بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای اصول کافی, محمدمحمدى اشتهاردى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     OSOOL001 -
     OSOOL002 -
     OSOOL003 -
     OSOOL004 -
     OSOOL005 -
     OSOOL006 -
     OSOOL007 -
     OSOOL008 -
     OSOOL009 -
     OSOOL010 -
     OSOOL011 -
     OSOOL012 -
     OSOOL013 -
     OSOOL014 -
     OSOOL015 -
     OSOOL016 -
     OSOOL017 -
     OSOOL018 -
     OSOOL019 -
     OSOOL020 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

معصوم چهارم ، امام حسن مجتبى (ع ) 
سخنرانى امام حسن (ع ) در روز شهادت على (ع )  

(در آن شب (21 رمضان سال چهلم هجرت ) كه امام على (ع ) به شهادت رسيد)
امام حسن (در روز آن شب ) در مسجد كوفه برخاست و براى مردم چنين سخنرانى كرد، پس ازحمد و ثنا و صلوات بر پيامبر(ص ) فرمود:(اى مردم ! شب گذشته مردى از دنيا رفت ،كه گذشتگان بر او پيشى نگرفتند و آيندگان به او نمى رسند، او پرچمداررسول خدا(ص ) بود كه جبرئيل و ميكائيل در طرف چپش بودند، از ميدان بر نمى گشت مگراينكه خداوند او را پيروز مى كرد، سوگند به خدا او ازمال سفيد و سرخ دنيا - جز هفتصد درهم - كه آن هم از عطايش زياد آمده بود، باقى نگذاشت، و مى خواست با آن پول خدمتگزارى براى خانواده اش خريدارى كند، سوگند به خدا، اودر شبى وفات كرد كه يوشع بن نون وصى موسى (ع ) وفات كرد، و همان شب عيسى (ع) به آسمان رفت ، و همان شب قران نازل گرديد.


معجزه اى از امام حسن (ع ) 

يكى از فرزندان زبير كه به امامت امام حسن (ع ) معتقد بود، همراه آن حضرت براى انجامحج عمره به سوى مكه مى رفتند ( يا پس از عمره از مكه باز مى گشتند) در مسير راه بهيكى از آبگاهها رسيدند، كنار چند درخت خرماى خشكى كه از تشنگى خشك شده بودندفرود آمدند، فرشى براى امام حسن (ع ) در زير يكى از آن درختها گستراندند، و فرشديگرى براى فرزند زبير زير درخت ديگرى پهن كردند.
در اين هنگام زبيرى سرش را به طرف بالا برد و گفت :( اگر اين درخت خرما، داراىخرماى تازه بود و ما از آن مى خورديم بجا بود).
امام حسن (ع ) به او فرمود:مثل اينكه خرما مى خواهى ؟
او گفت : آرى .
امام حسن (ع ) دست به طرف آسمان بلند كرد و به سخنى كه فهميده نشد، دعا نمود هماندمدرخت سبز گرديد و داراى برگهاى تازه و خرماهاى تازه گرديد، ساربانى كه در آنجابود و شتران خود را به كاروانيان كرايه داده بود، وقتى كه اين منظره را ديد، گفت:(به خدا اين جادو است ).
امام حسن (ع ) به او فرمود:(واى بر تو! اين جادو نيست ، بلكه دعاى مستجاب پسرپيغمبر(ص ) مى باشد).
آنگاه بعضى از حاضران از آن درخت بالا رفتند، و هر چه خرما داشت چيدند به طورى كهبراى همه حاضران كفايت نمود. (211)


امام حسن (ع ) در راه مكه و خبر از آينده  

در يكى از سالها، امام حسن مجتبى (ع ) پياده از مدينه به مكه رهسپار شد، به طورى كهپاهايش آماس كرد، در مسير راه ، يكى از خدمتكاران عرض ‍ كرد:
(اگر سوار شوى ، اين آماس رفع مى گردد).
امام حسن : (نه ، وقتى كه به منزگاه بعدى رسيديم ، سياه پوستى نزد تو آيد وروغنى همراه دارد، تو آن روغن را او بخر چانه نزن ).
خدمتكار: پدر و مادرم به قربانت ، ما به هيچ منزلگاه وارد نشده ايم كه به دوافروشىبرخورد كنيم .
امام حسن : آن مرد در نزديك منزلگاه بعد، است .
خدمتكار مى گويد: حدود يك ميل (دو كيلومتر) از آنجا گذشتيم ، ناگاه آن سياه پوست پيداشد، امام به من فرمود: نزد اين مرد برو و روغن از او بگير و قيمت آن را به او بده .
خدمتكار نزد سياه پوست رفت و تقاضاى روغن كرد.
سياه پوست : اين روغن را براى چه كسى مى خواهى ؟
خدمتكار: براى حسن بن على (ع ).
سياه پوست : خواهش مى كنم مرا نزد آن حضرت ببر.
خدمتكار موافقت كرد و با سياه پوست به حضور امام حسن (ع ) آمدند، سياه پوست عرضكرد:(پدر و مادرم به فدايت ، من نمى دانستم كه روغن را براى شما مى خواهد، اجازه بدهقيمتش را نگيرم ، زيرا من غلام شمايم ، از خدا بخواهيد به من پسرى سالم عنايت كند كهدوست شما اهلبيت (ع ) باشد، زيرا وقتى كه از نزد همسرم جدا شدم ، درد زائيدن داشت .
امام حسن : به خانه ات برو كه خدا پسرى سالم به تو عطا فرموده است و او از شيعيانما است (212) (اين پسر همان شاعر معروف و مبارز و دوست مخلص اهلبيت (ع ) يعنى(سيد حميرى )شد، كه به نقل بعضى از 2300 قصيده در شاءن خاندان رسالتسروده است ... (213)


گريه امام حسن (ع ) از دو چيز 

هنگامى كه امام حسن (ع ) در بستر شهادت و سفر آخرت ، قرار گرفت ، گريه مى كرد،يكى از حاضران عرض كرد:
(اى پسر رسول خدا! آيا با آنهمه مقام ارجمندى كه در پيشگاهرسول خدا(ص ) دارى ، و آن حضرت درباره تو چنين فرمود، و بيست بار، پياده به حجرفته اى ، و سه بار تمام دارائيت را نصف نموده اى ، و حتى كفشت را به مستمندان داده اى ،چرا گريه مى كنى ؟).
امام حسن در پاسخ فرمود:
انما ابكى لخصلتين ؛ لهول وفراق الاحبة
:(همانا درباره دو چيز گريه مى كنم : 1- از وحشت روز قيامت (كه هر كس ‍ براى نجاتخود به هر جا سر مى كشد تا به آن پناه ببرد، و پناهى نمى بيند) 2- و فراق و جدايىدوستان ).(214)


وصيت امام حسن (ع ) و ماجراى تلخ دفن جنازه او 

هنگامى كه امام حسن (ع ) به زهر جفا مسموم شده و در اواخر ماه صفرسال 50 هجرت در بستر شهادت قرار گرفت ، برادرش امام حسين (ع ) را طلبيد و به اوچنين وصيت كرد:
(برادرم ! به تو وصيت مى كنم ، آن را اجرا كن ، هنگامى كه از دنيا رفتم ، جنازه ام رابراى دفن ، آماده كن ، سپس جنازه ام را كنار (قبر)رسول خدا(ص ) ببر، تا با او تجديد عهد كنم ، سپس مرا به جانب (قبر) مادرم فاطمه (س) ببر، و پس از آن مرا به بقيع ببر و در آنجا جنازه ام را به خاك بسپار، و بدان كه ازطرف (حميراء) (عايشه )، كه مردم از دشمنى و خلافكارى او با خدا و پيامبر، و ما اهلبيت، آگاهى دارند، مصيبتى به من مى رسيد).
هنگامى كه امام حسن (ع ) وفات كرد، جنازه اش را روى تابوتى نهادند، و آن را به محلىكه پيامبر(ص ) در آن محل ، بر جنازه ها نماز مى خواند بردند، امام حسين (ع ) بر جنازهبرادرش نماز خواند و پس از نماز، جنازه را به كنار قبر پيامبر(ص ) بردند.
در اين هنگام (افراد مرموزى ) به عايشه چنين خبر دادند: (بنى هاشم جنازه امام حسن (ع ) راكنار قبر رسول خدا(ص ) آوردند، و مى خواهند، آن را دفن كنند).
بى درنگ عايشه بر استرى زين كرده سوار شد و شتاب كرد - او نخستين زنى بود كه درعصر اسلام ، سوار بر زين استر شد - و كنار قبررسول خدا آمد و فريا زد: نحو ابنكم عن بيتى ...: (پسر خود را از خانه من دور كنيد،زير نبايد در اينجا چيزى دفن گردد، و پرده حريم پيامبر(ص ) دريده شود).
امام حسين (ع ) به گفتار عايشه ، چنين پاسخ داد:
(ت و پدرت ، از قبل ، پرده حريم پيامبر(ص ) را دريديد، و تو كسى (جنازه ابوبكر)را به خانه پيامبر(ص ) آوردى كه آن حضرت دوست نداشت در نزديك او باشد، خداوندىدر مورد اين كار، از تو باز خواست خواهد كرد، همانا برادرم (امام حسن ) به من امر كرد تاجنازه اش را كنار (قبر) پدرش ‍ رسول خدا(ص ) ببرم ، تا با او تجديد عهد كند، بدانكه برادرم از همه مردم به خدا و رسولش و معنى قرآن ، آگاهتر بود، و داناتر از آن بودكه پرده حريم رسول خدا(ص ) را پاره كند، زير خداوند در قرآن (آيه 53 احزاب ) مىفرمايد:
يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبى الا ان يؤ ذن لكم
:(اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بدون آنكه پيامبر به شما اجازه دهد، وارد خانه اونشويد).
ولى تو (اى عايشه !) بدون اجازه پيامبر(ص )، مردانى را به خانه او راه دادى .
خداوند در قران (آيه 2 حجرات ) مى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى
:(اى كسانى كه ايمان آورده ايد، صداى خود را از صداى پيامبر(ص ) بلندتر نكنيد).
ولى به جانم سوگند، تو (اى عايشه !) به خاطر (دفن جنازه ) پدرت (ابوبكر) و بهخاطر(دفن جنازه ) فار وقتش (عمر) بغل گوش پيامبر(ص )، كلنگها زدى ، با اينكهخداوند در قرآن (آيه 3 حجرات ) مى فرمايد:
ان الذين يغضون اصواتهم عند رسول الله اولئك الذين امتحن الله قلوبهم للتقوى
:(آنها كه صداى خود را نزد رسولخدا(ص ) كوتاه مى كنند، كسانى هستند كه خداوند قلوبشان را براى تقوا، خالص نمودهاست ).
سوگند به جانم (اى عايشه !) پدرت (ابوبكر) و فاروقش (عمر)، با نزديك نمودن خودبه پيامبر(ص )، او را آزار دادند، و آن حقى را كه خداوند با زبان پيامبرش به آنها امركرده بود، رعايت ننمودند، زيرا خداوند مقرر فرمود كه آنچه نسبت به مؤ منان ، در زندهبودنشان حرام است ، در هنگام مردنشان نيز حرام است .
سوگند به خدا اى عايشه ! اگر از نظر ما خداوند دفن جنازه امام حسن (ع ) در نزد قبرپيامبر(ص ) را، كه تو آ نرا نمى خواهى ، جايز نموده بود، مى فهميدى كه بر خلافخواسته تو، ما آن جنازه را در آنجا دفن مى كرديم .
سپس محمد حنفيه ، رشته سخن را بدست گرفت و خطاب به عايشه گفت :
(اى عايشه ! تو يك روز بر استر مى نشينى ، و روزى (در جنگجمل ) بر شتر مى نشينى ، و به خاطر كينه و دشمنى كه با بنى هاشم دارى ، نه هواىنفس خود را كنترل مى كنى و نه بر زمين قرار مى گيرى ).
عايشه با تندى به محمد حنفيه رو كرد و گفت :(اى پسر حنفيه ! اينها فرزندان فاطمهها هستند، كه سخن مى گويند، تو چه مى گوئى ؟).
در اينجا امام حسن (ع ) به دفاع از برادرش محمد حنفيه پرداخت و فرمود:(اى عايشه ! چرامحمد را از فرزندان فاطمه ، دور مى كنى ، به خدا كه او فرزندزاده سه فاطمه است 1-فاطمه دختر عمران (مادر ابوطالب )2- فاطمه دختر اسد(مادر اميرمؤ منان على عليه السلام) 3- فاطمه دختر زائده (مادر عبدالمطلب ).
عايشه با تندى به امام حسين (ع ) گفت :(فرزند خود را (جنازه حسن (ع ) را) از اينجا دوركنيد، و آن را به جاى ديگر ببريد كه شما مردمى هستيد كه خواهان دشمنى مى باشيد).
آنگاه امام حسين (ع ) (مطابق وصيت برادرش امام حسن ) جنازه امام حسن (ع ) را به جانب (قبر)مادرش برد و سرانجام در بقيع به خاك سپرد.(215)


معصوم پنجم ؛ امام حسين عليه السلام 
خبر از شهادت امام حسين (ع ) قبل از تولد او  

آغاز هجرت بود، هنوز امام حسين (ع )، به دنيا نيامده بود،جبرئيل نزد پيامبر(ص ) آمد و عرض كرد:(اى محمد! خداوند تو را به نوزادى از فاطمه(س ) بشارت مى دهد، كه به دنيا مى آيد، و امت تو بعد از تو او را مى كشند).
پيامبر(ص ) از اين خبر نگران شد... بار ديگرجبرئيل نازل گرديد و همين خبر را داد، باز پيامبر (ص ) نگران شد.
جبرئيل به آسمان صعود كرد و سپس بازگشت ، عرض كرد:(اى محمد! پروردگارتسلام مى رساند و مژده مى دهد كه مقام امامت و ولايت را در ذريه او قرار دادم .).
پيامبر(ص ) از نگرانى بيرون آمد و گفت :(راضى شدم ).
پيامبر(ص ) همين مطلب را به فاطمه (س )، خبر داد، فاطمه (س ) نگران شد، وقتىپيامبر(ص ) به فاطمه (س ) فرمود: (خداوند، مقام امامت را در ذريه او قرار مى دهد)،فاطمه (س ) شاد شد و گفت : (خشنود شدم ).(216)


گفتار امام حسين (ع ) به مرد كوفى پيرامون علم امامان (ع )  

(امام حسين (ع ) با كاروان خود از حجاز به سوى كوفه رهسپار بود، در همان سفرى كه دركربلا به شهادت رسيد) در سرزمين (ثعلبيه ) (يكى از منزلگاههاى بين كوفه ومكه ) يك نفر از اهالى كوفه نزد امام حسين (ع ) آمد و سلام كرد، امام حسين (ع ) جواب او راداد و به او فرمود:
(از اهل كجا هستى ؟).
او گفت : از اهل كوفه هستم .
امام حسين :( كه مى خواست حجت را بر او تمام كند، و گويا او از كوفه فرار كرده بود ولازم بود كه نصيحت شود) به او فرمود: (سوگند به خدا اى برادر كوفى ، اگر درمدينه تو را ديده بودم ، جاى پاى جبرئيل را در خانه ما به تو نشان مى دادم و محلى كهجبرئيل بر پيامبر(ص ) در آن محل نازل مى شد، مشاهده مى كردى ، اى برادر كوفى ! بااينكه سرچشمه علم مردم در نزد ما است ، آيا مردم ، عالم شدند و ماجاهل مانديم ، اين از مطالبى است كه هرگز پذيرفته نيست ) (217)


مهدى (عج )، انتقام گيرنده خون حسين (ع )  

هنگامى كه امام حسين (ع ) با آن وضع جانسوز به شهادت رسيد، صداى گريه و نالهفرشتگان بلند شد، و گفتند:(اى خدا! با حسين (ع )، برگزيده تو و پسر پيامبر تواين گونه رفتار كنند؟).
خداوند سايه و شبح حضرت قائم (عج ) را به آنها نشان داد و فرمود: بهذا انتقم لهذا:(با اين (قائم ) انتقام خون حسين (ع ) را مى گيرم ). (218)


داستان شير و فضه در كربلا 

هنگامى كه امام حسين (ع ) در كربلا به شهادت رسيد، دشمنان خواستند بدن اطهرش رازير سم ستوران قرار دهند، فضه كنيز حضرت زهرا(س ) در كربلا بود، جريان را بهزينب (س ) خبر داد، و سپس گفت : (اى بانو من (سفينه ) غلام آزاد شده ،رسول خدا(ص ) سوار بر كشتى شده بود، و به سفر مى رفت ، كشتى شكست ، و خود را(به كمك امواج دريا) به جزيره اى رسانيد، در آنجا شيرى ديد، هراسان شد و به شيرگفت : (من غلام پيامبر(ص ) هستم .)
شير براى او فروتنى كرد، تا آنجا كه (او را سوار بر پشت خود كرد و) به جادهراهنمائى نمود، اكنون همان شير در ناحيه اى (از اين دشت ) است ، به من اجازه بده نزد اوبروم و جريان را به او بگويم (تا همانگونه كه آن شير، سفينه را از نگرانى خارجساخت ، ما را نيز از نگرانى بيرون آورد).
فضه نزد آن شير رفت و گفت : (آيا مى دانى كه مى خواهد بدن اطهر امام حسين (ع ) رازير سم ستوران قرار دهند؟).
شير برخاست و به قتلگاه آمد، دستهاى خود را روى جسد امام حسين (ع ) نهاد، سواران بهطرف بدن مطهر آمدند، هنگامى كه آن شير را ديدند، عمر سعد گفت :(فتنه و بلائى ديدهمى شود، تا خاموش است آن را بر نينگيزيد، باز گرديد و پراكنده شويد).
سواران ، ترسيدند و بازگشتند (219)به اين ترتيب ، آن شير به قدر توان خود ازامام حسين (ع ) حمايت كرد.


سوگوارى رباب براى امام حسين (ع )  

هنگامى كه امام حسين (ع ) به شهادت رسيد، يكى از همسران او كه از طايفه كلبيهبود(يعنى رباب مادر سكينه ) براى مصائب آن حضرت مجالس ‍ سوگوارى بپا كرد، اوگريه مى كرد و خدمتكاران و حاضران گريه مى كردند، به طورى كه اشك چشمانتانخشك و تمام شد، در آن هنگام يكى از كنيزان همچنان گريه مى كرد و اشك مى ريخت ،رباب او را طلبيد و فرمود: چرا در ميان ما كه اشك چشممان خشك و تمام شده ، تنها تومانده اى كه هنوز اشك از چشمانت سرازير است .
كنيز گفت : من وقتى كه به دشوارى مى افتم ، شربت سويق ( بدست آمده از آرد نرم ) مىآشامم ، از اين رو اشكم تمام نشده است .
رباب دستور داد، شربت سويق تهيه كردند، خود و ساير بانوان از آن نوشيدند، و بهآنها گفت : (هدف من از تهيه اين شربت اين بود تا بنوشيد و براى گريه و ريختناشك براى مصائب حسين (ع ) قوت و نيرو بگيريد).
و نيز نقل شده كه شخص ناشناسى ، چند پرنده سياه رنگ براى رباب (س ) فرستاد،تا بوسيله آنها بر سوگوارى حسين (ع ) كمك شود، او وقتى كه آنها را ديد، پرسيد اينها چيست ؟
گفتند: هديه اى است كه فلانى فرستاده تا برسوگوارى حسين (ع ) كمك شوى ، او گفت: ما كه عروسى نداريم ، اينها را براى چه مى خواهيم ، سپس ‍ دستور داد آنها را از خانهبيرون كردند و بعد از رفتن آنها، اثرى از آنها ديده نشد و به طور عجيبى ناپديدشدند.(220)


معصوم ششم امام سجاد عليه السلام 
وصيتنامه امام حسين (ع ) و تعيين وصى خود 

هنگامى كه وقت شهادت امام حسين (ع )، فرا رسيد، دختر بزرگش به نام فاطمه (س ) رابه حضور طلبيد، و نوشته اى پيچيده ، و وصيتى آشكار را به او سپرد، زيرا على بنالحسين امام سجاد(ع ) در آن وقت به سخنى بيمار بود، به گونه اى كه گويا درحال احتضار است .
فاطمه (س ) آن وصيتنامه را گرفت ، و بعدا آن را به برادرش على بن الحسين (ع ) داد.
امام باقر(ع ) پس از نقل ماجراى فوق ، فرمود: سوگند به خدا، آن وصيتنامه و طومارپيچيده ، به ما رسيد.
يكى از حاضران پرسيد: (فدايت گردم ، در آن طومار، چه نوشته شده بود؟).
امام باقر: (سوگند به خدا، آنچه از زمان آدم (ع ) تا پايان دنيا، مورد نياز انسانها استدر آن وجود دارد، و به خدا احكام حدود و مجازاتهاى مرتكبين جرائم ، حتى جريمه خراش ، درآن ، ثبت است ).(221)


ماجراى ازدواج مادر سجاد(ع ) 

در ماجراى فتح ايران بدست سپاه اسلام ، در عصر خلافت عمر بن خطاب ، دختر يزدگردسوم (آخرين شاه ساسانى ) را كه اسير شده بود به مدينه آورند، دختران مدينه براىتماشاى چهره او سر مى كشيدند، وقتى كه وارد مسجد شد، مسجد از چهره نورانى اودرخشان گشت (وزنان و دختران از ديدن جمال او شاد و شگفت زده شدند)، عمر به او نگاهكرد، او چهره خود را پوشانيد و (به زبان فارسى ) گفت : اف بيروج بادا هرمز: (واىروزگار هرمز سياه شد).
عمر گفت : آيا اين دختر به من ناسزا مى گويد، آنگاه در مورد او تصميم گرفت (كه او رامعرض فروش قرار دهيد.)
اميرمؤ منان على (ع ) به عمر فرمود:(تو اين حق را ندارى ، به او اختيار بده ، تا خودش، هر كس از مسلمين را خواست (به عنوان همسر) انتخاب كند).
عمر به او اختيار داد، او آمد و دستش را بر سر حسين (ع ) نهاد (و به اين ترتيب در ميانمسلمانان ، حسين (ع ) را برگزيد).
اميرمؤ منان على (ع ) به او فرمود: نامت چيست ؟
او پاسخ داد: (جهان شاه ).
اميرمؤ منان (ع ) (نام او را تغيير داد و) فرمود: بلكه (شهربانويه ) باشد.
سپس آن حضرت به امام حسين (ع ) فرمود: (اى ابا عبدالله ! از اين دختر بهترين شخصروى زمين ، براى تو متولد شد)، و على بن الحسين (امام سجاد) از او متولد شد.
و به امام سجاد(ع ) (ابن الخيرتين ) (پسر دو برگزيده ) مى گفتند، زيرا برگزيدهخدا در ميان عرب ، (هاشم ) (جد دوم پيامبر -ص ) بود، و در ميان عجم (فارس )بود.
ابوالاسود ديلى ، در اين مورد، اين شعر را گفت :

وان غلاما بين كسرى وهاشم
لاكرم من نيطت عليه التمائم
(پسرى كه به (دو شخصيت ) كسرى و هاشم ، منسوب است ، گرامى ترين فرزندى استكه بر بازوى او (طبق رسم عرب ، براى دفع چشم زخم ) بازوبند بستهاند).(222)

برخورد امام سجاد(ع ) با شتر خود 

امام سجاد(ع ) شترى داشت كه 22 بار با آن شتر، از مدينه به مكه سفر كرد، و در اين22 بار مسافرت (كه هر بار رفت و برگشت آن حدود 160 فرسخ و جمعا 3520فرسخ مى شد) حتى يك بار، تازيانه به او نزد. (223)
هنگامى كه امام سجاد(ع ) از دنيا رفت ، آن شتر با پريشانى كنار قبر آمد، و بر دوزانوى خود نشست ، و گردنش را بر خاك قبر مى ماليد و ناله مى كرد...
در نقل ديگر آمده : (اين شتر سراسيمه از چراگاه آمد و گردن خود را روى قبر نهاد، و درخاك غلطيد، امام باقر(ع ) دستور داد او را به چراگاه خود باز گرداندند). (224)
اين است معنى محبت و انسانيت ، براستى فكر كنيد كسى 3520 فرسخ بر شترى سوارشود و مسافرت كند، حتى يكبار به آن شتر تازيانه نزند.


خوى پر مهر امام سجاد(ع )  

در آن شبى كه امام سجاد(ع ) از دنيا رفت ، ساعاتىقبل فرزندش امام باقر(ع )، را فرا خواند و به او فرمود:(آب وضوئى بياور).
امام باقر(ع )، آب وضو حاضر كرد.
امام سجاد(ع ) فرمود: (اين را نمى خواهم ، زيرا مردار، در آن است ).
امام باقر(ع ) رفت و چراغ آورد، ديد موش مرده اى ، در ميان آب است ، آب وضوى ديگرآورد.
در اين هنگام امام سجاد(ع ) به فرزندش امام باقر(ع ) فرمود:(پسر جانم ، امشب همانشبى است كه به من وعده (رحلت از اين دنيا) داده اند، سفارش مى كنم كه براى شترم ،اصطبلى بسازيد، وعلوفه اش را آماده كنيد...).
امام سجاد(ع )، از دنيا رفت و هنگامى كه جنازه اش را دفن كردند، چيزى نگذشت كه آنشتر، از اصطبل بيرون آمد و كنار قبر آن حضرت رفت و گردنش را روى قبر نهاد و نالهكرد، و ديدگانش پر از اشك گرديد.
به امام باقر(ع ) خبر دادند كه شتر از اصطبل خارج شده كنار قبر آمده است و ناله مىكند، امام باقر(ع ) نزدش آمد فرمود:(خدا بركت به تو دهد، اكنون آرام بگير وبرخيز).
شتر برنخاست ، همان شترى كه امام سجاد(ع ) سوار بر او شده و به مكه مى رفت ،تازيانه را به پالانش مى بست ، و به او نمى زد.
امام سجاد(ع ) وقتى كه زنده بود، شبها انبانهاى غذا را به دوش مى گرفت و در تاريكىبه صورت ناشناس به خانه مستمندان مى برد، وقتى كه از دنيا رفت ، مستمندان ديدندكه آن مرد ناشناس ، ديگر نمى آيد، كم كم براى آنها آشكار شد كه آن مرد مهربان ، امامسجاد(ع ) بوده است .(225)


گواهى حجرالاسود بر امامت امام سجاد(ع ) 

امام باقر(ع ) فرمود: پس از شهادت امام حسين (ع )، برادرش محمد بن حنفيه شخصى رانزد امام سجاد (ع ) فرستاد ت و توسط او پيام داد كه من با شما سخن محرمانه اى دارم ،ساعتى تعين كن تا با هم صحبت كنيم .
امام سجاد(ع ) پس از دريافت پيام ، با پيشنهاد عمويش محمد حنفيه موافقت كرد، و در جاىخلوتى در مكه با هم به صحبت نشستند، در آن جلسه گفتگوى آنها به اين ترتيب بود:
محمد حنفيه : اى برادرزاده ! مى دانى كه رسولخدا(ص )، امامت بعد از خود را به اميرمؤ منان على (ع ) وصيت كرد، و بعد از او به امام حسن(ع )، و بعد از او به امام حسين (ع ) وصيت نمود، پدر شما(امام حسين ) رضوان خدا بر او،كشته شد ولى وصيت نكرد، من عموى شمايم و با پدرت از يك ريشه مى باشم و پسرعلى (ع ) هستم ، اكنون با اين سن و سبقتى كه بر شما دارم ، نسبت به شما كه جوانهستيد، به مقام امامت ، نزديكتر و مناسبتر مى باشم ، بنابراين در موضوع وصايت وامامتبا من ستيز نكن (و بگذار زمام امور رهبرى را من به عهده گيرم ). (226)
امام سجاد: اى عمو! از خدا بترس و ادعاى چيزى كه از آن تو نيست نكن ، من تو را موعظه مىكنم ، مبادا راه جاهلان را بپيمايى ! اى عمو! پدرم (صلوات خدا بر او)قبل از حركت به سوى عراق ، به من وصيت فرمود، وساعتىقبل از شهادتش ، در مورد وصايت (و امامت ) با من عهد بست ، اينك سلاح پيامبر(ص )، نزد مناست ، و در اين وادى قدم نگذار كه مى ترسم عمرت كوتاه ، و حالت پريشان گردد،همانا خداوند مقام امامت و وصايت را در نسل حسين (ع ) مقرر فرمود، اگر مى خواهى اينموضوع را بفهمى (و كاملا براى تو اتمام حجت شود و روشن گردد) بيا با هم كنار كعبهنزد حجرالاسود برويم و در آنجا محاكمه خود را نزد خدا ببريم و از درگاه الهى بخواهيمتا امام بعد از امام حسين (ع ) را معين كند.
محمد حنفيه با پيشنهاد امام سجاد موافقت كرد و با هم كنار كعبه ، نزديك حجرالاسودرفتند، امام سجاد (ع ) به محمد گفت : نخست تو در درگاه خدا تضرع كن و از خدا بخواهتا اين حجرالاسود سخن بگويد، و گواهى دهد.
محمد حنفيه به راز و نياز پرداخت ، سپس از حجرالاسود خواست تا سخن به امامت اوبگويد، ولى جوابى از حجرالاسود نيامد.
امام سجاد: اى عمو! اگر تو امام بودى ، حجرالاسود جواب تو را مى داد.
محمد حنفيه : اى برادر زاده ! اكنون تو دعا كن و از خدا بخواه .
امام سجاد (ع ) به راز و نياز با خدا پرداخت ، سپس به حجرالاسود رو كرد و فرمود:(ازتو مى خواهم به آن خداوندى كه پيمان پيامبران و اوصياء و همه مردم را در تو قرار داده(همه بايد نزد تو آيند و به پيمان خود با خدا وفا كنند) وصى و امام بعد از امام حسين (ع) را به ما خبر بده .
ناگاه حجرالاسود، آنچنان جنبيد كه نزديك بود از جاى خود كنده شود، خداوند آن حجر رابه سخن در آورد، و آن حجر با كمال فصاحت به زبان عربى شيوا گفت :(خدايا! مقاموصايت و امامت بعد از حسين بن على (ع ) به على پسر حسين (ع ) فرزند فاطمه دختررسول خدا(ص ) رسيده است ).
آنگاه محمد حنفيه بازگشت ، و پيرو امام سجاد(ع ) شد و امامت او را پذيرفت .(227)


پاسخ كوبنده امام سجاد(ع ) به يزيد 

هنگامى كه امام سجاد(ع ) را (در ماجراى كربلا، به صورت اسير، همراه بازماندگانشهداى كربلا به شام ) نزد يزيد بن معاويه بردند، آن حضرت را در برابر يزيدنگهداشتند.
يزيد(مغرور براى نيكو جلوه دادن كار خود به يك توجيه مزورانه مذهبى پرداخت ، آيه اىاز قرآن خواند، و علت مصائبى كه خاندان رسالت به آن دچار شده اند را،عمل خود آنها دانست و گفت ):
خداوند مى فرمايد:
و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم
:(هر مصيبتى به شما رسد، به خاطر اعمالى است كه انجام داده ايد)
(شورى - 30).
امام سجاد(ع ) بى درنگ در پاسخ فرمود: اين در شاءن ما نيست ، بلكه در شاءن ما اين آيه(22 حديد) است :
ما اصاب من مصيبة فى الارض ولافى انفسكم الا فى كتاب منقبل ان نبراءها ذلك على الله يسير
:(هيچ مصيبتى در زمين و نه در وجود شما روى نمى دهد، مگر اينكه همه آنهاقبل از آنكه زمين را بيافرينيم در لوح محفوظ ثبت است ، و اين امر، براى خداوند آسان مىباشد) (حديد - 22).(228)
(بنابراين مصيبت ما، از مصائب مورد قبول ما، براى تقويت دين است ، و دستورش در لوحمحفوظ الهى آمده است ، نه اينكه اعمال نامناسب ما باشد).


نمونه اى از مناجات امام سجاد(ع ) 

محمدبن ابى حمزه مى گويد: پدرم گفت : امام سجاد(ع ) را در يكى از شبها در كنار كعبهديدم كه نماز مى خواند، قيام نماز را طول داد، به گونه اى كه ديدم گاهى بر پاىراستش تكيه مى داد، و گاهى بر پاى چپش تكيه مى داد، سپس شنيدم مانند گريان مى گفت:
(يا سيدى تعذ بنى وحبك فى قلبى ...)
:(اى آقاى من ! آيا مرا عذاب كنى ، با اينكه حب تو در قلبم هست ، سوگند به عزتتاگر چنين كنى ، مرا در قيامت با مردمى محشور كنى كه دير زمانى به خاطر تو با آنهادشمنى كرده ام ). (229)


دلدارى امام سجاد(ع )، توسط منافقين شخصى ناشناس  

(عبدالله بن زبير، دشمنترين مردم نسبت به خاندان رسالت بوده ، و چون پدرش در جنگجمل كشته شد، مى خواست از شيعيان اميرمؤ منان على (ع ) انتقام بگيرد، او پس از شهادتامام حسين (ع )، در حجاز، مردم را به سوى خود دعوت كرد، عده زيادى با او بيعت كردند،سرانجام حجاج بن يوسف به دستور عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) او را در مكه (پس ازدرگيرى طولانى ) كشت ، در آن هنگام كه هنوز حجاج با سپاه خود، به جنگ با عبدالله بنزبير نيامده بود، شيعيان ترس آن داشتند كه عبدالله به آنها آسيب برساند.
امام سجاد(ع ) نيز نگران عبدالله بود، و در اين خصوص غمگين بود كه مبادا ابن زبير برحجاز مسلط گردد، و به شيعيان و خاندان رسالت ظلم نمايد).
ابى حمزه ثمالى مى گويد: امام سجاد(ع ) فرمود: روزى از خانه بيرون آمدم و به اينديوار، تكيه دادم ، ناگاه مردى كه دو جامه سفيد بر تن داشت پيدا شد و به چهره ام نگاهكرد و فرمود:
(اى على بن حسين ! چرا تو را اندوهناك و غمناك مى بينم ؟ آيا اندوه تو براى دنيا است ،كه رزق و روزى خدا، هر روز براى نيكوكار و بدكار، آمده است ).
گفتم :(اندوه من براى دنيا نيست ، زيرا روزى دنيا همانگونه است كه مى گوئى بهخوب و بد مى رسد).
گفت : پس اندوه تو براى آخرت است ، كه آن هم وعده اى در دست خداى توانا است كه حكممى فرمايد.
گفتم : اندوه من ، براى آن نيست ، زيرا آخرت همانگونه است كه گفتى .
گفت : براى چه اندوهگين هستى ؟
گفتم : از فتنه ابن زبير، و وضعى كه مردم دارند نگران هستم .
او خنديد و گفت : اى على بن حسين ! آيا ديده اى كه : كسى به درگاه خدا دعا(براى رفعبلا) كند و به استجابت نرسد؟
گفتم : نه .
گفت : آيا ديده اى كه كسى به خدا توكل نمايد، و خداوند امور او را سامان ندهد؟
گفتم : نه .
گفت : آيا ديده اى كه كسى چيزى از خدا بخواهد و به او ندهد؟
گفتم : نه .
سپس آن شخص (بعد از اين نصيحت و دلدارى ) غايب گرديد (230)
(آن شخص غايب ، شايد خضر(ع ) بوده ، و شايد فرشته و پيك الهى به صورت انسانبوده كه براى دلدارى امام سجاد(ع ) آمده بود، بهرحال ، منظور امام سجاد(ع ) از نقل اين ماجرا، اين بود كه در نگرانيها بايد به خداتوكل كرد و در پرتو واگذارى امور به خدا و اتكاء به او، كارها سامان مى يابد).


همنشينى امام سجاد(ع ) با زيردستان  

چند نفر جذامى (مبتلايان به بيمارى جذام ) در محلى نشسته بودند و صبحانه مىخوردند(231) امام سجاد(ع ) سوار بر الاغش از آنجا عبور مى كرد، آنان وقتى كه آنحضرت را ديدند، صدا زد: (بفرمائيد با ما صبحانه بخوريد).
امام : اگر روزه نبودم ، دعوت شما را مى پذيرفتم .
هنگامى كه امام سجاد(ع ) به خانه اش رفت ، روز ديگر دستور داد غذاى لذيذ و گوارافراهم كردند، سپس آن جذامى ها را به صبحانه دعوت كرد، و خود در كنار آنها نشست و باهم ، غذا خوردند.(232)


آخرين وصيت امام سجاد و امام حسين (ع ) 

امام باقر(ع ) فرمود: هنگامى كه پدرم لحظات آخر عمر را مى پيمود، مرا به سينه اشچسبانيد و فرمود: (پسر جان ! تو را به همان چيزى كه پدرم (امام حسين عليه السلام )هنگام شهادت به آن وصيت كرد، سفارش مى كنم و آن اينكه :
يا بنى اصبر على الحق وان كان مرا
:(اى پسر جان ! در راه حق ، استقامت كن ، گر چه تلخ باشد). (233)
نيز امام باقر(ع ) فرمود: پدرم در لحظات آخر عمر، مرا به سينه اش چسبانيد و فرمود:پسر جان ! تو را وصيت مى كنم به آنچه پدرم هنگام شهادت به آن وصيت كرد و فرمود:پدرش به آن سفارش كرده است :
يا بنى وظلم من لايجد عليك ناصرا الا الله
:(اى پسر جان ، بپرهيز از ظلم به كسى كه ياورى در برابر تو جز خداندارد).(234)


معصوم هفتم امام باقر عليه السلام 
كمال و كرامت مادر امام باقر(ع ) 

مادر امام باقر(ع )، به نام (فاطمه ) (ام عبدالله ) دختر امام حسن مجتبى (ع ) بود، او ازنظر معنوى به درجه اى از كمال رسيده بود كه امام صادق (ع ) روزى كه او ياد كرد وفرمود (او (صديقه ) (بسيار راستگو) بود، و در خاندان امام حسن (ع )، بانويىمانند او ديده نشد) (كانت صديقة ، لم يدرك فىآل الحسن امرئة مثلها).
او روزى زير ديوارى شكاف خورد و صداى ريزش سختى به گوش رسيد، او فرمود:(نه ، به حق مصطفى ، خدا به تو اجازه فرود آمدن ندهد) (لا وحق المصطفى ما اذن لكفى السقوط).
ديوار در هوا معلق ايستاد، و سپس او به سلامت از آنجا گذشت ، آنگاه امام صادق (ع ) (بهخاطر رفع خطر از او) صد دينار صدقه داد.(235)


محتواى صندوق ، يا يكى از نشانه هاى امامت ، امام باقر(ع ) 

هنگامى كه امام سجاد(ع ) در بستر بيمارى و رحلت قرار گرفت ،زنبيل يا صندوقى را كه نزدش بود، بيرون آورد، امام باقر(ع ) را طلبيد و آن صندوق رابه او داد و فرمود:(اين صندوق را به تو سپردم ، آن را با خود ببر)، چهار نفر كمككردند، و هر كدام ، يك طرف صندوق را گرفته و آن را به خانه امام باقر(ع )انتقال دادند.
هنگامى كه امام سجاد(ع ) از دنيا رفت ، برادران امام باقر(ع ) نزد آن حضرت آمده وگفتند:(آنچه در ميان صندوق بود، مال همه برادران است ، بنابراين بهره و نصيب ما رابده ).
امام باقر: سوگند به خدا، شما هيچگونه بهره اى در آن صندوق ، نداريد، اگر بهره اىمى داشتيد، پدرم حق شما را مى داد، و همه آن را به من نمى سپرد، در آن صندوق سلاحرسولخدا(ص ) (كه نشانه صدق امامت است ) وجود داشت .(236)
در روايت ديگر آمده : امام سجاد(ع ) هنگام شهادت ، به فرزندانش كه در كنار بسترشبودند، متوجه شد، و سپس در ميان آنها به امام باقر(ع ) توجه خاص نمود و فرمود:(اىمحمد! اين صندوق را به خانه خود ببر).
روايت كننده گويد:(در آن صندوق ، درهم و دينار نبود بلكه آن صندوق ، پر از علم ودانش بود)(237)


پيام پيامبر، توسط جابر به امام باقر(ع )  

ابوبكر شيبانى مى گويد: در محضر امام سجاد(ع ) با جمعى نشسته بوديم ، فرزندانآن حضرت نيز حاضر بودند، ناگاه جابربن عبدالله انصارى (يار راستين پيامبر اكرم )وارد مجلس شد و سلام كرد، و سپس متوجه حضرت باقر(ع ) (كه در آن هنگام كودك بود)شد، و به عرض كرد: (همانا پيامبر(ص ) به من خبر داد، كه من مردى از اهلبيت او را كهنامش محمد پسرعلى بن الحسين (ع ) و كنيه اش (ابوجعفر) است ، درك مى كنم ، آنگاه بهمن فرمود: سلام مرا به او برسان ).
جابر ابلاغ سلام كرد و رفت .
در اين هنگام حضرت باقر(ع ) نزد پدر آمد و با برادرانش نشست ، و پس از اداى نمازمغرب ، امام سجاد(ع ) به فرزندش محمد باقر(ع ) فرمود: (جابر به تو چه گفت ؟).
حضرت باقر(ع ) پاسخ داد: جابر گفت ؛ رسولخدا(ص ) فرمود: تو مردى از اهلبيت مرا كه نامش (محمد)، و كنيه اش (ابوجعفر) استملاقات مى كنى ، سلام مرا به او برسان .
امام سجاد(ع ): پسر جانم ، اين خبر بيانگر امتياز و خصوصيتى است كه پيامبر(ص ) درميان خاندانش تنها به تو عطا كرده است ، هنيئا لك : (اين مقام بر تو گوارا باد)،ولى اين جريان را به برادرانت نگو تا مبادا درباره تو مكر كنند، چنانكه برادران يوسف، به يوسف مكر كردند. (238)


ابلاغ سلام پيامبر(ص ) به امام باقر(ع )، توسط جابر 

امام صادق (ص ) فرمود: جابربن عبدالله انصارى ، آخرين نفر از اصحابرسول خدا(ص ) بود كه هنوز زنده بود، او پيوند گرم و تنگاتنگ با ما خاندان رسالتداشت ، او در مسجد مى نشست و عمامه سياهى به دور سر خود مى بست و فرياد مى زد:
يا باقر العلم ، يا باقر العلم (اى شكافنده و تشريح كننده علم و دانش )، منظور او امامباقر(ع ) و معرفى او بود.
مردم مدينه مى گفتند: جابر هذيان مى گويد، او مى گفت ؛ سوگند به خدا هذيان نمىگويم ، بلكه من از پيامبر(ص ) شنيدم مى فرمود: (تو به مردى از خاندان من مى رسىكه همنام من است و چهره اش مانند چهره من مى باشد، علم را مى شكافد و توضيح مى دهد ايناست ، راز آنچه را كه مى گويم .)
روزى جابر در يكى از كوچه هاى مدينه ، كه در آن مكتب خانه اى بود عبور مى كرد، امامباقر(ع ) كه در آن وقت كودك بود، در آنجا بود هنگامى كه چشم جابر به او افتاد: گفت:(اى پسر! پيش بيا).
او پيش آمد، جابر گفت : برگرد، او برگشت ، جابر گفت :شمائل رسول الله والدى نفسى بيده : سوگند به خدائى كه جانم در دست او است ،سيماى اين پسر، همانند سيماى رسول خدا(ص ) است ، آنگاه گفت : اى پسر! نامت چيست ؟
امام باقر(ع ) فرمود: نامم پس على بن الحسين (ع ) است .
جابر به پيش آمد و سر آن حضرت را مى بوسيد و مى فرمود:(پدر و مادرم به فدايت ،پدرت رسول خدا(ص ) به تو سلام مى رسانيد و مى فرمود:(كه سيماى او همانندسيماى من است ).
امام باقر(ع ) هراسان نزد پدرش امام سجاد(ع ) آمد، و ماجراى ملاقات جابر و گفتار او رابه پدر گزارش داد.
امام سجاد (ع ) فرمود:(پسر جانم براستى ، جابر چنين گفت ؟).
او گفت : آرى .
امام سجاد(ع ) فرمود: پسر جان در خانه بنشين (تا از خطر دشمن محفوظ بمانى ، زيراجابر، امر تو را فاش ساخت .)
جابر در هر صبح و شام نزد امام باقر(ع ) مى رفت ، مردم مدينه مى گفتند:(عجيب استكار جابر كه هر روز به ديدار اين كودك مى رود، در صورتى كه او آخرين نفر ازاصحاب رسول خدا(ص ) است كه باقى مانده است ).
از اين جريان ، چندان نگذشت : كه امام سجاد(ع ) به شهادت رسيد، آنگاه امام باقر(ع )به احترام همنشينى جابر با پيامبر(ص )، نزد جابر مى رفت ، و براى مردم مدينه حديثمى گفت .
مردم مدينه مى گفتند: ما حسورتر از اين شخص را نديده ايم (كه در سنين نوجوانى حديثمى گويد با اينكه سالخوردگان وجود دارند).
امام باقر(ع ) از گفتار پيامبر(ص )، مطالبى را براى مردم بيان مى كرد.
آنها مى گفتند: ما دروغگو از اين مرد را نديده ايم ، از پيامبرى براى ما حديث مى گويد كهاو را نديده است .
امام باقر(ع ) وقتى كه ديد آنها چنين مى گويند، اين بار حديث پيامبر(ص ) را از زبانجابر نقل مى كرد، آنگاه آنها تصديقش مى كردند، با اينكه جابر به محضر آن حضرتمى آمد، و از او دانش مى آموخت .(239)


معجزه اى از امام باقر(ع ) 

ابوبصير (كه از شاگردان برجسته امام باقر(ع ) بود، و هر چه دو چشمش ‍ نابينا شدهبود) به حضور امام باقر(ع ) آمد و چنين گفت :
آيا شما وارث پيامبر(ع ) هستيد؟
امام باقر: آرى .
ابوبصير: آيا پيغمبر اسلام وارث پيامبران پيشين بود، و هر چه آنها مى دانستند، مىدانست ؟
امام باقر(ع ): آرى .
ابوبصير: روى اين اساس ، آيا شما مى توانيد(مانند پيامبران ) مرده را زنده كنيد، و كورمادرزاد را بينا نمائيد، و مبتلا به بيمارى پيسى را درمان نمائيد؟
امام باقر: آرى مى توانيم به اذن خدا.
آنگاه امام باقر به ابوبصير فرمود:(جلو بيا).
ابوبصير مى گويد: نزديك رفتم ، امام باقر(ع ) دست بر چهره و ديده ام ماليد، هماندمخورشيد و آسمان و زمين و خانه ها و هر چه در شهر بود همه را ديدم ، آنگاه به منفرمود:(مى خواهى اين گونه باشى و در روز قيامت در سود و زيان با مردم شريكگردى ؟، يا آنكه به حال اول برگردى و بدون بازداشت به بهشت روى ؟).
گفتم : مى خواهم ، همانگونه كه بودم برگردم .
امام باقر(ع ) بار ديگر دست به چشم او كشيد، و چشمان او بهحال اول برگشتند.
ابوبصير، اين جريان را براى (ابن ابى عمير) (يكى از شاگردان ممتاز امام )نقل كرد، ابن ابى عمير گفت :(من گواهى مى دهم كه اين حادثه حق و راست است ، چنانكهروز، حق و راست است ).(240)


دو پرنده قمرى در حضور امام باقر(ع ) و قضاوت آن حضرت  

محمد بن مسلم مى گويد: روزى در محضر امام باقر(ع ) بودم ، ناگاه يك جفت پرنده قمرى(241) آمدند و روى ديوار خانه امام باقر(ع ) نشستند، طبقمعمول خود سروصدا مى كردند، و امام باقر(ع ) ساعتى به آنه پاسخ داد، سپس آنها روىديوار ديگر پريدند، قمرى نر مدتى بر سر قمرى ماده فرياد مى كشيد، و سپس با همپريدند و رفتند، از امام باقر(ع ) پرسيدم :
(ماجراى اين دو پرنده چه بود؟).
امام باقر: اى پسر مسلم ! هر پرنده و جاندار و چارپائى را كه خدا آفريد، از همه كس ،نسبت به ما شنواتر و فرمانبردارتر است ، اين دو قمرى كه يكى نر بود و ديگرى ماده ،قمرى نر به قمرى ماده بدگمان شده بود، قمرى ماده سوگند ياد مى كرد كه دامنش پاكاست ، و گفته بود آيا به قضاوت امام باقر(ع ) راضى هستى ، قمرى نر پيشنهاد قمرىماده را پذيرفته بود با هم نزد من براى داورى آمده بودند (آنها به اينجا آمدند و شكايتخود را مطرح كردند) و من به قمرى ماده گفتم : (تو نسبت به ماده خود ظلم كرده اى ).
قمرى نر، داورى مرا پذيرفت ، و قمرى ماده را(در پاكدامنيش ) تصديق كرد.(242)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation