بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

داستان يوسف عليه السلام در قرآن 
يوسف پيغمبر، فرزند يعقوب ابن اسحاق بن ابراهيمخليل ، يكى از دوازده فرزند يعقوب ، و كوچكترين برادران خويش است مگر بنيامين كه اواز آن جناب كوچكتر بود. خداوند متعال مشيتش بر اين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وىتمام كند و او را علم و حكم و عزّت و سلطنت دهد، و بوسيله او قدرآل يعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان كودكى از راه رويا او را به چنين آينده درخشانبشارت داد، بدين صورت كه وى در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرشبه خاك افتادند و او را سجده كردند، اين خواب خود را براى پدرنقل كرد، پدر او را سفارش كرد كه مبادا خواب خود را براى برادراننقل كنى ، زيرا كه اگر نقل كنى بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبير كرد بهاينكه بزودى خدا تو را برمى گزيند، و ازتاءويل احاديث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و برآل يعقوب تمام مى كند، آنچنانكه بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام كرد.
اين رويا همواره در نظر يوسف بود، و تمامىدل او را به خود مشغول كرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد،و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصايص حميده و پسنديده اى كه داشت واله و شيداىپروردگار بود، و از اينها گذشته داراى جمالى بديع بود آنچنان كهعقل هر بيننده را مدهوش و خيره مى ساخت .
يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش او را بى نهايت دوست مىداشت ، و حتى يك ساعت از او جدا نمى شد، اين معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد وحسد ايشان را برمى انگيخت ، تا آنكه دور هم جمع شدند و درباره كار او با هم بهمشورت پرداختند، يكى مى گفت بايد او را كشت ، يكى مى گفت بايد او را در سرزميندورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه كرد و ازصالحان شد، و در آخر رايشان بر پيشنهاد يكى از ايشان متفق شد كه گفته بود: بايد اورا در چاهى بيفكنيم تا كاروانيانى كه از چاه هاى سر راه آب مى كشند او را يافته و باخود ببرند.
بعد از آنكه بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند، به ديدار پدر رفته با او در اين بارهگفتگو كردند، كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا از ميوه هاى صحرائىبخورد و بازى كند و ما او را محافظت مى كنيم ، پدر در آغاز راضى نشد و چنين عذر آوردكه من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انكار، تا در آخرراضيش كرده يوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان بردهبعد از آنكه پيراهنش را از تنش بيرون آوردند در چاهش انداختند.
آنگاه پيراهنش را با خون دروغين آلوده كرده نزد پدر آورده گريه كنان گفتند: ما رفتهبوديم با هم مسابقه بگذاريم ، و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم ، وقتىبرگشتيم ديديم گرگ او را خورده است ، و اين پيراهن به خون آلوده اوست .
يعقوب به گريه درآمد و گفت : چنين نيست ، بلكه نفس شما امرى را بر شماتسويل كرده و شما را فريب داده ، ناگزير صبرىجميل پيش مى گيرم و خدا هم بر آنچه شما توصيف مى كنيد مستعان و ياور است ، اينمطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهميده بود، خداوند دردل او انداخت كه مطلب او از چه قرار است .
يعقوب همواره براى يوسف اشك مى ريخت و بهيچ چيز دلش تسلى نمى يافت ، تا آنكهديدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابينا گرديد.
فرزندان يعقوب مراقب چاه بودند ببينند چه بر سر يوسف مى آيد، تا آن كه كاروانىبر سر چاه آمده مامور سقايت خود را روانه كردند تا از چاه آب بكشد، وقتى دلو خود رابه قعر چاه سرازير كرد يوسف ، خود را به دلو بند كرده از چاه بيرون آمد كاروانيانفرياد خوشحاليشان بلند شد، كه ناگهان فرزندان يعقوب نزديكشان آمدند و ادعاكردند كه اين بچه برده ايشانست ، و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهماندك فروختند.
كاروانيان يوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزيز مصر او راخريدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش كرد تا او را گرامى بدارد، شايدبه دردشان بخورد و يا او را فرزند خوانده خود كنند، همه اين سفارشات بخاطرجمال بديع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود كه از جبين او مشاهده مى كرد.
يوسف در خانه عزيز غرق در عزّت و عيش روزگار مى گذراند، و اين خود اولين عنايتلطيف و سرپرستى بى مانندى بود كه از خداى تعالى نسبت به وى بروز كرد، چونبرادرانش خواستند تا بوسيله به چاه انداختن و فروختن ، او را از زندگى خوش و آغوشپدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و يادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از يادپدر برد و نه مزيت زندگى را از او گرفت ، بلكه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدايىكه از خيمه و چادر مويين داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزيش ‍كرد، بعكس همان نقشه اى كه ايشان براى ذلت و خوارى او كشيده بودند او را عزيز ومحترم ساخت ، رفتار خداوند با يوسف از اول تا آخر در مسير همه حوادث به همينمنوال جريان يافت .
يوسف در خانه عزيز در گواراترين عيش ، زندگى مى كرد، تا بزرگ شد و به حدرشد رسيد و بطور دوام نفسش رو به پاكى و تزكيه ، و قلبش رو به صفا مى گذاشت ،و به ياد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع يعنى مافوق عشق رسيد و خود رابراى خدا خالص گردانيد، كارش به جايى رسيد كه ديگر همّى جز خدا نداشت ، خدايشهم او را برگزيده و خالص ‍ براى خودش كرد، علم و حكمتش ارزانى داشت ، آرى رفتار خدابا نيكوكاران چنين است .
(و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لكقال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون )
اين آيه شريفه در عين كوتاهى و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده ، و اگردر قيودى كه در آن بكار رفته و در سياقى كه آيه در آن قرار گرفته و در سايرگوشه هاى اين داستان كه در اين سوره آمده دقّت شودتفصيل مراوده نيز استفاده مى شود.
اينك يوسف كودكى است كه دست تقدير كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و اينخانواده به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنائى ندارند كه برده اى است از خارج مصر،و شايد تاكنون هم اسم او را نپرسيده باشند، و اگر هم پرسيده باشند يا خودش گفتهاست (اسمم يوسف است ) و يا ديگران . و از لهجه اش اين معنا نيز به دست آمده كه اصلاعبرانى است ، ولى اهل كجاست و از چه دودمانى است معلوم نشده .
چون معمول و معهود نبوده كه بردگان ، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند، يوسف هم كهخودش حرفى نمى زند، البته حرف بسيار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى كند.آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس ‍ از چندسال كه به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفيق زندانيش گفت : (و اتبعت مله ابائىابراهيم و اسحق و يعقوب ).
و نيز تاكنون از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است در ميان مردم مصر كه بت مىپرستند چيزى نگفته ، مگر آن موقعى كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود كه در پاسخخواهش نامشروعش گفت : (معاذ الله انه ربى ...)
آرى ، او در اين روزها ملازم سكوت است ، اما دلش پر است از لطائفى كه از صنع خدامشاهده مى كند، او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناى عبوديّتى است كه پدرش با اودر ميان مى گذاشت و هم به ياد آن رويايى است كه او را بشارت به اين مى داد كه خدابه زودى وى را براى خود خالص گردانيده به پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق ويعقوب ملحق مى سازد. و نيز به ياد آن رفتارى است كه برادران با وى كردند، و نيز آنوعده اى كه خداى تعالى در قعر چاه ، آنجا كه همه اميدهايش قطع شده بود به وى دادهبود، كه در چنين لحظاتى او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد، زيرا او در تحتولايت الهى و تربيت ربوبى قرار گرفته ، و آنچه برايش پيش مى آيد ازقبل طراحى شده ، و به زودى برادران را به كارى كه كرده اند خبر خواهد داد، و ايشانخود نمى دانند كه چه مى كنند.
اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى پروردگاركرده بود، او خود را در تحت ولايت الهى مى ديد، و ايمان داشت كه رفتارهاى جميله خدا جزبه خير او تمام نمى شود، و در آينده جز با خير وجميل مواجه نمى گردد.
آرى ، اين خاطرات شيرين كافى بود كه تمامى مصائب و ناملايمات را براى او آسان وگوارا كند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذيرا باشد. در برابر آنهابا همه تلخى و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در نيايد و هراسان نشده راه را گمنكند.
يوسف در آن روزى كه خود را به برادران معرفى كرد به اين حقايق اشاره نموده ،فرمود: (انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين ).
دل يوسف لا يزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مى شد و قلبش در اشاراتلطيفى كه از آن ناحيه مى شد مستغرق مى گرديد، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبتبه آنچه مى ديد و آن شواهدى كه از ولايت الهى مشاهده مى كرد زيادتر مى شد، و بيشتراز پيش مشاهده مى كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسى وعمل هر نفسى قائم و شهيد است ، تا آنكه يكباره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله وشيداى عشق الهى گرديد او ديگر به جز پروردگارش همى ندارد، و ديگر چيزى او را ازياد پروردگارش حتى براى يك چشم بر هم زدن بازنمى دارد.
اين حقيقت براى كسى كه در آياتى كه راجع به گفتگوهاى حضرت يوسف است ، دقّت وتدبّر كند بسيار روشن جلوه مى كند. آرى ، كسى كه درامثال : (معاذ الله انه ربى ) و (ما كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء) و (ان الحكمالا للّه ) و (انت وليى فى الدنيا و الاخرة ) وامثال آن كه همه حكايت گفتگوهاى يوسف است كاملا دقّت نمايد، همه آن احساساتى كهگفتيم براى يوسف دست داده بود، برايش روشن مى شود، و به زودى بيان بيشترى دراين باره خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى .
آرى ، اين بود احساسات يوسف كه او را به صورت شبحى درآورده بود كه در وادى آن ،غير از محبت الهى چيزى وجود نداشت ، محبتى كه انيسدل او گشته بود و او را از هر چيز ديگرى بى خبر ساخته و به صورتى درآورده بودكه معنايش همان خلوص براى خداست و ديگر غير خدا كسى از او سهمى نداشت .
عزيز مصر در آن روزهاى اول كه يوسف به خانه اش درآمده بود به جز اين ، كه او پسربچه اى است صغير از نژاد عبريان و مملوك او، شناخت ديگرى نداشت . چيزى كه هست ، ازاينكه به همسرش سفارش كرد كه (او را گرامى بدار تا شايد به درد ما بخورد، و يااو را پسر خود بخوانيم ) برمى آيد كه او در وجود يوسف وقار و مكانتى احساس مىكرده و عظمت و كبريائى نفسانى او را از راه زيركى دريافته بود و همين احساس او را بهطمع انداخت كه شايد از او منتفع گشته يا به عنوان فرزندى خود اختصاصش دهد، بهاضافه آن حسن و جمال عجيبى كه در او مى ديده است .
همسر عزيز كه خود عزيزه مصر بود، از طرف عزيز مامور مى شود كه يوسف را احترامكند و به او مى گويد كه وى در اين كودك آمال و آرزوها دارد. او هم از اكرام و پذيرائىيوسف آنى دريغ نمى ورزيد، و در رسيدگى و احترام به او اهتمامى به خرج مى داد كههيچ شباهت به اهتمامى كه درباره يك برده زرخريد مى ورزند نداشت ، بلكه شباهت بهپذيرائى و عزتى داشت كه نسبت به گوهرى كريم و گرانبها و يا پاره جگرى محبوبمعمول مى داشتند.
همسر عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطرجمال بى نظير و كمال بى بديلش دوست مى داشت و هر روزى كه از عمر يوسف در خانهوى مى گذشت محبّت او زيادتر مى شد، تا آنكه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار كودكيشزائل و آثار مرديش ظاهر شد، در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز نمى توانست از عشق اوخوددارى كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد. او با آنهمه عزّت و شوكت سلطنت كهداشت خود را در برابر عشقش بى اختيار مى ديد، عشقى كه سر و ضمير او را در دستگرفته و تمامى قلب او را مالك شده بود.
يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور دستى نبود كه دسترسى به وى براى عاشقش زحمت ورسوائى بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتى يك لحظه هم از خانه بيروننمى رفت ، او غير از اين خانه جايى نداشت برود. از طرفى همسر عزيز خود را عزيزهاين كشور مى داند، او چنين مى پندارد كه يوسف ياراى سرپيچى از فرمانش را ندارد، آخرمگر جز اين است كه او مالك و صاحب يوسف و يوسف برده زرخريد اوست ؟ او چطور مىتواند از خواسته مالكش سر برتابد، و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟! علاوه ، خاندانهاىسلطنتى براى رسيدن به مقاصدى كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران است ،حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست ، چون هر وسيله و ابزارى كه تصوّر شود هر چندباارزش و ناياب باشد براى آنان فراهم است . از سوى ديگر خود اين بانو هم اززيبارويان مصر است ، و قهرا همينطور بوده ، چون زنان چركين و بد تركيب به دروندربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زيبارويان جوان بدانجا راهنمى يابند.
و نظر به اينكه همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بوده عادتا مى بايستى محبتش بهيوسف خيلى شديد باشد بلكه همه آتش ها دردل او شعله ور شده باشد، و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراك و هرچيز ديگرى افتاده باشد. آرى ، يوسف دل او را از هر طرف احاطه كرده بود، هر وقت حرفمى زد اول سخنش يوسف بود، و اگر سكوت مى كرد سراسر وجودش يوسف بود، او جزيوسف همى و آرزويى ديگر نداشت همه آرزوهايش در يوسف جمع شده بود: (قد شغفهاحبا) به راستى جمال يوسفى كه دل هر بيننده را مسخر مى ساخت چه بر سر او آورد كهصبح و شام تماشاگر و عاشق و شيدايش بود و هر چه بيشتر نظاره اش مى كرد تشنهتر مى شد.
روز به روز عزيزه مصر، خود را به وصال يوسف وعده مى داد و آرزويش ‍ تيزتر مىگشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه مى خواست بيشتر با وى مهربانى مى كرد، وبيشتر، آن كرشمه هايى را كه اسلحه هر زيبارويى است به كار مى بست ، و بيشتر بهغنج و آرايش خود مى پرداخت ، باشد كه بتوانددل او را صيد كند، همچنانكه او با حسن خود دل وى را به دام افكنده بود و شايد صبر وسكوتى را كه از يوسف مشاهده مى كرد دليل بر رضاى او مى پنداشته و در كار خودجسورتر و غره تر مى شد.
تا سرانجام طاقتش سرآمد، و جانش به لب رسيد، و از تمامى وسائلى كه داشت نااميدگشت ، زيرا كمترين اشاره اى از او نديد، ناگزير با او در اتاق شخصيش خلوت كرد، اماخلوتى كه با نقشه قبلى انجام شده بود. آرى ، او را به خلوتى برد و همه درها را بستو در آنجا غير او و يوسف كس ديگرى نبود، عزيزه خيلى اطمينان داشت كه يوسف بهخواسته اش گردن مى نهد، چون تاكنون از او تمرّدى نديده بود، اوضاع و احوالى را همكه طراحى كرده بود همه به موفقيتش گواهى مى دادند.
اينك نوجوانى واله و شيداى در محبت ، و زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان، در يكجا جمعند، در جايى كه غير آن دو كسى نيست ، يك طرف عزيزه مصر است كه عشق بهيوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مى كند، و هم اكنون مى خواهد او را از خود اومنصرف و به سوى خودش متوجّه سازد، و به همين منظور درها را بسته و به عزّت وسلطنتى كه دارد اعتماد نموده ، با لحنى آمرانه (هيت لك ) او را به سوى خود مى خواندتا قاهريت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد.
يك طرف ديگر اين خلوتگاه ، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را مستغرق درخود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده ، بطورى كه در آن ، جايى براى هيچ چيز جزمحبوبش باقى نگذارده . آرى ، او هم اكنون با همه اين شرايط با خداى خود در خلوت است، و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست ، تمامى اسباب ظاهرى - كه به ظاهر سببند - ازنظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزيزه مصر فكر مى كند كمترين توجّه و خضوع و اعتمادبه آن اسباب ندارد.
اما عزيزه با همه اطمينانى كه به خود داشت و با اينكه هيچ انتظارى نداشت ، در پاسخخود جمله اى را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در عشقش شكست داد.
يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مى ترسم ، و يا به عزيز خيانت روانمى دارم ، و يا من از خاندان نبوّت و طهارتم ، و يا عفت و عصمت من ، مانع از فحشاى من است. نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و يا ثواب خدا را اميد مى دارم .
و اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنين موقعيتخطرناكى از آن اسم مى برد، ولى مى بينيم كه به غير از (معاذ اللّه ) چيز ديگرىنگفت ، و به غير از عروه الوثقاى توحيد به چيز ديگرى تمسك نجست .
پس معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و ديدگانش جز به سوى او نمىنگريسته .
و اين همان توحيد خالصى است كه محبت الهى وى را بدان راهنمايى نموده ، و ياد تمامىاسباب و حتى ياد خودش را هم از دلش بيرون افكنده ، زيرا اگر انيّت خود را فراموشنكرده بود مى گفت : (من از تو پناه مى برم به خدا) و يا عبارت ديگرى نظير آن ،بلكه گفت : (معاذ اللّه ). و چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم كه وقتى روحدر برابرش به صورت بشرى ايستاد و مجسم شد گفت : (انى اعوذ بالرحمن منك ان كنتتقيا).
خواهى گفت : اگر ياد خود را هم فراموش كرده بود چرا بعد از معاذ اللّه گفت : (انهربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ) و از خودش سخن گفت ؟ در جواب مى گوييم :پاسخ يوسف همان كلمه (معاذ اللّه ) بود و اما اين كلام كه بعد آورد بدين منظور بودكه توحيدى را كه (معاذ اللّه ) افاده كرد توضيح دهد و روشنش سازد، او خواستبگويد: اينكه مى بينيم تو در پذيرائى من نهايت درجه سعى را دارى با اينكه به ظاهرسفارش عزيز بود كه گفت : (اكرمى مثويه ) و ليكن من آن را كار خداى خود و يكى ازاحسانهاى او مى دانم . پس در حقيقت پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايى مىكند، هر چند به تو نسبت داده مى شود، و چون چنين است واجب است كه من به او پناهنده شوم، و به همو پناهنده مى شوم ، چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است وظالمان رستگار نمى شوند، پس هيچ راهى براى ارتكاب چنين گناهى نيست .
يوسف (عليه السّلام ) در جمله (انه ربى احسن مثواى ) چند نكته را افاده كرد:اول اينكه او داراى توحيد است و به كيش بت پرستى اعتقاد ندارد، و از آنان كه به جاىخدا ارباب ديگرى اتخاذ مى كنند و تدبير عالم را به آنها نسبت مى دهند نيست ، بلكهمعتقد است كه جز خداى تعالى رب ديگرى وجود ندارد.
دوم اينكه او از آنانكه به زبان خدا را يكتا دانسته و ليكن عملا به او شرك مى ورزندنيست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاءثير نمى داند، بلكه معتقد است هر سببى در تاءثيرخود محتاج به اذن خداست ، و هر اثر جميلى كه براى هر سببى از اسباب باشد در حقيقتفعل خداى سبحان است ، او همسر عزيز را در اينكه از وى به بهترين وجهى پذيرايىكرده مستقل نمى داند، پس عزيز و همسرش به عنوان رب كه متولى امور وى شده باشندنيستند، بلكه خداى سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پسخداى سبحان او را گرامى داشته ، و اوست كه متولى امور است ، و او در شدايد بايد بهخدا پناهنده گردد.
سوم اينكه اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش ميكند پناه به خدا مى برد براى ايناست كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، و به سوى سعادت خويش هدايتنگشته در برابر پروردگارشان ايمن نمى گردند همچنانكه قرآن از جد يوسف ، حضرتابراهيم حكايت كرده كه گفت : (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن وهم مهتدون ).
چهارم اينكه او مربوب يعنى مملوك و در تحت تربيت رب خويش ، خداى سبحان است ، و خودمالك چيزى از نفع و ضرر خويش نيست مگر آنچه را كه خدا براى او خواسته باشد، و ياخدا دوست داشته باشد كه او انجامش ‍ دهد، و به همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظصريح خواسته او را رد نكرد، و با گفتن (معاذ اللّه ) بطور كنايه جواب داد. نگفت : منچنين كارى نمى كنم ، و يا چنين گناهى مرتكب نمى شوم ، و يا به خدا پناه مى برم از شرتو و يا امثال آن ، چون اگر چنين مى گفت براى خودحول و قوه اى اثبات كرده بود كه خود بوى شرك و جهالت را دارد، تنها در جمله (انهربى احسن مثواى ) از خود يادى كرد، و اين عيب نداشت ، زيرا در مقام اثبات مربوبيت خودو تاءكيد ذلت و حاجت خود بود.
و عينا به همين علّت به جاى (اكرام ) كلمه (احسان ) را به كار برد، با اينكهعزيز گفته بود: (اكرمى مثويه ) او گفت : (انه احسن مثواى ) چون در اكرام ، معناىاحترام و شخصيت و عظمت نهفته است .
و كوتاه سخن ، هر چند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجى بوده كه ميان آن دوواقع شده ، ولى در حقيقت كشمكشى است كه ميان (حب ) و (هيمان ) الهى و ميان عشق ودلدادگى حيوانى اتفاق افتاده ، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با هم مشاجره كرده اند،هر يك از اين دو طرف سعى مى كرده يوسف را به سوى خود بكشاند و چون (كلمة اللّه) عليا و فوق هر كلمه اى است لا جرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبهاى آسمانى و الهى گشته ، محبت الهى از او دفاع كرده است : (و اللّه غالب على امره ).
پس جمله (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه ) دلالت مى كند براصل مراوده ، و آوردن وصف (فى بيتها) براى دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع واحوال عليه يوسف و به نفع همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديدبوده ، و همچنين جمله (و غلقت الابواب )، چون اين تعبير (بابتفعيل ) مبالغه را مى رساند. و مخصوصا با اينكهمفعول آن را (الابواب ) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراى الف و لام خود استغراق رامى رساند، و نيز تعبير به هيت لك كه امرى است كه معمولا از سوالى بعيد به منظوراعمال مولويت و آقايى صادر مى شود، و به اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز كار را ازناحيه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذيرفتن يوسف انتظار ديگرى نداشته ، و نيزبه نظر او علل و اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده .
چيزى كه هست خداى تعالى نزديك تر از يوسف است به خود او و همچنين از عزيزه ، همسرعزيز، (و للّه العزه جميعا).
و اينكه فرموده : (قال معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى ...) جوابيست كه يوسف بهعزيزه مصر داد، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت : پناه مى برم به خداپناه بردنى از آنچه تو مرا بدان دعوت مى كنى ، زيرا او پروردگار من است ، متولىامور من است ، او چنين منزل و ماوايى روزيم كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته ، و اگرمن هم از اينگونه ظلم ها مرتكب شده بودم از تحت ولايت او بيرون شده ، از رستگارى دورمى شدم .
يوسف در اين گفتار خود ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده ، و همانطور كه قبلا هماشاره كرديم اول اسم جلاله را آورد و پس از آن صفت ربوبيّت را، تا دلالت كند براينكه او عبدى است كه عبادت نمى كند مگر يك رب را و اين يكتاپرستى آئين پدرانشابراهيم ، اسحاق و يعقوب بوده .
علاوه ، يوسف هرگز عزيز را رب خود نمى دانست ، زيرا او خود را آزاد و غير مملوك مىدانست ، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصوّر مى كردند، به شهادت اينكه درزندان به آن برده اى كه رفيقش بود گفت : (اذكرنى عند ربك ) و به فرستادهپادشاه گفت : (ارجع الى ربك ...) و هيچ جا تعبير نكرد به (ربى ) با اينكه عادهوقتى اسم پادشاهان را مى برند همينگونه تعبير دارند (مثلا مى گويند (قبله گاهم )،(ولى نعمتم ) و امثال آن ) و نيز به فرستاده پادشاه گفت : (اساله مابال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم ) كه در اينجا خداى سبحان رارب خود دانسته ، در قبال اينكه پادشاه را رب فرستاده او شمرد.
باز مؤ يّد گفته ما آيه بعدى است كه مى فرمايد: (لو لا ان را برهان ربه ).
(و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاءانه من عبادنا المخلصين )
دقت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرايطى كهگرداگرد اين داستان را فرا گرفته است ، و هر يك در آن تاءثير و دخالت داشته ، اينمعنا را به دست مى دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر عزيز جز بطور خارق العاده صورتنگرفته ، بگونه اى كه شباهتش به رويا بيشتر بوده تا به يك واقعه خارجى ، زيرايوسف در آن روز مردى در عنفوان جوانى و در بحبوحه غرور بوده ، و معمولا در اين سنينغريزه جنسى و شهوت و شبق به نهايت درجه جوش و خروش مى رسد، از سوى ديگرجوانى زيبا و در زيبايى بديع بوده بطورى كهعقل و دل هر بيننده را مدهوش مى كرده ، و عادهجمال و ملاحت ، صاحبش را به سوى هوى و هوس سوق مى دهد.
از سوى ديگر يوسف (عليه السلام ) در دربار سلطنتى عزيز غرق در ناز و نعمت ، وداراى موقعيتى حساس بود، و اين نيز يكى از اسبابى است كه هر كسى را به هوسرانى وعيش و نوش وامى دارد. از سوى چهارم ملكه مصر هم در محيط خود جوانى رعنا و داراى جمالىفوق العاده بود، چون عاده حرم سلاطين و بزرگان هر محيطى نخبه زيبايان آن محيطند.
و علاوه بر اين ، بطور مسلم وسائل آرايشى در اختيار داشته كه هر بيننده را خيره مىساخته ، و چنين بانويى عاشق و واله و شيداى چنين جوانى شده . آرى ، كسى به يوسفدل بسته كه صدها خرمن دل در دام زيبايى او است ، از اين هم كه بگذريم سوابق بسيارىاز محبّت و احترام و پذيرايى نسبت به يوسف دارد، و اين سوابق كافى است كه وى را دربرابر خواهشش خاضع كند.
از سوى ديگر وقتى چنين ماهپاره اى خودش پيشنهاد كند، بلكه متعرض ‍ انسان شود خويشتندارى در آن موقع بسيار دشوارتر است . و او مدتها است كه متعرض يوسف شده و نهايتدرجه قدرت خود را در ربودن دل وى بكار برده ، صدها رقم غنج ودلال كرده ، بلكه اصرار ورزيده ، التماس ‍ كرده ، او را به سوى خود كشيده ، پيراهنشرا پاره كرده و با اين همه كشش ‍ صبر كردن از طاقت بشر بيرون است . از سوى ديگر ازناحيه عزيز هم هيچ مانعى متصوّر نبوده ، زيرا عزيز هيچگاه از دستورات همسرشسرنتابيده ، و بر خلاف سليقه و راى او كارى نكرده و اصلا يوسف را به او اختصاصداده و او را به تربيتش گماشته ، و اينك هر دو در يك قصر زيبا از كاخهاى سلطنتى وداراى مناظر و چشم افكنهايى خرم بسر مى برند كه خود يك داعى قوى است كه ساكنان رابر عيش و شهوت وابدارد.
در اين قصر خلوت اتاقهايى تودرتو قرار دارد و داستان تعرض عزيزه به يوسف دراتاقى اتفاق افتاده كه تا فضاى آزاد درهاى متعددىحائل است كه همه با طرح قبلى محكم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده ، و حتىكوچكترين روزنه هم به بيرون نمانده ، و ديگر هيچاحتمال خطرى در ميان نيست . از سوى ديگر دست رد به سينه چنين بانويى زدن نيز خالىاز اشكال نيست ، چون او جاى عذر باقى نگذاشته ، آنچهوسائل پرده پوشى تصوّر شود به كار برده . علاوه بر اين ، مخالطت يوسف با اوبراى يكبار نيست ، بلكه مخالطت امروزش كليد يك زندگى گواراى طولانى است . او مىتوانست با برقرارى رابطه و معاشقه با عزيزه به بسيارى از آرزوهاى زندگى ازقبيل سلطنت ، عزّت و ثروت برسد.
پس همه اينهايى كه گفته شد امورى تكان دهنده بودند كه هر يك به تنهايى كوه را ازجاى مى كند و سنگ سخت را آب مى كند و هيچ مانعى هم تصوّر نمى رفت كه در بين باشدكه بتواند در چنين شرايطى جلوگير شود.
چون چند ملاحظه ممكن بود كه در كار بيايد و جلوگير شود:اول ترس از اينكه قضيه فاش شود و در دهنها بيفتد. دوم اينكه به حيثيت خانوادگىيوسف بربخورد. سوم اينكه اين عمل خيانتى نسبت به عزيز بود.
اما مساءله فاش شدن قضيه كه ما در سابق روشن كرديم كه يوسف كاملا از اين جهت ايمنبوده ، و به فرضى كه گوشه اى از آن هم از پرده بيرون مى افتاد براى يك پادشاه، تفسير و تاءويل كردن آن آسان بود، همچنانكه بعد از فاش ‍ شدن مراوده همسرش بايوسف همين تاءويل را كرد و آب هم از آب تكان نخورد. آرى ، همسرش آنچنان در او نفوذداشت كه خيلى زود راضيش نمود و به كمترين مواخذه اى برنخورد، بلكه با وارونهكردن حقيقت مؤ اخذه را متوجه يوسف نمود و به زندانش انداخت .
و اما مساءله حيثيت خانوادگى يوسف آنهم مانع نبود، زيرا اگر مساءله حيثيت مى توانستچنين اثرى را داشته باشد چرا در برادران يوسف اثرى نداشت و ايشان را از جنايتى كهخيلى بزرگتر از زنا بود جلوگير نشد با اينكه ايشان هم فرزندان ابراهيم و اسحاق ويعقوب بودند، و در اين جهت هيچ فرقى با يوسف نداشتند؟ ولى مى بينيم كه حيثيت وشرافت خانوادگى مانع از برادركشى ايشان نشد، نخست تصميم قطعى گرفتند او رابكشند، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگى بلكه به ملاحظاتى ديگر او را در چاهانداخته ، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، ودل يعقوب پيغمبر را داغدار او كردند، آنچنانكه از شدت گريه نابينا شد.
و اما مساءله خيانت و حرمت ، آن نيز نمى توانست در چنين شرايطى مانع شود، زيرا حرمتخيانت يكى از احكام و قوانين اجتماعى و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتى است كه دردنبال دارد، و معلوم است كه چنين قانونى تا آنجا احترام دارد كه در صورت ارتكاب پاىمجازات به ميان آيد. و خلاصه ، انسان در تحت سلطه قواى مجريه اجتماع و حكومت عادلهباشد، و اما اگر قوه مجريه از خيانتى غفلت داشته باشد و يا اصلا از آن خبردار نباشد،و يا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشى نمايد و يا مرتكب مجرم از تحت سلطه آنبيرون شود - به زودى خواهيم گفت كه - ديگر هيچ اثرى براى اينگونه قوانين نمىماند.
بنابراين ، يوسف هيچ مانعى كه جلوگير نفسش شود، و بر اين همهعوامل قوى بچربد نداشته مگر اصل توحيد، يعنى ايمان به خدا، و يا به تعبيرى ديگرمحبت الهيى كه وجود او را پر و قلب او را مشغول كرده بود، و در دلش ‍ جايى حتى بهقدر يك سرانگشت براى غير خدا خالى نگذاشته بود. آرى ، اين بود آن حقيقتى كه گفتيمدقّت در داستان يوسف آن را به دست مى دهد، اينك به متن آيه برمى گرديم .
پس اينكه فرمود: (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنهالسوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين ) شكى نيست كه اشاره است به چگونگىنجات يوسف از آن غائله هولناك و از سياق برمى آيد كه منظور از گرداندن سوء وفحشاء از يوسف ، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مى خواست و به خاطر رسيدنبه آن با وى مراوده و خلوت مى كرد. و نيز برمى آيد كه مشار اليه (كذلك ) همانمفادى است كه جمله (ان را برهان ربه ) مشتمل بر آن است .
پس برگشت معناى (كذلك لنصرف ) به اين ميشود كه يوسف (عليه السلام ) ازآنجايى كه از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشاء را به وسيله آنچه كه از برهانپروردگارش ديد از او بگردانديم . پس معلوم شد سببى كه خدا به وسيله آن سوء وفحشاء را از يوسف گردانيد تنها ديدن برهان پروردگارش بود.
پس معناى آيه اين مى شود: (به خدا قسم هر آينه همسر عزيز قصد او را كرد و به خداقسم او هم اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه قصد او را كرده بود و چيزىنمانده بود كه مرتكب معصيت شود). و اينكه مى گوييم (چيزى نمانده بوده ) و نمىگوييم معصيت مى كرد، براى اين است كه كلمه (هم ) بطورى كه مى گويند جز درمواردى كه مقرون به مانع است استعمال نمى شود، مانند آيه (و هموا بما لم ينالوا) وآيه (اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا)، و نيز مانند شعر صخر كه گفته :
(اهم بامر الحزم لا استطيعه و قد حيل بين العير و النزوان .)
بنابر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمى ديد واقع در معصيت نمى شدبلكه تنها تصميم مى گرفت و نزديك به ارتكاب مى شد، و نزديك شدن غير از ارتكاباست ، و لذا خداى تعالى به همين نكته اشاره كرده و فرموده : (لنصرف عنه السوء والفحشاء - تا سوء و فحشاء را از او بگردانيم ) و نفرموده : (لنصرفه عن السوء والفحشاء - تا او را از سوء و فحشاء بگردانيم ) - دقّت بفرماييد.
از اينجا روشن مى شود كه مناسب تر آنست كه بگوييم منظور از (سوء) تصميم برگناه و ميل به آن است ، و منظور از فحشاء ارتكاب فاحشه يعنىعمل زنا است ، پس يوسف (عليه السّلام ) نه اين كار را كرد و نه نزديكش ‍ شد، ولى اگربرهان پروردگار خود را نمى ديد به انجام آن نزديك مى شد، و اين همان معنايى است كهمطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حين آن را تاءكيد مى كند.
و اما آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد هر چند كلام مجيد خداى تعالى كاملاروشنش نكرده كه چه بوده ، ليكن به هر حال يكى ازوسائل يقين بوده كه با آن ، ديگر جهل و ضلالتى باقى نمانده ، كلام يوسف آنجا كهبا خداى خود مناجات مى كند - و به زودى خواهد آمد - دلالت بر اين معنا دارد، چون در آنجامى گويد: (و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ...) و همين خوددليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور از قبيل علمهاى متعارف يعنى علم به حسن و قبح ومصلحت و مفسده افعال نبوده ، زيرا اينگونه علمها گاهى با ضلالت و معصيت جمع مى شود،همچنانكه از آيه (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله على علم ) و آيه (و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم ) به خوبى استفاده مى شود.
پس يقينا آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهانى است كه خدا بهبندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدنى است ، كهنفس آدمى با ديدن آن چنان مطيع و تسليم مى شود كه ديگر به هيچ وجهميل به معصيت نمى كند.
و يكى از اشارات لطيف كه در اين جمله ، يعنى در جمله (لنصرف عنه السوء والفحشاء) به كار رفته اين است كه سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيده ، نهاينكه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد، چون اگر بطور دومى تعبيرشده بود دلالت داشت بر اينكه در يوسف اقتضاى ارتكاب آن دو بود، و او محتاج بود كهما او را از آن دو برگردانيم ، و اين با شهادت خدا به اينكه يوسف از بندگان مخلصبود منافات دارد. آرى ، بندگان مخلص آنهايند كه خداوند، خالص براى خود قرارشانداده ، بطورى كه ديگر غير خدا هيچ چيز در آنان سهم ندارد، و در نتيجه غير خدا را اطاعتنمى كنند، خواه تسويل شيطان باشد و يا تزيين نفس و يا هر داعى ديگرى غير خدا.
و اينكه فرمود: (انه من عبادنا المخلصين ) در مقامتعليل جمله (كذلك لنصرف ...) است ، و معنايش اين مى شود: ما با يوسف اين چنين معاملهكرديم به خاطر اينكه او از بندگان مخلص ما بود، و ما با بندگان مخلص خود چنين معاملهمى كنيم .
از آيه شريفه ظاهر مى شود كه ديدن برهان خدا، شاءن همه بندگان مخلص ‍ خداست ، وخداوند سبحان هر سوء و فحشائى را از ايشان برمى گرداند، و در نتيجه مرتكب هيچمعصيتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى كه خدايشان به ايشان نشان داده قصد آن راهم نمى كنند، و آن عبارت است از عصمت الهى .
و نيز برمى آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه اش علم و يقين است ، اما نه از علمهاى معمول و متعارف .
(و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر...)
از سياق آيات برمى آيد كه مسابقه زليخا و يوسف ، به دو منظور مختلف بوده : يوسفمى خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده از چنگ زليخا فرار كند وزليخا سعى مى كرده خود را زودتر به در برساند و از باز شدنش جلوگيرى نمايد،تا شايد به مقصود خود نائل شود، ولى يوسف خود را زودتر رسانيد و زليخا او را بهطرف خود كشيد كه دستش به در نرسد در نتيجه پيراهن او را از بالا به پايين پارهكرد، و اين پيراهن از طرف طول پاره نمى شد مگر به همين جهت كه درحال فرار از زليخا و دور شدن از وى بوده .
(و الفيا سيدها لدى الباب قالت ما جزاء من اراد باهلك سوء الا ان يسجن او عذاب اليم)
بعد از آنكه به شوهر زليخا برخورده اند مجلس مراوده صورت جلسه تحقيق را به خودگرفته ، آرى ، وجود عزيز در دم در، اين تحوّل را پديد آورد، از آيه مورد بحث تا پنجآيه اين تغيير و ماجراى آن را بيان مى كند.
همسر عزيز پيشدستى كرد و از يوسف شكايت كرد كه متعرض من شده و بايد او را مجازاتكنى ، يا زندان و يا عذابى سخت . ليكن دربارهاصل قضيه و آنچه جريان يافته هيچ تصريحى نكرد، بلكه بطور كنايه يك حكم عمومىو عقلى را درباره مجازات كسى كه به زن شوهردارى قصد سوء كند پيش ‍ كشيد و گفت :(كيفر كسى كه به همسر تو قصد سوء كند جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابىدردناك ببيند) و اسمى از يوسف نبرد كه او چنين قصدى كرده ، و همچنين اسمى هم ازخودش نبرد كه مقصود از همسر تو خودم هستم ، و نيز اسمى هم از قصد سوء نبرد كه آنقصد، زنا با زن شوهردار بوده است . همه اينها به منظور رعايت ادب در برابر عزيز وتقديس ساحت او بوده است .
و اگر مجازات را هم تعيين نكرد، بلكه ميان زندان و عذاب اليم مردد گذاشت براى ايناست كه دلش آكنده از عشق به او بود، و اين عشق و علاقه اجازه نمى داد كه بطور قطعيكى را تعيين كند. آرى ، در ابهام ، يك نوع اميد گشايش است كه در تعيين نيست . و ليكنتعبير به اهل خود يك نوع تحريك و تهييج بر مؤ اخذه است ، و او نمى بايست چنين تعبيرىمى كرد، و ليكن منظورش از اين تعبير مكر و خدعه بر شوهرش عزيز بوده . او مى خواستبا اين تعبير تظاهر كند كه خيلى از اين پيشامد متاءسف است ، تا شوهرش واقع قضيه رانفهمد، و در مقام مؤ اخذه او برنيايد، آرى ، فكر كرد اگر بتوانم او را از مؤ اخذه خودممنصرف كنم ، منصرف كردنش ازيوسف آسان است .
(قال هى راودتنى عن نفسى )
يوسف (عليه السّلام ) وقتى عزيز را پشت در ديد ابتداى به سخن نكرد، براى اينكهرعايت ادب را كرده باشد، و نيز جلو زليخا را از اينكه او را تقصير كار و مجرم قلمداد كندبگيرد، ولى وقتى ديد او وى را متهم به قصد سوء كرد ناچار شد حقيقت را بگويد كه :(او نسبت به من قصد سوء كرد).
و اين گفتار يوسف - كه هيچ تاكيدى از قبيل قسم وامثال قسم در آن به كار نبرده - دلالت مى كند بر سكون نفس و اطمينان خاطرش و اينكهوى به هيچ وجه خود را نباخته و چون مى خواسته از خود دفاع نمايد و خود را مبرا كند هيچتملق نكرده ، و اين بدان جهت بوده كه در خود كمترين و كوچكترين خلاف وعمل زشتى سراغ نداشت ، و از زليخا هم نمى ترسيد و از آن تهمتى هم كه به وى زدهبود باكى نداشت ، چون او در آغاز اين جريان با گفتن (معاذ اللّه ) خود را به خداسپرده بود و اطمينان داشت كه خدا حفظش مى كند.
(و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو من الكاذبين ... و هو منالصادقين ...)
و اين شاهد، با گفتار خود به دليلى اشاره كرده كهمشكل اين اختلاف حل و گره آن باز مى شود و آن اين است كه اگر پيراهن يوسف از جلودريده شده زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ، چون در اينكه از يوسف وزليخا يكى راستگو و يكى دروغگو بوده حرفى نيست ، و پاره شدن پيراهن يوسف از جلودلالت مى كرد بر اينكه او و زليخا روبروى هم مشاجره كرده اند، و قهرا تقصير بهگردن يوسف مى بود، ولى اگر پيراهن وى از پشت سر پاره شده باشد قهرا زليخا اورا تعقيب كرده و او در حال فرار بوده ، و او خواسته وى را به سوى خود بكشد، پيراهن اورا دريده ، پس ‍ تقصير به گردن زليخا مى افتد، و اين خود خيلى روشن است .
و اما اينكه اين شاهد چه كسى بوده مفسرين درباره آن اختلاف كرده اند: بعضى گفته اندكه وى مردى حكيم بوده كه در پاسخ عزيز كهمشكل خود را با او در ميان نهاده چنين حكم كرده است(نقل از حسن و قتاده و عكرمه ). بعضى ديگر گفته اند پسر عموى زليخا بوده كه باعزيز در پشت در قرار داشتند. بعضى ديگر گفته اند او از جنس جن و بشر نبوده ، بلكهخلقى از خلايق خدا بوده (نقل از مجاهد). ولى اين وجوه مردود است ، براى اينكه قرآنصراحت دارد بر اينكه (او از اهل زليخا) بوده .
و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) و بعضى طرقاهل سنت نقل شده كه شاهد نامبرده ، كودكى در گهواره و از كسان زليخا بوده ، و به زودىرواياتش ‍ در بحث روايتى آينده خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى .
آنچه جاى تاءمّل و دقّت است اين است كه آنچه اين شاهد به عنوان شهادت آورد بيانىبود عقلى ، و دليلى بود فكرى ، كه نتيجه اى را مى دهد به نفع يكى از دو طرف و بهضرر طرف ديگر و چنين چيزى را عرفا شهادت نمى گويند، زيرا شهادت عبارت است ازبيانى كه مستند به حس و يا نزديك به حس ‍ باشد و هيچ استنادى به فكر وعقل گوينده نداشته باشد، همچنانكه در آيه (شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم )و در آيه (قالوا نشهد انك لرسول اللّه ) در آيه اولى شهادت آنها مستند به حس و دردومى مستند به قريب به حس است . آرى حكم به صدق رسالت هر چند فى نفسه مستند بهفكر و تعقل است ، و ليكن منظور از شهادت در اين آيه چيزى است كه مستند به آن نيست ، وآن اداى حقى است كه نسبت به حقانيت آن ، علم و قطع دارند و در اداى آن ، ملاحظه اينكهناشى از تفكر و تعقل باشند ندارند، و لذا مى بينيم همين شهادت در جاهاى ديگرى از آنبه قول تعبير مى شود، (و مى گويند فلانىقائل و يا معتقد به فلان راى است ، يعنى نسبت به آن يقين دارد. خلاصه كلام اينكه ، چرادر آيه مورد بحث با اينكه بيان ، بيانى عقلى و دليلى فكرى بود اداى آن را شهادتناميد؟ جوابش را ممكن است اينطور بدهيم ) كه بعيد نيست به غير از گفتار آن گوينده بهاينكه (شهد شاهد) اشاره به اين باشد كه كلام مذكور بدون فكر وتعقل از آن گوينده صادر شد، و چون مستند به تفكر وتعقل نبود، اطلاق شهادت بر آن صحيح است بلكه اصلا شهادت است ، نهقول ، چون عرفا بيانى را قول مى گويند كه مبتنى برتاءمّل و تفكر باشد.
اين جواب بوسيله آن رواياتى كه مى گويند (گوينده اين كلام كودكى بود در گهواره) تاييد مى شود، چون كودك اگر از باب معجره به زبان آيد، و خداوند به وسيله اوادعاى يوسف را تاييد كند. خود آن كودك در گفتارش ‍ فكر وتاءمّل اعمال نمى كند، و چنين كلامى بيان شهادت است ، نهقول .
(فلما را قميصه قد من دبر قال انه من كيد كن ان كيد كن عظيم )
يعنى وقتى عزيز پيراهن يوسف را ديد كه از پشت سرش پاره شده گفت اين قضيه ازمكرى است كه مخصوص شما زنها است ، چون مكر شماها خيلى بزرگ و عجيب است .
و اگر نسبت كيد را به همه زنان داد، با اينكه اين پيشامد كار تنها زليخا بود براى ايناست كه دلالت كند كه اين عمل از آن جهت از تو سرزد كه از زمره زنانى ، و كيد زنان هممعروف است . و به همين جهت كيد همه زنان را بزرگ خواند و دوباره گفت : (ان كيد كنعظيم ) و اين بدان جهت است كه همه مى دانيم خداوند در مردان تنهاميل و مجذوبيت نسبت به زنان قرار داده ، ولى در زنان براى جلبميل مردان و مجذوب كردن ايشان وسائلى قرار داده كه تا اعماق دلهاى مردان راه يابند، وبا جلوه هاى فتان و اطوار سحرآميز خود دلهاى آنان را مسخر نموده عقلشان را بگيرند، وايشان را از راههايى كه خودشان هم متوجه نباشند به سوى خواسته هاى خود بكشانند، واين همان كيد و اراده سوء است .
و مفاد آيه اين است كه : عزيز وقتى ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده به نفع يوسف وعليه همسرش حكم كرد.
(يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انّك كنت من الخاطئين )

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation