال اوست و به جنابش لايق است براى او حاصل است ، و قوه و تحصيل و انتظار نقص است و هيچكدام لايق او نيست ك او از صفات نقيصه منزه و پاك است .

فَلَيْسَ لَهُ مِنْ عِبادَةِ الْخَلْقِ إلاّ إظْهارُ الْكَرَمِ وَالْقُدْرَةِ .

در عبادت بندگان ، از براى حضرت او چيزى نيست مگر اظهار كرم و توانائى ، تا تمام خلايق بدانند كه پروردگار آنان به چه مرتبه بزرگوار و صاحب

قدرت است ، كه به عبادت ضعيف معدودى درجات عاليه غير معدود كرامت كند ، و بدانند كه قدرت حضرت دوست آخر ندارد ، و ثوابش را براى عبادت بندگان پايانى نيست !

هر كس هزار آيه از قرآن تلاوت كند ، ملائكه براى او در نامه حسناتش يك قنطار نيكوئى ثبت مى كنند و قنطار الهى چنانچه در احاديث آمده پانزده هزار مثقال است و هر مثقال بيست و چهار قيراط و هر قيراطى كوچكترش نزد خداوند مساوى با كوه احد و بزرگترش به آن اندازه كه ميان زمين و آسمان را پر كند .

پس اگر همه مكلفين از ذكور و اناث و حر و عبد يا اكثر اين عمل را بجاى آورند و مكرر به تلاوت برخيزند بايد ملاحظه كرد چقدر مى شود ، و از اين قبيل ثواب بلكه زايد بر اين به ازاى عملها در احاديث ذكر شده .

فَاجْعَلِ الْحَياءَ رِداءً وَالْعَجْزَ إزارا وَاَدْخِلْ تَحْتَ سَريرِ سُلْطانِ اللهِ تَغْنَمْ فَوائِدَ رُبُوبِيَّتِهِ مُسْتَعيناً بِهِ وَمُسْتَغيثاً اِلَيْهِ .

امام ششم (عليه السلام) در پايان اين حديث شريف كه در رابطه با ورود به نماز است مى فرمايد :

حياى از او را رد او نشان دادن عجز و فقر و تهيدستى حقيقى را لباس خود قرار داده ، هيچوقت از حيا و شرم و از اظهار عجز و تقصير كه شعار عرفا و عاشقان و دوستان حضرت مولاست فارغ مباش ، كه اگر در اتيان اوامر قصورى راه يابد ، و كما ينبغى عملت و عبادتت انجام نگيرد فى الجمله در پيشگاه او كه پيشگاه مغفرت و گذشت است عذر داشته باشى خود را در تحت حمايت و سلطنت حضرت دوست در آر و به الطاف و عنايات صمدى و سرمدى دست نياز بزن ، و خود را در حفظ و حمايت او قرار ده تا از شرور و مكايد ديو لعين

هواى نفس و شيطان رجيم در امان بمانى و از فوائد الهى غنيمت ها بدست آرى ، اى ضعيف ناتوان از حضرت او در همه امور مدد بخواه و به جناب او استغاثه كن ، كه او فريادرس بيچارگان و چاره ساز دردمندان است .

اين سرشكسته مقصر ، و ناتوان از راه مانده ، و تهيدست فقير ، به هنگام ترجمه اين حديث شريف به پيشگاه حضرت او عرضه داشته ام :

تو اى بزم مرا روشن تر از روز *** بيا جانم به عشق خود برافروز
زمهجورى دلم آزاد گردان *** به لطفت خاطرم را شاد گردان
مرا در بحر رحمت خود درانداز *** زپشتم بار عصيان را بينداز
دل و جانم پر از نور كرم كن *** زعشقت اين دلم باغ ارم كن
اگر لطفى كنى پروردگارم *** در اينجا و در آنجا رستگارم
دلم با عشق تو پيوسته باشد *** چرا بر روى من در بسته باشد
دل غايب زتو اندر زيان است *** بر اين معنى كتابت در بيان است
دل و جانم نگردانم زكويت *** نگيرم ديده قلبم زرويت
منم مست رخ جانانه تو *** توئى شمع و منم پروانه تو
كه من دست از تو اى جان بر ندارم *** زخاك كوى تو سر برندارم
بخواهى يا نخواهى بنده ام من *** پذيرى يا كه رد شرمنده ام من
غريبم بى نوايم دردمندم *** كرامات تو را من مستمندم
هواى كوى تو آب حياتم *** به خاك درگهت باشد مماتم
از اين درگه تو مسكين را مكن دور *** كه از غم روز او شد شام ديجور
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation